دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۱

آلبانو

دلم میخواست میتوانستم برای دیدن او وشنیدن صدای جادویش به سالن کنسرت میرفتم ، اما برایم امکان ندارد او در شهر سیویل آنهم تنها یک شب برنامه دارد ، او حالا دیگر پیر شده با هیکل صد کیلویی خود با شلوار جین سیاه فرسوده کت سیاه وپیراهن سیاه ویک کلاه حصیری که همیشه روی سر ش قراردارد تا طاسی سر اورا بپوشاند ،

روی یک چهار پایه آهنی که مانند میخ به ماتحت او فرو میرفت به سختی خودرا نگاه داشته بود وبین بچه های چهار وپنج ساله تا هفت ساله داشت نقشی را بازی میکرد که مجبور بود ، او برای تبلیغ و فروش سی/دی تازه اش باید خود راه میافتاد ، گمان نکنم کسی دیگر اورا بیاد بیاورد آن مرد باریک اندام  با آن صدای جاوییش که دیو صحنه را به زیر پاهای خود میکشید ، حال پس از گم شدن مرموز دخترش باید جوابگو باشد آنهم جوابگوی کسانی که کمتر از زندگی پر ماجرای او باخبرند/وهمه میدانیم که بیشتر هنرمندان اسیر دست چه کسانی میباشند وچه بهای گزافی بابت شهرت خود میپردازند .

او دربین دختربچه ها وپسر بچه ها نشسته بود وداشت با سئوالات  از پیش تعیین شده آنها جواب میداد.

آلبانو ، تو در شهرتان کلیسا داری ؟

آه بلی سه کلیسای بزرگ قدیمی

آلبانو ، تو میتوانی آواز > آوا ماریا ء را بخوانی

کدام یک ؟ شوبرت یا واگنر ؟ دخترک ساکت میماند ، او نه شوبرت را میشناسد ونه واگنر را او تنها آب نبات چوبی وسیبهای شکری  وپیراهن های پرچین رقص فلامنکوی جشنهای سالیانه شهر سیویل را میشناسد.

واو صدای خسته اما هنوز زیبای خودرا درفضا رها کرد وآوا ماریای واگنر را به زبان لاتین خواند.

دخترکی باو گفت : آلبانو مادر بزرگم میگوید چشمان تو خیلی زیباییند میتوانی عینک خودرا برداری تا من چشمان ترا ببینم ؟

او جواب داد اگر عینکم را بردارم دیگر نمیتوانم هیچ یک از شمارا ببینم با اینهمه عینک را برداشت ، دوچشم زیبای دوست داشتنی درمیان مشتی چربی فرو رفته بودند.

دیگر کمتر کسی اورا بیاد میاورد ، دوران او وامثال او بسر رسیده دنیای زباله هاست ، دنیای لیدی گاگا هاست ولیدی مادونا ؟!

دنیای سیاستمداران بو گرفته که همه صحنه زندگی را پرکرده اند وهنر وزیبایی را به زیر خاک برده اند ، دنیای ردا پوشان وعبا پوشان است  با چرندیاتی که خود نیز باور ندارند دنیا ومردم را سر گرم  نگاه داشته اند.

چه کسانی در کنسرت او شرکت خواهند کرد ؟ پیرزنان وپیرمردان قدیم اگر آلزایمر نگرفته باشند مادر بزرگان وپدر بزرگان اگر فلج نشده باشند گمان نکنم نسل جدید میل داشته باشند آهنگ معروف وزیبای » بازگشت « را بشنود.

قرن ماهم تمام میشود از قرن نوزدهم تا بحال دنیا هیچ هنری بخرج نداده تنها بازی با بمب ها وبرداشت سود سرشار از تولید اسلحه وتبدیل زباله ها به خوراک وپوشاک وسرگرم کردن مردم با  مسائل احمقانه  جنگهای داخلی وشورش های بی دلیل وساختن مسجد وکلیسا و....؟ رونق فاحشه خانه ها ....تولید ناخالص مواد مخدر!

ثریا. اسپانیا. دوشنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

جربزه !

در  پس پرده فریاد، و فریاد ها ،

زیستن ، ممکن نیست ، فریاد عصیان

ترا ازخاک خلاص نمیکند

ورهایی بخش نیست

تو برده وار ، درشکوه مردان مرده خوار

با فریادی شبیه یک فواره کوتاه

که نتوان به اوج رسید ، گام بردار

آهسته

دنیا برده میخواهد ، نه فریاد

تا به باروری خویش ادامه دهد

دستمایه آنها ، ( راه شهید ) است وشهید پرور

وعاصیان زنده بگور

کسی که باید بماند که بار آورد ، به بار!

نه مرهمی ، نه شعله ای که بنشیند برسرمای

درونت

فریاد ،  در سکوت ، مبادا خواب مرغان را

بهم زنی

در غبار تیره نشستن وبر حضور ذهن خویش

افسار زدن

گوشه دنجی ، بر سیم ساز دل خویش

کوبیدن ، و......خاموش

دنیا برده میخواهد ، آنکه میداند کشته میشود

وآنکه نمیداند ، میداند چگونه برده وار بزید

دیگر نه شب زیباست ، نه پرتو روشن خور شید

در دمیدن صبح ، هرچه هست سیاه است ، سیاه

همه چیز رنگ سیاه دارد

دستمال سیاه را بردار واشکهای سیاه را بزدای

قبل از آنکه جرثقیلها ترا از زمین بردارند

در غوغای سنگین شهرهای آلوده به سفلیس

بی فریاد ، بی کلام وناشنیده درسکوت

بنشین ، جایزه است آماده است ؟؟!!

                                 ثریا. یکشنبه .27 اپریل

 

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

بو گرفته اید

دلم گرفته ، آسمان هم گرفته ، من وابرها ، باهم گریه میکنیم

بفکر پیراهن کهنه خود هستم ، هرچه اورا تمیزکنم ، باز بوی کهنگی میدهد

بفکر اجاق هستم وغذای مانده روز پیش ،

هنگامی که پول نیست ، همه آش درون کاسه آب است هنگامیکه

پول نیست ،  هرنویی کهنه مینماید وهر ناکسی کس میشود

اینجا  غیراز فقر ونا امیدی چیز دیگری نیست

بما مژده میدهند که باز هم بدتر خواهدشد

تو چکار میکنی ، مانند یک پرنده در باران وسرمای زمستان

که نمی تواند جوجه هایش را سیر کند

مانند من تن به نا امیدی میدهد

هرچه کنی ، بی فایده است

ایجا غیرا از فقر ونا امیدی چیز دیگری نسیت

هیچکس نیست ، چه باک باید به پا خیزم

هنگام سکوت تمام شد باید فریاد کشید ، فریاد

سخن از سرنوشت است  ، جاییکه ظالم حاکم است همه قربانی میشوند

هدف کدام است ؟ هدف بزرگتر  ؟!

برای همه هدف به دست آوردن پول است

وآن چیز مشترک که نامش نجابت است درآتش خودخواهی ها

میسوزد

دیگر کسی نیست که با او پیوند داشته باشم

دیگر کسی نیست تا مرا بیاد بیاورد

خانته من ، زمین من ، درچنگ شما پنهان است

وشما درکنار یک چشمه سار خنک خاطره هارا نشخوار میکنید

آه بوی گند شما دنیارا فرا گرفته ، مانند لاشه های مانده گوسنفندان قربانی

شما گندیده اید

من با زنجیر های محکم خود درتلاشم تا مانند شما بو نگیرم

ثریا/ اسپانیا/ شنبه / یک روز بارانی وغمگین

 

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

سلام بر پیری

آن روزها من نمیدانستم پیری چیست ؟ وچگونه از راه میرسد ؟! اطرافم شلوغ بود خیلی هم شلوغ بود از هر طبقه ای به خانه ام میامدند درمیان همه آنها شاعر وترانه سرای معروف ( معینی ) که نسبت نزدیکی هم با همسرم داشت بیشتر خانه ما رفت وآمد داشت بخصوص همسر مهربان وفداکار او که به راستی پشتوانه زندگی وشهرت این مرد بود با فرزندانش که همه را یکی یک من برایشان ارزش قائل بودم.

شبی درخانه ما آقای معینی دفتر ومداد همیشگی را که درجیب داشت بیرون آورد وترانه ( سلام  بر پیری ) ر ا نوشت تا انرا به هنرمند وآهنگساز ( فضل اله توکل ) بدهد وهمسر ایشان خانم بیتا آنرا بخوانند .

در تمام مدت آعنگسازی وتمرین ها من حضور داشتم ترانه ای بسیار زیبا بود ،  :

آیینه من شکسته چرا ؟ . به چهره غباری نشسته مرا / مرا ای دل من دعا کن / آمد زمان اسیری من . که گوید سلامی به پیری من / مرا ای جوانی صداکن / مرا ای جوانی  صدا کن/

پرسیدم جناب معینی هنوز خیلی زود است که پیری بشما سلام بگوید وشما از جوانی اسمتداد بخواهید هنوز جوانید ........

آه خدایا ؟ چشمم به صورت همسرم افتاد، آنچنان غضب آلود بمن نگاه گرد وبقول معروف سبیلها یش ساز دهنی میزدند که من از حرف زدنم پشمان شدم وتوبه کرده رو به دیوار نشستم وخیره شدم به شعری که آنرا به یک خطاط معروف داده بودم تابنویسدودرقاب زیبایی آنرا به دیوارآ ویخته بودم :

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف

وین نه مسجد که دران بیهوده آیی بخروش

این خرابات مغان است درآن مستانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش

امروز از همه آنهایی که روزی روزگاری باهم سر وسودایی داشتیم بی خبرم ، یادشان همیشه بامن است.

ازکسانی که درهمنشینی آنها افتخار حضور داشتم بانوی آواز ایران خانم دلکش بود که بی ریا هرهفته آنجا میامد ، مرحوم عماد رام بود جناب توکل وآن آوازه خوان معروفی که کلاب ساقی را داشت ، مرحومه هایده ، واز بزرگانی که همیشه آنجا پاتوقشان بود :

تمیسار ( دال) رییس اداره گذرنانه ، تیمسار ریاحی ودکتر باقر عین وخانم فروغ تیمورتاشوسایرین که نامشان از ذهنم رفته است.

بلی روزگار خوبی داشتیم ، نان درسفره همه بود بعضی ها زیادتر داشتند ، عده ای کمتر واشخاصی هم بودند که میلی به نان خود نداشتند ونان وپنیر همسایه را بیشتر طالب بودند ، آزاد بودیم ، آزاد نفس میکشیدیم آزاد لباس میپوشیدیم وآزاد درکوچه وخیابان بی واهمه از ترس عسس های شبگرد در رفت وآمد بودیم . بلی روزگار  خوشی داشتیم .

امروز ؟! تماشاچی فیلمهای سهمناک وجنگی وکشت وکشتار وسکس وبیماری وآلودگی به مواد مخدروروضه خوانی و پختن آش نذری وگوش دادن به چرندیات مشتی فرومایه وچاپ کتب بی محتوی وبی معنی که تنها باعث ویرانی ذهی کودکان ونوجوانان وسرانجام منجر شدن به (فوبیای) ابدی است.

وهیچ خبری از نام آوارن نیست که نیست تنها خودفروشانند که بازار گرمی میکنند .

ثریا/ اسپانیا/ از : دفتر یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

سفرهای گالیور

نمیدانم هنوز هستند کسانی که  کتاب» سفرهای گالیور « را خوانده وفیلم اورا دیده باشند ؟ یانه ؟ این روزها بر او هم » انگ سیاسی « زدند واز چاپهای متعدد آن خودداری میکنند مبادا کودکان این زمانه مغزهایشان ویران شود.

نمیدانم چه بگویم وچه بنویسم درعین حال نمیتوانم بی تفاوت باشم ، انسان تا آخرین روزهایش به جدال وجنگ مشغول است بعضی ها این جدال را بی فایده میدانند وخوب میدانند که آنکه قوی تر است سر انجا م پیروزی با اوست اما مارا چه باک ،  من میخواهم به جنکهایم ادامه دهم .

در ماه گذشته سالگرد کشتار ارامنه به دست دولت عثمانی بود ودرهمان حال رفتن یک میلیون یهودی به کوره های آدم سوزی هیتلر نیز دل دنیارا به آتش کشید ، حد اقل اینکه درآن زمان چند انسان بفکر این افتادند که دست این فاشسیت دیوانه را از دنیا کوتاه کنند و کردند ،

همه این مقدمه چینی ها برای این بود که بنویسم این روزها ما درقرن غولهای بی شاخ ودم ویا شاخدار زندگی میکنیم قرن مردان تمام شد ، قرن زیبایی ، قرن نظافت ، قرن بوهای خوب ؛ قرن لباسهای شیک وقرن کراوات ها وپاپیونها تمام شد وقرن مردان  واقعی و کلاسیک نیز به پایان رسید.

آلدلفو سوارژ نخست وزیر دوران دیکتاتوری فرانکو وسپس نخست وزیر شاه دموکرات اسپانیا این روزها در انتظار حضرت عزراییل است که اورا به سرای باقی ببرد سالها دچار آلزامیربود وچیزی از دنیا ی ما نمی فهمید  آن بیچاره مجبور بود هم طول وهم عرض زندگی را بپیماید.

واین آخرین پدیده نیز خواهد رفت حال مردان سر تراشیده ، مردان شکم گنده ، مردان یقه باز وچر ک وشوریده ومردان بی هویت سرنوشتهارا به دست گرفته اند .

دنیا اکنون رفته رفته  طرح مشخص خودرا ازدست داده وگذشته هارا فراموش میکند ودر حوصله زمان ومکان خود زمانی را باز میابد یک زمان متزلز وسیال .

همه ارزشها یشان غلط وهمه قدرتشان نیروی جبر است خوب هنگامیکه موتوری با سرعت بکار میافتد وتند حر کت میکند سر انجام خواهد ترکید واز  کار میافتد فعلا باید تنها بفکر حیوانات باشیم که نسل آنها نیز رو به اتمام است و وبه تماشای غولها بنشینم که فقط خرخر میکنند ، نمیخواهم آنهارا به خوک های جرج اورول تشبیه کنم اما اگر درست فکر کنیم دست کمی از آنها ندارند.

 ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۱

به تو

هنوز هم باید زندگی کرد ، وگلهارا دوست داشت وشقایق هارا وکبوتران را

با آنکه آنهمه غم بر دلت نشسته  باز باید سرچشمه عشق باشی

زمانیکه چشمان ترا میبنیم که دردو اندوه درآنها خانه کرده است

غم خودرا فراموش میکنم اگر نزدیکتر بتوبودم میتوانستم ترا درآغوش

بکشم وببوسم وسر خودرا به سینه پهن وبزرگ تو بگذارم که صدای

آواز بلبلان از آن بر میخیزد.

اگر همه مردم مهربان میدانستند که دل کندن از گذشته و(مادر) چگونه

هر دلی را بخون میکشد ومجروح میکند شاید مرهمی برایش میافتند

اگر مرغان چمن آگاه بودند که تو ومن وهمه ما چقدر غمگینیم وبیمار

شاید برای تسکین دردها یما ن نغمه دیگری سر میدادند

افسوس که هیچک از اینها درد ترا نمی فهمند واندوه ترا احساس نمیکنند

دوست مهربان ،

من دردهای بزرگ خودرا  با شعر های کوچک حقیری بیان میکنم

وتوهم با  آواز دلکش خود بر اندوهت چیزه شو

گاهی شعرهای من زهر آگینند وگاهی با شهد عشق مخلوط میشوند

همدردی مرا بپذیر دوست ویار همدم نازنین من.

به : فاطی .خ. که به سوگ مادر نشسته است . با آرزوی سلامتی برای او وفامیل او .......... ثریا/ اسپانیا 24/4/2012

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

ویرانه

دیوار سینه ام ، اینک سدی شده ،

دیوار سینه ام دربرابر رودخانه عشق ، راه را بسته

درآنسوی سینه ام سیلی هولناک در حرکت است

سیلی به رنگ سرخ خون

آن روز ، آن رزو غمگین وملا آور

آغاز افسانه عشق ما بود

اینک سر  انجام آن ، قصه ی تلخ ونا تمام

گویی نه آغازی داشت ونه انجامی

نگهبان پیرگورستان گفت :

باد گلهارا برد وشمع هارا خاموش کرد

باید دسته گلی دیگر برایت بفرستم

باد وزمین مهر بانی خودرا ، از ما گرفتند

امروز ، درآن سوی زمان به فردای بی فردا میانیشم

امشب امید از دلم رمید ، منکه در آرزوی یک دیدار

میسوختم

مونس همیشگی ام ، یار قدیمی ام ، تنهایی

در اطاق کوچک  من پرسه میزند

صدای آوازی آشنا بگوشم میرسد ، صدا وآواز

مال دیگری است  ومجلس آرای دیگران

میخواهم آن شعر از یاد رفته را تکرار کنم

میخواهم فریاد بکشم

نه پاسخی ، نه صدایی ، نه ندایی ، نه آوایی

اینجا دست ایمان سینه هارا نمی لرزناد

موریانه آنهارا جویده است

اینک منم ، از پای بست ویران

ومیدانم ، میدانم تو هم ویرانی

میدانم هیچگاه باز نخواهی گشت

اینک تنها نام » امید « را به صورت مدالی

بر گردن   میاویزم

شاید نا امیدی ها گم شوند ؟!

وامید پدیدار

                            ثریا/ اسپانیا/ 23 آپریل 012

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

حقوق بشر

امروز درجایی خواندم که » اورا گرفته اند ، بجرم فعالیتهایی در باره حقوق بشر« ؟! خنده دار است ، نه؟ حقوق بشر حق وحقوقی که یک انسان باید درجامعه داشته باشد در چاههای پر پیچ سیاست واقتصاد گم شده وبه دست کسانی افتاده که بویی از انسانیت نبرده اند یکی فعال حقوق بشر میشود همه جایزه هارا درو میکند ، دیگری تنها میخواهد به انسانها ازصمیم قلب کمک کند اورا بجرم هیچ دستگیر میکنند؟ دنیای خر توخری است ومتاسفانه ماهم هنوز حضور  داریم.

دیروز اورا گرفتند کسی را که سالها می شناختم وبا او زندگی کرده بودم قهر کرده بودیم ، آشتی کرده بودیم ، گاهی مرا می خنداند وزمانی به گریه وا میداشت ، کسی که به هنگام بدبختی ها شر یک دردما بود ، بما امیدواری میداد .

او دیگر نیست وهیچگاه هم پیدا نخواهد شد ، من معنای زنده بگوری را میشناسم ودراین سالهای زنده بگوری خیلی کسانی را  دیده ام ناگهان سر به نیست میشوند ویا ناگهان به اوج فضیلت !! میرسند

او سالها دربند بود وآزاد میشد ودوباره اورا به بند می کشیدند اوهنوز جوان بود ، خیلی جوان که وارد کار زار شد ، او موسیقی را خوب میشناخت وبسیار خوانده بود ودیده بود ، هیچگاه تسلیم شوهر وخانواده نشد و بقول خود به اسارت نرفت .

صدایش زنگ داشت مانند تارهای سیم یک ویلون ارتعاش داشت وآدمی را به شگفتی وا میداشت .

حال درکجا پنهانش کرده اند ؟  وچگونه اورا زجر خواهند داد ؟ تا به کارهای نکرده اقرار کند ؟ با همان آمپولهای فلج کننده ؟ وآیا به او هم همان اتهامهای واهی را میزنند ، همان وصله هایی ناجور وگفته های بی اساس را ؟ وسپس اورا درون یک کفن سیاه خواهند پیچید ، چشمانش را نیر خواهند بست ودرمیدان بزرگ شهر به همراه دیگران در ( رقص مرگ ) شرکت خواهند داد ؟ .

بلی اورا بردند ، جرمش سنگین بود میخواست از انسان وانسانها دفاع کند او نمیدانست که درجنگل وحوش وبین حیوانات وروباطها وآدمهای الکترونیکی دارد زندگی میکند .

بلی ! او راهم بردند وجایزه را به کسی میدهند که خوب فیلم میسازد وخوب فیلم بازی میکند وخوب میرقصد و خوب میرقصاندوخوب حرف میزند وبا از ما بهتران رابطه دارد .

معنی حقوق اصلی بشر  یعنی همین ، یعنی ، هیچ ، یعنی پوچ !

ثریا/ از : یادداشتهای روزانه

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

دوم اردیبهشت

امروز سالگرد زاد روز اوست ، اگر زنده مانده بود امروز هشتاد وسه سال داشت ، خود او میل نداشت که زنده بماند شصت سالگی را اتمام زندگی میدانست .

میل به زندگی  دراو مرده بود وهیچ چیز اورا نمی توانست پای بند کند مگر عشق جدیدی به یک دخترنو جوان ؟!

من هنگامیکه اورا دیدم هر دو مانند دوستاره کاذب که از ماه نور میگیرند به طرف یکدیگر جلب شدیم ، من همان دم که نام اورا شنیدم عاشق او شدم بی آنکه درباره اش چیزی بدانم واو دریک مسابقه شرکت کرد وخواست بگوید که :

سر انجام این ماهی لیزو لج باز را به دام انداختم ، من پیش از آنکه اورا ببینم زندگی معمولی اما روشنی داشتم هنگامیکه بااو درزیر یک سقف رفتیم عمر من با تاریکی ونومیدی گذشت ، من بامید روشنایی عشق رفته بودم واو درهوس یک رابطه شیرین جنسی ، دلهای ما هردو خاموش بود  ، به هنگام سخن گفتن بامن روح وجانش درجای دیگری سیر میکرد ، شبهای دراز وروزهایی بی پایان درانتظار او، و قطره ای از مهربانی او مینشستم واو سکه هایش را به دامن من میریخت ،فریاد شادی درگلویم خاموش شد ومن شب وروز اشک میریختم هیچگاه دست لرزان مرا دردستهایش نگرفت وهیچگاه آغوش گرم وپر مهری  بسویم نگشود .

بی آنکه باو بگویم از او گریختم وهیچ نمیدانستم که مهاجرت وفرار من ابدی است.

امروز گذشته ها را مانند ماسه های کنار دریا زیر رو میکنم سنگهای درشت را جدا کرده ماسه های ریز وآشغالهارا به دور میریزم تا کمتر زجر بکشم ، شمار ، سنگهای شفاف اندکند .

هر سال این روز را به بچها یاد آوری میکنم ( امروز تولدت پدرتان هست ) ومیدانم او هیچ میلی ندارد که من شمعی برایش روشن کنم ویا دسته گلی بر روی دیوار گورستان شهر بگذارم ، نه  ،او میل ندارد که من برایش کاری انجام دهم ، او درصحنه زندگی بازیگر خوب وموفقی بود . امروز دلم برای آن عشقی میسوزد که باو داشتم ، آن عشق بس گرانبها وپر ارزش بود که درراه یک مرد رهرووشب گرد  ببادش دادم.

ثریا/ اسپانیا/ دوم اردیبهشت نود ویک ( برای همسرم که دیگر  دراین دنیا نیست تا ثمره زندگی خودرا ببیند ).

چارلز چاپلین

در شانزدهم آپریل یکصدو بیست وسه سال قبل این پسرک ریز نقش دریک خا نواده فقیر وتنگدست به دنیا آمد که بعد ها عالمی را به تمسخر گرفت وآنچنان هنرمندانه گریست وهنرمندانه خندید که شاهان وبزرگان درپایش افتادند وبه دوستی با او افتخار میکردند .

متاسفانه دنیای سرمایه داری از این هنر مند دردآشنا واهمه داشت وبا چسپاندن برگ ( کمونیستی ) اورا به کشور زادگاهش برگرداند آنجا هم دراواخر عمر با اقبال چندانی روبرو نشد ودردغربت را بجان خرید ودر بهشت موعود آنزمان واین زمان درکنار بانکهای متعدد ودریاچه های زیبای شهر سوئیس  فرش خودرا گسترد.

دوران کودکی او ( چارلز چاپلین ) در فقر وتیره  روزی وتنگدستی گذشت اما همین تیره روزی از او یک ستاره تابناکی ساخت که پس از قرنها نامش جاودان ماند.

این روزها بجای  یاد آوری  وبزرگداشت  تولد او فیلمهایش را نشان میدهند ، دراین فیلمها او هرچه دل تنگش خواسته به زبان بی زبانی گفته ونشان داده است ، تا قبل ازآنکه ( صدای جادویی ) میکروفون داخل سینما  شود او یکه تاز بود این رند بلا کشیده که شیوه  عاشقی را نیز بسیار آموخته بود به گفته شاعر انگلیسی زبان  ویلیام شکسپر  جان بخشید :

» هنگامیکه نظمی بهم بخورد تراژدی به وجود میاید «

او خنده ، گریه ، درد ، بیماری، فقر ، همه را باهم میامیخت وهمیشه میگفت :

سعی دارم درمرز میان کمدی وتراژدی بازی کنم ، آنجا که بتوانم گریه را درگلوی تماشگر بشکنم وبه جای آن موج خنده را بیرون بکشم ، آنگاه ازکارم راضیم .

او در نیویرک رندگی هنری خودرا شروع کرد با آنکه  به جلو میتاخت باز همیشه ناراحت بود واز لهجه بد انگلیسی خود شرم داشت او میگفت : با آهنگ بیروح این زندگی بیگانه ام وبیگانه ماند با آنکه بزرگانی مانند چرچیل وسفرا وزرا با میل به دیدنش میرفتند باز تنها بود او میدانست که درآن شهر با آن آسمان خراشهای بزرگ وسر بفلک کشیده وآن چراغهای رنگارنگ ودرخشان همه ( تنها) هستند او کمتر با آدم مودبی برخورد میکرد شاید آنها اینگونه میپنداشتند که مودب بودن ورفتار وکردار بی تکلف  دلیل برضعف وزبونی شخص میباشد .

نوشتن درباره این  هنرمند کار بزرگی است من همیشه ستایشگر او بوده ام وهنوز نمیدانم آیا نسل نو ، نسل این قرن اورا میشناسند ؟ وآیا برکارهای او ارج میگذارند ؟ او گذشته از یک هنرمند ، کارگردان ، آهگنساز ، انسان بزرگی بود که هنوز کسی جای اورا نگرفته است . او معتقد بود زندگی کردن با فلسفه دورغین همان قدر  زیان آور است که بخواهی یک صحنه روابط جنسی خشونت بار را زنده ببینی .

چاپلین، با همین نام چهل سال شاید بیشتر مردم دنیارا خنداندم وبیشتر از آنچه که آنان را خنداندم خود گریستم .

او همیشه زنده است.

from  ' this is my  my song

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۱

جنگ رزها

پسر عزیزم اصرار دارد که من خاطراتم را بنویسم ، خاطرات من به درد هیچکس نمیخورد ودرد یرا هم دوا نمیکند ، دردهای منهم به کسی مربوط نمیشود ، تنها مقداری نمایش در زندگی من بود  بقول تو همان پرانتزی بود که  دریک مدت کوتاه در وضع ما ایرانیان باز وسپس بسته شد درآن زمان دراوج شکوفایی اقتصاد وبالا رفتن  سطح زندگی عده ای بخصوص ، سرگرمی مردم ایجاد اطاق بزم درخانه هایشان بود ورفتن به کلاب واریان - شاهنشاهی - ایران وسایر کلاب ها ونایت کلابها ! ودعوت خوانندگان به منازل خود ونشستن وحال کردن ، وبازی تخته نرد وورق آنهم کلان!

این امر شامل حال ما هم شد ( نودیده ای به تن قبای دیور دیده) وحال میهمانیهای آنچنانی برپا میکرد وبه آنها سکه های طلای یک پهلوی میداد!!! برایشان گونی پیاز میفرستاد ، مبل میفرستاد ،ماهی میفرستاد وآنها هم نمک گیر شده وشبهای جمعه تا طلوع صبح شنبه درخانه ما  رحل اقامت میافکندند ! مینوشیدند ، میخوردند، میخواندند  ساز میزدند ، قمار بازی میکردند ، تریاک میکشیدند ومن دراطاق بالا کنار بچه هایم خوابیده بودم گاهی سری به زیر زمین میزدم تا ببینم تازه وارد کیست ؟ ویا چیزی لازم دارند>  دود تریاک وسیگار اطاق را اشباح کرده بود ومن پا به فرار میگذاشتم .

جناب فضل اله توکل به همراه بانوی گرامیشان وگاهی هم بدون بانو میهمان هفتگی ما بودند ، خانم دلکش ، گلپا ، داریوش ، عماد رام وآخرین آنها تنها یکبار خانم هایده در میهمانی که خودم برای تیمسار دهدشتی داده بودم تشریف آوردند ، چون آن میهمانی را من ترتیب داده بودم به مذاق همسرم خوش نیامد وتوهین بزرگی به جناب تیمار کرد که خوب به خیر گذشت .

پذیرایی با خاویار ونان تست وکره ولیمو ، ویسکی اعلای بدون باندرول وتریاک سناتوری ، کباب برگ وکوبیده وانواع اقسام غذاهایی که خودم درست میکردم ، هرکس بود آنجارا رها نمیکرد آنها درکاباره ها برنامه اجرا میکردند وآخر شب برای استراحت !! بخانه ما میامدند ویا به خانه دیگری هرکجا دود  ودمی بود میرفتنددر سفر اخیرم سرکار خانم بیتا همسر جناب توکل را دیدم ، سلام عرض کردم ، دماغشانرا بالا گرفتند وپرسیدند شما؟! گفتم ارادتمند شما وهمسرتان فلانی ! ایشان که به همراه دودختر نازشان درون پالتو پوست گرانبهایشان میخرامیدند ، نگاهی به بارانی کهنه من انداختند وگفتند ، نه ! متاسفانه شمارا نمیشناسم ، خواستم بگویم شبهای دراز بی عبادت درخانه ما با تنها یک ملافه که دور خودتان می پیچیدید ومنقل را رها نمیکردید  نباید باین زودی از ذهن شما برود شاید ذهنتان فرار است ؟ اما چیزی نگفتم ، دوستم بازویم را کشید وگفت ، بیا برویم تاصبح که تو نشانی بدهی او ترا نخواهد شناخت ، درحال حاضر وضع چنین اقتضا میکند. بلی عزیزم اصرار نکن که من ( خاطره نویسی ) کنم . آنها را میان همان اوراق دفترچه ها امانت میگذارم وسپس بقول مرحوم عبداله الفت آنهارا بسوزانید با پیکرم . همین ، عمر تو همه دوستان ویاران که امروز درکنارم ایستاده اند ، دراز باد.

امروز باید نگران گران شدن مدرسه ها باشم ونگران مخارج سنگین نوه هایم که بردوش بچه های بیچاره من سنگینی میکند ، گذ شته ها گذشته ونباید آب رفته را نوشید ، روح رامسموم میکند ، زندگی ما زندگی همان ( جنگ رزها ) بود یک تراژدی کمدی که درآخر به یک درام دردناک ختم شد.

ثریا. اسپانیا/ آپریل 2012

 

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

کوچه ما

چه دردناک است که انسان خانه خودرا از دست داده باشد ودرمیان شکوه وتجملات تمدنی دیگر پایکوبی کند.

چه شگت انگیز داستانی که درآن هنگام هنوز دراین کشورها نور آفتاب نمی تابید خورشید چند هزار ساله خانه تو هر صبح طلوع میکرد ، وتو به آن درود میفرستادی ، زمانی که هنوز اینهمه برجها درمیان بیابانهای بی آب وعلف بالا نرفته بود واین قصرها واین ستونهای چدنی وشیشه ای که آرام وموقر درکنار یکدیگر ردیف نبودند تو درکوچه پس کوچه های شهر آرام وآسوده راه میرفتی.

سالها گذشته ، خاموش نشسته ای ، تو زبان داری حرف بزن بگذار صدای تورا بشنوم ، کتابی که دردست داری بگشای شاید روزی با شاهان به میگساری پرداخته ای ، شاید به دعوت سلطانی تو به عبادتگاهی رفته ای .

نه ، تو از سکوت خارج نمیشوی وما عجمان دوباره برگشتیم بسوی همان راه مقصود وتنها نام ترا زیب میدانها وخیابانها کرده ایم بی آنکه به درستی ترا بشناسیم .

دیگر ممکن نیست بتوان نقاب از چهره ها برداشت ورازهای نهانی را هویدا کرد.

نمیدانی چقدر افسرده ام وچگونه آرزوی نیستی را دارم  ، تابستان به زودی فرا میرسد برای من همچو یک چراغ خاموش وبی نور است .

آخ ، ای خاطرات دیرین ، مرا رها کنید امروز بهار کلاغها را درآسمان به پرواز درآورده ودیگر از خورشید ما نوری نمی تابد

سالهاست که فراموش کرده ام اولین گلهای شگفته بهار چه رنگی دارند وچه بویی ، سالهاست که فراموش کرده ام ، آلوچه ها درکدام درخت رشد میکنند .

حال درکنار زندگی » خوان ها وسینوراها « بازماندگان قدرت نشسته وبرای آنها دل میسوزانم.

                                                     ثریا

پوزش

پادشاه اسپانیا از ملت خود معذرت خواست ، وگفت :

کار اشتباهی بود ویگر تکرار نخواهد شد ، ملت هم اورا بخشید ، سالهاست که این کشور دچار تنش وسرگرم مبارزه است ، مبارزه با جدایی طلبان باسک ، مبارزه با قاچاقچیان ، مبارزه با مافیای قدیم وجدید .....تنها نکته مهم این است که این ملت سر زمین خودرا دوست میدارد وذره ای ازخاک آنرا به دیگری نمیفروشد ،درحال حاضر کلیسا نیز قدرت خودرا از دست داده است با آنکه روزانه سعی میکند ار طریق تلویزیونها ور ادیو ورسانه های دیگر هر روز مردم را به عبادت دعوت نماید اما تنها پیر زنان وپیرمردان واز کار افتادگان وستمدیدگانند که رو بسوی این کعبه بی معجزه میاورند .

چهره بیمار وغمگین پادشاه مرا بیاد مردی دیگری انداخت که او هم روزی از مردم وملت خود پوزش خواست ، اما ملت اورا نبخشید وروبسوی کعبه وکربلا کرد ودچار هیجان وبی قراری با مشتهای آهنین رفت بسوی بهار آزادی که ......خوب ! در زمستان سرد یخبندان وتاریک درماند وملتی از هم پاشیده شد .....حال بغرمایید شام !

بلی بهترین سرگرمی شکم است وزیر شکم، بفرمایید شام !

ثریا/ ساکن اسپانیا. پنجشنبه /نوزدهم آپریل 012

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

شکار فیل

بقول معروف ، هرچه بگنند نمکش میزنند، وای به وقتی که بگندد نمک.

من درانتظار ظهور یک ناپلئون جدید هستم تا بتواند این کشورهای درهم ریخته را بهم بدوزد وشاید یک قاره جدید اروپا بوجود آید بی آنکه قهرمان ما درخیال جمع آوری تاج ها باشد.

بیشتر مالیاتهای مردم بیچاره خرج قر وفر پرنسس ها وشب نشینهای آنچنانی آنها وبازی های پشت پرده میباشد.

دوران عروسک بازی رو به اتمام است پر نس ها وپرنسس ها در لابلای کتابهای قصه باید فراموش شوند.

من در عمل از شکار بیزارم چه شکار رویاه مکار باشد وچه فیل بی زیان که درمیان حیوانات به بچه و فامیلش سخت دلبسته است دراین فکرم اگر روزی حیوانات بجای ما بنشینند وبه شکار ما برخیزند  آنگاه عکس العمل ها چه خواهد بود ؟

درمیان قصرها ودربار های قدیمی وجدید بسیاری اتفاقات میافتد که قانون جلوی انتشار آنهارا میگیرد وهرگاه لازم شد ومنافعی درکار نباشد آنگاه دربار تبدیل به یک جمهوری درهم برهم ویک جنگل میشود گاهی هم مانند کشورهای بدبختی مانند سوریه ولیبی وسایرین ریاست جمهوری مشروطه میشود ، بهر روی مردم نقشی درتعیین سرنوشت خود ندارند ، مردم را هنگامی به میدان میخوانند که باید انتخاباتی صورت بگیرد آنهم انتخابات از پیش تعیین شده !ومردم فقط به تماشای سیرک میروند .

حال دراین فکرم اگر پادشاه سابق ایران به شکار فیل میرفت دنیا درمقابل او چگونه می ایستاد؟ او حتی تفنگ را هم دوست نداشت تنها سرگرمی او اسکی وموتور سواری بود .

خوب ، خلایق هرچه لایق !

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

اعترافات /2

من بیشتر  عمر خودرا صرف کار  وتامین معاش کردم واین ارث بزرگ را  امروز به فرزندانم نیز داده ام ! چون میل نداشتم از بندگان درگاه شیطان باشم آنها نیز به دنبال من روان شدند بی آنکه خودرا تسلیم ناپاکی ها بکنند ، درحالیکه با یک اشاره شیطان میتوانستند به بالاترین برج دنیا بروند اما ترجیح دادند که روی زمین با پاهای خود راه بروند وبا گام های خود راه دشوار زندگی را بپیمایند از رفتن بمیان ( سوسایتی ) ودربین آنها چرخیدن حال تهوع بمن دست میدهد گویی وارد یک خانه مقوایی شده ام که با یک ریزش باران همه رنگ وروغن ها روی آب روان میشوند.

امروز به دنبال کمی سلامتی دریک هوای خوب هستم که متاسفانه محال است شیطان رجیم همه جارا با نفس وباد شکم خو پر کرده است درگذشته یک روحیه ادبی داشتم وخیلی دلم میخواست نویسنده یا روزنامه نگار شوم ویا حد اقل یک آرشیتکت ! گویا برای سرم کمی زیاد بود وهیچکدام از آنها نشدم تنها یک نقشه کش ساده که  توانستم یکسال ازاین هنر پر بار!! استفاده کنم .

نمیدانم زیبا بودم یا نه ، عده ای مرا زیبا میپنداشتند وعده ای بانمکم میخواندند ! قدم کمی کوتاه است وهمیشه مجبورم با کفش پاشنه بلند راه بروم وموهایم را بالای سرم ببندم تا بلند قد بنظر بیایم ! با اینهمه آنچنان بخود مغرور بوده وهستم وچنان متکی بخودم که هیچکس نتوانست با متلکهای آبدارش مرا از پای بیاندازد. کمی زخمی میشدم اما دوباره با کمی مرهم داخلی  حالم سر جا میامد.

دوستان دولتمندی داشتم اما هیچگاه به دولت وثروت آنها اعتنایی نمیکردم رویهمرفته کمتر به آدمهای شهری شباهت دا شته ودارم واز این بابت نه تنها نگران نیستم بلکه افتخار هم میکنم چون از سینه یک زن روستایی شیر خورده ام دایه ام یک زن روستایی بود  بمجردی که پای به عرضه وجود گذاشتم خانه را غرق تاریکی کردم وشبانه مرا به دست دایه سپردند تا به ده ببرد وشیر بدهد وهمانجا مرا قنداق کند ماهی یکبار هم مرا برای تماشای عموم به شهر میبرد بنا براین آن خوی وخصلت وسادگی روستایی آنهم روستاییان قدیم درمن به ودیعه گذاشته شده است واز این بابت هم هیچ نگران نیستم اینهارا مینویسم تا خواننده عزیز را کمی با روحیه واحوال خود آشنا سازم کمتر حسرت چیزی را خورده ام چون در گذشته زندگی خوبی داشتم سیر و سر سفره پر بار مادر بودم همه چیز ما در خانه درست میشد ومادر هرگاه میخواست کسی را تحقیر کند  میگفت : ولش کن ، او گر سنه ونان بازاری خورده است وجالب آنکه در باره همسر من هم همین کلام را برزبان آورد آنروز فریاد من به آسمان برخاست وگفتم :

حال که دارم میروم تا خوشبختی را درآغوش بکشم تو برایم رزجز میخوانی ؟! او کمی مکث کرد ودرجوابم گفت :

او تنها درلیاس شکل آدم را دارد ، او خالی وتهی است ، گفتم ، مگر تو لخت اورا دیده ای؟ آه که چقدر نادان بودم .

سپس با پرخاش باو گفتم ، تو خودت هیچگاه نتوانستی خوشبختی را به دست بیاوری تنها همه اموالت را بباد دادی وحال درخانه من نشسته ومرا سر زنش میکنی ، ( برای این حرف هیچگاه خودم را نمی بخشم ) او زن بزرگی بود زنی قابل وصاحب املاک بی شمارکه همه را بباد داد .( داستان او مفصل است ) .روانش شاد

ثریای خام که هیچگاه پخته نشد !حتی عشق هم اورا نپخت !!!!

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

اعترافات من

  اعترافات من  ، مانند اعترافات ژان ژاک روسو نیستند وگمان هم نکنم که مانند او شهرتی به دست بیاورند .

اعترافات من مبارزه دوروح ، دوانسان ، یکی شرور وناپاک ودیگری مانند آب زلال کوهستانها سر شار از عشق رسیدن به دریا وپاک وصافی است .

اعترافات من مبارزه شخصی من با زندگی سر تا سررنج آورم میباشد او توانست مردم را بفریبد ،  او وسر سلسه او که پدرش یک بزاز بود واو که آخرین  آنها بودخوب از زندگیش لذت ببرد وآنچه را که مورد علاقه اش بود به دست  اورد، قمار باز قهاری بود ودست طرف را بلا فاصله میخواند ، بازیگر ماهری بود ومن ساده دل یا به روایتی احمق .

هر دو دریک محل ویک موسسه کار میکردیم ، حقوق او دوهزار تومان بود ! وحقوق من یکهزار تومان ، او توانست با کمک پدرخوانده هایش بی آنکه سواد چندانی داشته باشد ، به مقام مدیر کلی برسد ومن در همان شغل ریاست دفترم باقی ماندم تا روزی که با او ازدواج کردم .

من از ازدواج قبلی خود پسری داشتم که دنیارا درمیان بازوان او میدیدم همسرم یا به عبارتی پدر فرزندم سیاسی وسخت به اعتقادات بی اساس خود چسپیده بود درحالیکه من هنوز با اکراه وشرم از زیر چادر خود بیرون میامدم ، او هم قبلا با یک زن خارجی ازدواج کرده وپس از آنکه اورا به مرز دیوانگی رساند رهایش کرد، هردو از یک تجربه تلخ بیرون آمده بودیم ومن دراین گمان بودم که میتوانیم درکنار هم خوشبخت باشیم !

کمتر کسی اورا دوست میداشت ویا با او دوستی ایجاد میکرد تنها نجار وبنا وکارگران زیر دست او دوستانش بودند از بالاتر ها میترسید وبرای آنکه حقیر جلوه نکند با  نوشیدن مشروب زیاد یک قدرت کاذب پیدا میکرد وهمه را به بباد  بدگویی وفحاشی میگرفت وآنهارا تحقیر میکرد ، از نویسندگان ، شعرا وهنرمندان وکسانیکه کمی شعور  درسر شان میچرخید بیزار بود همیشه چرندیات او گرد ( ته دیگ ) حاچ آقایش میگشت وکادیلاک پدرش وباج دادن او به یک ملای اهل قم !خانواده اش سخت مومن وپایبند اصول اخلاقی خود بودند وتنها این یکی از میان آنها نا بکار درآمد.

من نمیدانم چگونه عاشق او شد م واورا برای همسری خود انتخاب کردم درحالیکه سال بعد سخت از کار خودم پشیمان شده بودم ، اما چاره ی نداشتم ، کارم را ازدست داده بودم وبچه ای در راه داشتم  .

من تنها نان آور خانه بودم با بچه ام ومادرم ویک پر ستاربریده ازتمام فامیل مادری وپدری ، همه آنها درشهرستان زندگی میکردند وعقاید خودراداشتند من نمیدانم چه اصراری داشتم که درپایتخت بمانم او از شهرستان غرب آمده بود ومن از شهرستانی درجنوب ودرحاشیه کویر، مانند همان خاک کویر تشنه ، ساکت ، وپر طاقت وبردبار بودم. واین بردباری من حمل بر حماقتم میشد !.

این اعترافات تنها بخاطر اعاده حیثت  وآبروی از دست رفته ام میباشد هرچند امروز دیگر کسی نه بفکر آبرو ی خود هست ونه ، بفکر حیثیت ، پول روی همه چیز را میپوشاند وگرد وغبار گذشته را پاک میکند وانسان را سلامت به جامعه تحویل میدهد اما من لازم دیدم که آنهارا بنویسم و نگذارم مانند عقده اودیپ در سینه ام جراحت ایجاد کند، او روح مرا آلوده کرد وخون  پاک مرا نیز به سم آلود دیگر برای همه چیز دیر است ، دیر.

اسپانیا/ دوهزارو دوازده / ثریا /

تکه ، تکه ها

اگر بخواهم همه آنچه که برمن گذشته بنویسم یک مثنوی خواهد شد واز حوصله بیرون ، بنا براین تکه های دردآور را جداکرده ام .

خانم دکتر پدرش در گاراژ (غرب ) صاحب دوعدد کامیون بود وحمل ونقل وباربری را انجام میداد ، دبیرستانرا تا سال نهم خوانده وسپس معلم مدرسه شد وبه بچه های کلاس اول درس فارسی میداد با دانشجوی طب آشنا شد وبا آنکه چند سالی از او بزرگتر بود با همه مخالفتها با او عروسی کرد وصاحب سه فرزند شد .

ایام گذشته شب وروز درکنار ما بودند وبه هنگام شکست خوردنم فرمودند:

چطور میشود با یک آدم بی خانواده رفت وآمد کرد؟ درحالیکه درهمان زمان با از ما بهتران که شهره بودند وحال آش نذری وحلوای نذری میپختند وسفره ابوالفضل آنهم ( درناف ) کشور کفار رفت وآمد میکردند > با خود گفتم حیف وصد حیف  که مادرجانم عکسهارا از ترس جانش به آتش کشید ( عکسهای میرزا آقاخان کرمانی) وصد حیف که گذشته خودش را منکر شد وترسید که بگوید از یک خانواده زرتشی بلند شده است آنهم آز یک خانواده روشن فکرواهل کلام وکتاب وفرهنگ.

----------

کوکب خانم دراینجا که هنوز ما خانه بزرگی داشتیم بیست وچهار ساعت درخانه ما ولو بود خودش فرزندانش  برادرانش خواهرش وهر کس را که از راه میرسید بخانه ما میاورد تا بگوید ( این دوست من است ) !

هنگامیکه شکست خوردیم ، کوکب خانتم فرمودند :

پسرم میگوید اینها بی کس وکارند ، اگر کس وکار داشتند پس چرا بانیجا نمی آیند تا شمارا ببیند ؟ من چطوری به فامیلم بگویم شما دوست منید ؟

جوش آوردم وگفتم :

گس وکار من روی زمینهای خود ، درخانه های خود ودر سر زمین خود استوار ایستاده اند ، به فرنگ میروند درس میخوانند وبرمیگردند دوباره درهمان شهر دورافتاده زندگی میکنند ، آنها احتیاجی ندارند به کشورهای سرد ویخ بروند برای گرفتن پول دولتی وخانه وپرده ومبل ، کتاب خاطرات فرید را بازکردم وعکس ( میرزا آقاخان) را باو نشان دادم وگفتم من از این خانواده برخاستم ، خندید کتاب را ازدست من گرفت وگفت : ببینم منهم میتوانم کس وکاری برای خود دراین کتاب پیدا کنم ؟

باز بیاد سوزاندن عکسهای مادر افتادم.  از خاطرات  اسپانیا

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

شمعون

امروز برایم ایملی فرستاد  ، آن دوست ، آن عزیز گرامی ، وپرسید :

چرا نفرت ؟ سعی کن فراموش کنی ، همه را بیرون بریز وخودت را به یکباره راحت کن ، بی تفاوتی بهترین نوع احساس است ،

یکی از نویسندگان قدیمی نوشته بود :

کسانی مرا دوست داشتند وعده ای از من بیزار بودند ، آما آن کس بمن رنج فراوان داد ، که نه مرا دوست داشت ونه از من بیزار بود.

گفتم اما این یکی  خود شیطان مجسم است من با شیطان دریک خانه وزیر یک سقف زندگی میکردم این همان ( شمعون * کیماگر است که روح همه را گرفته تنها به روح من نتوانسته مسلط شود ، چون من روحم درجایی دیگر به گرو رفته است .

مسئله جدال یک بشر با روح شیطانی وشرورفردی است که در کنار من بعنوان همسرم ایستاده او آنچنان حاکم روح ووحال دیگران است که کسی هیچ شک و.شبهه ی درباره او نمیتواند داشته باشد .

من خیلی جوان بودم وبی تجربه  ، او خیلی حریف بود درهمه چیز وهمه جا برنده بود او بر من مسلط شده ومرا از هرگونه معاشرتی منع کرده بود ، تار وزیکه خانه جدیمان را ساختیم ظاهرا نقشه ای را که من انتخاب کرده بودم به اجرا نگذاشت آنطور که میل خودش بود آنرا ساخت ،

زیر زمین بزرگی با حمام ودوش وتوالت در کنار موتورخانه بنا شده بود یک زیر زمین به پهنای نیمی از اطاقهای بالا ، من جلو آنرا با گلهای یاس  ورزهای خوشبو تزیین کردم  با یک حوض کوچکی که دروسط آن فواره  قرار داشت ، او گفت این قسمت برای خانم مادرجان است که از توالت فرنگی خوشش نمیاید ، هنوز کلام او به پایان نرسیده بود وهنوز ما فرشهای خودرا پهن نکرده بودیم که سر وکله چند ازگل پیدا شد برادر ورشکسته اش اثاثیه  خودرا درون زیر زمین گذارد وخودش بهترین اطاقهارا اشغال کرد.

من حیران وسر گردان هر شب مجبور بودم از عده ی که به دیدن حاج آقا میایند پذیرایی کنم وگاهی هفته ها درخانه میماندند سیل برادران وخواهران وبچه ها ودامادها ونوه ونتیجه ها سرازیرو خانه تبدیل به یک مسافرخانه بی دروپیکر شد ، او خوشحال از اینکه میتواند ادای خان تموچین را دربیاورد واطرافیان گرسنه اش را سیر کند .

مادر  جان به کنج اطاقی خزید که روی موتور خانه جای داشت !

قسمتهای بعدی : تکه تکه تند.

ثریا

عشق ورزیدن

اگر کسی به چیزی و کسی معتقد نباشد وچیزی نداند با عشق هم بیگانه است

میگویند فاصله عشق با نفرت تنها بانداره یک موی است .

وکسی که از او هیچ کاری ساخته نیست چیزی هم نمیفهمد واو که چیزی نمی فهمد انسانی بی ارزش ونادان است برعکس آنکه عشق بورزد ودوست داشته باشد به هرچیزی خیره میشود  وبیشتر دوست خواهد داشت ودانش او بزرگتر است چرا که همه را دوست میدارد هرکسی که گمان کند میوه ها در یک فصل میرسند وهمه با هم غرابت دارند بیهوده می اندیشد هیچگاه گلابی از سیب چیری نمیداند اما همیشه درون ظرف میوه خوری درکنار یکدیگرند.

من هیچگاه تنفررا نمی شناختم همیشه دوست داشتم امروز نفرت در خونم ریشه دوانده وخون مرا آلوده ساخته است ، نفرت از یک زن ونفرت از مردیکه از تصادف روزگا هر دو از یک شهرستان بلند شده بود ند وامروز هیچکدام دراین دنیا نیستند آنها عشق را نمی شناختند جیفه دنیوی برایشان ارزش بیشتری داشت وبه حقوق  همه تجاوز میکردند وتهمت وافترا ووصله های ناجوری به پیکر وروح همه میدوختند.

یکی همیشه درخواب بود وبه هیچ وجه از دنیای خارج تصوری نداشت ودیگری چنان در خود فریفتهگی فرورفته بود که دنیارا تنها از چشم کور خودش میدید هر دوی آنها تصوری غیر قابل درک از دنیا واطرافشان داشتند.

امروز صبح اولین چیزی که بخاطرم رسید این بود که روزتولد او نزدیک است ، آه ، حالم بهم خورد ودچار تهوع شدم کوشش من برای جدایی از اینهمه نفرت بجایی نرسید قدرت بخشش از من سلب شده وکمتر کسی میتواند به شدت آن بیاندیشد  کاری هم از دست  کسی ساخته نیست هردوی آنها درویرانی سرنوشت من دست داشتند با سر فرازی تمام هم خودرا میفروختند .

ز تند باد حوادث ، نمیتوان دید / دراین چمن گلی بوده است یا سمنی

وهم اینانند که دانسته یا ندانسته تاریخ ملتی را مینویسند ویا ملتی را به آتش وخون میکشند ونابود میسازند.

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۱

آیه های تاریک

همه هستی من ، یک صندلی با روکش پاره است

که خودم را درآن تکرار میکنم ، گاه به گریه ها ،گاه به خستگی ها

وگاه فکر رفتن به ابدیت

من دراین صندلی آه دمیدم ، آه وفریاد کشیدم ، فریاد

دم به دم

من پایه های آنرا بنه زمین موزاییکی بدون فرش پیوند داده ام

زندگی شاید یک دروازه بزرگ باشد که هر روز

مردان وزنانی با هیبت های گوناگون  وپوزه های بد هیبت خود

از آن میگذرند

زندگی شاید طنابی باشد که من لباسهای فرسوده ام را

روی آن به دست آفتاب میسپارم

زندگی شاید همان قهوه تلخی است که من هرروز

به زور آنرا فرو میدهم به همراه قرص های رنگا رنگ

که گه گاه مرا گیج میکنند

زندگی شاید رهگذری باشد که سر راهت  می ایستد

وکلاه از سر تو بر میدارد

زندگی شاید آن لحظه مسدودی باشد که تو

در تفاله های فنجان چای خیره میشوی

زندگی هیچگاه با ادراک ماه ودریافت ظلمت آمیخته نشد

همیشه تار یکی بود ، تاریکی

دراطاقی که از تنهایی من کوچکتر است

ودل من که باندازه همه جهان است

به هیچ بهانه ای نمیتواند آرام بماند

گلها در باغچه خانه مرده اند

وآن نهالی که روزی دیگری درخانه بزرگ ما کاشت

دیگر وجود ندارد

آه ...سهم من این است ، سهم من این است

ایستادن درکنار ملتی که با ناشنناش کردن وترید آبگوشت

وسیراب وشیردان ودل جگر وعرق سگی میزیست

وخودرا به هیچ فروخت

دیگر د ستی نمانده که درباغچه کاشته شود

وهیچ دستی دیگر سبز نخواهد شد ، تنها یک دروغ بزرگ بود

سفر ما دیگر حجمی ندارد وخط زمان به آخر رسید

حجمی که هیچ تصویری در آن باقی نماند

آیینه ها همه شکستند ودیگر کسی نتوانست

چهره اش را درآیینه تماشا کند

وبدین سان است که کسی میمیرد ،دیگری میماند

صیادان بزرگ در اقیانوسها ، کوسه هارا شکار میکنند

ومن ، با ماهیان کوچک فراری خود دلخوشم

             ثریا/ اسپانیا/ جمعه 13 آپریل

 

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

باز آی

چه مستی است ندانم که رو بما آورد//که بود ساقی واین باده ازکجا آورد؟

--------------

آه ، پرودگارا مرا تنها با صلح وصفا آشتی بده بگذار محبت بورزم درجاییکه همه با یکدیگر دشمنی میکنند.

بگذار بدی هارا ببخشم درجاییکه مردم به هم آزار میرسانند.

بگذار حقیقت را بگویم درجاییکه خطا ودروغ حکم میراند.

بگذار ایمانم را زنده نگاه دارم ، جاییکه شک وشبهه زور میاورد

میخواهعم امیدوار  باشم درجاییکه نا امید یها به من فشار میاورند

هر صبح درپرتو روشن شمع زندگی را روشن تر میکنم د رجاییکه تاریکی حکمفرماست.

میخواهم همه جا شادی بیاورم درجاییکه غم واندوه لانه کرده است.

میل ندارم دیگران مرا واحوال مرا بفهمند ، میل دارم واقعا دیگران را بفهمم تا بتوانم آنهارا دوست بدارم.

من خود را فراموش میکنم درجاییکه عشق غالب میشود

وهمه را می بخشم.

-------

با آ ، باز آ هر آنچه هستی باز آ /گر کافر وگبر وبت پرستی با زآ

این درگه ما ، درگه نومیدی نیست/ صدبار اگر توبه شکستی باز آ

    اشعار : حافظ . شمس تبریزی

کوکب خانم

صبح زود بود که صدای زنگ تلفن مرا ازخواب بیدار کرد ،

آلو ، بعله ، شمایید کوکب خانم ، چی شده ، اینوقت صبح ؟ خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟ .

نه ، نه ، میخواستم بگم که  عباس پسر وسطی ام وکیل شد والان چهل تا وکیل زیر دستش کار میکنند ؟! گفتم عجب ! باین سرعت؟ کجا رفت درس خواند سر پیری ومعره که گیری ؟ گفت :

اول رفت مادرید  ، بعد هم رفت انگلستان ، از آنجا ورقه !!! وکالتش را گرفت !

پرسیدم زن وبچه اش چی ؟ آنهارا هم برد ؟ گفت ، نه خودش تنها رفت

چه دنیای عجیبی ، یک روزه مردک رفت وکیل شد، آن یکی هم که ارباب کل دنیاست ، سومی هم تا وارد اطاق عمل نشود هیچکس جراحی را شروع نمیکند ، چه خوشبخت است این زن !!!

دهن دره ی کردم وگفتم خوب ؛ بعد ؟ گفت هیچی فخری هم رفته ایران زمین بفروشد ؟ باز زمین ؟ خدایا، سی ودوسال است که این زن میرود ایران زمین میفروشد آپارتمان میفروشد وهنوز هشت آنها گرو نه میباشد ، اگر همه ایران ر ا هم میخواست تکه تکه بفروشد تابحال دیگر چیزی باقی نمانده بود .

هیچ نگفتم سرم داشت میترکید ،

پر سید پسرت واسط خونه نخرید ؟ عجب  ، بابا اول میباس برات یه خونه میخرید ، آخ د وباره قیاس شروع شد ، دوباره سر زنشها شروع شد ، پسر بدبخت من بتواند خرج اعیال وبچه هایش را بدهد کلی هنر کرده من خونه میخوام چکار کنم ؟

او مرتب حرف میزد ومن درذهن خود مجسم میکردم پسرش که حالا در یکی از شهرهای دور افتاده در یک بیمارستان کار گرفته ، باید با اجازه او اطاق عمل باز شود وبا اجازه او بیمار عمل شود ،

» تا مظفر به اطاق عمل نرود هیچ دکتری مریض را عمل نمیکند « ومن فکر میکردم بیمار بدبخت  باید ساعتها روی تخت دراز بکشد واطرافش را پرستاران ودکترها ومتخصصان بگیرند وبانتظار مظفر باشند تا او اجازه عمل بدهد اگر مریض هم مرد فدای سر همه !

بعد گفت ، میدونی ، از آمریکا ، اروپا  وهمه دنیا آمده اند تا مظفررا باخود ببرند ورییس بیمارستان کنند حتی پرفسور »سین« هم آمد اینجا التماس میکرد بیا بامن به آلمان برویم پسرم گفت :

نه الا بلا من مادرم  را تنها نمیگذارم تا با شما بیایم. ؟!

خسته وکوفته از اینهمه چر ند گویی دوباره گفت میدانی شوهر دوستم درامریکا سرطان پروستات گرفته ، بیچاره حالش خیلی خراب بود من روزی پنج بار برایش ( امن یجیب میخواندم ) وبه طرف امریکا فوت میکردم الحمداله حالش خیلی بهتر شده !!

دیگر جوش آورده بودم ، گفتم بنا براین باید همه بیمارستانها ودکترها ومتخصصین دردکان خودرا ببندند وبه معجزه دعای شما روی بیاورند گفت :

مادر اعتقاد خوب چیزی است  باید آدم اعتقاد  داشته باشد !!

به چی ؟ وبه کی ؟ به اینکه خداوند متعال مرا تنبیه کرده و.درجهنم نشانده درکنار این فرشتگان بی پر وبال وچرندیات آنها .

حال از خستگی وبیخوابی دارم بیچاره میشوم و زیر لب میگویم :

اگر روزی صدبار هلاک شوی بهتر است که دربند این خلایق گرفتار شوی درمیان مردمی که به عاریتها مینازند وحال معنای جهنم را دانستم ، درکنج این خراب آباد با این خلق بی شعور واین طرز فکر ، آخ ، به کجا میخواهیم برسیم ؟ به نا کجا آباد.

آه ...خوش عالمی است نیستی ، هرکجا بایستی کس نگوید که کیستی

ثریا/ خسته ، نخوایده  ویادداشتهای روزانه اش که به مفت گرانند !!شب جمعه، ساعت هشت صبح .

 

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

از دفتر روزانه

 چند روز پیش از یک مغازه نیمه عربی ، نیمه ایرانی ؛ نیمه اسپانیایی نیمه کردستانی ، نیمه نمیدانم ترکستانی ، یک قوطی سبزی قورمه سبزی آماده سرخ شده خریدم تا برای طفلان مسلم قورمه سبزی درست کنم ، هرچه باشد هنوز بو وطعم خورشهای  مادر بزرگشان در عمق گلویشان جای دارد ،

آخ ، چه افاده ای، خانم فروشنده خیال میکرد دارم مجانی جنس میخرم وای چه دماغی بالا گرفته بود ، خوب هر چه باشد ما از خودشان نیستیم ! یک بسته چای ویک شیشه ترشی ، بیست یورو تقدیم داشتم وتا کمر خم شدم از اینکه ایشان لطف فرمودند ودستور پختن محتویات قوطی را بمن دادند .

سبزی خشک شده آش حالا سرخ شده وباکمی روغن درون قوطی جای داشت  ، آنر ا روی گوشت ولوبیای پخته ریختم ، خیر قابلمه پر شد وبالا آمد ، روی قوطی را خواندم ، نوشته بود:

سبزی قورمه سبزی سرخ شده ! محتوی ، جعفری ، تره، گشنیز!! شیوید وشنبلیله ، نمیدانم ازکی تا بحال ما داخل قورمه سبزی شیوید وگشنیز ریخته ایم ؟! حالم بهم خورد حیف گوشتهای لذیذی که با آن مخلوط کرده بودم قابلمه لبریز از خورش شد ؟! گویی زائید ، کمی شنبلیله سرخ کردم به درونش ریختم وکمی چاشنی ، خیر سبزی سبزی آش بود وهمان فر هنگ پر بار ایرانی که » گنجشک را رنگ میکنند وجای قناری میفروشند ، از همه بدتر قیافه خانوم فروشنده با آن فیس وافاده اش داشت مرا میکشت ، ایکاش حداقل خوشگل بود نه مانند دده مطبخی های قدیمی با پک وپز  ودندانهای بزرگ که آماده بودند ترا تکه تکه کنند.

متاسفانه در سر زمین ما هیچگاه آزادی به مفهموم واقعی خودوجود

  نداشته  وهیچگاه هم معنای آنرا نفهمیده ایم از آنجاییکه در تمام طول تاریح زیر پای مردان واربابان مستبد بوده ایم ودر همه عمر اقوام مختلفی بما حمله ور شده اند ملت ما ظالم وظالم پرور وریا کار ودو رو بار آمده وشکل گرفته است .

را بطه من با همه ایرانیان قطع شده است کاری به هم نداریم مهربانی را من درمیان این سر زمین یافتم با آنکه میهمان ناخوانده هستم اما هربار درخیابان آغوشی به رویم باز میشود وبوسه ها رد وبدل میگردد از داروساز قدیمی تا قصاب جدید از گلفروش محله تا سبزی فروش وچند دوستی که کمی سنشان بالاتر است ودر کلاس بالایی رشد یافته اندوبزرگ شده اند حتی کشیش محل هم آغوشش برویم باز میشود من تا امروز هیچ ایرانی وهم وطنی را ندیدم که بدینگونه وبی هیچ تصور خاصی ونظری برویم آغوش باز کند .

همه از هم میترسند فرار میکنند من خوشبختانه به غیرا زچند کتاب وچند نوار ومقداری صفحه موسیقی چیزی از ایران بار نکردم وبا خودم نیاوردم هیچ توشه ای به همراهم نبود تا امروز روی آنها بنشینم وآنهارا ارث مادر بزرگ و.پدر بزرگم بدانم !؟.....

این خوی وخصلت واقعی ماست  هرصبح یک ماسک دیگر روی چهره خود  میگذاریم..و خلایق هرچه لایق

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / چها شنبه

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

دوستی ما !

دوستی های این دوره زمانه خیلی بامزه است ، دوستی هایی که برمبنای منافع بنا شده اند ، بخصوص که اگر تازه وارد باشند وترا از قدیم نمی شناختند ،

دوستی امریکایی دارم که مادر شوهر دخترم هم میباشد ، ما سالهای  سال هر پانزده روز یکبار با هم ناهار میخوردیم ، خوب کمی شماره  شناسنامه هایمان رقمش بیشتر شد او زیر تیغ جراحی رفت منهم لنگان لنگان خرک خودم ویا خودم را میکشاندم اما هیمشه با او درتماس بودم واز حالش خبر میگرفتم . ناگهان رابطه قطع شد خوب باز گذاشتم تقصیر شماره های شناسنامه وفراموشی ذهن .

هفته پیش برایم پیغام فرستاد ه بود که چرا جواب ایمیلهای اورا نمیدهم  وچرا وچرا وچرا ؟ هر چه به پیر وپیغمبر قسم خوردیم بابا ما هیچ ایمیلی از ایشان د ریافت نداشته ایم ، کسی باورنکرد حتی آنهایی را که بخیال خود برای من میفرستاد هنوز در  جعبه خود داشت ونشان دخترم داد ، دختر ک هم مرا سرزنش کرد که چرا جواب اورا نداده ام بخصوص او که اینمیلها را که عبارت بوده از کارت تولد / کارت کریسمس/ کارت عید پاک وکارت کارت وکارت به دخترم گفتم تو ،راست میگویی او همه اینهارا فرستاده تنها یادش رفته دکمه » سنت« را بزند تا اییمل او به دست من برسد گذشته از آن اگر واقعا اینطور بود تلفن که داشت موبایل هم داشت میتوانست زنگ بزند وبپرسد.

با خودم گفتم اگر جنگ جهانی سوم وجنگ اتمی هم شروع شود با تقصیر من است .

با یک دوست قدیمی وهمکار خیلی قدیمی پس از ما هها قرار گذاشتیم برویم قهوه ای بنوشیم ، از راه رسید شل ووارفته بی حال با یک گرم کن سبز ودمپایی ؟!

آخ...حوصله ندارم ، خسته ام ، اینجا همه چیز بو میدهد> اینجا کجاست ما آمده ایم ؟ وای ، داد ، بیداد ، ناگهان رو کرد بمن وگفت :

پیشانیت را بوتاکس زدی ؟ گفتم من؟ نه من اگر پولم از پارو هم بالا رود محال است صورتم را به دست جراحان زیبایی بدهم میخواهم وقتی که در آیینه نگاه میکنم خودم را ببینم ، نه دیگری را ، گفت نه تو راست نمیگویی ، صورتت هم صاف شده این پستانهارا از کجا آوردی تو که پستان نداشتی ؟

ای داد وبیداد کار دارد بالا میگیرد حال من وسط خیابان چگونه میتوانم بلوزم را بالا بزنم وبگویم بخدا ما ل خود م هستند ومن همیشه آنهارا داشته ام چهار بچه هم با آنها شیر داده ام خوب ، از اقبال بلندم هنوز خوب مانده اند ، خیر ، مانند یک دشمن خونی مرا ورانداز میکرد اورا  به یک کافه تریا بردم قهوه ای سفار ش دادیم به گارسن میگوید :

نو ، نو، من آی دون لیک اسپانیا شیرینی ، گارسن نگاهی بمن انداخت ، گفتم ایشان شیرینی دوست ندارند برایشان یک آبجو بیاورید.

خسته وکوفته با پاها های دردناک دو اتوبوس گرفتم وبخانه آمدم وبقول نازنینی یک من رفتم صد من برگشتم .

ثریا. اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / سه شنبه

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۱

آدم بی سر

نمیدانم که درست میدیدم یا نه ؟ سرم روی تنه ام نبود ؟ واقعا ، سرم نبود ، سرم از تنم جدا شده وگم شده بود !

سرم تو آسمان درکنار مهتاب شب چهارده ودرکنار ابرهای پراکنده  وصورتی بیگناه در میان مهتاب جای داشت .

بدون سر از همه خیابانها رد شدم همه جا سیاه وتاریک بود نه چراغی نه روشنایی ، تنها شعله شمع بود که درمیان کاغذ رنگی ها می سوخت وسر من آن بالا بالا ها داشت به زمین مینگریست.

مهتاب صاف وراست میدرخشید وهمه جارا نشان میداد حتی گورستانهارا وچشمان من در سر بی پیکرم داشت از گنگره ها وبلندی ها و گنبد ها وپشت بامهای بلند وکوتاه ؛ ساختمانهای ریز ودرست کوتا ه ودراز وآوازخوانان دسته کر  ودعای پیر مردی که صدایش حتی از میکروفون هم به سختی شنیده میشد، دیدار میکرد  ، آه سرم کو ، سرم کجا رفته ؟ میدانستم درشبهای مهتابی خیلی انقلابات درونی در بدن انسان ایجاد میشود مثلا همه میل دارند که دوست بدارند وغیره.... اما هیچگاه گمان نمیکردم سری بی تن در آسمان بنشیند ؟!

تنه بدون سرم را کشیدم روی بالکن وبه تماشای خیل عزا داران نشستم که با طبقی از تور ومخمل وطلا ونقره وگل وشمع وشمعدانهای سنگین روی سر طبق کشها آهسته آهسته به جلو میامد گاهی طبق کشها مکثی میکردند دستی شیشه  های آبجو را به زیر پرده  میبرد آنها بسرعت آنرا مینوشیدند دوباره به حرکت در میامدند.

بیچاره سر بی تن من داشت براینهمه حماقت در آسمان میگریست وپیکر  بی سرم لرزان خودش را بسوی اطاق کشاند وروی مبل نشست

آه بیاد آنروزها افتادم  آن روزهایی که باچند  آدم حسابی قلم به دست وکتابخوان دمخور بودیم وشعر میخواندیم مینوشتیم به موسیقی گوش میدادیم وابدا صدای طبل وشیپوری بگوشمان نیمخورد اگر هم بود دران دوردستها بود عده ی  میل داشتند برای مردی که نمیشناختند واز تبار دیگری بود تو ی سرشان بزنند وگریه کنند والبته بی اجر هم نمی ماندند ،

حال در این سوی دنیای متمدن بازهم طبل وشیپور وبوق وسرنا تابوت وعماری زنان ومردان سیاه پوش ونقاب بر صورت  زیر یک طبق بزرگ را که باندازه یک خانه میباشد  ، میکشند وبجای گر یه عرق میخورند وآبجو مینوشند بعد هم عشق است

تنها پیر زنان اشک میر یختند آنهم برای جوانی از دست رفته خود

شکر خدا که تمام شد ، واو دوباره به دنیا برگشت ؟! وما منتظر عدالت واقعی وصلح واقعی وهمه چیز واقعی او هستیم شاید دوباره مردم گرسنه سیر شوند ومر دم سیر بفکر گرسنگان بیفتند زندانها خالی شوند وآزادی بیان درهمه جای دنیا  یکسان شودو..سرمنهم روی تنه ام جای گرفت .

بقول معروف ، تاخر دردنیا هست مفلس در نمی ماند. آ... مین

ثریا/ از یادداشتهای روزانه

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

چرا فریاد بی حاصل کنم ؟

می گریزم از تو ، در بیراهه های راه/ تا ببینم دشتها را درغبار راه

تا بشویم تن به آب چشمه های دور/ تابلغزم درنشیب بادهای نور

» فروغ فرخ زاد «

او در عاشقانه ها زیست وخودرا بسوی طبیعت کشاند ، بوی عشق و

آن حس زنانگی دراو همیشه زنده بود ازآن گونه آدمهایی بودکه

همیشه خوب را خوب میدید وبدرا نیز خوب میپنداشت !

هیچ گاه از عشق پشیمان نشد

عشق به او انرژی وروح میداد تنها یکبارآخرین باری بود که بریک

» در شکسته کوفت «  همه چیز را پذیرفت ، تحمل کرد وبراین

باور بود که عشق روزی معجزه خواهد کرد ؟! او به عشق و

به روشنی عشق مومن بود وایمان کامل داشت

معصومیتش را حفظ کرده بود اما .. بی خبر ازدنیای اطراف و

همه نامردمی ها ونامردیها ، ناگهان آز آسمان دریک چاه عمیق سقوط

کرد درانتهای چاه احساس کرد که زیاد از حد یک انسان رنج برده

ودشواری هایی که برای یک زن بسیار زیاد بود .

او نمیدانست که درچه ابتذال اندیشه هایی راه میرود گامهایش محکم

بودند در عین حال احساس میکرد در یک بیابان وسیع وبی آب

وعلف ایستاده است وفریاد میکشد بی آنکه کسی صدای اورا بشنود .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۱

مرثیه مادر بزرگ

آنها نمیدانند ، نه آنها هرگز نخواهند فهمید خانه مادر بزرگ درگذشته

برا ی بچه ها  چه جای امن وروشنی بوده است ، آنها هیچگاه به

مفهوم این راز پی نخواهند برد

   آه ، خانه مادر بزرگ ، با آن کلوچه های خوشمزه آن

کیک های مربایی وآن قوطی های خوشبوی شکلات که مادر بزرگ

هفته ها آنها را پنهان میکند تا به این چند اسپرم نر بدهد!

آنها از دولتی سر  کارخانه داران مواد غذایی واسباب بازی هایی که

هر ثانیه تولید میشود صاحب چیز های تازه ای شده اندبا اینهمه

  هنوز هم با داشتن دنیایی از آشغال دچار خستگی روحی میشوند

وحوصله شان سر میرود!

پسرهفت ساله آی پد گالکسی دارد وهنوز حوصله اش سر میرود

دنبال چیز دیگری است ، دختر چهارده ساله اطاقش  از آلبوم

سی دی ها وفیلم ها ولپ تاپ وآی فون وآی پد  تلویزیون دستگاه

موزیک  پر شده، بازهم حوصله اش سر  میرود وبقول خودش (برد)

شده است ؟!

هیچکدام نمیدانند سر زمین مادری ویا پدریشان در کدام گوشه جهان

قرار دارد ، اما آمریکارا خوب می شناسند وشهر والت دیزنی

برایشان کعبه آمال است .

دیگری خرسهای قطبی وشهرهای یخ زده وبرفهای ( ایرتسکوک)

را بهتر دوست دارد ، درخت کریسمس با بادبا دکهای پلاستیکی

وگو های شیشه ای وکاغذ رنگی معنا ومفهوم بهتری دارد پاپا

نوئل وسنت نیکلاس همه رویا وآروزهای آنهاست تا هفت سین

پدر ومادرشان ؟ کاتولیک تر از پاپ شده اند ؟!

آنها نمیدانند کوروش ، اردشیر ،  آریو برزن وسورنا

بابک و..... حافظ ، سعدی ، مولوی ، فردوسی ، چه کسانی

بوده اند ، آنها تن تن ومیکی ماووس را بیشتر میشناسند .

نا م هیچکدام از سر زمین مادری یا پدری ریشه نگرفته ، آنکه

قوی تر بوده نامها را انتخاب کرده است.

حال باید نشست واسم هارا یاد گرفت ومعنایشان را .

نه خانه مادر بزرگ هیچ جلوه ای ندارد پار ک جلوی خانه با

یک بسته چیپس چند عدد سوسیس وچند هامبر گر لذت دیگری

دارد ، کلوچه های مادر بزرگ ارزانی خودش باد.

آنها موهای سپید مادر بزرگ ر ا نیز دوست ندارند پیکر بلورین

مادر وموهای بور پدر  روی همه زندگی آنها سایه انداخته است

آه مادر بزرگ ، چرا پوستش تیره تراز ماست ؟ پاپا چشمانش آبی

است وماما ، پوستش سفید وموهایش بور است .

حال چه باید کرد ؟ باید نشست برای این چند اسپرم بیگانه گریست ؟

نه ! هیچوقت ، زندگیشان ارزانی خودشان باد .شاید اگر پدر بزرگ

بود خانه مادر بزرگ برایشان ابهتی پیدا میکرد ؟!!!

مادر بزرک خیال میکند که از ازل واول هیچ نداشته است . این بهتر

است .شکلاتها را میخورد ، کیکهای خوشمزه اش را بخانه سالمندان

میفرستد ودرانتظار هیچ کس نخواهد بود/

مادر بزرگ به تنهایی کنار هفت سین خود نشست ، سیزده بدر

سبزه اش را به دریا سپرد تا به آنسوی مرزها برود وبوی او وسلام

را به خاک نیاکانش برساند.

مادر بزرگ دیگر درانتظار هیچکس نخواهد بود ، او به تماشای یک

فیلم قدیمی می نشیند که یادگاری از گذشته های درخشان وپر معنای

او میباشد.

------------------

تقدیم به همه مادر بزرگها وپدر بزرگها که در کنار نوه های ناشناس

خود راه میروند.

ثریا حریری / پنجم آپریل و شانزدهم فروردین 1391 اسپانیا

 

گم شدم

میخواهم فرو روم  ، تاقعر زمین فرو روم . میخواهم ،

از یک دیواربلند سنگی ، سقوط کنم ودر چاهی فرو روم

میخواهم دلی را نگاه کنم که آنرا با میله ی داغ

سوازنده اند وسوراخ کرده اند

زخم آن عمیق است ، عمیق تراز همان چاه

چشمه ی که درآن رویاهارا میدیدم ، خشکید

آن رودخانه از یک مرداب بو گرفته ، سرچشمه میگرفت

امروز من ورنجهایم ، هردوچهره به چهره هم داریم

در رگبار وطوفان

در جستجوی راهی هستم که مرا به قعر یک رود

بیاندازد

میخواهم گم شوم

میخواهم مرثیه ی بسازم شاید  از گناهانم کم شود

زمان درازی است که گم شده ام

همچنان که درکودکی خود گم شدم

امروز نیز درقلب کودکی نورسته

گم شدم ،  وگم خواهم شد

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

شیرما شمشیر ما

ملت عزیز وشریف ما ، هنوز سر چهارراه کهنه تاریخ ایستاده وارابه جهل ونادانی را روی خط سیر سخن رانیها میراند  همه شمشیر خونینی دردست دارند بیاد اجداد قرون گذشته ودر میدانها کژدار و مریز آهسته آهسته راه میروند .

آن خورشید درخشان ، سرگردان که بر پشت شیر سوار بود با چرخش و  گردش شمشیرها تسخیر شد بازیگران صحنه با سیب های سرخ اما نارس با لبهای دوخته درانتظار موج افتخار نشسته اند تا دستی از آسمان به کمک آنها بیاید.

شیر پر ابهت ما زیر پای ستوران مرد وخور شید به آسمان برگشت اما شمشیر بجای ماند تا در ازدحام بازار سیاست واقتصاد دست به دست گردد

امروز در زیر دست وپای خلایق هرچه لایق

دنبال کتیبه ی هستم که نامش فراموشم شده به دنبال آن کاشی های آبی رنگی هستم که سر هرنبش کوچه وبر آستان تاریخ نصب شده بود  ، بلی ، آنرا برای همیشه گم کردیم .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه چهارم آپریل 012

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۱

عاشقانه

تو بگوی با زبان دل خویش /اگر چه کسی آنرا نپسندد

تو بگو ، این زبان دل من است / نه زبان بی خردان

تو بگو حیلت هارا رها کنید / گر چه دراین میان ترا نخواهند

دیدی آن شورها ودیدی آن شررها / وشنیدی آن بانگها را

تو بگو  با زبان دل خویش / ودنبال کن حرف خودرا

تا چند ویرانه گری ، تا چند ریا کاری ،حاصل زندگی را بگو

باد کاشتن  حال طوفان درو  میکنند /طوفان ویران میسازد آنخرابه را

من دیده ام صبح روشن را / من دیده ام روی مردی را که خاموش میشد

من دیده ام لبخند گلها را/ من دیده ام باد بهاری را وباران وشبنم را

ای عاشقان ، ای عاشقان  / در پس ابرها ی نادانی /پس توان است

آه ...ا تنها یک چیز است برجا ....آنجا که باید بود یم ونیستیم

آنجا که آینده بود وقصه  غصه ها / آنجا که همه عشق بود بی ریا

وبی کدورت.

جامه ات سبز ورنگین ، خانه ات روشن وپرنور وما دراینجا تنها

تو درآنجا ، تنها ، در پس ابرهای تاریک واشک من برگونه ام جاری

این است آن حقیقت که ما باهم نیستیم ، نه نیستیم ، همه تنهاییم ، تنها

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه شب ، از دفترچه روزانه !

 

 

خیار چنبر/ فیله میمون !

از امروز تصمیم قطعی گرفتم دیگر لب به گوشت نزنم ، مدتها بود که کمتر گوشت بخصوص نوع قرمز آنرا میخوردم حال دیگر ابدا میلی باین کار ندارم.

روز گذشته یک بسته گوشت قرمز ومامانی که دوعدد قالب کره کوچک  روی آن بود خریدم با رنگ روشن بدون چربی ، از قسمت گوشتهای آماده گوساله ومرغ وگوسفند وغیره ....

امروز صبح آنرا باز کردم به به چه رنگ ورویی چه نرم ولطیف انگار همین الان آنرا از پهلوی حیوان بریده بمن داده اند !!! رویش را خواندم : نوشته بود : فیله میمون پاسا ؟! روز گذشته بدون عینک نتوانسته بودم روی آن را بخوانم تنها فیله را دیدم ؟؟؟ آخ هنوز حال تهوع دارم آنرا به درون سطل آشغال پرتاپ کردم  کارم همین است بخرم ودور بریزم  وندانم که چه کثافتی بخورد ما میدهند

بیاد روز سیزده افتادم ، یک خیار دراز وکلفت را از درون نایلون آن بیرون کشیدم فورا مانند حلوا میان دستم له شد ، بیاد خیار چنبر های شهر خودمان افتادم خیارهایی که مانند مار چنبر میزدند وقد هرکدام گاهی به نیم متر میرسیدروزی برایمان یک کیسه از آنها   را پیشکشی آوردند مادرم فریاد کشید که

این آشغالها خوراک اسب والاغ وقاطر است نه خوراک آدم  کدخدا گفت بی بی خانم ، تازگیها آنهارا میخورند خیلی هم خوشمزه است حال شما چند تارا بردارید  خوب بی بی هم ناچار از این پیشکشی چند عددرا برداشت وبه دورن آشپزخانه برد

بتول خانم شیرینی پز داشت مسقطی میپخت  زن نانوا هم درگوشه ی آخرین چانه خمیررا روی لپو میگذاشت تا به تنور بچسپاند همیشه آخرین چانه خمیر مال من بود که آنرا کماج میگفتند واو آنرا برایم درست میکرد ومیداد به دستم

آشپزخانه قدیمی ما  با چراغ موشی وفانوس وشمع روشن میشد وشعله های هیزم زیر دیگ وآتش تنور حسابی آنجارا گرم کرده بود ناگهان دیدم مادرجان به پشت افتا دویکی از این خیار چنبرها  میان دست بتول خانم است

ودارد آنرا حواله بقیه میکند  بیچاره مادرم از شدت خنده زیرش را خیس کرده بود  ومن هنوز داشتم درون تنوررا نگاه میکردم ببینم کماج من پخته یانه

امروز جای همه را خالی دیدم غذاهای طبیعی  گندم  جو واردهای طبیعی درون خم  روغن گوسفند اعلا درون سطلهای حلبی لحیم شده برنج های صدری   وگوشت گوسفندی ی که دردشت وصحرا تغذیه میشد امروز از دولت سر تمدنها  دیگر گوشت پیکر انسانرا هم بخورد ما میدهند وخیارهایی که به زور هورمون ومیوه هایی که معلوم نیست تحت چه شرایطی رشد میکنند  درون شکم ما خالی میشود و.... نتیجه؟ آش آش خالته / بخوری پاته نخوری پاته

لپو ، چیزی شبیه دم کنی  روی برنج است

به خیار چنبر خیار شینگ هم میگفتند

ثریا / اسپانیا  . سه شنبه

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۱

سیز ده بیرون ! چهارده به درون

خامشی نتوان ، باید گفت  ، با باد حدیث آرزومندی را

گاه باید گفت پیوند ما کجاست ؟ چرا خاموشید ؟

جوی روان ما خشکیده  در پی تشنگی های دیگری

بر لب جوی نشستن کنار بوته های پونه ومارها

همه درخوابیم  وبا تن خویش بیگانه

همه جا باران خشم از چشم ابر میبارد

ابرهایی سیاه ، کدر وتاریک

با شما هستم ، ای درختان تنومند ریشه دار

ریشه هایتان درشهر های هرزه پایدار باد

ای جوانه های نورسته ، شب را فراموش کنید

وای چرکین پوشان دیروزی

یاد باد آن خشکیهیای گذشته 

و... هیچ بارانی نخواهد توانست بشوید

دستهای خونینی شمارا

سبز ورنگین باد جام وجان شما

روح باغ همیشه شاد است

با حریری که به آهستگی وطنازی میوزد

سبز ورنگین باد سر زمینتان ، ای درختان ریشه دار

وبا ما بگوئید حدیث مهربانی را

ثریا/ اسپانیا/ سیزه فروردین 1391