چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۴

دل به تمناى تو دارم 

اين دشت شقايق را بياد بياور ، روزيكه چون يك كبوتر بر لب بام تو نشستم  ، تو مرا نوازش كردى بى آنكه مرا پوش بدهى يا سنگ بزنى 
من بسوى تو پرواز  كردم 
 مانند يك شاهين تيز پر تو رميدى  ،ورفتى و بر گشتى  بتو گفتم من آهوى دشت نيستم تا شكارم كنى من عقابم ، تيز چنگال و تيز دندان. ديگر از تو جوابى نشنيدم ،  آنگاه پاى در دامن خويش  كشيدم اشك در چشمان نشست وبر گونه هايم لغزيد ، تو كبوتر أرام اين دشت بودى  وچگونه بر عشق تو خنديدم .
امروز عطر آن روزها در مشام  جانم زنده شده  ابرهاى تاريك بر سينه ام سايه انداخته ديگر خورشيد نمي خندد در تيرگى اين دل افسرده  ديگر ساز افسانه سازان كار گر نيست ، دير زمانى است كه از تو دورم  ودير گاهى است  كه ابر سياه همچنان سينه ام را انباشته  ديگر به زلال أسمان نمى انديشم ، بتو ميانديشم  هر صداى پايى مرا به وجد مياورد ،اين تويى كه باين دشت خالى  پاى نهاده اى ، اما دريغ صداى  پاى رهگذرى است كه بى اعتنا از كنارم ميگذرد ، آيا آنچه را كه بمن نوشاندى زهر بود يا شهد عشق  هر چه بود شيرين بود   شرابى مستى آور بود ،
از كجاى اين دشت عبور كردى ، آيا مرا ديدى ، چهره ام مانند آن گل شقايق سرخ شده بود ، پنهان بودم از ديد تو وتو آرام گذشتى ، گلها نيز عطر خودرااز دست دادندهمه سر به زير انداختند ،آنها ميدانستند كه تو هيچگاه به پشت سر نگاهى نخواهى انداخت ، ونخواهى ديد ، شايد روزى باد گردى بر شانه ات بنشاند  ويا پروانه اى بر دوش تو بنشيند ولبخند ترا ببيند  آن منم . 
امروز  چه غم دارم كه اين شراب زهر آلود  مرا خواهد  كشت وخواهد برد تنها شادم كه با عشق تو خواهم مرد . ث
چهار شنبه ،
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۴


مادر بزرگ

در كنار چىشمه سار زندگى  كه بى مهابا ميگذرد ، نگاه مهربانانه آدمهايى كه از قبيله من نيستند ،اما با همان عطر وبوى مهربانى مرا در آغو ش داشتند .
اى غم از من بگريز  وبگذار اين لحظه هاى هستى را با تمام وجودم مزه كنم  در تمام روز وشب   در تمام ماه وسال  وهفته ،  در فضاى خانه ايكه خاك آن متعلق بمن نيست اما روح زندگى در آن ميتابد ،مانند نور خورشيد .
روزى از خود ميپرسيدم كه : 
دركجاى اين فضاى تنگ من احساسم ر ا پرواز دهم 
 ،فضا تنگ نيست ،ما آنرا تنگ كرده ايم با خودخواهيها وزياده خواهيها ،
روز گذشته تولد داماد كوچكم بود ومن (گرانى) بهترين وبالاترين جاى نشستن را در اختيار داشتم ،ميان مردمى كه ابدا از سرزمين من نيستند ،براى آنها سياستهاى بيرون مهم نيست ، آنها همانگونه مرا پذيرفته اند كه من آنهارا ،سي وچهار سال قبل اين پسرك كوچك ونا پخته داماد من شد ، هنوز خيلى جوان بودم ،اما پذيرفتم وامروز براى او بهترين مادر بزرگ وبهترين مادر زن هستم . واو بهترين وعزيز ترين داماد من ،پخته شده  بود ،دوستانش عوض شده بودند ، آدمهاى ديگرى وجديدى را ميديدم ،ديگر از آن پسر بچه كه مرتب سيكار ميكشيد  خبرى نبود ، مردى متين ،جالب وبسيار مهربان ،نه او ونه خانواده اش لحظه اى از من جدا نميشدند در ميان آنها غوطه ميخوردم ، مهربانى از چهره يكا يك آنها به روى من ميريخت ،خوشحال بودم ،شاد بودم .
حال دانستم كه در فضاى محدود هم ميتوان بال انديشه را رها كرد ونوشت  اگر چه گاهى ملال أور باشد ،در آن فضاى باز وپر آواز  من توانستم كبوتر افكارم را به پرواز دربياورم  زيستن در كنار اين انسانهاى بيگانه بمراتب بهتراز زيستن در چمن آلوده خوديها ست 
چندين هزار قرن از تولد انسان گذشته وما بجاى پيشرفت وپذيرفتن انسانها مانند حيوان بجان يكديگر افتاده و يكديگرا تكه تكه ميكنيم  وبى اعتنا به قربانيهاى خود  آسوده راه ميرويم ،بغض وكينه وحسادت  يكى از خوراكهاى دلپذير ماست .
من آن سپيده مويم كه در دل جوانم ،وامروز  دانستم كه زحماتم بيهوده نبودند ، نه دروغ ،نه فتنه ، نه ريا ، نه دزدى ونه خود فروشى در زندگى ما جاى نداشته وندارد  . ما استوار ومحكم مانند اسبهاى اصيل راه ميرفتيم .
به خاطرات سي سال پيش بر گشتم. در ميان  تيره گيها  وتاريكيها وانسانهاى گمشده  ،سى سال پيش   آيينه كدر وسياهى جلوى  رويم بود ، وامروز خاك آن آيينه را ستردم  ،پاك كردم چهره خودرا در آن ديدم وتارهاى موى سپيد را،نه اشكى براى جوانى ريختم. ونه قطره اى كه روى آيينه را كدر كرده بود مرا دچار وحشت كرد ، در شكوه پيرى ،نشسته ام واحساس جوانى ميكنم . درياى خاطرات در پشت سرم جاى دارد بر نميگردم تا به آن بنگرم ،گاهى سنگ ريزه ها وفسيلها وماسه ها به دور پاهايم ميپيچند ، با يك أب ساده آنهارا پاك ميكنم ، 
خوشتر از شبهاى بهار ، عالمى ديگر كجا دارد خدا ؟ ومن هنوز در بهارم با آنكه ( گرانى ) هستم ،يعنى مادر بزرگ.ث
ثريا ايرانمنش . اسپانيا . ٢٦/٩/٢٠١٥ ميلادى .

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۴

نميدانم ، نه نميدانم ،


تو رفته اى كه بى من ، تنها سفر كنى 
من مانده ام كه بى تو  ،شب ها سحر كنم "فريدون مشيرى "

واقعا از اين دنيا ومردمانش سخت پريشانم و درمانده  ، نميدانم چه روزى پيك اجل درب خانه را ميكوبد  ويا از راه نامريى ديوار به درون نفوذ ميكند. ويا در وسط خيابان مرا غافلگير مينمايد ،
ميل دارم هرچه زودتر بروم ، من متعلق باين مردم واين دنيا نيستم ،هيچكاه هم نبوده ام برايم شكنجه أور است كه خودرا عوض كنم وشبيه آنها شوم ، نه انگليسى شدم تا به پاسپورت آنهاافتخار كنم ونه اسپانيايى كامل تنها يك كارت شناسايى ابدى دارم  ويك كتابچه قرمز اروپايى كه بتوانم از اين ديار به آن ديار بروم ،خسته تر بر گردم .
پس از مدتها امروز تلويزيونرا باز كردم ، هر چه اشغال بود مانند همه جا بخورد مردم ميدادند چيزى كه برايم جالب  است  فهميدم كه سهقدرت  دست در دست هم دارند و مارا مانند گاو وگوسفند ميچرانند ويا به بردگى ميبرند ، سياست ومذهب وبيزنس امروز دركليسا ديدم همه جمع شدند تا به يكديگر تمثال ومدال بدهند ،خانم شهردار با آن لكنت زبانش بى آنكه كسى باو راى داده باشد در يك محفل عصاى شهردارى را به دست گرفت ،وزير زبانى تنها ورور ميكرد ، مردكى بادكرده  كه نورچشمى يكى از تاجران اينجاست وبساز وبفروش برادر بزرگ !!! در كليسا شده است او تصميم ميگيرد ،كارهاى دولتى وبعضا خصوصى همه فاميلى اند اينجا هم مانند سرزمبن اسلامى ماست تنها بجاى چادر ومفنعه شلوارهاى تنگ ميپوشند تا منافع نازنينشن معلوم باشد سينه ها همه ولو چهره ها همه  رنگ شده موهها رنگ شده ،  نه آنها به آدمهاى طبيعى كارى ندارند به انسانهاى فهيم  احتياجى ندارند ، آنها گوساله ميخواهند وگاو ماده كه دنبال سينورا بع بع كنند وتنها باقيمانده جيبشانرا نيز تقديم اربابان  كليسا كنند تا آنها به روح ام اتشان  صلوات بفرستند . 
در نبودن من دها پاكت گدايى از طرف كليسا ها با مدال و زنجير وقلابى عكس سينيورا رويهم تلمبار شده بود همه تقاصاى انعام كرده بودند ، بى آنكه بدانند من در اينجا گرسنه ام ، بلى گرسنه ام چون نميتوانم غذا بخورم ، همه دندانهايم  شكستند وخوردشدتد ودر دهانم ريختند ، يك دندانساز خوب  پيدا نكردم اگر هم باشد متعلق به " خودي"هاست ويا سه برابر بايد بپردازم تازه معلوم نيست كه دندان سگ را چگونه در دهان گاو ميگذارند ، اينها كه حاليشان نيست فرق دندان سگ ويا دندان مرده را نميدانند تنها برايشان زيبايى مهم است !.
بتو ميانديشم ، اى عشق ، تنها منبع وروح زندگى منى ،تنها بتو ميانديشم ،عشق ،درب را بكوب ووارد شو ،كه خانه خانه توست .ث
دومين نوشته ،از آى پد !
ثريا ايرانمنش /اسپانيا/پنجشنبه/٢٤/٩/٢٠١٥ميلادى
Soraya.iranmanesh @ gmail.com.spain /
٢٤/٩/٢٠١٥.

تحمل

واقعا باید نوشت : از من اکنون طمع وصبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد » حافظ«

ساعتها طول کشید تا توانستم این کامپیوتر کهنه ودرمانده را راه بیاندازم ، همه روی آخرین تکنو لوژیها دارند کثافت نشان میدهند ومن که در خیال!! نگاهداری خط وزبان وشعر وادبیات خودمان هستم دچار دردسرم البته نباید هم تعجب کرد یکی شدن جهان وهمه چیز زیر کنترل که حتی توالت رفتن را نیر مینگرند وتعداد قطرها ادرارت  رانیر میشمارند نباید تعجب کرد که بگذارند من با این رفیق قدیمی  درد دل کنم ، آن یکی بسته شد آنکه صندوق امانت ونگهداری نوشته های خصوصیم بود بسته شد دسترسی به آن امکا ن ندارد مگر اینکه کامپیوتررا خالی کنم .باید بفکر دفترچه جدیدی باشم ونوشتار جدیدی بی أآنکه  موش بویی ببرد !

تازه برگشته ام از یک سفر دوماهه نیمه . خسته ، زمین خورده ، زخمی ، هم روحا وهم جسما اگر پیدا بود وپنهان من همان پنهان پیدایم ، دوماه ونیم در کنار پسرک که داشت از فرط نا امیدی به جنون میرسید خوشبختانه در آخرین مرحله کاری پیدا کرد وحال دارد خودش را هلاک میکند تا سرش گرم باشد ومن شبها چشم به طاق روشن میدوختم از هر طرف چراغهای کوچه مارا احاطه کرده بودند !!! ونمیدانستم رو به کدام قبله کنم واز کدام یک از خدایان کمک بطلبم ؟! خسته وله شده برگشتم سه بار زمین خوردم ودر سومین بار دیگر همه چیز خورد وخاکشیر شده بود با عصا وصندلی چرخداربرگشتم به لانه !

( همین الان که میخواهم بنویسم ایشان میل به آّپدیت) کرده اند

روزگاران ما گذشته درواقع ما مرده ایم تنها روحی هستیم درمیان این جمع تازه ونورسیده در کشور گل وبلبل که امروز تبدیل به گه وگل شده است زبان عربی را تا روزهای آخر دبیرستان درکتب درسی نشانده اند همه باید عربی یاد بگیرند !! وما پارسی زبانان مانند ارمنی ها دراقلیت باید با زبان شکسته وبسته با این جماعت تازه وارد با این غولهای از دره وغار اصحاف کهف بیرون آمده حرف بزنیم که خوشبتانه مجبور نیستیم  تنها حرف زدن ما بین خودمان وچند ایرانی درحال خروج ار دنیای امروزند !
کتابهارا تا توانسته ان به نیش کشیدم نشر کتاب درخارج خیلی کم است آنها زیر نظر اربابان با مروت جمهوری اسلامی که تا توی تنکه اترا نگاه میکنند اما نباید حرف از عشق ودوستی وراستی بزنی بوی گندشان حالمرا بهم میزند .بنا براین دیگر نویسنده ای ظهور نکرده است وکتابی بچاپ نمیرسد مگر آنکه نیمی از آن عربی باشد مانند کتاب تاریخ کرمان !!! که نیمی از آن عربی است واکثر کلمات به عربی ترجمنه شده است . بیاد دارم چند سال پیش آن کوسه بی ریش که امروز مانند یک غول بی شاخ  دم بر تخت طلایی نشسته وپروایی هم از دزدیهای خودش وخانوادهاش ندارد ومتاسفانه همشهری من هم هست یعنی از خاک کرمان برخاسته  افاقه فرمودن که :
زبان ما زبان فاخر عربی است زبان کلام خدا وقران فارسی یک لهجه است !!! خاک عالم بر سرت بکنند با آن لهجه کثافت ودهاتیت ، بابا بیا مردی زکرمان آمده ، کرمان زخاک آید برون واین گه ز کرمان آمده !!!!!خاک عالم برسرت مگر خدا زبان دارد  که حرف بزند آنهم به زبان عربی ؟؟؟!
خواجو کرمای کجایی تا بنالی ؟
تذرو  باغ فردوسم  ، نه مرغ  این گلستانم /  من آن هشیار سر مستم  که نبود بی قدح دستم /

حال باید دید به کجا میرسیم ؟ همه ادیان کتابهای خودرا به زبان خودشان میخوانند چه انجیل چهار گانه کاتولیکها وچه تورات یهودیها ما باید یک کتاب قلابی را به زبان بیگانه بخوانیم تا نتوانیم بفهمیم که درآن چه گهی خورده اند ،
بقول مولانا / ما زقران مغز را برداشتیم / پوست آنرا بهر خران بگذاشتیم /
و باین حساب واین دستگاه که دارد آتش میگیرد ومرا هم میسوزاند باید نوشتن را موقوف کنم تا بعد .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 24 سپتامبر 2015 میلادی /



سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۴

آخرين نوشتار 
----------
أخرين نوشته وآخرين ترانه در لندن !!!


پس فردا بايد بر گردم ، ويا يكى از اين روزها ، ديگر بايد رفت ، به كجا ؟ به نا كجا آباد ، به جايى كه متعلق بمن نيست ،همان ميهمان ناخوانده ، وهمان أواره هميشگى ،
شب ذشته بيخوابى بسرم زده بود ،ىمانند هميشه ، روى  كاغذى را خط خطى كردم وحال بعنوان يك نوشته اينجا مياورم ، ،بر خسته ام ، سالهاى اندوه بر شانه هايم سنگينى ميكنند ديگر از پاى افتاده ام. ورويم به هيچ منزلى نيست ،
"گمشده "
شهر خورشيد كجاست ؟ 
شب تاريك كه ميگريد زار ، صبح روشن كه ميشود تار ،
در پس ابرهاى گريان ، ديده ام بيخواب است ،
بلبل خاموش در قفس افتاده ، سوسن بيزبان  ،لاله ها سرنگون  ،
ديده ام تار است ،
من از اين محنتكده  خونين خزان 
مينگرم دنيا را 
جلوه هاى بهارى و بهاران گم شدند
همه جا تاريك است ، تاريك ،ً
هرچه در عالم هستى است   ،هم گريان 
سرو بلند ، سر به زير  بى خبراز باد سرد زمستانى
باغ خالى از عطر و گلهاى بهارى

گامى به عقب بر ميدارم 
نه ، خبرى از آواز بلبل مستان نيست 
 خبرى از بوى گلهاى كلستان نيست 
(ارغوان شادى ميكند ) 
راز سرخوشى خودرا ميداند 
( شاعرى اورا در باغچه اش كاشته ) !
بلبل اما از آواز باز ماند 
بوى عطر ياس به باروت نشست 
زنبق و پونه و سوسنبر وبيد 
از زمين  وزمانه پر بستند 
به كلخانه ها پيوستند 
پس اى فرو مانده به زندان زمين 
در زندان بكشا 
قمرى وبلبل خوش الحان را آزاد كن 
پو پك ما سالهاست مرده 
قاصدك پيك اورا أورده 
كبك وشاهين قله ها ، مردند با تير پر خويش
جان ما سوخت  ،به هواى آن چشمه در پاى آن كوه 
كاخ اميد فرو ريخت ،  باغ  خورشيد آنجا بود 
چنك ناهيد  آنجا بود ، بر آن خانه دوست 
عشق جاويد آنجا بود  ، اى فرو مانده به زمين 
بند هارا بگشا  ،بگشا درب زندان را
باز كن آهنين زنجير ها را 
تا بخندم  ،تا بگريم 
تا بگويم ! 
باده او ، عشق او ، خانه او ، جام او 
سرو أزاده من او ،
آغوشش وطنم ، بازوانش پيراهنم . ث .
پايان 
ثريا ايرانمنش ، سه شنبه ١٥/٩٢٠١٥ ميلادى ، لندن 

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۴

افسانه امروز 


من رفتم ، شبت خوش 
گرم دريا به پيش أيد ، گر أتش 

نوشتار را با اين  بيت از اشعار نظامى شروع ميكنم ، چرا كه در حال  حاضر نظامى وكتاب او واشعارش  در سرزمين ملاها ممنوع ويا حد اقل تكه تكه شده است ،
ما چه ساده  دلانه دنيا را  باور داشتيم وچه صادقانه. كمر به خدمت مردم دنيا بسته ميل داشتيم كه دنيارا بسازيم ، در سر زمين بد اقبال من ، ودر ميان خاك وخس وخاشاك به دنبال درياى گوهر بوديم ، كه نامش ادب ويا اقبال است ، چه ساده  دلانه  باور كرده بودم كه به شهر بلوغ ورشد عقلى رسيده  وچه زود رفيق ميشدم ، خانه ام نه قفل داشت ونه زنجير ، درب أن به روى همه باز بود ،  دچار توهم و اينكه با نگاهى به سرزمين تازه رشد كرده دوردست ، ميل داشتيم همان پنجره هاى رويايى را  به روى أفتاب باز كنيم ،  من جلو تر ميرفتم ، در حاليكه ديگران سوار بر قايق هاى خود رو به عقب پارو ميزدند ، حيران بودم ، اين چه داستانى است ؟  چرا همگى رو بسوى اقبال گذشته دارند ، من ميخواهم به جلو بروم ، ميل دارم به أن روشنايى برسم ، أن چهلچراغى كه از افق سو سو ميزد ،  اما أن چراغ سبزى كه از أنسوى كوهها روشنايى كم نورى ميداد بيشتر ديگران را بخود جلب ميكرد ، پشت به سبزى أن كردم ، 
پنجره ها  باز بودند ،  نور آفتاب همه جارا پر كرده بود ، من به آفتاب سلام ميكردم ،نه به تاريكى ، پشت سرم هر چه بود سياهى و تا ريكى  وترس وبيمارى بود ،. جاده صاف ، خيابانها خلوت ، درختان پر بار  بسويم سر خم ميكردند ، بى اعتنا ميگذشتم  تلاش وتواناييم بى حساب بود ، هركس از درب خانه وارد ميشد دوست بود ، نه دشمن!! نه دزد ؟! دزدتنها شب در خاموشى به كمين مينشيند ، بنا براين دوستانند  كه با سبدى از گل مهربانى بخانه ميايند ، در زير كلهايشان  جعبه سم سيانور بود ، كه كم كم روح مرا ، چهر ه مرا دگر گون  ميكرد ! اينها كي هستند ؟  آسمان ابرى شد ، طوفانى وحشتناك درياى زندگىرا متلاطم ساخت، خانه ها ويران شدند ، چراغ سبز تا بينهايت نورش را پخش كرد ،تا جاييكه توانست نيمى از دنياى روشن وچند رنگ مارا تبديل به سياهى كند ،
امروز  در لبه پرتگاهى ايستاده ام ، نه من ، همه خوش باوران ، قايق رانان ، راهبان و جامه دران ، بايد مانند موش كور لانه اى در زير زمين حفر كنم وبه أنجا بخزم ، بقيه را نيز باخود ببرم ، ، يعنى زنده بگورى به متد جديد و دنياى نوين را زير زنبن در تاريكيها بسازم ، زمين پر ألوده شد ، درختان خشك شدند درياها متلاطم ، كشتيها لبريز از لاشه ها به اعماق دريا ميروند ، راها بسته است ، فاحشه ها ، خود فروشان ، با متاع خود در ويترين ها خودرا به نمايش گذاشته اند ،  
چراغ سبز همچنان از افق هاى دور يو سو ميزند ، من پشت به أن كرده ام ، 
به كجا ميروم ، ؟ نميدانم ؟ كدام درب باز است ؟ نه دربها پشت ديوارند ،  تا يخ من در درون گنجينه پنهان است ،هنوز دست نامحرمى به أن نرسيده ، أنرا دارم ، آنرا ورق ميزنم ، .....پايان 
ثريا ايرانمنش ، آخرين روزهاى اقامت در لندن بى اعتبار ، 
يكشنبه ١٣سپتامبر ٢٠١٥ ميلادى 


سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۴

نوشتار 
---------
سوگنامه 

ميخواهم بنويسم ، بنويسم ، شايد روزى نتوانستم ، شايد روزى همين صفحه  را  هم از من گرفتتند ، مانند أب ، مانند نان ، مانند زمين ، ميخواهم بنويسم ، از هجوم بيرويه نادانيها و سرعت بيحساب تكنو لوژيهاى بيمصرف ، قلبم در حال حاضر ساكت است ، بى هيچ هيجانى ، ميخواهم بنويسم ،  چه بسا جنگ سوم جهانى در گرفت. ، وچه بسا همه در سرجايمان مانند انسانهاى معبد پمپى زير خروارى از مواد شييمايى مانند مجسمه نشسته ، ايستاده  ويا خوابيده   ، نابود شديم ، 
ميل ندارم به هيچ كجا بروم ، ، ميل ندارم كسى  را ببينم ، وميل ندارم وارد اين دنياى يكبار مصرف شوم ، ، نه نميخواهم ،  بيهوده مصرف شوم ، 
أنروز كه تنها در خيابانهاى ساكت شهر راه ميرفتم دانستم كه دنيا تمام شده ومن وارد مرحله سوم از حيات شده ام ، هنگاميكه به روشنايى خورشيد رسيدم با نگاهى به اطرافم با ديدن حيواناتى كه بجاى پا سم داشتند ، دانستم ديگر راه به هيچ كجا نخواهم داشت ، بايد در يك جتگل در يك گودال پنهان شوم ، كلاغها قار قار ميكردند ، گوسفندان گله گله به قربانگاه ميرفتند ،  روبهان وگرگها با دهان خونين دندانهايشان  را بمن نشان ميدادند ، خوكها سر گرم مجادله ومباحثه  وسياست بافى بودند ،  اشتران مست  از بيابانهاى داغ به خيابانها ريخته ، ميرقصديند ، از يك زاويه كوچك  به آنها مينگريستم   ، سردم بود ، تنها بودم ، بى پناه بودم ، خرگوشان كوچك در اطرافم بو ميكشيدند ، 
أسمان يكبارچه سياه شده باميد باران بودم اما از باران نيز خبرى نبود ، به برگهاى زرد شده نگاهى انداختم ، اوراق كتابهايم بودند ، نگاهى به زمين انداختم. زير پاهايم چاله هاى متعفن دهان  گشوده بوند ،  زنان بدكاره بزك كرده به همراه  پا انداز هاى پير واز كار افتاده در شهر رژه ميرفتند ،  بزها در تهيه لوازم اسكى بودند ، واسبهاى اصيل به قتل ميرسيدند قلم گم شد ، كاغذ گم شد ، مردان وزنان بيجان شدند ،  بو ى خوش عطر من كه در ايوان خلقى را بسوى خود ميكشيد ، بباد رفت .من كجا هستم ؟ چرا با آنها نرفتم ؟ مادرم نماز ميخواند صورتش گل انداخته بود ، خوشحال بود كه در كنار گله خوك ها به معبد ميرود ، ميل داشت مرا ارشاد كند ، فرار كردم باز به همان درخت كهنه وكهنسال پناه بردم ودر سوراخ آن پنهان شدم ، روزنه هارا مسدود كردم ، زير پوست شب در انتظار صبح روشن نشستم ، نه ، هيچ صبحى ندميد ، خورشيد پشت ابرها سياه پنهان بود ، خدا هم مرده بود ، ستارگان مصنوعى وخورشيد مصنوعى با نور خيره كننده پيكرم را ميسوزاند  ، در عطش نمى أب خنك بودم ،   هنوز در عطش ميسوزم ،نه از آب روان خبرى هست ،نه از يك شب روشن ، ونه شمعهاى شعله ور عشق ، هر چه هست نابودى است ، هرچه هست بيمارى است ، دنيا دچار يك بيمارى ناشناخته ونوظهور شده است ، دنياى من سالهاست كه تمام شده ، تنها روحى از من در كنج بك درخت در انتظار است . پايان .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٨/٩/٢٠١٥ ميلادى .

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

نامه اى به دوست 

دوست عزيز ونازنينم ، با نگاهى  به عكس بالا ميتوانى بفهمى كه تا چه حد زمستان در قلب من ريشه دوانيده است بياد آن روزها گرم تابستان ، وآن  عشقى كه مانند همان أفتاب داغ در دلم شعله  ميكشيد  ، وامروز خاموش شد ،  ميتوانى بفهمى كه چقدر افسرده ام  ، ديگر ترا نخواهم ديد  هيچگاه وتو هيچ خبرى از من نخواهى شنيد ، همه راهها بسته ومهر وموم شده اند ، ديگر مرد پستچى درب خانهرا نخواهد كوبيد تا نامه ترا بياورد ، و من ديگر هيچگاه قادر نخواهم بود تا بسوى جعبه پست بروم تا خط ويادگار ترا بردارم وبخوانم ،  همه چيز تمام شد ، يك دنياى يخ زده ، يك جاده بى انتها سرد با سوز برف ، تنهايى وبيكسى ، همه رفته اند ،  
دوست عزيزم ، شبهاى زيادى با هم گفتگو داشتيم ، از عالم بالا تا اعماق زمين ، پيكر من داغ وسوزان وقلبم در آتش ديدار تو ميسوخت ، تو در كنار شعله هاى آتش برايم قصه ميخواندى ، واز سر زمينى كه دور افتاده بودم برايم نقاشى ميكشيدى ،آنچنان زيبا  طبيعت وشهر وخيابانهارا با مهارت طراحى ميكردى كه من خودم را  در كنار تو ودرميان أن اطاق گرم احساس ميكردم ، برايم شعر ميفرستادى ، برايم ترانه ميخواندى ، وبرايم افسانه عشق را ميسرودى. ،
امروز ديگر تو نيستى ،منهم نيستم ، هردو تمام شديم ، هردو فنا شديم وهردو خاموشيم ، خاموشى همه جارا فرا گرفت ، جاده ها يخ بست ، خانه ها ويران شدند ، بچه ها ى كوچك زير پستان مادر جان دادند ، زنان ومردان پير وته مانده دنياى قديم در جايشان خشك شدند ، ناگهان قهر خدا زمين را فرا گرفت وهمه چيز فنا شد ، آنچه امروز در دست ماست وما روى أن راه ميرويم ،تنها خيال است ، روياست ، هيچ موجودى واقعيت تدارد ، هيچ جاندارى زنده نيست ، مشتى ارواح بيروح راه ميروند ، دنيا تمام شده ، وما مرده ايم . 
خيال تو امروز  از راه رسيد ، مرا از خواب بيدار كرد ، مدتى به درختان نگاه كردم ، روى چمن تنها تقش يك قلب نشسته بود ، دانستم كه تو بخانه من أمده اى وقلب خودرا برايم هديه أورده اى ، همچنان روى چمن يخ زده مانده است . 
دوست من ، مرا همچنان دوست بدار ، مرا در أغوشت بگير وبرايم روى ابرها بنويس ( دوستت دارم ) . ث

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٥/٩/٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۴



سرزمين من ، 

در حال حاضر در سر زمين من ، گويى دو ملت زندگى ميكنند ، يكى دولت حاكم وديگرى ملت. بيچاره ورنجو ر وبدبخت كه تن به هر حقارتى ميدهند .
در سر زمين من زبان عوض شده ، حروف بيقواره وبد شكلى  جاى آن حروف زيباى پارسى را گرفته است ، بيسوادى بيداد ميكند ،سر زمين من هميشه مورد تاخت وتاز متجاوزين بوده است بنا براين نميتوان ناريخ درستى برايش نوشت ، نميتوان گفت كه سرزمينى است كه اصالتها در آن ريشه دارد ، نميتوان در ميان قشر درهم فشرده اش نقشى از أرسيتوكراتى پيدا كرد ودر باره اش نوشت ويا داستانى خلق كرد ،  سر زمين تشكيل شده از چندين قبيله كه گردهم جمع شده سعى ميكنند زبان يكديگرا بفهمند و يا با افكار يكديگر آشنا شوند اما اين عمل مضحك وكمى دشوار است ، ساز  وأواز در آن سر زمين حرام وممنوع است ، خوانندگان ونوازندگان در خانه ها وپستو ها خودرا پنهان داشته اند ، عده اى بيمار ،ورنجور وعده اى مهجور ، اوباشان  وبيسوادان ومردان جاهل به همراه همسران كاهل وجاهلترشان در حال حاضر روى صحنه خودرا به نمايش ميگذارند ، براى غرب اين كار واين عمل واين نوع حكومت بسيار پر فايده است ، تفرقه بيانداز وحكومت كن ، مهربانى ، يگانگى ، دوستى ها همه از ميان أن سرزمين رخت بربسته ، گويى خداوند آنرا نفرين كرده است ، خداوند هم روى خودرا بر گردانده ، هر چقدر بر تعداد مساجد ومنابع  مذهبى وعبادتها اضافه ميشود خداوند از آنها دورتر ميرود تا جاييكه بكلى آن مردم وآن سرزمين را بفراموشى بسپارد . 
ما جزيى از أن مردم بوديم ، حال مجبوريم در تاريكى ها وفلاكت وكثافت غرب زندگى كنيم ودامن خودرا بالا بكشيم تا ألوده  نشود ، پاهايمانرا جمع ميكنيم تا مجبور  نباشيم به راهى قدم بكذاريم ، خانواده ما يك فاميل بين المللى شده ، يكى امريكايى ،يكى انگليسى ، يكى اسپانيولى ، يكى روسى و، و، و، و، در اين ميان من بايد با سكوت  به همه بنگرم ، مانند يك انسان لال. وگاهى كور ، چيزهايى را كه ميبنم ناديده انگارم و قوانين وسنتهاى ديرين خودرا فرموش كنم ، كمتر به موسيقى سر زمينم گوش فرا ميدهم  ، چون ديگر چيزى نمانده تا من بشنوم هر چه بوده  شنيده ام ، هنر در آن سر زمين  كناه است بنا بر اين  كسى به دنبال هنر وهنر مند شدن تميرود. اما در عوض بشدت خود أرايى ميكنند ، هركدام  بصورت يك تابلوى رنگ وروغنى  زنده دد همه جا ديده ميشوند ، كتاب تازه اى چاپ نشده تا به معلومات ما اضافه شود ، اينترنت جاى همه چيز را در زندكى ما پر كرده است ، به كتب قديمى پناه ميبرم  ورنج ودردى كه نويسندگان وشاعران آن زمانها بر خود هموار كردند تا چيزى را خلق كنند وبيادگار بماند ، تا ريخ ما لبريز از خون است ومردان جاهل كه هيچكاه هم نميتوانند مانند يك انسان كامل خودرا بسازنند ، پول  برايشان از همه حرفه ها وهنرها ودانسته ها بيشتر ارزش دارد ، اصالتى كه روزى  من در پي آن بودم وجود ندارد ، تنها همان بازماندگان ايليلاتى هستند كه هنوز غرور دارند ، احساس دارند وعشق را ميشناسند . سر زمين من روزى جايگاه مردان اديب ،شاعران بر جسته وهنرمندان بزرگ بود وامروز جايگاه ديوان ودد ها والبنه دزدها و أدمكشان .
سر زمين  من نابود شده ،من ديگر هيچگاه نميتوانم روزى بخانه ام بر گردم ، همه چيز تغيير شكل داده وهمه آدمهاى آنجا مسخ شده اند  ، حال مجبورم از ادمكهايى كه در طى اين دوران مهاحرت اطرافم را كرفته بودند ، قهرمان بسازم وكتاب بنويسم ،  وآنچه را كه نوشته ويا مينويسم به دست صندوقدارم ميدهم ،شايد روزى همه آنها هيزمى شدند تا پيكر مرا  در ميان گرفته وشعله به آسمان بفرستند ، در ميان  شعله ها شايد توانستم كسى ويا چيزى را بيابم ويا بشناسم .ث

ثريا ايرانمش ، لندن ، جمعه ١٣ شهريور ١٣٩٤ شمسى ، برابر با ٤/٩/٢٠١٥ ميلادى .

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۴



زنده ماندن ما 

اگر خوب وبه چشم واقع بينيى به دنيا نگاه كنيم ، نوعى ترس ووحشت ونوعى خوف  مارا در بر ميگيرد ، همه جا كم كم يكسان شده ويك شكل ، از غذا ها گرفته تا ساختار  شهرها وسر زمينها ، غذاى ما كمتر شده  از أنچه كه گمانش را ببريم ، به گوشتهاى بسته بندى شده درون پلاستيكها همه يك رنگ وهمه يك شكل ، ديگر نميتوان اعتماد كرد ، كشاورزى سنتى  كم كم دارد از بين ميرود وزمينهاى زراعتى دچار أتش سوزى عمدى ويا غير عمد ميشوند و رودخانه ها طغيان ميكنند ، هوا بشدت جا بجا ميشود ، نامش را ميگذارند " عوامل طبيعى"  ويا اگر خيلى احمق تر باشيم نامش را ما ميگذاريم " بلاى آسمانى " !.
ترسناك است واقعا ترسناك است ، ديگر نميتوانى از كشورى به كشور ديگر براى سياحت سفر كنى هركجا بروى أسمان وزمين وجاده وساختمانها  يكى ويكجورند ، خاطره اى برايت باقى نميگذارند ،  اثار باستانى گذشته يا به دست وحشيان وآدمخواران ويا به دست عوامل طبيعى؟؟!! از بين ميروند دنيا مانند يك زمين مسطع  بايد از نو يك شكل رشد كند ،  تاريخ زمين  واديان بايد از نو نوشته شود ،. امام زمان ظهور كرده  و يا مسيح از آسمان فرود آمده. كم كم سايه اش در زير مجسمه مشعل به دست " آزادى". ظاهر خواهد شد چمن ها همه مصنوعى ،گلها همه يكدست ساخت دست صنعت. رنگهاى دلپذير اما بدون بو ، كلهاى معطر شبو و ياس و گل سرخ رنگى شده اند ،  عطرهاى خاطره انگيزى كه روزى به آسانى ميتوانستى آنها را تهيه كني واز خودت يادگارى باقى بگذارى بكلى كم شده اند ، عطر ها همه يك بو ميدهند ، چه مردانه وچه زنانه ،  خيابانها ، مغازه ها ، بازارچه هاى تازه ساز بنام "مال"  همه لباسهاى دوباره  ساخته شده و مواد مصنوعى را در شكلهاى گونا گون عرضه ميدارند ، دلت هواى چهارسوى بازار قديمى را ميكند ، تنها عكسى از آن بيادگار باقى مانده است  درياچه ها خشك ميشوند ، أب دريا ها واقيانوسها كم كم بخار ميشوند ، جابجايى هواى گرم وسرد و گم شدن سر زمينها وبوجود آمدن سر زمبنهاى نو ومدرن  الكترونيك ، مانند سيگار الكترونيكى ، !!! 
خدا بسته بندى شده در جلد هاى مقوايى پلاستيكى با نقاشيهاى طلايى در سر بازار بفروش ميرسد ، حراجيهاى بزرگ مشغول  حراج تنكه فلان هنر پيشه ويا پستان بند فلان ستاره سينما ، چوب حراج را بالا وپايين ميبرند ، نو كيسه ها وتازه به دوران اين تاريخ مصنوعى با كلاههاى همانند لگن  با پوستهاى حيوانات وحشى در حراجيها ديده ميشوند ، مغازه ها لبريز  از رنگهاى براى أرايش كردن پويت صورت زنان ومردان كه مانند دلقكهاى سيرك خودرا بيارايند وجلوه گرى كنند ، سنتهاى دزدان دريايى وپيكرهاى خالكوبى شده ، لبان بادكرده همانند لبهاى افريقاييان ، و راهزنى هاى دريايى ، خيابانى ، كوچه اى ،  بشكل تازه ظهور كرده اند ديگر بخانه ها اكتفا نميكنند ، اين كشتيهاى بزرگ كه مانند يك شهر مدرن ساخته شده با تزيين أنتيكهاى پر قيمت در وسط  اقيانوسها ايستاده اند ، 
 دنيا ترسناك شده است ، من نميترسم چون به زودى اين ديوانه خانهرا ترك خواهم كرد اما أن غنچه هاى تازه شكفته .....چه بسا دنياى آنها همين  باشد با بچه هاى الكترونيكى ويا روبات هاى مصنوعى ، 
سفر مرا به كجا أورد وبه كجا ميبرد ، تنها لحظاتى كوتاه را در حافظه ام ظبط ميكنم ويا مينويسم ، چيز تازه اى با خود نخواهم برد چمدانهايم خالى اند ، بى هيچ ره أوردى ويا ا رمغانى وبا خاطره اى ، از أن كاناپه باين گانا په جابجا شده ام
ثريا ايرانمش ، ٣/٩/٢٠١٥ ميلادى . لندن  ،