یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

مطرب خوش

بر آن سرم که حدیث تو به خلق گویم

زمانه گر گذارد  بر آرم از تودماری

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

به کجا میروی ای زن ، ای دختر آفتاب

کجا میروی ؟

بسوی گلهای داودی

میان چمن زاروسبزه ها میروم

بسوی یک مطرب خوش پنجه !

چمن زار خیلی دور است وسرشار ازوحشت

آه من لبریز انتقامم، از سایه ها بیمی ندارم

ای زن ، بیمناک از آفتاب وبرف باش

تو نازک اندامی ، آنها غولند

تو از کجا میایی ؟ در دهانت چه داری ؟

که چنین به شعله تغییر شکل میدهد؟

از ستاره عشقم به وقت زندگی و... مرگ

در سینه ات چه داری که چنین بر جسته است ؟

خنجری برای کشتن ، برای انتقام به وقت مرگ

چشمانت درخود چه دارند  که چنین سیاه وبا وقارند ؟

خاطره غم انگیز یک عشق ویک دزد  نابکار

که همیشه آزارم میدهد

چرا سیاه پوشی؟ لباس عزا به تن داری ؟

( افسوس بیوه ای تهیدستم )که دزدی  هستیم را ربود

در جستجوی آن ( مرد شریف ) هستم که تاج افتخارش

بر خاک افتادوخودش واژگون شد

اگر کسی را دوست نداری، اینجا درجستجوی که هستی ؟

من؟!....

درجستجوی جنازه ( مرد شریف) دستهایش به زهر آلوده

بود

آه ای زن .......

او پوشیده دردردها وبی دردی است

بی جان درگوشه ای افتاده درمیان انبوهی از گرد سیال

سپید، او حتی لایق انتقام تو نیست

خدا حافظ ای گل سرخ خواب زده

آه ....از قلب من به مانند چشمه ای

خون فرو میریزد

هنگامیکه اشک حسرت دخترم را میبینم

ثریا .اسپانیا

شعری برای یک روز گرم تابستان

 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

مرثیه ای برای فاجعه هند

درکنار برج عشق ، نزدیک رود بزرگ

صدای مرگ بلند شد

در حالیکه اسمان همچو یک جواهر میدرخشید

گرازهای وحشی وخونخوار

بسوی انسانها حمله بردند

انها بدنها زا سوراخ سوراخ کردند

تکه تکه کردندبا ستیزه جویی

یک گراز وحشی

روی پیراهن سپید وابریشمی عالیجناب

لکه خونی نشست

هنگامیکه تیرها به درون اطاقها

پرتاب میشدند

او آهار جلیقه اش را تکانی داد

شست به رویای جنبش برگهای سبز کاغذی

صدای مرگ نزدیک باو بود

صدای صدها انسان بخون کشیده

رودخانه خون روی زمین

وزنی که به حالت نیمرخ جان داد

عالیجناب سر خود را بر بالش گرمی نهاد وبخواب رفت

دنیا این است دوست من !

در زیر ساعت شهر مردگان متلاشی میشوند

وما درتخمیر رویا ها ورنجهای بی پایان خود

مانده ایم

دیگر کسی آرزو ندارد که یک رودخانه شود

دیگر کسی به گل سرخ توجهی نمیکند

وهیچکس سواحل لاجوردین را دوست ندارد !

با اندوه هاییکه درمسیر صبحگاهی فرو میافتند

.......... ثریا / اسپانیا

 

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

هیچ بر من مپیچ

نه ! تو  و.....

هیچکس چنین به خونخواهی دل من بر نخاست

که تو برخاستی ،

ایکاش سایه ام نیز گم میشد

سالهای زیادی است که من گم شده ام

حال در کجای زندگی تو نشسته ام ؟

درکجا ماندم ؟

سالهای زیادی است که از گلهای باغچه

بویی بر نمیخیزد

زبانم از شرح آنچه که بمن گذشت عاجز است

زمان درمن گم شد ومن درزمانه

در آسمان وگردش زمین محو شدم

من قلب کودکی خودرا گم کردم

دیگر کسی به هنگام بوسه دادن

نگاهم نمیکند

لبخند ها همه بر لبها خشکیدند

بوسه ها بر لبها ماسید

ودیگر کسی نیست که دستم را بفشارد

سر ها همه بی حرکت بی جنبش

بر شانه های فروافتاده ؛ ایستاده اند

.......

روزگاری من خواب یک ماهی بزرگ را میدیدم

مانند کودکی که میخواست در یک دریای آرام شنا کند

با اندیشه ماهیهای کوچکم به خواب میرفتم

در خواب ماهی سرخ بزرگی را دید م که به آرامی

شنا میکرد

ماهی خواب من تازه بود

صورتی بود

دلم نمیخواست بدانم چه طعمی دارد

تنها اورا تماشا میکردم

با دهان باز ، باچشمان بسته

خزه های بر پر های او چسپیدند

کم کم ماهی من طلایی شد

من لبهایم را بر پشت او گذاشتم

ودر سایه اشکهایم گم شدم .

گم شدم

هنوز هم گم شده ام

........

نوامبر 27

ثریا

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

فر آذر

فر آذر

آن زلال آب که از چشمه سار میچکید

یر روز کاسه لاله

برای دید خفاشان ، تیز بود

آن قطره های مروارید که جامه آن مسافر

گمشده ، باشکوه فراوان میدرخشید

بر لباس مندرس وکهنه کرکسان

چشم آنها را کور ساخت

امروز  شکوفه هارا دانه دانه چیدم

ونوبرانه درفضای تیره این سیه دلان نشاندم

امروز هنوز ایستاده ام، دربرابر آن بانوی غمگین

میخواهم بهاررا زیر رو کنم

تا گل سرخی بیابم وتقدیمش کنم

( به صبر خو کردم تا به وصل رسیدم )

اگر چه پرده های پندار آن خود فروختگان

تاریک بود

ای گرسنگان گرسنگی ، ای تشنگان بردگی

شرمتان باد ،

وروزی برروی  شما بردگان

پنجه خواهم کشید

.............

 

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

گور من کجاست

گور من کجاست؟

در یک جاده طویل به دوراز ساحل آفتاب

زیر بوته خاری کنار تپه ای کوچک

از خود پرسیدم :

گور من کجاست ؟

به آفتاب  درخشان رو کردو پرسیدم آیا به سوی تو پر خواهم کشید؟

شبانگاه ماه به خانه ام آمد

ومرا درآغوش گرفت

از او پرسیدم آیا بنزد تو خواهم آمد؟

گامهای لرزانم  مرا به گرد دشتی میبردند

.زمین مانند حلقه ای تنگ  ، مرا فشار میداد

از دریا پرسیدم ، مرا میخواهی

او غرید ، غرش او رعد آسا بود

نا!!

رو به سوی کوه کردم  ، مرا میخواهید ؟

کوه غرید

غرش او یا س آور بود

آفتاب سوزان  بر پیکرم تابیدم تابید ، تابید  تابید

گرم شدم ؛ داغ شدم

وکم کم بسوی او رفتم او مرا میخواست .

هند

زندگی در نهند شکلهای مختلفی دارد بیشترا ازهر چیز فقر ونداری وبدبختی بیماری وادیان مختلف درآنجا بچشم میخورد

در جشنها واعیاد مذهبی اهالی دهکده ها لباسهای رنگارنگ خودر امیپوشند ودستهایشان را باحنا نقاشی میکنند وصورت خودر به نحو شگفت انگیزی رنگ مینمایند وآنکه بیشتر دارد ومیخواهد که ثروت خودرا به رخ دیگران بکشد طبیعی است که جلودار است .

مادری تهیدست با دسته گلی بانتظار فرزندش ایستاده وچشم به راه است :

درخواب دیدم که تو میایی ، شاد وخوشحال بسوی من آمدی.جلوی چشم همگان

مرا دربرگرفتی، من سربلند شدم

از خواب بیدارشدم فهمیدم تو هیچگاه نمیایی ومن همچنان چشم براهم

کجایی دلدارمن ؟آیا گردنکشان و(آدمکشان)راه ترا گرفته اند ؟

آیا آننها ترا میشناسندد ونام ترا نمیدانند ؟چرا تو درسایه تنهایی ؟

چگونه میتوانم دردهایم را بگویم و.چگونه میتوانم فریاد بکشم که :

من بی نیاز از همه این رنگها هستم ودر بیرنگی خود شادمان

چگونه میتوانم راز دلم را بگپویم که هروز می بینم دنیا دچار چه جهالتی است

چشمان من درماده بخواب لیک دراندیشه خود

بخواب خوش میبینم جلوه ترا

می بینم خویشتن را درچمن زار

می بینم که می آیی چو یک سوار کار

به یک دست ماه وبه یکد مهر

دریغ ودردکه این خواب وخیال

من ترا پنهان می بینم در محفل جان

...............

مرغک بی یار من ؛ آشیانه ات را بناکن

وبگذار درآنجا اندیشه های من جای بگیرند وانبار شوند.

....... برای پسر نادیده : کامبیز

ثریا 24-11-08

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

آن روزها

آن روزها

آن روزها رفتند ، آن روزهای خوب

آن روزهای سالم وسرشار......فروغ فرخزاد

........

چه خوب شد که ؛ آن روزها رفتند

آن روزهای پردرد وخالی ازترحم ومهربانی

آن روهای تحقیر واهانت، درمیان مشتی لاشه بو گرفته

درلانه گوسفندان که به دنبال هم بع بع کنان میرفتند

ومن که ...

قامتم برخاست ازقیامت

از تاریکیها خسته شدم

چشمانم بسته وگوشهایم به روی همه صداها،

جانورانی نابخردی را پیشه کرده

باید گوشهایم را می بستم

از سنگینی اینهمه صدا

چه خوب شد که آن روزها رفتند

در انفجار بغض ها

رگهایم متورم میشدند

نمی از اشک

نمی ازخون

نمی از باران شور

چه کسی داناییم را ستود؟

وچه کسی مرا برای سقوط فرستاد ؟

من که با عطسه یک ستاره

به بال یک شب پره

و به آشفتگی یک آهوی دشت، گوش سپر د ه بودم

چه خوب شد که آن روزها رفتند

و...........

روزهای دیگری آمدند

در میان حصار بامها بلند چهار گوش

درمیان آن کوچه های تنگ لبریز از بوی ادار شبانه

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

آنروزها که از ورم چشمانم میشد فهمید

که تمام شب را گریسته ام

آوازی درمیان نبود

شاخه ای ازگل نسترن نبود که من آنرا ببویم

روزهای تنبلی وبیکاری دردشتهای خالی وناشناس

نگاهم به خاک تیره میافتاد

آن روزهای پردرد

درراهروهای تنگ وبی نفس اداره مهاجرت

با چشم انداز بالکن های بی نور

که باد شلوارها وتنکه ها وسینه بندهای رنگین را

تکان میداد وآنها لبریز از خوشی میشدند

سرمای نامطبوع ، دیوارهای گچی وسفید

در پشت سیاهی شب تاریک

وکسانی که دشنه نامردمی را دردست داشتد

تا به سینه تو فروبرند

........

آن روزها رفتند

آن روزهایی که عید گم میشد

درمیان غوغای ستارگان کاغذی

در میان پولکهای رنگی وبادبادکها

وآن غول سپیدو قرمز با کوله بار فشفشه وترقه

چه خوب شد که آ ن روزها همه رفتند

درانتظار آفتابی گرم

در میدانهای پر ازدحام کهنه فروشان

بوی تند ماهی سوخته وقهوهای شب مانده

چشمان عروسکها خالی  و.......

مادر بزرگی نبود تاکه زنبیلی از میوه های پر آب

وشیرینی های خوشمزه برایمان به ارمغان بیاورد

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

آن روزهای کدر وتار

که جان من در میان رگهایم می طپید

وبانتظار پیامی از راههای دور بودم

دیگر حسی نماند تا با آن به جذبه ها فرو روم

سینه ای نماند تا با تپشهای نئشه آور آن

لرزشی بر پیکرم بنشیند

چه خوب شد

چه خوب شد که آن روزها هم رفتند

درمیان هیاهوی بازار گیج چینیها وگلبرگهای مصنوعی

آویزه دیوار وروی قبرها

.....

واکنون زنی تنها ، زنی تنهاست

با گلدانی از گلهای پلاستیکی

.......

ویک خیابان پر ازدحام

ثریا / اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

راز حقیقت

برای گفتن حقیقت ؛ همیشه باید جرئت وشهامت داشت

میگویند:

یکی از رجال بزرگ حقیقتی رابی پروا درمقابل رهبر خود

بر زبان آورد وبلا فاصله موردخشم وغضب قرار گرفت

واز کار برکنارشد .

دوستی  صمیمی باو گفت:

ما میدانیم که تو واقعیت را برزبان راندی اما گاهی لازم است

درمقابل قدرت مافوق کمی احتیاط بخرج دهی  والا جان تو درخطر است .

آن مرد بزرگ گفتم : برادر عز یزم  تو راست میگویی بنا براین  فرق من باتو این است که من امروز میمیرم وتو فردا ، همین

 

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

گفته های بزرگان

حقیقتی ابدی همیشه درحال پیشرفت است واین حقیقت برطبق قواعد وقوانین مرموزی از ملتی به ملت دیگر منتقل میشود وبه ترتیب گاهی

درمیان یک ملت  وزمانی درمیان ملتی دیگر ظهور میکند.

........

از : پیر لروو

.........

به جذبه فرورفتن درمیان یک آدم عادی دیوانگی تعبیر میشود اما درباره آدمهای بزرگ وفیلسوفان وسایر اشخاص روحانی!! یک نیروی ( خدایی) نام میگیرد !

......... ؟

هرگاه چیزی عالی بود وقتی درمقابل عادی قرار بگیرد پوچ ومبتذل میشود  . ؟

دریچه

چند نامه داشتم از بارسلونا .

پسرم در آنجا درهمه کنفرانسهای روزانه اش درخشید ، بخصوص اسپانیایی هارا سخت خوشحال کرد.

مراهم خوشحال کرد .آنچنان که همه غمها را فراموش کردم .

این مرد کوچک من با آن قلب طلاییش خوب دراین دنیای دون درخشید وخوب توانست خودرا ازتمام آلودگیها به دور نگدارد .

پسرم باز هم متشکرم وسپاسگذارتو وپروردگارم هستم .همیشه موفق باشی برایم غرور آفرین

است وباید هم باشد .

ثریا حریری/ اسپانیا

14-11-2008

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

سایه ابر

آن ابر روشنی که روزی بر فراز سر ما بود ،

باران شد؛ اندیشه های ما را آب باخود برد

فریاد من همچون نیزه ای بر سینه کوهستانها

فرو رفت .

کسی چه میداند ؟ نه کسی نمیداند

که این روزگار عبوس وتاریک بایک سایه ابر سیاه

( خانه مارا باخود برد )

ما ترسیدیم ؛ همه ترسیدیم

هیچکس با هیچ دستی نتوانست شمع شب تار مارا روشن کند

قلم ها با هم آغوشی  برگ های کاغذ پاره ها

سخن از سینه های چروکیده وخشک گفتند

کسی از  شقایق سوخته در آفتاب داغ کویر سخنی نگفت

همه دلها در یک محبت قلابی

همانند ماهیهای بوگرفته درمرداب

آواز کوچه باغی سردادند

وکسی به هم آغوشی زمین یا پیوند یک درخت  فکر نکرد

.........

من آنتهای سینه ام را ، آنجا که رویش غضروفی

دو پستانم میباشد  به دست باد دادم

من به پیوند گنگی اندیشیدم که درمیان چنبر مشتی مار خفته بود

در میان شهوت زمین وزمان

آب راکد مرداب در عمق تاریکی پیش میرورد

همه جا ساکت است

همه مرده اند

همه جادو شده اند

همه مجسمه اند ، مجسمه گچی

که مرا درآیینه تصور خویش مینگرند

و......

من ! با سعادتهای کوچک و معصومانه خود

به پیوند دلی میاندیشم که درحفره تنگ چاه زمان پنهان است .

ثریا / اسپانیا11-11-2008

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

هجرت ابدی

هجرت ابدی

 

درکجای این شب سیاه ایستاده ام؟

آیا همه اندیشه هایم را ؛ موریانه ها

خواند جوید ؟

در انزوای این تاریکی

در گردبادی  که از فراز دریا ؛ بلند میشود

درکجای این نقطه ایستاده ام؟

اندیشه هایم میل به رویید ن دارند

وسینه ام درتلخی خاک

در رطوبت زمین نمناک

در گودالهای کنار این مرداب

وفاصله ای بین مرگ وزندگی

آهسته آهسته جوانه میزند

شمع بی فانوس من

در کورسوی این کوچه های تاریک

وبد بو

در چهره شکسته پیر مرد ( همسایه)

تنها ، درگردباد یخ زده

میل به روشنی دارد

............

این هجرت ابدی شد

بمن بگو معمای این زندگی را

منکه دلباخته بستر خدایان

بودم

منکه درقبیله مردان کوهستان

بر چهره هز اران مترسک ؛ حاک پاشیدم

حال با کدام فانوس میتوانم  این شب تاریک را

به صبح روشنی بکشانم ؟

............

 

ثریا /اسپانیا

4/11/8

 

برای سایت ( جار)

مبارک

 مبارک ؛ مبارک !

 

تبارک اله احسن الخالقین ! زنده وپاینده باد

( حسین آقا ) بر منبر نشست  وبعد از این دیگر لازم نیست

که روضه امام حسین بخوانیم  ، اگر مادرم زنده بود  ،

از خوشحالی دوباره میمرد ! حال امروز به همراه  یک

فاتحه  پیغامم را نیز باو میرسانم  ومیگویم که :

حسین بر منبر نشست  واز این پس  دنیا روز خوشی را میبیند

همه چیز ( عوض ) میشود  پول بنز ورولزرویس وبنزین

به درخانه ها میرود  ومردم همه  رولز رویس سوار خواهند

شد !!.

بجای آب در شیشه ها وبطری ها  نفت وبنزین جای میگیرد

 وسپس روضه خوانیها شروع میشود ،

مردم همه ( دارا ) میشوند  ودیگر هیچکس زیر آوار :

»  ام .یازده « نمیمیرد ؛ دگیر کسی آدمها را نمیکشد

حتی قا تل ها وآدمکشها  دیگر اعدام نمیشوند  تنها با چند ضربه

شلاق ویک ( دیه ) مجازات میگردند .

من برایم مثل روز روشن است  که دنیا بهشت میشود

همان بهشتی را که به ما از سوراخ ماه وعده دادند !

راست میگویم  دنیا بهشت بهشت خواهد شد

مردم میتوانند  به راحتی حشیش وافیون خود را کنار جوی آب

 مخلوط کرده به همراه یک بطر شامپانی سر بکشند

ومردان میتوانند موهایشان را دم اسبی کنند وزنهایشانرا

بر شانه هایشان بنشانند  وبا کمر بندهای طلایی در وسط

خیابانها برقصند .

طبالان برایشان بر طبلها میکوبند .

جنگها تمام میشوند  وهمه آنهاییکه به جنگ رفته اند در همانجا

مدفون میشوند وروی گور آنها گل ( خر زهره ) رشد میکند

راست میگویم  منهم خواب دیدم

که دنیا بهشت خواهد شد .

وهمه چیز ( عوض ) خواهد شد ؟!

چرا که :

او . با. ما . ا ست !

...........  ثریای خوش خیال

 

 

خانه ابری

خانه ابری

 

صبح درخشان نیست ؛ نگین صبح بردست دیوان است

رنگ خاک سرخ است  ؛ به رنگ نقش فرش لاکی

دیگر گل شمعدانی درگلدان  نمیرود

و گل در باغ نمیخندد

عشق درلابلای کتابهای مدرسه گم شده

در لابلای نان وپنیروخیار و

....مشک دوغ !!! دلها رنجور ؛ لبها داغ بسته

وامید از همه دلها رفته

نه پای گریزی هست  ؛ نه جای نشستن

آنچه مینوشی ؛ خون است ، خون

لولیان سرمست خاموشند ؛ شیر درپستان مادران خشک

شده  وستاره هاگم شدند

و........ چگونه ما  درزیر غریو  باران شدیدی گذشته

درمیان مشتی خاکستر مسموم ،

به دنبال اندیشه های گمشده خود میگردیم ؟

هنوز آن آواز قدیمی را میخوانیم

در شهرهای آهنین ودیوارهای سیمانی سخت

بلند و بی گل وسبزه

همان آواز را تکرار میکنیم ؟!.

............

ثریا/ اسپانیا

 

 

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

بهاری تازه

بهاری تازه

 

چه سرمست ؛ چه شیرین ؛ چه خوشحال

چو مرغی شاد ؛ برسر شاخسا ر

میسرایم ؛ میسرایم آنچه

که دانم می سرایم سرود خویش را

تابیابم ؛ حضورت را

درکنارخود

تا به پایت سرگذارم

گرچه خوب میدانم

( کجا این سر ؛ کجا آ ن پا )  ؟

میسرایم از سرشادی

تاروم ازخود برون

ز بس درمنی تو ؛ درمن

ترا که سروروشنی

بیا ؛ بیاجانم

جان جانانم

که تابد بر همه دنیای من

آن نورپاکی تو

تا پاک شوم من ؛ ز هر

رهزن

ز هر ناپاک

به هر کویی؛ نشا ن توست

دلم زهردردی

در پندار توست

در زمستانم

بهار آمد !

ترنم خیزو خوش آوا

برای عشقبازی با ؛

مرغان هوا

تورا خواهم ای یار! تراخواهم

اینک رسید ؛ هنگام آ رامش من

نوای شادیم ؛ از خامشی دوردست

به سوی دلم ؛ دل آرامم

می آید.

 

ثریا /اسپانیا

17 /1/2008

 

 

 

او که بود

او که بود

 

او که بود ؟ آ ن زن که دیرزمانی است

دیگر نمیتواند ناله سر دهد

زخم های التیام نیافه ا ش ؛ از ا نتهای شب

به روزی تازه میرسد

آ ه ......

ای زن ، اینهمه سکوت ؟!

نه ناله ای درآن شب گداخته وسنگین

ونه آهی سرد

ای بی یارو یاور

اینهمه بی نشانی ازچیست ؟

ای بی دیار و بی سرزمین

ای فرزند یگا نه جهان ،

بیا د بیاور آن آفتاب گرم کویر را

که تنها تکه ای برنقشه افتاده

چگونه پنجه هایت فروکشید، خنده هایت از کنج لب،

به گریه نشست

الماس اشک تو   به پای ناکسان ریخته شد

وبه زمین خشک فرورفت

 

ای زن

چون خرمنی از یک خاکستر گرم زمانه

ناله هایت رافرو خوردی

ای خسته زمان

آنکه نعره کشید وترا ترساند

چه کسی بود؟

آن غول بی چشم وکور

پشت در بسته وپشت پنجره تاریک

نیمه بیدار

بامید آنکه ترا یکباره ببلعد

و.... تو ای زن

در هاله سکوت نشستی

واز یادبردی که ......

نفس کشیدن یعنی چه .

..........

 

به انتظار همسفری نشسته ام

که یادگاری از من در دست دارد

این کلمات ؛ یادگاری است از دوردستها

برای یاران بی نشان

برافکندن حجاب از رخ تیره شب

وخنده صبحگاهی ؛

  در انتظار همسفری نشسته ام که روزی دل به مهر او سپردم

من بیگانه نیستم ؛ درزورق طلای خود , بسوی

خورشید میرانم  ومیدانم که باو خواهم رسید

.............

ای آینده شتاب کن

 سرود نیمه شب را شنیده ای

نغمه صبح روشن را؟

از آن تک ستاره  تنها  که در آسمان بیگانه

رها شد

اشکی شد  از چشم شب فرو ا فتاد بامید تابش  خورشید که

دوباره بر پیکر او بپیچد.

.............

امروز او بصورت یک کبوتر سپید

 

 در آسمان پرواز میکند

ایکا ش منهم آیینه میشدم

تا انعکاس چهره زیبای اوباشم

ایکاش کمانی میشدم  تا بتوانم  اورا بسوی خود بکشانم

من درچنگ هزاران عشق گرفتارم

از همه گریزان

اماتنها ؛ به یکی سخت دلبسته ا م

او ؛ همان کبوتری  که همیشه در آسمان خانه ام

در پرواز است ..

...........

ثریا /اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

اقامت او

اقامت او

خروج من

 

دیگر از کدام سو

میتوانیم به هم برسیم ؟

راه سفر دراز است

دیگر از کدام پنجره میتوان

به اطاقی پرید ؟

در گوش تو؛

چه کسی میخواند

آوای پنهان

وترنم عشق مرا ؟

آوخ ..

که سفر چه دردناک است

چه حجم بزرگی دارد؟

روزیکه مرغان عشق از کنارمان

عبور میکردند

توبی خبربا نتنظار خروج از باغ بودی

فصل بهار بود

بهاری دل انگیز

چه دستی خواب خوش مارا خروشان کرد؟

و....

بهار مارابه سوی خزان برد؟

ما بانشستن به روی

یک سکوی

گلی

زیر پایمان خالی شد

کتاب عشق ما ورق خورد

و... به برگ آخر نزدیک شدیم

تو گفتی :

در آسمان  ؛ ما خانه عشقی ساخته یم

و کسی آنرا ویران نخواهد کرد!!!

هنوز سطر اول کتاب را

نخوانده بودیم

که
باد کتاب را بست

من بیاد گاربر پوست خود نوشتم :

میان من وتو

یک احساس هوشیاری وجود دارد

من وتو ؛ آدم .هوای زما نیم

و دنیا روی شانه های ما

بنا  خواهد شد

ما ؛ از کنار حادثه ها گذشتیم

و روی برکه آرامی سفر کردیم

هنوز امیدوارم که

از مجاورت یک پنجره

در روی پوسته غربت

با دستهای کوچکم

این حماسه را بزرگ کنم

سفر ترا از من دور

و مرا از تو ربود

( نفرین برسفر باد )

 

تقیم به او

از : دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

باغ انتظار

باغ انتظار

 

آیا کسی در گوشه ی باغی ؛

انتظار مرا میکشد؟

آیا از پس دیوار ؛ بوسه ای عاشقانه ؛

بسویم پرتاب میشود ؟

آیا دستی ؛ شوری اشکهایم را پاک خواهدکرد

من به باغ احساس پای میگذارم

بوسه از نسیم میخواهم

که برچهره ام بنشیند

من به دنبال یک نوازش

یک پیرایش هماهنگی

ورسیدن به آنچه که:

نام اورا عشق گذارده ایم

نه ازباغ نشانی است

نه ازباغبان

عشق ها درتاریکی سود سکه ها

گم شدند

دیرگاهی است که پنجره ام

تاریک است

بانک ناقوسها ؛ دلم را میلرزاند

به سوی پنجره ای میروم

میبینم اورا که برصلیب کشیده اند

برای تماشای خلق

برروی شانه مردانی نشسته

که ......

آنها نیز برانبوه سکه ها نشسته اند

نمیدانم ! ناقوس عزا است یا نوای شور وشادی

وکسی نیست تابپرسم

چه بوده است گناه او؟!

 

 /اسپانیا