جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۶

حوای گنهکار

..... هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلندت 
سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سرو وسینه گلهای سپید 
نیمه شب ، باد غضبناک چه کرد ؟هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه باران را باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را درروح نسیم .........." فریدون مشیری" شادروان 
-----
 من معمولا آنچه را که میبینم ، بخاطر نمیسپارم ، نیاز ندارم  که گناهی را ببخشم  چون آنرا بارها دیده ام .
آنچهرا که دیدم  از دیده ام  با اشکهاییم شسته میشوند 
وگناه را هنوز فراموش نکرده ام .

یک جمعه غروب بود که درکنج بیمارستانی تنها جان دادی ، آرزو داشتم مانند همه زنان خوشبخت یا بدبخت یا نیمه خوشبخت  که دم آخر کنار همسرشان مینشیند وهردو ا ز یکدیگر طلب بخشش میکنند ، کنارت بودم ودستهای لاغرو نحیف بدون خون ترا میگرفتم ومیگفتم که:

با رفتن تو منهم زنده نخواهم ماند !!! اما برعکس من به لندن رفتم تا آن چند سکه باقیمانده را به ثمن بخش بفروشم ودرانتظار بمانم تا بمن خبر بدهند تو آخرین نفس را کشیدی .

سخت است ، نه! چقدر سنگین دلم ،  حال هر جمعه هنگامیکه از فراسوی  مردمانی میگذرم  که آفتاب  عقل زندگی آنهارا روشن ساخته دردلم بتو لعنت میفرستم  که زندگی را درتابه سود وزیان  بالا وپایین میانداختی وسپس زندگی را سوزاندی ، 
درست یک عصر جمعه بود ومن هر جمعه  در زیر لب وبنجوا لعنت  کوچکی برایت میفرستم بخششی وجود ندارد  بدترین دشمنانمرا بخشیدم اما ترا نه ، چرا که دلم برای آن عشق نازنین میسوزد که بپای توو سکه های بی ارزش تو انداختم .

من بی تو ، همیشه بسوی وطنم میروم ووطنم را بی تو ترک کردم تا ازتو دورباشم ، هرچند امروز نمیدانم وطنم کجاست ؟!
چون هیچکس نمیتواند دور من مرز بکشد  وهیچکس نمیتواند راه عبور مرا ببندد. 
من در همه راههای بی شناخت  بی مرز  باران میشوم  وبر سر همه میبارم  من برای رفتن نیازی  به هیچکس ندارم .

من همان ولگرد آسمانیم ابدا راه را پیاده طی نمیکنم راهی را که دیگری برایم بسازد  تا فقط راه بروم من پرواز میکنم .
تو مرا نشناختی ، سرت گرم بود هرشب سرت با یک بطر ودکای ارزان قیمت گرم بود با چند پاچه ویک زبان دردکه عرق فروشی وبارها بتو تذکر دادم که درشان حضرت عالی نیست در یک دکه بایستید وخوراک لوبیای مانده را با عرق سر بکشید وسپس تلو تلو خوران خودرا بخانه برسانید درحالیکه چشمانت بسته بودند هیچکس را نمیدیدی تنها خیالات درسرت بزرگ وبزرگ میشدند ناگهان فریاد میکشیدی ، از من وحشت داشتی برای همین مرتب به نزد آدمهای گوناگون میرفتی که چشم به آن سکه ها داشتند اشک میریختی گریه میکردی واگر زن بودند سرت را میان دوپستان بزرگ آنها میگذاشتی  ، مادرت درکنارت اشک میریخت ومن با نفرت بتو نگاه میکردم .ترا با "او" با دیگری مقایسه میکردم چقدر حقیر بنظرم جلوه میکردی .

امروز عصر جمعه غم انگیزی است میل ندارم وارد خصوصیات زندگیم بشوم غیراز درد مضاعف چیزی عادیم نمیکند تو مرا دیدی که میغرم  وسپس از چشمان خشمگینم اشک سرازیر میشد وتو نیز میگریستی ، زندگی ما یک تراژدی بود .
بارها مرا دیده ای که چگونه  از بادها ترا نجات داده وکوبش تازیانه را بر اندامت دیده  وترا درآغوش همه جا میبردم  همیشه از تو باردار بودم ، وهمیشه یک بچه بزرگ نیز درکنارم بود وهمیشه مبایست ترا دوباره متولد میکردم .آه ای زندگی  ، ای عشق ،  ای آمیخته شده دریک قطره  ترا بشکل یک قطره آب فرو میریختم .

امروز دوباره همان ذکر هفتگی را خواندم وبیادم آمد آخرین لحظه ایکه ترا داخل آمبولانس میکردند تا به بیمارستان ببرند فریاد کشید آن سکه هارا بفروشید ، آن فرشهارا بفروشید .همه فروخته شدند یکی برای خانه ابدیت ودیگری برای سنگی که روی آن بیهوده نشسته ویک جعبه چوبی چند استخوانرا نگاه داشته است . ما ماندیم وگرسنگیها ، ما ماندیم تنهایی ، ما ماندیم  درمیان اقوام دزدان دریایی ، وخاموشیهای گوناگونی  که درراه نجات خود وفرزندانم  میافتم  همهرا آزمودم  خاموشی را گم کردم وچراغ دل خودرا روشن ساختم  همه چیز به ارامی گذشت  ومن دراین ارامش داشتم کم کم خودرا خاموش میساختم تا چراغ خانه روشن باشد 
زبانم که روزی پرده های قدرتمندی  را پاره میکرد اینک درکام خشکم جای گرفته بود  هستیم داشت از هم میدرید  با عقلم خلوت کردم  من واو بتنهایی راهی را یافتیم  اما اندیشه بدر را نیاموختم  امروز نیستی تا سر فرازی مرا ببینی ، نه لیاقتش را نداشتی !  نه .... بخششی درکار نیست ، الان که مشغول نوشتم دلم مانند یک تکه  سنگ مرمر درون سینه ام نشسته برای عشق میطپد نه برای تو .پایان
تقدیم به : میم . میم. ح . /
جمعه 31 مارس 2017  میلادی / 11 فروردین 1396 شمسی . اسپانیا .
------------------------------------------------------------------ثریا .
از دفتر خاطره ها 

آسمان امروز

نیست همدردی که بردارد زدردی بارکسی
درجهان یارب نیفتد باکسی کار کسی

هیچ بیدار ی نباشد خفته ایش اندر کمین 
چونکه د رخوابی  بترس از چشم بیدار کسی........قصاب کاشی 
--------
کار من تنها گرفتن عکس از آسمانی است که زیر آن زندگی میکنم ، تنها همین آسمان برایم مانده وهر روز آنرا به معرض تماشا میگذارم ! 
چه میخواهم بگویم ؟ آسمان من دلگیر است ؟ نه بسیار هم روشن است نامی ندارد ، هیچ ندارد  چرا آنکه نام ندارد هیچ ندارد 
درآسمان من شخصی یا پیکری نیست  نه آغاز دارد ونه انجام  گاهی تاریکی  درمیان ان هست  وگاهی به دنبال خدایم میگردم چون خدا گویا ملک خصوصی بعضی از آدمها شده است  ونمیتوان خدارا تقسیم کرد  وبکلی " آنرا داشت " .

واگر نتوان خدایی داشت از همه جا طرد میشوی وهمیشه آواره وبیکسی ،  باید با قافله خدایان همراه بود 
خدا چیزیست که انسان  میل داشته بیش از هرچیزی داشته باشد  ومالکیت او همیشه مالکیت با خدا آغاز شده است .
آنکه " خدا" دارد همه چیز دارد خدا هم از او فرمان میبرد  وآنکه خدارا فرمانبر خویش ساخته است  میتواند بردنیا حاکم شود وفرمان براند .
نمیدانم ، هرکسی میکوشد باندازه قدوقواره خویش خدایی داشته باشد ،
  وگاهی هم به همان اندازه اورا ازدست میدهد  ومیشود بی نام ونشان .
خدایان چند گانه اند ، خدایان معابد ، امپراطوران ، وخیل صفی که به دنبال آنها روانند  ورهزنانی  که بانام خدا وبنام خدا  باشد میتواند فرمان بدهد .

دریک سایت آشپزی  زنی که چهره اش معلوم نیست اما بازوان ودستهای لحت او هویداست دستور آشپزی میدهد ومیگوید " بنام خالق رنکها  طعمها ومزه ها!!!! خدای او درهمان حول وحوش آشپزخانه میان ماهیتابه وقابلمه است .

عده ای خدای بی نام دارند  ومن خدای خردرا دارم هنگامیکه مینویسم میگویم بنام " خالق خرد واندیشه " واینجاست که دیگر تنها میشوم من تنهنا نام حقیقت را میبرم من خرد واندیشه را بر هر چیزی محترم میشمارم ودرصدد این نیستم که مردمرا فریب بدهم .

عده  زیادی باین خدا پشت کرده اند  وخدایی را یافته اند که تنها حکومت میکند  اما دراصل محکوم وتابع است  تابع آنهاییکه بنام او کار خودرا آغاز میکنند وبخیال خود او را وارد بازار ارز کرده میدانند که او درباطن شاهد است اورا پنهان درکیسه شان کرده اند ودراینجا خدا وحقیقت هردو گم میشوند  و آنها تجربه دارند  برایشان این امر عادیست  نام هایی دیگری باو میدهند  کفر ودروغ وریا نام تازه خدا میشود اهریمن وابلیس نام تازه اوست .

امروز من درکنا رمردمی زندگی میکنم که همیشه میخندند ومیرقصند حتی درمعبد خدا  ونیاز یهمدیگر ندارند تا افسانه گویی باشند بی نیازی آنها وخنده ها ورقص آنها درمن  یک رشک ایجاد میکند  چرا نمیتوانم آنهارا بگریانم آنها حتی درسوگ مرده شان نیز نمیگریند شراب مینوشند لبخند میزنند ومیگویند " او جای بهتری رفته است " سیاه نمیپوشند روسری وتور سیاه بر سر نمیکنند آن دوران وحشتناک را تجربه کرده اند دیگر مایل نیستند به آن دوران سیاه برگردند . من به آنها غبطه میخورم در دموکراسی آبکیشان گم شده ام .پوسته از مغز جدا شده دیگر امکان اینکه پوست ومغز یکی شوند محال است ، محال . اما معنای تاریخ را رها نکرده م آنرا پیوسته زیر لب میخوانم .پایان / ثریا/ اسپانیا / جمعه 31مارس 2017 میلادی .

لولی مغموم

منم ، میهمان هرشب ، همان لولی وش مغموم 
منم ، سنگ تیپا خورده  رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم ........." میم .الف . ثالث"

به درستی نمیدانست که چند ساعت ویا چند روز ویا چند ساعت بیهوش درآن مکان افتاده است ، چشمان باد کرده ولبریز از خونش را باز کرد ، دست راستش پر سنگینی میکرد نمیتوانست آنرا حرکت بدهد ، برگشت ونکاهی بطرف راست انداخت ، دست اورا به دست دیگری زنجیر وقفل کرده بودند ، آن یکی هنوز بیهوش بود ، همه پیکرش زخمی وهمه جانش به آتش کشیده شده بود با سختی حرکتی بخود داد مجبور بود آن یکی را نیز با خود بکشد ، نگاهی به اطراف انداخت  هما نجا ، همان انفرادی بود ، 
دریچه کوچک درب زندان باز شد سربازی خرناسه کشان سرش را از پشت میله ها به درون  کرد وآواز داد .....آهای ، مهندس ! چطوری ؟ 
او جوابی نداد سعی کرد بغل دستی را بهوش بیاورد وبتواند بلند شود به دیواری تکیه  بدهد  ، هرچه اورا تکان داد فایده نداشت در زیر نور لامپ سقف که سو سو میزد چشمان باز اورا دید که بیحرکت به طاق دوخته شده بود ، او یک مرده بود .

نه فریادی کشید نه سروصدایی بپا کرد  هیکل سنگین اورا بلند کرد وبه دیوار تکیه داد وخود درکنارش نشست ، نمیدانست صبح است یا شب ، برای او فرقی نداشت نه صبح ، نه ظهر ونه شب ، جای شلاقهای سیمی که حالا بصورت شکافهای موربی دهان باز کرده بودند میسوخت .
در زندان باز شد ، هی ، مهندس ! بلند شو اقبالت بلنده ، زن خوشگلت اومده تورا ببینه ، بلن شو ودست اورا از دست مرده باز کرد واورا کشا ن کشان بسوی دفتر آورد ......

روی صندلی نشسته بودم واز دیدن هیبت اینهمه آدمهای جور واجور وسر بازان ونیشخند کثیفشان بخود میلرزیدم ، هیچکس در اطاق نبود ، شاید بیشتر از چهار ساعت بود که من درانتظار اولین ملاقت بودم آنهم با پرتاب کردن خودم جلوی اتو مبیل جناب سرهنگ .... ریاست زندان ، خوب عیبی ندارد فعلا اعدامی نیست برو ببینش شاید فردا یا پس فردا اعدامش کنند ! 

در اطاق باز شد ، چهار سر باز قویهکل جسدی را جلوی پای من انداختند چهره اش شناخته نمیشد پراز خاک ولباس راهر راه زندانی که برتنش کرده بودند با خون یکی شده بود ،  سرباز ی پشت میز نشست وگفت "
بیا ، این همسرت وسپس رو باو کرد وگفت :
مهندس ، حواست سرجاشه ، سرتو بالاکن ببین کی اومده ؟ نیمساعت بعد باید به حمام بروی ارباب اومده برادرت الان توی حمامه .
چهره خاک آلود  با چشمانی دریده وسرخ پلکهایی که روزی میشد صدها بوسه بر آن زد الان زیر خون وخاک چیزی از آنها دیده نمیشد   دهانش گویی همین الان خاک خورده واز گور گریخته ، آه نه ، محال است ، نه ! صدای از آنسوی میز بلند شد :
خوشگله خوب تماشاش کن ممکنه این آخرین دیدارتون باشه  ، او سرش را بسوی من برگرداند وگفت :
چرا اومدی ؟ مبدا جلوی اینها گریه کنی ، برگرد برو برگرد برو ودوباره سرش روی زمین افتاد ، چهار سرباز اورا کشان کشان به حمام بردند  ارباب تازه از راه رسیده بود واین دو لقمه لذیذ را میخواست به زانو دربیاورد .

او ریاست زندانرا داشت وریاست امنیت را همیشه شلوار نظامیش را درون چکمه هایش میکرد وشلاقی دردست داشت گویی همین الان میخواست به اسب سواری برود ، سبیلهای  سیاه وپرپشت او با چشمان شهوت ناک که درسته انسانرا میبلعید با موهای انبوه سیاه که زیر کلاه افسری پنهان کرده بود در حمام منتظر بود.
حمام عبارت از زیر زمینی نمناک وتاریک بود که بردیوارها آن چندین قلاب وحلقه آویزان کرده بودند وزندانیانرا با دستبندهای قبانی به آنجا میبردند وبا شلاق سیمی بجان آنها میافتادند  سپس آب سرد بر روی زخمها میریختند ودوباره  مشغول شلاق زدن میشدند همه سربازان از آن بیرحمها ودوره دیده بودند تا جاییکه دیگر رییس میگفت بس است .

در انتهای این زیر زمین ودر پناه تاریکی روی یک صندلی مینشت ومیز جلوی رویش مملو از کاغذ ودستورات بود اما آن روز برایش جلو کباب ، جوجه کباب ، ودکا وآبجو چیده بودند .
خوب مهندس ، زن خوشگلت را دیدی ؟ چند روزه که غذا نخورید شما برادران رشید ؟ اگر سر عقل بیایید واین توبه نامهرا امضا  کنید واسامی یارانرا بدهید دستبنها باز میشوند ، باهم سر میز مینشینیم وبا هم عرق مینوشیم ....بو ی چلو کباب وارد بینی آندو شده بود یکی سرش را پایین انداخت وچشمانش را بست ودیگری حریصانه به دیس مملو از برنج مینگریست .
خوب مهندس ، شنیدم که رن خوشگلتو  امروز دیدی ، خوب چیزیه ، نه؟  سربازان من همه قوی وصاحب اندامها بزرگی هستند ...او فریاد کشید ، فریاد کشید اما سر بازی شلاق سیمی را بلند کرد ومحکم  بر چهره اش کوبید .هیچکدام از برادران حرفی برای گفتن نداشتند .
رییس دستور داد "
ببرید ببرید این دو خائنرا فردا حکم اعدام هردورا خواهم گرفت  به زنش هم خبر دهید به ننه اش وخواهرش .......واو دوباره به انفردای رفت با پیکری خونیین وزخمی .
--------------
امروز خاکستر او در گوشه ای ازیک گورستان گمنام درشهری غریب درون دیوار گذاشته شده است وچند ستاره نشان فرزندان ونوه او بر روی سنگ نصب شده است ، آنهمه سال فلج ودرمانده روی یک صندلی چرخدار نشستی بی هیچ منافعی رفقا به گوه خوردن افتادن وبا ملاهای رومی زنگی یکی شدند وبه مقامات عالیه رسیدند وتوبرای هدفی که معلوم نبود انتهایش کجاست جانت را ازدست دادی هم تو وهم برادرت ومرا هم به شاهراه بدبختی کشاندی  ، بگو برای کی؟  بگو برای چی؟  برای آن سبیلهای از بناگوش دررفته که درانتظار رسیدن سیب درخت ما بود ؟ وبگو برای کدام مردم اگر دلقک شده بودی امروز وضع ما بهتر بود اگر آرتیست روی صحنه میشدی امروز وضع ما خیلی خوب بود  آنهمه درس وآنهمه القاب مهندسی ذوب آهن  وساختمان ودکوراسیون آنهارا کجا توانستی بمصرف داخلی برسانی ؟ آنهمه کتاب و..........
امروز نمیدانم باید ترا ببخشم ویا درمقام سئوال بر آیم ؟. 

من امشب آمدستم که وام بگذارم 
حسابترا کنار جام بگذرم 
چه میگویی که بیگه آمد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت میدهند  ، بر آسمان  این سرخی  بعد از سحرگه نیست 
همهرنگ است ونیرنگ وفریب./پایان  
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /31/03/2017 میلادی /.




پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

دلنوشته ها

این دوش آبگرم خاصیتهای زیادی دارد !
ضمن آنکه ترا پاک ومطهر ! میسازد  با ریختن آب گرم بر روی مغز تک تک سلولها جان میگیرند ، رشد میکنند وبه همهراه موهایت  به مغز  وسینه تو آویزان میشوند ، خاطرات ! بد یا خوب ، خاطره است . نمیدانم چرا امروز بیاد خانم مهندس " سین: درشهر کمبریج افتادم لابد الان درخاک پوسیده  ،آن روزها پیر بود ، شاید نام شخصی با نام پسر او یکی بود که در سایت تلویزونی دیدم بهر روی  خاطرات مانند همان دوش آب بر سرورویم پرید ، ای داد وبیداد چقدر این دست شکسته من بی نمک بود ویا شعورم از حالا کمتر بود ببخشید عقلم رشد نکرده بود به پندار بعضی از دوستان !!!

اولین سالی بود که با چند بچه کوچک وارد آن شهر شدم تک وتنها ،  قبلا برایشان مدرسه ومدرسه شبانه روزی را رزرو کرده بودم ، روزی درخیابان خانمی مسن مانند پیر زنان انگلیسی جلوی مرا گرفت وگفت :
شما ایرانی هستید؟ 
آه خداوندا فرشته ای ازآسمان رسید ، گفتم بلی ، گفت من خانم مهندس فلانی همسایه شما هستم  پسر کوچولوی شمارا گاهی با دوچرخه جلوی درخانه تان میبینم حدس زدم باید  ایرانی باشید ( قبلا لابد پسرک بدبخت مرا حسابی بازجویی کرده بود ) اگر گاهی کاری داشتید دربانک ویا درجاهای دیگر من هستم شوهرم درایران است استاد دانشگاه ودارای کلی ثروت وملک وغیره میباشد پسر خاله ام شاعر معروف توده ایست وپدرم دکتر فلان بوده در سفارت ایران عمویم سفیر ایران در اتریش بوده !! همه افعال گذشته بود ، بگذریم اورا بخانه بردم برایش چای ایرانی درست کردم وحسابی سر حال شدم شاید مادر خوبی برای من ومادر بزرگ خوبتری برای بچه ها باشد این کار خداست که این زن مهربانرا جلوی پای من قرار داد !!! برو زن بیچاره این جاسوس بود کارش جاسوسی وخبرچینی برای پلیس شهر بود هفته ای پانزده پوند خودش میگرفت هفته ای چهل پوند هم دو پسرش ، خانه ای بزرگ در کنار خانه ماداشت مرتب درحال باغبانی بود همسرش یک زن درایران داشت ویکی درامریکا ومثلا خانم نمیدانست ....

روزی سر زده بخانه شان رفتم پسر بزرگش که نام قهرمان شاهنامه راداشت مانند چوب خشک نشسته بود بدون هیچ ادب وسلامی ؛ خانم فرمودند که پسرمن از ایرانیها متنفر ... است فارسی هم بلد نیست با یک زن انگلیسی که درچایخانه پیشخدمت بوده عتروسی کرده است هیچکدام از چهار پسر من فارسی رانمیدانند واز ایرانیان بیزارند ؟! 

ای داد وبیداد چه خوب نامهاهمه از شاهنامه برگرفته حال همه بیزار از سر زمین مادری خوب پولش بد نیست هرماه میرسد خودش بد است .

همسرش از سفر آمد ! مردی لاغر اندام  با یک بینی عقابی اما بسیار مودب ومهربان مارا دعوت کرد تا با ایشان آشنا شویم معلوم شد ایشان هم مانند من کله اش غیر از کتاب جای دیگری کار نمیکند بنا براین با من مهربان بود ، چشمان خانم از غضب سرخ شدند. نه نترس شوهرم چند ماه دیگر برمیگردد من زیبا پسندم آدمهای زشترا دوست ندارم . هسمرم آمد روابط گرم وصمیمانه شد اما من خارج از گود بودم ، هنوز خبری از شورش وانقلابی نبود تنها چند تظاهرات بود وهنوز شاه ایران در پایتخت بود .
روزی به همسرش گفتم من میل ندارم بچه هایم زبان فارسی را فراموش کنند چطور است شما کمک کنید من یک مدرسه اینجا باز کنم ، درجوابم گفت :
 نه خرج زیاد است دولت هم کمکی نمیکند .
دست به دامن مرحوم  "پیتر ایوری "شدم خدایش رحمت کند که هنوز کتابها وکارتی گه روی گلها برایم فرستاده بود در گنجینه ام محفوظ است ، کلید کتابخانه دانشگاه را  بمن داد وگفت برو درقسمت شرقی وخاور میانه  هرچه میخواهی بردار ومرا به یک مدرسه معرفی کرد تا روزهای شنبه کلاسی را اجاره کنیم به مبلغ پنجا ه سنت ! دو معلم زن هم پیدا کردم وبا کمک همان جناب استاد دانشگاه مدرسه را براه انداختیم اولین کاری که کردم پرچم شیر وخورشید را بر بالای تخته سیاه نصب کردم وکتابها همان کتب قدیمی بودند چند بچه که مادر وپدرشان هنوز نترسیده بودند به کلاس آمدند من برایشان نوشابه وخوراکی مجانی میبردم چند ماهی از این برنامه نگذشته بود که از سفارت ایران نامه رسید فورا مدرسه را ببندید وپرچمرا بردارید معلمان غیبشان زد شاگردان فراری شدند من ماندم کتابهای پیتر ایوری که هرهفته بخاطر سالاد الویه من ودو انگشت ویسکی بخانه ما میامد وبقول خودش به ایران میامد حافط میخواند سعد ی را تفسیر میکردپسرم شاگرد او بود .
انقلاب   صاحبخانه شد ، شاه رفت ومن گریستم وگریستم .

آن خانم را به جمع فامیل فراری از ایران معرفی کردم  همه باهم دوست شدند رفت وآمد ودوره داشتند .... بابا این یکی را  ول کن سرش توی کتاب است وموسیقی چه میداند دنیا بکجا میرود .بساط ساز وضرب ودکای اسمیرونوف ورقص کمر وجوجه کباب ورشته پلو وعرقکشی از سیبهای درخت خانه ما وترشیها از باغچه خانه ما ،  برقرار شد .پرده هارا کشیدم ودرکنج خلوت نشستم .
دنیا هرجا برود من عوض شدنی نبیستم .ثریا اسپانیا / پنجشنبه 03 مارس 2017 میلادی /.

رنگهای بلدرچین

من این پرنده را خوب میشناسم 
وصدایش را شنیده ام ،
حال به آن عادت کرده ام  رنگ دیگری را نمیتوانم بخود بگیرم ، سعی دارم از خط سیاست بیرون روم وبه همان خواندن اخبار نم کشیده از هزار صافی رده شده اکتفا کنم ، اما گاهی دلم فریاد برمیدارد که :

چگونه میتوانی آن دشتهای سر سبز ، آن خاطرات شیراز وآن خانه های مخروبه پایین شهررا فراموش کنی ؟ چگونه میتوانی مارمولک های  کوچک وسبزی که بر دیوار کاهگلی همسایه بالا میرفتند از یاد ببری ؟ چگونه خانه ابراهیم وسکینه خانم را وآن کوچه بدبو وگلی وتنگ را از یاد میبری ؟  چگونه آن لاتی که هرصبح جلوی درب حمام میایستاد ورستم محل بود تا ترا میدید شال قرمزش را از گردنش باز میکرد ومیگفت :
لام ععلیکم بانو !!! وتو ترسان ولرزان از آن کوچه میگذشتی وتا سر خیابان میدودی  یک تاکسی بگیری وخودترا بخانه مادر برسانی ؟ آنجا امن تر بود .

چگونه سپور محله را که هر صبح با شیلنگ گلهای حیابان وکوچه هارا میشست  وبه هنگامیکه تو داشتی با پاشنه ای صناری ا ازکنارش میگذشتی  آب را متوقف میکرد وسلام میداد ومی ایستاد آهی میکشید ، تو لبخند زنان مانند یک پروانه بسوی محله دیگری پرواز میکردی ؟ 
چگونه میتوانی آقای بسکی دبیر جبر و مثلثات را فراموش کنی با آن سالک روی گونه اش وسر بی مویش با اینهمه همیشه لبخندی برلب داشت ودختران میگفتند مرد جذابی است !!

چگونه سر درس کلاس شیمی را فراموش میکنی ؟ دبیر شیمی از تو پرسید موهایت را با چی رنگ میکنی؟ سرخ شدی ، نشستی ، خندیدی وسپس دوباره بلند شدی بین پنجاه چشم که  به انبوه موهای سرخ شرابی تو مینگریستند فورمول آنرا دادی !!! 

نه! نمیشود اینهارا فراموش کرد درآن زمان مردان مرد بودند وزنان زن وانسانیت هنوز نمرده بود ومادر با چادری که بسبک زنان زرتشتی بر سرش انداخته روی جانماز مسلمانان نماز میگذارد ،  کاتولیکتر از پاپ شده بود .

زندگی رسم خوش آیندی دارد  وبال وپری که نامش خاطرات است  حال دراین گوشه ده کوره نشسته ای تا مثلا زن نان فروش بتو بگوید صبح بخیر سینیورا هوا عالیست هیچ کجا خورشید این چنین نمیدرخشد !! حتی در قلعه حیوانات .
اشکهایمرا سرازیر میکنم برای هیچ میگذارم که به راهشان ادامه دهند ، خوب میدانند چرا  فرو میریزند جایشان درچشمان من تنگ است .
نه سهراب خوب گفته بود  که زندگی چیزی نیست تا سر طاقچه عادت  از یاد من وتو برود .حال دارم تتمه جانی را که در پیکرم مانده مانند یک سکه بی ارزش برای "شاید" آزادی سر زمینم فدا میکنم .

روسها رفتند تا برگردند وبرگشتند خوشا بحال نوکرانشان . 
دولت فخیمه از اروپا خارج شد رسما ومن دلهره که بچه هایمرا خواهم دیدیانه ..... ای بابا دوسال کار دارد دولت بی بی سکینه میل دارد همه دنیارا با کمک همسرش ویا هوویش کاترین کبیر ببلعد او دلش برای دل زجر کشیده امثال تو نمیسوزد برایش مهم است که :
[ درکلاب[  بسته باشد ومحکم وصندوقها پر ولبریز ارثیه برای آیندگان وبازمازندگان قبیله وایکینکها ......

زندگی جذبه دستی است که میچیند :
زندگی نوبر انجیر سیاه  ، دردهان گس تابستان است ،
زندگی ، بعد درخت است بجشم حشره .........." سهراب سپهری"
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .30/03/2016 میلادی /.



چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۶

فروغ

این عکس را درجایی یافتم فروغ سر سفره هفت سین با عکس برادرش فریدون ودوپسرش  ! آیا خود اوست ؟ شاید درجوانیش باشد .
من خودم شاعر نیستم  ، اما درلابلای کتب شاعران واشعارشان گم شده ام  وآنهارا میستایم چرا که با زبان فاخر فارسی سخن گفته اند  باهمه اندوهی که داشته اند .
من نویسنده نیستم  ، اما درلابلای  کتابها وافسانه ها گمشده ام  عده ای را خوانده ام وچند تایی را نیمه کاره رها کرده ام وچیزهایی بیادگار گذاشته ام .

 فروغ  درجایی گفته که : 
شاعر بودن یعنی انسان بودن ،
 وکمتر شاعری را من شناختم که اول انسان باشد سپس شاعر ، او میسراید :
من !
پری کوچک غمگینی را میشناسم
که دراقیانوسی مسکن دارد 
ودلش را  دریک نیلبک  چوبین مینوازد
آرام، آرام ، 
پری کوچک غمگینی  که از یک بوسه  میمیرد 
وسحرگاه از یک بوسه  بدنیا خواهد آمد 

واین پری کوچک غمگین کسی غیراز خود او نبود این خانواده همه رنج کشیدند ومتاسفانه نسلی هم از آنها باقی نماند .
با همه آنچه که درباره اش گفتددونوشتند او توانست نامش را بر بالاترین نقطه زمان ثبت کند امروز چاب کتابهایش از مرز هزار گذشته درحالیکه درگذشته بیشتراز سی جلد چاپ نمیشد احمد خان شاملو جلو دار بود وهمه آنهاییکه درباره اش پس از مرگ او نوشتند وسرودند قلمرا با احتیاط بکار بردند او زنی نبود که راحت وارد بستری شود او عشق را میخواست وبقول خودش درعقش آرامشی جستجو میکرد  او خوب میدانست که درعرصه  انسانیت "کسی" شدن جگر شیر میخواهد .

برادرش با آنهمه تحصیلات وشعور واشعار ونوشته ها وترجمه ها آنطور بوضع فجیعی بقتل رسید دراینجاست که من گمان میبرم که فرهنگ وادبیات ما دارد رو به نابودی میرود  اگر اصرار دارم بنویسم زبان فارسی را دوست دارم وبه آن احترام میگذارم درغیر اینصورت کتاب اشعار اسپانیایی یا انگلیسی را جلویم میگذاشتم وبرای خوش آیند بعضی ها از انها بهره میبردم زبان من زبان غنی حافظ / مولانا.وفروغ وپروین وسیمین است رنج درهمه ابیات واشعار آنها دیده میشود بخاطر حملات گوناگونی که درطول تاریخ برما وارد شده وامروز بکلی خودرا باخته ایم روزیکه ما کوروش داشتیم  وفرهنگی وآدابی  کشورهای اسکاندیناوی یکدیگر را میخوردندودو شاخ بعنوان نمونه برسرشان میگذاشتند وامروز آن شاخرا نگاهداشته اند بعنوان تاریخشان ! 
ویا دراین سر زمین تنها دزدان دریایی بودند که از طریق راهزنی درآبها وامروز درخشکی  زندگیرا میگذرانده وهنوز هم همان رویه را دارند کمی متمدن تر !! ما تنها درفکر نابودی خود ونابودی دیگران وویرانی سرزمینمان هستیم .

امروز گویی تمام وحشت تاریخ  واضطراب  در عصر ما جاری شده است  شاعران قرن ششم وهفتم  پر ثمرترین  قرون ادبیات ما میباشند  خیام فرق ذنوب را از زهره تشخیص میداد  وفرق قضیه حمار  را با طالس میدانست  علم طب ، علم نجوم  وریاضی از سر زمین ما برخاست کشورهای نو پا که تنها چند صد سال تاریخ دارند بر سرما تاجند غیر از  وسیله آدمکشی چه چیزی را به دنیا هدیه داده اند ؟
شاعر امروز ، انسان امروز است حال اگر درمیان چرخ ودنده های ماشینهای غول پیکر گیر کرده ایم واین اسباب بازی نوظهور از نان شب برایمان واجبتر شده است باید بیدار شویم مغزمانرا بکار بیاندازیم تا  برده نشویم انسان امروز شیشه مرگ خودرا بر سنگ کوبیده وغولی ازمیان آن بیرون آمده  بنام صنعت وتکنیک  ، انسان امروز گرفتار است واسیر  ودراین میان هیچ هنرمندی زاده نشد باز باید برگردیم کتب قدیمیرا دوره کنیم واز سر حسرت آهی بکشیم 
درعشق تو ، من توام ، تو من باش  / یک پیرهن ، گو دو تن باش / ....... عبداله انصاری 

وفروغ میسراید :
ای به زیر پوستم  پنهان شده 
همچو خون در پوستم  جوشان شده 
این دگر من نیستم ، من نیستم 
حیف از آن عمری که با من زیستم 

من تو هستم ، وکسی که دوست میدارد 
وکسیکه در درون خود  ، ناگهان پیوند گنگی باز میابد
با هزاران چیز غربتبار نا معلوم 
وتمام شهوت تند زمین هستم 
که تمام آبهارا میکشد ، درخویش
تا تمام دشتهارا بارور سازد .

من پشیمان نیستم ، 
قلب من گویی درآنسوی زمان جاریست 
زندگی را قلب من،  تکرار خواهد کرد ،
وگل قاصد که بر دریاچه های باد میراند ،
او مرا تکرار خواهد کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /29/03/2017 میلادی /.

چه کشم اندوه را ......

این نوشته برای توست ، پسرم ، نازنینم .
------------------------------------
من با نام تو خودرا میابم ، نامی که هزاران انسان دیگر به دنبالش هستند تا آنرا از تو بخرند! گویی ملک تجارتی خوبی است !
من تنها سخن باتو میگویم  وکلید خانه امرا به دست تو داده ام تا غمها وشادیهارا با هم قسمت کنیم گویی ما دونفر از دیگران جدا هستیم .
این سیاه مشق های کهنه ونو متعلق بخود توست  با آنها هرکاری میل داری بکن ، چهارده سال برای آنکه مغزم وشعورم را ازدست ندهم نشستم ونوشتم هنوز نمیدانم با دفترچه های پرشده چکار باید بکنم تاریخ یک زندگی است نه ! تاریخ یک همشهری ویا یک همزبان است .
غیر ازآن چیزی ندارم برایت بگذارم ، آن چند سکه را هم اگر به طلافروشی ببری تنها انرا وزن میکند اواز تاریخ آن سکه ها بیخبر است از تاریخ یک سر زمین که رو به نابودی رفت او ئاج را نخواهد دید ونقشه رانیز نخواهد دید او آنرا باترازوی مثقالی وزن میکند یعنی تاریخ را وزن میکند .وپولش را بتو میدهد .

من هیچگاه از احمد شاملو خوشم نیامده است اما گاهی کلماتی از اشعار او بر زبانم مینشیند  طرفداران زیاد ی دارد بارها هم سعی کردم اورا بشناسم اما تنها یکبار اوراباتفاق همسرش درخانه اش دیدم چندان به دلم نچسپید شاید کمی هم منزجرم کرد بنا براین هیچگاه به دنبال او نرفتم من شاعر نیستم از شعر وشاعری چیزی نمیدانم گاهی مرثیه گوی دل ساده وبی پیرایه خویشم .

امروز اولین صفحه ای را  که باز کردم تا مطابق معمول شعری برای آن انجمن بفرستم مطلبی دیدم سخت یکه خوردم ، چندی پیش یک کامنت برای مرد محترمی که باو اعتقاد دارم واورا میستایم زیر برنامه اش اظهار نظری کردم وامروز .... خنده دار است که امروز آن کامنت میان صفحات اشعار انجمن شعر وموسیقی باصطلاح "فاخر"  ایرانی بود !!! با عکس ریاست جمهور آینده منتخب من ! ونمیدانستم که همه کانالها بهم ارتباط دارند وبازیگوشی آنهارا امروز فهمیدیم ! .
یکی دیگر را نیز زیر نظر داشتم اما این نطاق خوبی است میداند ومیداند که میداند حیلی مهم است .بهر روی نیمه شب گذشته باز بیخوابی برسرم زد وبلندشدم بیاد تو بیاد زایشگاه بیاد پدرت بیاد آن  ایام خوش جوانی چیزکی روی صفحه انداختم   در واقع انداختم  نه! ننوشتم  دردلم چیزی نبود خاموش بودم همه جا سکوت ، تنها من بیدار بیاد آنشب افتادم دریغم آمد که آنرا بیادگار ننویسم تا روزگاری "خرکند خنده " .

آن فرو ریخته  گلهای  پریشان درباد 
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد 
تا نگویند که از یاد فراموشانند 

گرچه زین زهر سمومی که گذشت بر باغ 
سرخ گلهایی بهاری همه بیهوشانند
باز درمقدم خونین تو ،  ای روح بهار
 بیشه در بیشه ، درختان همه ، آغوشانند ..........."شین کدکنی"

بهار !! بهار برای من غم انگیز ترین فصلهاست دریک روز بهاری که به درک واصل شدم ودریک روز بهاری بود که خلاص شدم . از این که  ترا باخود کشیدم امروز سخت پشیمانم  خیلی سخت واین اولین بار است که من این اعتراف را میکنم ، بارها وبارها هم مادرجانم وهم پدر تو بمن هشدار دادند اما گوش نکردم میل داشتم جای بسیار گرم وخوبی ویک اینده درخشان برای تو بسازم وحالا ؟ تازه میبینم چقدر پشیمانم وپشیمانی که سودی ندارد تو باید مرا ببخشی ، از صمصم دلداز تو طلب بخشش دارم .

شاید آینده بمن بگوید که نه ویا بلی ،  
بهر روی این همه متعلق بخود توست هر تصمیمی درباره آن بگیری برایم قابل احترام است . میبوسمت 
ثریا / اسپانیا / 29 مارس 2017 میلادی .


تصویر یک رویا

خیلی سعی کردم که از جای برنخیزم،
خیلی سعی کردم تا خواب را بچشمانم برگردانم ، اما نشد . بیاد شبی افتادم که او متولد شده بود ، مانند یک بره زیبا دربغلم جای داشت ، خوشبخت بودم خوشبخترین زن عالم پسری بوزن چهار کیلو هفتصد وپنجاه گرم !! من  با آن جثه کوچک وعروسکی ! 

نه نتوانستم بخوابم ، پدرش با چند نفر از رفقا !! بدیدارش آمده بودند وپدر با افتخار میگفت :

اولین رییس جمهور ایران پای به عرصه وجود گذاشت !!! 
-------------------------------------------------------
آه ، نه ! اورا دیگر به دنبال خودتان نکشید او متعلق بمن است ، تنها بمن ، پوزخندی برلبان پدرش نشست حال میتوانست انتقام بگیرد ! 
گفت تنها تا دوسال میتواند با تو باشد سپس زیر دست مادرم تربیت خواهد شد !! دردلم گفتم همانطور که ترا وبرادروخواهرایت را تربیت کرد و به زندان فرستاد !

تا آن ساعت خوشبخترین زن جهان بودم حال احساس میکردم بدبخترین آنها میباشم . 
تصور کنید یک تبعه خارجی  در کشوری زندگی کند وخودرا صاحب جان ومال مردم بداند او خیلی به دانش خود وخانواده اش مینازید دانش وسیعی داشت  واز خیلی موارد شک ویقین با اطلاع میشد ، غم را درچهره ام دید با اینهمه به صحبتش ادامه داد :

میل ندارم مانند مادرجانت سر سجاده بایستد وامل بار بیاید او باید ترقی کند وتو قادر نخواهی بود اورا نگاهداری .
تصمیم گرفتم بخوابم ، خوابیدم ، فردا روز دیگری است 
اماهر روز که میگذشت ذهن من لبریز از اشوب میشد وقلبم دچار طپش احتیاجی باو نداشتم  ما ازهم جدا شده بودیم احتیاجی به نفقه وغیره هم نداشتم  خودم میتوانستم اورا بزرگ کنم ، اا نه برای ریاست جمهوری من عاشق شاه خودمان  وسر زمینم 
بودم و........خوشبخت  .

پزشک روانکاو در رادیو میگفت :

اگر بیست ویکسالتان بود چه کاری میل داشتید بکنید ؟ واگر دوران مدرسه بودید چه آرزویی داشتید میل داشتید درآینده چکاره بشوید اینهارا روی یک کاغذ بنویسید با کودک درونتان آشتی کنید !!!

کودک درون من یک زن بزرگ بود  درسن بیست ویکسالگی مادر بودم وهنگامیکه درمدرسه درس میخواندم میل داشتم هنر پیشه تاتر شوم ، یایک رقاصه بالرین ویا یک موسیقی دان ! هرسه برای یک زن گناه بود .کودک درون من مرده بود خودم بجایش نفس میکشیدم .

زمانیکه تو درمیان مردمی زندگی میکنی که کوس  دینداری  مینواختند  وسنگ تبلیغات دینرا به سینه میزدند ویا مردانی که سر بسوی آبهای دن آرام داشتند اما هردو دریک عقیده ثابت بودند  من بوضوع   اعمالشان  رااحساس میکردم  من که  به راحتی میتوانستم حتی روح اشیاء را درک کنم حال چگونه میتوانستم به آن آرزوها جامه عمل بپوشانم ؟.

امروز او بهترین مونس ویار وغمخوار منست عاشق سر زمین وعاشق خط زبان مادری است تا جایی که حتی رشته تحصیلی خودرا نیز درهمین رابطه تعیین کرد ! اما تمایلی به سیاست نداشت وندارد تنها  جوانیش را گم کرد . 

نمیدانم تنها زمانی باین فکر میافتم  که دربین حیواناتی که روی  کره زمین زندگی میکنند طبیعت نسبت به هیچ یک  به اندازه آدم  بی رحمی نشان نداده واحتیاجات وامیال بیشمار در ماهیت او بکار نبرده  است ، دربقیه مخلوقات  دو عامل یکدیگرا جبران میکنند اگر شیر را که حیوانی درنده وگوشتخوار است در نظر بگیریم  میبینم دارای احتیاجات زیادی است  اما هنگامیکه به ساختمان بدنی  وخوی وخصلت وخلق او توجه کنیم میبینم که دارای نیروی زیای است سرعت عمل وشجاعت او جبران همه نواقص را میکند نقطه مقابلش گاو است  که دارای هیچ یک از این صفات نیست واشتهای زیادی هم به گوشتخواری ندارد  اما انسان همیشه محتاج است احتیاجی که باضعف  قوا همراه میباشد محتاج همه چیز است اعم از غذا پوشاک لباس ومحل سکونت  وباید دربرابر همه حوادث وجراحاتی که بر او وارد میشود از خود دفاع کند شاید برای همین امر است که عده ای بی آنکه بدانند خودرا به دامن عوامل دیگری مانند دین ویا سیاست میاندازند شاید برایشان قوانین خدا آسانتر باشد ودلپذیر تر روحشانرا آبیاری میکند  اما برای بعضی ها مشگلات عقلانی " مانند من که خواب را از چشمانم بریده ام تا خاطره یکشب را بنویسم "!!!!

پیر ما گفت : خطا بر قلم صنع نرفت  / آفرین بر نظر پاک و خطا پوشش باد ......»حافظ«
روزگاری سخت درپی عدالت طبیعت بودم اما امروز میبینم که طبیعت خود بیرحم تراست وعدالتی ندارد 
-----------
بهمراه افتاب وآتش 
دیگر  گرمی ونور نیست 
همه جا خاک سرد 
که باید کاوید 
درون خاک سرد ، به دنبال شعله ای 
نشسته ام ، تنها یک شعله 

این فصل دیگری است  سرمایش 
از درون میتازد
درک صحیح ورویای زیبایی  را
در وجودم 
پیچیده تر میکند 

یاد آن پاییز بخیر که اورا بزادم
درمیان توفان رنگها 
اورا برشانه گذاشتم 
اورا حمل کردم 
تا به سرای بیکسی برسانم 
موقرانه راه میرود
بی آنکه باغ را ببیند 
آنرا حس میکند 
در طرح پیچیده نای مخالفین
یاس او موقرانه  نه با شتاب 
احساس میشود 
نفس او بر شیشه مینشیند 
ومن دردلم غوغا برپاست
ثریا / اسپانیا / نیمه شب چهارشنبه 29 مارس 2017 میلادی .

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

خدا ومفهوم آن

فوئر باخ  میگوید :
خدا نامی است  که انسان  برای بالاترین قدرت وبالاترین  ذات وبالاترین  درجه حس وبرترین درجه فکری قائل شده است .
 این تعریف  را ماتریلیستها  وفلاسفه قرن نوزدهم  بیان کرده ومیکنند  اگر واقعا بخواهیم مفهوم خدایی را که مورد پرستش وقبول عامه است  بیان کنیم آنگاه باید  به تمام دنیا سفر کینم وباهمه مردم وانسانهای مختلف  به صحبت بنشینیم تا تعریف جامعی از آن به دست بیاوریم /
من خدایمرا در درون قلبم کاشته ام  وباعشق آنرا آبیاری میکنم  وهنگامیکه کسیرا بنام خدا مینامم  با تمام وجودم باو ایمان واعتقاد دارم  خیلی کمتر موردی پیش میاید تا من لقب خدایی را به کسی بدهم مگر آنکه قلبم مرا راهنمایی کند ، من هیچگاه دستمرا بطرف آسمان بلند نکرده ام وهیچگاه آوازهای بیمعنی برای پرستش خدای نادیده نخوانده ام چرا که او در جایی نشسته که خودمیداند چه میخواهم درانتظار هیچ پاداش خوبی نیستم درعین حال هم نمیترسم بخاطر اعمال زشتم مرا تنبیه کرده به کوره آتش بیاندازد این کار طبیعت است اگر از یک مومن باخدا که شب وروزش به دعا میگذرد بپرسید  خدای تو کجاست  محل او درخارج است یا ا درهمه جا  جواب صریحیی نخواهید شنید ویا حداقل خواهند گفت همه جاهست ویا آنکه میگوید  از اول وجوددنداشتم وخدا مرا آفرید وهیچگاه هم عوض نخواهم شد مگر آنکه تغییر شکل بدهم ."تناسخ" 

اگر بخواهم وارد این بحث شوم اوقات زیادی را میگیرد ، انسانهارا انساهایی  که بنظرم شریف ، سلامت و سالم وباخرد میباشند درنظر من یک خدا هستند حتی فرزند شریف وبا شعور من خدای من است من جادو گر نیستم تا بتوانم خدایانرا شکل بدهم واز آنها  مجسمه بسازم وسپس به ستایش بنشینم یعنی خودمرا ستایش میکنم به قوای  مافوق طبیعت هم هیچ اعتقادی ندارم هر انسانی میتواند با کمال رشد کند ویا بصورت یک زباله درگوشه ای بیفتد  عقل کجا رفته ؟ شعئر در کجا پنهان است ؟ .

خدایانرا اختراع کرده اند  وکمی بیشتر که جلوتر برویم  در زمان » ایختاتون  حدود 1300 سال قبل از میلاد مسیح «  گویا خدا آفریده شد  حال درهفت روز یا هفت سال یا هفتاد سال زمین وآسمانرابرای این بشر دوپا خلق کرد تا مانند جانوران بهم بپیچند ویکدیگر را تکه تکه کنند بنام همان خدای ساخته شده  اینهارا دیگر باید درکتب مذهبی یافت هر انسانی هنگامیکه به تکامل کامل دست یافت خود خداست .

همین منظومه شمسی  در حدود چهار تا ششهزار میلیون سال  قیل از میلاد بوجود آمده است  وپس از یکصد میلیون سال  زمین  از آن بصورت  کره مذابی  جدا شد  وروبه سرد شدن گذاشت  خاک ، آب ، خشکی ودریا ها بوجود آمدند ودر اثر تکامل  شیمیای مواد حیاطی ساده  مانند اسیدها  ایجاد شدند  وحدود هزار میلیون  سال قبل  اولین موجود زنده  بصورت  بسیار ابتدایی  شبیه یک ویروس  یا باکتری  ایجاد شد  وسرانجام حیوانات مهره دار  ونوع انسانی پدیدی آمد .

با این تفاصیل حال شما پیدا کنید پرتغال فروش را یعنی کسانی که خدا را در معرض فروش گذاشته اند . وارد بحث فیزیکی .عالم ملکوت نخواهم شد که از حوصله خواننده وخود من خارج است غرض از منظور مقصود است هنگامیکه به کسی میگویم ترا مانند خدا دنبال میکنم  نه اینکه بسوی او نماز بگذارم تنها اورا دنبال میکنم تا ببینم آن هدف وآرزویی که دردلم نطفه بسته به نوزادی که درانتظارش هستم میرسد یا نه ؟ میل ندارم بگویم اشتباه میکنم شاید اشتباه بکنم  دراین چند ماه بسیار  جنگیده ام  با خودم وحتی با دوستان خوبم چرا که دردلم بود که او پیروز میشود وخواهدشد چه من باشم یا نباشم حال اگر باو صفت خدایی داده ام نه برای پرستش اوست بلکه برای تحقق آرزویم میباشد . 
وتنها یک نفر از این آرزو با خبر است .ث

این فصل دیگری است 
بی آنکه  دیده ببیند 
باغ را
 احساس میتوان کرد
در طرح پیچ پیچ نی مخالف سرای باد
یاس موقرانه برگی را بی شتاب
بر گرد او مینشاند
 این برگ بر خاک مینشیند
بر شیشه پنجره 
و....آشوب جنگل است 
سه شنبه 28 مارس 2017  .
تقدیم به ریاست جمهور آینده ایران .

دلنوشته ها

روزگار تلخ و تاریکی است ، 
من سعی دارم در میان اینهمه تاریکیها کمی نور بیابم وزیر آن پیکر سردم را گرم کنم ، این نور از هیچ کجا نمیتابد  تنها گاهی به چهره پر شور آن جوان مینگرم جوانی که عده ای اورا قبول ندارند وبا زبان آلوده وکثیفشان از همان فحشهای چارواداری میدهند ، عده ای اورا شارلاتان میخوانند ومن هنوز دودستی باو چسپیده ام امید دارم که روزی پرچم آزادی سر زمینیم را به دست او ببینم  که پیروزمندانه وارد میشود .

امروز دل به دریا زدم از تلفن خانه به موبایل [جناب صدر] تلفن کردم : اورا حمایت کنید باو اعتماد داشته باشید باو میدان دهید بیچاره گفت هفده ساعت از وقتم را باو اختصاص داده ام ، گفتم او میتواند رهبر خوبی باشد درجوابم گفت کسان دیگری هم هستند گفتم نه ، خود شما؟  گفت نه؟ گفتم پس او خندید شب بود دربسترش دراز کشیده بود میدانستم که از پر گوییها بیزاراست واز الطاف وتعارفات من کم کردم وبر مبلغ افزودم . 
روزی سر راحت بر زمین میگذارم که آزادی سر زمینم ازادی بردگان را  ببینم وآن خاک را  خالی از هر موریانه وجانوری این جانوران بهرروی روزی فسیل خواهندشد وخواهند مرد ایکاش هرچه زودتر. 

مردی علیل که اورا به دستکاه وصل کرده اند دارد حکمرانی   میکند ، چه کسی اورا نکاه داشته؟ دولت فخیمه به همراه  همسرش کاترین کبیر ،

آخ  این کاترین زندگی مرا هم برد نوه هایم هرکدام یک مارشال برای آن سر زمینند نه برای خدمت درناو دریایی ایران !

امروز آنها هیچ چیز از سر زمین پدریشان نمیدانند و نمیتوانند بفهمند ویا بدانند  که زرتشت در دین خود بقول معروف سنگ تمام گذاشت  وبر روی کلیه  مسائل ومشگلات  فکری بشر انگشت نها د ویکا یک را بنحوی با مفهوم خدا بستگی داد ، آنها چیزی از یستا ی نمیدانند  فروهر ار نمیشناسند  زنان پاک نها د برای آنها معنا ندارد  مردان پاک را ایمان درست نمیشناسند آنها با تابلتهای دور ریخته پدرشان ومادرشان بیشتر آشنایی دارند .

"آه .... این سر زمین را میستایم ، آن اسمانرا میستایم  آنچه خوب  درمیان  آنهاست  می ستایم آنچه برازنده  ستایش وشایسته  نیایش  وآتچه  را که درخور پرستش است میستاسم ."

"روان های  جانوران سودمند را میستایم  همچنین روان های مردان وزنان پارسا را درهرجایی که تولد یافته اند ووجدان نیکشان از پیروزی بر خوردار باشد با برخوردار  خواهد بود  ویا برخوردار خواهد شد میستایم ."

واین است عدالت ، این است ستایش تنها یک مورد خارج از محدوه این ستایشها بوده که نامش " آنگرا آمینو " ویا اهریمن است  نمادش خبث وکینه است ، امروزاین اهریمنانند که بر سر زمین اجدادیم حکومت میکنند وما قادر نیستیم آنهارا بیرون برانیم  چرا که مانند جادو گرانند .
ما ابدا گناه ویا احساس گناهرا نمیشناسیم هر دردی که میکشیم همان احساس گناهی است که ناخواسته بر وجودمان سایه انداخته وخود فراموشش کرده ایم بعمد یا غیر عمد .

پنج نوه من ، باعث افتخار سر زمین مادری وپدریشان خواهند بود ( امریکا - روسیه ) وواقعا از دو فرزند دیگرم متشکرم که مرا رنج ندادند ونوه هایی از نژاذ ژرمن ویا دزدان دریایی برایم بجای نگذاشتند . هردو بی فرزند ماندند وبا خواهر زاده وبرادرزاده هایشان سرگرم شدند .

وتو؟ مادر بزرگ قرن درچه حالی ؟ 
من؟ هنوز هوس عشق دردلم میلغزد !!! عشق به انسانها ، عشق به درستی ، عشق به نور خورشید وعشق به سر زمینم .ث
ثریا/ اسپانیا / 28 مارس 2017 میلادی.

خداوندگار عالم !

در فاحشه خانه های سر زمین خون وشراب ویا گاو ونیزه بجای زنان معمولی وعادی از عر وسکهای مصنوعی از جنس " سیلیکون " که انعطاف پذیرند استفاده  میشود  در هر شکل وشمایلی وهر ملیتی .....وساعتی هشتاد یورو !

خوب ، زنان درامانند ! وحال بزرگترین وقدیمیترین شغل دنیا به عروسکهای مصنوعی واگذار شد وکم کم زنان نیز تبدیل به همان عروسکها شده یا درخانه باید از مرد پدیرایی کنند ویا درمراکز اجتماعی ! زن یعنی موجودی که تنها باید درخدمت مرد باشد تا مرد بتواندبکارهای دیگر اجتماعیش برسد حال اکر این موجود نه آب ونه غذا ونه لباس میخواهد زهی سعادت تکلیف جواهرات وتولید  عطر وپودر وماتیک وسرخاب و مد سازان چه میشود ؟ لابد برای آن هم فکر ی کرده اند .

این روزها دراین سر زمین عزاداری برای یک موجود نا شناخته وشناخته  برپاست ویک هفته تمام باید زیر صدای طبلها وصف عزاداران وآوازاهای رعشه آور نشست وتماشا کرد  بیچاره حضرت عیسی  او خود الان دربهشت است او خود مفهوم بهشت  ودوزخ وملائکه  را مانند " زرتشت پیر" قبول کرد  گفتار نیک ، کردا رنیک وپندار نیک همه  مسلما مورد قبول او واقع شده بود  معهذا  تفسیری که از آن درمسیحیت شد ، به طرز عجیبی  غیر عادی  بود وبرای بشریت بسیار گران تمام شد .

اعتقاد به شیطان  از جنبه محرک او به گناه  بیشتر بود  وبنظر میرسید که شیطان  اول از همه مسئول کارهای  بد وکلیه بلاهای آسمانی است ! " مارا از وسوسه ها دور نگاهدار "
در انجیل در باره یکی از معجزات حضرت عیسی چنین آمده است " باب 77" :
چون وارد  کفر ناحوم شدند !  بی تامل  روز سبت  روز یکشنبه  درآمد وبه تعلیم دادن مشغول شد  ، به قسمی  که از تعلیم  وی حیران شدند  زیرا که ایشان را  مقتدرانه  تعلیم میداد نه مانند  کاتبان  ،  ودر کنیسه شخصی بود که روح  پلیدی داشت  ناگهان  صدا برداد وگفت :
ای عیسی  ناصری  مارا باتو چه کار ؟  آیا برای هلاک ما آمده ای  ترا میشناسم که کیستی ای قدیس خدا  وعیسی بر او نهیب زد که خاموش شو واز جلد شیطان درای و.........

خوب پس میشود گاهی انسانها به جلد شیطان بروند وکارهایشانرا روبراه کنند !

کلیسا نیز مانند سایر اماکن  علیه کلیه امیال انسانی بسختی میجنگد  وهر گز هم نمیپرسد  چگونه میشود  زیبایی را  صورت روحانی بخشید  وبه هوسها  صورت الوهیت دارد  درهمه زمانه همه قدرت کلیسا در راه بر هم کو.بیدن  امیال شهوانی  واندوختن مال وانتقام جویی میگذرد   اعمال کلیسا  دروواقع  دشمنی با زندگی است وبطور کلی این موضوع درباره کلیسا صدق نمیکند درتمام  مراکز مذهبی همین روش ورویه ادامه دارد وبدبخترین ملت دنیا آن است که بوروکراسی  مذهبی یعنی قدرت دین حاکم بر سرنوشت یک ملت شود  بنا بر این از ان ملت غیرار کینه ودشمنی وآدمکشی ودزدی  وسرکوبی خوبیها وشادمانیها چیزی عاید مردم زیر دست نخواهد شد .

سرکوبی حس انتقام  جویی است ملت ما همیشه میل دارد انتقام بگیرد از خانه وخانواده شروع شده تا سطح مملکت عده ای میروند ونوادههای عده ای بدبخت وفلاکت زده بر سریر قدرت مینشینند ومیل به انتقام جویی دارند .

من نمیدانم محمد رضا شاه از چه دید ونطری باین  ملت مینگریست که آنهمه به آن تکیه داده وبرایش نگران بود ومیل داشت که انرا دردورازه طلای تمدن بزرگ ببرد ؟ درحالیکه  این ملت نیمی از آن بی تفاووت ، نیمی درگیر جدال با شیطان وخود پرستی  نیمی خریداری شده ونیمی تنها  بفکر منافع خود بود.

سپس دین الهی بر آن ملت قدر ناشناس ظاهر شد !.
در این دین  اسلامی  خدا  تمایز وتکاملش بحد اعلا میرسد  خالق جهان وهستی  است  عادل است ، راه ورسم اخلاقی  برای بشر را نیز  توسط پیامبرش تعیین نموده  که موبمو باید اجرا شود   حتی اجرای آن  به همه اقوا م وملل دنیا نیز  باید تحمیل شود .
سوره قل یا ایهاالکافرون  متضمن این گفتار است :
به کافران بگو  که آنچه شما میپرستید  من نمیپرستم  وآنچه من میپرستم شما نمیپرستید دین شما برای خودتان ودین من برای خودم ....
ولکن امروز دین مرا باید بپرستید وآن لا اکراه فی الدین قدتبین الرشد را فراموش کنید .....

اسپینوزا  در کتاب خود درباره ماهیت خدا چنین میگوید"
من ماهیت  وخواص خدارا  بیان کردم  ونوشتم که او الزاما وجود دارد وخدای واحد است  وبه ضرورت  ماهیت خود عمل میکند   واما درمورد پرستش خدا چنین بیان میکند :
از طرف دیگر تمام  خرافاتی که من بررسی کردم از یک چیز ناشی میشود  " مردم اصولا تصور میکنند  که تمام اجزاء طبیعت  مانندد خودشان  برای  رسیدن به هدفی عمل میکنند  واینرا قطعی میدانند  که خداوند  همه چیز را برای هدفی خاص ساخته  وبرای آنکه این انسان دوپا  از آنها استفاده کرده واورا بپرستد ( صفحه 77  اسپینوزا وخدا )!

واز این موضوع قوم شریعه ویا اقوام خاصی بنام داراویش استفاده کرده دکان ومنبر جداگانه ای برای خود تشکیل داده اند . یعنی آنکه خداوند متعال همه این کره جهانرا خلق کرده وبشما انسان ها گفته تنها بنشینید ومرا بپرستید کارتان بکار بزرگتران نباشد !!!
البته اینجانبه با همه کم سوادی وبیشعوری خود میلی به ارباب  وعقاید این قوم شریفه  ندارم آنها دوچیز میخواهند مال ترا وروحت را  واین اقوام درهمه ادیان  زیر نامهای مختلفی وجود دارند .

از کجا به کجا رسیدم وگاهی آرزو میکنم ایکاش میگذاشتند بشر با شعور وافکار وسر مایه خودش رشد کند تنها معلمینی وفلاسفه ای  نه چندان قشری  برای آموزش افکار وشعور او لازم بودند نه بیشتر وعجب آنکه هرچه این جهانرا سر بالا طی میکنی وبه قطب میرسی میبینی ادیان درآنجابیشتر رشد کرده اند آیا مردم سر زمینهای شمالی از تاریکی میرسیدند ؟.......نا تمام
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 28/03/2017 میلادی /.

-----------منابع وماخذ "
کتاب مقدس : عهد عتیق سفر پیدایش  باب دوم وسوم 
اسپینوزا وخدا  عصر روشنگری قرن هیچدهم 

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۶

سر درگریبان

به راستی امسال بنفشه ها سر در گریبان بودند 
وبه راستی افسرده ودلگیر وغمگین .

آنها نیز از هوای من تنفس میکنند وبا من زنده هستند وبا من خواهند مرد /
در تمام این مدت  مانند یک انسان نیمه بیهوش به دیگران مینگریستم ، همهرا میدیدم هیچکس مرا نمیدید ، گویی از ورای یک ابر سیاه  چشم به عالم دوخته بودم .
هیچ چیز برایم مهم نبود وهنوز هم نیست تنها خواب بودم ودررویاها یم که بیشتر به کابوس های وحشتناک شبیه بودن غرق شدم.میل نداشتم چشم به روز به دوزم ویا صبح را ببینم 

بلند شو ، بلند شو ، هنوز زود است تن بمرگ دهی ، تنها آنهارا ازد ست دادی برایت مهم است ؟ 
نه ! ابدا برایم مهم نیست .تنها آمده ام وتنها خواهم رفت اما میل دارم با پاهای خودم بروم نه با دستهای کثیف وآلوده دیگران .

احساس میکردم دریک مکعب گیر کرده ام  یک چهار دیواری  یک گردش بطور مکعب  دریک زندان همه چیز بهم شباهت داشتند  بوی گند زباله ها ، بوی گند ریسایکلها  از عطرها تا پوشاک  بوی کند ماهیان  هورمونی  بوی گند پیاز  که هیچگاه گندیده نمیشدند  بوی سیر داغ خانه همسایه همه بو های خوب را تحت الشعاع قرارداده بودند /
به شیشه عطر خودم پناه بردم همه را روی پیکرم خالی کردم ، نه بی فایده بود آنها هم قلابیند وگلهای زیبای باغچه بدون بو! بدون هیچ عطری 
زمین گرد وکروی است  نه مکعب با دیوارهای بلند اما آنرا برایمان صاف کرده اند  با دیوارهای سیمانی وآدمهای قانونی .....
همه دچار بیماری گردش درفضای مجازیند ومن درسکوت روی صندلی نشسته باین هیاهوی بسیار برای هیچ مینگرم .

همه بیمارند وخود نمیدانند  همه دچار ( معروفیت لایک) شده اند یک صفحه روی فیس بوک یکی در جایی دیگر وسومی درفضای دیگر وچهارمی ....اوف حالم بهم خورد ومرتب هم تکرار میکنند که این دستگاهها از حضور جاسوسان سی آی آی ویا سایر جاسوسان بدورند !!! خود جاسوس خودشانند  . 

در خانه مسعود "ق" بودیم درساری خانه ای بزرگ مانند یک قصر ، یک پیانوی بزرگ درهال ورودی قرار داشت ، در باغ بزرگ زمین تنیس استخر وچهار حمام آب گرم تنظیم شده اطاق نهارخوری چیده وخانم داشت با کمک مستخدم ناهاررا درون اسانسور مخصوص میگذاشت  تا به به اطاق ناهار خوری برسد ، رفقا دراطاق بزرگ نشیمن جمع شده بودند ، از هر طبقه ای از خانمهای کوچه تا تیمسارها وحاجیان وعکس رهبر آیت ...بر دیوار میخکوب وداشت همهرا مینگریست ، دو منقل بزرگ آتش وچند میز برای بازی ....
تریاک را از کجا خریدی ؟ 
از همانجای همیشگی همان پسرک پشت سفارت برایم آورد 
چند ؟ 
لولی هزار پوند !!
نه ! تریاکش بد نیست البته سناتوری نیست اما خوب است ، بنشین ......
"من درفکر شهریه ترم آینده بچه ها بودم "
....
بابا تو هم مثل من میرفتی یک زن پولدار میگرفتی که الان .......
بقیه اش را درچشمان پر غضب او دیدم وناگهان فریاد کشیدم.....
از خواب پریدیم کجا هستم ؟ 
اوف چه خوب تمام شد آن دوران 
اما من تمام نشدم ونخواهم شد 
پایان دلنوشته امروز / ثریا / اسپانیا 27 مارس 2017 میلادی .



شاخه شکسته

همه چز به آرامی پیش میرود ، 
گویی زندگی دارد کمرنگ ترین نمونه هایش را به نمایش میگذارد ، زندگی رو به عقب کرده  ، مردم عقب تر میروند ، میدانند دیگر درجلو خبری نیست همه چیز درتاریکی فرو رفته دورخود میچرخند ومیگردند اگر احوالی برایشان پیش آمد چند انفجار هم برای سرگرمی خود ودیگران ایجاد میکنند  کشته میشوند میخواهند قهرمانانه بمیرند و.... ، بی حرمتد میمیرند .

به زبانی دیگر ، همه چیز مانند سابق پیش میرود واگر درجایی علفی صلح آمیز سر برآورد از بیخ وبن آنرا میکنند دور میاندازند چکمه های مامورین امنیتی برای پایمال کردن آن آماده است .
آه ! صلح ! با کلماتی مسیحا وار همچنانکه در ایام کریسمس آنرا با آواز میخوانند ، مسیح وار ، اما چشمها بسوی نقطه ای دیگر .درمحلی دیگر متمرکز شده است سرنوشت بشر رسیدن به نقطه ایست که از میان خروارها خاک وخاشاک برخاسته وراه نفس را گرفته است .
همه میدانیم با شروع یک عجزه مخوف ترین ووحشتناکترین مصیبتی را که بشر تا امروز احساس کرده است در انتظارش میباشد 

امروز ما در ترسناکترین ، خونین ترین وبیرحمترین  وتلخ ترین ایام دورانمان بسر میبریم  وهمه اینرا میدانند اما هرکسی بنوعی آنرا در ظاهر کتمان میسازد ، امروز کشتارها دسته جمعی شده است گمانها وبا امیدها فرق کرده اند  وهمه دریک اردوگاهی بسر میبریم که اقلیتی نیست اما عمومی هم نیست  وعده ای هنوز به پیروزی خویش امیدوارند ، کدام پیروزی؟ بر کدام ملت ودرکدام گوشه دنیا ؟.
هیچکس بجز عده معدودی متعصب ونا خوش ایند یا جانیان فاسد اصرار براین جنگ وکشتار ندارند بهره میبرند واین نشان میدهد که ما انسانها تا حد بی تفاوت وتنبل شده ایم  درجایی درعمق وجودمان جنک را تایید میکنیم اما اکثریت ترسو وافکارشان را بسوی دیگری پرتاب میکنند اینکه بنشینی ونوشتار دیگرانرا جلوی رویت بگذاری وکتابی بنویسی دردی از جامعه دوا نمیکند انسانهایی که درمیان انواع رنجها بوده اند  عده ای ممکن است از من برتر باشند  اما دریک موضوع تجربه من به موارد گذشته بیشتر میچربد  من سالهای پیش  با ناسیونایستها ، کومنیستها ،  رویهم رفته هر ایسمی !! برخورد داشته ام وتنها نجربه کسب کرده ام  نه زیر سلطه شرق رفتم ونه غرب  تنها تجربه اندوختم .

امروز نمیتوانم برای دوستان بنویسم  ویا گفته های شمارا درک کنم  خشم شما به نوشتارهای من گاهی تا  حد معینی بالا میرود وسپس دوباره آرام میگیرید  سعی دارید مردم را گناهکار جلوه دهید درحالیکه خود یکی از هما ن مردم هستید با قوانین وقالبی که از آن ساخته شده اید  شما پادشاه را بیرون  راندید ویک جمهوری من درآوردی را جایگزین آن ساختید واین جمهوری کم کم تبدیل شد به هما ن یکه تاریها ویگانه پرستی ها  وامروز در وضع فلاکت باری اسیرید  وبخود امتیاز میدهید که بردیگران سرید .
نه ، من بیطرف ماندم اما از عقیده خود هیچگاه عدول نکردم وپایین نیامدم وهنوز هم بر سر عقیده خود پا برجا هستم .

عید با بی حرمتی ولوس درمیان سیل وباران باد وبرف گذشت برای من گذشت وهمان یکهفته کافی بود امروز اولین روزیست  که توانسته ام پشت میزم بنشینم وبنویسم  اکثر روزهایم درتختخواب میگذشت بین خواب وبیهوشی .چیزهایی روی کاغذ نوشته ام اما نمیتوانم آنهارا بخوانم . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " / اسپانیا / 27/03/2017 میلادی/.

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۶

بهاران همیشه








همیشه از بهار نفرت داشتم 
فصل بیماری زا فصل مشکوک فصلیکه نمیدانی آنچه زیر پاهایت هست وروی آن راه میروی تازه متولد شده ویا دارد میمیرد فصل هجوم صفرا فصل هجوم بیماریها پنهان زمستان وفصل آلرژی . 
هفت سین  مانندیک جسد روی میز ولو شده  ومن دچار آلرژیهای نوظهور بهاری بهاران ساخته شده برای جوانان  عاشق ومن عشقم را در بهار یافتم وامرو ز عکس اورا دیدم که در روزکارانی که من  نبودم  در کنار  بقیه موسیقدانان در کاباره ا مشغول  هنر نمایی بوده است  آخ که اعتیاد   چقدر بد ونفرت انگیز است انسان را به هر کاری وا میدارد بعد هم سر پیری خودش را به بارگاه خلیفه رساند ودر محفل او نشست وباهم حال کردند درواقع از اینجا رانده ودر  آنجا مانده  بیچاره مادرجانم راست  میگفت . 
  حالدیگر گذشته او  رفته من هم رفته ام ودر کنج خراب آباد دیگری بگمان خود زتدگی میکنم ...  
نمیدانم معنای زندگی چیست؟خیال است یا افسانه هرچه   هست من دراین افسانه ها گم شدم ودارم خو دم را از ورای یک شیشه میبینم . 

روز اول عید دوست نازنینی دارم که سالهاست اینجا با خانواده اش زندگی میکند محال است نوروز را فراموش کند وزنگ ویا تلفنی نزند   تبریکی نگوید سیاستمداری بوده که از بد حادثه باینجا پرتاب شده  داشتم برنامه  جدید جناب فخر .... ا میدیدم باو گفتم  : قربان من انتخاب خودم را کرده ام  وباین جوان دلخوش ساخته ام خنده بلندی سر داد و سپس گفت یکروز سر فرصت درباره اینموضوع حرف خواهیم زد . 
 برگشم به چهره آن جوان نگاه کردم از پسرم نظرش را پرسیدم گفت :  
به لبان نازک وقیطاتی  نمیتوان اعتماد کرد 
ای وای .....
باز هم اشتباه رفتم ؟ 

گفتمش کشتی مرا بر گردنت خون منست 
گفت:از جان بگذردآنکس ًکه مفتو ن منست

گفتمتش عشق تو عالمکیر کرد افسانه ام 
گفت  : این افسانه سازیها ز افسون منست 

گفتمش  ای مرد رسم وقانون نکویان  چیست؟ 
 گفت :بیوفایی رسم من  بیداد قانون منست 
 ومن در انتظار قانون اساسی🐭🐭🐭🐭 و.....
حال ما در انتظار نوزاد جدید الورود ایشانیم 
پایان 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” اسپا نیا 
23/03/2017 میلادی/.

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۶

شب سال نو

سال نو مبارک !
برای چه کسانی ؟ 
پس از یکهفته خستگی شام در سکوت در میان چند خارجی که تنها وجه اشتراکمان زبان فارسی بود که آنهم سر میز غدغن شد !!! شب ما به پایان رسید  الان نیمه شب است من گلو درد وتب دارم  مانند همیشه باید خودم از خودم پذیرایی کنم  آن شب غمگین ترین شب زندگیم بود پسرک امریکا بود همسرش تنها با یک پیام عیدرا تبریک گفت هردو در یک قرارداد نا مریی تنها به دوست داشتن یکنفر اکتفا کرده ایم کاری به زندگی هم نداریم دو غریبه هستیم او از غرب من ازشرق .
یک شام معمولی بود  تنها محتویاتش فرق کرده  بود من درسکوت باین غریبه ها مینگریستم اینهمه زحمت برای چند ساعت  روی مبل ولو شدم پر خسته بودم شاید آخرین عید ی باشد که من برایش آنهمه زحمت کشیدم دخترم راست گفت :
ارزش ندارد سال آینده به یک رستوران میرویم مثلا ماهی میخوریم یا پاییلا  یا پیتزا از نظر او ارزشی ندارد سنت دو هزارو هفتصد ساله ما اما .....روز سنت جان روز پدر خیلی مهم است !!خیلی  ...
.
روز قبل زمین خورده بودم یخچال جا نداشت شیشه آبجو غلط خورد وروی زمین ولو شد تخم مرغ از دستم افتاد روی زمین منهم روی آن لیز خوردم برای دخترک پیغام دادم که احتیاج به کمک دارم وایکاش این کاررا نمیکردم .....
با عصبانیت امدو گفت امروز روز پدر است ومن وهمسرم قرار ناهار داریم این کثافتها را  ول کن  .... از نظر او کوکو سبزی وزرشک وته چین وسبزی پلو کثافت بودند چون همسر مامانیش غیر از شکنبه خوک وگلو وچشمان خوک وماهی چیز دیگری دوست ندارد .. 
با احترام اورا روانه کردم تا بشوهرش ملحق شود وبروند رستوران شکمبه خوک بخورند حال
شب عید با کلی افاده من مقصر وگناهکار به میز مملو از خوراکهای لذیذ مینگریستم کوکو سبزی گویی حرف میزد دیس لبریز از سبزی پلو و ظرف تهچین 
اوه این ماست دارد ؟ من دوست ندارم واین ....خوب تورتیای وردورا یعنی کوکوی سبزی بد نیست  شام به پایان رسید دخترم چند بیسکویت بدون شکر به همراه چند دانه توت وکمی خامه فشاری آماده برای دسر آورد وجشن ما با سرور وشادمانی در سکوت به پایان رسید  شام رادر خانه دخترم صرف کردیم چون من جا نداشتم خانه ام همان قفس است که در آن زندانیم .
انسان تنها در محدوده وطن وخاک خودش کامل است نه درمیان آدمکهای نوظهور ورباطها  .....
بلی باندازه تاریخ من اشک ریختم . پایان 
روز سوم فروردین ۱۳۹۶/ اسپانیا 
ثریا ایرانمنش ” لب پرچین”/

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۵

دنیای وارونه ما

این آخرین نوشته ای که دراین سال روی این صفحه میاورم ، نوروز درراه است وکارهای زیادی درپیش دارم !!

حضرت سلطان قابوسن ابن سلاطان ابن سلاطین جناب اردوغان فرموده اند همه باید پنج بچه به دنیا بیاورند ( عمدتا پسر باشد بهتر است ) چون آینده اروپا دردست سلاطین عثمانی است !!!

خوب مبارک است امیدووارم من درآن زمان نباشم ونخواهم بود درحال حاضر همه حکم رباط را پیدا کرده ایم بنوعی درخانه هایمان زندانی وبنحوی زیر ذره بین وچشم  برادر بزرگ وزیر نوعی کنترل شدید هستیم از گردش آشغالهای وجدا سازی آنها گرفته تا نانهایی را که میخریم ومیخوریم وهرروز محتویات آنها کمتر میشود وکوچکترمیشوند ودرونشان پوک درعوض سوسک ، عقرب ، کرم ، مورچه  وتخم  کرمها ومورچه ها غذای مارا تشکیل میدهند ، بیخود نیست سوسکها به حمام من پناه آوردند ، از ترس است عقرب سیاه جرار نیز از غذاهای دست آول است .
مغز میممون وحال مغز انسانها .....

زنانرا بکشید یا به دست مردان قبیله  یا درکوچه وخیابان ویا با ساطور واسید مگر آنهاییکه رباطند تنها آشپزخانه را میشناسند وتمیز کردن خانه وپذیرایی از ( آقا وسرور) وآوردن بچه آنهم پسر درغیر اینصورت دورشان بریزید اگر کمی فکر کردند ویا چیزی درمغزشان بود آنهارا تبدیل به رباط کنید البته اگر جوان بودند وزیبا پیرهارا به دست پزشکان خواهیم داد تا ترتیبشانرا بدهند با خوراندن قرصهای خواب  ونئشه آور ، زنان نباید فکر کنند آن کله کوچکشا تنها برای روییدن موهای بلند است نه بیشتر اگر زنی فکر کرد واندیشید ویرانش کنید به دست خود خاله خانباجی ها .

این آخرین نشانه منست در سال 1395 شمس خانم و2017 میلادی ، بعد از آن نمیدانم چه خواهد شد بستگی به حال واحوال من ودنیا دارد ، از این دنیا بیزارم وبیزار م وبیزار روزی غضه میخوردم که از منظومه ام دور افتاده ام خوشبختانه دول بزرگ حاکمین ما برایمان منظوه هایی ساخته اند در بالای زمین احساست را بگذار روی زمین وخودت مانند یک پشه برو هوا درآنجا در یک منظومه جا خواهی گرفت .

همه ما را تنها گذاشتند تکه تکه مان کردند مهاجرتها ، جنکها آنهم بیشتر از نوع ادیان بی مصرف ودروغین موسی خدا رادرآتش دید عیسی خدارا دردایره زمین دید ومحمد درکوه طور وهرکدام کتابی تقدیم داشتند وگفتتند سرتان را  از روی این .کتب برندارید هرسه هم یک حرف میزدند با زبانهای مختلف ....زنان باید پوشیده باشند ، زنان باید مطیع مردان باشند وزنان جایشان درگوشه مطبخ است ومردان به دنبال جنگ وشکار گناهکار اصلی زن بود ومرد بیگناه !! وکتب را مردان نوشتند خوب سعی کردند شعوررا هم از دیگران گرفته بجایش پهن بگذارند حال هرچند تحصیل کرده وهرچند دنیا دیده  درکنج مغزشان مارمولکی میخزید که باید ضد زن رفتار کرد .

حال دادگها بجای رسیدگی به پرونده ها ی بزرگ وقوانین وقضاوتها دست بالا  نشسته اند تا ببینند من نام حسن آقارا با غین نوشتم یا باقاف تا مرا به دادگاه ببرند ، روزنامه نگاران ونویسندگان کتابهایشان خمیر شده وخودشان درزندانها ویا سیاهچالها جای گرفته ویا سکته میشوند !!
برای چی بنویسم ؟ برای کی بنویسم ؟ تنها نشستم .بقول معروف چس ناله کردم چون میبایست مواظب باشم حرفی نزنم که به تریش لباده کسی بربخورد دیگر برایم مهم نیست حال یک رباطم بدون فکر بدون اینکه بدانم چکار میکنم یک مانکن ، مانند سایر مانکنها  که با لبان قلوه ای وگونه های برجسته وموهای بور از یک خمره درآمده اند وباید با( مستر) ویا ارباب  بخوابند همین نه بیشتر .
بهر روی با شما دوستان وعزیزان تا سال آینده خدا حافظی میکنم اگر عمری بود باز به چس ناله هایم ادامه میدهم .درخاتمه با سپاس از همه مهرومهربانیهای شما سال نورا بشما تهنیت میگویم با بهترین  وصمیمانه ترین آرزوهایم . اگر آرزوی دردل مانده باشد .
با تقدیم بهترین  وشایسته ترین احترامات . ثریا .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " بلاگ لب پرچین " 18 مارس 2017 میلادی ///.

بهار دلکش

افسرده ترم از نفس با دخزانی 
کان نوگل خندان نفسی همنفسم نیست

صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که راه پیش وپسم نیست

بیحاصلی وخواری من بین که دراین باغ 
چون خار ، بدامان گلی  دردسترسم نیست ..........شادراوان " رهی معیری"

باز با گریه بیدار شدم ، دیر هم بیدار شدم ، اندوهی شدید در دلم راه پیدا کرده بود ، نمیدانم چها دیدم ، درخواب وکجا رفتم، هرچه بود اشکی بود که برچهره من نشست .
نوشتن تنها  چیزی است که مرا آرام میسازد ، نه میلی به صبحانه دارم ونه میلی به غذا اما باید بجنبم چون نشستن ونگاه کردن یعنی مردن .

حال وارد فصل دیگری میشویم   فصلی که درآن باغ و گل وپیوند عشق است  احساس من در بی تفاوتیاست  در لابلای پیچ پیچ خاطرات تلخ  که هنمیشه باد مخالف مرا باخود میبرد .
چه مظلومانه وچه نجیبانه دهانم را میبستم ومانند یک فرمانبر مطیع هرکاری را انجام میدادم  برای صواب !!! 
حال امروز حتی پرنده ای هم پشت پنجره اطاقم نمینشیند  تا آشوب زندگیم را ببیند  ، امروز هوا آفتابی است باآسمان ابری دیروز وفردا فرقی نخواهد  داشت دیگرگرمی نوری نیست گرمی نفسی نیست در رویاها دیگر اثری از تفکر ونجابت نیست واین فصل دیگری است وسال دیگری .

نه بیاد پاییزم ونه زمستانی که مرا با خود به آسمان برد ونه بهاری دلکش که درراه است .

بیاد این بودم که آن روز ها مادر همسرم با ما زندگی میکرد دریک آپارتمان در طبقه پنجم با پنجاه وهفت پله که میباییست هرروز آنهارا طی کنم برای خرید آذوقه وبردن پسرکم به کودکستان وبردن مادر شوهر  به دکتر وهر نیمه شب ساعت را کوک کنم که بیدار شوم تا  داروهایش بدهم جنینی درشکم داشتم وبالا پایین رفتن این پله هابرایم خیلی مشگل بود آما پیر زن بیمار را نمیتوانسم بحال خود رها کنم وظیفه انسانی من مرا وادار میکرد که از او مواظبت کنم دخترانش ، پسرانش ، نوهایش به دیدارش میامدند اما نه برای دیدن او  برای خوردن شام وپذیرایی گرم !!! همسر ؟ مست واز دنیا بیخبر تنها خرناسه میکشید .

امروز ....نه بهتر  است ساکت بمانم ، بهتر است حرفی نزنم . اگر کاری انجام دادم بخاطر نفس عمل بود نه اینکه اجری بگیرم ، 
تصویرها گرد مرا گرفته اند وبا آنها سال را نو میکنیم صدایی نیست تنها تصویر است .آنها دل به شب خوش کرده اند که از راه میرسند شام خوبی درانتظارشا ن میباشد وآن دیگری برنامه اش را طوری تنظیم کرده که همان روز به سفر برود ........
برایشان یک عید ویک جشن وجود دارد  نه بیشتر .
در انتظار هیچکس نیستم .......

دل خوش مشرب ما داشت  جوان عالم را 
شد همان روزجهان پیر،  که ما پیر شدیم 

تن بدادیم به آغوش زلیخای جهان 
راضی از سلسله  زلف چو زنجیر شدیم 

سالها گرد سر سرو  چو قمری گشتیم 
تا سزاوار  بیک حلقه زنجیر شدیم .....صائب تبریزی 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 18/03/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۵

قدرت پول .

هیچگاه تا امروز وتا این اندازه به 
قدرت پول فکر نکرده بودم .
زمانی با چشم حقارت به لباسهای همسرم واطرافیانش  مینگریستم وبا خود میگفتم :

تازه به دوران رسیده ها  شهرستانیهای نوکیسه حال به دوران مد وزیبایی شانل ودیور واوسن لورن  افتداده اند ! 
هرچند امروز دوباره برگشته اند به همان  لباسهای محلی سربند ودستار ! آن زمان وآن زمانه ایجاب میکرد که با لباسهای مارک دار در میهمانیها حاضر شوند ومن با یک لباس ساده دوخت دستهای کوچک خودم وارد که میشدم مجلس روشن میشد ! همه ازجا برمیخاستند
.
باریک ، بلند وزیبا وپر غرور .......
همان پرنده زیبای  دشتهای دور که چشمانش را خوب میکشید ومیدانست خطوط را چگونه ظریف ونا پیدا روی چشمانش بکشد وآنهارا براق وکشیده نشان دهد .

امروز به قدرت پول پی بردم دیدم  در زمان میانسالی وافتادگی  تنها پول است که بفریاد تو میرسد دیگر از آن زیبایی خبری نیست دیگر از آن چشمان براق وبقول خیاطم امام جمعه کش نیز اثری نیست امروز همه چیز ازبین رفته وباید پول فراوانی خرج کنم تا لباسهایی مانند آن روز آن زنان تازه به دوران رسیده بپوشم تا هنگامیکه به آن مردک کار گر تلفن میکنم که چادرها پاره شده اند امروز وفردا نکند وبداند که در زیر سرم گنجی خفته است .

هیچگاه تا امروز به قدرت پول پی نبرده بودم که میتوانستم  یک مستخدم شبانه روزی استخدام کنم وخودم درتختخوابم ولو بشوم ومجله های مدرا تماشا کنم وشکلات سویسی بخورم واو مشغول تمیز کردن حمام وخانه شود .

نه دروغ چرا امروز نمیتوانم اینکاررا بکنم حقوق ماهیانه من تنها میتواند تا آخر ماه مرا بکشد ومقداری پس انداز کنم برای روزهای تولد ، کریسمس .وعید وغیره برای نوه های بی بخار وبی غیرتم که تنها برای گرفتن آنها میایند نه بیشتر .

هیچگاه تا امروز به قدرت پول نیاندیشده بودم که میتوانست حتی گذشته های ننگین افرادرا بپوشاند وآنها  بر سر صدر بنشاند .نه ! امروز همه افراد مانند آرتیستهای ازکار افتاد ه سینما از جلوی چشمانم گذشتند :

خانم مهندس با آن چهره کریه اما چون یک خانه بزرگ درشهر داشت جایش درآن بالای مجلس بود !
آزیتا سالکی چون همسرش جناب سرهنگ بود وخانه ای در شهر داشت همه یادشان رفت که روزی بغل خوابشان بوده است /
 وجمال وجمیل وغیره امروز همه یادشان رفته که بیست وچهار ساعته در خدمت !! اعراب بودند وحال با پولهایشان مشغول " بیزنس» هستند وهمه دست آنهارا میبوسند دستی که بارها بر جمال بی مثال تخم عرب نشست وبرخاست .

امروز همه میل دارندبا انوشه خانم دوست باشند چون توانست بجای آنکه به کودکان محروم وبی پناه ایرانی وغیره کمک کند دومیلیون دلار داد وبه رویاهایش جامه عمل پوشید ورفت یک دور دورزمین زد وبرگشت به ماه هم نرسید تنها کمی اززمین دور شد .
نه ! امروزز تنها یکی دو نفر از دوستان که از قدیم  قدیم مرا میشناختند وبخانه ام آمده بودند با من سلام گرمی دارند .
خانم تیمسار هاش فوت کرده بود زن خوبی بود با هم دوره بازی داشتیم ! شصت سال بیشتر نداشت همسرش مرتب میگفت " بلبل جان چمدانت را باز مکن اردیبهشت درتهران هستیم واین اردیبهشت بیست سال طول کشید زن بیچاره از فراق خانه ورومیزی فرانسویش دق کرد ومرد ! همسرش بلا فاصله زن بیوه پولداری را پیدا کرد وگرفت او ریاست اداره  هشتم ساواک را داشت ودرخارج مواظب دانشجویان بودار بود !! وبلا فاصله با جناب قربانی فر وقاشوقی عرب دست بکار حمل اسلحه بین جنگ ایران وعراق شدند بلبل جان مرده بود وآرزوی ایران ورومیزی فرانسویش بر دلشس ماند.

روز گذشته در یوتیوپ داشتم " اشک تاریح " مسعود صدر را میخواندم ، باندازه همان تاریخ اشک ریختم وبه آن مرد احترام گذاشتم یک وطن پرست واقعی است اما درجایی همان پول حکم میکند که دست یک زن ....معلوم الحال را ببوسد چرا که پشت او به جاهای دیگری بند است وبنیادفرهنگی را بنا نهاده درحالیکه لعبت والا فلج وناقص وبیمار وتنها درکنج خانه اش افتاده است کسی نیست برود تا چهره زیبای اورا ببوسد لعبت والا هم مانند من میل داشت غرورش را حفظ کند شاعره ای بینظیر بود بی آنکه دم از منم منم در اشعارش بزند ویا اشعار سیاسی باب روز بسراید او وسیمین بهبهانی دویار جدا ناشدنی بودند .
قدرت پول بینظیر است  خاکستر گرمی بر روی همه گذشته های ناپاک تو میریزد وتو که پول نداری آن خاکستر را بر سرت الک میکنند .اوهر بی سر وپایی بخودش اجازه میدهد تا بتو توهین کند . ین است قدرت پول .

هنوز هم میل ندارم لباس مارکدار بپوشم وکفشهایم را از دیور بخرم هرچه را که داشتم درایران بخشیدم وخودم با یک جفت کفش دوخت ایران برگشتم برای همیشه دیگر کسی نمانده بود همه رفته بودند ویا زیر عبای خلیفه دعا میخواندند./.
پایان یکروز سخت من
ثریا / اسپانیا / 17 مارس 2017 میلادی /.