شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

شعر درآیینه

در اینجا واژه ها چه شیرنند ، چه طعم خوبی دارند

همه درسایه چترها میچر خند ، بی هیچ واهمه ای

اینجا همه واژ ها رنگ دارند وطعم ومزه آنها به دل مینشیند

سالهاست که از رود سیاه ، از دیوار خشونت عبور کرده اند

درکوچه های ساکت شب ، آوازها مانند یک رودخانه سرازیر

میشود شب میراند وآنها میخوانند ، قصه عشق را

اینجا سفره گرسنگان نیز رنگین است

آنها میدانند مرگ چیست وواژه آنرا می شناسند

آنها پشت به دیوار هیاهو کرده اند

وراز شگفتن گل سرخ را میدانند

آنها به آیه های دروغین خو گرفته اند

آفتاب بر ساحل زندگی آنها رو کرده ومیدرخشد

مرغ طوفان آنسوی دریاهاست

--------

من آیینه تهمت هارا پشت رو کردم وآنرا به کناری گذارم

به مام مهربان میهنم پشت کردم ، چرا که پیام مهربانی من

درهوا گم شد ، تنها ماندم در سکوت شب ، عارضه ای بود

وشد نا پدید وآنچه بجای ماند شکست دل است

من ، دراین دیرینه ایوان کهنسال وبلند ، تنها به اندام خودم

مینگرم وزلال آب و نغمه های آبشار

قاصد خسته ما بر گشت ، بی جواب

--------------------

سال 2012 بر همه نکو باد وشاد باشید

ثریا ایرانمنش. اسپانیا / شنبه 31 دسامبر 2011

 

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

چه هوایی

دل من ازاد است ودرهر پرده آن

هزاران راز ونوای ساز خفته

بوی گل سرخی که بمن هدیه کردی ( باعشق )

درآن جای دارد

دلم من باز است ودل تو مجروح

من صلیبم را بردوش دارم وتو زیر آن خم شدی

بی هیچ حرمتی وشجاعتی

در قتلگاه گلهای شقایق

زخم هایت آلوده و چرکینند

پا تابسر همه دردی

قلب من میطپد

از شادی

وچه هواهابسر دارد

کلید آن دردستم

ودرانتظار نوری نشستم

قلب من یک جهان است

آروزهایش همه عیان

عشق ، وعطر ازادی

دل تو همه خشم است ، کینه وسر درگریبان

نشسته بانتظار دستهای زود رس من

از بیم عقاب مرگ

قلبت هراسان است

پشت دیوار خانه ام آسمان آبی نشسته

کبوتران نجوا کنان درپروازند

آفتاب می خندد

دل من آزاد است وجایگاه آزادی

قلب تو زندن است زندان

در شوره زار خون

ودر آن کویر خشک بانتظار سبزه ای

تو بوسه زدی بر دستهای خونینی

که واپسین سحر تیغ برکشید

از تو میپرسم ( این چه سازی است )

که دردود افیونها شعله میکشد ؟

ثریا/ اسپانیا / از ورق پاره های روزانه ×

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

دریا ومن

زمان زمان رفتن است وزمان پریدن از روی پل ، همه رفتند ،

زمانیکه در آغوش دریا جای بگیرم ، هرصبح آفتاب مرا درآغوش

گرم خود میفشارد وهر شامگاه مهتاب بانور خود مرا غرق روشنایی

میکند.

ستارگان خاکستر پیکرم را نور باران میکنند ذرات خاکسترم می غلطد

می غلطد به همراه ماسه ها بسوی ساحل میخرم تا برپاهای تو بوسه

بزنم

دستهای کوچکت را درآب دریا فرو کن تا بر آنها نیز بوسه بزنم

هر صبح به هنگام طلوع آفتاب برگ گلی صورتی را بسوی آب

بفرست نا من با بوسیدن آن ترا بوسیده باشم

آنگاه دیگر هیچگاه تنها نخواهم بود ، هیچگاه درآغوش دریا تنها نخواهم

بود شاید درون یک صدف جای گرفتم شاید درون شکم یک ماهی

کوچک ویا شاید درحلقوم یک نهنگ بزرگ ، درتمام این اوقات

من تنها نخواهم بود هیچگاه دیگر  تنها نخواهم شد.

-------------ثریا/ اسپانیا/ مالاگا / قصه شب یلدا ومرگ اختر

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

سلام بر پیری

دوستی که امروز سر به زیر خروارها خاک برده ، روزی برایم نوشت  :

آدم وقتی فقیر میشه / خوبیهاشم حقیر میشه .

همه باهاش لج میکنن . راهشون کج میکنن

همه طلبکارت میشن . باعث آزارت میشن

........و خدای خوب مهربون . که اون بالاست تو آسمون

الهی پیرت نکنه ! اگه فقیرت میکنه ؟!

درجوابش نوشتم :

آدم وقتیکه پیر میشه . همه چیزاش حقیر میشه حتی پولش !!!

امروز هربار که کج میروم وراست میروم وهر بار که لقمه را

بر میدارم کسی دم میجنباند ومن باید راز کنایه هارا بدانم ،

پیش از آنکه آتشی بپا شود بیاد باد و خاکستر باشم وهربار باید

بیاد داشته باشم که فعل ( شمارا) چندبار صرف کنم وباید بیاد داشته

باشم که» من گمشده ومایی نیست « آیینه هایمان شکسته  بایدبفکر

آجر ها باشیم .

هنگامیکه از عشق وپاکبازی میگویم هزاران مشت برسرم فرو میاید

واز پشت شیشه های تهدید دچار دگرگونی میشوم وباید بخاطر بسپارم

( چند ساله ام ) ! .

تلخ است ، خیلی تلخ است هنگامیکه گورستان نوینی را بعنوان خانه

سالمندان جلوی چشمانت میگذارند ، زنده به آنجا میروی وزنده بگور

میشوی ومرده ات را بیرون میبرند ،  تلخ است ، تلخ است که همه

ارباب تو میشوند وکسی نمیداند تو همان بودی همان که خورشیدرا در

دستهایت حمل میکردی حال رمق رفته ، دلشکسته باید سر فرود آورد

وگفت : در سر اندیشه ها دارم وبفکر پل نیستم وخود از رودخانه

زندگی گذر خواهم کرد بدون کمک شما .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه بیست وهفتم دسامبر 11

 

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

با من بمان

دلم میخواهد راهی شوم ، راهی کوهی ، دشتی جاده ای

دشتی به رنگ سبزی که به دلها میپیوندد

وکوهی که میدرخشد از سپیدی برف

تو با من بمان ، وشاعرانه بیاندیش

به پرواز پرنده ها وآواز آنها که درگوشه قفس

جای گرفته اند بیاندیش

تو با من بمان ؛ برهنه شو همانند یک تیغ برنده

ریشه کن میان خاک وپیکرت را عریان کن

وچشم انتظار صبح روشن بنشین

خورشید آنجا چه رنگی دارد؟

به رنگ خاکستری مرده

شور گم شد ، شهناز گم شد ، ماهور گم شد

وشیدایی به خون نشست

زنان ساده لوح بردار میشوند

آنها با مرد شبگرد خوابیده اند

عریا ن وپشت به مناره پر شکوه گنبدها

آنها شب را بخواب آیینه فرستادند

وخودرا چون شقایق به دست شب سپردند

با من بمان ، ما ، ما ندگاریم

تا زخم چرکین را مرهم بگذاریم

ما میمانیم

ما که از نژادهای قدیم هستیم

تو ...با من بمان

دوشنبه / 23/ دسامبر / ثریا / اسپانیا/

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

معجزه !

کریسمس آمد و رفت وهیچ معجزه ای از آن معجزه های بامزه که در

داستهان وفیلمها اتفاق میافتد ، انجام نشد ، جشن ها پایان گرفتند -

گرسنه ها همچنان گرسنه بانتظار شبان خود نشستند تا بره های خودرا

سیر کند اما گویا گوسفندان پروارتر شند .

چرا ( کریستوفر هچینیز ) قد نکشید ؟ وچرا مرگ را طالب شد؟ بی

هیچ فعلی او مانند صادق هدابت ما جوانمرگ نشد وفراتر رفت

واینکه امروز بین جوانان وسالخوردگان قلبش را ساکت کند جای

حرف دارد

او نه داستان نویس بود ونه رمان چا پ میکرد در دردوره زندگیش

توانست برای خود شهرتی کسب کند که اطرافیان وپیروانش بگویند

دیگر مانند او پیدا نخواهد شد او میل داشت مغزهارا از لجن های آلوده

وخزه های دست وپاگیر پاک کند اما مرگ اورا برد.وکسی هم آخ

نگفت  ، قلمی شیوا وروان داشت ومعلوم است که یکنفر به تنهایی

نمیتواند دنیارا پاکیزه سازد ، خوانندگان او تا انهای داستانهایش

میرفتنداما این عده قلیل بودند کلام اورا اکثر مردم درک نمیکردند

بخصوص که امروز خدا هم وارد اقتصاد شده ومیدانهای فوتبال لبریز

از تماشاچی است وبت های توخالی ومومی ناگهان چهره جهانی

پیدا مکینند وپس از آنکه مانند یک اسب پایشان زخم برداشت تیر

خلاص به نقطه میر آنها اصابت میکند وتنه چندا جام طلا درگوشه

اطاق آنها خاک میخورد .

آخ دنیای وحشتناکی است اگر قراراست بمیرم آرزو دارم مانند یک

دینامیت منفجر شوم میل ندارم مانند روغن داغ قطره قطره بسوزم

یا مانند یک تکه یخ از هم وا بروم ویا مانند حلزون درخودم فرو

بروم چون دنیای کنونی وخداوندان نوین را دوست نمیدارم.

امروز قفس کوچک من درون یک قفس بزرگتربا دیوارهای بلند جای

گرفته ومیدانم هیچ روزی این دیوارها فرو نخواهند ریخت بلکه

آجر روی آجر وسنگ روی سنگ گذاشته میشود تا یک برج یا یک

آسمان خراش ویا یک اهرم دیگری بنا گردد .

امروز دنیا حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست وهیچ کلام ومعجزه ای

به وقع نخواهد پیوست مردان وزنان با توپ فوتبال عرق میکنند

وبا عطر و روغن سکس داغ میشوند وبرده داران وبرده فروشان

همچنان بکار خویش مشغولند.

آه باید رفت به دنبال یک فضای سبز ووسیع برای ساختن میدانهای

بزرگتری وبازی گلادیاتورها وسود آن میرود به جیب کسانی که ما

نمینشاسیم وخداوند همچنان نگران است در هیبت( کوکا کولا).

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه روز کریسمس !

به کسانیکه به باورهای خود  اعتماد واطمینان دارند !

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

بازگشت خدایان

صدای زنگوله ها بگوش میرسد

پرنده ها میخوانند

از شاخه های درختان ، نور میریزد

( خدای دوساله شد ) ! یک طفل زیبا

با تاجی از طلا بر تارک خود

مرغان پرریخته از اختفای تاریکی

از آنسوی وسعت مرزها

همه درنور فرو رفته اند

دیگر اورا برصلیب نخواهیم دید

او درکتیبه ها جای گرفت

از نسل مادر مادر مادر بزرگ من

او برصلیب بود

قبیله ای با الواح مقدس

با اسم اعظم

در شب وهم وسیاه

درکنار شمشیر میراثی پدر

آهسته آهسته پیش میخزد

از جنگل بوی سیب می آید

مادرما حوا دوباره سیب را قسمت کرد

وبه گناه آلوده شد

صدای زنگوله  ( پا پا) میاید

وخدا درکسوت یک شیشه بزرگ

( ک....و کا ...کو لا ) ظاهر میشود

من در ذهن روشن خود

در کنار قبیله سرگردان

به تحمل ایستاده ام

ومی اندیشم به عاشق شبانه ام ، که......

در بسترم گل میریزد وگل میکارد !

MERRY CHRISTMAS AND HAPPY NEW YEARS

سال نوی مسیحی مبارک باد برهمه

ثریا/ اسپانیا / جمعه

 

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

کوسه درآیینه

آیینه ای دردست دارم ، کوسه درآیینه است

واین است معنای زندگی

خون های خشک شده روی دیوارها

شعارهایی با رنگ سیاه ، قرمز وزرد

روی آنهارا کچ پوشانده است

زنده باد، ..... مرده باد ، مرگ بر..... و

زنده باد فوتبال !         

امروز شانه هایم فرو افتاده اند

چرا که بار سنگین وتلخ گذشته را

هنوز حمل میکنند

من از کدام نسلم ؟ از نسل خرگوشان !!!

برای لانه خود ، هزارراه باز کرده ام

همیشه درحال فرارم

از میان گلهای قالی ، تا دشتهای سر سبزی که

در میان دستان منند

از عشق میگویم ؛واز عاشقان ،

عاشقان را دوست د ارم

چرا که راز آنهارا میدانم

من از نسل کولیانم

همیشه خانه به دوش وآواره

اینهم ، همینم ،

همیشه راست میروم ؛ بی هیچ کژی ومژی

درکنار مردار خواران ، به دنبال  هوای تازه ام

خورشید درمیان دستهای من است

من سر فرو برده درگریبان

چرا که درمقال هیچ دیواری ، سرم فرود نیامد

تنهاییم برایم خانه میسازد

یک خانه لبریز از نور ، برای تمام فصلها

مردان وزنانی از نسل اهریمن ، که

بخورشید شک دارند

آنها در روشنایی خورشید ، نیز کورند

من هزار چشمه یقین دارم

و...دوست میدارم

ضربان قلب ترا که برای من میطپد

ثریا _(یک زن کرمانی ) اسپانیا/ پنجشبه !

 

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

ضحاک / مزدا/ کوروش ویلدای ما

فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر ، که حلاوتی دگر است.......فرخی سیستانی

------------------------------

تضاد میان زندگی امروزی ما بیچارگان بی وطن زیاد است ،

وآنهاییکه نیز دروطن خانه دارند دچار تضادهای زیادی میباشند

امروز نگاهی به عکسهای چاپ شده رنگین ایران برای جلب

توریست انداختم ویکا یک آنهارا با دقت تماشا کردم

به یکا یک آنها چشم دوختم کاشی کاریهای مساجد

ومعابد که گاهی میان آنها یک صلیب شکسته نیز خودنمایی میکرد!

بیشتر اشکال آنها ذوذنقه های هشت پر یا دوازده پر ویا نه پر نقش

شده وکمتر از اشکال بیضی یا گردویا مثلث استفاده شده بود ؟!

دلیل آن هرچه باشد گویای اسراری است که ما از آن بیخبریم ،

به دشتهای سر سبزو خرم وکوچ مردم ایلیاتی مینگریستم وآرزو داشتم

کاش یکی از آنها بودم ،

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست / نتوان زن سخنی که من

اینجا زادم .

فردوسی در سروده های خویش خطوط ضحاک مار دوش را بخوبی

تصویر کرده است وسپس مقابل او عدالت را نهاده ، ضحاک یک

شخصیت افسانه ای لیک واقعی روزگاران است .

او نه درستکاری را میداند ونه عدالت  را به بیداد گری خو گرفته

وتا همین امروز باز هم ضحاکان مار به دوش که از خون ومغز

جوانان بی گناه تغذیه میکنند درمسند بیعدالتی وحکومتی نشسته اند

ندانست جز کژی  آموختن / جز از کشتن وغارت وسوختن

امروز قصه ضحاک کهنه شده اما کسانی هستند که از همه پیکرشان

مار روییده وهمه گرسنه اند دیگر دراین دنیای فراخ وبی انتها کاوه

نیست تا پیشگام شود وبر ظلم وبیعدالتی وبیدادگری ضحاک صفتان

برخیزد.

کاوه آهنگر درهمان کتاب وکلمات فردوسی دفن شد واز او تنها یک

افسانه بجا ماند ، مزدک دیگر نامی ندارد واز تاریخ گریخت وآنکه

دم زد زنده بردار شد،

نگون بخت را زنده بردار کرد / سر مرد » بی دین« را نگونسارکرد

وزان پس بکشتش به باران تیر/ تو گر باهشی ره مزدا مگیر !!!

یلدا برهمه مبارک  ، وباشد تا بدمد صبح روشن.

ثریا/ مالاگا / اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

یکشنبه آخر

آخرین گفته ها در آخرین یکشنبه !

-----------------------

پای نهفتم در یک دشت تاریک

در ذهن متروک قبیله کولی ها

درکنار مردانی کمتر از ( زن)

امروز میروم تا درچشمه سپیده دم

بشویم خودرا

رو به کدام سو بایستم؟

خیابانهای بو گرفته ،

مردان بو گرفته ،

زنان بو گرفته ،

گویی از جنگل شب بیرون آمده

باقیمانده شهوت خودرا

در شهر رها میکنند

--------

خاکستر مردگان را که از گورستان نزدیک

روی گلهایم نشسته

میشویم

بوی لاشه دردماغ خاک

پیچیده است

در انتظار هیچ سواری نیستم

وچشم انتظار به هیچ غباری ندوخته ام

آسمان وزمین هر چه درآن است

مرا به فراموشی سپرد

روزگار سردی است رفیق

در گمان این آسمان واین زمین

من یک غبارم ، یک غبار

یک غبار غریب

وامانده از دودمان وقافله خویش

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه هیجدهم دسامبر 11

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

مرگ قو

درگذشت مرد بزرگ ونیرومند ومتفکر دانای امروز

» کریستوفر هیچینز » را به همه طرفدارن ودوستان

او صمیمانه تسلیت میگویم .او. مرد بزرگی بود

یک نویسنده ومتفکر عالم .

ثریا. اسپانیا. شنبه 17.دسامبر 2011

 

 

آغاز سفر

سفر ما چگونه آغاز شد؟

با لبان شکفته ، خندان

در ترنم یک آهنگ ، بی هیچ حیرتی

از خاک عبور کردیم

با سرودی بر لب که نامش زندگی بود

در زورق ما نان بود ، وسکه خورشید

وقانون روشنایی ، به دوراز تاریکی کویر

با گیسوان بلند وقامت زیبای خودم

--------

امروز کجای زمان ایستاده ام

در کدام مرز؟

شمار روزان وشبان وسال وماه

همه را رها کرده ام

تنها حافظه امواج دریاست که میداند

سفر چگونه آغاز شد

از آن زمان تا این زمان ، بی هیچ هراسی

همچو یک خواب فریبنده گذشت

آه.... دیگر مجالی نیست ، ره فراری نیست

کجاست آن ساحل میعاد ؟

کجاست آن کوچه های بن بست

وآن امواج بوسه که بادررا به وسوسه میانداخت

صبح امید ما گم شد

فانوس بادبانی خاموش گشت

وما نشستیم چشم انتظار

برگشت

با آمدن کسی ، که هیچکس نبود

خیزابهای ساحل شب ، خانه کوچک مرا

خیس کرده اند

دریای شب طوفانی است وزورق ما شکسته

من تنهایم ، من تنهایم ، بی فانوس وبی چراغ

بی هیچ نوری ، من تنهایم ، من تنهایم

وتنهاییم را باتو قسمت نخواهم کرد

---------------------------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه 17 دسامبر 11

 

 

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

آداژیو

من از این زندگی در عذابم ، فریادهایم درخودم فرو مینشینند ،

حالا میدانم چه باید بکنم وچگونه رفتار نمایم بعد از این تن وروحم را

چراگاه مردمان نمک نشناس وفاسد نخواهم کرد از این ببعد آرام

وراحت درگوشه ای زندگی خواهم نمود درگوشه ای دورازاین

مردمان دروغگو وریا کار دیوار قلعه امرا به روی همه خواهم

بست میدانم از پشت مرا قطه قطه خواهند کرد اما برایم مهم نیست

من به خدا وابدیت معتقدم وهرچقدر بیشتر دراین دنیا واز مردم آن

رنج میبرم اعتقادم بیشتر میشود این زندگی موقتی را بانفرتی بیحساب

ترک خواهم کرد سرنوشت خود به کمک ما میاید ومارا از زندگی -

دلزده وسیر خواهد کرد با آنهمه درد وغمی که مر ا از پای افکنده

حساب روزها وشب هارا ندارم بمن میگویند انسانی زرنگ ولایقی

هستم اگر اینطور بود چرا این افکار تیره بمغزم هجوم آورده اند ؟

دوست من اگر میتوانی کاری بکن که همه گذشته هار ا به دست

فراموشی بسپارم همه وقایع دوررا وآنچه را که برمن گذشه است

روزی بمن گفتی ترا نباید با مقیاس های عادی ومعمولی زنان دیگر

قضاوت کرد ، تو کار بزرگی انجام دادی زندگی بار سنگینی را بتو

تحمیل کرد وترا مانند مردان بار آورد وتو مانند یک مرد خسته شدی

اما هرگز از زیر بار افکار خوب وزیبا وکارهای بزرگ شانه خالی

نکردی تو فقط برای عشق وتولید مثل که قانون رایج یک انسان است

به نیا آمده ای ، آخ عزیزم اینها همه تعارفات شیرینی بودند که تو نثار

من کردی اما امروز حال یک مرغی را دارم که زنده زنده پرهایم را

از پیکرم جدا کرده اند بقدری حساس شده ام که پرواز یک پروانه

به عصبانیتم میکشاند ، خوشبختانه امروز حافظه ام مرا یاری میدهد

که همه را فراموش کنم آن اشخاص دروغگو آن مردمان سطحی و

ریا کار که مانند آب خوردن دروغ بهم میبافند طبع من ناپایدار نیست

اما هیچگاه در زندگیم مزه خوشبختی را نچشیدم نه یک عشق منزه

وپاک سر راهم قرار گرفت ونه یک کانون گرم خانوداگی امروز

روزهایم را با سرودن چند خط ونوشتن مهملاتی میگذرانم ومیخواهم

در میان این کلمات بیجان روحی پیدا کنم چیزی که مرا خوشحال کند

ازدواج من با مردی که در ظلمت وتاریکی فرو رفته بود ومردمی که

گرد اورا گرفته بودند مانند کرکسان گرسنه حال همان ذره عشقی را

هم که داشتم تیره وتار شده خوب حال باید طرفدارهمان گفته انجیل

باشم که میگوید : باید دست آخر بفکر خود بود .

ثریا/ اسپانیا / برگی از یادداشتهای روزانه 84

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

فونداسیونها

چه دنیا خوبی داشتیم ، دنیای همینگوی بود / تولستوی بود/نورگنیف

بود / آنا کارنیای گناهکار که باید میمرد دافنه دموریه ومارگارت میچل

که همه برباد رفتند  نه دنیای ( فونداسیون ) ها بود نه حراجیهای

-بزرگ تا فرشته بسازند وسپس اموال فرشته را حراج کنند برای

فونداسیون!!! چه دنیای خوبی داشتیم شبها درجمع شب زنده داران

وشاعران ونویسندگان وبحث برسر آوازه خوان ، نه آواز !

دیدن فیلمهای سرتاسر عشقی وعشقهای پنهانی  همه شور وفد اکاری

کمی هم تفنگ بازی !

سحر را هی خانه شدن از بوی دود سیگار وآوای موسیقی جاز

پای به خیابان ساکت گذاشتن وبه صدای زمزمه آبی درجویبار گوش

سپردن باد خنک صبگاهی وتماشای آن جام طلا که از پشت کوهها

سر میزد.

چه دنیای خوبی داشتیم رقص درباشگاه شرکت نفت ، دردانسیگ ها

وباشگاه ههای معروف وکافه نادری وقهوه ترک تماشای بچه های

کوچک که درپیاده روها بی هیچ ترسی بازی میکردند وسنگ ریزه

را جمع آوری کرده بسوی جویبار می انداختند ویا به وسط خیابان

آنگاه سر کشیدن به کتابخانه ها وصفحه فروشی های معروف واینکه

تازه چه کتابی از زیر چاپ درآمده است ؟

وچقدر آن سانسور شده  ، شاملو با پریای خود عشق میکرد و

نادر  پور هنوز سر خم نکرده بود فروغ تازه از عصیان بیرون آمده

بود وتازه راه خودرا یافته وداشت میرفت که مرگ اورا ربود

بازار میوه طبق لبو فروشی بابخارداغ لبو که از روی آن برمیخاست

وسپس راهی کارهای روزانه وبزرگترین .........

عشق ما جدول کلمات متقاطع بود!!! کمتر کسی چیزی را برای فردا

ذخیره میکرد تنها خاطره وها ویادبودها بودند که همه را سرگرم میکرد

خبر حراج جواهرات ستاره بزرگ مرحومه الیزابت تیلور با یک

رقم نجومی همه را سر جای خود میخکوب کرد ، درآمد آن به کجا

وبه چه کسی میرسد ؟ به .....فونداسیون خیریه ایدز وایدزیها هنوز

دارند جان میکنند ویا میمیرند .

امروز بهترین شغلها تشکیل یک سازمان خیریه ویا فونداسیون  است

یک شغل پر درآمد وبی دردسر ، ترا ازنربان ترقی بالا میبرند وسپس......

هرچه داری متعلق به همان کسانی است که زیر بازوی ترا گرفتند

سازمان خیریه برای کمک به حیوانات ، کمک به فلان وبهتر است

دیگر حرفی زده نشود وبانتظار حراجی های مهمتری باشیم ازآنچه

که چپاوول شده تا آنچه که بزرگان روی سر ویا روی سینه ویا بازو

خود دارند .

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

فرشتگان جهنم

تصور میکنم بحث ونوشتن درباره مسائل جدی چندان جالب نباشد درحال حاضر دنیای ما دردست دزدان ، پااندازان ، فواحش وقاچاقچیان وآدمکشان میباشد ، آنها هم احتیاجی به مسائل مهم وزندگی انسانهای دیروزی ندارند ، حال چگونه باید ماهیت خدارابیان کرددزمانیکه یک زن پیش پا افتاده بشکل موش صدها هزارپوند خرج یک درخت میکند درحالیکه کمی آنطرفتر مردان وزنان بدبخت ودرمانده وگرسنه زیر پل خانه اش جان میدهند وپلیس هرصبح با اتومبیل مخصوص باید آن جنازه هارا جمع آوری کنددراین زمانه چگونه باید خدارا شناخت درحالیکه خرافات وجادوگری همه جهانرا اشیاح کرده است .

طبیعت هم هیچ هدفی ندارد وچیزی قبلا برایش تعیین نشده است همه چیز دردست ما انسانهاست وخداوند هم مولد فکر ما .

امروز همه چیز عیان شده بنا براین ترسی وخوفی دروجود نواده های شیطان رخنه نمیکند فلاسفه عمرشانرا بیهوده صرف خیالات خود کردند ونظریاتشان امروز پشیزی ارزش ندارد امروز حیوانات چند سلولی دارند دنیارا میگردانند وجایی برای تفکر وتحقیق باقی نمیگذارند

روزگاری فیثاغورت اداعا داشت که  آهن ربا ( روح ) دارد درحالیکه معلوم شدتنها یک حرکت مغناطیسی  است وچه بسا

آدمهای این زمانه برای موفقیت وموقعیت خود چند تکه مغناطیس دردرونشان جا سازی کرده باشند.

بلی ، به زندگی اهانت شده است وهمه چیزهای خوب از درون انسانها بیرون رفته حضور شیطان ونواده هایش کائنات را میگردانندوهمه چیز را به نابودی میکشانندبه درستی معلوم شده که دربین کلیه حیوانات که درروی کره زمین زندگی میکنند طبیعت به نهیچ یک از آنها به اندازه آدمها بی رحمی نداده است احتیاج وهوسهای بی شمار درماهیت این انسانها بیشترا زهمه است .

امروز یک انسان مفلوک وبلدبخت که نه قدرت بدنی دارد نه قدرت روحی ونه شجاعت وشهامت روبروشدن با سختیها ونه جهش وپرش یک شیررا دارامیباشد باید همه هستی خودرا فدای هوسهایش بکند وبرای جلو رفتن دراین مسابقه دست به هرعمل زشتی میزند دیگر هیچ عدالتی وجود ندارد آدمهای امروزی تنها برای خود تماشاچی میخرند وبرایشان مهم است که جامعه آنهارا بپذیرد ودرموردشان قضاوت کند باید درجامعه امروز قبول ووارد شد!!!

کدام بنی آدم آعضای یکدیگرند؟درکدام آفرینش ز یک گوهرند؟

برگ نوا تبه شد وساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش وای دف خروش کن

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

زندانی من

آوخ ، که دلم میخواست یک نقاش زبر دست بودم ویا یک شاعر

بزرگ ویا یک نویسنده معروف ونامی ! تا بتوانم در یک اثرفنا ناپذیر

آن شوری را که در دلم بوده وهست ، آن اژدهایی که بیشتر آدمها را

به پستی ورذالت میکشاند ، آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان

نشان میدهد ، تصویر کنم ، اما متاسفانه برایم مقدورنیست ، نه نقاشم

نه شاعر ونه نویسنده تنها مرثیه گوی دل دیوانه خویشم .

آن روز جلوی درزندان غوغا بود ، همه درانتظاربودند پاسبانها فحش

وناسزا میداند مردم یکدیگر را بسویی پرتاب میکردند روز ملاقات با

زندانیان بود .

پاسبانی از من پرسید برای چی آمدی ؟ گفتم برای ملاقات یک زندانی !

گفت : چکاره اش هستی ، گفتم همسرش ، گفت سجل بده ، اجازه از

مقامات گرفته ای ؟ گفتم ، بلی از اداره سیاسی او باچشمان هیزکثیف

خود بمن نگاه میکرد گفتم ، میتوانم بروم تو؟

گفت ، باید آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شماهاست !

شوهرت چکار کرده دزدی ، یا آدم کمشته نکند ازهمان .....گفتم ،

نه آدم کشته ونه دزدی کرده شب گذشت بخانه برنگشت سپس از یک

بازداشتگاه بمن تلفن کردند وگفتند که توقیف است ، همین ،

نگاهی بمن انداخت برگ اجازه ورودرا گرفت وبرد جلوی میز

دیگری پاسبانی آنجا نشسته بود از دور مرا ورانداز کرد مشتی پول

دردستم بود آنهارا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دخول بگیرم!

کجا میرفتم ؟ به دیدن مردی  با چشمان قهوه ای روشن که نیمه عشقی

از آنها ترواش میکرد ومرا مینگریست مردی که گمان میبردم دنیا

درمیان بازوان اوست.

به پاسبان گفتم بگذار منهم بروم با مشتی اسکناس که کف دستش گذاشتم

گفت ، پس نگو سیاسی است بگو دزدی کرده است ، بر آشفته شدم

که چگونه میتوانم دروغ باین بزرگی را بگویم ، مردی چرک با ریش

بلند داد زد ، آها آقا رجب زندانی شماره .... ملاقاتی داره اگه هنوز

نرفته حموم اونو بیار ( حموم یا حمام جایی بود که مردان مارا به آنجا

میبردند ، دستبند قبانی با وزنه های سنگین به آنها وبیضه هایشان وصل

میکردند وبا شلاق سیمی صد وپنجاه ضربه شلاق بر پیکر آنها فرود

میاوردند ) نه حمامی که من گمان میبردم آنهارا برای شستشو میبرند

تا آن روز که بخانه ما ریختند چیزی نیافتند چیزی نداشتیم که پنهان کنیم

هردو کار میکردیم او یک بار دیگر نه سال میهمان این هتل بود.

آخ که چقدر دلم میخواهد حالا که شکست خورده وبیمار است اورا

ببینم وبه ملامت او برخیزم او برای چه کسانی اینهمه زجر را تحمل

کرد ؟ برای امروز؟ برای مردمان شهید پرور وهمیشه سوگوار ؟

برای عرب زاده های دیروز وامروز وفردا؟ او نمیدانست که ملت ما

ملت نیست ، قبیله هایی از سراسر دشتها وکوهها گرد هم جمع شده

تنها وجه اشتراک آنها زبانشان است آنهم  بی هیچ علمی و یا ادبی ؟

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای دیروز !

 

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

به علی گفت مادرش روزی !

تو ، ای مردی که لبهای مرا از شراربوسه هایت سوزاندی......

--------------------------- فروغ

فرصتی بود تا به تو ، دوراز چشم رقیب

بوسه ای بدهم وبرایت افسانه بخوانم

فرصتی بود تا با تو این کتاب بی سرانجام را

دوباره بخوانیم

کتابی که تنها چند صفحه کوتاه آنرا خواندی

وسپس بسوی افق های دور سفر کردی

آن زمان بر شاخه نوجوان هستی

من ، با بالهای نازک وخسته خود

بتو تکیه میدادم

و تو موجی از رازهای دیروز را

مانند نسیمی در گوشم میراندی

باغبان سر انجام درهارا بست

دیگر نتوانستیم به شکوفه های بهار بیاندیشیم

وپس از آن دیگر بهاری نبود

ای مرد ، بیاد آن آوازها باش که میخواندم

بلند شو، وبا آن چوبدستی ات

پرده های تاریک را کنار بزن

وبه آفتاب دوباره سلام بگو

بلند شو وقانون تاریک گشتاپویی را درهم بشکن

وبیاد بیاور که من همیشه از ارتفاع میترسیدم

وتو دربالای قله کوههای ( توچال) میگفتی :

ترسو مرد ، امروز دیگر از هیچ چیز نمیترسم

-----------

ازاینکه آمده ام ( برای آنکه آمده باشم)

واز اینکه میروم طبق قانون طبیعت

پس از آن دیگر هیچ واژای نیست

که از آمدن ورفتن من ، دم بزند

هیچ نمیدانم که ،

فرصتی بود تا زیباشوم ،برای بالیدن بخود؟

یا ذات بودن...بلی ذات بودن خود زیبایی است

بیرون شدن از خود یک قصه لطیف است

ما ، من ، تو ، از خیابانهای پربرف

کوچه های باریک ونمازخانه ها گذر کردیم

به محله های پست تری سفر کردیم

من درکنار آواز وگیتار کولیان

وتو درکنار قانون بی چون چرای زندگی

امروز آغاز دیگری است ،

پرده هارا بالا بزن وبه کوههای پر برف

ودرختان لخت بنگر آنها نیز دوباره زنده خواهند شد

با آنکه میمیرند دوباره زنده میشوند

تو ، ای مرد

از تنگنای محبس خود بیرون شو

از منجلاب تیره این زندگی

رویاهای دوردست هنوزجذبه دارند

وبرایمان آواز میخوانند

-----------------

ثریا. اسپانیا. دوشنبه . ساعت چهار ویک دقیقه صبح!!!

 

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

دنباله قصه

تمام دیشب نخوابیدم ، وبفکر کسی بودم که مرا به سفر تشویق کرد،

هیچ میل ندارم خاطره اورا درذهن وخیال خود ودیگران خوارکنم ویا

از صافی وشفافی اورا چون یک الماس درخشان جلوه دهم ویا یک

رودخانه ای با آب زلال وپاکیزه اورا مبرا از هرگناهی بدانم ،

او هم آلودگیهای خودرا داشت او میخواست یک دنیای تازه وانسانهای

تازه ای بسازد ومن میل نداشتم بخاطر رویاهای او همه فرصتهای

زندگیم را ازدست بدهم .

در نوجوانی مردی را دوست میداشتم که به سراشیبی سقوط میرفت

ومن یک پا درهوا ویک پا درراه او معلق میان زمین وآسمان وآویران

بین دوقدرت بودم نه میل داشتم جان ودل وآینده ام را فدای او وفریبش

بکنم ونه قدرات داشتم از اودست بکشم او بسرعت میخواست بسوی

شهرت وپول برسد ، هنوز که این نوشته هارا مینویسم خاطره آنروز

ر ا که باهم ازخیابان لاله زار به طرف مغازه بزرگ ( گیو) میرفتیم

تا من پارچه پالتویی ام را انتخاب کنم از یاد نبرده ام ،

شاید اگر روش بقیه زنهارا درپیش میگرفتم خوشبخت میشدم اما میل

داشتم که خودم باقی بمانم امروز هیچ چیز دراین دنیا ندارم اما ازنظر

دیگران زنی خوشبختر از من وجود ندارد ، زنی متمول ، مرتب د ر

سفر وسیر وسیاحت و....آزاد .

اما این واقعیت زندگیم نیست همیشه سرگردانم هیچ جا آرامش ندارم ،

لانه ای ندارم تا به آنجا دل ببندم ، تمام تفریحات دنیا برایم رنج آورند

ایکاش مانند اکثر مادران ابله به دنیا میامدم ومانند آنها در آخرین سنین

بالا سجاده ای را پهن میکردم ویا مجاور یک شهر مذهبی میشدم !!

امروز او که مرا به سفر تشویق کرد دیگر دراین دنیا نیست اوجانش

را درراه آر مانهایش به باد داد ودیگر کسی نیست ، جایی نیست تامن

به آنجا پناه ببرم همه چیز به نظرم تغییر شکل داده وهمه چیز بنظرم

دروغین ویا نمایشی است حقیقت گم شده است.

ثریا . اسپانیا. از ورق پاره ها . یکشنبه

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۹۰

بگو ، به راستی

از تو میپرسم ای اهورا ، به راستی مرا از آن آگاه فرما ، آیا درآغاز

زندگانی ، جهان دیگری کسانیکه کردارشان مفید ونیک است به پاداش

خواهعند رسید؟

مثلا ، من اگر خیار بخورم یا موز گناه بزرگی مرتکب شده ام ویا اگر

خدا ناکرده دستم به بادمجانی صاف وبلند ولطیف تماس پیدا کرد گناه است ؟

از تو میپیرسم ای اهورا به راستی مرا ازآن آگاه فرما ، کیست آنکس

که درروز نخست از آفرینش خویش پدر راستی گردید ؟ وکیست که

امروز از پدر خود  نیست واز یک زن خطاکار پای به جهان نهاده

ودنیای زیبای مارا به نابودی میکشاند ؟

از تو میپرسم ای آهورا براستی مرا ازآن آگاه فرما کیست نگهدار پول

وقرضه ها ومالیات ها وحمایت از کل واحد یوروی بدبخت که وارد

زباله دانی میشود ومارا گرسنگی میدهد ؟

از تو میپرسم ای اهورا به راستی مرا از آن آگاه فرما کیست صاحب

روشنایی وبرق وگاز وسود آن به جیب چه کسانی میرود وچگونه

میتوان درسرمای زمستان از ترس بالا رفتن پول برق وگاز خودرامانند

یک پیاز در پارچه ها ولباسهای پیچید ؟

از تو میپرسم ای اهورا به راستی مرا از آن آگاه فرما ، آیا از آنچه که

ما خبر داریم دیگران هم خبر دارند وروزی ( ارشیا وآرمیتا) بکمک

ما خواهند آمد ؟ وهومن بنا بفرمان تو کشور جاودانی مرا از آن ما

خواهد کرد ؟

بگو به راستی از برای کیست ، سعادت وخوش که آفریدی ؟

این دعای روزانه ماست آنرا بخوانید وبه زنها بگویید که خیار وموز

نخورند وبادمجانرا نیز ابدا از بازار نخرند ونماز جعفر طیار را

روزی هزار بار بخوانند وسر را روی زمین بگذارند وبگویند :

العغو، العفو اگر چه سالها مشغول خیارخوردن بوده اند وبا موزها

بازی کرده اند.

ثریا/ اسپانیا/ دسامبر 2011

جمعه

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

باکره ، یا باکره

پیر ما گفت خطا برقلم صنع نرفت /آفرین بر نظرپاک خطاپوشش باد !

امروز روز ( اینمواکولادا  -کونسپسیون است )  خدایا چقدر معنی

کردن این کلمات سخت است ، یعنی حاملگی باکره ! وهمه جا تعطیل

است درعوض جمعیت بیچاره ودرمانده بسوی کلیسا روان میشود تا

بلکه دولت اروپای ( مرکوزی ) آنهارا از قحطی نجات بخشد .

قرض تا خرخره دنیارا گرفته است وبقول پسرم خزانه خالی  است و

اسکناسهای بی پشتوانه چاپ میشود گرانی سرسام آور وبدبختی ملتها

هرروز بیشتر میشود ثروت ها کجاست ؟ اموال چپاول شده کجاست ؟

در موزه ها ودر حراجیهای معروف ودرزیر زمینهای بسته ومهر

وموم شده آدمهای مخصوص که مالیات بر نان خالی ما میبندند وخود

حال میکنند وکمی هم حال میدهند !!!!

البته برای بعضی از آدمها  قبول قوانین خدا آسان تر وراحت تر و

دلپذیر تر از قوانینی است که افراد جامعه تعیین میکنند صفت عادل

وعدالت را برای خدا برگزیده ایم اما آدمیان گاهی ازخود میپرسند که

این چه عدالتی است که باید یکی با کمال قدرت بدنی واز یک پدر -

مادر ثروتمند به دنیا بیاید وسراسر زندگی را درناز ونعمت بگذراند ،

درحالیکه دیگری کور کر ویا فلج مادرزاد از یک خانواده فقیرکه

محتاج نان شب میباشند متولد شود ومجبور باشد تا آخر عمردر بدبختی

وفلاکت زندگی را بگذراند ؟!

عدالت اما برای انسانها مفهوم دیگری دارد یک مفهوم اخلاقی که

هر گز درعمل مورد قبول مردم ظالم وموفق نبوده است وآن مساوات

دربرابرقضاوت خدا است .

درهمین قرن بیستم وبیست ویکم متمدن ترین ممالک دنیا هنوز انسانها

کشتارهای بزرگ وزجر وآزار بشررا فراموش نمیکنند هنوز واقعه

دردناک نازیسم وخاطره کوره های آدمسوزی وحمامهای گاز فراموش

نشده است واین د رحالی است که دستور اخلاقی گذشتگان ما گفتاز

نیک ، پندار نیک ، وکردار نیک سرلوحه قوانین بشری بود .

بگذریم ، امروز این قوانین مخصوص دین مسیح نیست درهر دینی

انحرافاتی دیده میشود  چرا که هرچه را برای بشریت نافع باشد

باید درآن تغییراتی داد وجامعه تابع همان تغییرات خواهد شد و.....

در واقع نوعی رجعت به بت پرستی است .

عیسای مسیح مفهموم بهشت ودوزخ وجهنم وشیطان وملائکه ها را

مانند دین زرتشت قبول کرد اما تفسیرها وتغییراتی که به دستوراربابان

دین ایراد شد بطر زعجیبی غیر عادی بوده وبرای انسانها بسیار گران

تمام شد .حال باید بفکر دنیای آینده بود بی هیچ دشتی ، بی هیچ علفی

بی هیچ گندمی وبی هیچ قطره ابی وتکه نانی درعوض مناره ها بالاتر

میروند وکلیساها وکاتدرالها بزرگترومزین به بهترین لوسترها وتابلوها

ومدال وغیره وغیره وغیره .... تا خر دردنیا باشد مفلس درنمیماند

پنجشنبه / ثریا/ اسپانیا/ یک روز بی حوصله

 

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۰

عزا داری ها !

مولانا میگوید :

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق /نیست فردا گفتن از شرط طریق

گذشته در تصور ما صحرای تاریکی است که هیچ پرتونوری برای

تشخیص آن نداریم ، برای یک انسان عامی ، گذشته میخی است قبل از

تولد ویا قبل از تولد پدر ویا اجدادش میباشد بیشتر از آن درخاطراتش

تاریکی موج میزند وقدرت درک وتصور گذشته های خیلی دوررا ندارد

حال امروز درمیان اینهمه هیاهو وجنجال بانتظار ( آدم) موعودی !

نشسته ایم که بسوی زمین آید حال یا ازآسمان ویا از درون چاه -

هزاره تاریخ عدل ودادی را که خود ما به دست خود آنرا تبدیل به

جهنم بی عدالتی کردیم ، شعور جوامع را گرفتیم وبجایش افسانه گفتیم

از نو عدل ودادرا بر پاکند ، آنهم با ریختن خون وکشتن وسوختن !

ما خیام را داشتیم آنهم زمانیکه درقرون وسطی در اروپای متمدن !

شک وتردید درپسر خدا بودن عیسی مسیح گناه بزرگی محسوب میشد

وجرمش سوختن درمیان شعله های آتش بود درهمان زمان خیام سرود:

ابریق می مرا شکستی ، ربی / برمن درعیش ببستی ربی

برخاک بریختی می ناب مرا / خاکم به دها ن مگر تو مستی ربی

وحافظ را داشتیم که از ریاکاری حکمرانان وپارسایان ظاهر ساز

میگفت :

درمیخانه ببستند خدایا مبپسند / که درخانه تزویر وریا بگشایند

در آن زمان حتی تیمور لنگ خونخوار وبی رحمترین حاکم زمان

هنگامیکه شیرااز را گرفت حافظ را نکشت ، تحریم نکرد بلکه با

او به بحث وجدل نشست واورا آزاد گذاشت.

امروز در دنیا کسانی کوس دینداری میزنند وسنگ تبلیغات دین را

به سینه دارند میبینم که خود کمتر ایمان دارند آنها تنها به حکومت

میاندیشند بیماری ، ویرانی ، بی خانمانی ،بدیختی گروهی برایشان

یکسان است همان کاری را که سلطان محمود کرد بی هیچ بهانه عقلی

امروز دین ودینداری هم وارد بازار سیاست وتبلیغات مدشده است

دیگر بهتراست خاموش بمانیم.

او گفت خدارا به چشم دیده ای ؟ گفتم نه ! گفت پس چرا باو ایمان داری؟

گفتم خدارا درتمام ذرات موجود روی زمین میبینم حتی در راه رفتن

یک مورچه اما انسانهایی را که شما سمبل قرارداده وآنهارا مانند بت

میپرستید ندیده ام  ونمی شناسم واعتقادی هم ندارم وهمین.

امیان من درسینه من ، درمکان مخفی ذرات پیکرم پنهان است لزومی

ندارد وارد بازار شوم .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

 

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

منزل بیگانه

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به درکوفت جوابش کردم

دیدی آن ترک خطا دشمن بود مرا

گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم

-------------- ؟

باد سردی میوزد ، درکنار تنهایی خود

تنها نشسته ام

باد سردی میوزد واز میان روح اطاق میگذرد

بوی بدی بمشامم میخورد

بوی بد ریا

کجا نشسته ام؟ به کجا میروم

به شهر دیگری ونشستن درمیان لحظه های دیگر

خیره شدن به پنجره هایی که همه رو به تنهایی

باز میشوند

سفر ، سفر مرا بکجابرد ، به شهری دیگر

دخترم گفت : به زودی بخانه برمیگردی

باو جواب دادم ، خانه ای ندارم

به شهر شما میایم

به شهری که غروبهایش مرا به کودکی ام میبرد

وآن سوی دریا

روی پله های سنگی مینشینم

وبه رنگ خاکستری دریا مینگرم رنگ سرد ،

رنگ بی احساس

رنگ آسمان کبود ، رنگ لباسهای دیروزم

اینجا ، آنجا ، همه جا

هیچ پیوندی با برگی ندارم

ریشه هایم سوخته وبا من نیستند

من درهوای خودم نفس میکشم

وبه آن سوی زمان میاندیشم

به لالایی مادرم که شبها بگوشم میخواند

عزیز دردونه من / یکی یک دونه من

درها همه به روی سرما باز میشوند

ومن صدای شکستن یخ های تازه را میشنوم

وصدای شکستن استخوانهایم را.

--------------------------  ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

 

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

تولد تو

نه! نمیدانی ، انسان بودن وماندن دراین دنیا ، چه دشوار است ،

چه رنجی میکشد آنکس که انسان و از احساس سرشار  است

----------------------------------------------------------دختر دلبندم

هر چه فکر کردم برای روز تولد تو چه هدیه ای تهیه کنم که شایسته

تو باشد نتوانستم ،

تنها میتوانم سپاس خود را به توو خواهرت به پاس همه مهربانیهایتان

تقدیم نمایم ، دوخدای کوچک ساخته شده از بلور اصل ومرمر که

پایه های تخت مرا گرفته ومرا به عرش الهی رسانده اید ، دوپایه

دیگر آن روی شانه دوخدای دیگر است دو خدای خوب ومهربان

در زمانیکه دنیا میرود تا مرز نابودی ، ومعیارانسانیت تنها در فساد

دزدی وفاحشگی واعتیاد است شما به اصل خود تکیه کردید بی آنکه

به نام وفامیل پدرتان ویا ثروت او احتیاجی داشته باشد چهار نعل

مانند چهار اسب جوان اصیل تاختید وزندگی را بردید به هیچ بند

وافساری تن درندادید ورام وسرکش جان وجهان را به خود اختصاص دادید ،

رام به هنگام دوستی ، مهربانی وزیبایی وسرکشی به هنگام فساد

وگناه .

امروز دیگر به هیچ تاج اضافی احتیاج ندارم هر تاجی برایم یک

شئی بی ارزش ویک تکه اضافی است .

دخترم بدینوسیله زاد روز ترا تبریک میگویم ، بوسیله کلام سپاس

ثریا / اسپانیا . یکشنبه چهارم دسامبر 2011

آذرماه 1390

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

عروسک / 4

بیا به میکده چهره ارغوانی کن /مرو به صومعه کانجا سیاهکارنند

-------------------------------------------------------

اورفت ، نامه دوم را برایش فرستادم،

جناب ..... محترم ، ازتضادهای روحی من تعجب نکنید ، من در منتهای لذت وخوشی ورفاه بسر میبرم اما دراین کوره لبریز از سعادت دارم ذوب میشوم ، میسوزم ، گداخته میشوم ، مزه تلخ  - وزهر آلود زندگی همیشه زیر زبانم ودردهانم هست ، شما برای من یک نماد ، یک تندیس ویک رویا ویک خدای دیرین میباشید ، من آدمی احساساتی درعین حال جسورم به صورت ظاهر من نگاه نکنید من علاقه خودرا باین مردمان از   دست داده ام و دراین سر زمین همیشه دچار خوف ووحشت میباشم بخصوص درماههای عزاداری وهجوم مردان سیاه به همراه خون وزنجیر مرا دچار یک وحشت دیوانه واری میکند به ناچار خودرا گوشه ای پنهان میکنم من گرفتار حساسیت شدیدی هستم حتی گردو غبار دستهایم رامیسوزاندپوست بدنم ، انگشتانم چشمهایم ، همه عوامل خارجی درآنها اثر داردواین حساسیت شدید باعث شده است که همه نیروی من رو به تحلیل رود وگاهی که تحریک میشوم مانند یک سیل خروشان همه چیز را بهم میریزم

احساسی را که بشما پیدا کرده ام هیچ نامی ندارد ونمیتوانم بر آن نامی بگذارم  عشق گذشته مرا ناکام ساخت وباعث شد که  نتوانم از پله های زندگی بالا بروم هیچ خبر نداشتم که درآنسوی زندگی ودنیا چه میگذرد آن مرد اسیر خود واسیر دیگران بود ومن میخواستم تا مرز مرگ بتازم زندگی را عاری از هرگونه خشم وتیره گی میدیدم

امروز روحم گم شده سرگشته به دنبال روح خود میگردم شما بگویید آنرا درکجا بیابم  ؟ درکنار مبارزات شما که هیچ اعتقادی به آنها ندارم ویا درلیوان شراب که حالم را بهم میزند ومرا دچار تهوع میکند یا دربین عروسکان رنگ ورغن زده وتازه به دوران رسیده و نیمه مردانی که میخواهند ادای مردان بزرگ را دربیاورند ویا درلابلای شیشه های رنگین هربار که دستم را دراز کر دم تا مرواریدی را بیابم یک شیشه یک قلوه سنک دست مرا زخمی کرد حال از ترس از پای درآمده ام اینجا پنهان شده ام ودرعین حال ازکجا بدانم آن مرد ( همسرم) مرا دوست میدارد؟جواب رسید که -

سفر کنید سفر کنید  

-بقیه دارد / ثریا / از ورق پاره ها