پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۷

پنجشنبه 10

پنجشنبه 10/7/2008

 

روی تختخوابم دراز کشیده ام ؛ ساعت نه ونیم است هوا  روشن وآفتاب

بر گوشه ای از آسمان نشسته گرما هم هنوز ادامه دارد وبا پاشیدن آب بروی

گلها وموزایک بالکن تنها یک دمای بیشتر ایجاد شده که انسان را به رخوت

وبیحوصله گی میکشاند.

بانتظار چراغهای سبزو سفید ونارنجی میدان آنسوی خیابان هستم که هرشب یک

منظره خیال انگیزی بوجود میاورد وکمک میکند تا بیشتر به رویاهایم بیاندیشم .

درمیان آن سایه روشن مبهم چهره کسانی را ببینم که دیگر وجود ندارند ویا اگر

زنده هستند از من دور وبیخبرند.

کسانی را که روز ی به آنها دلبستگی داشتم ؛ وازصمیم قلب به آنها عشق میورزیدم

این خاطرات رنج آ ور متعلق باین ایام نیست بلکه خاطرات شاعرانه دوران جوانی

وآن تاثیرات دورترین گذشته هاست که درمیان خواب وبیداری توام بودند.

امروز دنیا درنظرم دوقسمت شده قسمتی از آن که خاطرات وخوشیها وناخوشیهای

من درانجا مد فون میباشند وقسمت دیگر سیاه وتاریک ؛ بی روشنائی وبی آینده .

یک دنیای تهی ؛ پوشالی ؛ خالی از هرگونه عاطفه انسانی وتاسف بار است .

در زمانی که یک پرانتز کوچک بین دوفرهنگ ما بازشد فرهنگی کهنه پرست و

پر آشوب لبریز از خرافات و بی ارزش وما درمیان این پرانتز زاده شدیم ؛ بزرگ

شدیم وگمان بردیم که دنیا همین است ؛ زنان توانستند مغنعه وچادر هارا به دوربریزند

ودر لباسهای آخرین مدل جلوه گری کنند ! وکمی از زیر بار وقیود مردسالاری

وحاکمیت مرد بر خانه وخانواده بیرون آیند وتوجه بیشتری به تربیت فرزندان داشته

وخود نیز با سیل زمانه جلو بروند.

پرانتز بسته شد ؛ عشق ممنوع اعلام گردید ؛ خیابانها سوگوارشدند ؛ چادرها ؛ مغنه ها

وچادر عبائی های درون صندوق خانه ها دوباره به آفتاب سلام گفتند غافل از آنکه این

نه یک آفتاب درخشان بهاری بلکه یک فریب ویک دام برای برگشتن بسوی همان تونل

قدیمی است .

ارواح گذشته از درون قبرها بیرون آمدند ؛ تولید مثل کردند ؛ زاد وولد نمودند , تخمگذاری

کردند ؛ خاک وخاکستر وآتش مهیب وسوزانده جهل دوباره خاطره هارا مانند یک آتش فشان

به زیر قیر مذاب برد .

نگهان بخود آمدیم که دیروز؛ کی بود امروز چه روز ی است وفردا چه نام دارد؟ فحاشی ؛

دروغگویی ؛ تهمت وافترا ؛ جزیی جدا نشدنی از زندگی روزانه ماشد. ؛

یک اشتباه ( سلیما نی) تخم آن اسب پرداررا برباد داد قلع وقمع به جای تربیت نشست و

تهذ یب وارشاد بجای اخلاق پاک وستوده ؛ واین سیلاب تند آنچنان همه را درهم تنید که

دیگر جایی برای خاطره ها باقی نگذاشت .

زاهد ؛ بتو تقوا وریا ارزانی  /  من دانم وبی دینی وبی ایمانی

تو باش چنان و طعنه مزن برمن

من کافر ومن یهود ومن نصرانی     

ثریا /اسپانیا

 

 

 

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

مترس

مترس

 

 بیا ،که دانه لطیف است ، از دام مترس

قمار خانگی بپا کن و زننگ ونام مترس

بیا بیا که حریفان که جمله بکوی تواند

بیا ؛ بیا که همگی اند تراغلام؛ مترس

 

بیا باشرابی وساقی بساز امشب

زدر درآ و زین شب ظلام مترس

شنیده ای که دراین راه جاه  هست وجلال

چو یار آن بارگاه شدی از این پیام مترس

 

غلام مهر وتسبیح شدی بی کباب کی مانی

چو پخته خوار شدی زهیچ خام مترس

حریف درگه هلال ماه شدی غم چیست

صبوح شبانه دیدی زصبح وشام مترس

.................

 

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گرچه درچشم خود انداخته ای دود

ای ساقی

 

ه. الف. سایه

 

 به صبر خو کردم ، تا به وصل برسم

پرده تاریک شب را دریدم ؛ تا به سپیده صبح برسم

دریچه صبح را گشادم ، تا افق را ببینم

طلمت شب ، راه صبح رابست

لاله های سرخ پژمردند

گلهای سرخ ، خار شدند

من در سکوت این شب تاریک

بی روشنایی !

به قعر دره نا مردمیهاا ، فروافتادم.

............

ثریا

 

 

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود

« بر اساس شعر پریای احمد شاملو »

یکی بود ؛ یکی نبود زیر یک گنبد کبود

تنگ غروب ؛ روی یک درخت پیر ؛

یک گدا نشسته بود

میمونه معلق بازی میکرد

نجاره خنده میکرد

بقاله چینه میزدو رفقا

گریه میکردن ؛ های وهای گریه میکردن

مث آبشار طلا گریه میکردن !

روبروشون یک شهر طلایی

پشتشون همه سیاهی

رفقا!

گشنه تونه ؟

رفقا تشنه تونه

رفقا آب میخواین ؛ نفت میخواین بنزین ارزون میخواین؟

رفقا برق میخواین ؛ نون میخواین ؛ کار میخواین ,

نی قلیون میخواین ؟

رفقا سردتونه ؟ رفقا گرمتونه ؟ چه مرگتونه رفقا؟

زارو زار گریه میکردن رفقا !

اینبار ؛ مث ابرای بهار گریه میکردن رفقا

میمونه اومد ونشست

پشت غول و شکست

گفت :

ببینیدم رفقا؛ هرکسی یه غصه داره

غمشو زمین میذاره

هاله نورم ببینن

تنگ بلورم ببینین

بمب اتم میون پام

..... ببینین

زاروزار گریه میکردن رفقا

مثل ابرای بهار گریه میکردن رفقا

دلی زدم به دریا

رفتم به ساحل

زدم به جاهل

خودم شدم یه کاهل

چه مرگتونه رفقا ؟

زارو زار گریه میکردن رفقا

رفقای بی پدر بی پدر

شلخته وبی ثمر

آبتون نبود ؟ نونتون نبود ؟

ودکای روسی تون نبود؟

یهو پرید ببالا

یهو پریدین به پایین

کدوم زنجیرو واکردین ؟

کدوم اسیرو ازاد کردین ؟

در قفس وواکردین

شغالا رو ول کردین

حالا گریه کنیین رفقا

زارو زار گریه میکردن رفقا

مث ابرای بهار گریه میکردن رفقا

( دنیای ما همینه

بخوای نخوایی اینه )

شیره میره گرگ میاد

گرگه میره شغال میاد

شغال میره میمون میاد

دلتون تنگ شده رفقا ؟!

آزادی رو قاب کردین

گذاشتین توی دیوار قلعه

قلع ای رو آوردین

گذاشتین روبه قبله

چه مرگتونه رفقا ؟

های های گریه میکردن رفقا مث ابرای بهار گریه میکردند رفقا

از توی شهر ؛ تو برج ناله دختر اسیر میومد

( از افق ناله شبگیر میومد )

بالا رفتیم ماست بود

قصه ما واقعا راست بود !

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

آ نجلیکا

آ نجلیکا – ماریا

 

نامه ای به دست آنجلیکا رسید که از او دعوت شده بود تا در مراسم معرفی کتاب

دون روبرتو  که به تازگی منتشر شده وبنام ( تکامل مادر وپسر ) برای فروش در

مدرسه خواهران روحانی گذ اشته شده بود برود.

آن روز عصر گرم تابستان آنجلیکا خودش را به مدرسه رسا ند جمعیت زیاد ی درآنجا

جمع شده بود ند ؛ آنجلیکا نمیدانست که دون روبرتو نویسنده هم هست تنها اورا بعنوان

یک پدر روحانی میشناخت که بسیار فاضل و مردی نیک سرشت وپاکد ل بود.

هنگامیکه برای نماز  به کلیسا میرفت میدید که درتمام مدت چشمان دون روبرتو باو

دوخته شده او هم درجایی مینشست که درست مقابل محراب وجلوی چشمان او قرار

داشت .

گاهی از اوقات در هنگام خواندن اوراد بخود میگفت :

آ یا برای خاطر او اینجا هستم ویا واقعا برای ایمانم ؟ وفورا صورتش از شدت شرم

سرخ میشد زانو میزد واز پدر آسمانی تقاضای بخشش میکرد .

روزهای اعتراف برای او وحشتناک بودند ؛ چرا آنچه را که در دل  داشت نمیتوانست به آن

کشیش پیر بد اخلاق  اعتراف گیرنده بگوید ؛ سرسر ی چیزهای بهم میبافت و میرفت

بعضی از اوقات با خود ش میگفت : اگر دون روبرتو از این شهر برود ویا بمیرد من هیچگاه

پای باین مکان نخواهم گذاشت ؛ دوباره پشیمان میشد زانو میزد وصلیبی روی سینه اش

میکشید واز پدر مقدس میخواست که اورا ببخشد!!

آنروز در نماز خانه  خواهران روحانی جمعیت موج میزد میز بزر گی در محراب قرار

داشت وعده ای از جمله دون روبرتو اطراف آن نشسته بودند ؛ خانمی در پشت میکروفون

گفت  کتابها در محوطه مدرسه برای فروش گذاشته شده اند وپس ا ز اجرای مراسم هرکس

که میل داشت میتواند کتابش را برای امضاء به نزد دون ربرتو ؛ پدر مقدس بیاورد .

آنجلیکا هنگام ورود کتابها را ندیده بود ؛ هواگرم داخل اطاق و جمعیت اورا دچار سرگیجه

وحال تهوع کرده بود میبایست کاری میکرد اما نمیتوانست از جایش بلند شود چرا که مرد

جوانی با اجازه دون روبرتو پشت میکروفن قرا گرفت وآغاز به سخن کرد:

 او از بیماری جسم وروح ورنج ودردهای انسانها گفت ؛ سپس ادامه داد که ؛ دردو بیماری

انسانها چندان مهم نیست !! چیزهاییکه مردان بیمار را میازا رد مردان سالم از آن بیخبرند

مردم همیشه شکوه و ناله میکنند اگر زندگی چنین کوتاه نبود بازهم همه شکوه داشتند !!

پرودگار همه انسانها را به یک روش آفریده  مرگ ؛ اما مرگ او به هزاران طریق دیگر اتفاق

میافتد در زمان مرگ طبیعت از مقصد وآخرین ساعات عمر ما سئوالی نمیکند  وهرکس

به آنچه سرنوشت برایش قلم زده تن در میدهد ؛ کمتر کسی به نجات روح خودش فکر

میکند ؛ کسانی هستند که در این زمان بما کمک میکنند وما هم باید به آنها کمک کنیم

تا بیشتر برای نزدیک شدن به حقیقت  وساختن فضیلت  انسانی وپیروزی  بر حماقتها

وتعصبها غالب آ مده ؛ کتبی را انتشار دهیم که با شرایط  زمان سازگار و هم آهنگ باشد

به تربیت جوانان خود بپردازیم  ورشته های پیوندی خویش را با سایر مردم جهان بهم

آمیخته در رفع خرافات  وبی ایمانی بکوشیم از پیروان خود انسانهایی بسازیم که همه

به یک هدف مشترک پیوند خورده اند .

مادر مقدس   ومادر تمام موجودات  در زندگی ما وجود داشته وبما کمک میکند و

با ایمان باو میتوانیم با زشتی ها مبارزه کنیم .....  سخن رانی ادامه دشت وآنجلیکا نزدیک

به بیهوشی بود .

هر طور بود خودش را به بیرون انداخت نفسی تازه کرد گرمای بیرون نیز کمتر از درون

نبود چشمش به ردیف کتابها خورد ؛ یکی را خرید ودوباره داخل شد ؛ آه .. صف طویلی

تا انتهای درب ورودی ادامه داشت .آنجلیکا در صف ایستاد تا آنکه سرانجا م به میز رسید

دون روبرتو تنها بود عرق از موها وسر وگردن او جاری  و یقه سفید او زیزقطرات عرق  

خیس شده بود .

ناگهانم چشمش به آنجلیکا خورد ؛ مدتی مکث کرد آنجلیکا نیز ایستاد همه وجودش

در چشمان دون روبرتو غرق شد ؛ آه  پدر مقدس کمکم کن ؛ نزدیک است بیفتم !

دستی اورا گرفت کتابش را روی میز گذاشت .

دون روبرتو مدتی با قلم خود به راست چپ رفت وسپس  نوشت :

آ نجلیکا ؛ مادر مقدس ترا دوست میدارد وهمیشه از تو حمایت خواهد کرد

با تمام قلبم .  دال. ر . میم رودریگز.

آنجلیکا آهسته از پله ها پایین آمد وخودش را به کوچه رساند .

چشمش به جلد کتاب خورد .

 چهره خودش را درشمایل ولبا س مادر مقدس دید ومدالی را که روز غسل

تمعید ش به گردن پسر مریم مقد س انداخته بود .

پس آن مجسمه زیبا که بربالای محراب نصب شده واطرافش را گلهای رنگا رنگ گرفته

درمیان شمع های معطر وچراغ های سقفی کریستال ؛ منم ؟ آنجلیکا ؟ خود منم ؟ آه ...

پس او هم مرا دوست میدارد ؟ . او مرا ستایش میکند ؟ من ! درچهره مادر مقدس ؟!

بیاد گفته مادرش افتاد که روزی از او پرسید چرا من آ نهمه  پدر روحانی را دوست

دارم ؟ ومادر درچوابش گفته بود :

دخترم ! تو عاشق خدایی ! وخدا را درچهره او میبینی وعشق را که خدایی

است.

..................

 

به هرسوی که اندیشه ام پرواز کند

باز بسوی او برمیگردد

بسوی رنگین کمانی که اوبرایم ساخت

نه به پنجره های بسته

نه به آشیانه شغالان ولاشخورها

درپنهانی ترین زوایای  درونم

اورا میجویم ؛ اورا

..........

ثریا /اسپانیا

از : دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

پیراهن ا بریشمی

پیراهن ا بریشمی

 

چه هستم من؟

پیراهنی بر پیکری

که ندانسته به بیراهه رفت

چه پرسشی؟

کسیکه دچار تردیدبود

آنکه صدایش در نسیم خاک سرزمینش

گم شد

در میان خوابی آرام وطولانی

وخیالات خام

خواب طلاییش یک ؛ هول بیداری بود

اوبیهوشی را دوست داشت

همیشه پنهان بود

خنده هایش ؛ گریه ها یش

درمیان هیاهوی آهنگهای کوچه بازاری

دریک شهر مرده فراموش شد

آنروزها نیز ؛ هیچ فانوسی نبود

هیچ چراغی روشن نبود

شهر ساکت وآرام

هیاهو درجایی دیگر

او درخواب آرامش

به راحتی نفس میکشید

نه پرنده بود؛ نه آوازه خوان

نه میتوانست پاهایش رااز

پاشنه ( آهنین ) دروازه بیرون بگذارد

دروازه بان بر در آهنی حاکم بود

چشم به یک روزنه مرموز دوخت

در رگهای خاموش او

زیر پوستش چیزی لغزید

زهری که کم کم به مذاقش؛

شیرین آمد؛ اسیر شد

همه حواس اواز دست رفت

این سم شیرین , اورا مدهوش میساخت

همه تاریکها را روشنایی پنداشت

همه فلزات قلب را طلایی

گلهای خشک کاغذی ؛

برایش ارغوان تازه بودند

وآن مرد ؛ آن قصه گو

برایش از بید مجنون , دریاهای دور

ومرغ افسانه ی سخن میراند

اوپای به قصر افسانه ها گذاشت

بی آنکه زنده باشد

و.......

من آن پیراهنم

 

....................

از درون آن تیره دلان .جانوران خون آشام

سروش آشنایی مجو

آن شادکامان؛ دل آویز شب نورد

درکام هوسهای فروزانشان

فرو مرده اند

پوسیده اند

دور شو ؛ دورشو ؛ ازاین سیه دلان

آنها نورخورشید را نمبینند

روزها مرده اند

وشبها به همراه شبکوران در سایه ها

راه میروند

وتو چه دانی ازاین دامگه ناشکیبان

که در کنار پرتگاه ناشناسی

بانتظار ویرانیت نشسته اند

دورشو ؛ ای خسته زمان

به سایه ات پیوند بخور

که ترا ازلغزندگی نجات میدهد

از کنار آ ن سایه های ناشناس که زخمی

بر پیکر ونواله ای برای نشخوار دارند

دورشو

ار این چشمه های خشکیده وبی آب

که مارهای زهر آلوده درآن چنمبر زده اند

به یکی نام فرنگ

وبه یکی نام ترنج  ؛ داده اند ؛دورشو

راز دارخویش باش

در کنار سایه ات .

 

 

ثریا /اسپانیا / پنجم مارس دوهزاروهشت