چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

سفر بدون همسفر!

 

سفر من چگونه آغاز شد؟ و چگونه پایان خواهد یافت؟  نمی دانستم که این سفر همیشگی است.  هنوز در انتظار باران و بوی نسیم (گلستان) بودم.  حال دچار حیرت شدم؛ هنگامی که دانستم دیگر راهی برای برگشت نیست.  کشتی بی بادبانم در دریایی وسیع و زیر امواج خروشان باد مسمومی که از آنسوی میامد غرق شد.

 

حال در کجای این زمان ایستاده ام؟  در کدام از مرحله دارم شبها  وروزها رامی شمارم؟  و سپس به کجا خواهم رفت؟  این سفر چگونه آغاز شد؟  چرا کسی با من همراه نبود؟  حال به کدام ساحل میخواهم برسم؟  نجات من به دست چه کسی است؟

 

……

 

دیگر نه به چراغ فانوسی دریا می نگرم، و نه میل دارم که پای برماسه ها بکوبم.  اما هنوز مانند همان دخترک (کولی) در ساحل بانتظار (معشوق) ایستاده ام و به دریا مینگرم.  شاید بار دگر (معشوق) من به همراه امواج دریا سوار بر یک کشتی بادبان بر افراشته بسوی من بیاید! 

 

دیگر به آن ایوانی که (حافظ)  در آنجا نشسته بود نمینگرم.  دیگر به آن مخده ای که (خیام) بر آن تکیه داده بود نگاه نمی کنم.  نگاه من به یک دیوار گچی، خالی و تهی از هرگونه خاطره ای است .  دیگر میلی به دیدن بازار (مسگرها) ندارم، و ابداً دلم نمیخواهد در دامنۀ آن کوه بلند سجاده ام را پهن کنم.  حتی میل به گریستن درمن مرده است.

 

در زمان بدی زندگی می کنیم.  در حاشیۀ تنهائی ها، بیگانگی ها، ماتم و اشک و غروب پرغبار و شبهای پر فساد.  در زمان (کوتوله ها) و در زمان (شیطان بزرگ)، در میان بیماریها و سفر مرغان و کبوتران به دیار نیستی؛ به همت بزرگوارن، (پنج یا هشت)؟!

هیچ نظری موجود نیست: