شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

ایتالیا

ایتالیا ، سلام برتو وشیخ صفی الدین اردبیلی ، خدا نگهدار !

شاه سلطان صفوی ، باید غز ل خدا حافظی را خواند

ایتالیا ، سلام بر تو ، تو که شاهکار معماریهای دنیا هستی

ونگهدار دین پرشکوه آن مرد فلک زد بر فلک افلاک

ایتالیا ای کشور عشق وترانه وآواز  ، سرزمین " پاستا " !

فردا جام را دربغل خواهی فشرد

ایتالیا تو که گهوار هنر مندان بزرگی

وتو....شیخ صفی الدین اردبیلی وتو شاه سلطان صفوی

باید غزل خدا حافظی را بخوانید  برای همیشه ، با ریشه

وبنیان گذار آن دین وآیین " شیعه"

میخی بزرگ درمیدان پرشکوه شهر لندن به آسمان میرود

وخیال دارد آسمان را سوراخ کند بوی " نفت " تمام شهر را

احاطه کرده است ، باید رفت درکنار آن میخ نماز خواند

وزیر دوش نفت غسل جنابت بعمل آورد !

در میدان شهر بزرگ وباشکوه مملکت شاه سلطان صفوی نیز

میخی به آسمان رفته بوی خون همه اطراف آنرا احاطه کرده است

ایتالیا ، تو با شهر قدیم رم که روزی جویبار خونی بود که آن مردک

دیوانه آنرا به راه انداخته بود ، و امروز این بردگی همچنان اد امه دارد

ایتالیا ، بر ژرفنای تاریخ های گذشته نگاهی کن ، یک لحظه ، تنها

یک لحظه وآن " آمفی تاتررا غرقه درخون خواهی دید.

هر بنای حکومتی  روی خون بناشده که مردان هوشیار یا دیوانه را

بردگان روی شانه های خود حمل میکنند.

ایتالیا ، نرون رفت ، برلوز کونی هم رفت ، دیگران هم میروند

وتومحکم واستوار برجای خود ایستاده ای که گفته اند :

همه راه ها به رم ختم میشود ؟!

صبح شنبه وتعبیر خواب دوشین ؟!           ثریا

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۱

جیم / جی

آخرین روز برای شهروندان است تا خانه هایشان را تمیز کنند وچمدانهایشان را ببندند وراهی تعطیلات شوند!

شمالیها به جنوب میایند جنوبی ها به شمال میروند عده ی به کشوهای دوردست پرواز میکنند ، عده ای به قاره امریکا وبسیاری هم به سوی برج بلند وحلقه ها المپیک.

با شروع تابستان آتش سوزی های عمدی یا غیر عمدی هم شروع شده وما به تماشای مردمی مینشینم که همه چیز خودرا درمیان شعله های آتش از دست میدهند وگرما ودمای آن بما هم میرسد تا بی نصیب نمانیم.

سرنوشت ما هم بستگی دارد به بازی روز یکشنبه بین ایتالیا واسپانیا  هرکدام که توپ را بهتر به دورازه دشمن پرتاب کردند ، یورهای اکیپ _ جی- به آنها تعلق میگیرد واگر به این شبه جزیره درمانده که گم شده دربین تمام تمدنها ، چیری رسید ...شاید حقوقهای عقب افتاده چند هزار یورویی ماراهم بپردازند.چهار سال بدون حقوق کار کردن وپول بنزین دادن ویکصدو چهل کیلومترراه را درهوای داغ رانندگی کردن بی هیچ مزد ومنتی ؟!

خر تو خر عجیبی است ، متاسفانه ماهم حضور داریم. ما همیشه حقوق بگیر بودیم هیچگاه شم بیزنس نداشتیم راه فروشندگی را نمیدانستیم همیشه خریدار بودیم آنهم خریدار مهربانیها حتی دلالی وجاسوسی وبگیرو بستان رشوه گرفتن ودزدیهای را نیز نمیدانسیتم

کالایی برای عرضه وفروش نداشتیم تنها خودمان بود وشرفمان که هیچگاه میل نداشتیم آنرا بباد دهیم .

خوب ، تعطیلات بی تعطیلات ،  وتعطیلات همشهریان خوش بگذرد ما که بخیل نیستیم ، تنها تماشاچی و.......سکوت.!

ثریا/ اسپانیا/ جمعه داغ

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

پنالتی آه پنالتی

درهمان زمان که چهار گل با " پنالتی " وارد دروازه پرتغال شد !! درهمان زمان هم 435 قلم ضربه پنالتی به دروازه بیماران  بیمارستانهای دولتی وارد آمد.

درست تر بگویم 435 قلم از دارو های بیماران را از داروخانه ها جمع آوری کرده ودکترها حق ندارند داروی زیاد به بیمارانشان بدهند انی تصمیم درست زمانی گفته شد که همه مردم چشم به دروازه های فوتبال جام اروپا دوخته بودند .

آنها هورا می کشیدند وکسانی در تختخوابهای خود دراین فکر بودند که اگر داروی مرا که باید تا آخر عمر از آن استفاده کنم در گروه این ارقام باشد ، زندگیم چه خواهد شد؟  زندگی بیمارا؟ مهم نیست آنکه بیمار است باید بمیرد ، مهم الان تنها بازی های فوتبال است وسپس بازیهای المیک جهانی وشرط بندی ها ودراین بین دلاها ومافیای خوش خدمت نیز به نوا میرسند .

خوب ، سیل بنگلادش را دارد میبرد ، کوه آتشفانی که سالها درکنار بستر دریای مدیترانه آرام خوابیده بود غرش برداشته واز این روزها آتش را به آسمان میرساند وگرمای چهل درجه وگرانی سر سام آور وووووووو........ زنده باد فوتبال ، حال پسرکی درمیان تماشاچیان میگفت ( آلمان را هم با سیب زمین خواهیم خورد ) نوش جان شما واربابان شما.

این ارقام وجمع آور ی داروها تنها به بیماران بیمارستانهای دولتی اختصاص دارد نه به بیماران خصوصی واز ما بهتران.

پیر زنی در داروخانه میگفت " مهم نیست مانند قدیم از داروهای گیاهی استفاده میکنم " عمری هم ندارم وای به  حال بقیه ، راست گفت وای به حال بقیه مردم دنیا .

                             ثریا. ساکن اسپانیا . پنجشنبه

 

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

فیس بوک

همه امروز دارای یک " فیس بوک" میباشند  ودریک دنیای مجازی ودربین دوستان مجازی که اکثر آنها واقعی نیستند زندگی میکنند .

خوشبختانه من بعداز یک تجربه کوتاه درب این دنیای خیالی را بستم وبرگشتم به زندگی واقعی خود ، وهنوزدراین امیدم که مردم دنیا آزاد باشند وآزادانه بتوانند حرفهایشان را بگوش هم برسانند .

این دنیای آزادرا تنها میتوان درمیان قصه های کهن یافت آزادی از خشم ونفرت وکین طالب یک آرامش واقعی ، دنیایی که بتوان درساحل دریاهای آن مغرور راه رفت بی آتکه ترس از " سونامی ها"! ترا احاطه کرده باشد .

دنیایی که بتوان گندابهارا مهار کرد ، گودالهای پهناور متعفن ومغزهای بیشعور وگندیده  لبریز از افسانه های غیر قابل باور را خالی کرده به جایشان شعور نشاند.

دنیایی که بتوان درآنجا دردامن امنیت وآسایش وسر انجام آزادی زندگی گمشده خودرا یافت .

در دنیایی که انسانها بتوانند تحرک یابند حرکت کنند چون انبوه خروشان امواج دریا درمیان مردمی دیگر وسر زمینهایی که آزاد ومغرور ایستاده اند.

زمانی فرا میرسد که از ترس به دنیای کودکی خود پناه میبریم آن چه نقشی میتواند در زندگی آتی ما بازی کند؟ چه نقشی درشکل دادن به زندگی حال  ما انسانها دارد؟

گاهی میخواهیم به دنبال هویت گمشده خود برویم خصوصیات بدرا فراموش میکنیم وزشتی هارا از ذهن میزداییم آنگاه همه چیز برایمان زیبا ودوست داشتنی میشود وآه حسرت باری از سوز دل میکشیم ؟\!

معنی زندگی درخود آن نیست بلکه درچیزهایی است که ما درسر راهمان پیدا میکنیم  ما تا ابد به ایجاد یک نکته مبهم وتولید محتاجیم

متاسفانه دردنیای امروزی ما تنها همان ضربالمثل قدیمی صدق میکند که " قربون بند کیفتم ، تا پول داری رفیقتم " بی آنکه آن صاحب کیف را به درستی بشناسیم وخصوصیات خوب وبد اورا ارز یابی  کنیم

امروز دیگر حتی روی دوستی های قدیمی هم نمیتوان اعتمادی داشت وآن صلح وصفا وآرامشی که درگذشته درروح آنها پیدا میشد امروز تبدیل به یک غول گرسنه شده که سرا زسینه بی مهر آنها بیرون آورده وبه دنبال طعمه های جدید میگردد.

                                             ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

مرگ قوها

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/ فریبنده زاد وفریبا بمیرد/

شب بود ، ستاره بود وپروین بود/گل بود وبهار بودونسرین بود

گردون میدمید زآسمان وآسمان  میدید/کو را زگله های عهد دیرین بود

این اشعار از کتاب " اشک معشوق " سروده زنده یاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی است  که من افتخار شاگردی مکتب او و خواهر گرامیش را داشتم.

دریغ ودرد که عمر این گرانمایه ها سر آمد و خیلی زود به دست فراموشی سپرده شدند.

کتاب " اشک معشوق" اولین وآخرین کتابی است که از همسرم دریافت داشتم ! پشت آن با خطی خوش نوشته بود"

" تقدیم به همسرم عزیزم .... امیدوارم مورد قبولت باشد ، قربانت ،

این ارزنده ترین هدیه ای بود که آنروزها از او دریافت داشتم که ارزش آن از تمام جواهرات نیمه بدلی او بیشتر بود.

واین اشک تبدیل به قطره های خون شد.

ای پشت مرا زغم دوتا کرده /وان دهان ژرف را وا کرده

چون گرگ ضعیف قوچ سر کش را / نه کشته، نه خورده ، نه رها کرده

بنگر زمان چه دفتری بنوشت / و برگ زعمر من جدا کرده.

بیاد آن روزهای آرامش وآسایش  وتماشای قوس قزح ، شبها روی بالکن خانه چشم به آسمان آبی دوختن وبه نغمات موسیقی که از رادیو پخش میشد گوش سپردن و......چقدر باو اعتماد داشتم .

روزهای جمعه قبل از طلوع آفتاب بسوی کوه رفتن وروی برگها لغزش نسیم شب را احساس کردن تماشای آبشارها که آنها نیز بر آسمان نقش قوس وقزح میکشیدند.

همه چیز تمام شد ، ماهی کوچولو سیاه آمد وهمه را به کام کوسه های آدم خوار فرستاد.و اوکه تنها پشت وتکیه گاهم بود صبحانه را با آبجو وودکا شروع میکرد وشام درهیبت چهره دکتر جکیل درکنارم مینشست با چشمانی که درحلقه مرده بودند.

آن زبان مهربان وبیان گرم وشیرین تبدیل به بک مار گزنده شد وهمه زیباییها از بین رفتند ومن بر عجز وناتوانی او افسوس میخوردم نگاهی به مادر که مبهوت مارا مینگریست میانداختم او فکر مخصوص خودرا داشت آه...بچه ها ...بچه ها دراینجا چه حالی پیدا خواهند کرد آنهارا به زیر بغل میگرفت وبه اطاق خودش میبرد   من میماندم یک مرد غریب وناشناس با کلماتی رکیک وزشت.

امروز با باز کردن این کتاب وشنیدن آهنگ مرگ قو دوباره به گذشته ها سفر کردم ،

ودر سینه زخمی نشاندم از دیدن اشکهای مادری که شش فرزندش  به دست دژخیمان وحاکمین عرب  که هجوم به سرزمین ما آورده اند کشته شدند.آنها مانند همان ایام خاک ایرانرا تیز توبره کرده باخود خواهند بردوهمه را ازدم تیغ بی دریغ خود خواهند گذراند و....دراین سوی آبها همه به تماشا نشسته ایم ، به تماشای یک تراژدی بزرگ که به قیمت از دست رفتن همه زیباییها ی سر زمینمان تمام خواهدشد ، سرمان را باکنسرتها ودلقک بازیها گرم میکنیم ودرانتظاریم !!!!

دیگر نمیتوان از مرگ قوی زیبا نام برد باید از مرگ دسته دسته پرندگان که به تیر غیب گرفتار میشوند ، سخن گفت .

اشعار " زنده یاد  مهدی حمیدی شیرازی/ ثریا. اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

NICOLE

تمام شب بتو فکر کردم واینکه ثمره زحمات من سر انجام یکی یکی به نتیجه میرسد.

شب گذشت دانستم که دیگراز پنجه های درختان خاردار  رها گشتم وامروز همچو یک ماهی طلایی در دل رودخانه پر آب روانم آن روز که تو پای باین دنیا گذاشتی ، برایت نوشتم که باتو متولد شدم تو من دریکی روز ویک ساعت پای به عرضه وجود گذاشتیم برایت نوشتم " نخواهم گذاشت خزه های سخت وسنگین  وسمی ترا درباطلاق فرو بکشند ونخواهم گذاشت تیغ درختان خاردار ترا زخمی کنند .

روز گذشته که نقاشی های زیبای ترا به همراه نوشته یا بقول خودت (لکتور) در کتاب سالیانه مدرسه ات خواندم ، بر زمین زانو زدم وترا سجده کردم.

نوشته بودی:

هرکسی درزندگیش هدفی دارد من هدفم اول ، بهترین تحصیلات بود که آنرا دارم ، به چیزهای زیادی فکر کردم که مقداری از آنها خصوصی است ، اما هدفم مشخص است ، میخواهم درآینده صاحب شغلی باشم که هم خانوداده را خوشحال وکمک کرده باشم وهم بتوانم به مردمان فقیر وبیمار کمک کنم ،و.....

مابقی را لازم نیست بنویسم همین چند خط درکنار نقاشی های زیبایت همه چیز را عیان ساخت ، نقاشی هایی که آنها نیز درهمان کتاب دیده میشدند با رنگهای ملایم آبی وصورتی وخاکستری ،

نگاهی با بالای بلند وظریف تو انداختم همان ظرافت دوران جوانی مرا داری با همان روحیه شکننده آنروزها مرا عروسک مینامیدند وهمه میل داشتند مرا دریک ویترین شیشه ای جای داده به تماشایم بنشینند ، همه میگفتند من برای کار کردن خلق نشده ام ،!! آن دستهای کوچک وظریف سالیان دراز مشغول هموار کردن راههای پرخطری بود تا مادر وخاله ودایی های ترا ازآن راه عبور دهم .

با ضربه هایی دم به دم که بر روح وپیکرم میخورد ، آن روزها من کودکانه چشم به آیینه آینده دوخته بودم وامروز تو چقدر عمیق وبزرگ به آینده مینگری تو تکنو لوژی وآرت ( هنر نقاشی ) را خیلی دوست داری ودرپایان نوشته ات آرزو کرده بودی با کمک این دو بتوانی به هدفی که داری برسی.

تو با همین سن کم خود میدانی آینده را در هنررقص وآواز خوانی وهنرهای دیگر امروز که اکثر دختران وپسران مارا به ورطه بدبختی میکشانند نمیتوانی پیدا کنی وهمین برای من وبقیه افراد فامیل کافی است امروز دیدم که صورت گر  زمان از من چهره تازه ای ساخته است ، تو انعکاس زندگی منی هستی پر نسس زیبای من.

امید آنرا دارم با امکاناتی که پدر  ومادرسخت کوش تو دراختیارت گذاشته اند ، به آرزوهایت برسی، شاید دیگر درآنروز فقری دردنیا باقی نمانده باشد وشاید بیماری دردمند محتاج نباشد ....شاید هم باشد؟ هدف تو عالی ومقدس است تو. درجایی باین اندیشه بزرگ دست یافتی که  بجر نعره مستان کوچه گرد وشیون از باد شبانگاه وسروصدا هایی که از سخن خالی است ، خبری از هیچ محبتی نیست

دریک بیابان فراخ که مردم با سایه های خود نیز بیگانه اند.

با عشق بتو وآرزوهای فروان ، این نوشته را تقدیم تو میکنم . این تنها هدیه ای است که توانستم برایت تهیه نمایم پر نسس من.

مادر بزرگ تو " ثریا / اسپانیا/ دو.شنبه 25/ ژوئن 2012

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

عظمت روح

پسرم میگفت:

من این دنیارا نمی فهمم ، این مردم را نمی فهمم ، هرچه میخواهم اندیشه وفکرم را خالی کنم باز چیزهایی میبینم که دوشاخ بزرگ روی سرم سبز میشود چگونه آد م ها میتوانند به راحتی پوست عوض کنند.

گفتم لزومی ندارد که ما ، مردم ودنیارا بشناسیم دنیای ما دنیای دیگری است خالی از هرگونه مکر وریا ودروغ وبه همین علت هم همگی تنها ماند ه ایم ، تو درآنسوی دنیا ، من دراینسو ، تنها باید راه خودمانرا ادامه دهیم ، دراین راهی که میرویم هزاران هزار خار مغیلان مارا زخمی خواهند کرد صدها هزار سنگ بی حرمتی به روی ما پرتا ب خواهد شد ، در راهی که میرویم سر بالایی بلندی است که باید با آرامش آنرا طی کنیم ، فکر واندیشه ات را برای درک وفنهم این دنیا خسته نکن ، نه تو می فهمی ونه هیچکس ، آمدن ورفتنی است ومکثی بین دوعدم هرکسی هرنوع که دوست دارد زندگی میکند درگذشته پدران بما دروغ میگفتند مادران درخانه شوهرانشان بی حرمت وبا زحمت زندگی میکردند بی آنکه بدانند سر تاسر زندگیشان یک دروغ بزرگ است یک نوع خود فروشی شرعی است ، ومن رشته این زندگی مصنوعی وخود فروشی وبی حرمتی را پاره کردم ، امروز ما باید به راهی که انتخاب کرده ایم همچنان استوار  ادامه دهیم بی هیچ رنگ وریایی .

آنروزها هیچ نمیدانستم دستهاییکه بسویم دراز میشوند سخن از آشنایی میگویند ، ریا کارند هیچ نمیدانستم  به زبانی وبه گمانی درتدارک یک لباس از جنس همان سنگ خارا میباشندکه بر تن من بپوشانند ، آنگاه که جامی آلوده به  زهر  از دست آنها گرفتم به بلور اشک آنها اعتماد داشتم وسیرت شان ر ا نمیشناختم همه صورت بودند صورتهای رنگ شده  ، همه دلقک بودند، دلقکهایی که روی شانه مردگان خفته درخاک خودرا بزرگ میپنداشتند ؟!

هیچ ندانستم که آن گلدان گل یاسی را که من آنرا بیاد مهربانیها میگرفتم گلهایش به زهر آلوده وبرگهایش به دست باد پرپر خواهد شد.

گلهارا می بوییدم صورتم ، پیکرم همه زخم برمیداشت .

امروز درانتظار جوابم ای بی ریشه های خفته برپهنه خاک ، در انتظار جوابم ومیپرسم کدامین دست آلوده پیام خودرا برایم خواهد آورد؟

آه ... میخواهم درگرداب فراموشی غرق شوم این گرداب نه غریق می شناسد ونه نجات غریق را.

وآنکه باز تاب شمع روشن خانه من ودست مهر بان من هرزمان بر گونه اش قرار میگرفت خون  شرم بر روی  آن می نشست درهمان زمان از چشمانش خون میچکید ومن رگه ها ی خون را درچشم های او بخوبی میدیدم.

امروز نمیدانم کار درستی انجام دادم یا نه وشما را از آن محیط آلوده به زهر تریاق دورکردم ، آیا میبایست شمارا نیز مانند سایر افراد درکوچه های شهر رها میساختم تا ازآن اجتماع بزرگ ! وپر مهرمام وطن یاد میگرفتید که چگونه باید زیست ؟! نمیدانم ، تنها میدانم شمارا روی رودخانه جاری قلبم جای دادم وبه راهی کشاندم که خود رهرو آن جاده بودم ، راهی پر خطر ، راهی تنها، اما نجات بخش روح .

نه پسرم تو هیچگاه معنای واقعی زندگی ومردم را نخواهی فهمید خودرا خسته مکن ، چیزی ورای آنچه که دیده ای نیست ، همه رنگ است وهمه مکر است وهمه فریب .

                                     ثریا. اسپانیا/ شنبه 23

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

سایه ترس

زمانی که ترس برقلب وروح انسانها حکومت میکند ، چه کسی میتواند از زادگاه وسرزمین خود یاد کند؟

وزمانی که دوران پر خطر ویا حقارتها را بیاد بیاوری ، چگونه میتوانی دلتنگ سر زمین محبوب خود باشی ؟

امروز درمیان مشتی مردم پراکنده وگم شده در محیط خود سعی دارم سرگردان نباشم وحد اقل اینکه توانسته ام خودم را بشناسم وببینم ورای مردم عادی هستم  آن احساس سیری ناپذیر به دنیای اطراف وتملک برهمه چیز وهمه را برای خود خواستن درمن نیست ونمیتوانم بفریب مردم فکر کنم مردمی که شاید بتوان درمیان آنها عده ای بیگناه را نیز یافت که به همراه سیل روان شده اند.

آنروزها که درکنج شهر کمبریج در آرزوی دیدار مادر ووطنم میسوختم مادرم برای نوشت که " تو دراینجا هم غریب بودی ، سرنوشت تو را برسنگ غربت نوشته اند" !

وامروز که خاطرات گذشته را مرور میکنم وآنهارا روی کاغذ میاورم میبینم درهیچ زمانی درآن سرزمین محبوب ، من محبوب القلوب نبودم ؟! غریبه ای بودم که بین قبیله های گوناگون زندگی میکردم ، نه زبانشانرا میدانستم ونه با طرز تفکر ورفتارشان آشنا بودم همچان یک رهرو به راه خود میرفتم بی هیچ پیچ وخمی بی آنکه  مانند آن آبهای گل آلود وجوبهای حقیر سرم را پای هر ریشه درختی بگذارم ، نه همان رودخانه بودم که از کوههای بلند سرازیر شده ومیخروشیدم ومیرفتم.

امروز دیگر برای آنکه بتوانم از تجربیاتم استفاده کنم خیلی دیر است دریک چهار دیواری خودرا محبوس کرده ام وتن به یک زندان خود خواسته داده ام ومیلی به دیدار هیچکس ندارم تنها خانواده کوچک خودم هستند که سر باین زندان انفرادی من میرنند ویا گاهی مرا برای گردش بیرون میبرند ویا به خانهایشان دعوت میشوم ، محال است بدون دعوت قبلی بخانه هریک از این فرزندانم که امروز باعث افتخار من شده اندبروم .

آنها جوجه های کوچکی بودند که آنهارا درسبد گذاشتم وراهی دیار غربت شدم بی هیچ پشتوانه مالی یا معنوی وبه دنبالم مردی روان شد که از خانه او فرار کرده بودم ، مال ومنال وخانه را به صورتش پرتا ب کردم وجانم را نجات دادم .

نوشتن درباره مردان زندگیم که یکی اهل بخیه بود ودیگری درپی بازی سیاسی ، یکی بفکر جمع آوری سکه ها بود ودیگری بفکر بالا رفتن از پله های سیاست آبکی وبی رونق ما ، یکی از غرب کشور برخاسته بود ودیگری از بالای یخ های قطب شما ل واز دیار خرس سفید وهردو خودرا صاحب جان ومال  واحساس من میدانستند، برایم نه تنها افتخاری ندارد بلکه باعث اندوه بیشتر من میشود .

زندگی من از روزی آغاز شد که اولین نوه ام پای به دنیا گذارد آنهم درست در روز تولدم ، من درآن روز به دنیا آمدم به همراه نوه ام وامروز پنچ غنچه شکفته وشیرین دارم که زندگیم را سرشار از لذت کرده اند ، امروز باید درباره آنها بنویسم وگذشته را که بوی گند آن تمام عالم را پر کرده است به دور بریزم ، آری باید برای آنها بنویسم

درآن زمان هم همه ما زیر سایه ترس زندگی میکردیم درمدرسه دردبیرستان در سر  کلاس درس باید از دبیر ومعلم میترسیدیم ودر ساعات زنگ تفریح از بقیه شاگردان _ حزبی _ ترس همیشه دربین ما وجود داشته به همین علت هم همه دروغگو ومتقلب از آب درآمدیم ، از ترس ، ویا برای حفظ منافع  ،مانند بوقلمون هرروز رنگ عوض  کردیم . من هیچگاه نترسیدم از هیچ چیز وهیچ کس، وهمان یک رنگ باقی ماندم .

                                    ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

بی خدایی

مکن یار ، مکن یار مرو ای مه عیار / رخ فرخ خودرا مپوشان  بیکی بار

چو ابر بر تو ببارید بروید سمن از سنگ / چو خورشید تو درتافت برقصد بر درو دیوار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پا / چو دربزم تو باشیم بیفتد سرو دستار

مولانی جلالدین بلخی (رومی)

------------

میگفت ، من به هیچ چیز وهیچ کس اعتقادی ندارم ، غیراز خدا ،

اگر برای من دعا میکنی بهتراست  نکنی چون من اعتقادی ندارم !

حیران مانده بودم میدانستم که او دل پاکی دارد ورحی سر شار از انسانیت ویک حس دل انگیز  ، اما این حرکت بر خلاف جهت آب ، حرکتی درخلاء ، چگونه آنرا توجیح کنم؟

پرسیدم " خدارا دیده ای ؟ گفت نه ! گفتم پس چگونه تنها اورا دوست میداری ؟ پس باید واسطه ای بین ما وخدا باشد ، دیدم چشمان درشتش را مانند مادر بزرگش گرد کردو گفت :

بین من وخدای من هیچکس وهیچ چیزی وجود ندارد من احتیاجی به واسطه ندارم .

خوب ، او درمرحله ابتدایی نبود  او زندگی سختی را پشت سر گذارده وهنوز واقعا به آرامش نرسیده است  این پرواز روحی واین اوج گرفتن تا مرحله بی اعتقادی حتما دلایلی دارد.

این همه تحمیق کردن مردم به دست متولیان مذهب وتحکیم موقعیت خود بر  مردم  زیر چتر کلام خدا وقانون خدا همه جوامع را ازحرکت باز داشته ودرنتیجه نسل امروز هم مانند حیوانات جنگل بجان هم افتاده ، اینهمه جنگها وجنایت ها ومصیبت ها به نام خدا صورت گرفته این همه مرزهای مصنوعی بین اقوام وگروههای مختلف درست شده است ووووو.....نوعی بت پرستی مدرن سرچشمه گرفته از عصر جاهلیت وآن چهار دیواری درکنج بیابان بی آب وعلف درکنار اشتران مست وچاههای نفت ، وباج گیران متدین

هر کسی برای خدای خود قانونی نوشته وبقیه را ضد قانون خدای خود مستحق عذاب و مرگ میداند .

پس بیخود نیست که او همه چیز را رها ساخته وتنها به چیزی معتقد است که خود او میداند کیست وکجاست .

گر مسلمانی این است که من دارم / وای اگر از پس امروز بود فردایی .     حافظ

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

در گلوگاه سحر

سحرگاه بود ، خروس  میخواند ، صدایی مرا از خواب واز رویاهای پریشان پراند.چشم به پنجره دوختم آوازی برخاست ، آوازی که واژه های آن بیگانه بودند ،

قامت بلند او ، بلند تر از صنوبر مانند یک قدیس مقدس کنارم ایستاده بود و به دور دستها اشاره میکرد .

بر بالای تپه های دوردست باز عده ای بر صلیب آویزان بودند ودرختان هزار ساله در گذرگاه تاریک تاریخ بخواب .

شب شکافته شده بود ، کودکان وزنان ومردان در سکوت بانتظار حمل تابوتها بودند.

با دست به دوردستها اشاره کرد :

نگاه کن ، اینها همانهایی هستند که درکنار کوره ها آواز میخواندند

اینها همانهایی هساتند که تکه ای از قلب ترا ربودند.

خون درشب روی آسمان خفته نقشی نداشت ، خونی که از هزاران بوته گل وخار به رگهای زمین تزریق میشد

خونی که از گوشه چشم نابینایی صبورانه سرازیر میگشت

این خون بر همه بامها می نشیند تاسبزینه زنان سیه پوش را بسوزاند

باو گفتم " مرا دراین جهنم سوزان تنها بگذار ، این عدالت طبیعت است همه باید درجهنم بمیریم هرچند مانند یک عابد به معبود پیوستیم وخدا فریاد زدیم

او نگاه میکرد ، چشمانش مانند دوتکه سنگ آبی درحلقه میچرخیدند

باو گفتم "

آنها وتو جوان رفتید وجوان ابدی خواهید ماند ، من پیر سالخورده زمان با کوله بارهای سنگین که شانه هایم را فرسوده باید راههایی را بپیمایم.

                                                  ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

 

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

طلسم سکوت

" گیرم آب رفته را بجویی باز گردانیم / آبروی ریخته را چه باید کرد" ؟

سکوت را جان میبخشم مهر سکوت  برلب میگذارم

مینشینم به بستر فراموشی

ومیشمارم گام های خودرا ، به دوراهی  ، تنها ،

تکرار حماسه ها برایم سنگینند

وآهنگ آنها دلخراش

برای تو چه فرقی میکند که:

من کیستم؟ که بودم ، کجا بودم ، من همینیم  که هستم

گذشته هارا بخاک سپردم

بی آنکه دردی مضاعف را بر جان بخرم

آنهارا بزرگ کنم وبر صدر به نشانم

با آن غرور مرده شان

میتوانستم تیری را درکمان گذاشته

وپیکانرا به سوی چشمان آنها بفرستم

بی فایده است

  بی فایده

                 ثریا/ اسپانیا / سه شنبه

 

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

آن خواب رفتگان

 نه ، نمینویسم ، پایان همه آشنایی ها  وآغاز تفرقه

ودرد مضاعف

صاعقه های سهمگین بر شاخه هایم آتش زدند

بر این درخت ریشه دار وتناور

هر سو سیل وطوفان سهمناک

از کدام نقطه شروع کنم؟

با کدام کلام

بگذار تا بمانند ، زیر باران

آب آنهارا خواهد شست

در ژرفای شب

اینک نگاه کن بمن ، از پشت پنجره روشن

گوش کن ، این صدای سکوت من است

امشب صدای گریه مرا نخواهی شنید

نه امشب ، نه هیچ شبی

این ریزش باران است که میشوید

خاطره هارا

آن مردان کوچک را بزرگ نکنم

همچنان ناچیز وکوچک بمانند.

آن کاکتوسهای پر خار

درخاطر من جایی ندارند

خاک آنها درون دفترچه هایم مدفون است

                                     ثریا/ اسپانیا/ 17.ژوئن

 

2/ پل پیروزی

بی مزد بود ومنت ، هر خدمتی که کردم

یارب مباد کس را ، مخدوم بی عنایت

------------------------------خواجه محمد حافظ شیرازی

پلی که روز آن راه میزفتم ، داشت زیر پایم ویران میشد یا باید بااو هم صدا میشدم ویا از او جدا.

جدایی بهتر بود او نیز همین را میخواست ، یک خانه آراسته با موجودی نقد من وبا ایده های نامحدود خود ، باید کاری میکردم راه برگشت بخانه را نداشتم ، حال دست سرنوشت اورا بطور تصادفی ! از من جدا کرده بود.

سازمان اطلاعات وامنیت کشور که نام مخفف آن " ساواک" بود کشوررا زیر پوشش شبکه عنکبوتی وجاسوسان وسخن چینان خود گرفته وسال به سال تارهای خود را برزندگی مردم گسترده تر میکرد ،" مانند امروز ".

تعداد مامورین این سازمان که امروز نام مخوف هم به آن اضافه شده است بنا به اظهارمنابع شخصی یا روزنامه ها ورسانه ای خارجی ، از سی تا شصت هزار نفر که تمام وقت برای این سازمان کار میکردند وهسته مرکزی واعضا این سازمان بودند ونزدیک به سه میلیون نفر نیز عضو آن بحسا ب میرفتند ، یعنی از هر هشت نفر یک نفر جاسوس بود

البته این آمار مجلات خارجی بود ونمیتوان به درستی روی آنها حسابی باز کرد گاهی هم خود ساواک تبلیغاتی علیه خود براه میانداخت  ترس ووحشت دردل مردم ریشه دوانده بود واین ترس درسینه من داشت رشد میکرد .

سه ماه تمام دربلاتکلیفی وسرگردانی بسر میبردم وخواهرش  همان روز دوم گرفتاری او بخانه ما آمد وبا دوکامیون همه اثاثیه مرا سوار کرد وبرد وگفت

برای چه کرایه خانه بدهی  بیا باما زندگی کن تا وضع وموضع شوهرت معلوم شود   

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

چرا؟!

برایم ایمیل بلند بالای فرستاد ، وپرسید چرا اینهمه غمگینی؟

گفتم چرا؟ تو نمیدانی چرا ؟ برای اینکه بار اول است به این دنیا آمدم وگمان میکنم خیام نیشاوری چندین وچندبار آمده ورفته است ومیداند که دراین دنیا چه گذشته وچه ها میگذرد ومیداند که باید :

مانند کبوتر معصوم ، مانند روباه مکار ، مانند گر گ درنده ، ومانند یک میمون دلقک بود ، اگر بخواهی همان اسب نجیب وسر  بزیر وارام واصیل باشی ترا تبدیل به یک کره خر میکنند واگر توانستند سواری مفصلی هم از تو میگیرند ورهایت میکنند ودر پشت سرت هم آواز میخوانند ، فلانی خر است ، دیوانه است ، عقلش پارسنگ برمیدارد ، خل وضع واحساساتی است ، هرچه دارد میبخشد وووو

از همه بدتر ، بییعرضه هم هست ؟! نه راه و روش دزدی را میداند ونه راه روش خود فروشی ونه دستی درکار اکسپرت این پورت !!!

من نمیتوانم به آنچه که اعتقاد  وایمان داشته وبا آن خو گرفته وبزرگ شده ام همه را دور بریزم وناگهان آدم جدیدی از خود بوجود آورم تا مقبول در گاه وبار گاه وصاحب کیا وبیا باشم ، من نمیتوانم نسل امروز را فریب بدهم واز دیروز بطور زیر لفظی !! بد بگویم درحالیکه در رژیم گذشته صاحب کیا وبیایی بودم وبه دستگاه  وابسته

(البته من نه)، از دیگراین میگویم که به آسانی خوی وخصلت وگذشته خودرا فراموش میکنند وگویی ابدا آن قالب قدیمی وجود نداشته حال باید با قالب جدید راه رفت تا بزرگ باشند !وبیزنشان نیز خوب بگیرد ، اگر آن روزها درمیهمانیها مست وخراب  با مینی ؤوپ میرقصیدند امروز نماز میگذارند وهرروز به مسجد میروند !

چگونه انسان میتواند صاحب چند شخصیت باشد وهرروز یک ماسک بصورت خود بگذارد ودیگران ر ا فریب بدهد ؟ شب چگونه سر ببستر میگذارند؟ با وجد ان خود چگونه کنار میایند؟

عزیزم ، باید چند بار دیگر بروم وباز به دنیا بیایم تا راه روش انسانها ! را یاد بگیرم ، هنوز طفلم ! همین . باسپاس از مهربانی تو ودیگرعزیزان.

ثریا/ اسپانیا/ همان روز شنبه !

خسته ام

خسته ام ، خسته  ! از ماندن وبودن خودم خسته ام ، خسته .

از من رمقی به سعی باقی مانده است /از صحبت خلق بی وفایی مانده است /

از باده دوشین قدحی بیش نماند / از عمر  ند انم که چه باقی مانده است؟----------------

بنگر زجهان چه طرف بستم ؟ هیچ /وزحاصل عمر چیست دردستم ؟ هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم ؟ هیچ /من جام جمم ولی چون بگشتم ؟هیچ----------------

دنیادیدی وهرچه دیدی هیچ است / وآن نیز که گفتی وشنیدی ، هیچ است

سر تا سر  آفاق دویدی  ، هیچ است

وآن نیز که درخانه خزیدی  ، هیچ است

----------

ساقی غم من بلند آوازه شده است / سرمستی برون زاندازه شده است

با موی سپید سرخوشم کز می ناب / پیرانه سرم بهار دل تازه شده است !.............

بها دل غلط کرده که تازه شده باید درهمان زمستانش بمیرد.

اشعار " خیام نیشابوری /شنبه

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

نی زن

نی زن ، نی بادل خرم زن ، نی زن ، روانت شاد .

جز سکوت چه میتوان کرد ؟ نی زن ما هم رفت واین قافله عمر عجب میگذرد،

مدتی از همان پنجره هر روزی چشم خودرا به تاریکی ها دوختم خبر بدی بود شب گذشته نیز با ناراحتی خوابیده بودم ، وصبح اولین خبر را " خواندم" کسایی نای زن معروف هم پس از ماهها از کما بیرون آمده وبسوی آسمانها پرواز کرد.

نه خبر خوبی نبود ، آن چهره مهربان ، آن لهجه شیرین اصفهانی که انسان را بیاد گز های شیرین میانداخت ، او که حتی با انگشتان خود بدون وجود نای ، نی میزد ، آخ .....او هم رفت .

همین بود وتمام شد این مرد ی که سالها سال با هنر یگانه خود دنیایی را به وجد آورده بود دراین حال وزمانه در زادگاهش سر به زمین گذاشت .

این خبر وجسم خسته ام هر دو مقابل پنجره ایستادیم وگریستیم ، گریه کار هرروزی ما شده هر روز خبری میرسد وباید اشک ریخت بی آنکه کار دیگری از دست ما بر آید. خوشا بحال بیخبران وبی غمان وباری بهر جهت زندگی را گذراند ، آنها نمیدانند  گریه یعنی چه ؟!

بهر روی این ضایعه بزرگ هنری را به جامه کوچک شده ودرحال نابودی هنر مردم ایران تسلیت میگویم وبا خانواده ودوستان او همدردم.

روانش شاد/              ثریا. اسپانیا/ جمعه 15 ژوئیه 2012

26 خرداداماه 1391

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

پل پیروزی

و....... او که امروز نیست ونمیدانم اورا درشمار مردگان بیاورم یا زنده به گوران ،

او که تنها یک سایه بود ویک پل که با احتیاط از روی آن عبورمیکردم امید پیروزی نداشتم ، او بنظر نمی آمد که یک پل کامل ومطمئن باشد ومیدانستم که تنها میتوانم با عبور از روی آن به مرز آزادی زندگیم برسم .

در زندانی که بسر میبردم همه نوع شکنجه ای وجود داشت ، تحقیر ، توهین ، تهعمت وافترا آنجا مکان امنی نبود ، هرچند نامش " زندگی خانوادگی ودم اشرافیت را به دنبال میکشید " اما خالی از هرگونه مهربانی وخالی از هرنوع امنیت روحی وجسمی بود ومن درمیان یک اطاق خالی به انتظار   سرنوشت نشسته بودم !

زندگی سهمگین وسیاه ، ومن درانتظار شکوه رنگین کمان چشمانم را به در دوخته بودم ، تا او از راه رسید !

چشمانم را بستم وروی پل پریدم با اندک تکانی ، بگونه ای که صدف از دیوار صخره جدا میشود .

من از صخره ودریای مواج جدا شده وبه همراه او به جریان کند زندگی تسلیم شدم .

او ، آن پل کمی سست بود وگاهی میلرزید او نیز شکنجه شده بود وحال امروز ما میتوانستیم با هم بسوی زندگی آرام وانسانی برویم .

باو آویختم ، دیگر کسی نمیتوانست مرا ازمیان آن دیوارهای بلند بیرون بکشد.

دستهای نامریی بکار افتادند واورا از من ربودند ، باز تنها شدم .

درکنار غرش رودخانه گل آلوده وشعور  وحشی وفریاد بی اثر دیگران تنها راه میرفتم واو...... در کنج یک سلول تبدیل به یک شماره شد. ومن همسر یک زندانی سیاسی !!!!؟تنها بی هیچ پشتوانه مالی ویا امنیتی .

ثریا/ اسپانیا/ " از دفتر خاطره ها " پنجشنبه

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

عجب شوری

ای شور عشق درجانم بپیچ /در پیکر سردو خاموشم بپیچ

من منم ، این ساخته از آب وگل / منم منم زاده  زرنج دل

این منم ، زاده ز نور عشق / نه نام ننگم بل  به رنگ عشق

من جمع اضدادم همینم که سپاس /نه ز تاریکی ترسم نه ز یاس

من همه شورم همه عشقم رو کن بمن/عشق باشد آخرین بدرودمن

-------------

روزی عشق با یک ساقه زیتون  بر سرم نشست وفرمان داد که ، بشتابم

دوان دوان بسوی او دویدم از سیلاب خشمگین وجنگلها تا پرتگاههای سخت وآبشار های پر هیبت عبور کردم.

بسوی اورفتم ، قلبم از هیجان میلرزید چیزی نمانده بود که درپایش جان بسپارم.

آنگاه عشق با بالهای لطیف خود بر بالای سرم به اهتزاز درآمد  وگفت"

بایست ، دیگر بس است بس ، من ایستادم واو رفت بسوی نیستی

امروز میخواهم بنویسم که " من انسانهای پا بسن گذاشته وزنده دل را نیز مانند جوانان که رقص وپایکوبی میکنند ، دوست دارم زیرا پیری  که میرقصد تنها موی سپیدی دارد ودلش جوان است .

من فانی نیستم ومیدانم هرچند سالی که برمن گذشته وآنچه باقی مانده چه اندازه است من درسر جای خود ایستاده ام میان دو رابطه ، عشق جوانی و میان سالی  وسپری کردن دوران تنهایی.

از نردبان زندگی آهسته آهسته بالا آمدم در پله چهارم ، شور وطن پرستی مرا فرا گرفت ودرپله هفتم ایستادم به تماشا وسکوت ، ودانستم که مردان بزرگ ونامی وطن پرست ، دیری است که درخاک خفته اند ودامن از این بساط بلبشو جمع کرده اند اما میدانم که یادگارهای گرانبهایی از خود بجای نهاده اند اگر چه امروز زیر خاکند اما فردا آنها مانند ماه درآسمان لاجوردی خواهند درخشید .

امروز نمیدانم روی کدام پله ایستاده ام ؟ تنها میدانم  سعادتی که به فنا محکوم است خواب وخیالی بیش نیست .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای گذشته !

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

حفظ آبرو!

هر حکایتی ، اکنون شکایت است ،

بمن نصیحت شد ه که فضولی نکنم ودرکار بزرگتران دخالت ننمایم !

ولکن این یکی بدجوری مرا گزید وباید آنرا بسرا پرده دیدار میاوردم

دوستی حکایت میکرد که ، چند هفته پیش دریک عروسی مفصل دریک باشگاه نو وتازه ساز واعیانی وشیک درتهران دعوت داشتیم هنگامیکه با اتومبیل رنوی خود وارد پارکینگ شدیم ردیف اتومبیلهای پورشه ، فراری وبی ام دبلیو ، جا خوش کرده بودند به دنبال جای پارک میگشتیم که مامور پارکیگ آمد وگفت "

اتومبیل خودرا جای دیگری پارک کنید ، (اینجا آبروی ) ما* میرود !!!!! ما هم برای آنکه آبروی همه حفظ شود از خیر عروسی  گذ شتیم وبخانه برگشتیم .

حال معلوم نمایید صورت مسئله را در کشوری که نان گیر باد نمی آید وسفره مردم تهی است درکشوری که هفتادو پنج درصد مردم در زیر فقر زندگی میکنند وتنها مواد خوراکی آنها شیر با وایتکش مخلوط است وهمه چیز خورا از چین و ماچین وارد میکنند ، جناب مامور پارکیگ بفکر حفظ آبروی صحنه نمایش است .

دلم نیامد این دردرا ننویسم اگر چه هزاران بار دیگر ناسزا نثار این جانبه !!! شود.

با تقدیم احترامات حضور مامورین واجب الاجرا!!!!

ثریا/ اسپانیا

چکنم با دل خویش

در دلم هست هوس

که رسد درهمه احوال به درد همه کس

چه اسیری دارا ، چه فقیری درویش

چکنم با دل خویش ؟

طفل عریانی دیدم

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر

دل من سوخت بر او ودلم شد ریش

چکنم با دل خویش

چکنم ؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بسکه محتاط بار آمده ودور اندیش

چکنم با دل خویش

گر درافتم با مار

نیست راضی دل من تا کشم از مار ، دمار

لیک راضی است که ازاو بخورم صدها نیش

چکنم با دل خویش ؟

از برای همه کس

دل بیرحم دراین دوره بکار آید

نبرد دل پر عاطفه کاری از پیش

چکنم با دل خویش

؟ ...........ثریا/ اسپانیا / سه شنبه

یاد او /5

امروز که این داستانرا مینویسم ، سالها ازمرگ او گذشته تنها یادگار او یک حلقه سپید ، یگ جفت گوشواره مروارید وبالشی که او سرش را روی آن میگذاشت ومیخوابید ، ملافه هایش را در پنهان کرده ام ! امروز آن بالش تنها مونس شبهای غمگین من است آنرا درآغوش میگیرم وسرم را روی آن میگذارم واشک میریزم گرمای مطبوعی از درون بالش بلند میشود میدانم که روح او درمیان آن بالش پنهان است و به همانگونه که قبلا سرش را روی سینه ام میگذاشت ،  اورا درآغوش میگیرم ونفس اورا بو میکشم .

آه عزیزم دیگر برای همه چیز دیر شده ایکاش آنروز ترا ترک نمیکردم ،  درتبی هذیان آلود دست او بر پیشانیم قرار گرفت نرمی دستهای او وعضلات محکمش وگرمی تنش را حس کردم.

تاریکی همه جارا فرا گرفته بود شب گر م وباد خشکی از سوی کوهها میوزید وشاخه های درختان را تکان میداد.

از من پرسیدآیا مرتب به نماز  عشا میروم ،

نه عزیزم یک انسان عاشق هیچگاه نماز نمیخواند

پرسید شبها دعایت را میخوانی ؟ گفتم آری هرشب زانو میزنم ودعا میکنم ،

" دشمنان زیادی دراطرافم پرسه میزنند ودوستانی که گم شده اند ومن باید دعا بخوانم که ....که چی ؟ خدا مرا فراموش کرده است .

در آن زمان هرشب قبل از خواب دعا میخواندیم وسپس می خوابیدیم"

ومن خودمرا درآغوش او پنهان میکردم وهردو میدانستیم که همه چیز در پشت همان درهای بسته پنهان است .

امروز تنها به نشخوار آن روزها نشسته ام ، خیابان زیر نور چراغهای شب روشن است وصدای آبشار خاموش شده .

در یک اطاق تنها که بوی گچ ونم آنرا احاطه کرده صدای اورا درگوشم میشنوم ،  دخترکم بالای سرم ایستاده بود ودهان ولبان  خشکم را با آب خنک تر میکرد.

کجا بودم ؟ کجا رفتم >

دنیایی را کشف کرده بودم که هیچکس را به آن راهی نبوده ونیست

آنروز که اورا ترک کردم نمیدانستم او نیز چند روز بعد دنیارا به دنیا پرستان وا میگذارد  بحکم اجبارو به حکم عشق ، او دیگر راه برگشت نداشت ودیگر نمیتوانست آن کتابهای کهنه وقدیمی را درمیان دستهایش بفشارد وبه دنیایی فکر کند که عشق درآنجا معنایی ندارد  ، عشق ممنوع است !

اوسدی برای وسوسه هایش میخواست ونمیدانست که  دانه عشق اگر دردلی کاشته شود چه توده عظیمی ببار خواهد آورد.

باز بر گشتم به زندگی واقعی کنار همان همسایه های پر سرو صدا  بوی سیر داغ  وبوی گند رب سوخته بوی پیاز وبوی گند ماهی وبوهایی که نمیدانم از کجا بسوی پنجره ام جاری میشوند .

بسوی آبشاری که به طریق مصنوعی درست شده وبطور خودکار آب از آن سرازیر میشود وگوشم را میازارد چه تفاوتی است بین این آبشار وآن آبشار کف آلود وسپیدی که از کوهها سرازیر  میشد وکف آنها به روی  پیکرما مینشت .

باز بر  گشتم بسوی مردمی عامی  وعادی وخالی از هر احساسی خالی از هر مهربانی که شکمهای باد کرده شان مرا به تهوع وا میدارد

بسوی آدمهایی خوشگذران  ، مردمانی  که هر روز یکنشبه برای خود نمایی خودشانرا به کلیسای شهر میرسانند بی آنکه چیزی بفهمند وچیزی بدانند طوطی وار دعارا حفظ کرده اند وطوطی وار آنهارا میخوانند ومانند دسته بردگان به صف می ایستند و مشتی پول درون صندوق های صدقه میاندازند برای پر کردن شکمهای باد کرده دیگران  ، آنها بی آنکه بدنند روح خودرا گم کرده اند .

هرسال در ماه ژوییه وروز ششم خودم را باو میرسانم ودرکنار سنگ مزارش می نشینم ، دریک سکوت طولانی سکوتی که شاید یک شبانه روز ادامه یابد.

خدا پرستان زمانه سیری ناپذیرند  حرص وطمع آنها هیچگاه تمام نخواهد شدهرچه هست به آنها تعلق خواهد گرفت آنها خود را حاکم روح  دیگران میپندارند واز هیچ چیز نخواهند گذشت ، حتی جان  وپیکر آدمیان .اموال او نیز به نفع همین مردان خدا ظبط شد.

پایان

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

یاداو /4

عزیزم ، هنگامیکه درگور خود آرام خفته بودی ، من به نزد تو آمدم ! ترا تنگ درآغوش گرفتم بوسیدم وبوییدم.

اما تو سرد وخاموش بودی فریاد کشیدم ، ساعت زنگ نیمه شب را اعلام میداشت ومن بی آنکه به آن اعتنایی بکنم با زترا وسنگ سرد را درآغوش گرفتم .

امروز دردهای دیروز را مینویسم اگر روزی دنیا سرنگون گردد بدان درگوشه ای هنوز شرار عشق من شعله میکشد.

روی سنگ سرد مزارت افتاده بودم ، سگهای دهکده عو. عو میکردند خدمتکارانت با چراغ های روشن بسوی من آمدند ومرا بلند کردند ووارد همان اطاقی شدیم که روزی بر بالای پله ها ی آن ایستاده بودی

ظلمت وتیرگی روی چشمانم نشسته بود

لبانم خشک وبا دل دردناکی رویم را بسوی گورستان برگرداندم گویی صدایی از قعر آن بگوشم رسید. این صدا  این آوا ، متعلق به تو  بود ،دوان دوان برگشتم

آه ... عزیزم ...  من یارای برخاستن ندارم تا ترا درآغوش بکشم اما هنوز زخم عشق تو بردلم نشسته است ، من نمیتوانم برخیزم ، جانم زخمی است ترا ازمن ومرا ازتو جدا کردند "

آوخ ... این صدا صدای تو بود همان صدای دل انگیز ومهربان وچنان التماس میکرد که من نتوانستم خوداری کنم ودوباره تورا سنگ سرد را درآغوش گرفتم دستهایم همه خونی وزخمی بودند خدمتکاران با چراغ دراطرافم جمع شده ومرا مینگریستند وشاید اشکی نیز درچشمانشان حلقه میزد فریاد کشیدم :

رهایم کنید ، رهایم کنید ، بگذارید تنها باشم . شب از نیمه گذشته بود ومهتاب آسمانرا یک جا سپید کرد ه ، شاید میدانست که تو سپیدی را دوست داری منهم با لباس سپید وتور سپید درکنارت دراز کشیدم.

طلوع صبح بر آسمان نشسته بود ، تب همه جانم را میگداخت ، خدمکاری مر ا بلند کرد وسوی اطاق برد ومن دیگر چیزی نفهمیدم وبدین سان بیمار وخسته بخانه برگشتم .بجایی که دیگر اثری از تو نیست .

صفحه 5

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یاد او /3

او مرا از پله کان هواپیما پایین آورد ، اتومبیل سیاه رنگی درانتظارمان بود ،

باو گفتم " نمیدانی چقدر خسته ام ، نمیدانی چقدر باین تعطیلات  احتیاج داشتم ، نمیدانی دوری تو وبیخبری از تو تا چه حد مرا میازردنمیدانی.....با بوسه ای دهانم را بست وسپس گفت : میدانم خوب میدانم !

اتومبیل سر بالایی هارا به راحتی طی کردووارد دالان بزرگ وسقف دار قصر او شدیم ، میز شام آماده بود شراب  وشمع وخدمتکاران سپید پوش دست به سینه ایستاده بودند.

باو گفتم : امیدوارم از فردا کسی برای دستبوسی عالیجناب اینجا نیاید خدمتکاران را مرخص کن ، من آشپزخوبی هستم ، تنها باغبان میماند وراننده ویک خدمکار نظافتچی و....البته آشپز مخصوص !

شام مطبوعی درست شده بود ودسر خوشمزه ای که نمیدانم چگونه وبه دست چه کسی آنرا بدین زیبایی آراسته بود، پس از شام به اطاق بالا رفتیم ، گمان کردم که تنها هستیم ، اما نه ، یک نفر دیگر نیز در پشت اطاق نشسته میخوابید ؟ وبا هرتکان او نیز از جای بر میخاست و دوسگ سیاه بزرگ که درپایین تخت دراز کشیده بودند ؟

اکثر روزهای ما به اسب سواری وپیاده روی میگذشت ، روزی به دهکده رفتیم ، گویی خدا از آسمان  به زمین فرود آمده ، همه سرخم کرده بودند وعده ای به زور میخواستند که دست اورا ببوسند ....

او برایم یک جفت گوشوار مروارید بلند خرید وگفت :

تنها مروارید برازنده توست چون تو خود گوهری ، گوهر دریایی

هنگا میکه دستهای  اورا محکم فشار میدادم درگوش او زمزمه میکردم

" ترا دوست دارم ، ترا میپرستم، ایکاش زبان مرا میفهمیدی اما زبان قلبم را میشناسی ، آخ ....دون ...مون سینیور من عاشق تو هستم  ،

تو نمیدانی تو از عشق هیچ نمیدانی ... تو درمیان مشتی کتابهای  بی خاصیت عمرت را تلف کردی تنها فلسفه خواندی وبه خدای خود فکر کردی و تنها عشقی را که شناختی  به مرادت بود وبس وسپس وسوسه ها بجانت افتاد ند  روحت را گم کردی و درآسمان به دنبال چیزی میگشتی که نمیدانستی چیست .

در روح من دنیای دیگری را یافتی ورای دنیای درون کتب قدیمی خود  ومن برایت افسانه عشق را خواندم مانند همان شهرزاد قصه گوی چند هزار ساله  ، پنجره روشنی  را به رویت باز کردم قصه لیلی داستان دیگری است ومن لیلی توام ، مجنون سرگردان ،

او درجوابم میگفت : تو عاشق من نیستی ، تو عاشق خدایی و خدارا درمن میبینی !

نه عزیزم ، خدا جای دیگری است بعلاوه هیچگاه خدا  باین زیبایی مرا نبوسیده  ؟ وبرایم گوشواره مروارید نخریده است .

او نگاهم میکرد ومرا دیوانه کوچلو خطاب مینمود.

بقیه دربرگ 4

 

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

یاد او /2

آه یکماه تعطیلات ، با اسب سواری  وشنا برخلاف جهت آب رودخانه خروشان وسپس مانند آدم وحوا  روی سنگهای تیز صخره  دراز می کشیدیم .

او مرا به همانگونه که بودم دوست میداشت همه چیز درمن طبیعی بود وبه هیچ یک از اندام  ها واعضاء صورت وپیکرم دست نبرده بودم حال امروز میروم تا درکنار آن مجسمه جاندار  زیبا که از میدان بزر گ سنت پیترز فرار کرده جای بگیرم .

در طی این دوسال ونیم که باهم عروسی کرده بودیم گاهی او بمن سرمیزد با یکدست کت وشلوار سپید وکفش چرمی سپید همه چیز دراو سپید بود .

حال امروز با این پرنده آهنین از خلوت خود بیرون آمده وبسوی آشیانه عشق میرفتم جایی که برایم آشنا بود واو بانتظارم می ایستاد.

هوا پیما چرخی زد وبسوی کوهها حرکت کرد قلبم درون سینه ام می طپید هیچ جای دنیا به غیر از آغوش او برایم امن نبود .

آوخ ... ( مون سینوره ....) یکماه تمام تو درلباس سواری ولباسهای اسپرت درکنار من هستی آن شال وکلاه ولباده سرخ وبنفش وزر دوزی شده را  درهمانجا بجای گذاشتی وبسوی من آمدی  من از خدای تو قویترم ، وعشقم قویتر........

او با همان شکل وشمایلی که درذهنم موج میزد  درانتظارم ایستاده بود ، میان دو سگ بزرگ ودرنده اش واسب براق سیاهش.

از پله کان بالا آمد ومرا مانند یک پر مرغابی  با دستهای زیبایش بلند کردو درآغوش گرفت بی آنکه توجهی به دیگران بکنم دست درگردنش انداختم ولبان اورا میان دهانم گرفتم وبوسیدم >

چقدر دوستت دارم ... مرا به کوهستان ببر  مرا به رودخانه بیانداز مرا جلوی خود روی اسب سوار کن وبر خلاف جهت آب در رودخانه پیش برو مهم نیست اگر من درپای تو وزیر سم اسب تو له شوم مهم این است که درکنارت هستم.

گفت زیباتر شده ای ، چکار کردی ؟

گفتم مگر نمیدانی که عشق همیشه انسان را زیبا میسازد؟

بقیه دربرگ 3

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

یاد او

باید میرفتم ، به هروسیله ای که شده باید میرفتم ، این بار نه برای دیدار او ، بلکه زیارت مزاراو .

از آ ن روزی که قصر را تر ک کردم واز کوه سرازیر شدم سالها میگذرد  ،

تابستان گرمی بود  از ششم ماه ژوئن تا اول ماه جولای ،

او درمرخصی سالیانه بود وحال میتوانست با لباسهای اسپرت زیبایش با آن اسب سیاه ودو سگ بزرگ درنده اش درانتظارم باشد  برایم پیغام فرستاد بودکه ؛ بیا ، بیا درانتظارت هستم وبتو احتیاج دارم  فراموش نکن تنها لباس سپید با خودت بیاور ، نه سیاه وفراموش نکن من زنهای توالت کرده را دوست ندارم همانگونه طبیعی که بودی بیا ، برگرد ، درانتظارت هستم ، راننده ترا تا فرودگاه میر ساند ودرآنجا جت مخصوص ترا تا بلندترین قله ها وبین دومرز میاورد درآنجا بانتظارت ایستاده ام ، میدانم خواهی آمد ،

آری عزیزم خواهم آمد ، با لباس سپید ، روز عروسی هم یک لباس سپید پوشیده بودم وتور گیپور مادرترا روی سر انداختم وجلوی محراب ایستادم ، تنها من بودم وتو وعالیجناب وپیشخدمت مخصوص تو ویک دسته گل سپید ، گل رز سپید ، تو رنگ سپیدرا خیلی دوست داشتی ، بلی عزیزم ، عشق من ، خواهم آمد با لباس سپید مانند یک فرشته ودرکنار تو خواهم ماند ، برای همیشه .

ومن رفتم ، با همان پیراهن بلند سپید ، راننده با اتومبیل سیاه وشیشه های کدر درانتظارم بود بی آنکه حرفی بزند درب را برایم گشود و مرا سوار کرد وبه سوی فرودگاه شهر  برد ، درآنجا جت شخصی او آماده ایستاده و درکنارش خلبان درانتظارم بود ، تعظیمی کرد وبا کمک او از پله های جت بالا رفتم ، هنگامیکه روی صندلی خود جای گرفتم ودخترک میماندار لیوانی از آب پرتغال به دستم داد از شیشه پنجره به زیر پا نگاه کردم مانند خدایان ودر دل گفتم آه... همشهریان من ! شما نمیدانید من به کجا میروم ؟ من بسوی کعبه عشق میروم بسوی مردی که درانتظارم هست ، تا باهم از قله های کوه بالا برویم ویا دررودخانه بر خلاف  آب شنا کنیم چرا که او ومن هردو شنا کردن برخلاف جریان رودخانه را دوست دار یم، من بسوی بالاترین قله های شهر میروم بسوی قله ای که نامش ( مادر ) است وهنوز تکه های برف روی آن دیده میشود.

آری عزیزم من با لباس سپید به رنگ همان برفهای قله ( مادر) بسوی تو شتابانم ومیدانم که آنجا درانتظارم ایستاده ای ، سعادتی از این بالاتر نیست که که من درکنارمردی باشم که اورا میپرستم .

درپوست خود نمیگنجیدم ، درطول سال ما کمتر یکدیگررا میدیدیم او مرتب یا در سمینارها بود ویا در سفر ویا درکنج معبد خود .....

بقیه دربرگ 2

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

برگشت .یاد او

میبایست بر میگشتم ، هوا سرد بود ومن دچار سینه پهلو میشدم به ناچار برگشتم ، با اندوهی بزرگ.

اولین نوری که از کمر کش کوه پایین لغزید بخود گفتم آفتاب سر میزند وپیکر سرد مرا گرم میسازد ، به دنبال فضای گذشته بودم ،

در فضای تازه هیچ میدانگاه دیدی نداشتم ، در باز شد وآن زن پیر با هیکل بزرگش جلو آمد وگفت "

برخیز باید به موقع برسیم دستهایش را ستون بدنم کردم واز جای برخاستم ، یک لحظه جلوی در ایستادم وبه همه جا چشم دوختم ، فضا تغییر کرده بود ، دیگر از درختان سرو وصنوبر خبری نبود بیشتر جاها ویران شده ونور زرد بدرنگی روی همه چیز پخش شده بود.

من ، تنها روی ایوان ایستادم با یک چوبدستی کلفت ، خم شدم تکه سنگی را برداشتم ومحکم بسوی درختان زرد شده پرتاب کردم .

آری در  نبود »او« همه چیز تغییر کرده بود ، عده ای دورتا دور من جمع شده بودند ، چشمانشان کدر وبی نور بود کمی مرا ورانداز کردند وسپس بسوی ایوان بلند راه افتادیم.

هنگامیکه از سینه کوه پایین میرفتیم درکنار جاده هنوز چند نفری بودند که گویی درانتظار او ایستا ده اند وچند چشم نگران بمن دوخته شده بود نه ! چیزیم نیست ، تنها تب دارم ، همین ، فردا بهتر خواهم شد.

بقیه دارد درصفحا ت یک تا شش /ثریا/