چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

شاه من

 

راه تو از بالای یک تپه

و زیر یک آسمان همیشه (مه گرفته)!

پیدا بود

نقش تو، سرافرازی ما

و نقش همیشه بیدار تو

در سکوی خورشید نمایان بود.

چندان دلاوری نداشتی؛ دلاورانی هم نداشتی!

اما به را ستی ایمان داشتی

و با این هجوم سر سام آور مردمی

که از بی ایمانی ناگهان ایمان آوردند

و هر یک دروغی بودند به پهنای همان دشت

پر آفتاب که تو در آن (بیدار) ماندی

به هراس افتادی؟!

همۀ مرگها یکسان نیستند

مرگی درنهایت خواری

مرگی در عین بیداری

و مرگی که از سلامت روح و ایمان واقعی

در چرخش  یک گردش خورشید

اتفاق می افتد

.....

تو تنها بودی و از ازدحام این جمعیت

ناگهان لبریز از ایمان شده !!!!

بخود لرزیدی

صدای نبض تو هنوز بیدار بود

تو دریک فصل سرد

به میان دیواری

گرم از جنس ماسه پناه بردی

به ییلاق بیگانه

با تب همراه همیشگی ات

و تو قطره قطره آب شدی

تو حتی به کین هم برنخواستی

تو به تماشای ابرها نشستی

که تا انتهای دریاپ

پیوند ناگسستنی با آب دارند

تو رفتی و ما در میان بیگانگان

بیگانه ترشدیم

دیگر حتی آوای مرغ شب را هم نمی شنیدیم....

ما تنها شدیم، تنهای تنها.

هیچ نظری موجود نیست: