دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

دیروز و

دیروز و......

امروز

 

ای کوهستانها ودشتهای محبوب ، خدا حافظ ، ای دره های سبز

وخرم ، به درود ، (ژا ن ) کوچک دیگر روی شما گردش نخواهد

کرد وبرا ی ابد باشما وداع میگوید .

ای چمنهاییکه آبیاری میکردم  ، ای درختا نی که نهالشان را به

دست خود نشاندم ،  همیشه سبزو خرم باشید ، با شما وداع میکنم

ای چشمه سارهای خنک ، ای نوا ی دلفریب آبشار دردره ها که

بیشتر اوقات به سرود های من پاسخ میگفتی ، ( ژان ) دیگر بسوی

شما باز نخواهد گشت .

ای گوسفندا ن من ، از این به بعد در صحراها پراکنده شوید ، زیرا

دیگر بی شبان خواهید بود و من ناگزیرم گله دیگری را در میدان

خون آلود خطر رهبری کنم .

سروده ی از : شیلر برا ی ( ژان دوارک )

امروز .....

چه  زمانی این پارچه های خوشبو ونقره فام را که باحاشیه طلایی

پیکر مرا میپوشاند میتواند درود مرا پاسخ گوید ؟

درود برشما ؛ ای لباسها ی ابریشمی خاکستری ؛ زرد وقرمز وآبی

به شما تعظیم میکنم ؛ چرا که دیروز عریا ن بودم وعریان راه را

طی میکردم ، ای فرشهای رنگین وگرانبها ؛ پاهای مرا محکم نگاهدارید

ای الماسهای درخشان ؛ پیکر مرا زینت دهید ، ای تالارهای وسیع

که خوان نعمت بر آن گسترده شده ، میزبان من باشید ، ای جامهای

زرین لبریز از کف شیرین وعطرآ گین شراب ، آوای میزبانان مرا

بشنوید ، ای گیاهان وگلهای زیبا ، ای پرند گان خوش آواز ؛ بگذارید

آنقدر بنوشم  تا سرمست شوم چرا که سعادتمندم ،  درباره من اندیشه

مکنید ، من باید جلوه گر معشوق باشم وگله های دیگری را به بوستان

خون آلود رزم میفرستم تا از من و (ما) پاسداری کنند .

تصور نکنید که تمایلات دنیایی مرا با ین تحرک واداشت !!!

این الهامات خدای ( بیزنس) بود که مرا بسوی سرنوشت فرستاد

امروز دیگر جزیی از گله بزرگ شده ام وشبانان پرقدرتی از من حمایت

میکنند ودر عوض در مقابل تمام زنان دنیا با افتخار تمام گام برمیدارم

آنهم در زمانیکه مردان جنگی در بیابانها مانند برگ درختان پاییزی بر

زمین می افتند .

من آخرین سرنوشت فرانسه بزرگ هستم ، چرا که خداوند مرا زیبا و

فریبنده آفرید .

سروده ای از چمیلر !!!!

ثریا . اسپانیا

 

بمناسبت روز سیزده بدر !!!

 

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷

دنیای تنهایی من

دنیای تنهایی من

 

دراین دنیای تنهایی ها

در این ژرفای تاریک

قدم آهسته بردار ؛

نهان ا زچشم هر نامرد

هر آنچه باد ( سامی) کرد

فریادها جاودانی شد

گر آسمان نیلگون است

اما ( جهان ) در پرده پنهان

است

سرود وزمزمه شاخساران

ناگهان پایان گرفت

نوای مرغ عشق

خاموش شد به غیرازمن ؛

که دراین کوی نامردان

فروبسته در را بروی

ناکسان

ناله ای نیست که بر خیزد

دراین کوچه تنهایی ( من)

تنها تو گذر داری

تنها توهمدم وغمگساری

دور مشو ازمن

ای رویای من

شاید روزی به حقیقت

پیوستی ؟!.

...................

گاهی باخود میاندیشم آیا هنوز دلی درسینه ای مانده

تا بتواندقلب ( همه ماباشد)؟ یعنی تنها چیزیکه در جسم ما

باقی مانده؛ تنها چیزیکه نشان هستی ما ست.

آمدند ؛ جوانی ؛ مردی ومردانگی ؛ نشاط وخنده زنان

جوان را از آنها گرفتند سلامت روح  همه درهم شکست

نهال زندگیها ا زبیخ و بن کنده شد,آداب ورسوم وسنن

بهم ریخت ,بنیان سعا دتها زیروگردید وهزران سال

به عقب برگشتیم بارهای سنگینی بردوش جوانان ومردان

مسن ما نهادند آنچنانکه درزیر این بارها کمر شکستند

آیا هنوز دلی در سینه ای مانده که بگوید :

برخیزید وهمه چیز ا ازنوترمیم کنید ؛ بما بگوید:

سعادتی بالاتراز این نیست که انسان دروطن خودش خانه ای

داشته باشد .

عده ای افسار گسیخته خانه هارا گرفتند بردند سوختند و

ما ماندیم و ویرانه ها .

دوستان دیروزمان تبدیل به دشمنان قسم خورده شدند

ومداحان دیروز به خیمه گاه رفتند وافسانه گویی شدند

و ( صله ) خودر اهم گرفتند.

امروز ما به چه نامی افتخار کنیم ؛ چه بلندای بلندی

ساخته ایم که نماد آن افتخار باشد ؟ .

دسته دسته ؛ جدا جدا ؛ رخنه دریگا نگی ها وبازیچه

دست بیگانه .

..............

در میان سیل وطوفان

زارو نالان

آسمان بر من میگرید

وتواز کدام سوی , ای مهربان من

بکوی من خواهی آمد ؟

درب را میگشایم

با دوچشم خسته از بیداری شب

تا بدانم درا ین ظلمت

از کدام سوی ؛ ای مهربانم من

ره باین خانه میابی ؟

از کدام جنگل تاریک

از کدام ظلمت

واز کدام تیرزود رس

راه خود را خواهی یافت ؟

ای مهربان من

بسوی این رفته ازیاد

چگونه خواهی آمد ؟ .

 

تقدیم به مردان وزنان جان باخته وجان برکف

 

ثریا /اسپانیا

 

 

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

الهه

الهه؛ خدای خدایان

 

بیار با دۀ رنگین که یک حکایت فاش

بگویم و رخنه کنم در مسلمانی

.........

 

رویای عجیبی بود؛ نیمه خواب ونیمه بیدار؛ او جلوی چشمانم روی تخت زرینی نشسته  بود.  اطرافش را صدها شمع روشن و گلهای ساخته شده از طلای نا ب او را احاطه کرده بودند.  دردستش عصای زرینی مزین به سنگهای درخشان  و در جلوی تخت او یک برکه کوچک دیده میشد که به رنگ آبی بود.  او گاه گاهی نوک عصایش را در نقطه ای از این برکه فرومیبرد و سپس ساکت به تماشا می نشست.  پروانه های رنگارنگ و بسیار زیبایی در اطرافش گردش میکردند و زمانی از او دور شده و دوباره برمیگشتند که ظاهرا فرشته های درگاه و بارگاه اوبودند.

 

هیکلی بلند که تا سقف بی انتها میرسید وپاهایش باندازۀ یک دیس بزرگ و ناخنهای رنگ شده او

درست یک قاشق را تداعی میکرد ومن تنها توانستم در کنار یکی از ناخن های او بایستم.  بوی کافور بوی عود وعنبر و شمع همه جا را پرکرده بود.

 

خسته بودم و بانتظار ایستاده تا مرا بسوی خود بخواند.  سرانجام صدای او بلند شد. آوایی که تا آنروزهیچگاه بگوشم نرسیده بود پرسید: چه میخواهی؟  زبانم بند آمد (حتی درخواب هم زبانم

بسته میشود!)   ساکت بودم.  او گفت:

 

آن مرد بلند قامت با ریش سفیدی که تا زانویش میرسید با ردای سپید و صورت مهربان را فراموش کنید.  او تنها ساخته رویای شماست؛ این منم که خالق همه شما جانوران دراین سیاره کوچک میباشم!!

 

شما می بایست از بدو خلقت می فهمیدید که خالق شما( یک زن؛ یک ماده) میباشد.   من مردان را برای سرگرمی خود آفریدم و سپس زنان را که به خدمت آنان درآیند.  به مردان همه نوع امکانی دادم.  زور بازو، فهم و شعور، چهره زیبا، اندام متناسب و هرچه زیبایی در خاک این سیاره بود به آنان دادم و شما را برای سرگرمی آن موجودات دوست داشتنی خلق کردم.  بلی خا لق شما یک زن است نه یک مرد!  بشما زنها دردهای زیادی دادم تا در زیر فشار آن دردها نتوانید تکان بخورید.   

 

درحالیکه نگاهم به ناخن های بلند او دوخته شده بود پرسیدم، آنگاه به هنگام درد اگر شما را فریاد کنیم چگونه به ما جواب خواهید داد؟ 

 

سرش را پایین آورد.  بجای چشما ن او دو زمرد بزرگ سبز،  بجای لبانش دوعدد یاقوت بشکل

نیم دایره و بجای بینی او یک الماس بلند جای داشت.  انبوهی از موهای طلایی اطراف صورتش را پوشانده و نشانی از دو گوش در پهنای صورتش دیده نمیشد.  او ابداً گوش شنوا نداشت هیکل بلند او زیر خرواری از حریرو تور و مخمل زربافت دیده میشد.  عصای زرینش را گاه گاهی بر روی آب آن برکه آبی گردش میداد و دو یاقوت دایره مانند از هم باز میشدند و نشان میدادند که خوشحال است. 

 

درد همه وجودم را فرا گرفته بود. بلی!  او یک زن، همجنس من، وخالق ما جانوران بود.  از صدایی که نمیدانستم چیست و از کجا میاید،  بیدارشدم واز پنجره به بیرون نگاه کردم.  گردی ماه تمام آسمان را فراگرفته بود و صدای طبل و شیپور از دوردستها بگوش می رسید.  کم کم تخت زرین بانوی مقدس را دیدم که درمیان انبوهی از گل وشمع لباسهای حریر ومخمل سرخ بر شانه مردان زیبا وبلند قد نشسته بود و طبالها بر طبلهایشان می کوبیدند و شیپور چیان در شیپورهای خود می دمیدند و من مبهوت آن رویای شبانه بودم که آیا به راستی خالق ما یک زن است؟! 

 

ثریا - اسپانیا

 

 

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

نوروز

نوروز ! پیروز

یکهزاروسیصد وهشتاد هفت ؛

ستاره تابناک ؛ خاموش شدند

روز نوبرخاسته ؛ زمین بیدارشده

خورشید درخشان ؛ از افق

سرزده

چهره ارغوانی خودرا

بر دنیایی میپاشد

که .......

بوی خون ومرگ همه جارا

فراگرفته

وماشرمسار؛ از اسارت

شب یاران که جباران برآنها خشم

گرفته اند ؛ وما با.

این صبگاه درخشان

هنوز پای دیوار بیخبری

بانتظار ایستاده ا یم

......

یکهزارو سیصد وهشتا دو هفت شمع

برسر هر برج بلندی روشن است

با مردان خسته

وزنانی که درون گاری های چوبی

در انتظار یک قفس خالی

و.... درخیال یک جاده روشن

و.... زمزمه ها را درسینه خاموش

کرده اند

چگونه میتوان پای براین زمین نهاد

ودر کدامین جویبار میتوان تن را

به آب سپرد

و بربلور گردن یک معشوق

زیر یک طاق نصرت روشن

شب تاریک خودرا به روشناییها سپرد ؟

ما با دستهای ناتوان خود

مجسمه های مومی را میسازیم

آنها را در موزه ها به امانت میسپاریم

تا در یک روز درخشان , به آنها

تعظیم کنیم.

نوروزتان پیروز وهر روزتان نوروز باد / ثریا

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

چارشنبه سوری

چارشنبه سوری !

برای گرمی درونت ؛ قصه ها خواهم گفت

اگر..... آتشی نیست

شمع میتواند جایگزین آن باشد

.........

میتوان از روی شمع هم پرید

آنگاه جام خاطره هارا سرکشید

این یک فرجام بیحاصل است

یک رنگین کمان برآسمان ؛ دیگران

که نمیتوان گفت : آتش

دها نت را میسوازانند

درآفتابی نه چندان داغ ؛ رطوبت زده

بانتظار شب

وروشن کردن چند شمع

پریدن از روی آن وخندیدن

ا گر چه خانه کوچک است

لکن آسمانم بزرگ

و.....

دلتنگیهایم کوچکند.

چهارشنبه سوری بر همه خوش باد .

ثریا /اسپانیا 19/3/2008

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

برف های بهاری

برف های بهاری

روی گرداندم از شعرو شاعری

باغبانی کردم گل کاشتم

رنج بردم درمیان باعچه ام بسیار

نرگس ومینا وسنبل کاشتم

........ ح .شین

فراز آمد سال نووبه پایان رفت

کهنه دیرین؛ ابر بارید

آفتاب تابید نسیم آمد وباخود ؛

بوی بهاررا آورد

سال نوآمد ؛ نه درباغ خانه ما

نه در گسترده آوای بلبل

نه چنگی سرودی سردا د

نه شاخه برهنه ؛ به گلبرگی شکفت

بویی از این خیمه خرگاه برنخاست

نگاهی درآیینه ؛ به چهره برفی

برفی که برموهاو ابروها ؛ نشسته

دیگر کجا میتوان ؛

میان این قطب شمالی

آتشی سوزان افروخت

ویا به انعطا ف قلبی یاکلامی

خوش بود

........

امروز در وجدان قاضیان بیرحم

نشسته ام که؛

تنها تصویری از من

در ذهنشان مانده

دیگر میلی به نوازش نیست

ومیلی هم به بخشش ندارم

تنها کاش ؛ دستهای او , نوازشگر

نوازشهای من بودند

که .... نیستند

باید بار سفر را بست

ثریا / اسپانیا 14/3/2008

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

سه امر مهم

سه امر مهم !

در اولین روز براه اندختن این برگ

که نامش راهرچه میخوا هید بگذارید؛

نوشتم :

در سه مورد دخالت نخواهم کرد ؛

اول . سیاست

دوم . دین ومذهب

سوم . فوتبال !!

راه خودم را میروم وبس .

باتقدیم احترامات فائقه

ثریا حریری /اسپانیا 12/3/2008

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

ای زن

ای زن

در این زمین تهی

در این آفتاب سوزان

دیده ات به کدام حلقه در ؛

دوخته شده ؟

همه درها بسته اند

پنجره ها تاریکند

به روی روشنایی آفتاب

باز نمیشوند

نوری از آنها میترواد

زمین خالی را طی میکند

وبسوی افق خودشان میرود

هنگامیکه ابرها کنار میروند

و پرده افق نیلگون باز میشود

تو .... ای زن

در چشمه بیگا نگیها ,

خود خواهی های گله

گمشده ای

روزی فرامیرسد که

درخت سروازخاک توبروید

چهره اش رادرجویبار ؛ بشوید

تصویر تو درقابی زیبا

بر روی دیوار اطاقت نشسته

اما... همه ترا فراموش کرده اند

ای زن

من ترا , همه شب در پشت شیشه عریا ن تنهایی

دنبال کردم

در تمام آینه ها ترا دیدم

سایه های شومی در پشت دیوار , دیده میشدند

من سایه هارا دیدم

ای زن

آیا کسی بتوگفت ؛ بیا ؛ بیا

و.... درسایه مهربانی من ؛ جای بگیر؟

آیا پنجره ای روشن

برویت باز شد وترا فراخواند؟

وکلیده ها درقفل تاریکشان ؛ چرخید؟

آیا کسی گفت آی زن !

بگذار درب روشنای را برویت بگشایم

وتو ؛ در تاریکیها گم شدی

ای زن ثریا /اسپانیا


سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

من وباغچه

من وباغچه !

 

گاهگاهی ؛ زیر سقف این سفالین

بامهای مه گرفته

قصه های درهم غم را ؛ ز نم نم های باران ها شنیدن

بی تکان گهواره ی رنگین کمانرا

در کنار بام دیدن .......... ساووش کسرایی

...........

هوا آفتابی ونسبتا گرم بود ؛ توانستم سری به باغچه کوچکم

بزنم بوته های نعنا با غرورتمام !! سر تاسر باغچه را گرفته

ومجال خودنمایی به دیگر گلها وبرگها ندا ده بودند.

هرگاه خانه ی را عوض میکنم از گلهای باغچه خانه قبلی

شاخه ای را به خانه جدید میاورم ودر باغچه یا گلدانی میکارم!

نمیدانم ! شاید با این کار میخواهم بگویم که ریشه ام درخودم

هست ؟ .

خوشبختانه همه ریشه کرده وبزرگ میشوند ؛ حال امروز دیدم

بوته های نعنا خود را روی گلهای کاشته شده من ا نداخته

وعلفهای هرزه با بخشش بارانهای فصلی رشد کرده وجایی را

برای خودنمایی گلهای من نگذاشته اند .

با بیرحمی تمام  همه بوته را از ریشه بیرون کشیدم ودرون کیسه

زباله جای دادم ؛ چه عالمی داشت بریدن ریشه های بی مصرف

وگویی دارم با یک انسان سخن میگویم ؛ گفتم :

شما حق ندارید در باغچه کوچک من ریشه بدوانید وگلهای نازمرا

از بین ببرید ویا بخشکانید وباز با کمک قیچی وچاقوآنهارااز جای

کندم مگر چند شاخه نورس را که اگر روزی آنها هم بخواهند تجاوزی

به حریم گلهای باغچه ام بنمایند شرآنها را نیز میکنم !!!

هیچ نمیدانستم که گیا هان هم میتوانند متجاوز باشند وبدینگونه ریشه نمایند

وجایی برای دیگران نگذارند ؛ هنگامیکه باغچه کاملا خلوت شد ؛

گل نازم قد کشید وسایر گلها وبرگها گویی خودرا تکان دادند بدین شکل

از من سپاس گذاری کرده از اینکه ( بیگانه ای) را از آنها دورکرده ام

نگاهی به گلدان گل کاکتوسم انداختم ؛ دیدم گلدانش را شکسته وتولید

بچه های دیگری کرده ؛ اما غمگین است ؛ باو گفتم میدانم چرا غمگینی

آفتاب گرم جنوب کمتر برتو وبراین باغچه میتابد ؛ به هنگام طلوع صبح

خودی نشان میدهد وسپس ره به خانه های دیگری میسپارد ؛ تنها به آفتاب

نگاه کن شاید همین تماشا کردن خورشید در آنسوی خانه نیز تراگرم کند.

همانگونه که من با گرمای درونم زندگی را گرم نگاه داشته ام .

 

ثریا / اسپانیا  اسفند ماه 1386

 

 

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

هنوزستان

 هنوزستان

 

« مسعود فرزاد»

 

بارها بشکست دل ؛ اما دلی دارم هنوز

وای بردل ؛ آرزوی باطلی دارم هنوز

زورق تاب وتوان شد غرق در بحر زمان

وزسر غفلت ؛ امید ساحلی دارم هنوز

گفت غم : ماضی وحال تو برایم بس نبود

گفتم اورا ؛ غم مخور مستقبلی دارم هنوز

بسکه جانم خسته شد آخر زبانم بسته شد

لیک جوشا ن سینه ای پر غلغلی دارم هنوز

چشم نتوان داشت فهم سخن  زین ناقصان

چشم فهم خامشی از کاملی دارم هنوز

تا مگر بیگا نگیها آشنائیها شود

عمر رفت و کوشش بی حاصلی دارم هنوز

مجمع امیدواران گرپریشان شد چه باک

شمع یا س و کنج عزلت محفلی دارم هنوز

چون جفای دوست بردن خوشتراز آوارگی است

بر سر کوی جفا یش منزلی دارم هنوز

گرچه از بیمایگی  شرمنده ام درنزد یار

شعر شیرین ؛ تحفه ناقابلی دارم هنوز

 

زنده یاد مسعود فرزاد

 حوصله نوشتن نداشتم باین شعر اکتفا میکنم .

ثریا /اسپانیا