شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

دفع خطر

تن خسته اش را بالا کشید واز فشار خستگی روی یک تپه نشست  ، خورشید را میدید که بر بالای سرش نور میافکند ، او دردل خوشحال بود صدای قاری ها بلند شده بود  ، اهمیتی نداد خوشحال بود وباخود میگفت :

خطر را دفع کردم ، چکمه ها دور شدند اوه ، نابودشان کردم  صدای چکمه ها از دور دستها به گوش میرسید ، او گمان برد که همه چیز تمام شده  با خود میاندیشید :

من ومردانم توانستیم خطر را دورسازیم  آنها مانند همیشه بمن وقادار یودند شهر ها وییلاقها ومردابهارا گشتند ،آن مردان قوی وتنومند !.

اوسرش را روی دستهایش تکیه داد واز بلند ترین قله ها به شهر مینگریست اگر صدایی در اطرافش شنیده میشد گوشهایش را تیز میکرد بخیال خود دیگر خطر  رفع شده ، قطار زندگی به آهستگپی حرکت میکرد .

بچه ها بی خیال در پار کها بازی میکردند ومردم بکار خود سرگرم وهیچ غفلتی نداشتند ، او گاهی خودرا بمردم نشان میداد ، بیمار بود وسینه اش میسوخت .

او راحت بود واز اینکه توانسته بود تکه ای را که از پیکر این سر زمین جدا شده بود دوباره به آن یچسپاند سخت احساس شادی وغرور میکرد

صدایی از دوردستها شنیده میشد صدای پاهای نامریی بگوش میرسید صدایی سنگین تراز مردان چکمه پوش آنها بسرعت بالا آمدند ، اما او خیالش راحت بود ، او خطر را دفع کرده دیگر هیچ صدایی اورا نمیترساند او هنوز به چکمه های آهنین میاندیشد وآنهارا ننگ بسریت مینامید .

زمانی رسید که ناگهان خودرا دراحاطه چگمه های دیگری دید چکمه هایی  بی صدا اما چسپناک . دیگر دیر بود خیلی دیر بود ، مردانش اورا تنها گذاشته بودند واو تنها ... خسته وبیمار به افق نگاهی انداخت ، هنگام عزیمت بود ، بلی  باید میرفت ، ورفت بسوی سرنوشت .

ثریا/ شنبه

 

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

قایق بی باد بان

فضای باغ همسایه ، بادرختان پر شکوفه سیب وبادام

مانند یک بادبزن بزرگ باز میشوند وبسته میشوند

بر فراز باغ بزرگ آنها ، آسمان آبی ، ستارگان را درروی

سینه خود  پهن کرده ومیدرخشد

بیز ار از تاریکی بیزار از ظلمت

هوا ، هوای بهاری وامواج دریا با شادی به موج شکن ها

میخورند

آنها سر شار از فریادند و......ما پرندگان اسیر

پرهای خودرا زیر آفتاب درخشان آنها ، پهن کرده ایم

ودم می جنبانیم

با صدای ناقوسها در گذرگاه بی نفوذ ، می دانیم که راه شب را

گم کرده ایم

به هنگام درخشش ماه دریا با زمین یکی میشود

هیچ دستی شکوفه ی را نمیچنید

هیچ بادی درختان کهنسال را تکان نمیدهد وهیچ دست آلوده

غنچه ی را از شاخه جدا نمیسازد

ما ؟ تنها به میوه های یخ زده دندان میفشاریم.

چشمان ما خیره به چهره کشتی نشستگان وکشتی شکستگان است

با عشق های دروغین دوستی های دروغین که

مسافر روزانه اند بین دو سر زمیند ،

حال باید از سایه ابر چتری بسازیم وبه زیر آن پناه ببریم

از جام شوکران جرعه ی بنوشیم وبر این باور باشیم که :

دیگر نمیتوان از عشق سایه بانی ساخت ودرانتظار یک گرمای

مطلوب نشست

این کشتی نشستگان درمیان راههای / چپ / راست / میان بر

قانون بادرا فرا گرفته اند ، قانون شوم رذالت را

آنها بر عرشه خیال نشسته اند ، با بیرقی بی رنگ

ومانند کرم شبتاب دردشت خیال نگاهشان درهم میشکند

ومن هنوز بفکر گرمای دستهای تو هستم !!

پنجشنبه / ثریا/ اسپانیا/ فروردین ماه1391

 

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

مرغ باغ ملکوتم

مسافر خسته دیروزم ، وخسته فردا ،

دیگر نه شکوه دشتها ونه سرسبزی کوهها

ونه تلاش وشکاف رویش زمین ، در باور من نیست

هر طلوع آفتاب برایم شروع یک زندگی اجباری است

به دیدن صخرها   دلم میگیرد

دشت خرم وسر سبزی

که دیگر سبز نیست وآسمانی که دیگر آبی نیست

پرندگاه آهنی هر روز در پروازند

ستاره ها گم شده اند

مسافر خسته دیروزم

که با چتر واژگون خود میخواهم زیر باران

برقصم

هر سا ل تولد بهاررا روی بال کبوتران

دیده ام

شکوفه های نوروز را از دوردستها ، تماشا کرده ام

دستم به هیچ شاخه ای نرسید

بمن گفتند:

اگر صبر کنی ، زغوره حلوا سازی!!!

من وصبرم از خیل زندگان گذشتیم

زمانیکه دست خسته من نمیتواند

آزادی را لمس کند وروز نجات را ببیند

فریاد بر  میدارم

آهای ... ای اسرار پنهان ، شعله بکشید وبسوزانید

باشد تا بوی زندگی بار دگر این مسافر خسته را

مرغ باغ جهان سازد وآوازی سر دهد

میگویند آتش میسوزاند وزنده میسازد

تکه ای ازسر ب گداخته وسرخ

بر قلبها چسپیده ، دلها قفل شده اند

آه ... ای آزادی وطنم اینجاست ، این جاست ،

در میان سینه ام

ثریا. اسپانیا. شنبه

 

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

سبزینه

سر زمین شبیخون زده ما در ذهن متروک قبیله های چادر نشین دوباره

یاد مصیبت های خودرا دردل زنده میکنند.

در زیر دیرک خیمه صد ها نفر با تشویش درانتظار تند بادند وبوی

لاشه هابوی خاک خشک بی آب دربینی همه پیچیده است.

من دیگر درانتظار هیچ سواری نیستم که بر بال مرکب خود خروشان

پای بر زمین بگذارد وپرده های سیاه را پاره کرده وآسمان روشن -

وآبی را بما نشان بدهد.

روز وروزگاری مردی از تبار دیردین آزداه وسر سبز درگمانش این

آسمان را پنهان داشت اما امروز خارهای غریب که از دودمان خویش

کنده شده اند مشفول کند گودالها هستند وگاهی نبض علیل خودرا

آزمایش میکنند.

من ریشه ام را دریک بشقاب سبزی پنهان کرده ام ومیدانم دیگر

هیچ معجزه ی بوقوع نخواهد پیوست .

امید رجعتی نیست درمیان خیل این نامردان هنوز میترسم نام خودرا

روی دیوار بنویسم  ومیدانم حتی نسیم از تاختن ایستاده ودیگر

نمیتوان آوازی خواند وگفت

این شهسوار با جرئت ما ، از کدام سو خواهد آمد ؟.....

همه راههارا بسته اند وخانه ما ؟ مانند دانه های تسبیح دردست

نانجیبان میچرخد

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۱

زیر سایه یک گیاه

رنگ عشق ، رنگ خشم ، رنگ بی رنگی و......رنگ فراموشی..

----------------------

باید موهایم را بلند کنم ودرکنار ساقه های خشکیده درخت

که دیگر تفاوتی ندارد بنشینم

نگاه میکنم باو ، به اولین مرد که زیر فانوس اکسیژن

جدال دارد با هستی و...نیستی

او که هیچگاه زاد روز مرا فراموش نکرد

او دریک غربت ، غریب خواهد مرد ، خاموش وساکت

او که میخواست یک نخل برومند آفتاب را تا بوستان پرگل

ودر دشت شکوفه ها تا شکفتن ها بر دوش بکشد

او که میخواست ریشه هایش را در بیشه زار ابدی بکارد

اینک درخاک دیگری ، خاکستر میشود

سیه چهرگان وسیه پوشان ، آن زمان به چه میاندیشند؟

چون ستونهای گچی با دلهای بی درد وخونی دورنگ

که از چهره آنها بیرون میزند

فرزندان دورگه به صف می ایستند

در نگاه هریک نقابی از سکوت وبی حسی وبی احساسی

لانه کرده است

و...من دراین سوی شهر از خو میپرسم:

وای اگر این یکی هم برود آنگاه من

در زیر فواره ادرار بیگانگان

و حیوانات نوین باید غسل کنم

آه...او که گفت : باید حقیقت را پذیرفت

آن غرش غول آسا دارد خاموش میشود

اینک آن لحظه ای است که باید بنویسم:

: دیرگاهی است که عریانی مرا ندیده ای «

برای علی . شین وآرزوی سلامتی  او

ثریا / اسپانیا / 22 مارس 2012

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

قصه ما قصه عمو نوروز

قصه ما وعمو نوروز هم تمام شد ، در شروع سال تحویل نه صدایی بود ، نه تیک تاک ساعتی بود ونه دعای تحویل سال همه جا سکوت بود ، سکوت .

روزهای عادی درخیابانها شروع شد کسی نگفت : سال نو مبارک  هیچ صدایی از همسایه ها بلند نشد باز پیکر های غلطیده بخون باز بانگ طبلهای وصدای خشونت بار پاسداران شب ، که :

شما آسوده بخوابید دزدان بیدارند ، شما خوابید وما بیدار خوابتان شیرین باد.

دستمال به دستان ، چاکران درگاه در اطراف خر چین بارگاه ایستاه اند آرام وخاموش .

آب از آب نمی جنبد برگی از برگی جدا نمیشود هیچکس از صبح خود باخبر نیست .

هر چه رفته است باز میرود فتح وفتوح ونذر ونیاز ذکر وذاکر بر جای ماندند.

همچنان هیچی از هیچ وبی برگی ، بی آنکه کسی تکانی بخورد همه از یادگارهای دیروز گفتند واسکنانهای نویی که درون جیب پدر پنهان بود ماه درخلوت خود به تنهایی میگریست.نه خدایا ماه میدرخشید این شمع خلوت ما بود که میگریست .

باید ساکت وآرام مانند هرروز از تپه سرازیر شد از انبوه گند زباله ها گذشت که درسطلهای رنگی بصف ایستاده اند ومانند مردگان قد کشیده بردگان نوین را صدا میزنند.

نباید با هیچ صدایی سر برگرداند باید رفت در انتهای خلوت جاده.

و...بدین سان سال ما شروع نشده تمام شد.

چهار شنبه / دوم فروردینماه 1391 / ثریا/اسپانیا/

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

نوروز وپیروزی

بهاران فرا رسید ونوروز ما با پیروزی تمام برهمه

سایه انداخت .

نوروز بر ای همه فرخنده وشاد باد .

نوروز همیشه پیروز است ودرآخر ین لحظه سال

برای آزادی وطن نیز دعاکنیم .

با مهر فراوان وبوسه ها

ثریا از اسپانیا فرورودین 1391

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

هدیه عید

هر روز تصویری از تو میرسد ، هنوز ترا ندیده ام ، تنها به تصویر

نگاه میکنم ، نگاهی که شراع میکشد دریک چشمه زلال آب ، نگاهت

میکنم هر صبح پیش از طلوع آفتاب  وخودرا درگذشته های دورمیبینم

دیگر نمیپرسم :

( من درکجای این شب تیره ایستاده ام) ، من در آغوش شما ایستاده ام

به تو که بشکل یاسمن های باغچه دیروز منی وچشمانت در هر طلوع

صبح باز میشوند وبمن نوید میدهند که حس خودرا در ریشه  خویش

یافته ام ومیدانم  که این دشت روزی بزرگ میشود بزرگتر میشود ،

من با معجزه ها زنده ام وصبورانه بیابانهارا طی کردم ودرکنار خار

مغیلان نشستم .

توودرتو خون مردی که از خیل سواران دشت میباشد جاریست ومن

هنوز هیبت نامش پشتم را میلرزاند.

سالهاست که از شوکت نام همایونیش برکنارم ودرآیه های قدیمی خود

چون سواری تنها بر  مرکب خویش تاخته ام تا بتو رسیدم .

------------- برای ارسنیا که تازه از راه رسید ، قدمش میمون ومبارک باد

ثریا/اسپانیا/

پرده های ژاپونی

سالهای متمادی است که چشم من به یک پرده زیبای ژاپونی نیفتاده است هرچه هست از  چین وماچین وسایر کشورهای که با زباله ها درست میشوند .

در نقاشی های ژاپونی که درروزگار قدیم روی ( پاراوانها) وپرده ها بچشم میخورد یکنوع راحتی خیال وآرامش ایجاد میکرد که دیدن انسان از تماشای آنها سیر نمیشد یک صفحه ساده خوش رنگ با طراوات شاخه های سر افکنده لبریزاز شکوفه سیب پرنده های سپید  با بالهای گسترده گاهی بانویی زیبا درلباس مخصوی ( کیمونو) با کلاه گیس سیاه که ازمیان آنها گلهای موگه آویزان بود.

گیشاهای زیبا روی زمینه سرخ ولاله های قرمز بر یک فرش گسترده فیروزه ای ویا درزیر بادبانهای سفیدبرافراشته یک کشتی روی دریای آبی ، دریایی آرام دیده میشد.

آه...که آن پرده های زیبا وآن نقاشی ها چه روح نواز بودند وچگونه بانسان آرامش میدادند.

نقاشی های چینی روی کوزه ها  ، نقاشی های هندی روی پارچه ها درانسان یکنوع خستگی ایجاد میکند وآن جلال وشکوه نقاشیهای ژاپونی را ندارد .

نقاشیهای مدرن امروزی هم شبیه همه چیز هستند غیراز آب رنگ وهنر نقاشی گاهی با میله های آهنی زمانی باچوب کبریت های سوخته و.......پرتره خانمها وآقایان امروزی سوار بر اسب یا پیاده درلباسهای قدیمی ؟!!!

متاسفانه همه چیز زیر چرخهای ماشین اقتصاد در بازار نابود شد وتنها خاطره ها بیاد مانده اند.

دنیا وهر چه دیدی هیچ است .. ان نیز که گفتی وشنیدی هیچ است

سر تا سرآفاق دویدی هیچ است.. وآن نیز که درخانه خزیدی هیچ است. » خیام نیشابوری «

ثریا. اسپانیا. آخر ین یکشنبه سال 90

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

باز هم بهار

بهار آمد ، بهار آمد ، بهار خوش گذار آمد !!!!

و...در بدر در پی گلگشت دلها می گذرد

بهار راه خودرا خوب میداند  وراز فصلهارا......نیز

ومیداند که زندگی به کوره راهی ختم میشود

بهار آمد وپشت پنجره ام نشست

پرنده ها آواز میخوانند وسپس بسوی لانه هایشان

پر میکشند

پرنده دلم تو سینه ام پر میزند

امید رهایی نیست ، زندگی بهم گره خورده

آنچنان گره خورده مانند نبض ماهی به آب

بهارآمد ، اما دریغ که درپنجه ی بوته خارها

به همراه نسیم نفس نفس میزند

نسیم از خانه ما گذشت وبه راه خویش رفت

او به بهاران فکر نمیکرد

او زندگی مارا در همسایگی

که بارور شده ، باور نداشت

بهار ، با ها ی هوی پرنده ها

که از آشیانه گریخته اند

و درپیش پای شهدای کربلا وسر حسین بر نیزه

دچار تهوع شد

فریاد کشید :

آهای ..... آزادی ما  باید شکوفه دهد

ما ماهیت خودرا فریاد میکنیم

نه به کوچه علی اکبر میرویم ونه به خانه یزید

خردجال را راندیم

نارون را درباغچه کوچک خود میکاریم

میدانیم  همه میدانیم که به شکوفه خواهد نشست

بهار آمد ، بهار خوش گوار آمد

----------------------------

بهاریه ونوروز را به همه ایرانیان سراسر دنیا شاد باش میگویم

ثریا/ اسپانیا/ شنبه

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

بهارانه

آن زمان که من ، مست گشته ، زلف میفشاندم ، تو نبودی مگر ؟

که هماهنگ میشدی بامن ، زار وناشاد ، میزدی برزمین ، آسمان را

» نیما یوشیج «

بهار هم موهبتی است ، چشمان نمناک ، اگر نباشند

در کنار کودکان معصوم که از یک پنجره کوچک

به برج مباهات دیروز مینگرند

برای آنها نه سرگردانی ، نه تهی بودن ، بی معناست

ما چون غباری با بیحوصله گی ، از شهرهای پر نور گذر میکنیم

با چه حوصله ی یکدیگررا میبوسیم

رنجی را که برشانه هایمان سنگینی میکند

با خود میکشیم

آبشاری از دلهره دردلم فرو میریزد

وعمق سنگین درد که در پهلویم

به نوبت جا عوض میکند

سپری از سنگ با خود دارم

ومیدانم که مرغان دیروز

از جنگل گریخته راهی دشتها وکوهها ، شده اند

من از یک غریبه پرسیدم :

خیار سبز ما چه مزه ای دارد

صنوبران کهن وکتیبه های قدیمی

آیا بهاررا باور دارند و؟

آیا آنرا به آواز میسرایند

غریبه مکدر بود ، سخت غریبه بود

گریه را سر دارد ، واز کنارم گریخت.

--------------------

ثریا/ اسپانیا/ جمعه 16/3

 

 

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

غروب بهاری

گلهایم را درباغچه میکارم ، در باغچه تنهایی خود

باد گرمی میوزد واز میان روح خانه میگذرد

بوی خوشی بمشامم میرسد ، کجا نشسته ام؟

به کجا میروم ؟ ازکجا آمده ام ؟

در شهری غریب ونشستن در میان لحظه ها

خیره شدن به پنجره هایی که همه رو به تنهایی باز میشوند

خانه ای ندارم ، خانه ام را گم کرده ام

آنرا ویران ساختند ، به شهری ودیاری آمده ام

که غروبهایش مرا بیاد کودکیم میاندازد

درآن سوی دریا ، روی پله های سنگی مینشینم

به رنگ آبی مینگرم ، رنگ سرد ، رنگ بی احساسی

رنگ آسمان ، رنگ لباسهای فرسوده دیروزم

اینجا ، آنجا ، همه جا

هیچ پیویندی با برگی ندارم

ریشه هایم با من نیستند

من درهوای خود نفس میکشم وبه آنسوی زمان

میاندیشم

به لالایی دایه ام ، به منقل سرخ پر آتش پدرم

وگریه های مادرم

درها همه رو به سرما باز میشوند

ومن صدای شکستن استخوانهایم ر ا میشنوم

....................

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

 

الموهدا / برای خنده !

کی باور میکرد یک زن هشتاد ساله با کمر دولا وعصا مومن ونماز خوان با یک مرد یواشکی عروسی کرده اونو بخونه ش آورده وشبها حال میکنند ،تازه چهار تا پسر نره خرد ده تا نوه وعروس وای وای چه آبرو ریزی اما خوب دیگه ؛ عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند. من والموهدا ( یعنی متکا) همدیگه رو دیدیم یکدل نه صد دل عاشثق هم شدیم زود هم رفتیم پیش کشیش که مارو عقد کنه اونهم نه یکبار بلکه سه باز درسه شهر مختلف چون الموهدا اهل ولایت بود ، خلاصه آنچنان عاشق هم شدیم که نگو نپرس من روزها یک لباس بلند ابریشمی تنم میکردم ووقتی هم میرفتیم بیرون یک کرست سفت وتنگ میپوشیدم که نفسم بند میومد انگار درخت قورت داده بودم الموهدا هم غرق خوشحالی عصارا هم بعنوان یک شئی شیک میگرفتم دستم با توری نازکی که روی سرم میانداختم یا یک کلاه بره با شلوار جین تنگ وکفش ورزش آخ که دل از عارف وعامی برده بودم. الموهدا هم خوشحال ازاین وصلت شبها زیر گوشم آواز زمزمه میکرد ؛ ای زیبایی ریتیوس ، ای الهه وای ونوس زیبا ومشغول حال میشدیم تا اینکه یکروز صبح آتفاب پهن من بلند شدم تا لباس بپوشم الموهدا هم خواب آلود پرسید کجا وخودش را انداخت روی من بعد گفت این بالش لعنتی را از روی شکمت وردار ، زن گفتم : الموهداجون ، این بالش نیست ، این شکم منه این دوتا نان بربری را هم که مبینی مثل اونکه در دکان نانوایی به سیخ آویزان میکنند به سینه من آویزانند پستانهای منند ....الموهدا نگاهی به شکم گنده وسینه هایم انداخت وسپس به پشت افتاد .

ای داد وبیداد مردک غش کرد ، فوری قند وآب آوردم تا بریزم در دهانش ، دیدم خیر ، طر ف رفته به آن دنیا وبدنش کبود شده مانند همون بادمجانهای ولایتش ، ای د اد وبیداد حالا چکار کنم ، باهر بابدبختی بود لباس به تنش کردم واورا کشان کشان بردم جلوی در آشپزخانه بعد داد زدم ،،،، آهای دزد آهای دزد ، به دادم برسید به پلیس زنگ بزنید عصایم را هم یکی دوبار زدم تو کله اش که بگویم با عصا اورا زدم تا پلیس وهمسایه ها بیایند همه چیز را مرتب کردم لباس خوابم را پو شیدم دولا دولا با عصا نشستم بالای سر ش وگفتم : خاک برسر ت کنند اینهمه سال تو نفهمیدی با یک زن صد کیلویی هشتاد ساله طرفی تو فقط یک نقطه رامیدیدی که مانند تونل چراغ میزد همون بهتر که مردی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آخرین چهار شنبه

بر نیکبختی روزگار پیشین گریه کردن واز مصائب امروزی شرمسار بودن ، کافی نیست ، پدران ما خون خودرا رییخته وبه خاک آمیخته اند ، آی زمین ، سینه خودرا بگشای تنی چند ازمردان آریایی قدیم را بما ارزانی بدار ، برای تجدید فتح دلهای بیقرار ، ای زمین سینه خودرا باز کن وچند تن از گذشتگان را دوباره بما نشان بده ، مردگان همه سکوت کرده اند صدای مرده ای مانند غریو سیل فریاد میزند :

یک تن ، تنها یک تن سر بردارد ، یک مرد برخیزد ، تنها یکنفر ، همه ما برای آمدن حاضریم  ، آنان که زنده اند زبان گفتن ندارند !.

این حرفها بی فایده است ، روز نو از راه میرسد  آهنگهارا موافق کنید ساغر  هارا لبریز از باده انگوری نمایید جنگهارا به بربر ها وخیمه نشینان باز گذارید .خوشه های انگور تاکستانهارا بفشارید <اب آنرا  بنوشید ، این نامش باده گساری نیست .

ساغر هارا پر نمایید ، دختران زیبای ما در سایه درختان میرقصند آن گاه که به سینه ای جوان ولبریز از زندگی آنها مینگرم در دل افسوس میخورم که آنها باید در اسارت بمانند.

امروز کجا هستند ؟  آن مردان دلیر وچرا  آواز دلیران را تکرار نمیکنند ، آه ای ایران من ، دهان شعر وهنر وزیبایی تو دیر زمانی است که بسته است ، زبانی که شایسته خدایان اساطیری بود امروز باید به دست عده ای نادان  پست وناچیز گردد.

چند سطر درشت وخوانا درتاریخ خودمان نوشته میبینم ،

نوروز همیشه پیروز است ، آتش خدایان هیچگاه خاموش نخواهد شد

چهار شنبه سوری روز پیروزی نور  بر تاریکی روز بر پایی آتش بزرگ بر همه شاد باد ذکر ونذورات خود را به خیمه داران بسپارید

ثریا/ اسپانیا . سه شنبه  سیزدهم / شب چهارشنبه سوری

 

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

برای خنده !

ممد اصلیتش از جنوبی ترین نقطه تهران بود او دچار یک بیماری مرموز ووحشتناک سکسی شده وهیچ دوا ودرمانی هم برایش پیدا نمیشد ، تنها یا باید به خود ارضایی خود مشغول باشد ویا دختر وزنی را گوشه ای گیر بیاورد با او بقول ادبا دربیامیزد همه فکر وذکر همین دنده ای بود که در وسط پایش قرار داشت .

مادرش میگفت اورا به هردکتری که بوده نشان دادیم حتی به خارج هم بردیم  اما افقه نکرد از بچگی کارش همین بوده اورا دراطاق حبس میکردیم دستو پاهایش را میبستیم موقع غذا خوردن باز میدیدیم رنگش به رنگ  زرد چوبه زرد ومعلوم نبود به چه طریق دوباره بع...له دخترا وزنان تا چشمشان به ممد میافتادگوشه پنهان میشدند ، همسایه ها وفامیل بمادر ش گفتند :

اور ا به یک کار هنری بگذارد ! مثلا آهنگری ، نجاری ، ویا برود دنبال کار ساز وضرب واین حرفها شاید این بیماری از سرش افتاد ،

مادرش سخت مومن ونماز خوان وبا دسته هنر وهنر مندان چندان میانه نداشت ....اما خوب  رفت برای او یک فلوت خرید او هر وقت میخواست در فلوت بدمد ، فلوت دراو میدمید ،! از دیدن دسته سازها سخت تحریک میشد هیچ دکتری تا آنروز نتوانسته بود اورا درمان کند.

سر انجام دکتر عباسقلی خان تویسر کانی که تصادفا زنش هم ماما بود به مادر ممد گفتند باید اورا عمل کرد ،  نه آنکه اورا خدای ناکرده از مردی ساقط کنیم ، نه، بلکه در  زیر گلوی او وزیر غده هیپرو تیرویید او !! یک غده ای هست که همه این بلا ها زیر سرهمان غده بی پدر  ومادر میباشد.

آقای دکتر تویسرکانی که برای دیدن یک دوره تخصصی ازکشور باینجا آمده بودند؟! اورا در  یک بیمارستان دولتی خواباندند تا عمل مهم را انجام دهند ، گلویش را بریدند وآن غده بی پدر مادرو باعث فسادرا بیرون کشیدند ، خیال همه راحت شد ومادر دست دکتر را بوسید واز آن روز شد خدمتگذار خانواده دکتر وخانمش .

گردنش جوش خورد اما بچه ها هرگاه اورا میدیند میگفتند >:

ممد مواظب باش سرت نیفته ، او دستی بسرکچلش میکشید ومیگفت نه سرم سرجایش هست اما ....انگار چیزی را گم کردم وپیدا نمیکنم میخواهم با یک دختر خوب عروسی کنم اما خوب........

آقای دکتر تویسرکانی که برای دیدن تخصص خود یعنی شناسایسی آدمهای فراری باخرج دولت وپاسپورت مخصوص سیاسی تشریف آورده بودند گویا همه چیز ممد بیچاره را با تیغ بی دریغ بریده بودندو

بیچاره ممد ، از خانواده خوبی بود ، همه فامیل او به ( آل  ها ) میرسید اما خوب دیگر دیر شده بود.

از : دفتر یادداشتهای دیروز ، ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

یادداشتهای روز یکشنبه

هفت سین وسبزی پلو!!!!!

امروز  نگاهی به سبزه ام انداختم دیدم درست مانند ریش بزکوسه شده نیمی سبز ودراز ونیمی ابدا از جای تکان نخورده است خوب از گندم ژنتیکی وعدس ساختگی که نباید توقع رویش داشت .

سنجد هارا از درون فریزر کشیدم بیرون چهار سال است که بیچاره ها هرسال از کیسه یخ زده بیرون میایند وسپس دوباره بعد از سیزده بدر داخل فریزر میشوند .

سیر ، به به تا بخواهی سیر هرکد ام مانند یک نارنگی بزرگ مثل قرص ماه یک طبق هم اگر بخواهم پیدا میشود .

سکه های قدیمی درون یک جعبه خاتم دوباره برق افتاده ونشستند روی میز .

سر که فرد اعلای مماز هم که درتمام شهر پیدا میشود .

سنبل هم فعلا در باغچه سر دراورده ومیشود با ذره بین آنرا تماشا کرد . ( سنبل هم مسیحی شده وتنها برای کریسمس گل میدهد) .

سیب اعلای شاهانه از دولتی سر چین همه جا به وفور یافت میشود .

سمنورا میشود با شیره گندم وآرد سرهم آورد ؟!.

چنتا سین شد ؟  شش سین ونیم ؟!

به بچه ها گفتم  ، من تازه از بیماری برخاسته ام میشود بروید شهر  ومقدار سبزی پلو برای من بخرید وکمی بیشتر تا آش هم در ست کنم ؟ ( نگفتم کنیم ) ؟

یکی گفت من تازه عمل کرده ام ورانندگی برایم غدغن است دروغ میگوید هفته پیش با دوستانش دورقهوه داشتند ، بعد هم من سبزیها را نمیشناسم تازه ....شوهر و بچه های من از پلوی سبز بدشان میاید ؟ امسال درست سی ویک سال است که من هرسال دراین شهر سبزی پلو وآش رشته وزرشک پلو درست کرده ام وهمه هم با به به وچه چه خورده اند !!

دومی گفت شوهر منهم از پوتاخه ورده ( یعنی آبگوشت سبز چندان خوشش نمی آید ، او هم دورغ میگفت چون هرسال بیشترین قسمت آش نصیب شوهر او میشد.مگفت من عاشق پوتاخه ورده شما شدم !!!!

پسرهای بیچاره هم که ابدا دردنیای ما زنانه نیستند سرانجام یکی از دخترهاگفت :

چرا (بری )پلو درست نمیکنی ( منظور زرشک ) است ، گفتم آهای ....زرشک ، عزیزم دیگر زرشک وزعفران از طلا هم گرانتر شده وهیچ دوست وفامیلی دیگر دستش باین نمیرود که نیمی از پو ل خودرا برای من زعفران وزرشک بخرد باید رفت سوپرهای ایرانی که دراینجا گمان نکنم غیراز یک انبار متعلق به مریم ومسعود دکان دیگری پیدا شود بعلاوه اگر هم پیدا شد بدانید زرشکش زرشک ساخت چین است وزعفرانش ساخت ایران وقلابی زعفران اعلای ایرانی به د ست ما نخواهد رسید از ما بزرگتر ها هستند که آنرا چاشنی همه چیز خود میکنند.

همین سبزی پلو با ماهی کپور ویک کوکوی سبزی میل دارید ؟ بفرمایید شام .

دختر بزرگم گفت :

شب چهار شنبه سوری  آن چی بود که خیلی نرم ودراز  ووسطش گردو بود؟ گفتم ببخشید آن چیز نرم ودراز را ابدا بیاد نمیاورم آجیل  هم همینجا درست کرده ام.

از روی شعله های شمع هم میپریم اگر میل دارید ، بفرمیایید .....

                  ثریا/ اسپانیا / یکشنبه یازدهم مارس 2012

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

و...شیطانهای کوچک

قرن شیطان وشیطانک هایی که با دست وزور وهوش ما زاده میشودند اما زیر دست جامعه تبدیل به موجود اتی گچی وبی احساس شده بخصوص زمانی که دستشان به ( نرمه ) رسید دیگر ( ممه) فراموش میشود تحصیلات عالی آنها باعث افتخار زنانشان وسرانجام فرزندانشان میشود همه زندگی آنها فامیل جدید است وتو کهنه شده بی مصرف بگوشه ی میافتی نهایت آ نکه یک تکس برایت بفرستند ویا گاهی سطل آشغال آنها شوی تا اگرچیزی را احتیاج نداشتند جلویت پرتا ب کنند ! مسئله جدال انسان با شیطان همیشه مورد توجه قصه نویسان بوده است اما امروز دنیای ما لبریز از این شیاطینی است که جامعه آنهارا ساخت ومانند سیلاب همهجا پخش شد

امروز بوضوح حکومت شیطان را بر جهان احساس میکنیم در اشکال مختلف درلباس فرمانروایی بیرحم در لباس امام درلیاس پیامبر در لباس رییس وفرمانده ارتش ودرراس آنها رهبران اقتصاد ادبیات روبه زوال رفته موسیقی وآثار موسیقدانان بزرگ همه دریک بسته بندی کوچک باندازه یک پاکت سیگار جمع آوری شده تالارهای مشهور ساختمانهای قدیمی که روزی آوازاخوانان بزرگی آواز دلنشین خورا سر  میدادند وشاهان وملکه ها درمقابلشان تعظیم میکردند امروز رو به ویرانی میرود ؛ بلی قرن قرن شیطان است وشیطان صفتی آن نهالهای کوچکی را که تو درباغچه ات میکاشتنی  تا درختان قطور وتنومندی شده وتو درسایه آنها به ارامش بنشینی امروز کرم درتنه آنهالانه دوانیده واز ریشه جدا شده اندوتو بیهوده دنبال آن نهال نور رسیده خود میگردی او درمیان لجنزار وهجوم الکترونیکها گم شده است نه تو اورا میشناسی ونه او ترا از پشت یک شیشه کدر وچرک وتاریک به چشمان هم نگاه میکنید چشمان او غریبه است وکمتر بیاد میاورد که تو روزی چراغ خانه اش را روشن میکردی تا او به برج وباروی امروزی برسد او دیگر متعلق بتو نیست متعلق به شیطان است . بیهوده مگرد دراین شهر/ او رفته / بدون تو/.

کمی از مطلب اصلی به دور افتادم ....تا ادامه

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

یادداشتهای لندن

آگوست 2011

امروز ترا ، دسترس فردا نیست //اندیشه فردات بجز سودانیست

ضایع مکن این د م ار دلت بیداراست//کاین باقی عمررا بقا نیست

خیام نیشابوری ( ترانه های خیام از : صادق هدایت )

شروع خوبی نیست وپایانش ر ا نیز نمیدانم این چندمین دفتر است که سیاه میکنم وچندمین صفحه از صفحات ( هوایی کامپیوتری) است که پرمیشود وپایان همه آدمها نامعلوم است . > از یادداشتهای لندن .

مهمترین وبزرگترین خبر روز! با عکس وتفصیلات :

پاملا آندرسن در مرکز مد لندن شرکت کرد، آو......ه و....ه چه خبر مهم  وهیجان انگیزی ؟! مهمترین خبری که میتوان بخورد مردم بیچاره داد .

سالهای سال است که میگوند ابلیس ، یا شیطان کوشش میکند تا با حس پلید وروح ناپاک وبا قدرت شرارت بر اریکه فرمانروایی تکیه بزند وارواح پاک را ازدر گاه ایزد یکتا پایین بکشد وخود بر تخت خدایی بنشیند ، هم اکنون او بکام دل رسیده وخداوند را ازتخت به زیر کشید وخود بر جای او نشسته است وفرزندان آدم را آماج مکروحیله قرار داده وبه زیر فرمان خود برده است.

در  دین مسیح روایتی هست از سازش انسان وشیطان وهم پیمانی این دوموجود که خالق خودر ا ناد یده گرفته وانسان سر بسجده درپیشگاه شیطان میگذارد ( شمعون) که در قرن اول میلادی در  شهر  سامریا میزیست بنام شمعون جادوگر وکیمیاگر معروف بود ودر کتب انجیل چهار گانه از او بسیار  نام برده شده است او ازروح شیطان مدد میگیرد ودست به اعمال خارق العادی میزند وادعای او این است که با قدرت وپول میتواند به نیروی ( روح القدس) دست یابد!!! البته پطروس یا پیتر اول اورا توبه داده وغسل تعمید میدهد و...غیره وذالک !

من خیال ندارم یک سلسه مطالب مذهبی بنویسم تنها این روایت را اینجا آوردم تا بر این باور باشیم که قدرت شیطان هم اکنون بر تمام کره زمین حاکم است وهزاران شمعون وجود دارند که باقدرت شیطانی وجادوگری وکیمیا گری وساختن انواع واقسام طلا والماس ولباس در کار گاهها و کارخانه ها روح مردم جهان را ازآنها گرفته وبجایش شیشه یا فلز یا آهن نشانده اند .

در گذشته های دور در قصه های مثنوی مولانای بلخی نیز از این روایت ها وجود داردگوته هم نمایشنامه فاووست را برهمین پایه ریخت در زمان مولانا ابلیس با معاویه پیوند میبندد ( البته شیطان مولانا مسلمان ویک قصه ساختگی است ) .....ادامه دارد

 

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

باز تب اومد ! شب اومد!!

تبی جانگذار بر پیکرم نشسته وهنوز دراین امیدم که نسیم فروردین جانم را تازه کند.

سری به باغچه خالی خود زدم باغچه ای که از فرط بی آبی وبی بارانی مانند کویری خشک بنطر میرسید ، از شاخه ها ی خشکیده بوته شاه پسند گلهایی زیبایی روییده بودند ویک گل سنبل سفید متعلق به سالها پیش از زیر خاک سردر آورده وبمن مژده میداد که بهاران درراه است ،  مانند هرسال نتوانستم گل شمعدانی وگل بنفشه  ونرگس واطلسی را درباغچه بکارم با اینهمه از دیدن آن گلهای بی زبان که بازبان خودشان بمن امید میداد ند جانی  تازه گرفتم گرفتم .

چه کسی گفت ، تا ابد مرغ خوشخوانی / چه کسی گفت آفتاب همیشه از مشرق میتابد ؟! // چه کسی گفت هنوز میتوانی پرده های کلفت را بالا بزنی وصحنه را روشن کنی ؟

زمستان رفت ، بهار بیماری زا فرا رسید/ گلهای تشنه درانتظار قطره ی باران ، چراغ گلزار خاموش گشت وجهان درانتظار نو شدن است// همه رفتند /  یاران همه رفتند .

چه پیش آمد دراین زمستان عمر / ؟ هیچ شسهواری به دیار ناشناخته من  / گذری نکرد /

ومن همان بار سنگینم بردوش جهان ، به تسکینم بکوش//

دژخیم ایام به زنجیرم کشید اگرچه توانستم از دیگری بگریزم//

امروز کابوس ناکامیها چون جغدی شوم بر بام خانه ام نشسته

دیگر  مرا حاجتی نیست به بند وزنجیر

از گل نرگس بپرس که راز گریه را میداند/

                           ثریا. اسپانیا. پنجشنبه هیجدم اسفند

هشتم مارس

امروز میبنیم که زنان با چه غروری درمبارزه جلو میروند وپیشا پیش درحرکتند زندانهای زنان ما لبریز از آنهایی است که درراه مبازره گام برداشتند نه در را اعتیاد وآدمکشی زنانی که میل داشتند از اندرونها بیرون آمده وسازندگی را آغاز کنند آنها میل داشتند که پرده های سیاه جهالت را از جلو چشمان خود وپیکرشان بردارند وچراغ به دست راهنمای نسل آتی باشند تاریخ چیزی به نسلهای آینده نشان نخواهد داد تاریخها همه تحریف شده اند یا تاریخ مبازرات مذهبی است ویا تاریخ جنگهای خونیی بر سر تاج وتخت وحکومت بر ملتها وکسانیکه آنهارا تنظیم کرده اند به ما وسر زمین ما بچشم حقارت نگریسته اند تاریخ واقعی آن است که ما داریم بچشم میبنیم آنرا لمس میکنیم امروز دنیای متمدن تنها قاره بزرگ آمریکاست !؟ وقاره کوچک ومتوسط اروپا آنها خودرا قوی میسازند وآسیارا تکه تکه میکنند که تنها باید آنرا غارت کرد وباید زیر همان افکار قرون وسطی ماند واندیشید.

اگر  حقیقت را بخواهید این آسیا بود که اروپا را متمدن ساخت نه با کتابی زیر بغل وامروز اروپا  نمیتواند منکر عظمت آن باشد اما باید بخاطر بیاورم که رهبران بزرگ فکری را بوجود آوردیم که بر سر  تا سر  قاره اروپا تاثیر  گذاشتند وامروز نوبت زنان است وپیروزی از آن زنان میباشد

هشتم ماه مارس روز زنان کارگر را به همه زنان واقعی تهنیت میگویم. ثریا.

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

متنی اضافه بر داستان !

داستان من وکاردینال تمام شد سالها گذشته او به آرزوی خود رسید ودر کنار اجدادش به خواب ابدی فرو رفت یک صبح روز پنجشبه بود که اورا درتختخوابش مرده یافتند وعده ای شایعه کردند که او کشته شده است اگر هم راست باشد او این غذاب را بخاطر حقیقت متحمل شد وضدیتی که بادستگاه امپراطوری داشت او این کاررا کرد که ثمره خون وعرق دیگران را که بیشرمانه بوسیله موجوداتی تنبل وبی ارزش  از بین میرود باطل  وتباه کند او کتاب مقدس را تا به آخر میدانست ومیل داشت که ایمان مسیحی خودرا حفظ کند اما.... زمانی باین خطوط میرسید که :

گوسپندان را به مرتع خود باز خوان که بسیاری از آنها هنوز میتواند در مرتع ما بجنگند ، کتا ب را میبست وچشمانش را روی هم میگذاشت او میدانست هیچگاه دیگر آزادی خودرا به دست نخواهد آورد  .

امروز من تنها نشسته ام وبه آنروز ها میاندیشم زمانی فرا میرسد که از خود میپرسم او درزندگیش به هیچ یک از آمال وآرزوهایش نرسید او میتوانست با کمی تلاش یک زندگی طبیعی را ادامه دهد بی آنکه دست به شورش بزند بی آنکه خودرا  تسلیم مردانی بکند که همه برایش ناشناس بودند  بی آنکه مرید دیگری شود  بی آنکه دعا بخواند دعایی که به آن هیچ اعتقادی نداشت  بی آنکه آنهمه آشغالهای زرد و آبی وقرمز وبنفش  رابه خودش بیاویزد  من اورا دوست داشتم او نیز مرا بی نهایت دوست داشت . اما نه زیر چشمان تیز  ودوربین زوم شده آقایان.

او رفت ، قصر وتزیینات وزمینهای اطراف آن به نفع کلیسا ضبط شد او سر انجام آرامش خودش را یافت ودر کنار اجدادش بخواب  ابدی رفت هدایا ی گرانبهایش هنوز درکشوی من بجا مانده وبانتظار آن هستم روزی بتوانم انهارا نیز به کلیسا بدهم تا بر پیکر بانوی مقدس بیاویزند! آنها بدرد من نمیخورند برایم با سنگهای شیشه ای یکسانند ربدوشامبر ابریشمی او هنوز درکمد آویزان است ودمپایی های چرمی او که آنهارا به زیر تخت گذاشتم ، بعضی از شبها در کمدرا باز میگذارم ونگاهی به ربدوشامبر او میاندازم گویی تکان میخورد گوی همین الان صاحبش آنرا پوشیده تا به زیر دوش برود هنوز بوی او درخانه پیچیده است  بویی استثنایی که از بهتری ادوکلنها نادر شهر رم برایش میرسیددر تمام عمرم مردی به زیبایی ومعصومی او نیافتم گویی یکی خدایان ساخته شده از مرمر میدان سنت پییترو جان گرفته است ودر کنار من آرمیده بینی رومی سر بالا موهای مجعد خرمایی او  که در روزهای آخر گرد سپیدی برروی آنها نشسته بودوچشمانی که هر  لحظه به رنگی درمیامد قدی بلند با دستهای کشیده وپوستی به رنگ شیروگل سرخ گاهی راه رفتن اورا در راهرو احساس میکنم وگاهی میپندارم که کلید درخانه تکان میخورد واین اوست که میخواهد وارد شود صدای پایش در راهرو میپیچد از تخت پایین میایم چراغهارا روشن میکنم ، نه ! همه خیال است ، خیال .

ثریا/ اسپانیا/ ششم مارس 2012

 

آخرین قسمت و پایان

در انتهای دیدگاه من و در بالای یک تپه بلند گنبد کلیسا با ناقوسهای بزرگش دیده میشد گاهی طنین ناقوسها در هوا میپیچید وسرم را به دوار میانداخت با خود فکر میکردم " هر روز باید بمدت چند ساعت این صدای وحشتناک را بشنوم ، صدایی بلند شد پیرمردی به درون آمد که گویا از خدمتکاران قدیمی او بود ، کفت عالیجناب ، امروز پدر آنجلیتورا ملاقات کردم از اینکه شما باینجا |آمده اید ابراز خوشحالی کرد وسپس مرا نشان داد وگلت :

برای کمک به شما آمده، عالیجناب ؟ من داشتم خفه میشدم او لبخند زنان از کشف تازه خود برگشت ورفت تا کمی خانه را تمیز کند وچراغهارا روشن نماید .

از سردی وبرودت محیط منجمد شده بودم هر چه باشد امشب را باید در این مکان ناشناس وترسناک بگذرانم.

سر شب کشیش آنجلیتو آمد او با قامتی کوتاه وکمی فربه بنظر میرسید ، چشمان آبی کمرنگش را به صورت من دوخت من خم شدم وسلام گفتم ، پدر آنجلیتو رو باو کرد وگفت :

کنت مونتروی خدا یبامرز هم چند خانه آنطرفت زندگی میکرد او هرشب دچار کابوس میشد ومیگفت اسبهایش باو حمله ور میشوند.

اطاق با پنجره های بزرگ وتوری رو به جاده ای بی انتها باز میشد در دل آرزو داشتم الان دروسط آن جاده بودم وجلوی اسبی یا اتومبیلی را میگرفتم وخواهش میکردم تا مرا به شهر برسانند.

فردا اهالی دهکده به دیدار او آمدند همه آراسته به صف ایستاده تا یکی یکی دست اورا ببوسند من تنها روی همان صندلی قبلی نشسته بودم خسته وفرسوده میان مشتی آدمهای ناشناس وزبان نفهم که درگوش هم نجوا میکردند . آن شب پس از نماز پدر آنجلیتو او خسته وخمیده از پله ها بالا رفت تا به اطاق خواب برود او دیگر آن نبود که از قبل میشناختم مردی فرسوده ودر خویش گم شده وهنوز نمیدانست کدام راه را انتخاب کند من از سجاده او مانند یک دانه تسبیح بیرون افتاده بودم چرا که باو جواب ( نه) داده بودم .

صبح زود دختر جوان وبسیار زیبایی که پیراهنی چسپان وکوتاه به تن داشت وپستانهایش مانند دوقلوه سنگ روی سینه اش چسپیده بودند با سینی صبحانه وارد شد بخاری هیزمی را روشن کرد صدایی رادیواز بالا بلند بود آخرین اخبار بگوش میرسید هنگامیکه دخترک فنجان قهوه را به دست من داد با چشمان درشتش بمن گفت :

از امروز جای تو من خواهم نشست ! وسپس گفت صبحانه عالیجناب را میبرم بالا !!!!.

آفتاب پهن شده بود ومن هنوز ساک وچمدانهای خودرا باز نکرده بودم شال پشمی کلفت خودرا روی شانه ام انداختم چمدانهارا برداشتم آهسته وبی خبر راه کوهستان پر پیچ وخم را گرفتم ، نگاهی به اتومبیل او انداختم ومیدانستم که این آخرین بار است که آنرا میبینم آسمان صاف وهوا دلپذیربود نفس عمیقی کشیدم وسر پایینی جاده را گرفتم وسرازیر شدم.

وزیر لب زمزمه میکردم :

جامی است که عقل آفرین میزندش// صد بوسه زمهر برجبین میزندش // این کوزه گر دهر چنین جام لطیف میسازدو باز بر زمین میزندش// پایان

حق این نوشتار محفوظ است /چاپ آن پیگرد قانونی دارد. ثریا

 

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

من وکارینال....بقیه

من ظاهر هستی ونیستی دانم / ما باطن هر فراز وپستی دانم

با اینهمه از دانش خود شرمم باد / گر مرتبه ی ورای مستی دانم

او درکنار خاک اجدادش جان میگرفت درحالیکه من در آنجا مدفون میشدم زنده بگور آن قصر یک گور بود که مرا برای ابددرخود  پنهان میکرد من درآنسوی شهر تعلقاتی داشتم کسانی که بوجود من احتیاج داتشند ومن با آنها نفس میکشیدم حال با او درمیان مرز چند کشور درکنار مردان گذشته مدفون شوم ، آه ، نه ! نه! غیر ممکن است حتما او آدمهایی داشت که کمر به خدمتش میبستند اما باز من دراطاق خود تنها زندانی بودم او درمیان مردانش بود ومن تنها بی آنکه زبان هیچکدام را بدانم ویا بفهمم.

از گورستان پایین آمدیم و  اورفت تا مرادش را ببیند با خود فکر میکردم روزی این مراد خواهد مرد ومرد دیگر جا نشین او میشود شایداز هیکل وقیافه او خوشش نیاید شاید مرا کشف کنند شاید اورا سر به نیست نمایند وشاید  .....برای  همین است که میخواهد برای همیشه درغار قرون وسطایش پنهان شود او دیگر داشت از مرحله جوانی پا به میان سالی میگذاشت هیچ اندیشه ی نداشت که  به مقامات بالاتری برسد او همه چیز را دریافته بود حال خیال فرار داشت .

شب درحالیکه روی صندلی راحتی  خودمرا دریک پتوی کلفت پیچده بودم ، گفتم دیگر با او نخواهم ماند او سرش را روی زانوم گذاشت ومانند یک طفل یتیم گریست ، آخ من یک بچه دیگری را نیز بفرزندی گرفته بودم. .....ادامه دارد

یادداشتهای گذشته

نه ، عزیزم من به هیچ انقلابی سلام نگفته ام وهمیشه بر این عقیده بودم ام که هیچ بدی نرفته جایش را بهتری بگیرد، در هیچ حزب و هیچ نهضتی پای نگذاشتم اگر لازم باشد تغییراتی دریک سر زمینی بعمل آید با شورشرو جنگ وکشتار چیزی عوض نمیشود عده ای میروند وجایشان را به گرسنه های دیگری میدهند  تغییرات با انقلاب وشورش فرق دارد بیاد ندارم درهیچ یک از دوران زندگیم این سکوت سنگین را شکسته باشم وبگویم که : زنده باد انقلاب چرا باید خواهان شورش باشم آ نهم بی دلیل  من با سکوت خود سلام آنهارا به انقلاب پاسخ دادم ومیدانستم که در پشت پرده چه ها میگذرد فلان افسر ارشد درخارج به همراه برادرش نیمی از کشوررا غارت کرده بودند افسر  ارشد دیگری از سالها پیش میدانست که باید هرچه را دارد به خارج بفرستد تنها اند یشه من این بود که دردنیای امروزی هیچ چیزی نمیتوان بدون تغییر باشد سراسر دنیا دقیقه وثانیه به ثانیه عوض میشود وتغییر میکند تنها مرده ها هستند که رشد نمیکنند وساکن و.بیحرکت خوابیده اند ، یک انسان زنده باید برای آب تازه بجنگد تا آنرا درجویبار جاری سازد اگر آب از حرکت بایستد هرچند تازه وخنک باشد کم کم فاسد وگندیده میشود زندگی یک انسان وزندگی یک ملت نیز چنین است باید همیشه جریان داشته باشد نه چپاوول وغارت مملکت وگسیل دادن آنها به خارج امروز من وما پیر شده ایم کودکانی به دنیا آمده اند  وکودکان دیروز زنان ومردان بالغی شده اند آنها باید با تغییرات جدید خودرا همراه سازند اما واما ... کسانی هستند که میلی به تغییرپذیری ندارند ونمیتوانند قبول کنند که دنیا در حال حرکت وتغییر میباشد آنها  اندیشه های خودرا بسته وبر آنها قفل زده اند اجازه نمیدهند که هیچ تصور تازه ای در مغز آنها راه یابد هیچ چیز باندازه فکر کردن آنهارا متوحش نمیسازد انقلاب دارد به مرز چهل سالگی خود نزدیک میشود ، بدیهی است که عده ای میخواستند تمام استخرهای گندیده سابق را پاک نمایند <اب صافی درون آنها جاری سازند آنها میل داشتند که گرد وغبارفقر وتیره روزی را از سر زمین ما بزدایند اما..... راهی  باز شد که عنکبوتها درآنجا تار بسته بودند ولانه داشتند وغبار کهنگی وتارهای عنکوبتی از افکارشان تراووش میکرد وتا امروز عده بسیاری گرفتار آن میباشند . عده ای هم دست نشانده با گرفتن پاداشهای سنگین در بیرون مردم را سر گرم نگاه داشتند جوانان زیادی را به کشتن دادند جوانانی که میتواستند سازنده باشند ویا آنهارا در کمپها زندانی نمودند ویا کشتند ....ژترالهای بر جسته با پاگونهایشان درخارج جوانان را تحریک میکردند وخود به تماشا ایستادند. عده ای هنوز عمر نوح کرده ودر پیرانه سر باز بفکر اندوخته مالی میباشند وبانتظار جنگی دیگر نشسته اند تا حق دلالی خود را دریافت کنند  نه بااین گونه آدمها هیچ تغییری امکان پذیر نیست.

خردادماه

 

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

دنیای اجدادی

از او پرسیدم ، چه انگیزه ای ترا ودار کرد که اینجارا انتخاب کنی میتوانستیم از هم جدا شویم وتو درهمان قصرهای مدرن وجهانی بمانی ، گفت :

نه ! خسته ام بعلاوه اینجا تنها جایی است که من زنده میمانم سپس دست مرا گرفت وبه پشت خانه رفتیم ، گورستان قدیمی بشکل اطاقهای مکعبی  از سنگ وچوب ومرمر ساخته وبر بالای هرکدام مجسمه ای ویا فانوسی تاب میخورد .

او گفت اینجا اجداد من خفته اند من با آنها وروح آنها زنده ام درآن پایین ودر آن سوی شهر من وجود ندارم ، تهی هستم ، خالی هستم یک قالب بیهوده ومصنوعی >

با خودم فکر کردم شاید راست میگوید منهم در دنیای او ودرکنار او درهمه اطراف دنیا به غیرا زخانه خود واجدادیم یک قالب مصنوعی ویک انسان تهی هستم ، اشک درون چشمانم جمع شد سرم را پایین انداختم وباو حق دام که اینگونه فکر کند .

سپس پرسیدم اگر ما بیمار شویم واحتیاج به دارو یا پرستار یا یک پزشک داشته باشیم آنگاه چه خواهیم کرد ؟

گفت : آنها مشگلی نیستند زندگی ومرگ ما دردست ما نیست دردست دیگری است !

آه ، خداوندا ! چگونه میتوانم باو بگویم که او درگذشته هایش دارد شکل میگیرد ومن درآینده او به تعلقات گذشته اش میاندیشید ومن به آنچه که ساخته ام وبا آنها نفس میکشم ، نه ، نه ، غیر ممکن است چگونه میتوانم با هیزم ودود آب را گرم کنم وخودرا شستشو دهیم ؟

یا با هیزم وذعال وچوب غذا بپزیم وبر ف وسرما که درزمستان پشت این سنگهای عظیم میخوابند چگونه تحمل کنیم ، ما آنجا در بالاترین نقطه کوه قرار داشتیم آنجا که میشد بر آسمان دست کشید ستاره را با مشت گرفت وبخدا نزدیکتر شد اما زمین را نمیتوانستم فراموش کنم من فرزند زمین بودم نه آسمان .......بقیه دارد

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

فرمان انتخابات

در حال حاضر زندگی درایران مانند دوران گذشته بچشم نمیخورد ، دوران تشکیل دولتهای جداگانه است هر شهری وهر استانی برای خود یک رهبر دارد وآنها هستند که دورهم جمع میشوند وسرنوشت ملت ومملکت را تعیین میکنند ، ملت تنها دراین میان همان ( چرخ پنجم درشکه )  است آراءویا رای فردی هیچ دخالتی درتعیین سرنوشت یک انسان مدرن ندارد ملت واحد نیست ، کشور یکسان نیست دربیرون هم چند دولت تشکیل شده که هرکدام برای خود قوانینی دارند ایران که روزی یک امپراطوری وسیع داشت امروز یک لحاف چهل تکه است که جداگانه شورا دارد وشورا وآرا را به محل فرمایشی میرساند.

رییس جمهور درآنجا تنها نقش یک دلقک را بازی میکند که مردم را باید بخند اند رهبر درکنج معبد خود بانتظار دستور از بالاهاست که از آسمانهای دور باو الهام میشود وفرمان میدهد .

درآنجا هر کسی حکومت جداگانه خودرا دارد درحال حاضر تنها باهم میجگند وداستانهای مذهبی اساطیری را بخورد مردم میدهند .

نوشته های روی این برگ تنها برای دلخوشی است ومطمئن نیستم که کسی به آنها توجهی بکند حرفهای گنده ای هستند که از دهان آدمهای گنده تری وگنده گوی های زیادی که مرا تحت الشعاع قرار میدهند .

امروز برای همه ما آسان است که با نارحتی ها ورنجهای خود النس والفت بگیریم وعادت کنیم ممکن است که یک آرامش نسبی هم درمیان ما ایجاد شود بحصوص زمانیکه از راه دور نمیتوانیم کاری انجام دهیم ، امروز بیشتر توجه من به زنان است زنان شجاعی که قلب همچون یک شیر دارند بهر روی هر ملتی برای خود سنت هایی دارد و به این سنت ها ارج میگذارد اما نباید آنها بصورت یک زنجیر سنگین وهولناک در آمده وجلوی پیشرفت را دشوار سازند.

( ملاها) که شرح حالشان در هزارو چهار صد سال پیش نوشته شده بسیار کهنه وقدیمی اند واگر لازم است جلو برویم این رشته وارتباط به دست وپای ما میپیچد ومارا اسیرو زندانی میکند.

آن تمدن از دست رفته رو به سوی قبله کردن بی آنکه چیزی را در

نظر داشته باشیم بی آنکه به آن مردان بزرگی که از دره های سخت وپر خطر گذشتند ، دلیر ولبریز از روح زندگی بی هیچ گونه خوف ووحشتی آنها از آنچه که برسرشان میامد واهمه نداشتند به جلو تاختند ومیدانستند که تنها راه پیروزی بی باک بودن است وجسارت ،

امروز زندانهای ما لبریز از زنان ومردانی است که پیشا پیش درحرکت بودند ومیخواستند تارهای تاریک عنکبوتی را پاره کنند آنها میل داشتند که زمین اجدادی خودرا خوب شخم زده وبذری تازه برای فرزندانشان درآنجا بپاشند نه سم مهلک عبور از یک تاریخ مبهم وتاریک .

بامید روز پیروزی و آزادی ملت ایران .

 

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

قصر بزرگ !

وارد راهروی دیگری شدیم که بارنگ سبز سیر آنرا رنگ کرده بودند کچ های دیوار کم وبیش ریخته بود وروی آن نقاشی های بزرگی بچشم میخورد ، این راهرو مرا بیاد تونل دیگری انداخت که شبی از آن گذر کرده بودم ، یک راهروی سر پوشیده که اطراف آنرا خم های گلی که روزی جای درخت وگل بودند ، پر کرده بود.

وارد یک سالن بزرگ شدیم اطراف آن روی دیوار تصویر خاندان جلیل درقابهای طلایی بچشم میخورد یک بخاری بزرگ که بالای آن با مرمر تزیین یافته رنگ طلا همه جا دیده میشد کف اطاق همه چوبی ویا از تخته های بزرگ فرش شده بود چند فرش کهنه دستباف چند کاناپه ومبل بزرگ یک میز بزرگ سنگی با پایه های آهنی در وسط اطاق خودنمایی میکرد ، همه چیز حکایت از قرون گذشته داشت بوی نا ، بوی کهنگی ، بوی ماندگی وبوی پوسیدگی مرا داشت کلافه میکرد پنجرها همه با میله های آهنی محکم مسدود شده بودند درهای چوبی قدیم کنده کاری شده پرده های مخمل سبزو آبی وسرخ با منگوله های آویزان که شاید روزی آنها هم رنگ طلایی داشتند  اطاقهای دیگر یکی برای خواب با یک تختخواب بزرگ مجلل وچند صندلی راحتی ویک میز وسط اطاق چند شمعدان نقره با خود فکر کردم ( اگر الان آن حراجی بزرگ اینجارا کشف میکرد به چه ثروت هنگفتی دست میافت ) !!!!! .

نزدیگترین راه ما به تنها دهکده حدود هفتاد کیلومتر بود وهمه سر بالا وسر پایین .

باو گفتم :

میخواهی اینجا زندگی کنی ؟ گفت بنظر تو عیبی دارد؟ آنرا تعمیر میکنیم آینجا تنها خانه باقیمانده اجدادی من است هنوز دست کسی به اینجا نرسیده آه..... خداوندا این قصر روزی باشکوه بود وبانویی بلند بالا وزیبا باقامت شگفت انگیزش هرروز به خدمتکاران گوناگون دستور میداد ، باغبان ، آشپز وسوارکارانی جسور که هرروز آذوقه را به درخانه میاوردند ، حال امروز دراین قصر متروک که نه حمام دارد ونه آب گرم نه آز آشپزی خبری هست نه از خدمتکاری تنها یک وان چدنی دریک اطاق کوچک وچند لگن توالت درآنجا دیده میشد میخواست من وخودش را زندانی کند ......بقیه دارد

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

خانه ریاضت /بقیه

برای من دیگر او جسدی بیش نبود چقدر ابلهانه است که انسان خود وافکارش را به دست دیگری بسپارد من تا آنجا که خودرا میشناسم میدانم زندگی پس از مرگ برایم جالب نیست ذهن من آنچه را که باید دراین دنیا انجام دهد گرفته است اگر فقط عرضه داشته باشم وبتوانم راه خودرا دراین دنیا با روشن بینی دنبال کنم راضی هستم واگر وظیفه ی دراین دنیا درقبال دیگری دارم وبرایم هدف روشن باشد امکان ندارد دیگران را به دردسر بیاندازم تا عقیده خودرا بر آنها تحمیل کنم آقایان بزرگ واربا بان ارواح ما انسانهای نادان!! شما چرا این ثروت را قدرت را درراههای خوب مصرف نمیکنید شما خوب میدانید که اشخاص رذل وپستی در زیر ردای مذهب دیگران را فریب میدهند غارت میکنند ، حال تو کاردینال بیچاره ودرمانده من تصمیم گرفته ی راه خودرا عوض کنی دیگر دیر است ، خیلی دیر ، شاید دوباره مرادت بفریادت برسد ودوباره دنیارا درآغوش بکشی کسی چه میداند؟

آنروز که سر بالایی را با اتومبیل طی میکردیم درراه بمن گفت  شاید اینجا مسکن همیشگی ما باشد شهررا پشت سر گذاشتیم وبه بالاترین نقطه کوهستان  رسیدیم دهات اطراف را نیز پشت سر نهاده بودیم ، اتومبیل را جلوی یک درب آهنی بزرگ پارک کرد نه بهتر بگویم جلوی یک قلعه سنگی  قدیمی که تنها عکس آنرا در مجلات ورزونامه ها دیده بودم .

با یک کلید بزرگ آهنی درب را باز کرد از راهروی سرد سنگی گذشتیم به یک حیاط بزرگ چهار گوش رسیدیم که دروسط آن یک حوض بدون آب  بر بالای دو فرشته خاموش نشسته بود...بقیه دارد