چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

شاعر گریست!

 

شاعر بر کنگو گریست

شاعر بر صف اسیران ویتنام گریست!

شاعر آرزو داشت که دستش را

بر پشت خون آلود پاتریس بمالد!!

شاعر از زنجیری سخن می گفت که نمی دانست چیست

 

شاعر هر روز با اتومبیل گران قیمتش

به صف کافه نشینان پر دود و آغشته

به غبار (نمی دانیم)  می پیوست

تا سرودی بسراید در وصف آنچه را که

خود نمی دانست چیست!

 

شاعر یکشبه مؤمن شد

و دلش خواست در مسیر سر سپردگان نماز بخواند

شاعر در جیب جبرئیل به جستجوی فرشتگان بود

او در هوس بازار کوفه می سوخت

او در شبهای لیلة القدر تاریخ

تا اذان مطلع الفجر

برای ایثار نشسته بود

و بوسه بر لب شمشیر می زد

 

شاعر لرزان بود و می ترسید

و نمی دانست که:

«کدام وامدار ترند»

و نمی دانست که دین او به چه کسی است

او خانه اش را فراموش کرده بود

پیوسته زیر لب می سرود

تبارک الله الحسن الفی القالقین

 

شاعر از شهر اسیران نام می برد

و در انتظار معجزه نشست!!

معجزه آمد و او را باخود برد....

و او بر هودج خود سوار شد تا به مرز آبی کدر رسید

و سپس برای امیر بخارا و شیخ صنعان گریست

و آرزوی بازار و چهار سوق خود را می کرد

شاعر هنوز هم می گرید و نمی داند چرا؟!....

دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶

آدلینا

 

ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

 

باخودم گفتم:

 

آدلینا! تو با مرگ خودت یک هدیۀ بزرگ به درگاه پر قدرت کلیسای کاتولیک اهدا کردی.  مراسم باشکوهی بود، حتی باشکوه تر از مراسم ختم تو.  همسرت دیشب (تاجگذاری) کرد و به جرگۀ مردان خدا پیوست و کشیش شد!

 

همۀ بانوان و مردان لباسهای شیک و رنگین خود را پوشیده بودند، به غیر از من که بخاطر پیکر باد کرده ام مجبور شدم سیاه بپوشم!  ما در ردیف جلو نشسته بودیم و نگاه بیست و چهار کشیش و خادمین به روی ما دوخته شده بود؛ گویا می دانستند که ما از (آنها) نیستیم.

 

همسر تو از تو قدردانی کرد و اظهار داشت بخاطر از دست دادن تو می رود در گوشه ای از این دنیا به خدمت خلق خدا مشغول شود تا غم سنگین مرگ ترا فراموش کند.  پسرت که چقدر ترا دوست می داشت و شکل ترا نیز گرفته، دخترت، مادرت و برادرانت همه اشک در چشم داشتند. 

 

دوستان تو، شاگردان تو، معلمین مدرسه ای که در آن درس می دادی، همه در این مراسم حضور داشتند و همه دستمال به دست اشک های خود را پاک می کردند.  همسر تو لباس کشیشی را پوشید و چقدر جای تو خالی بود تا او را دراین لباس پر شکوه! ببینی.

 

پس از مراسم برای عرض تبریک در صف قرار گرفتیم و جناب سر اسقف جلوی من ایستاده بود.  عرض ادب کردم.  پرسید آیا عزا دار هستی که سیاه پوشیدی و یا بخاطر شیکی؟!  گفتم صرفاً به احترام به کلیسا و همین.  مرا بوسید وگفت:  چقدر از دیدنت خوشحالم!

 

آدلینا، آیا تو از آن بالاها مرا باو معرفی کردی؟  او اولین بار بود که مرا می دید و من فهمیدم که پوشیدن لباس سیاه من در این مراسم (بد) بوده است.  پس ار آن برای صرف نوشیدنی به محل دیگری رفتیم، اما من غمگین بودم و بفکر دو فرزندت که تنها چگونه خواهند زیست؟

 

ثریا - اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

زبان فارسی

 

در اواخر سال هزار و نهصد و هشتاد که در کمبریج ساکن بودیم روزی به صرافت این افتادم که یک مدرسه و کلاس زبان فارسی برای کودکان ایرانی که کم کم تعداد آنها زیاد می شد دایر کنم، و پیشنهاد خود را به چند آشنای خوب که در آن زمان داشتم در میان گذاشتم و خوشبختانه مورد استقبال قرار گرفت. 

 

یک دو معلم سابق هم قبول کردند که بطور رایگان به بچه ها درس فارسی بدهند.  کتاب کم داشتیم و یا اصلاً نداشتیم، بنا بر این از دوستی و رابطۀ خود با جناب پروفسور پیتر ایوری، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه کمبریج، استفاده کرده و درخواست چند کتاب نمودیم، که ایشان با میل و شوق فراوان ما را به کتابخانۀ خود برده و ما چند کتاب به امانت گرفتیم.  متأسفانه مانند همۀ کارهای دیگر، مدرسۀ ما دوام چندانی نیاورد و با بنا شدن یک دیوار بلند (!) بیشتر از یک ترم زنده نماند.

 

تلفنی به آقای پیتر ایوری اطلاع دادم که: مدرسه بی مدرسه و کلاس بی کلاس،و کتابهای اهدایی حضرت عالی پیش من است.  ایشان گفتند آنها را نگاه دار، و امروز من درمیان کتابهایم این چند کتاب را یافتم: سفر نامۀ ابن بطوطه، ترجمۀ آقای محمد علی موحد، خلیج فارس، تالیف احمد اقتداری، و قصه های ایرانی برای بچه ها،تالیف مرحوم انجوی شیرازی، که مأخذ من در این نوشتار شده است.

 

زبان فارسی (دری) در روزگاران گذشته از عزت و احترام و شهرت و اعتبار فراوان برخوردار بوده و وضع بسیار درخشان و آبرومندی داشته، و در اقصی نقاط دنیای آن روز معروف و رایج بوده است.  یک نمونه از این نفوذ و رواج را به روایت ابن بطوطه، جهانگرد سرشناس قرن هشتم هجری می خوانیم:

 

امیر بزرگ قراط که امیرالامرای چین است ما را درخانۀ خود میهمان کرد و دعوتی ترتیب داد که آنرا (طوی) می نامند و بزرگان شهر درآن حضور داشتند ..... سه روز در ضیافت او بسر بردیم و سپس م ارا به همراه پسر خو د به خلیج فرستاد و ماسوار کشتی شدیم.... مطربان و موسیقدانان نیز با ما بودند و آنان شعری را به فارسی می خواندند که چند بار بفرمان امیر زداه این شعر تکرار شد چنانکه من از دهانشان فرا گرفتم.  آهنگ عجیبی داشت و چنین بود:

 

تا دل به محنت داده ام  در بحر فکر افتاده ام  

چون درنماز ایستاده ام گویی به محراب اندری

 

حال درچنین دوره وزمانه ای اگر فرزندان ما با تربیت ملی ما و آداب و فرهنگ خویش آشنا نباشند و با همان سنت ها و رسوم انسان ساز و آدمی پرور ایرانی اصیل بار نیایند رنگ اجنبی بخود می گیرند و به آسانی آن پاکدلان معصوم را از ما خواهند گرفت و فرهنگ خود را به آنها تحمیل خواهند نمود و آنها را به رنگ خود در خواهند آورد...و رنج آن برای ما خواهد ماند.

 

سفر بدون همسفر!

 

سفر من چگونه آغاز شد؟ و چگونه پایان خواهد یافت؟  نمی دانستم که این سفر همیشگی است.  هنوز در انتظار باران و بوی نسیم (گلستان) بودم.  حال دچار حیرت شدم؛ هنگامی که دانستم دیگر راهی برای برگشت نیست.  کشتی بی بادبانم در دریایی وسیع و زیر امواج خروشان باد مسمومی که از آنسوی میامد غرق شد.

 

حال در کجای این زمان ایستاده ام؟  در کدام از مرحله دارم شبها  وروزها رامی شمارم؟  و سپس به کجا خواهم رفت؟  این سفر چگونه آغاز شد؟  چرا کسی با من همراه نبود؟  حال به کدام ساحل میخواهم برسم؟  نجات من به دست چه کسی است؟

 

……

 

دیگر نه به چراغ فانوسی دریا می نگرم، و نه میل دارم که پای برماسه ها بکوبم.  اما هنوز مانند همان دخترک (کولی) در ساحل بانتظار (معشوق) ایستاده ام و به دریا مینگرم.  شاید بار دگر (معشوق) من به همراه امواج دریا سوار بر یک کشتی بادبان بر افراشته بسوی من بیاید! 

 

دیگر به آن ایوانی که (حافظ)  در آنجا نشسته بود نمینگرم.  دیگر به آن مخده ای که (خیام) بر آن تکیه داده بود نگاه نمی کنم.  نگاه من به یک دیوار گچی، خالی و تهی از هرگونه خاطره ای است .  دیگر میلی به دیدن بازار (مسگرها) ندارم، و ابداً دلم نمیخواهد در دامنۀ آن کوه بلند سجاده ام را پهن کنم.  حتی میل به گریستن درمن مرده است.

 

در زمان بدی زندگی می کنیم.  در حاشیۀ تنهائی ها، بیگانگی ها، ماتم و اشک و غروب پرغبار و شبهای پر فساد.  در زمان (کوتوله ها) و در زمان (شیطان بزرگ)، در میان بیماریها و سفر مرغان و کبوتران به دیار نیستی؛ به همت بزرگوارن، (پنج یا هشت)؟!

شاه من

 

راه تو از بالای یک تپه

و زیر یک آسمان همیشه (مه گرفته)!

پیدا بود

نقش تو، سرافرازی ما

و نقش همیشه بیدار تو

در سکوی خورشید نمایان بود.

چندان دلاوری نداشتی؛ دلاورانی هم نداشتی!

اما به را ستی ایمان داشتی

و با این هجوم سر سام آور مردمی

که از بی ایمانی ناگهان ایمان آوردند

و هر یک دروغی بودند به پهنای همان دشت

پر آفتاب که تو در آن (بیدار) ماندی

به هراس افتادی؟!

همۀ مرگها یکسان نیستند

مرگی درنهایت خواری

مرگی در عین بیداری

و مرگی که از سلامت روح و ایمان واقعی

در چرخش  یک گردش خورشید

اتفاق می افتد

.....

تو تنها بودی و از ازدحام این جمعیت

ناگهان لبریز از ایمان شده !!!!

بخود لرزیدی

صدای نبض تو هنوز بیدار بود

تو دریک فصل سرد

به میان دیواری

گرم از جنس ماسه پناه بردی

به ییلاق بیگانه

با تب همراه همیشگی ات

و تو قطره قطره آب شدی

تو حتی به کین هم برنخواستی

تو به تماشای ابرها نشستی

که تا انتهای دریاپ

پیوند ناگسستنی با آب دارند

تو رفتی و ما در میان بیگانگان

بیگانه ترشدیم

دیگر حتی آوای مرغ شب را هم نمی شنیدیم....

ما تنها شدیم، تنهای تنها.

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

دلگیری

 

تقدیم : به دوستان هزار چهره!!

 

آنکس که می تواند لذت ببرد آزاد است

و آنکه باخته همیشه اسیر است.

دلم برای شما می سوزد

شما که نیز زندانی و اسیر هستید

امروز دیگر فرقی ندارد که چه کسی هستی

و یا چه کاری انجام داده ای

امروز، روز بگیر و ببند  است

هر که را که می شود ساخت می سازند

و اگر میلشان کشید رهایش می کنند

و این قصه ای است ناتمام

و ریشه در ستمکاری آدمها دارد.

.........

از گفتن دلتنگی ها بیزارم

تکرار این آواز بیقراریها

مرا به خاموشی هدایت می کند

دوران پر شکوه آن باغ کم کم از یادم می رود

امروز در صف (خشکیده ها) !

در کنار وسواس بیماری ها

و درمیان گیجی سر

نمی دانم خوابم یا بیدار؟

دردا که برباد دادیم آنهمه گرمی ها

و ذات خوب خود را

امروز هرکدام بشکل دیواری ایستاده

و راه بر دیگری می بندیم.

 

ثریا - اسپانیا

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

رنگ نه، رنگین

 

زنی را دیدم مانند یک شعلۀ آتش

با ردای سیاه و چشمانی سیاه تر

گویی همه پیکر او عزادار بود؟ ....

گمان نکنم این زن هیچگاه

پیام عشق و وصل مشتاقان را شنیده باشد ...

او تنها پیراهن یوسف را برتن کرده است

و گوشواری از زر ناب

و دل به صومعه ای بسته که در میان خیمه ها

و باد سوزان صحرا بنا شده است

زنی چنین بی شک

آن شکوه جاودانۀ زنانه را

دیگر نخواهد داشت

آن تصویر زیبای (زن)

تبدیل به یک آهن زمخت و بی احساس

شده است

دیگر نمی شود از شلال گیسوی او

سخن گفت

دیگر نمی توان از لعل گلگون او

بانتظار یک ترانه نشست.

او در آن فضای متعفن خود باقی خواهد ماند.

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

برگشت

 

آیا شعرهایم را می خوانی؟

غصه هایم را می نویسم

فریاد های فرو خفته ام را می نویسم

تو به کجا پرواز کردی

بسوی کدام دشت بی نشان

بسوی کدام تاریکی؟

تو مانند یک خورشید بودی

تو با صدای معصوم و مغمومت ...

با نگاههای شیرینت

با...

شیطنت هایت

به تماشای این دنیا نشستی

 

تو مرا دوست می داشتی

من ترا دوست می داشتم

آن روزهای برفی و بارانی

که بدون چتر در خیابانها می دویدیم

ومی خندیدیم

به میدانهای عمومی شهر می رفتیم

به خیابانهائی که خورشید در آنجا

طلوع می کرد

به بیابانهایی که خورشید در آنجا غروب می کرد ...

 

بیا برگردیم

به همان طلوع و غروب خورشید

بیا برگردیم به زیر آسمان پرستاره

و به سایۀ همان آفتابی که تن ما را می شست

و پاکیزه می کرد

 

گفته اند که باد در پیوند درختان دست دارد

و زمین است که خون را می مکد

و من در میان پیوند باد و خون خشک شده ....

به دنبال تو هستم

بیا برگردیم

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

خورشید واژگون

 

بگو، چه زمانی به انتها خواهیم رسید

من نیروی خود را از دست داده ام ...

در این عبور تونل وار

چه زمانی می توانیم دخترانمان را به خوابگاه زفاف

راهنمایی کنیم، بدون واهمه؟

چه موقع به انتهای باغ می رسیم؟

 

دل من از عمق درختان هم گذشت

دل من از صبر و نا امیدی هم گذشت

من همه نیروی خود را ازدست داده ام

چرا که همه را در راه چیزی صرف کردم که امروز

آن را به پشیزی هم نمی خرند....در راه حقیقت

 

دل من رسواگر من بود

و تو ....

با گردنبد طلایی خود که مانند یک طناب دار

بر گردنت حلقه زده

با زیور آلات بدلیت

با زندگی خالیت

خود را به چه کسی عرضه داشتی؟

ابن گردنبد طلایی تو

از آن من است

من بخود زیور بهتری میاویزم

من فلبم را دریک نی می گذارم و...

 

زبانم بسته است ...

دل من گرفته

بانتظار یک وزش نسیم تازه هستم

بگو این جاده بی انتها نیست

بگو که راه تاریک وباریک نیست

بگو که روزی خواهیم رسید

من چشم براهم

دلم گرفته

 

..........

 

می گویند هرگلی که یکبار شکفت دیگر نخواه شکفت

او همانند آب روان آمد و در غبار گم شد

.......

من در میان همۀ سختی ها

بانتظار یک وصل شیرین و پایدار

خود را به اسیری سپردم

بامید یک روشنی دروغین

بامید یک چشمه که می پنداشتم گوار است

اما او مسموم بود.

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

منقلب!

 

تقدیم به: شادروان م . الف  به آذین که شیفتۀ انقلاب بود.

 

هرگاه حقیقت، عشق، فضیلتهای انسانی و احترامی را که برای خود داریم فدای آینده کنیم، خود آینده را فدا کرده ایم.  گل عدالت در زمین فاسد نمی روید.

 

رومن رولان

 

...............

 

آن تندبادی که سرتاسر فرانسه را درنوردید و از خود آتشی بجای گذاشت کم کم رو به خاموشی می رود و فراموش می شود.  حتی شیاری هم از آن آتش در آن سرزمین بجای نمانده است. 

 

اما ... این رشته آتش نیمه خاموش به راه افتاد و رو به دشتهای دیگر به تاختن پرداخت.  جن ها و پری ها از فلمرو خود بیرون ریخته و بسوی دشتهای سر سبز به پرواز در آمدند و روح ملتها را به زنجیر کشیدند، ودر این میان ملت خواب آلوده و خمار و نیمه مست ما هم دچار این آتش سوزی شد؛ آتشی که به درستی آن را نمی شناخت اما آن را تحسین می کرد.

 

 سالها گذشت.  شور و شو ق ها فروکش کردند، اما دیگر کسی نبود تا همانند فرهاد کوه کن تیشه ای بردارد و کار سنگبری را شروع کرده و نقشی از خود بیادگار بگذارد.  دیگر سنگی هم بجای نمانده؛ همه چیز زیر زمین خفته است.  مردان قدیم روزگار یکی یکی جای خالی کردند؛ یا بسوی ابدیت رفتند و یا در کنجی خزیدند و تماشاچی خلق شدند!

 

ما پیر ها هم از جرگه خارج شدیم؛ ظاهراً پیری تنها سهمی بود که توانستیم آن را برداریم.  در پناه اینهمه بی تفاوتی بانتظار کدام بهار نشسته ایم تا گلدان یاس ما دوباره گل بدهد؟؟!

 

چهارشنبه، ششم ژوئن

ثریا . اسپانیا

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

شور و ساز

 

من درمیان این دستگاههای هفتگانه

گیر افتاده ام!

از تنگنای سیمها می گذرم

و بر روی پنج خط حامل

سوار زورقی می شوم بی بادبان

تا بسوی شیطان)بروم و با او

هماغوشی کنم!

 

من او را در یک بهار دیدم

و در یک تابستان گرم و طولانی گم کردم

او حامله بود!!!

و در طنین افیونی که با آن

خود را می ساخت،

خارج از دستگاه می نواخت.

هر پرده را به راه باد می کوبید

و با شگفت انگیز ترین نغمه ها

در لانۀ گرگها نشست

و بر فرق خود یک (تاج خروس) نهاد!

 

و من در کنار مردابی

بسیار گریستم

و بیاد مردابی دیگر بودم که....

در آن هزاران جانور لانه کرده بودند

جانورانی که در پناه همان افیون

فریاد به آسمان سر می دادند.

من گریستم

می خواستم از سبزه زار تازه بگویم

نه از نکبت قرون.

می خواستم از نسیم بگویم

نه از عطر سیال گرد اعتیاد.

 

او تنها بود، من تنها بودم و هر دو تنهاترین تنهای این دنیا

او می دانست که شیطان در دلش

خانه کرده

او فرق نسیم با برگ گل را نمی دانست

او در امتداد هیچ حسی راه نمی رفت

او فقط معنی پرواز را می دانست .....

 

تقدیم به: ؟؟؟!!! (تو خود دانی!)

تازه به تازه، نو به نو

 

نمی دانم در ایران امروز چه خبر است و می دانم که چه خبر است!!  در میان زد و خوردهای خیابانی و بیابانی و آفتابه و شیلنگ و به طناب کشیدن زنان وجوانان، بطور قطع و یقین ادبیات دیروزی و ادبیات زمان امروز و پیشرفته در آنجا جائی ندارد: هر چه هست باید طبق سنت باشد و از این دایره بیرون نرود.

 

روزی نویسنده و فیلسوف آلمانی یوهان گاتفرید هردر در پاسخ آنان که  از او سئوال می کردند که آیا برای ایجاد تنوع  می توان با ادبیات سایر سرزمینها نیز آشنا شد، آنهایی که مطابق با سنت های ادبی می باشند، جواب داد: «آن چه را که بیگانگان بوجود آورده اند فرا نگیرید، اما از آنان طرز بیان و شیوۀ رفتار و ابتکار را بیاموزید.»  آلمانی ها نیز آن گفته را ملکۀ ذهن خود ساخته و بسوی بزرگانی مانند شیلر، گوته و لستینگ پناه بردند و دامان خود را از افکار این بزرگان پر کردند.

 

حال امروز در میان ملت باهوش ایرانی به غیراز آثار ادبی نیاکان و خاطرات کهن و سایر سنت های کهنه شده کسی بسوی شاهکار های زبانهای بیگانه به جستجو نمی پردازد تا معنی و مفهموم رموز دنیا را بهتر بیاموزد.  روزگارشان را با مشتی اراجیف و گفته های بی سر و ته و احیاناٍ نوشته های سبک ادبی دنیای جدید، و البته به همراه خدای تلویزیونی و چرندیات اینترنت تلف می کنند، بدون آن که بدانند در دنیای قدیم هم شاهکارهای بوجود آمده تا مردم کمتر درد حکومت های جبار و فاشیستی را احساس کنند. 

 

ملتهای بزرگ درکنار خود مردان بزرگی را نیز پرورش دادند و از وجود  آنها به نحو احسن استفاده بردند.  دانستن اینکه فلان دیکتاتور چگونه به دنیا آمد و چگونه زیست و چگونه مرد تنها دیکتاتورکهای دیگری را می سازد، بی مغز، بی شعور و بی احساس.  چرا ما نباید بسوی این مردان بزرگ برویم و از دید آنها دنیا را ببینیم، و بنگریم که چگونه یک شاعر و یا یک نویسندۀ آن روز در همۀ اوضاع جهان از ساده ترین عوالم حیات تا پیچیده ترین بحث های معنوی با دیدۀ دفت نگریسته و از آنها برای تسلی روح خود مایه گرفته است؟

 

مثلی هست که می گوید: حیف است که هنرمند بمیرد و هنر دوست جا ی او را بگیرد.  من یقین دارم که نویسندگان بزرگ و محققین و فضلای ماهم  از کارهای خوب خود دست بر نداشته و آثار گرانبهایی از خود بیادگار خواهند نهاد اگر چه در پستوی خانه باشد.  امروز عده ای ناگزیرند برا ی وجود و جلب توجه خود دست به دامن گذشتگان که کمتر با روحیه و زندگی آنان آشنایی داشته بزنند، و سال ولادت و روز وفات و القاب مشتی گمنام را سر لوحه گفته های خود قرار دهند.  این درست باین می ماند که ما چراغ افروخته را خاموش کرده و در پرتو یک شمع نیمه جان که رو به خاموشی می رود به خودنمایی بپردازیم.

 

دو داستان بی نام

 

دیشب در میان خواب و بیداری و گرمای شدی ناگهان این فکر به مغزم رسید: بله! من می توانم نام این دو داستان را منگوله و شب قوزی بنامم  (باحترام مرحوم فرخ غفاری، سینماگر، نویسنده، مترجم و روزنامه نگار، و احترام شایانی که باو داشته و دارم.

 

روزی با دختر بزرگم دربارۀ زندگی حرف می زدم.  باو گفتم: «گاهی شدیداً احساس گناه می کنم که بدون هیچ اتفاقی شما را به این دیار بیگانه آوردم و آواره کردم. حال در پناه یک سرزمین ناشناخته تنها باید کار کنید و زندگیتان را سر و سامان دهید.  چه بسا اگر شما را در همان کشو ر گل و بلبل و در کنار همان فامیل محترم(!)  می گذاشتم امروز شاید شما هم نصیب یک مرد ثروتمند می شدید و مجبور نبودید که کار کنید تا بتوا نید زنده بمانید؟!»

 

او در جوابم گفت: «این سرنوشت است.  ما قرار بود که ثروتمند نباشیم و حتماٍ اگر در همان سرزمین  بقول تو گل و بلبل می ماندیم بازهم سهم ما از زندگی یک مرد بی پول و بیکار بود و باز هم می بایست با جبر و مشگلات فراوان کار کرده و نان آورخانه باشیم.  بعلاوه من هیچگاه میل ندارم که همسر مردی ثروتمند شده و در خانۀ بزرگم بنشینم با لباسهایم و انگشترهایم و اتومبیلهایم، و فقط با مشتی آدمهای بیهوده معاشرت کنم و بدون هیچ هدفی زندگی کنم.

 

«امروز زندگی من معنی دارد و هدفم معین است.  از کارم راضی هستم و همسرم را با عشق فراوان دوست دارم.  زندگی او با من یکی است. هر دو زندگی می کنیم و آینده را می سازیم برای بچه هایمان.  نه مانند پدرمان که فقط برای خودش زندگی کرد و زود هم مرد، بدون آنکه نه بفکر تو باشد و نه بفکر ما.  من گمان می کنم که مردان شرقی همه همین وضع را دارند.  زن برایشان یک ماشین بچه سازی است و یا یک معشوقه و یا یک مادر، نه یک همراه.»

 

من سکوت کردم و در دلم باو حق دادم و باز بخود نهیب زدم که تو باید بیشترین درس زندگی را از بچه ها یاد بگیری. آنها کوچکند اما هرکدام دنیای وسیع و بزرگی را دارند که تو کمتر می توانی وارد آن بشوی.  این باعث شد که دو داستان من، منگوله و شب قوزی متولد شوند.

 

ادامه دارد

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

ایزد بانو

 

(سپتامبر هفتاد و دو)

 

آرزو دارم که نام دختر کوچکم را ایزد بانو بگذارم.  او راست می گوید. از بدو تولدش تا به امروز مرز میان دروغ و حقیقت را یافته است: او می تواند بین آنها فرق بگذارد.  اندیشه هایش همه زیبایند و زبانش گویاست.

 

ما باهم فرق داریم.  من آرزوی کلامی را دارم که با آن بزرگ شدم، با آن خو گرفتم.  من هنوز بانتظار چشیدن شراب (انگور شاهانی) هستم که در آن دکۀ پیر می فروش در میان جاده نوشیدم .  او با آن بیگانه است؛ او حتی مزۀ شراب را نچشیده  است و من هنوز در انتظار آن مستی هستم و بوی خوش آن گیاه که نامش  پونه است و درکنار جوی باریکی سبز می شود.  دختر من بمن میخندد!

 

خاطراتم همانند تلی از خاکستر داغ قلبم را می سوزانند.  در این دیار با آمدن احساسات ناپخته همه چیز برایم بی ارزش است.  آدم ها با رنگهایشان، با لباسهای باد کرده شان که درون گنجه می پوسد، با صورتهای زشت و سرخ  شده از می، با رنگ پوستشان که مانند ماهی سرخ شده است، با بیهوده گی و بی هدفی هایشان حالم را بهم می زند.

 

بانتظار روزی هستم که لباس بیگانگی را از تن بیرون آورم و به کشتزار خودم برگردم و جلوی کلبه گلی خانه ای بنشینم و بوی ماهی (کپور) سرخ شده را با روغن گوسفند را استشمام کنم و گلهای معطر محبوبه شب را ببوسم  و... عاشق باشم .

 

.........

 

دلم را بین قلم و کاغذ گذاشته و غم هایم را با آنها تقسیم می کنم.  فلب من امروز لبریز از اندوه است و لبریز از غبار و دود شده است. قلب من آرزوی بازگشت به کوی محلۀ کودکیم را دارد و بوی شیر تازه دوشیده شده  از گاو های مادۀ سلامت و بوی آب (جوپار) و ریگهای کوی والی آباد. 

 

زندگی من سر یک آسیاب سنگی شکل گرفت و به دکل یک آسیاب بادی گره خورد.  من امروز حاضرم جامۀ اطلس خود را در ازای آن کاسه چوبی محله ام بدهم.  بشرط آن که همان آواز قبلی را بشنوم.  بشرط آن که همان بوی (آ غوز) شیر و بوی سرگین اسبهای مادرم را احساس کنم .

 

در اینجا هیچ خبری نیست. اینجا هیچ ایستگاهی نیست.  کسی اینجا توقف نمی کند. شیر بوی بد داروی ضد عفونی را می دهد و کوچه ها بوی باروت، بوی خون و بوی ادرار شب.

 

من آن دیوانگی ها را دوست دارم ؛ آن دویدنهای بی حاصل را.  به دنبال رؤیاهای بیهوده آن آتش سرخ شده برای منقل پدرم هستم  و آن کرسی گرم که با پاهای پسرخاله بازی می کردم و می خندیدم.