شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

ما.....اسپانیا

شما از اسپانیا چی میدانید؟ یک شبه جزیره درکناریک دریای ژرف

وآرام وآبی با افق باز ، زندگی ارزان که درحال حاضر از همه جای

دنیا گرانتر شده  وگاوبازی درمیدانهای بزرگ وفریاد پرشور مردم که

آنهم کم کم منسوخ میشود ، جشن های گوناگون ورقص فلامینکو؟ ! .

نه ، مردم اسپانیا که امروز مردمانی سر به زیر وبشدت از جنگ 

وخون ریزی نفرت دارند زیر فشار دیکتاتوری بنام جنرالیسمو یا همان

جنرال فرانکو چهل سال زجر کشیدند همان زجری که امروز مردم

سر زمین ما میکشند ، او بانداره همه عمرش آدم کشت با خون شروع

کرد وبا خون ریزی پایان داد اما این پایان تنها یک میوه گندیده به  -

درخت نبود که خود بخود بیفتد بلکه مردم اسپانیا برای کسب آزادی

وسر نگونی دیکتاور مبا رزات زیادی کردند وبرای غذای روزانه

رسانه های خارجی هر روز چند جسد تحویل دادند تا دنیا بفهمد که

اسپانیا درچه زاویه ای قرار دارد.

رهبر حزب کمونیست اسپانیا ، سانتیاگو کاریلو مردی روشنفکر وانسان

ورهبری والا بود او اسلحه را زمین گذاشت  وبا کلام زیبایش شجاعت

را به همراهانش هدیه کرد او گفت وای بحال ما که بخواهیم احساس

ترحم نسبت به شهدای خود ایجاد کنیم ما به ترحم احتیاج نداریم

نمیخواهیم شهید نمایی کنیم ما ندای آزادی را سر میدهیم هنگامیکه باید

دست به اعتصاب میزنیم درزمانیکه اعتصا ها ممنوع باشند وغیر قانوی

بحساب آیند ، ما ندای آزادی سر میدهیم هنگامیکه درانتخابات رسمی

رژیم برنده نشویم درهمانجا تشکیل جلسه عمومی داده  ودران از -

سیاست روز حرف میزنیم .

او میدانست که با بمب وچریک بازی نیمتوان آن آزادی را که شایسته

ملتی میباشد به سر زمینش باز گرداند .

امروز ما هم ندای آزادی را سر میدهیم هنگامیکه دانشجویان بپا خیزند

واستادان خودرا بسوی خود جلب نمایند ، همه همکاران حرفه ای -

ووکلای دادگستری وپزشکان ( نه آنهائیکه دستشان درکاسه ومشتشان

بر پیشانی آزادیخواهان است ) مهندسین وهمه بزرگان را وادار به

مقاومت کنیم وآنهارا بسوی آزادی بکشانیم .

امروز هویت ما ، فرهنگ ما ، سر زمین ما درمعرض خطر است

اگر بنشینم وتنها بخود باندیشیم وبگوییم بما چه ، فاجعه سرازیر میشود

دیگر هیچ راهی برای برگشت نیست یا جنگ یا گروههایی که بازهم

مارا هزاران سال به عقب میبرند ..........ایران ما زنده میماند

...........ثریا / اسپانیا / شنبه /................

 

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

شاه ....ساواک

شاه گناهی نداشت ، او خود وسر زمینش را به دست ساواکی سپرده

بود که میپنداشت حامی وپاسدار او وسر زمینش میباشد ، هر خبری را

که به او میدادند درست نبود همه از صافی » دیگران « رد شده بود

ساواک کار ش جمع آوری اطلاعات بود به همین دلیل هر کسی رابکار

میگرفت ساواک با سازمان سیا وموساد همکاری داشت درعین حال

تونل مخفی دولت انگلیس از طریق هزاران خبر چین در متن جامعه

وزندگی خصوصی شاه بود ، خبر چینان  از راه دهلیز مخفی در

مدارس ودانشگاهها واداره جات راه داشته وپیوسته از میان آنها

به دنبال عضوجدید میگشتند تا آنهارا نیز وارد ساواک کنند درعین حال

نارضایتی مردم را نیز فراهم سازد هدف آن تونل پاشیدن تخم وحشت

در میان مردم بود .

مامورین ساواک هیچکدام قیافه آدمکشان را نداشتند بلکه همه مرتب

تمیز با لباسهای مارکدار وشیک وتکمه سر دستهای طلایی.

مامورین خفیه! نیز اکثر از دژبانها ، گروهبانان وسربازان بی سر وپای

که ناگهان درجه دار میشدند آنها صاحب » خانه های آنچنانی « ومحفل

بودند وهمه درهمین خانه ها که ریاست آن با یکی از همین درجه داران

بود جمع میشدند وسپس از تونل مخفی  گذشته سر به آستانه دولت

فخیمه  میگذاشتند ودستبوس همیشگی علیاحضرت بودند .

آنها چاه را کندند خود فراری شدند واورا به سوی مرگ فرستادند ،

سپس دوباره به سر کار قبلی خود برگشتند ، چیزی برای آنها عوض

نشده بود ، آنها نقش ثابت خودرا داشتند .

ایکاش میگذاشتند او وروحش آرام بماند واورا رها میکردند ؛ ایکاش .

جمعه. ثریا/ اسپانیا /

تو....وآنها......

صدایم نا رسا ، و گفته هایم درهوا گم میشوند

ای سرزمین من ، سرود جاوانی تو کجاست ؟

» انقلاب « ×× دیواررا شکستند ، دنیارا بهم ریختند

تا یک زنجیر کلفت تر بر پاهایمان ببندند

وتو ، محبوبم !

گرد بیماری بر چهره ات نشسته

چشمان تو دیگر نوری ندارند

ترا بی اراده تو میکشند ومیبرند

وای برتو ، که دربرابر این لجام گسیختان

سر خم کردی

آن سر مقدس وآن دستهای پاکیزه را

حال کدام تاج افتخاررا بر  سر  نهادی

زنجیر اسارت را برگردن تو بسته اند

به همانگونه که برگردن ملتی بستند

روزی این ستمکارن از مرده توهم بار میبنندد

نگذار به روی شانه هایت تخم بگذارند

بگذار که تخت تو روی شانه های آنان باشد

روزی سر انجام این بناها فرو خواهند ریخت

وشیر ما نعره بر خواهد کشید

با سرود تو وسرود من این بی وطنان خواهندمرد

اطمینان میدهم.

..........از یادداشتهای دیروز .فوریه 2000

 

 

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

شاهباز

عکس ترا ، امروز در ائینه دیدم

آن آخرین نگاه

تو در سینه آسمان چه دیدی که

بدین گونه بان چسپیدی

امروز برای مرده ات

سفره ای نو انداخته اند

ومیخواهند نانی دیگردرمیانش بگذارند

آن لاشخورها ، آن کرکسان

که ترا به بیدادگاه بردند

نام ترا باید آهسته زمزمه کرد

( نامی بزرگ وپرابهت )

کلاغان خبر چین ، ماموران معذور

بر شاخ درختان بانتظار نشسته اند

آه......آن روزهای آفتابی ودلنشین

آن شبهای نیمه تاریکد

آن مستان نیمه شب ، آن سیه دلان گرسنه

آواز شوم خودرا سر دادند

من کنار خانه را رها کردم

وتو نیز از آسمان نگونسار فرود آمدی

واز جنبش هر خزنده ای بخود لرزیدی

امروز تو درآسمان ، ما در زندان زمین

آسمان ما وسقف زندان یکی است

با رفتن تو ، روشنایی هم گریخت

> نا تو متبرک باد <

..........به آنکه نامش همیشه جاودان است .......

ثریا/ اسپانیا/ ژوئیه 2010

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

آتشفشان

دیر زمانی است ، دوست من

که افسانه تو درگوشم نمی نشیند

دیر زمانی است که برون افتاده از پرده

راز ما

رابطه تو ومن ، حکایتی است غریب

زمانه ای است که هر به نوا رسیده ای

نان دیروز مارا میخورد

دیگر برای رابطه ها ، مجال نیست

میان من وتو

اینک این دره بزرگ ، راه دراز

ومن خسته

ای دوست  ، روزکار بدی است

برای ستاره ها  ی خاموش بزمی بپا کرده اند

قصه ما دیگر پایان دلپذیری ندارد

دیگر بگوشم  افسانه مخوان که فرجامی ندارد

این افسانه ها

-------------

کلماتی موزون که میتوان با بیانی شیربن

آنهارا خواند

اندیشه ام جوان است وجوانه زده

برای چه کسی ،

مردان هوسباز در جامه های آراسته

با دستهای ظریف ، صورتهای پودر زده

مرد انی که مردان دیگری را درغوش میفشارند

کدام واژه ؟ کدام شعر ؟ درکنار این بسترهای ننگ آلود

وخاموش

می جنگم ، با کی ؟

پیکر لرزان دوشیزگان ، نیز عریان

در بستری دیگر

درهماغوشی یکدیگر

واین است آنچه مایه سرافرازی ما بود

تمام شد

حال میخواهم بنویسم

کلماتی را بشکل زیبایی بیارایم

نه برای دو مرد ونه برا ی دوزن

برای وطنم

که درآن پرتو مهتاب رنگ دگری دارد

وطنم وطنم وطنم.

.............................ثریا/ اسپانیا/

 

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

چهارم امرداد

برای استفاده چوپان مزلقانی وحاج آ قای بازار حلبی سازها وکارگر

کوره پزخانه وبقال زنبورکخانه ، غایت موسیقی ، تصنیف :

» یاردلی جیران ویا » علی بی غم وگلپری جون ، ....

باری مسئله این است که اساسا چیزی که بشود به طور مطلق

وبه طور عام به آن هنر مردم یا هنرعام گفت،؛ وجود ندارد

----------

» از سخنان احمد شاملو ، دریک مصاحبه «

ای آنکه میگوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی است که مهتاب را میجوید

ای کاش عشق را زبان سخن بود

....... عاشقانه

تو نیستی  ای مرد

تا ترا مانند سبو بردوش کشیم

تونیستی ای پریشان موی زیبا روی

که خوان خودرا برگشایی

مرا بر سر سفره ات به میهمانی بخوانی

ای نام تو تا ابد پایدار

دشمنان با تو در ستیزند

شعر تو شعله کشید ، نغمه شد وبه آهنگ نشست

چنگ نکیسا خاموش شد

مرگ تو یک صائقه بود

رگ زما ن ایستاد

آسمان خالی ، روشنایی مرد

گیسوان پر یشانت بر سایه رخسارتو ، پژمرد

چه کسی از ( کمان ) تو ترسید ؟

امروز باغ ما خالی ، باغچه تنها

وبه غیرا ز غارنیست

----------به احمد شاملو -----------

ثریا/ اسپانیا / چهارم امرداد ماه 1399

 

 

 

طوفان

نه ! این برف ر ا دیگر ،

سر باز ایستادن نیست

برفی که بر ابرو وموی ما منیشیند

تا درآستانه آئینه چنان درخویش نظر  کنیم

به وحشت.................الف. شاملو

............................................

همینقدر میتوانم بگویم که دوران وحشتناکی را درتاریخ سرزمینم

میبینم ، یک هرج ومرح درکنارفاجعه ها وآنهائیکه طوفان را برپا

کردند امروزتماشاچی این گرد باد هستند که درمیان ملتی افتاده است

طوفانی که نظم زندگیهارا بهم ریخت ویکباره با شتاب هجوم آورد

عده ای سر مست درستایش این نمایش مبتذل نقشی ایفا کردند وامروز

درکنج بیمارستانها افتاده اند عده ای درغرقاب فرو رفتند ونیروهای

ویرانگر  همچو جادوگران برآمده از کوهها همه چیز را بهم ریختند

هیچ اثری را باقی نخواهند گذاشت وهیچ چیز را نمیگذارند پایدار

بماند آنها درصدد ویر انگری واز بین بردنند دربیرون از گود

عده ای شتابان دورشدند ودنیای گذشتئه ر ا فراموش کردند وبا دنیای

نوین خود اخت شدند عده ای زیر پرچم های رنگا ووارنگ رقصیدند

در یک نمایشنامه مبذل ومسخره چه پادشاهی وچه پادشاه کش و.

وانقلابیون ودم از صلحی میزنند که گردبادش از طوفان قبلی

بدتر است  وتنها شراره های آتش را بیشتر میکند وجانهارا میسوزاند

آنها با کمک همان جن های از سوراخ حمام های قدیمی درآمده

بقیه  آثار وزندگی را به تاراج میبرند.

...............ثریا /اسپانیا از یادداشتهای دیروز

 

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

درهم ودینار

زمانیکه  < ریال  وتومان < تبدیل به درهم ودینار شد دیگر برای همیشه

فاتحه ایران را بخوانید ، وبدانید که سر زمین گل وبلبل سر انجام بدست

مشتی دیوانه زنجیری به دام عربها افتاد ویکپارچه عرب شدیم وزبان

پارسی کم کم فراموش شده وبعنوان یک لهجه وپارسی زبانان دراقلیت

قومی خود برای گذشته آه خواهند کشید .

اگر ملک فاروق به مصر برگشت واگر محمد ظاهر شاه به افغانستان

برگشت سر زمین ماهم به زمان گذشته بر میگردد .

تا زمانیکه ما باین راحتی خودرا بفروش برسانیم ودرخدمت بیگانگان

باشیم ورسم ورسوم آنها،پیامیر آنها ، آهنگها وضربات موسیثی آنها ،

لباس پوشیدن وکوتاه کردن موی سر وزیر بغل وسایر جاهای خود را

به دست آنها بسپاریم ، باید فراموش کنیم که روزی آتش مقدس برسرما

شعله افکنده بود وما گرد او میگشتیم ، اینهمه غوغا وجدال برای  -

سر گرمی کردن آنهایی است که نشسته اند ببیند فردا چه میشود  ؟ ،

آمریکا چه میگوید ، انگلیس برنامه اش چیست ؟  ور وسیه وکره

وعربهای کنار خلیج فارس که کم کم بنام خلیج وسپس خلیج عربی

درتمام نقشه های دنیا معرفی شده ، چه خواهند کرد .

اینهمه قصه زغوغای گرفتاران است

ورنه از روز ازل دام یکی دانه یکیست

مجسمه ها ی مردان بزرگ ناگها از میادین گم میشوند ، شاعران و

نویسندگان وهنر مندان ما ( آنهائیکه سر فرود نیاوردند) در اوج نکبت

وبدبختی بسر میبرند وفریاد رسی نیست . خوب مبارک است انشاآاله

در زیر سایه امام دوازدهم ما به قعر گمشدگان صحرای سینا خواهیم

رفت .

گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله من

آنچه البته بجایی نرسد فریاد است

عربها آهسته آهسته با نام ایرانی وارد گود شدند وبا انبوه سازی خرید

زمیهای ومیدانها امروز صاحبخانه شدند وما دوباره عجمهای برده ایم

که با پای خود به اسارت میرویم.

..........................................................

ثریا.شنبه.

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

دو ماهی

درگذشته های دور ، صدایم از تلخی هابیخبر بود

وامروز ، صدای گذشته ها ، صدای حقیقت

وصدای شکستن دلم را میشنوم

گلی که در باغچه ام میروید

بوی بدی میدهد

وخاک بی احساس بیرحمانه

مرا میخواند

تو درکجا زندگی میکنی ؟

چگونه از من خبر میگیری ؟

خستگی های مرا ، دردهای مرا

وآیا ، شراب دوران کودکی مرا مینوشی ؟

بگذار منهم از میان یک در بگذرم

دری که بسوی بوی خوش زندگی باز میشود

مورچه های گوشتخوار، مرا به دندان میکشند

.........

درمیان تنگ کوچکی  ، با آب گل آلود

دوماهی سرخ کوچک من زندگی میکنند

هرروز با دهان باز بسوی شیشه کدر

با کش وقوس میچرخند وغذا طلب میکنند

دلقکهای کوچک !

چه کسی به آنها روزی میرساند ؟

غذایشان را من میدهم

( پس من هستم ) روزی رسانم

نه دنیا ونه رویا ونه صدای آنهارا نمیخواهم

صدای الهام را نمیشنوم

میخواهم پرواز کنم

خواستار عشق خود وعشق انسانی خود هستم

عشقی که درپنهانی ترین گوشه زندگیم

قرار دارد وکسی از آن آگاه نیست

میخواهم مانند طفلی که برای آب نبا ت میگرید

گریه سر دهم

برای نبض زخمی که درسینه ام میزند

میخراشد ، میخراشد ومیسوزد.

.......از یادداتشهای دیروز  فوریه 2000

 

 

 

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

زمستان 73

آن روز در گوشی تلفن بی آنکه سخنی بر لب بیاورم وبگویم که من

همان زنی هستم که ترا دوست میدارد ، باو گفتم ( من اینجا هستم )

ساعتی که اورا دیدم فریاد اضظراب وشادی خودرا که درون سینه ام

میجوشید ، درگلو خاموش ساختم وبانتظار آغوش او بودم،

او فقط دستش را بسویم دراز کرد حتی نپرسید ( که این توهستی ) ؟

در دل میسوختم وحرفهایی را زیر لب مانند وردی که به درگاه  خداوند

میخوانم باخود زمزمه میکردم  :

چه روزها وشبها که بیاد تو اشک ریختم وچه انتظار  عبثی داشتم

وچه آرزوهای غیر ممکن ، آرزوی اینکه دلهایمان بهم نزدیکتر شوند

...........

اشکهایم سراز یر شدند ، رویم را برگرد اندم او هنگامیکه دستهای

لرزان ویخ زده مرا میفشرد نپرسید  که ( این توهستی ) ؟

بی آنکه باو اعتراف کنم که چه زجرها کشیدم وچه رنجها بردم از نزد

او فرار کردم ورازم را دردل نگاه داشته بسرعت خانه اش را ترک

گفتم ؛ غم داشت مرا ازپای میانداخت او حتی نگفت ( این او بود) ؟

چه بسا روزی پای بر گوری بی نشان بگذارم ونام اورا روی سنگ

بخوانم وبگویم ( آه ! این او ست) !

کسی چه میداند ، شاید هم روزی از دل خاک ذره های من به هوا

بر گردد وروی گلی بنشیند وآن گل روی سینه سنگ سرد گور او

جای بگیرد آنگاه من میتوانم مطمئن باشم که او مرا دیده است .

و..!

روزیکه خانه زیبایم را ازدست دادم احتمالا او با خودگفت :

این زیباترین خانه ای است که من دراین دنیا یافته ام .

.............ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه ...............

تقدیم به بتول عزیزم که درمسیر عمرم هیچگاه اورا فراموش

نخواهم کرد .ثریا

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

به : سیمین

نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا درهزار دایرهء سیم ناب داشت

بر سبزه ها ستاره شبنم دمیده بود

در چشمه ها بلور روان پیچ وتاب داشت......سیمین بهبهانی

..............

درست ده سال از آخرین باری که ترا دیدم میگذرد از روزی که ترا

مانند خواهری بزرگ درآغوش گرفتم وبوسیدم وگریستم.

دیگر هیچگاه ترا ندیدم ومیدانستم هم نخواهم دید شانس اینرا ندارم که

دربین بزرگان باشم  !، از دور  ستایشگر تو واشعارت بودم .

تو برای من نمونه قدرت واحساس ، قویتر از قدرت وعمیق تر از

همه عواطف میباشی ، من وتو در سر زمینی به دنیا آمدیم که همه چیز

دارد بغیر از آزادی سر زمین اهورا مزدا که با هجوم اقوام بیگانه

آن روح پاک  کثیف وآلوده شده فلات سر بلند ومغرور که روزی

جلوه گاه آزادی وسر فرازی بود اما اکنون نفس آزادی وعدالت در

آنجا مرده اهریمن ظلم وخود رایی آن مهد روشنایی ونوررا تاریک

وسر زمین آزادگان دخمه بندگان وبردگان است .

تو درهمان سر زمین فریاد آزادیخواهی را بلند کردی فریادی که

از گلوی خاندان بزرگ تو نیز بلند بود ،با سر نترس با تمام قد وجلوه

ایستادی درسر زمینی که هیچکس حق ندارد هرطور که میل دارد فکر

وهر طور دلش میخواهد رفتار کند همه باید مطابق اصل :

« استر ذهبک وزهابک ومذهبک «  عقیده ومرام خودرا پنهان

کنند وتمایلات سیاسی حتی عشق را مخفی سازند تا بتوانند خوشنام

ودست نخورده باقی بمانند !!! و تو ترانه عشق را سردادی .

تو زیبای را در ک کردی وزن بودن را شناختی وبا تمام وجودت از

این زنیت دفاع کردی .

تولدت مبارک سیمن خانم بهبهانی .

............ثریا/ اسپامیا/ سه شنبه................

 

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

محبوب خد ایان

خدایان لایتناهی ، به عزیزان ودردانه های خود ، همه چیز رامیبخشند

همه چیرا درتمامیت خود ، لذت لایتناهی وغمهای لایتناهی را.

متاسفانه من یکی از دردانه های این خدایان نبودم ، محصول برخورد

یک اتفاق  وتولدم نیز اتفاقی بود.

اعترافات ژان ژاک روسورا میخواندم ، این نویسنده بزرگ قانون  و

نویسنده امیل از دردانه خدایان نبود این پدر انقلاب فرانسه یک بیچاره

واژگون بختی بود که نیم یا سه ربع وجودش را دیوانگی فرا گرفته بود

تمایل به خودکشی دراو موج میزد اما با همین یک ربع واندک تمایلی

که به زندگی داشت توانست مورد احترام دنیا قرار گیرد ، باوجود آنکه

بقول خودش اشکهای فراوانی ریخت او که توانست دنیارا تکان دهد

فرزندخوانده مادر طبیعت وزندگیش بصورت موجی از احساس ویا -

بصورت احساسات در سراسر عالم گسترده شد .

به راستی آیا میتوان این مرد همیشه گریان را محبوب  ودوست داشتنی

دانست ؟ کسی نمیداند ، نمیخواهم امروز خودم را باکسی مقایسه کنم

که اعترافات او سراسر عالم را فرا گرفت اما میل دارم زندگینامه ام

را بنویسم وخواهم نوشت .

.......................

درجان همه فریاداست ، عشق به زیستن

فواره های عصیان قد کشیده اند

دیگر خلاصی نیست ، آنها از خاک

رها شده اند

شکوه بزرگ ، شکوه مرگ

شکوه عشق فواره ورسیدن او به آسمان

زمین ویرانه

با خود میکشد ناباوری هارا

فواره ها رها شدند ، قد کشیدند

آن زندانیان عاصی

میدانم ، میدانم ،برکت ازز مین رفت

خشک وبی آ ب وداغ

به نم باتلاقی هم زنده نیست

آسمان گرفته ، ابری نیست

گزمه ها شلاق به دست ، بر پیکر نازک

فواره ها ، میکوبند

بی فایده است ، فواره ها قد کشیده اند

.............................................

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 19

 

 

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

میراث خوار

دنیا امروز ما به یک لونا پارک تبدیل شده است ، وهمه سر بسوی این

بازار مکاره نهاده اند ودرتکاپوی آنند که پولدار شوند ، همه به دنبال

پولداتر شدن میباشند درست مانند شهوت طلای قرون گذشته ، دیگر اثر

ویاد گار ویادبودی از هیچ شاعر ، نویسنده ، نقاش ، هنرمند ، بجای

نمیاند ، دلم میخواست که سنگینی این اعتراف را از روی سینه ام  -

بردارم وبنویسم که همه چیز غیر واقعی وباورنکردنی است .

درست هنگامیکه به کسی احتیاج داری پیش ما نیست روزها ، هفته ها

ماهها وسالها میگذرد وتو یک کلمه نداری به کسی بگویی ودرست در

لحظه ای که میخواهی چیزی بگویی دیگر کسی نیست  تا حتی پوزش

بخواهی ویا تقاضای کمی مهربانی را بکنی .

احمد شاملو این غول زیبای شعر وادب پارسی رفت اما هنوز بر سر

ماترک نا چیز او گفتگو هاست وجنگ وجدل ها ادامه دارد هیچکس

بفکر آن نبود که مجسمه اورا بسازد ودر میدان شهر بگذارد هرچند

ممکن بود که آنهم مفقود شود .

» زمین را باران برکت ها شدن / مرگ فواره ، از این دست است

» ورنه خاک از تو ، باتلاق خواهد شد ، گر بگونه جویباران حقیر

مرده باشی « ............

فریاد شو  تا باران وگرنه  مرداران..........

سنگ میکشم به دوش ، سنگ الفاظ را ...........

.......

این غول بزرگ ، مغرور  دیر به سراغ ما آمد وخیلی زود هم رفت

او شعر را به میان کوچه وبازار برد با زبان مردم کوچه حرف زد

نه بازبان فاخر عده ای از خود متشکر .

پریای نازنین ، چتونه زار میزنین ، چیه این ها هویتان، گریه تون

وای وویتون ...........

نمیگین برف میاد ، باورن میاد ، ..........

دنیای ما قصه نبود / پیغوم سر بسته نبود / دنیای ما اعیونه /

هرکی میخواد میدونه / دنیای ما خار داره / بیابوناش مار داره /

دنیای ما بزرگه / پراز شغل وگرگه /

دنیای ما همینه / بخوای نخوای اینه /...........

بلی دراین دنیا همه چیز وهمه کس زود فراموش میشود هیچکس دراین

دنیا ارزش ندارد مگر آنکه بتوان از مرده اش پولدارشد مانند سیمون -

بولیوار که پس قرنها اورا ازگور بیرون کشیدند تا بدانند چگونه مرده

واگر با بیماری سل نمرده بنا براین دشمن اورا مسموم ساخته حال باید

جبران کند !!!؟ . این دنیای ماست

» کنار شب خیمه بر افراز / اما چون ماه بر آمد شمشیر را ازنیام

بیرون آر ودرکنارت بگذار.

.....................................................

ثریا / اسپانیا / شنبه 17/7

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

پشت بیشه ها

میخواستم نام ترا بدانم

میخواستم نام ترا بخوانم

تنها نامی که هیچگاه ، آنرا نخواندم

صدایت درگوشم نشسته

» از روحت تغذیه میکنم «

دلم تنگه ، دلم تنگه

دلم بر روی حوصله ها ، تنگه زده

دلم چون ماهتابی از قبیله " گوروها "

تا لبه این صخره

خودرا راها کرده است

ایکاش میشد به ان نامی داد

وآنرا خواند وآنرا دانست

آنرا مهربانی میخوانند و.....میدانند

که چنین واژه ای پدیدارا نیست

.........

فریادم را بشنو ، نجواهایم کوتاهند

نیمی را درگلو پنهان دارم

نیمی را بسوی تو رها ساخته ام

فریاد ، نه ! نجوا ، آری

روزی پرنده میمیرد

کرسی تو واژگون میشود

آنروز که ترا برای غمخواری برگزیدم

آنروز مرده بودم ، ایکاش

که توغمازی

ومرده هارا به بستر میبری

..........ثریا .....اسپانیا......جمعه........

مطرب عشق

مطرب دزد ، عجب حال وهوایی دارد

دست به هر پرده که برد ، راه بجایی دارد

عالم از ناله ما مسکینان بی خبر است

که بد آهنگ وبی صدا نوایی دارد

به عدالت نبرد اوره که دراین راه

مطربی است که به همسایه شاهی دارد

اشک خوارا به طبیبان بنمودم ، گفتند

درد دزدی است وجگر سوز دوایی دارد

ما که دردی کشیم ونداریم زر وزور

خطا پوشیم وعطا بخشی فرهمایی دارد

( ستم از غمزه بیاموز که درمذهب عشق )

( هر عمل اجری وهر کرده جزایی دارد )

.....................................

به : مطرب فاخر !!!

 

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

تنها مسافر

بی معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی

غریوکش شوریده حال را غربتگیر میکنی

چون با غرور همراهی وهمزبان

خودبه پژواک غریوی رها تر بدل میشوی

..........از شاملو وبرای شامو..........

خورشید با بالاترین نقطه اوج خود رسیده بود ،  گرما کلافه میکرد

اتوبوس با بی خیالی راه همیشگی را میپمود چشمانم را بستم دراینجا

نبودم ، درقرن نوزدهم دریک شهر کوچک وغریب درقطاری میرفتم

درکنارم دریای آرام خانه های کوچک مرطوب وتاریک.

چشمانم را گشودم اتوبوس همچنان دور شهر میگشت از ساحل دور

شده ودریک سر بالای وز وز کنان پیش میرفت ، سر برگرداندم

به چهره همسفرم نگریستم ، یک مجسمه ،  یک چهره با خطوط

بی تفاوت سرم گیج میرفت کجا بودم ؟ از مسافر بغل دستم پرسیدم

به کجا میرویم ؟ پرسید به کجا میخواهی بروی ؟

میدانستم که در پایین یک تپه خانه ی دار م وآبشار مصنوعی کوچکی

بر بالای صخر های سنگی به پائین فرو میریزد ، میدانستم که دربالکن

خانه ام باغچه بزرگی در ست کردم ، اما حالا کجا هستم ؟ این اتوبوس

بکجا میرفت ، صدای زنگهای کلیسا بلند شد ، گویا ساعت را اعلام

میکردند  ، چه ساعتی است ، نگاهی به مچ خالیم انداختم ؛ نه ساعتم هم

نبود میدانستم که راه درازی را پیموده ام حال خسته ام آه ...اتوبوس

رسید ، آبشار نمایان شد اما اتوبوس همچنان بدون اینکه توقف کند ،

به راهش ادامه داد وهنوز دور شهر میگشت ، کسی نبود ، هیچکس

من تنها مسافر اتوبوس یودم وداشتم جاده های ناشناسی را میپیمودم !

هوا بشدت گرم بود کاش میتوانستم پیاده شوم ،دهانم خشک ، خسته ام

چه ساعتی است ؟ کجا هستم ؟ کجا میروم؟

...........ثریا / اسپانیا/ چها شنبه .............

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

پامبر دزدان

ز زهد خشک فتاده است لزره درتنم

خوشا دمی که چو دزدان عمامه برافکنم

مرا که قله قاف است مسکن و ماوا

چرا به کوی خرا فاتیان  بود وطنم ؟

کجا ز کوثر جنت جرعه ای یابم

که در سراچه این دهر دوستدارمنم

مرا بکار نیاید بهشت چون دزدم

روم بگلشن دوزخ که مرغ آن چمنم

چه مالها که بدزدی ستاندم زمردم

ولی افسوس که اکنون بی پیراهنم

پیامبران همه چوپان بودنددرعالم

مرا نگر که دراین روزگار چاه کنم

..........اشعار پیغمبر دزدان ............

 

دنیا قهرمان میسازد

زمانیکه دنیا میرود تا قهرمانان را فراموش کند ایران میرود تا قهرمان

بسازد ...........؟

این متن را من ازیک برنامه تلویزیونی که در سی و هفت سال پیش از

شبکه های تلویزیون آمریکا با هر دقیقه پانصد دلار خرج ، پخش میشد

گرفته ام ، آن زمان دنیا دچار کمبور قهرمان بود ! ومادام بواری ما

بهترین لقمه ای بود که میشد بخورد مردم داد متاسفانه خیلی زود این

برنامه جای خودش را به قهرما نی دیگر داد تا از او تکه ای از  روح

خدا بسازند وبه سر زمین ما صادر کنند.

دیروز همه روز گریستم ، هنگامیکه دیدم شاه اسپانیا با پشتوانه شاهانه

قدیم خود درکنار همسرش وسایرا فراد فامیل بانتظار قهرمانانشان -

ایستاده اند ، نه اینکه قهرمانان به صف با یستند تا حضور ملوکانه

اعلام شود ، بچه ها دست دردست یکدیگر با همان پیراهن قرمز خود

به دنبال مربیان وارد تالار بزرگ کاخ شدند که شاه وفامیل او

بانتظارشان ایستاده بود ، شاه یکی یکی را درآغوش پر مهر خود فشرد

بوسه بر گونه هایشان زد وسپس گفت که شما روح اسپانیا هستید

اسپانیا با وجود شما زنده است وباعث افتخار منید ، با آنها عکسی

به یادگار گرفت وبچه ها پیراهن قرمزی را که همه امضا کرده بودند

باو هدیه دادند وسپس راهی بزرگ داشتی شدند که ملت اسپانیا برای

آنها تدارک دیده بود .

من ابدا وارد رگ اقتصادی این ورزش نمیشوم آنچه که مرا به گریه

واداشت همبستگی این ملت است همه یکپارچه اسپانیا شده بودند واین

درحالی است که زمزمه ها از ناحیه کاتالونیا برای جدا یی همیشگی

ار کشور ودامن مادر بلند است .

این درحالی است که باسک نیز میخواهدجدا شود .

بچه ها دیروز کشور را بهم دوختند ویکپارچه ساختند درحالیکه

پنج نفر از آنها اهل کاتالان ، یک از اهالی آندالوز وچند نفری

اهل مادرید بودند ، وینسته دل بوسکه مربی مهربان همانند یک دایه

خوب آنهارا ترو خشک میکرد نه مانند یک ارباب که به برده ها فرمان

میدهد . آه چه رویای دلنشینی بود اگر  بچه های ماهم در آغوش پدر

بودند وسر بر شانه او میگذاشتند وبه مهربانی های او پاسخ میدادند ،

در حال حاضر قرنها باید بگذرد تا خرمهره در صدف مروارید گرد..

........... بچه ها متشکریم .......بازهم متشکریم ..........

ثریا / اسپانیا/ سه شنبه 13.7.

 

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

ویوا /اسپانیا !

امروز تنها راه میروم ، تنهای تنها ، اما بر سر عقیده خود ایستاده ام

کم وبیش اکثر دوستانم از من دورشده اند ! حمله ها ، زخم زبانها ،

از سوی کسانیکه با سازش کاریها خود انس گرفته اند وابایی ندارند

از اینکه  هر لحظه بشکلی بت عیار در آیند ، این دوری واین جداییها

مرا از آنچه که هستم دور نمیسازد ، چند سالی میشود که مشغول

نوشتن وگاهی بر باد دادن ریاکاری های دیگران میباشم  سیاسی نیستم

وچندان هم تمایلی ندارم که گامی دراین راه بردارم سیاست بازی یعنی

دروغگویی وشیادی وپنهانی دزدی کردن این کارها از من ساخته نیست

ونوشتن درباره سیاسیون هم کاری بیهوده است .

امروز همه سر زمینها با هم درجنگ وجدالند وهر روز تعداد بیشماری

از انسانهای بیگناه بکام مرگ میروند ، من مشغول خاطره نویسی ام

کار چندان آسانی نیست در مسیر راهم به همه گونه آـدمها بر خورد

کرده ام  از شازده های قلابی ، تا پست تر ین وریاکارتر ین آدمها ،

فهمیدم که بسیاری از آنها از طبیعت انسانی خود فرسنگها به دورند ،

آنر وزها تجربه کمتری داشتم ونمیتوانستم درباره خیلی چیزها وخیلی

آدمها بنویسم ، اما امروز آنچه را که درحافظه ام پنهان نگاه داشته ویا

روی ورق پاره های پنهانی نوشته ام باز نویسی میکنم .

آنروزها جشن میلاد مسیح برای من روز پر شکوهی بود وآرزو داشتم

که یک مسیحی میبودم ، دوستانم همه مسیحی ویا خارجی بودند امروز

متاسفانه از آن روح پاک مسیحیت وآن دوستان خوب خبری نیست .

امروز هنگامیکه میبنم کشیش ها فریاد بر میدارند که ای وای ایمان از

میان ما رخت بربسته چندان تعجب نمیکنم  ، در هرکجا که دین ، ایمان

به زور بر مردم تحمیل شود طبیعی است روزی همه از زیر این فشار

فرار میکنند وخودرا رها میسازند ، تفاوتی نمیکند که ما به تعلیمات

مسیح بازگردیم ویا راههای دیگری را بپیماییم آنچه مسلم است صدای

خداونداز کوه سینا بر نمیخیزد واز شعله های آتش دستوراتی صادر

نمیکند ، از کوه طور وغار حرا صدای او بر  نمیخیزد ، صدای او

عصاره عشق وزیبایی وآنچه راکه ما دردرنمان بنام انسانیت پنهان

داریم ، بر میخیزد ، آه افتخار وعزت بر کسی باد که بگوید سعادت

بشر درکجاست ؟  .

....................

در محوطه باغ وحش کوچک شهر ما ببر بنگال درون قفس تنها ازاین

سو به آن سو یک مسیر را طی میکند ، مسیر کوتاه باندازه پانزده گام

بطور مرتب وشمرده در یک نظم خاص وحساب شده ای راه میرود ،

چشمان زیبای او مانند دو دره عسل که روی آنرا موم گرفته باشد

به پشت شیشه حایل بین توریستها وتماشاچیان خیره میشود ، بی اعتنا

مغرور ، بی حوصله وزمانی پشتش را بسوی آنها میکند .

دراین سوی شهر شیر پیری مسیر پانزده متری بالکن را هر روز طی

میکند آن ببر در قفس بفکر جنگلهای بنگال است ومن بفکر کوه بلند

سپید پای دربند دماوند ، نگاه هردو ما مرده زیر قشری از موم وخاک

هر دور از سر زمینمان دور افتاده ایم ، اورا باینسو برای تماشا آوردند

ومرا باین سو راندند تا تماشاچی باشم.

هر دوی  مایک مسیر پانزده گامی را هرروز طی میکنیم از این سو

به آن سو هر دو بیحوصله ، وبی سرنوشت.

زنده باد اسپانیای قهرمان / دوشنبه /12/7/010

ثریا.

......................................................

 

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

جان جانان ، هوای توست درسرم

با پیکرهای سنگین خود ، مرا درهم نکوبید

هنوز درنیمه ی راهم

چمدان خستگی هایم باز نشده

بگذارید پنجره هارا باز کنم

بگذارید ستاره هارا بشمارم

مرا درهم نکوبید

که ...خود یک ستاره ام

یا یک تصویر مبهم از سیاره دیگر

من ، آن غریب حادثه

در سایه پندارشما

بی چراغ ، بی روشنایی

تصویری نامشخصی بر دیوارم

دستهایم قدیمی

پاهایم استوار

پیکرم ، نیز قدیمی است

همان تندیس سنگی ام  که ،

به دست روزگار تراش میخورد

هنوز باغبا ن ، در سحررا نگشوده

هنوز عطر گل اقاقیا

در زوایای بینی ام پنهان است

ای عاشقان دیروز

روزی درتاریکیها ، گم خواهید شد

بی هیچ ستاره روشنی

روزی درغوغای زمانه ، گم خواهید شد

بی هیچ نشانه ی .

..............

ملال خورشید ، آ سمان سرخ ، اطاق داغ

همه ایام عمر فرسوده است

یاد عهد جوانی ، دردیار خورشید

درکنار پنجره داغ

دلم هوای باران را دارد

آسمان آبی ، هوا خنگ ؛ نسیم شادی بخش

کوهها سر بلند ، سر سبز

دشتها پراز شقایق

دره ها لبریز از سایه

و....من دلم هوای آفتاب را دارد !

نه !

هوای توست درسرم

نه ابر ، نمه باران ، نه آفتاب

نه اشیان، نه همدم ، نه یار

نه پهنه شانه های دوست

نه خانه ، نه کوچه ، نه آشنا ،

نه زبان گفتگو

بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است !

گرد ملال بر چهره پنجره ها

در آستانه گرمای ظهر

ومن ای دیار یاران ، دلم تیره

هوای ترا دارد

هوای ترا دارد...........

..........ثریا . اسپانیا. یکشنبه . یازدهم جولای ........

 

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

فوتبال / بچه ها ....متشکریم !

پرچم سه رنگ نارجی ، وزد ونارنجی را به دست گرفتم وبا  شور

وهیجان به همراه شادی دیگران فریاد کشیدم : بچه متشکرم !!!!

به هنگامیکه گلها ی رنگا رنگ را بپایهای آنها ریختند وملکه با شور

وشادی برایشا ن کف میزد ، اشکهایم سرازیر شدند .

افکارم به دوردستها میرفت بر گرد جوانانی که دیگر به تن پروری

عادت نکرده اند وبخاطر خوشیها زندگی نمیکنند آنها نیز با آنکه تیرشان

به هدف نخورده باز  خاموش ننشسته اند  ودر بستر ننگینی بخواب

نرفته اند .

برایم خیلی دیر است که درپیکارشان شرکت کنم درکنار جوانانی که

در  سر زمینم محبوسند .

دیگر در آن سوی دنیا بالکنی نیست که من پرچم سه رنگ خودم را

به دست بگیرم وفریاد شادی برکشم وبگویم ، بچه ها متشکریم ،

همه جای دنیا بزرگانی متولد میشوند وکسانی که خودرا درراه انسانیت

در راه آرمان وهدفشان قربانی کرده اند .

مخواستم یکروز بتوانم آرزویم را بگویم نه با حرف بلکه  با عمل  -

هرچند که بی پاداش باشد ، آن مرگی زیباست که آسایش دیگران را

در پی داشته باشد ، نه یک عمر بیحاصل وبیهوده .

بامید آنروز که فریاد بکشم : بچه ها متشکریم ، بچه ها متشکر یم ...

..............ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه .............

 

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

چشمان شیشه ی

آنروز  که نگاهت ، روح مرا تیره ساخت

گریستم ، کدورت نگاهت بدان گونه بود که

لباسی سپیدرا به سیاهی بیالایی

نگاهی بود غریبانه

از دوچشم شیشه ای

ازآن دوچشم همیشه فروبسته

بمن فهماندند که  :

راه به بیراهه میرود

مهربانیها بخاک سپرده شد

مهر من ، پندار من ، سرنوشت من ،

زیر نبردی سنگین

آفتاب را فراموش کرد

به جز شهر غربت را

عزیمت ، راه گریزی نبود

بغیر دامن بیگانه

در مطبخ همسایه ، درکنار شله زرد پزان

بی مایه وبیخیال

عسل من ، از موم دیگری میچکید

خمیر تو ، سرشت تو

از سیاهی بود

چشمانت بمن گفتند که :

این راه به بیراهه میرود

.........

آه ....سرودی ناخوانده ام

در زمزمه تاریک شبستانی سرد

آ نچنان گریستم بر تارک زمین

که گویی ، زمین آبستن سیل شد

از پشت شیشه های کدر

به آبشار مصنوعی سبزی مینگرم

این هما ن اشک من است

که به سنگ فرش زمین میریزد

سر شاد ، گویی دلی میطپد

در سینه یک عاشق

باد هراسان گذر میکند

بی آنکه به ویرانی آشیانه کبوتران

بیاندیشد

.......

نه فانوس ، نه شمع ، نه چراغ

ومن به دنبال » آدمی « میگردم

در پرتو ماه

ضربه ها به در میخور دند

از پشت شیشه های کدر

به آسمان آبی مینگر م

ماه درلابلای پیچکها پنهان است

وانسانها گم شده همانند بره موسی

آهای .....باده نوشان شب

زنجیرهایتان باز است ، اما

پاهای ما بسته و....خسته

درختان سر میجنبانند ، متفکرانه

آزادی ، زیباترین تجسم زندگی

وچه جانهایی کمه در پای نام تو قربانی شدند

.........ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه .......هفتم جولای

.............

صلیبم را به سینه ام آویختم تا بگویم که خود صلیب زندگیم را

به دوش میکشم ، تا به اخر.

 

 

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

بوی دروغ

احساس غریبی است ، من به راحتی میتوانم با بو کشیدن ، بوی دروغ

وریا را احساس کنم ، دروغ بوی بدی میدهد ومن بخوبی آنرا میفهم اما

میگذارم طرف به بازی خود ادامه دهد ، آنگاه مانند یک مهره مر ده از

صفحه شطرنج بیرون میرود ، همینها برایم تجربه میشوند.

چرا فکر میکنیم که باید عقیده خودرا بر دیگران تحمیل کنیم ؟ چرا فکر

مکینیم که اهمیت وعقیده پیامبران را باید به زور به اجتماع تفهیم کرد؟

وبه نام آنها اجتماع را به جبر وزور اصلاح نمود ؟ .

چرا نباید مفهموم واقعی از گفتار آنهارا درک کرده وفهمید وفهماند ؟

انسانها هیچگاه در یک نقطه فکری بهم نمیرسند در یک هرج ومرج

همیشه درهم ، بی انتها ، خوب وبدرا بین خود تقسیم کرده اند وتوقع

دارند که همه روی همین خط فرضی آنها راه بروند ، حتی دریا ها را

نیز با یک خط فرضی تقسیم کرده اند ، گویی دیگر نباید چیزی دراین

میان باقی بماند ، وحشی گری بد است ، آزادی خوب است ( البته برای

عده خاصی ) نبودن آزاد ی بسیار بد است وکمتر کسی شانس این را

دارد که آزاد بماند وآزاده زندگی کند وآزادانه فکر واندیشه اش را بیان

نماید .

گاهی در یک گفتار ویا یک بیان ویا اشعاری خارج ازمرز فلسفه 

اخلاقی ، کلماتی ظریف ولطیف بیان میشوند که شایسته تراز تسلیم

بی چون چرای اطاعت محض از مذهب نادانسته وناخواسته است ،

ستایش طبیعت خود همین ستایش پروردگار است صدای فرزندانی که

جهان را آزاد وفارغ از هر سیم وبندی میخواهند ، خود یک ایمان است

همیشه هنرمندانی که طبیعت را ستایش کرده اند فرزند همان مادر وتا

ابد نامشان برجای میماند .

طبیعت ، این مادر دوست داشتنی مستوجب ستایش وپرستش است از

فشاریکه بر روح های آزاد وارد میشود رنج میبرد ، در وجود این

افراد چیزی دردناک وآزار دهند وتحقیر کننده پیدا میشود که شخصیت

اصلی دیگران را به چالش میکشد.

در دنیایی که امروز برای فرزندان ما ساخته اند چیزهایی بمیل آنها

عوض میشود ، موسیقی ، این سرود خداوندی حرام میشود چیزیکه

طبیعت به رایگان در اختیار فرزندانش گذاشته است درعوض صدای

انکرالصوات را باید به جبر گوش داد و...بنی آدم بنی عادت است و

به زودی به همه چیز عادت میکند حتی به صدای زنجیر اسارت -

وبازار خود فروشی .

.....................ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه پنجم جولای /

 

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

سواری بر سنگ فرشها

در آن غروب بهاری  ، من مغموم

با واژه سکوت ، باتو همراه شدم

من سرود عشق را میخواندم

و....تو

آن شب که ازبند بند وجودم

خون جاری شد

پیکرم ؛ سخت لرزید

با آن درد ، و.... رانده از همه جا

در شهر پر زرق وبرق تو

تا سر زمین غربت

تا ویرانیها

آواز ترا تکرار کردم

..............

در زیر ابر ملال

در کنار خیل سواران بی خیال

در اندوه بزرگی ، رنجوری ترا میبینم

آیا هنوز هم ، امید مرا دردل میپرورانی ؟

در سینه من ؛ اضطرابها

فرمان میرانند

در  سینه شکسته من ،

رنج است ود رنگ نیست

در سینه شکسته من ، یاد تو خا موش شد

نام ترا به دست باد سپردم

تا ...به تو برگرداند

دیگر یادی از تو نیست و...خیالی نیست

از جان بریده در دره فنا افتاده

از شهر عشق وشور ، فرسنگها به دور

غروب تو ، غمگین تر وتیره تراز شب

تو سوار براسب راهوار خویش

هی هی کنان  بسوی نیستی میرانی

من سفر میکنم از این شب شوم

و از بخت بد فرجام خویش

شکفته وپیروز وسر بلند

آه .........

آیا هنوز هم خیال من

در پشت پنجره اطاق توست ؟

.........................................

ثریا / اسپانیا / یکشنبه چهار م جولای

تقدیم به آنکه نه دوست بود ونه دشمن ، بی تفاوت

 

جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

شاعر روزگار

که گفته است ؟ من آخرین بازماندگان فرزندان زمینیم ؟

من آن غول زیبایم که دراستوای شب

غریق زلالی همه آبهای جهان است.......شاملو_ الف بامداد

........................

نادر نادر پور بشدت از احمد شاملو بیزار بود ومتقابلا احمد خان هم

از نادر پور بیزار ، هرکجا شاملو بود نادر نبود وهرکجا که نادر بود

از احمد خبری نبود.

هر دو در راستای کار خود بی نظیر بودند احمد شاملو بقول خودش

قواف کلمات بود ، آزاده وپای بند هیچ اصول ومرامی نبود ، به راحتی

مینوشید ، ساده فحش میداد وروان میسرود .

در اطرافش شیفتگانی داشت که هر هفته به دور او جمع میشد ند ،

او بر توسن قافیه ها لگام میزد واین قوافی نافرمان را به زیرمیکشید

جوجه روشنفکرانی که گمان میبردند شاملوهم از آنهاست همه خودرا

به او پیوند میدادند درحالیکه شاملو هیچ عقیده ومرام خاصی را دنبال

نمیکرد  وپای بند هیچ اصول سیاسی نبود، راحت زندگی میکرد همسر

او »  آیدا  « کمک بزرگ او بدود هر  روز مدادهای اورا میتراشید و

صفحات سفید کاغذ را مرتب روی میز آماده میگذاشت ، آشپز ماهری

بود وزن خانه وهمسری فداکار .

شاملو تنها با چند تنی از شاعران آن زمان دوستی داشت وآنهارا بخانه

کوچک خود دعوت میکرد او بیشتر ساعات کارش را روی مجلاتی

که خود سر دبیری آنهارا برعهده داشت ، صرف میکرد .

نادر پور  مرد اصول وپای بند اخلاق ، مردی که دربرج عاج خودش

زندگی میکرد ومیلی نداشت که در اطراف اووزندگیش سخن پردازی

کنند کمتر به رسانه روی خوش نشان میداد وکمتر حاضر به مصاحبه

میشد.

او به چند زبان زنده دنیا تسلط کافی داشت  وپیوسته درتکاپوی دانش

وجستجو گری در حال تلاش بود ، چهره ی زیبا کمی خود خواهانه

و زیبا پرست وزیبا شناس ، او دانش وعلم را مافوق ایمان قرار داد

///////

» من خوش میدارم که کودک شعرهایم را به دست مربی روزگار «

» بسپارم ودفاع از اورا بعهده نگیرم « .

/////////

»  من بر آنم که هیچ شاعری ( جاودانه ) نخواهد شد مگر آنکه شاعر

نسل وزمان خود باشد البته بسیار کسانی که شاعر نسل وزمان خویشند

اما ( ابدیت ) نیافتند  « .

////////

»  من اگر خوبم اگر بد اگر شاعر ی توانایم  یا یک شاعر ناتوان هرکه

هستم هرچه هستم شاعر نسل خود وروزگار خویشم ، نقد هستی را

بر سر این کار گذارده ام وراه بازگشتی هم ندارم زیرا همه پل هارا در

قفای خود شکسته ام « .

/////////

نوبت موج اول ودوم شاعران به پایان رسید حال نوبت موج سوم است

که مانند امواجی درهم وبرهم روی به ساحل امید نهاده اند >

روان هردو این بزرگان شاد باد.

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سر فرازی عالم را درکله دانست

..........ثریا / اسپانیا / جمعه / دوم جولای