دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۵

ياد واره

امشب هشت شمع روشن كردم ،
سال گذشته شش نفر از دنيا رفتند ، سرى به نوارها وفيلمهاى تو زدم ، فيلمى كه در آخرين روزهاى عمرت از تو برداشتند ، آخرين عيد نوروزتان بود وخودت ميدانستى كه بهار ديگرى را نخواهى ديد ،
آن سال هم بهار بود ، تو با كت وشلوار كرم جلوى درب دبيرستان من ايستاده بودى رويم را بر گرداندم ورفتم ، به دنبالم آمدى وسلام كردى ، خجالت كشيدم احوال دوستم را پرسيدم گفتى خبر ندارى وبراى ديدن من آمده اى مدتى در سكوت راه رفتيم ، سپس مرا تا درب خانه رساندى وقرار فردارا گذاشتى كه به سينما برويم ، من سرخ شدم ، تنها چند بار  ترا در خانه زرى ديده بودم ، همه جمع بودند تو تنها از زير چشم بمن نگاه كردى ، كتابهايم روى ميز بودند ، شب كه بخانه برگشتم ،با خطى خوش روى جلد دفترچه ام نوشته بودى :
ديشب ترا بخوبى تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى من اشتباه كردم 
آشنايى ما ادامه پيدا كرد مرتب بمن هشدار ميدادى كه قدر خودت ر ا بدان ، دختران در مدرسه از من سئوال ميكردند ،كى بود ؟ جواب ميدام ،يك دوست ،اشنا ، تنها چهارده سال داشتم و تازه پدرم را از دست داده بودم  در سينما دستمرا گرفتى ، بوى ادوكلن خوشبوى تو رايحه اش در دستم باقى ماند وتمام شب آنرا بو ميكشيدم ،........
داستان مفصل است ، آخرين بار با برادر بزرگت هوشنگ در بندر انزلى  حرف زدم از تو گله كردم كه بيخبر خانه مرا فروختى وپول  أنرا برايم نفرستادى ، برادر در دفاع از تو گفت حتما من باو خواهم گفت اما بگذار چيزى را اعتراف كنم  فرهنگ در تمام عمرش غير از تو زنى را دوست نداشت هميشه از تو ميگفت
،ومن آخرين بارى كه درخانه شما ميهمان بودم عكسم را در ألبوم شخصى تو ديدم أنرا جدا كردم وباخود أوردم اين عكس گوياى داستانهاى زيادى است ، 
آسوده بخواب من ترا بخشيدم وهمه راكه بردى حلال ميكنم برايم مهم نيست ، من هنوز قدرت دارم ، زنده وزندگى  ميكنم خوشبختانه سلامت هستم ،بقول اينجاييها Des canso Pas  شبم آرام است بيرون مردم جشن هالووين گرفته اند ومن بياد تو هستم وروزهاى شيرين وخوبى را كه باتو داشتم . ثريا / ٣١اكتبر ٢٠١٦ميلادى .  

سرزمین مردگان

 تمام شب بیدار بودم ، 
واشکی را که برگونه ام جاری بود پاک میکردم ،  وبه آن خورشید بیمار میاندیشیدم که امروز در یک بهشت آرمیده است قبل از آنکه به سن شصت سالگی برسد ، او زیبایی را دوست داشت ، خودش زیبا بلند بالا و مورد لطف بانوان وزنان ! او خورشیدی بود که خیلی زود غروب کرد ،  میل نداشت پیر شود وناتوان واز کار افتاده ومحتاج دیگران  ، حال داشتم به جایگاه او میاندیشیدم ودراین فکر بودم که اگر شهردار سابق ما بر سر کار بود میرفتم وبوسه ای از گونه اش میربودم که این دهکده  را بمانند یک شهر زیبا ی اروپایی ساخت واز همه مهمتر این گورستان وسیع را که مانند بلوکهای ساختمانی پنج طبقه جلوی هر طبقه یک بالکن  لبریز از گلهای رنگارنگ ،  درآن هنگام که دخترک بغض کرده داشت گلها را به زور درون گلدان میکرد وهمسر ش با چسب آن را روی لبه باریک  خوابگاه ان میگذاشت ، من گشتی به دور گورستان زدم ، بهشتی بود مانند خانه های درون کتاب نقاشی  چهار گارد مامور جلوی درب ویک سالن بزرگ برای گذاشتن جنازه ویک چاپل کوچک برای اقامت کشیش ، مهم نیست چه دینی داری همه میتوانند وارد آن سالن بشوند وکشیش برای جنازه دعا بخواند ، درست چهارده سال میشود که ما اورا از آن گورستان متروک ویرانه باینجا منتقل کردیم ( البته تنها استخوانهایش بودند ) درون یک جعبه سربی وسنگی که رویش نام وفامیل اورا حک کرده تاریخ تولد وومرگ ، دراینجا رسم است که نام مادر هم باید ضمیمه  نام خانودگی  به همراه پدر باشد وایکاش من نام فامیل مادرش را نیز روی آن میدادم حک کنند ، دیگر دیر است اما درطی این چهارده سال چقدر انسان از این شهر رفته ، چه جوانانی و چه مردانی ، روی همه قبور مجمسمه مادر مقدس یا پدر مقدس ویا عکس او نشسته بود تنها پدر ما هیچ علامتی نداشت ، اما کسی هم بی احترامی به آن نکرد ، آنرا ویران نساخت زنان ومردانی که کارشان تمیزکردن قبور است هیچگاه اورا کثیف بجای نگذاشتند سنگ او برق میزد هرچند خودما ن آنرا تمیز میکردیم اما معلوم بود که جاهایی را که باد وباران ویران کرده  تعمیر کرده اند ، نه ! هیچکس نپرسید این مرد از کجا آمده واینجا چکار میکند ، در بالای گورستان قسمتی هم به مسلمانان اختصاص دادشده بود که ابدا قابل مقایسه باین قسمت نبود وجایی را برای خاکستر آنهایی که سوزانده میشوند ، سروهای بلند قامت کشیده ، درختان شمشاد وبوی عطر بهار نارنج درختان گل سرخ وزرد ، چمن ها همه سبز ، وزمزمه آب دریک جویبار که از دامنه کوهها سرازیر بود .
برگشتم دست گذاشتم روی سنگ او وگفتم " خوب جایی خوابیده ای " همان بهشتی را که وعده داده بودند نصیب تو شد ومن در جهنم ماندم !
در جهانی دیگر  در کنار نسیم 
در گهواره شادمانی ، زیر فانوس نور ماه 
فارغ از تیغه سرد ؛ خون جگر ما 
دراین تیره شبها که فردایی ندارد
پایان.
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
31/10/2016 میلادی/.

سکوت گورستان

در این فکرم که درآغوش که خواهم مرد ؟  آغوشی نیست ، خواب بودم ، درخواب وبیداری کسی بمن گفت ، مادرجان درآطاق دیگر خوابیده , نترس ! چند شبی است که سایه اورا دراطرافم میبینم ،  او درآغوش فامیلش مرد ، در وطن خودش ، با عزت واحترام ، پستانهای او چشمه نور بودند وهمهرا  روی سینه اش میفشرد  ، غیر از من ! نه من ونه پدرم از خون آنها نبودیم ! 
چه کسی با من است ؟ چگونه ایمن باشم آنهم دراین دنیا ی ویرانه شده .
 همسرم !!!
روزگذشته بدیدارت آمدم ، درگورستان شهر ، غلغله بود ، این سه روزهمه به دیدار عزیزان از دستر فته شان میروند با انبوهی از گلهای تازه ومصنوعی ، هربار گلدانی که جلوی  سنگ مزار تو گذاشته ایم  میشکند ؟ اینبار گلدان جدیدی خریدیم وبا چسپ سیلی کن  آنرا روی آجر جلوی سنگ  چسپاندیم اما مطمئن هستم که با ز باد ویا تکه سنگی  آنرا خواهد برد ویا درهم خواهد کوبید ، جایی که تو خوابیده ای پارک بزرگی است ، اطرافت همه گونه نژادی هست درختان سر بفلک کشیده سرو وشمشا دوخیابانهای تمیز ومردان وزنانی که هر ساعت برای  تمیز کردن قبور مشغولند ، شیر آب بزرگی برای شستن دستها ویا سنگها وسطل زباله ، یک کافه تریا ، ویک فروشگاه بزرگ گل فروشی ، گویی وارد شهری شدیم یکی از  شهرهای والت دیسنی ! دختر بزرگم تنها  به دیدارت  میاید  ، او حسابش را با ما جدا کرده است ، درکودکی خوب اورا تو شتشوی مغز دادی با همه این حرفها روزگذشته باز برایت  دعا خواندم وترا بخشیدم وعجب آتکه ا ز تو نیز طلب بخشش کردم ، نام وفامیلت کم کم از روی سنگ دارد پاک میشود بیست وشش سال عمر کمی نیست ، حتما دختر بزرگت برایت آنرا ترمیم خواهد کرد . او از ما جداست ، ما هیچی چیز از زندگی خصوصی وداخلی او نمیدانیم  ، همسرش دربست اورا دراختیار دارد وباو فهمانده فامیل یعنی من تو وبچه ها بقیه خارج از گود میباشند !
من کمتر باو مراجعه میکنم ویا چیزی را  از او میخواهم ، او چون من نیست ، نه پرهیزکاریهای مرا دارد ونه حساب زندگی را میداند ، عکس ترا درقاب زیبایی در بالاترین نقطعه کتابخانه بهمراه زیباترین گلدان گل گذاشته است اما عکس ما فامیل درگوشه ای آن لابلای کتابها دیده میشود ، اصراری ندارد که جلوی مردم مادررا بپرووراند ویا خواهر وبرادر را همین که هستند کافی است برای مواقع لزوم ، نه من درآغوش هیچکس نخواهم مرد ،  خودم خودمرا پرخوام کرد ، فریادی نخواهم کشید خودمرا با اندوه پاکم تسلیت میدهم ،  پرستاری بودم ، کارم تمام شده باید محل خدمترا ترک کنم ، سالهاست که از محل خدمت بیرون آمده ام ودر خانه خودم زندگی میکنم خانه متعلق بمن نیست صاحبخانه را هیچگاه ندیده ام مردی است اهل ویلز که درهمانجاها هم سرش گرم است من هرماه کرایه را به حساب او میریزم خانه داشتن اینجا کار درستی نیست صاحب اول وآخرش خود تویی بی آنکه قیمت آن بالا برود ، بچه ها همه خانهایشان روی دستشان مانده کسی نیست آنهارا بخرد با همه مخارجی که درآن انجام داده اند.
تمام شب نخوابیدم  دلم آشوب است نفسم تنگ است ، کم کم باد صبح از بسترم گذر خواهد کرد  وکم کم کوه نشان آفتابرا عیان میکند  پلکهایم خسته اند ، خواب گریخته ، واز خو د میپرسم ، چرا؟ کجارا غلط رفتم ؟  پوپکی از راه دور آمد وبر بالای شانه ام نشست  دردلم آبی تازه روان شد ، پوپک نبود مرغ ماهیخوار بود ،  حال من ودل روبروی هم ایستاده ایم ، من وآن دختر غریبه روبرویهم ایستاده ایم ، او تنها باخواهرش یگانه  است آنهم شک دارم ، چهارده سال است  که همسرس با پسرمن قهر است به چه علتی ؟ نمیدانم  ! همسرش ! بهتر است بگوییم میخی زیادترا ز... روابط خانوادگی ما با پدر ومادر ش قطع شد دیگر غریبه شدیم ، آنها پیر شده اند وباز نشسته وتنها دریک خائه بزرگ بدون هیچ دوست ویا آشنایی ، میترسند خرج کنند پولشان کم میشود !!  دخترم نیز به انسو مایل است ، تا اینسو ، توقعی ندارم ، میراث هنگفتی ندارم برایشان بگذارم ، هرچه هست درهمین خانه است وآنهرا که از پدرش باقیمانده بود بخودش دادم دیگر چیزی پیش من نیست ، 
مادر ! آیا داری بمن میگویی که توهم همین سرنوشت را  داشتی ؟ بدون من وما بودی ؟ اما تو خواهران بردارانت بچه های آنها را دراطرافت داشتی  که ترا مانند گل جا بجا کردند ، میان فامیلت بودی > هنوز چیزکی از آن ( ده ) برایت مانده بود هنوز میتوانستی اجاره بعضی چیزهارا بگیری وخرج کنی ، مجبور نبودی درانتظار ماهیانه دولت باشی ، خوب امشب وفرداشب .
شب اموات است وروز سه شنبه اول ماه نوامبر روز اموات است ! باید برایتان شمع روشن کنم وچند دسته گل بگیرم وبه دریا بروم برای آنهاییکه خاکسترشان درون شکم ماهیان است ویا درقعر دریا . دلم گرفته ، خیلی هم گرفته ، بکسی مربوط نیست ، زندگی است که خودم انتخاب کردم به هنگام غرق شدن درآبهای دشوار زندگی وسراشیب ، اول بچه هارا انتخاب کردم ، مادررا رها کردم سر زمینمرا رها کردم وخودمرا و  وترا نیز .
 پایان نوشتار وترجمان عشق ودوستی و مهربانی .ثریا .
نیمه شب دوشنبه 31/10/2016 میلادی / ساعت 4/33 دقیقه صبح !

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

راز نهفته

گر بیاید زمانم بسر 
گر کسی جوید زمن خبر
نرگسی در آبدان 
خیره در عکس خود 
آن ، منم ! ..........سیمین بهبهانی 

شب گذشته  ناگهان برخاستم وتابلتم را به دست گرفتم چیزی نوشتم وآنرا بجای خود گذاشتم بی آنکه دوباره آنرا بخوانم ، میدانستم رازم را بر پهنه دشت  رها کرده ام ، اینهمه سال بخودم دروغ گفتم ، حال که بر میگردم به گذشته میبینم اینمن  بودم که با خود خواهیها ولوس بازیها و افاده های طبق طبق !! اورا بسوی دیگری فرستادم به دامن بقیه خوانندگان وعشاقش ، آن شبی که به منزل ما آمد وگریست  ، پسر من چهار ساله بود ، دیگر دیر بود ، هم برای او وهم برای من او سخت معتاد شده بود ویک انسان معتاد برای به دست آوردن مواد دست به هرجنایتی میزند وسر در مقابل هر بیسرو پایی خم میکند ، کما اینکه او خم شد ! 
سالها بود که خم شده بود ، اما با شیرین زبانی و لطف وخوشی توانسته بود کوهی را به مویی کشد  با تعارف کردنها وافسانه ها    همه را مسحور میکرد ، دیگر کلمات راست برای او معنا ومفهموی نداشت . بلی دیربود . خاکستر روی آتش را پوشاند وسعی کردم که شعله نکشد وخاکستر شود ، هنوز گرمای آن دروجودم هست .
شب گذشته باخود میاندیشیدم که بخیال خود، کارهایمرا خوب انجام داده ام  ، بچه هارا خوب تربیت کرده ام ، به آنها آداب وروسوم غذا خوردن راه رفتن ، نشستن وحرف زدن وامکان تحصیلات درهمه مقطع را به آنها دادم وبخیال خود داشتم برای آینده نسلی پاک وخالی از هر تزلزلی میساختم ، نمیدانستم که نسل آیند تبدیل به ( نسل دایناسورهنا ولمپن ها وبقول آن نویسنده اهل شیلی پوپولیسم ) ها خواهدشد واینهمه زحمات من بیهوده بود ، آنها هنوز هم همان راه وروش را دارند حتی یک آلوی ناقابل را بدون اجازه کسی دست نمیزنند ، با ادب ، انساندوست  ، مهربان وبا همه با احترام سخن میگویند ، به آنها گفتم زندگی را خودتان انتخاب کنید ، همسرتانرا خودتان انتخاب کنید ورشته تحصیلی را خودتان انتخاب کنید و.... دین خودرا نیز خود انتخاب کنید اما ... ایمان بخودرا ازدست ندهید . 
خوب همان شد ، حال بصورت یک میهمان بخانه هایشان میروم ساعتی مینشینم یا غذایی میخورم بر میگردم ویا آنها بصورت میهمان بخانه من میایند ساعتی مینشیند ومیروند ، گاهی از تجربه هایم میپرسند من هیچگاه از گذشته هایم با آنها حرف نزدم تنها میدانستند که در دوران دبیرستان جوانیرا بشدت دوست میداشتم وتا مرز خودکشی هم رفتم ، همین نه از آنچه که درخانه پدرشان بر سرم آمد وونه از آنچه من درخانه مادر کشیدم برایشان هیچ افسانه ای نگفتم اما آنها همهرا از لابلای گفته های ما ظبط کردند اما نگذاشتند ک ملکه ذهنشان شود . 
خوب با این حساب دیگر کار مهمی دراین دنیا ندارم ، قبل از آنکه گوشهایم کر شوند وپاهایم چلاق شوند وزبانم لال شود وشعورم را ازدست بدهم بهتر است خیلی صمیمانه وآرام با پاهای خودم به دنیایی که باید بروم ، میل ندارم شبها زیر خودمرا خراب کنم ، میل ندارم بجایی برسم که در روی صندلی چرخدار درگوشه ای مانند یک کلم بیفتم ، میل ندارم دل و شکم وسینه وروده هایمرا به دست جراحان ناقص العقل بدهم وبشوم خرگوش آزمایشگاهی ، نه میل ندارم ، هنوز عشق درسینه م شعله میکشد وهنوز میتوانم عاشق باشم وعشق بورزم اما انرا دیگر درون کیسه چرمی میگذارم به امانت ، دراین سن وسال باید عشق را خرید ، بابت هر کلمه باج داد ، ومن بکسی باج نمیدهم تا برایم نغمه بخواند . ث

تاریک زندان بودی 
از دل چراغ آوردم 
سرد زمستان بودی
با عشق گرمت کردم 

دیدم ز بی مهریها 
بر سینه زخمی داری
با اشک شستم خونش 
با بوسه مرهم کردم 

گفتی که میهمانم کن 
گفتم بچشم بنشین 
فرش را از نگاهی عاشق 
در مقدمت گستردم 

راندی مرا ازخاطر 
وانگه پشیمان گشتی 
گفتم که درخوابت نیز 
حاشا که من برگردم .......

وبرنگشتم ماندم  ، پشیمان هم نیستم ، دیگر کسی نبودم که بتوانم ترا مانند طفلی ناز پرورده درآغوش بکشم ، نه ، دیگر دیر بود .
پایان / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " 
30 اکتبر 2016 میلادی وشب ارواح واموات ( هالویین )!

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

نوازنده ،

امشب يادت كردم ، بهرام مشيرى برايت مرثيه سرود ! بهر روى سالها در آنسوى قاره هم همسرى داشتى هم دوستانى ، 
سالها گذشت ، دورا دور  از تو ميشنيدم 
 آنچنان غرق شهرت ولذت شده بودى كه حتى  مادر را فراموش كردى وهنگاميكه او فوت كرد بالاى  سرش نبودى ، تا آخر عمر اين غم به دلت نشسته بود .همسر اولرا طلاق گفتى وبه وطن بر گشتى بدون زن وبدون شراب . 
آخرين بارى كه به اسپانيا آمدى بتو گفتم : همسر تو ، فرزند تو ، همه كس تو اين ساز است ،بهتر است يك دختر دهاتى را پيداكنى تا اواخر عمر مواظبت باشد  ، در جوابم گفتى : دهاتيها بدترا ز دختران شهرى ميباشند ،
خانواده ودوستان تو ما را از هم جدا كردند ، پدر من فوت كرده بود ،نا پدرى مردى مقتد ربود و من ثروتى نداشتم ، 
من به دنبال زندگى خانوادگى رفتم ، بى آنكه لحظه اى از ياد تو غافل باشم ، ومادر كه سر گشتگى واشگبارى  مرا ميديد  
 ترا مسؤول ميدانست وبباد  نفرين وفحش ميكشيد ، باتو بزرگ. شدم ، گلويم ولوزه هايم را تو به دست بهترين دكترها دادى معده ام درد ميكرد وزخم مري  داشتم مانند يك پدر مهربان از من مواظبت  ميكردى و هرشب شام بيرون ميرفتيم من شيشه شيرم را نيز با خود  مياوردم ،!!! چون هرشب طبق دستورپزشك ميبايست يك شيشه شير بنوشم .
تو رفتى ومن روزها وهفته ها ماهها كوچه هاى آشنارا ميگشتم بخانه تان سر ميزدم تو نبود ي درسفر بودى بهنگام 
برگشت برايم سوغاتى مياوردى ، هنوز آن كيف مخمل مليله  دوزى كار دست اصفهان را دارم ، در كنار آلبوم عكسهايت وعكسهاى خودم هر دو جوان  بوديم ، بى خيال در كافه نادرى توت فرنگى با خامه ميخورديم به سينما ميرفتيم ، واولين بوسه اى  كه از من كرفتى من شوكه شدم وگريستم ، وآخرين بار در سفر اسپانيا بمن گفتى كه زنى در انتظارت هست تا همسر تو شود وافتخار ى كسب كند ، بتوگفتم  حتما اين كاررا بكن ،نوه ام در بغلم خواب بود سر ميز شام بوديم بتو گفتم :
آنروزهاى جوانى اگر يك پيشگو بما ميگفت شما هيچگاه بهم نخواهيد رسيد اما چهل سال بعد سر يك ميز با نوه ها وبچه هاى اين دختر خانم درجنوب اسپاني  شام خواهيد خورد  ، باورت ميشد ؟ تولدم روى يك كارت با دو گل رز نوشتى تقديم باعشق ، ديگ عشقى نبود ، هرچه بود خاطره بود كه رويش را غبار سالها وأيام پوشانده بود، 
امشب سخت بيادت افتادم ، ترا بخشيدم ،اى يگانه يار ،آخرين نگاهت را در آخرين مصاحبه شناختم ، وامشب گريستم براى آن روزهاى بيگناهى ، بدرود عشق من ، بدرود ، آسوده بخواب ، روزى از من خواستى كه بايك ديگر بميريم ،كسى چه ميداند شايد به دنبالت آمدم وسر انجام در آن دنيا ديگر بين ما نه كسى هست ونه ديوارى ، پايان ،ثريا ايران منش ، " لب پرچين" اسپانيا .
بيست نهم اكتبر دوهزارو شانزده ميلادى  /

گوهر تابناک

نه حسرت لب ساقی کشم  ، نه منت جام 
بحیرت از دل بی آرزوی خویشتنم 
بخواب  از آن نرود چشم خسته ام تاصبح 
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم 
به تابناکی  من ، گوهری نبود  ،" رهی "
گهر شناسم  .و  درجستجوی خویشتنم  

به راستی هم گوهری  بودی بی نظیر وتابناک بر صفحه روزگار ادب ایران وهمچو تو دیگر انسانی پدید نیامد واگر مولانا زنده بود وچراغ به دست از دیو ودد ملول ترا میافت که انسان بودی  به معنای واقعی یک انسان  .

چه خوب که رفتی وباقی روزگاررا ندیدی ، همچنان فرشته ای چندی بالهایت را بر سر ما پهن کردی وسپس بیخبر پرواز کردی نمیدانم آیا دزدان دست به باقیمانده اشعار تو نیز برده اند ؟ ویا " گلی" آنهارا پنهان داشته است .

 با بالای بلند ، شانه های صاف  لباسی که همیشه مرتب بود وکراواتهای الوان به همراه  "پوشت" آن که گاهی با چشمان آبی تو هم آهنگی داشتند ، مانند همان سرو سهی که دراشعارت بارها به آن اشاره نموده ای ، آرام راه میرفتی ، ادب وسلامت روح تو زبان زد دشمن ودوست بود ، هیچگاه ندیدم کسی از تو بد بگوید ، هنگامیکه به محفلی درخوروشایسته خود پای میگذاشتی رایحه ادوکلن تو تا دورترین نقاط میرفت وهمه میدانستند که تو آمده ای ، پری رخان با غمزها ولباسهای ابریشمی چشمان خمار اطراف ترامیگرفتند ، اما تو نگاهت بسوی دیگری بود  ( نیامده )  بیقرار بودی واو میامد  با دنیایی ناز واشرافیت کامل ودرست روبروی تو مینشت پاهای خوش ترکیبش را رویهم میانداخت وباب سخنرا باز میکرد ، دلش جای دگری بود وسرش را درخورجین کا /گ ب/ فرو برده بود ، با آنکه شاهزاده بود ، میدانست که همه توش وتاب وتب وتوان تو برای اوست ! اهه ، یک شاعر عاشق ، برایم قابل تحمل نیست ، او برای دختران هیجد نوزده ساله وزنان خانه دارخوب است ، نه برای من ،ا نبوه گیسوان بلند سیاهش  را که اکثرا با توری مشکی بهم میبافت برای تو کعبه آمال بود ، دورا دور گیلاست را به دست میگرفتی و وباو مینگریستی با آنکه میدانستی درچه چاهی پای گذاشته ، تنها تو نبودی که اورا میخواستی ، مردان دیگری هم شیفته او ودنبا ل او روان بودند وهریک درانتظار گوشه چشمی ، زیبا بود به راستی هم زیبا بود ، اشزاف زاده بود !! همه اورا میشناختند او بلند میشد وبه تندی میگفت جلسه دارم باید بروم ، جلسه او با چند پیرزن جاسوس وخبرچین وچند عضو حزب وسپس خودرادرآغوش آن یکی میانداخت تا اورا به سرزمین  فرشتگان ببرد .
تو دربستر بیماری برایش پیام دادی ، اما او نیامد وتو تنها در تختخواب خود آرام چشمانترا به روی دنیا بستی بی هیچ سر وصدایی تنها ( گلی) برادر زاده ات پایین تختخواب تو میگریست . تا آخرین لحظه چشم انتظار او بودی.

ندانم کان مه  نامهربان  ، یادم کند یانه ؟
فریب انگیز من ، با وعده ای شادم کند یانه ؟
صبا از من  پیامی ده  ، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل درچمن باقیست  آزادم کند یانه ؟
"رهی" از ناله ام خون میچکد  ، اما نمیدانم 
که آن بیداد گر ، گوشی بفریادم کند یانه؟

نه! او اصلا ندانست ونفهمید که تو چگونه از دنیا رفتی ، او از آن سرزمین رفته بود بسوی معبد آمال وآرزوهایش که برباد شد.

تقدیم به روان پاک شادروان محمد حسین معیری " رهی معیری" .گوهری تابناک که دیگر نظیرش را هیچگاه  درهیچ جا ندیدم .ثریا /
نوشته شده " " لب پرچین" / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
شنبه 29/10/2016 میلادی 





قابل توجه!

دزدی  با چراغ !

 باطلاع دوستان وعلاقمندا ن این صفحه ناقابل " لب پرچین" میرساندکه :
این صفحه مدت چهارده سال است که دراختیار اینجانبه ( ثریا ایرانمنش /حریری) میباشد وهرگونه برداشت ویا نسخه برداری ویا شرکت درآن جرم محسوب میشود . اخیرا متوجه شدم که درکنار نام ناچیز این حقیر چند حروف هم اضافه شده یعینی که [ شرکت سهامی ریق با مسئولیت نامحدود] بهر روی برای اطلاع خوانندگان  وعزیزانی که لطف مینمایند واین صفحه را ورق میزنند ویا گاهی با لطفشان مرا مورد مهر ومحبت قرار میدهند  این اطلاع داده میشود ، البته درایران عزیز ما این نسخه برداریها وکپی برداریها وچاپ کتابهای بیصاحب ویا صاحب دار یک چیز عادی وپیش پا افتاده وتجاوز بحریم شخصی هر کسی  آزاد است اما من دراروپای پر مسئولیت زندگی میکنم واین صفحه در اسناد  » نوشتا رها واشعار وداستانویسی «به ثبت رسیده است .   وپشتوانه آن یک شرکت تجارتی در آنسوی قاره میباشد . 
با تقدیم بهترین  وصمیمانه ترین آرزوها 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا / 
بتاریخ 29/.10/ 2016 میلادی برابر با 8شتم آبانماه 1395 خورشیدی .
با سپاس فراوان .

فرشته عشق

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام وشرابی بخاک آدم ریز !

نه، فرشتگان از عشق چیزی نمیدانند ، انسانها هم نمیدانند ، (آدم) ابوالبشر هم نمیداند ،  تنها دلهایی که برگزیده عشق میباشند آنرا میشناسند .
بخواه جام شرابی بخاک آدم ریز  که باید از نو آدمی را ساخت  این بندرا البته به صد نوع تغییر داده اند شراب را گلاب وساغر جام نام نهاده اند ، ( به همه جای ما کار دارند ) ! 
تنها شراب عشق است که با خاک آدمی ممزوج شد ه از آن یک انسان پاک نهاد بوجود میاورد ، تنها نسلی پاک وخون صاف واصیل است که انسان میسازد ،  حافظ در یکی ا ز غزلهایش میسراید :

" اگر خوری شراب  جرعه ای بخاک آدم ریز "  او در این پندار بود که چه بسا این قطره شراب به کام انسانی تشنه لب برسد وچه بسا با خاک درآمیزد وانسانی دیگر برخیزد  ، انسانی لبریز از باده عشق .

وقرنها بعد آدمها روی گور مردگانشان آب میریختند بحساب آنکه او تشنه است !! واین آب به لبان او میرسد !

عشق را اسان تمیتوان به دست آورد واگر به دست آوردی ودردل نشاندی ونهالی شد ریشه کردن این نهال محال است ، محال  بقیه هرچه هست هوس است وبس ، شهوت است وبس ، به هر بیسر وپایی نتوان نام انسان نهاد ودر دل هر سنگ خاره ای نمیتوان گل ونهال عشق را نشاند چیزی به دست نخواهد آمد تنها سینه سنگ میترکد ، میشکند ، عشق ، این پرنده خوشنوا ، این  بلبل خوش آواز همیشه گرد سر ما درپرواز است ومیخواند ودراین فکر است که روی کدام شانه بنشیند وچهچه را سر بدهد گاهی هم ناکام سرش به دربسته میخورد وبر زمین میافتد ، گاهی نام عشق را با بازی همراه میسازند ودر میان یک لحاف شهوت الوده نامشرا کثیف وضایع میسازند ، امروز هیچ عطری به پایه عطری که از نافه آهوی شهر ( ختن) میگرفتند نمیرسد ، هیچ ازمایشگاهی تا به امروز نتوانسته است عطری وبویی شبیه آنرا به دنیا عرضه کند ، آن آهو نسلش نابود شد ، وامروز عطرها شهوت برانگیز بر روح ومشام تو مینشیند وترا آزرده خاطر وملول میسازد ، میل داری بروی خودرا بشویی تا از دست این بوی ناسالم خلاص شوی مانند عشقهای زود گذر امروزی !.

عشق  واقعی مانند همان عطر نافه  آهو میباشد .
جام باده را بمن ده ، تا خرقه ریا را با باده رنگین بشویم ، ویا انرا رنگین کنم ، رداها وعبا ها همه  به رنگ سیاه میباشند ومن رنگ شراب را بر تمام رنگها ترجیح میدهم .

بیا به میکده ، چهره ارغوانی کن 
مرو به صومعه که آنجا ریا کارنند
تمام صومعه دارن واربابان کعبه وکنیسا  سیاه پوشند ، چون ریارا زیر آن بهتر  میتوان پنهان کرد خورشید کمتر از رنگ سیاه عبور میکند .خورشید زیر ابر پنها میشود از شرم ، 
شب گذشته  گنبدی را درخواب دیدم  به رنگ قهوه ای ودرکنارش خانه ای داشتم ودرانتظار مادر بودم ، چند شبی است که روح مادر گرد خانه میچرخد وچند شبی است که (ارواح درب خانه را میکوبند البته دررویاهای من) ! امروز صبح شمعی روشن کردم هرچند آن شمع کوچک نمیتواند همه ارواح پلید را نابود سازد اما روشنی آن بمن گرمای خاصی میدهد .
درآن چمن که نسیمی وزد ز طره دوست 
چه جای دم زدن  نافه های تاتاری است
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
29/10/2016 میلادی/.
اسپانیا /
<.<.<.<.<.<.<.




جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۹۵

شب پاییزی

ای دل غمدیده ام ،
در شکوفان سالهای زندگی ،
خشمگین باد خزانی 
بی امان وناگهانی 
بر دیار ما وزید 
زین بلای آسمانی ، غنچه های آرزو پرپرشدند
بذرهای دوستی  افسرد ومرد 
میوه های عاشقی  خشکید وریخت 
بوستان زندگی ماتم گرفت .
ای دل غمدیده ام ، دیدی از جور زمانه ؟ 
هر چه بود از ما نشانه ، بر باد رفت ؟
لطافت  باغ آشنایی ، لذت شهر تمنا 
عطر گلزار محبت  ، مستی  از شور جوانی 
خنده با مینای هستی  ، نعره از میخانه دل 
آنهمه سر زندگی ، بر باد رفت ؟

ای دل دردآشنا ، 
یادداری  درگذشته ها ، آن هوسها ، 
در کنار چشمه  ساران  با لب نوشین یار 
آن گناهان ؟!
در حریز پرنیانی پیکرم مست 
در خلوت میحانه ء مستان عشق 
ای دریغا ....
روزگار مستی و آن میگساریها گذشت 
لذت بیداری وشب زنده داری ها گذشت 
اینک ای دل دردآشنا 
آتش بیداد برجانم روان است 
آتشکده مهر کهنسالم بسوخت 
آواره دراین دنیای بیرحم 
 بی سبب 
با تهمت بیجا وزبان بیحیای دیگران 
پر وبالم بسوخت 
 بگو بمن ، ای دل ، منکه بی دینم 
 به کدامین معبد  دل رو کنم؟ در کدامین میکده عشق
 با بیدلان یاهو کنم 
راهها بر من خسته ، بسته 
حافظ میسراید :

چه شکرهاست  دراین شهر  که قانع شده اند 
شاهبازان  طریقت  بمقام مگسی 
کاروان رفت و تو درخواب  وبیابان درپیش 
ایکه بس بیخبر  ازنا له باتگ جرسی 
-------
نه ! تا مقام یک مگش پایین نخواهم آمد هر چند خلوتم تاریک باشد ، زنبوری نیشی زد ورفت اما زهرش را نیز باخود برد جایش را ضد عفونی کردم .
و....... دیگر هیچ 
ثریا / همان جمعه شب ............

خار سر ديوار


من إز روييدن خار سر ديوار دانستم ،كه نا كس  ، كس نخواهد شد  باين بالا نشينها ،

من از افتادن سوسن . ،به روى خاك دانستم ، كه كس ، نا كس نخواهد شد  باين افتان وخيزانها

داشتم ميانديشيدم ، كه زمانى تمدنى سقوط ميكند ، آنهايكه زرنگ و چابكند از اين رهگذر خوب تغذيه ميكنند و زمانيكه تمدنى شكل ميگيرد باز هم آنكه زرنگتر است خودرا ميسازد . 
اين روزها ، سقوط فكرى انسانها بيشتر شده ، ودستبردشان به تمام زواياى زندگى ديگران بيشتر ، با نفوذ اين اسباب بازيها ، فاصله ها بيشتر و دزدان پشت يك عكس پنهانند تا حتى افكار ترا نيز بدزند ، با احساسات  تو بازى كنند از مهربانى تو سوء استفاده نمايند ،  يك احمق مردى را بخاطر عقيده اش كشت آنهم جلوى خانه اش وبا افتخار چاقوى خون آلودرا به همه نشان داد كه بلى براي هفتاد سال بهشت را براى خود وخانواده ام خريدم !!!! مرده شور آن بهشتى را ببرند كه براى تو جا ى باز ميگذارد ،
امروز در لابلاى عكسهاى رزو شده چيزى ديدم كه برايم تازه بود ، خوب ، أنرا تميز كردم ، شريك دزد ورفيق قافله ، نه ، چندان هم  افكارم وشعورم را از دست نداده ام ، رفيق !!! 
با سردرد وسرما خوردگى كه گويا يك ويروس است در تختخواب اين چند  خط را بيادگار نوشتم ،از سر دلتنگى ، ثريا 
جمعه ٢٨اكتبر ٢٠١٦ دربدرى ، اسپانيا /.

ریشه های کهن

شب گذشته به هنگام غروب ، فریاد کشیدم :
نه ، این زندگی نیست ، در این دیار نکبت بار ، بی فرهنگ وبیعرضه وخوشگذران ، نه اینجا جای من نیست ،  ایکاش دیگران میدانستند که چه مصیبت بزرگی بر سر ما آمده است ،  همه چیز از میان ما گم شد ویک چیز مجهول که کسی آنرا نمیابد ، ونمیداند نامش چیست ، زیستن میان خانواده وآغوش پدرها ومادرها وسایرین ، اینهارا از ما گرفتند پدر ها کشته ویا درزندانها مادرها معتاد وزنان ودختران جوان مشغول خوشگذرانی وخود فروشی .
امروزصبح در میان برنامه های " دکمنتری" دریکی از دهات بزرگ ودورافتاده شهری درآلمان دیدم که یک درخت کهنسال را که مانند فیل پای درزمین فرو برده وشاخه هایش سر به آسمان کشیده دورش را اندازه میگرفتند تا برایش دیواری بسازند واورااز همجوم اره های برقی در امان بدارند ودراین کشتزار مردانی بودند پیر واز کار افتاده که با این درخت بزرگ شده بودندواورا مادر خویش مینامیدند .
نگاهی به برگهای نوجوان درخت که سر به آسمان کشیده بود انداختم ، چه شادمانه باباد میرقصیدند وجوانی میکردند ، ودرخت کهنسال پاهایش مانند پاهای یک پیل در اعماق زمین فرورفته بود ، نه این مردان وزنان اجازه نمیدادند که این درخت بیفتد وهیزمش ویا چوبش مصرف سازها ، ویا اجاقها ویا دکوراسیون شود آنها تا جان دربدن داشتند ازاین درخت زیتون چند هزار ساله حمایت میکردند اطرافش را خالی نموده ، نه اجازه نیست اینجا پارکی احداث شود این زمین متعلق باین درخت است وبر قامتش سن ووزن واندازه اورا نوشته ونصب کرده بودند .
این درخت نه امام میشناخت ، نه امام زاده ونه پیامبری داشت ونه وحی برایش صادر میشد ونه به میهمانی اشراف میرفت این درخت مانند یک زن اصیل وپربار داشت برگهای نوجوانشرا  باد میداد وخکشیده هارا دور میریخت ، ایکاش آغوش او برای منهم باز میشد وجایی برایم پیدامیکرد ! 
حال زندگی ما ایرانیان کهن سال ! روی چند مرد ریشو و پرپشم وکثیف وچند نویسنده وچند قاری بنا شده وبهترین سرگرمی ما ؟!
( بفرمایید شام) برای آنکه احساس نفس تنگی نکنیم مانند دلکقها میتوانیم هرلباسی را که میل داریم بپوشیم !!!

در گوشه ای دیگر از این دهکده ، پیرمردی ماهیگیر بازنشسته برای خودش دکانی باز کرده بود وداشت ساز میساخت ! بلی ساز ، از ویلن تا عود وسه تار این مرد آلمانی بود از روی عکسهای قدیمی آنهارا میساخت وسیمهارا به لرزش درمیاورد میگفت اینجا جایگاه امپراطوری منست !
در گذشته ودر زمانی که داریم حسرت آنرا میخوریم اگر درست بیاندیشیم میفهمیم که درآن زمان هم داشتیم گول میخوردیم آنهم از یک زن ودولت نه پادشاه !  او مظلوم بود ، وبیمار وبا شتاب به دنبال یک ولیعهد میگشت ، ایکاش این ولیعهد ی به هما ن شه زاده واقعی شهناز میرسید واز همان زمان به زنان اجازه ورود به مجلس وغیره را میداد ،  روزگذشته داشتم به سخن رانی فائزه هاشمی دختر اکبر هاشمی  ومصاحبه او گوش میدادم ، سطح بالای شعور وفرهنگ وداشتن اطلاعات کافی از همه جای دنیا مرا شگفت زده کرد این دختر زیر این چارقد وچادر بسبک ( استان کرمان) چگونه اینهمه علمرا بیخبر فرا گرفته بود هم علم سیاست وهم فرهنگ وهم دکترایش را وفوق دکترایش را که از دانشگاهای بزرگ گرفته بود ، زیرش یک کامنت گذاشتم وگفت :
زنده باتد همشهری ، من بتو رای میدم تو ریاست جمهوری را به دست بگیر واولین زنی باش که درایران به ریاست جمهوری رسیده است ، حداقل آنکه توانسته زیر همان پوشش ملی وفامیلی خود اینهمه معلوماترا کسب کند وبه چند زبان مسلط شود باورم نمیشد ،  گفتم بیا ، بیا وتو بشو ( شهربانوی ما) !  ((برای دیگران درجایی خصوصی نوشته م بماند بگذار بت پرستان اورا ستایش کنند وزمانیکه مرد مانندیک ملکه برفی اورا تشییح کنند !! .))
آری ، خیلی چیز ها از میان ما گم شده خیلی از کلمات وعبارات و گفته وبجایش لمپن ها نشسته اند وکلاه مخملیها وهنوز هم کاکوی صادق هدایت بهترین  نمونه ادبیات آنهاست .
من ، ریشه ام قطع شده ، خیلی سعی کردم دوباره ریشه کنم اما سرنوشت هربار مرا از بیخ وبن کند وبجای دیگری پرتا پ کرد امروز تنها درمیان مشتی غریبه ، دارم به زندگی گیاهی خود ادامه میدهم  ، بچه هایمرا درسوپر مارکت ملاقات میکنم های ، های ، هاو اریو ، ام اوکی ؟ اند یو ؟ ام  اوکی
با نوه هایم نمیتوانم ارتباط بر قرار کنم زبان روسی مادر قویتر است ، های دارلینگ ، های تمام شد!  زبان انگلیسی پدر قویتر است ، 
زبان فارسی؟ اوه ! به چه درد میخورد ماما ؟! 
عزیزانم به دردخودم میخورد که میتوانم دراین گوشه بنشینم وبا کمک آن  اشکهایم دردهایمرا تسکین بدهم چیزیکه در زبان فارسی هست درهیچ یک از زبانهای دنیا نیست ،زبان دل است واندیشه و وعشق . ودرد ، امروز بسردی 
 وبیوفایی مردم دنیا عادت کرده ام اما همیشه احساس میکنم چیزی از میان ما گم شده است . ونمیدانم چیست ؟!

روزی به هنگام غروب ، 
شاعر دلسوخته به کنار جویباری نشست
هر چه گشت کلامی نیافت 
کلمات گم شده بودند واو چیزی را بخاطر نداشت 
کلمه " دوستت دارم " از خاطره ها رفته بود
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
28/10/2016 میلادی/.
اسپانیا .

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۵

بفرمایید شام !

بلی بفرمایید شام !
برنامه ایست که تلویزیون  " من وتو " وابسته به بیبی سکینه وجیم الف راه اندازی شده ظاهرا بصورت مخالف ومتظاهر اما درواقع شرکای وابسته دارد ، بهر روی بگذریم از نمک پاشی های دوربینچی ایران  وفیلمبردار مزه پرانیها ، برایم شخصیت این اشخاص جالب است ، هرکدام بنوعی بعنوان  تحصیل یا زندگی به لندن وکانادا  رفته اند !  حال در شهرهای اطراف آنجا زندگی میکنند وهمه زن دارنادوشوهر دارند طبیعی است که مغازه داران وفروشندگان اجناس بنجل ایرانی آنهارا حمایت مالی میکنند وتبلیغ برای آنها میشود اینها بجای خود . اما شخصیت این  آدمها با آنکه سعی دارند بصورت واقعی جلوه کنند اما گاهی نخ پاره میشود وإن روی سکه دیده میشد تنها بفرمایید شامی را که من صدبار هم ببینم سیر نمیشوم برنامه ای بود که " هوتن " آن مرد جوان با استعداد که درهزار چهره ظاهر میشد بی آنکه بتوان تشخیص داد همه این شخصیتها یکی هستند ! خوب برنامه اش به مزاج آقایان خوش نیامد ، هوتن رفت به کجا ؟ معلوم نیست ! حال این نور چشمیها وعزیز دردانه های این نسل دارند نمایش میدهند ، نسل من که سوخت وگم شد وتمام شد ، نسل بعد از منهم مانند یک هیزم نیمه سوخته نیمی اینور ونیمی آن ور اما نسل جانوران آنچنان رو آمده نسل دایناسورها که باور کردنی نیست . درطی همین چند برنامه تنها توانستم یکنفر را ببینم که خودش بود آنهم مورد حسد وسوء ظن بقیه بود این بانوی زیبا یا دخترخانم  کارش مدلینگ  بود واگر مثلا گوته یا ویکتور هوگو  زنده بودند ومیخواستند درباره زیبای ایرانی چیزی بنویسند بطور قطع ویقین ایندختر الهام بخش آنها میشد ، قد بلند، لاغر ،  درچشمانش غمی نهفته بود نا گفتنی ، بینی زیبا دهانی شکیل ، وچشمانی بس اندوهگین موهای مشکی با پوست برنزه و، مرا بیاد چه کسی میانداخت ؟ ! سه سال است که به لندن آمده قبلا جای دیگری بوده که ، به احتمال زیاد دراین  سر زمین گاوبازی میزیسته چون غذایی که پخت وبه مذاق کسی خوش نیامد متعلق به همین سر زمین بود یکی از این شرکت کنند یک پسر تاتو زده لوس که بدن سازی هم میکرد نمیدانم به سرکچلش مینازید یا به بازوان کلفتش ظاهرا دارو سازی میخواند! بند داده بود باین  دختر نازنین (اول که جنش خورده شیشه داره  ! )بعد شرم زده شد ومعذرت خواهی کرد حال خوب  است که مشروب سرونمیشود والا یکدیگرا میکشتند ، یکی از اینها معلم بچه های کند ذهن وعقب افتاده بود که اظهار فضل او دانش او  مرا میکشت ، سومی دختر قمر خانم بود با پستانهای بزرگ باسن بزرگ وهمان هم برنده شد !  وآن دختر زیبا که نامش هم پگاه میباشدنفر سوم شد ! با چه سلیقه ای میزرا تزیین ساخته بود با ظرافتی غذا میخورد ومعلوم بود که نسلهای پیشین او واقعا اشرافزاده بودند لباسی راکه" تم "شام بود شاهزاده انتخاب کرده وخود یکی از زیباترین پرنسسهای ایرانی بود خیلی دوستش داشتم ایکاش در فیس بوک بودم ودنبالش میرفتم ، این شاخه گل زیبا میان این خارها چگونه دوام آورد وهرکسی قراربود قطعه ای بگوید او گفت من مانده ام  چرا یراانیان اینهمه از هم فرار میکنند ؟ او نمیدانست اگر جلوی دوربین نبود وبرنامه واقعا طبیعی بود همان پسرک لات اورا خورده بود ویا آن خانم معلم زشت وپیر که خودرا عالم علامه میدانست واظهار فضل او درهمه چیز وبه رخ کشیدن معلومات کتابیش مرانیز عصبی کرده بود ، اورا تکه تکه میکرد، 
این برنامه را برای این تماشا میکنم تا خلق وخوی نسل جدید را بسنجم ، نه ! پاک نا امید شدم ، ایران رفت بسوی تجزیه وهمان قوم وقبیله های چادر نشین ، خانم معلم چراغ سه فتیله خوراکپزی ویک لامپارا را روی میزش به نمایش گذاشته بود تا بفرزندانش بکوید " ما قبلا اینگونه زندگی میکردیم ! ولابد از سر دولت الهی علوی حال از سولرویا انرژی اتمی  استفاده میکنیم "!تنها چز مثبتی که دراین خانم دیده شد این بود که دخترش پیانو میزد وتوانست قطعه کوچکی از مرحوم جواد معروفی را بزند آنهم لابد به همت پدرش بود چون خانم درست مرا بیاد وجیهه میانداخت با همان لب ولوچه قهر آلود وهمان گنده گوییها .
بهر روی روز گذشته تمام روز درتختخواب بودم نمیدانم مسموم شده ویا داشتم سرما میخوردم رمق نداشتم از جایم بلند شوم تمام روز خواب بودم ، وبرای همین هم کاهی این برنامه هارا میدیدم که بسیار متاسف شدم . نه! محال است این نسل بتواند ایرانی بسازد ، نسل بعد ازاین هم چاقله های کالی هستند که درخارج به دنیا آمده وابدا میل ندارند نامی از سر زمین ملاها ببرند .
ایزد متعال ، پرودگار دانا وتوانا عقلی باین مردم بدهد ونگذارند که مافیای ( شیکاگو / شیلی. فرانسه / ان گلیس !/ آنهارا نابود سازند . از ما گذشت واین قصه های ناتمام هم روزی فنا میشوند اما دلم برای ایران میسوزد هرچه باشد خاک من است  ، آنها نمیدانند که که حکومت مافیای مواد مخدر دنیارا دردست گرفته است وباتکهای شانگهای وانگلیس وفرانسه وشیلی مشغول پولشویی میباشند وسه چهارم مردم دنیا گرسنه ، برهنه وبیخانمانند وآنها که باین  شهرها آمده اند پدرانشان دست درکارند ، نه ، نمیدانند ..پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
27/10/2016 میلادی/.
اسپانیا 

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۵

روزهای گذشته

ایکاش میشد ، آنروزها فراموش میشدتد ، ایکاش کابوس ها رو به اتمام میگذاشتند ، وایکاش هیچگاه نه رضا شاه ونه محمد رضا شاه بر سر زمین ایران حکومت نمیکردند ومیگذاشتند  که این ملت دست نشانده بی بی سکینه همچنان درجهل خودش باقی بماند شاید منهم روحیه بهتری  داشتم .شاید منهم الان زیر یک چادر عبایی داشتم روضه ابوالفضل را میخواندم وبه در ودیوار تسبیح آویزان میکردم !!!.
هرسال چهارم آبان عده ای خوش خدمت جشنهایی برپا میکردند ونامشرا میگذاشتند جشن شاهنشاهی وتولد شاهنشاه ، چه بسا خود او میل چندانی باین امر نداشت ترجیح میدا د در اطاقش بنشیند وشطرنج بازی کند ،  هرسال زمستان ما روی برفها پاهایمانرا مکوبیدیم وبه تماشا ی او مینشستیم  در زیر برف  ، خوابیده دردل بدون هیچ حسرتی  درانتظار نمی باران بودیم ، سالهای آخر از فشار پولهای باد آورده نفت همگی دچار جنون شده بودند ، وزیر نفت برای همسرش انگشتر یک میلیونی میخرید ومجلات وروزنامه های دست نشانده آنرا بزرگ میکردند ، خبرنگاران خارجی بخصوص بی بی سکینه با وقاحت تمام از شاه میپرسید چرا خانه نخست وزیر شما از مال ما بزرگتر است واو درعین حالیکه عصبانیش را فرو میداد ومیگفت : من پادشاه یک مملکتم که شاهنشاهی دوهزار و وپانصد ساله دارد ، کاخ باکینهام شما چهار بار از کاخ من بزرگتنر است ، انگلیسی که تازه هشتصد سال است روی پاهایش ایستاده  وحال در ( شهرک استون هدج) با سنگهایی که یا تراش خورده ویا از اقیانوسهابیرون آمده برای خود تاریخ میسازد ! انگلیسی که همجنس بازی وتی شرت را به دنیا عرضه کرد  ،  وبزرگترین افتخارتش هانری هشتم است که سر زنانشرا میبرید تا زن دیگری بگیردوپاپ مقدس را کشت ویک دین من درآوردی برای خود ساخت شاه  وقبله عالم پدر کلیساهم هست یعنی هردورا درهم ادغام کرد برای قدرت بیشتر دنیارا یک لفقمه کرد تریاک را به سراسر دنیا فرستاد از چین وهند تا ایران مردم بیحال وبی رمق معتاد مالشانرا بدهند تا کویین بتواند کلکسیون تابلوها ی نفیس وجواهراتش را تکمیل کند وجاسوسانی را از میان مردم همان سر زمین بر میچید ومیدانست برای چندر قاز پول خودراکه هیچ مادرشا ن را نیز میفروشند به میان مردم فرستاد ، بزرگترنی وبهترین  منطقه تهرانرا غصب کرد تا سفارتش را وکلوبهایش را بسازد وسپس تابلوی بر بالای  کلوبها میزد ورو د، سگ وایرانی و سیاه پوست ممنوع  است !!! شاه وپدرش همه این کثافتهارا به دور ریختند وبه ایرانیان فهماندند که غرور  چیست ناگهان ـآن  پیر مرد دیوانه مصدق را علم کردند قرار داد نفت ما به پایان میرسید واو رفت آخرین قراردرا را گرفت ...هورا نفت ما آزاد شد مصدق این کاررا کرد !!! تا الان هنوز عده ای دارند کون اورا میلسند که بلی ا.وبود غرور مارابما پس داد وعده ای عکس اورا روی میزشان گذاشته اند ، بلی شاه دیکتاتور بود برای خر باید سیخونک بکار برد تا خر راه بیافتدوالا سر جایش میماند وسرش توی کاهدان است ومدفوعش را بو میکشد . این ها انسان نیستند بویی از انسانیت نبرده اند  حد اقل هند توانست کمی خودرا جمع وجور کند ومسلمانانرا بیرون بریزد تا برای خودشان ( پاکستان وبنگلادش ) درست کنند چرا باید امپراطور تنها متعلق به شما بچه بازان باشد ؟ امروز عکس حضرت رهبر یکدست  را دیدم داشت دختر بچه ای را جلوی والدینیش میبوسید آنچنا ن لب تو لب دختر هشت ساله گذاشته بود واورا رها نمیکرد نه یکبار بلکه سه بار برای تبرک اینکاررا کرد امروز زندگی مردم شده سکس ، آشپزی ، خوردن ، ریدن ، سر تاسر دنیارا نیز مانند جانور فرا گرفته اند  ،کاندا یک یکپارچه متعلق به امت مظلوم شده وبچه هایشان برای تحصیل !!!!!آنجا میروند منچستر ،جایگاه اصلی آنهاست هندیهای جایشانرا به ایرایها دادند  ولندن هم بقول آن پیرمرد شده (قم )اروپا  آقایان هم روی کشتی هایشان وسط دریا با پسر بچه های زیر سن مشغول عشقبازیند واین کار اولیه آنها بود وتازگی ندارد اول  روی دریا دزدی میکردند وآدم میکشتند حال درخشکی این کاررا میکنند ، عربها هم که نوکر دست بسینه ارباب ارباب گویان به دنبالشان مشغول عیش با زنان فرنگی هستند حرمسراها  مشغول تولید ، مور وملخند دلشان به مد ولباس وانگشتر چند صد میلیونی خوش است ، پسران هم با اتومبیلهایشان عکس میاندازند وخوشحالند که پاپا از بدبختی رهایی یافته از حمالی یه به تجارت سکس وموادر مخدر سعود کرده وحال او با ماشین نازنازیش دارد دور شهرا بوق میزند.واین بود زندگی ما ، گذشت بر ما آنچه که بود وآنچه که نبود .

من درکنار آیینه میگریم، 
چشمانم بیرمق وایینه کدر است 
از پشت اشکهایم  عکس اورا میبینم 
در قاب کهنه ای به دیوار اطاقم آویزان است 

من لبان سرد اورا میبوسم  ودر زیر گرد خاک آیینه ها
بغض فرو بسته ام را پنهان میکنم وبه گلویم باز میگردانم 
دیگر آیینه هم مرا تحمل نمیکند

گوبی صدای پای مرک نزدیک است 
.دارد پله هارا میشمارد 
بوی خاک ، بوی نم ، بوی باران 
همه اطاق را انباشته 

دیگر گرسنه نیستم ، تشنه نیستم 
نور دیدگانم کم شده 
میل دارم اورا ا قاب بیرون بکشم
دوباره زنده سازم 
دوباره بازی همان میشود او در شطرنج زندگی ،
مات شد .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
26/10/2016 میلادی /.
اسپانیا /


سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۵

چهارم آبان

شاها ، تولدت مبارک 

هنوز دارند برایت نوحه میخوانند ومینالند با همه رنج وبلایی که برسرشان آمد ، هنوز درانتظار فرصتند تا بر خاک تو مشت بکوبند .
اما شگفتا  که همه خیابانها وکوچه ها وشهرها بوی ترا گرفته اند وهمه درختان در مقال تو سر فرود آورده اند .
شهر ما در بیقواره گی و کوچه های دراز وساختمانهای سر بفلک کشیده ، همه کوچه ها خم درخم وپیچ درپیچ گم شده است   از زیر سایه روشن های  درختان  کنار جویبارها که ما درس میخواندیم صداهای ، نواهایی ترا میخوانند ،  آن آفتاب سوزان ودرخشان کم کم از شرم روی خودرا پوشانده است ، وعده ای بی سامان  ، گمشده  دریک غروب خزانی  درکنار غبار سرب درنجوای  آرام ترا میخوانند .
کاج های عظیم وغول آسا کم کم فرود افتادند وبجایشان مناره سبز شد !  آن درختان  اقاقیا وآن  سروهای بزرگ که چتر خودرا زیر باران باز میکردندومارا پناه میداند ، همه با خاک یکسان شد ه وبجایش مناره سبزشد ! من امروز به در آخر رسیده ام اما از تو جدا نشدم وتا روزیکه بمیرم تو وپرچم سه رنگ شیر وخورشید همراه وهمگام منست .
امروز همه درها به رویمان بسته است اما میدانم وبخوبی هم میدانم سر انجام دری هست که روزی به روی فرزندان ما باز شود  وکلید طلای شهررا درکف آنها بگذارد 
من برنگشتم ، هنوز پشت همان درب بسته ایستاده ام بی انکه مشتی یا تلنگری بر درب آنها بکوبم ، سرنوشتمرا خودم انتخاب کردم. من قبل از تو رفتم وتنها آرزویم دیدار آرمگاه توست تا قلبمرا رابرایت هدیه بیاورم .

تقدیرستمگر است وستمگران را بیشتر دوست دارد ، تو مهربان بودی ، تقدیر بر ضعفا وبیدست وپایان   رحم نخواهد کرد ، امروز غولان بی شاخ ودم زاده عرب ومغول وترک وافغا ن ودهاتیان تازه سر از تخم بیرون اورده ، به بچه های نورسی که باید آینده سر زمینشانرا بسازند نجاور میکنند واگر اعتراضی بکنند جایشان گوشه زندانهای متروک ویا طناب داراست ، هتل زیبای اوین با همان نام شد زندان ، حرامزاده هایی از گوشه وکنار شهر واز زیر زمین بیرون ریختند بی آنکه ابدا شباهتی با انسانهای گذشته داشته باشند ، امروز فرزندان آن سرزمین همه ناقص الخلقه اند از نظر فکری ورشد عقلی ، هیچ مربی وآموزگاری نیست تا به آنها علم بیاموزد ، علم درنظر  آنها همان کلمات نا مانوس زبان بیگانه وهمان افسانه ای بی سر وته میباشد . که درتمام چهار کتب آسمانی یکی است وکپیه برداری شده است . 
این پیام منست برای تو ومیدانم که آنرا با گوشی نامریی خواهی شنید ، فرشتگان آسمان عشق ومهربانی برایت پیام مرا خواهند آورد با بوسه هایی که بر دستان پرمهر اما بی نمک تو میزنم .
ملت تو ملتی قدر ناشناس ونمک نشناس وخیانتکار بودهنوز هم مانند جانوران درگوشه وکنار زیست میکنند وخاک آن پیر مردرا توتیا کرده برچشمانشان میمالند تا مبادا کوریشان ادامه دار شود .  چکنند ؟ قهرمانی ندارند ، با تو هم لج کرده بودند ،میبایست  دشمن نامریی همیشه دربرابرشان باشد وآنها قهرمانانه با آن دشمن خیالی مبارزه کنند !!! خودرا فروخته وسپس سرگشته وپشیمان برگشتند وگفتند :
ما فریب خوردیم درشهر خبری نیست ! 
من شاعر نیستم ، نویسنده هم نیستم ، آنچه را که دراین سالهای آوارگی ، درون این جعبه گذاشته ام نقش درونی خودم بوده است وتو میدانی که چه صافی وبی ریا وپاکم . تولدت مبارک پدر ایران.شاهنشاه ایران . اعلیحضرت محمد رضا شاه پهلوی .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
چهارم ابانماه 1395 شمسی برابر با 25 اکتبر 2016 میلادی/.
اسپانیا .

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

فانوس سیاه

دلم گرفته ، دلم سخت گرفته ، هوا ابری ، تاریک ، یک گفتگوی تلفنی  داشتم که تمام روزم را ویران ساخت ،بغض گلویم را میفشارد ، چرا نتوانستم با باد وطوفان همراهی کنم ، چرا دوست نداشتم مانند دیگران باین وآن بچسبم؟ چرا خودرا ازهمه  جدا ساختم ؟ کی بودم؟ از کجا آمده بودم ؟  فانوس  سیاه صبح ، در زیر این طاق ابری وتاریک  چگونه میتواند روزهای مرا شگفته سازد ؟ 
مانند یک مرغ نیمه جان نفس میکشم ، برای کی وبرای چی ؟ برای این دنیا ، اوف حال تهوع گرفته ام . دلم پر است ، دیده ام از اشک خالی ، آقایی درباره ( پنی ساردینا مخلوط با کرم) نوشته بود  ، یادم آمد درانگلستان خانواده ای  از اهالی ساردنیا یک جعبه چوبی محتوی پنیر برای من هدیه آودردند وکلی داد سخن که این پنیر جزء بهترین وگرانترین پنیرهای دنیاست وبا کامپاری میخورند وبرای کریسمس سر سفزه بسیار عالی است  به همراه گوشت نمک سود خوک !! ، تشکر کردم پنیر را درون گنجه آشپزخانه گذاشتم ، نیمه شب دیدیم سر وصداهای از آشپزخانه برمیخیزد خودمرا به گنجه محتوی پنیر رساندم دیدم درون آن صدا وگویی هزاران جانور درونش ورجه ورجه میکنند تک وتوک ، جعبه ر ا درون دستشویی گذاشتم با کار همه مارک ونوار چسب وغیره را باز کردم ....وای روزگارتان برکام باد ، هزاران کرم از در ودیوار جعبه بالا میرفت ودرون پنیر نیز مملواز کرم بود فورا آنرا درون یک روزنامه پیچیدم ورفتم دو خیابان آنطرفتر آنرا دورن سطل زباله انداختم  بوی گند پنیر مانده وکپک همه خانه را گرفده بود .
فردای  ان روز به آن دوستان زنگ زدم تا ماجرارا بگویم واعتراض کنم که چرا پنیر کرمو برای من آورده اید ، آنها در جوابم گفتند این خاصیت  اصلی این پنیراست که از دروئش کرم بیرون میزند مانند سیب ! خیلی هم طرفدار دارد  وگران قیمت است اگر آنرا دوست نداری ما دوباره آنرا پس میبریم ، گفتم : 
نه خیلی هم دوست دارم بوی خوبی میداد ، ودردلم گفتم بیخود نیست که میگویند همه راهها به رم ختم میشود هنوز جنگ وقحطی فرا نرسیده که پروتیین برایمان آماده کرده اند !! وتازه فهمیدم پنیر آبی یا " بلو چیز" را که من آنهمه دوست دارم با سیم وبرق آبی میکنند نه اینکه خود کپک بزند !!!
امروز هوس پوره سیب زمینی کردم ، چهار عدد سیب زمینی بزرگ را دورن کمی آب درقابلمه روی اجاق گذاشتم ، گامیکه رفتم دیدم قابلمه لبریز از آب شده وچند تکه سیب زمین له شده درته قابلمه میچرخد ، حال مانده ام با اینهم آب سیب زمینی چکار باید بکنم؟ اگر رستوران دار بودم فورا آنرا باخامه مخلوط میکردم مانند سوپ مخصوص بخورد مشتریان میدادم !!!  تازه بازی را یاد گرفته ام ....اما کمی دیر است . 
عشق را بگذار لای پنبه وبگذار درون الکل تا بماند فکر نان کن که خربزه آب است . 
دلم گرفته  واز خود میرسم چه شد که آن شعله سوزان درمسیر باد خاموش شد ؟ دیگر نفسی نیست ، گرمایی وجودی نیست همه دچا ر یک بیهودگی ودیپرشن شده اند ، دنیا کثیف بوده شاید بدترازاینها بوده  همان دوران برد ه داری وتجارت برده اما ما نه میدیم ونه میشنیدم ما مجله های مدرا ورق میزدیم ولبداسهایمانرا بمد روز میدوختیم وبهم پز میدادیم ، پاتریس لومبارا را که کشتند وبجایش موسی چومبه را گذاشتند ، ازخود میپرسیدیم بما چه مربوط است ، درویتنام  جنگ بود ویتگنگها را  آتش میزدند بازهم میگفتیم بما چه مربوط است !!  برویم ایتالیا برای تعطیلات وبرویم فرانسه برای خرید وبرویم لندن برای تماشای موزه ها وکاخ آن پیر مومیایی ، حال دنیا مانند یک پالتوی کهنه چهل تکه پشت رو شده وهمه کثافت آن بیرون ریخته برده داری با سیستم نوین بر قرار است وغذای ما ؟ کرمهای درون پنیر ویا قارچهای سمی است . نه بیشتر  دلم سخت گرقته ایکاش میشد کاری بکنم .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه /

ایران عزیز ما

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

در اخبار میخواندم که به غیر از همسر جناب قالیباف شهردا رکه زمینهایی را به ثمن بخش شهرداری تهران باو فروخته پای جناب اجل پروفسور معروف آقای سمعیی هم بمیان  آمده است !!
نباید زیاد تعجب  کرد ، این کار همه ما ایرانیان است  شهردارا سابق هم زمینها را بنام همسر وپسرانشان میفروختند سپس با سکته ناقص وحلوقم سرطان گرفته از دنیا رفتند ! البته منظور معاون آخرین شهردار تهران میباشد بیچاره مرحوم نیک پی اعدام شد ! جناب پروفسور سمیعی در ایران بسیار حرمت دارند ونور چشم ( آقا) میباشند چرا که آن یکی دسترا برایشان ساختند ووصل کردند وانگشتری هم بر آن نهادند که ما خیال کنیم دست واقعی است وهرسال هم برای جا آنداختن وروغنکاری به ام القراء تشریف فرما میشوند ودوست جناب استاد استادان که چندی پیش ریق رحمترا سر کشید بودند وکسی هم ندانست که درکجا مدفون شد تا قبر اورا خراب نکنند البته ایشان ( خودی بودند) از همان بدو ورد گفتند ونوشتند ما نوکریم در زمان قبل هم نوکر بودند بعد چاکر شدند وسرانجام  ارباب چه بسا زمینهای من بدبخت راهم به رایگان به جناب پروفسور داده اند وگفته اند" بگیر بخور که بی صاحب ومفت است " .
البته من چشم داشتی نه به آن زمینها ونه آن ویلاها ونه آن اثاثیه داشتم چیزی را که باد بیاورد باد هم باخود میبرد ، قمار بر سر زن ، قمار برسر ملک ، قمار برسر زمین ، وگرفتن باج انسانرا ثروتمند میکند ، من بازی را بلد نبودم همه عمرم  ازپشت میز قمار بازنده برخاستم چون دستم عریان بود دستمرا پنهان نمیکردم واگر احیانا دست خوبی داشتم رنگ رخسارم وطپش قلبم مرا لو میداد ورقبا میزدند ومیبردند .
روز گذشته در خانه پسرم میهمان بودم برای اولین بار آشپزخانه اورا دیدم خوب ، خلایق هرچه لایق چیزی کم وکسر نداشت دوازده هزار یورو تمام شده بود ! سپس به سر زمینشان مرا برد زمینی دریک محوطه محدود واز پیش ساخته شده دربالای تپه ! وقراراست ساخته شود . مدتی با سگ کوچولویشان  بازی کردم با بچه ها بازی کردم باران شدیدی شروع شد ومن بخانه برگشتم  نگاهی به آشپزخانه ام انداختم ....وگقتم باز هم خلایق هرچه لایق .نه! حسادت نکردم ، منهم درزمان خودم هنگامیکه خانه ساختم شرکت" اسپید "یک آشپزخانه کامل با مبل وصندلی را کادو بما داد ! جناب مهندس کامکار صاحب آن بود که روانش شاد، زر دوز شاه (  ناصرعرب ) برای خانه یک لوستر کریستال چهل شاخه آورد ! ویگ سرویس ظرف دوازه نفره روزنتال !  خانه یکهزار متری ، با چهارصد متر زیر بنا ، شش اطاق خواب ، استخر ، باغچه های لبریز از گل رزوچمن سبز وزیر زمینی که پاتطوق قمار بازان وتریاکیها ولوطیها ومطربان شد ومن عطای آنرا به لقایش بخشیدم وبه یک خانه تاریک اجاره ای به لندن رفتم .هنوز خبری از شورشر انقلاب شکوهمند نبود وهنوز مردم در آرامش کامل بسر یبردند اما من وبچه هایم درآن اطاق سر د وتاریک لندن تنها میلرزیدیم وخانه چپاوول شد به دست فامیل گرسنه از شهر ستان گریخته . 
حال امروز صبح سری به بالکن زدم تا ببینم بازان چه ویرانی ببار آورده است ! تعجب کردم حتی یک لکه آب هم دربالکن نبود وحوله های من همچنان خشک روی بند لباس نشسته بودند . خوب نام این را چه بگذارم ؟ ونام آن یکیرا چه بگذارم البته پسر بدبخت من کمرش خرد شده شبانه روز کار میکند وهفته ها درسفر ونطاقی ودرس و کنفرانس است پشت میزننشته تا برایش تحفه بیاورند واز مزایای قانونی استفاده کنند ، بچه هایم مانند خود من همه کارمندی زندگی میکنیم واگر چیزی داریم ار بابت همان نان حلال است .برایمان کفایت میکند ، نه حسرت اتومبیل آخرین مدل دارم ونه حسرت خانه وفرشهای گرانبها همه را بجا گذاشتم وحال تماشاچی آنهایی هستم که جا پای ما گذاشته اند وخودم ؟ مینشینم وبرای یک افسانه شعر میسرایم . چونکه دیگر کسی نمانده است همه رفته اند ، همه آنهاییکه میشناختم دوستان ، رفقا ، آشنایان یا پیر واز کارافتاه شده اند ویا رفته اند ویا دیگر حوصله ندارند .ومن همچنان این دکمه هارا زیر انگشانم میفشارم تا قدرتشان تمام شود وکنار آن یکی بنشیند. پایان /
 ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ صبح روز دوشنبه 24 اکتبر 2016 میلادی زنجیره ای!!!!!.

ادامه داستان / بیماری

مقدمه :
از صدای رعدوبرق وریزش باران بیدار شدم ، نگران مبل وصندلیهای بالکن بودم ، هرچند روی آنهارا پوشانده وچادرهارا کشیده ام اما از لابلای وگوشه ها چادر ها باز آب یا اگر بادی بوزد خاک  به درون میریزد ، مهم نیست فردا به آن فکر میکنم الان ساعت  1/58 دقیقه صبح است ، صدای رعد وبرق  که نه باران بلکه سیلاب از آسمان روان است . خواب رفته  پس بهتر است بخانه آن دو جوان بروم وباقی سرگذشت را بنویسم .ث
-----------
شبی مایکل  لرزان وتبدار بخانه آمد ، گفت گمان دارم که سرما خورده ام  وتب کردم  درجوابش گفتم :بسکه دراین هوای سرد خودترا میشویی ومرتب زیر دوش آبی  ، بشدت لاغر شده بود  ، دکتری را خبر کردم تا بر بالای سراو بیاید میلرزید دندانهایش رویهم میخورد ،  دکتر آمد واورا معاینه کرد سپس به بیمارستان خبر داد تا آمبولانسی برای بردن او بیاید .چی شده دکتر ؟ چه خبر است ؟ 
- تو نمیدانستی که او بیمار است وچه بیماری گریبان اورا گرفته ؟ 
-نه  ! میدانستم که قبلا مسلول بوده اما حال .....
نگاه دکتر ترحم آمیز بود  وگفت :
آرام باش  دخترم ، بیماری سل او مدتهاست که تمام شده  اما خونش آلوده است ، خون او سمی وآلوده است بهر روی ما منتظر چنین روزی بودیم  وامیدوارم  که ترا آلوده نکرده باشد ، نگاهی به تختخوابهای جداگانه انداخت وسپس ادامه داد که :
هر چه زودتر تو هم به مطب بیا تا یک آزمایش از تو بعمل بیاوریم ،خیالت راحت باشد تنها یک آزامایش است ......

ودکتر خبر نداشت که من جنینی درشکم دارم . هنوز به مایکل هم نگفته بودم .
برای همین بود که مرتب خودرا میشد میخواست آلودگی را از جسم وروحش پاک کند ، برای همین بود که آنهمه وسواس داشت وهر روزوهرساعت خانه را تمیز میکرد ، او همه چیز را آلوده وکثیف میدید ، چرا که خون خودش آلوده به ناپاکیها بود .
پس هردوی ما آلوده به سم شده ایم !.هم من وهم آن موجودی که هننوز به دنیا نیامده است ، موجودی که نمیدانستم اورا دوست خواهم داشت یانه ، موجودی که نمیدانستم نر است یا مادینه ، ونا خواسته درآنجا داشت به زندگی گیاهی خودش ادامه میدا دتا موقع رسیدن وافتادن از درخت ،  نه! او نخواهد رسید همچنان کال اورا از ریشه بیرون میکشم  ،هرچه هست باید نابود شود ، هردوی ما باید نابود شویم ، بزودی اورا به دست جلاد میسپارم وخودمرا ....
 دیگر نمیتوانم فریاد بکشم " یا حضرت مسیح  باید از چگوارا طلب کمک  بکنم !!  مگر نه اینکه او مسیح تازه است ؟! سرم را میان دستهایم گذاشتم ، نه گریه نمیکردم خیلی کم اتفاق میافتاد که گریه بکنم ،بیاد پدرم افتادم ، که لال وکر از دنیا رفت ، ومادر وخواهرانم که زیر آوار دفن شدند برادر کوچکم ..... آه اگر این جنین پسر باشد  ، بی فایده است بیمار است آلوده است  چرا باید موجود علیل وبیماری  را به دنیا بیاورم وشاهد مرگش باشم ؟  تصمیمم را گرفتم .
مایکل  دربیمارستان بستری شد هرروز باو سر میزدم گاهی که حالش کمی بهتر بود ومیتوانست حرف بزند میگفت :
شاید تواولین وآخرین زنی باشی که بعد از مادرم ترا دوست داشتم ، تو باید خیلی مواظب خودت باشی ،
 هستم نگران مباش !!
ادامه میداد :
تو نمیدانی که دراین دنیا چه اتفاقاتی دارد میافتد ، وچه نیروهای نا مریی بر سرنوشت ما حاکمند وچه قدرتهای دیکتاتوری را بر سرما بیچارگان سوار میکنند ، ما بردگانی بیش نیستیم ،  همه برده ایم هرکدام در مراتبی ، تو خیلی مواظب خودت باش تو قوی هستی ، قدرت داری ، صدایش کم کم رو به ضعف میرفت وچشمانش بسته میشدتد .
-----------
هوا داشت گرم میشد  برفها کم کم آب میدند ، زمانیکه این برفها تکه تکه روی رودخانه ها روانند مرا بیاد بیمارستان وبیماری میاندازند ، گویی کثاف را باخود حمل میکنند ، او همیشه از بهار بیزار بود ومیگفت بهارفصل نا مطمئن وبیماری زاست ، حال زیر خروارها خاک خفته باید کاری میکردم وتصمیم آخررا گرفتم .

چه کسی صدا زد سهراب ؟ کفشهایم کو  ، باید بروم ، 
باید چمدانیرا که باندازه تنهای منست بردارم 
باید بروم ورفتم ،بسوی بیمارستان وبه دکتر گفتم که میل دارم عمل شوم هرچه دردرونم هست بیرون بکشید همه
را جنین را 
 وجایگاهش را .......
وخودم آلوده به بیماری ، خون پاک اجدادم دیگر قدرت نداشتند آن آلودگی را از من بزدایند ، سم قوی تر بود .

حال اینجا هستم ، بایک بیماری وآلودگی خونی هرچه را که داشتم بیرون ریختم تنها همین دفتر است که بتو میسپارم ، نگاهی به فنجان قهوه ای که برایش درست کرده بودم انداختم ، دست نخورده بود  ومانند یک روح از خانه خارج شد .

میدانستم بکجا میرود ، اورا خوب میشناختم ، او کسی نبود تا بیمار وعلیل بماند وبا بیماری پنهان زندگی کند ، خون برای او اهمیت زیادی داشت  ،  همیشه بخون پاک خود واجداد ش مینازید ، حال با این آلودگی ؟! .

 هرسال  نزدیکهیا بهار به کنار دریا میرروم ودست گلی به آب میاندازم ، جنازه اش پیدا نشد اما میدانم درقعر اقیانوس است وروحش در آسمان بمن مینگرد .
خدا حافظ دوست من . همیشه بیادت هستم ، هرچند همیشه از هم دور بودیم / پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
12/10/2016 میلادی /.
اسپانیا .
ساعت/2/26 دقیقه پس از نیمه شب ، ومن دارم گریه میکنم .

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

بخش نهم /داستان

دیگر زمانی رسیده بود که میل داشتم همه چیز را فراموش کنم ، کجا خوانده بوم ؟ مردان با یکدیگر خوشحالترند ، مردان زن را برای دوست داشتن وعشق ورزیدن نمیخواهند ، از بدو تولد عاشق مادران میشوند  وتا آخر عمر به دنبال مادرند ،  عشق به آن معنا که ما زنان به آن میاندیشیم در مغز آنها  جایگزینی ندارد ،  یا آنقدر مقتدر وقوی هستند که میل دارند همه چیز در اختیارشان باشد ویا آنقدر ضعیفند که به زنی قوی تراز خود پناه میبرند ویا با مردی قوی هم پیمان میشوند ،  آتش داشت زیر خاکستر میرفت  وخود به خاکستر تبدیل شد  ،روزی میل داشتم دردریای چشمان او گم شوم  اما چشمانش  دیگر رمقی نداشتند  ومن بهترین وگرانبهاترین  سرمایه ام را که باعث مباهات من بود  دراین ماتمکده  با ین نیمه مرد  بیمار  تقدیم داشتم  حال دیگر فنا شده ام  از پشت پنجره به قندیلهای آویزان  یخ چشم انداختم  او مرا باینها باین قندیلهای  تشبیه کرده بود  که بایک گرما وتابش آفتاب  آب میشوند  وبر زمین میریزند وسپس به زمین فرود میروند و میشوند آبهای زیر زمینی.

چند سال است آواره ام  ؟ چند سال است که دراین زندان بسر میبرم  زندانی که هیچ رنگ وبوی آشنایی ندارد .
 قلبم ساکت بود ، نه اشک ریختم  ونه طپش قلبمرا شنیدم  ، گویی مرده ای بیش نبودم  نه ! کینه ای نداشتم  او هم حق زندگی داشت وحق دوست داشتن  بهر گونه که میل دارد بیاندیشد .
تو نه مرگی نه تلاش  / 

حال آن مرد بر صلیب  سالها بود که ناپدید شده  وعمرش بپایان  رسیده بود  وناجی جدید ی پیدا شد ، این ناجی جسم داشت . روح داشت ومبارزه میکرد  وسر انجام کشته شد . اما روحش همچنان بر روی زمان حاکم بود .
خداوند درآسمان  میرقصید و شیطان مشغول کامجویی بود ،  جهان به وسوسه وپریشانی افتداده بود - حال من تن تبدار این مرد حسته را باید نگاهدارم  نه میتواند پیکری را سیراب کند  ونه خودرا سر پا نگاهدارد .
او دیگر آزاد وفارغ بنظر  میرسید  اعترافاتش را کرده بود واعتراف گیرنده زبانش مهر وموم بود  او با اعترافات خو د از اندوه ، عشق ، حسرت  مبارزه حتی احساس گناه نیز  راحت شده بود او گناهرا نمیشناخت گناه نیز مانند دین  باو به ارث رسیده بود  . دین ایمان وسنت . برلبانش زمزمه ای نشست وخاموش شد .......ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
23/10/2016 میلادی /.
اسپانیا.

سایه یک روح

این روزها همه  لبیک گویانند  ومن به عشق لبیک میگویم ، به خود عشق . بمن گفتی که " تو خود عشقی "
----------------
این منم که افکنده شور عشق را به دلها 
 این منم که افزوده شوق بوسه به لبها 
 پیشتر زمن ، تو خسته بودی وخاموش
گردش بیهوده  بود ی در دل شبها 

لبان خفته  شب را ، بوسه باران میکنم 
 برکشم ا زدل نغمه های  دلاویزی
تا بیفرازیم  بباده  لذت مستی
تا مهر کنم بر گناه  سکه پرهیزی ! 

من راز دار این  فصل خزانم 
بوسه میزنم بر بوسه گاه بهاری
زاده انسانم  و نیز خدای عشق 
بر سر این گله نهم پای پرتواتم 
ثریا / یکشنبه 23 /10/2016 میلادی 

تقدیم به یک لحظه خوب از یک روح نا توان .



شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۵

و.... بقیه داستان /بخش هشتم

در سکوت نشسته بودم وباو گوش میدادم ، حرف زدن بیفایده بود من درس سیاست نخوانده بودم از سیاست بیزار بودم ، دردرونم هزاران اما وافسوس بود ، او ادامه داد:
روزیکه ترا دیدم  در تو چیزی شبیه  (او)  بچشمم خورد تو او بودی ، استقامت ، شهامت ، وبتو پناه آوردم  ، دیگر مرا ببخش ترا دوست میدارم  اما برایم از منطق حرف مزن  منطق به درد مرده ها  میخورد .
دیگر چیزی نمانده بود که ندانم ، رابطه اش باآن  جنرال وسپس مرگ او آوارگی این  وبی هیچ هدفی راه میرفت  مانند یک مومیایی زندگی او مانند بند ناف با و وصل بود وسپس این بند بریده شده واین بچه روی زمین افتاده  است ، حال رفتن اورا به شهر نزدیک میفهمیدم هر بار میرفت خونش را آزمایش میکردند دوگاهی خون تازه باو میدادند  .
دیگر انگیزه ای  برای ادامه دان با او نداشتم  همه چیز روشن شده بود واز ان شب بعد  جدا میخوابیدیم مانند دو دوست .
وکاغذهایی را که قرار بود پر کنیم دست نخورده روی میز تلمبار شده بودند ، باید آنهارا درون بخاری دیواری میسوزاندم .

بخش نهم -
هر انسانی یا از طریق عشق ویا شرف با زندگی مرتبت میشود  ، دیگر چیزی برای من دراین سر زمین یخ نمانده بود . او گفت :

من یهودی زاده شدم  بنا بر سنت ها  باید کاری را که دوست ندارم انجام دهم  تو هم باید کاری زا که دوست نداری انجام دهی  برخلاف ایده وعقیده ات همه میتوانند دروغ بگیوند  وهمه ممکنست دروغهارا باور کنند  اما چشمها نمیتوانند دروغگو باشند مردمک دیدگان ما زبان راستگویی دارد ، شانه های مرا محکم گرفت  وگفت من درحال حاضر تب دارم  میدانی ؟ تب دارم گرمای شدیدی از درونم شعله میکشد غیرا زآتش چیز دیگری درمن نیست آتش که بلغزد  شعله دیگری بر میانگیزد .
من بیمارم ،  این غم سالهاست که درونم را میکاهد  مرا میگدازد  ، من بارها در پنهانی گریستم  تو یک تخته سنگی  ، یک تکه یخ  مانند همین یخهایی که به شیشه ها چسپیده مانند همان قندیلهای آویزان  تو تنها در انتظار یک الماسی تا ترا بتراشد ، دریای از غرور ، برای هیچ ، ساکت ، صبور وآرام ومن دردمیکشم  من درانتظار مرکم  این را بفهم .
تو مانند یک گل لاله  که از زمین کنده شده دراین لجن زار  سر زمین یخبندان  نمیتوانی رشد کنی  تو هم خواهی مرد میدانی چرا ؟ لاله ها سرخند ؟ برای آنکه همه با خون آبیاری شده اند !.
چه گوار نجات دهنده ما بود  ، مسیح آینده ما بود ...وزیر لب زمزمه میکرد .وهذیان میگفت .

دلم سخت به درد آمده بود ، دلم برایش میسوخت ، دستش را گرفتم  ، اما دستمرا کنار زد  ، طوفانی  شده بود که بر سنگلاخهای ناهموار سینه میسایید .
چه گوار ؟! همان مردیکه کلاهی بره بر سر میگذاشت ویک سیگا برگ  دردهان داشت !
  نامش را شنیده بودم  عکسهای اورا بارها دیده بودم  اما درکتابها نامی ا زاو برده نشده بود ، بردن نام او گناه بشمار میرفت وحال این قربانی چندم است ؟ . .......اد امه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
یکشنبه 22./10 / 2016 میلادی /.
اسپانیا.

ایران ویران ما

شب گذشته از یک سایت چند فیلم پنهانی که از دختران وزنان ایرانی گرفته بودند تماشا میکردم وعجب آنکه این فیلمها درخوابگاه دانشگاهها ویا مدارس بود ! دحتران مانند مردان  گیلاس مشروب را بالا میانداختند ومزه دهان هم میگذاشتند دختری با شورت وسینه بند کوتاه داشت عربی میرقصید !  موزیک کثافت .وچند آوری پخش میشد  د رگوشه دیگری چند دختر چادری داشتند قلیان میکشیدند وبهم بوسه میدادند!! و بسیاری از این قبیل که دیگر حال تهوع گرفتم  وامروز صبح با حالی خراب بیدار شدم واز خود میپرسم که :
چه دستی درکار ویران کردن این سر زمین است ؟ اینایند ماداران فردای جامعه از مردان  هیچ میگویم که دیگر مردی نمانده ، روزی ورزوگاری دل به زنان خوش کرده بودم که سر انجام این زنانند که برخواهند خواست ، بلی ، برمیخیزند اما چگونه ؟ یا این عکسها برای باجگیری گرفته شده ؟ یا اینکه خودشان از خودشان  گرفته ودر رسانه ها گذاشته اند ، تا بما بفهمانند که زرشک منی چند است !
امید بریدم وخوشحال هستم که اکثر شعرا ونویسندگان ما از دنیا رفته اند وبقیه درسکوت به تماشای این جنکل نشسته اند جنگلی که واقعا ترسناک شده است ، زنان دیگر به راحتی آدم میکشند  وبه دار کشیده میشوند برابری مرد  را ثابت کرده اند ! مشروب را بالا میاندازند بیخیالش !!! فردا روچه دیدی وکی دیده وآن ملای بد هیبت درخراسان  که  مرکز فاحشه خانه عربهاست از برگذاری کنسرت جلو گیری میکند ، بلی عیب است از امام خجالت بکشید بگذارید ما کارمانرا بکنیم کارما پا اندازی است وهجوم عربها برای لذت بردن بظاهر زیارت اما درباطن برای کیف وعیش ولذتی که درسر زمین خودشان ممنوع است درخراسان رضوی اسان وفراوان است .
حال بنشیند وروز کوروش را جشن بگیرید وروز رضا شاه را جشن بگیریو وآن یکی دهانش را پاره میکند وفریاد میکشد اما کارش چیز دیگری است ، ماهم بنا چارگاهی سری باین  دنیا ی پر هیاهو خالی از هر حاصلی میزنیم و برنامه های چرند گوش میدهیم . 
 گر عارف حق بینی .....کجایی شجریان ؟ همان بهتر که در سکون به تماشا بنشینی همان بهتر  که ارکستر مجلسی تعطیل شد همان بهتر که طالار رودکی مانند یک زن با به سن گذاشته درحرمت خود کوشید .
بلی حضرت  امام همه آدم شدند واز خریت بیرون آمدند آسوده بخواب که سر زمین ویران هر روز ویران تر میشود آب هم تمام شده ، قحطی هم کم کم چهره وحشتناکش را به نمایش میگذارد پولها دربانکهای سوییس ولندن وامریکا خوابید ه ودیگران صاحب آنها هستند مردم گرسنه ، درخیابانها بیکار ، خوب کار میخواهی  ؟ یک سفار ش دارم !!! وآیا سلطان ابن سلطان ابن سلاطین خامنه پرودگار صحنه  از اینهمه کثافت باخبر است ؟ویا آنچنان در بحر حلاوت وکیفور ودر بحور اشعار رقصان دربارش محو است که ابدا نمیداند کجای دنیا نشسته است .
حال دراین جنگل بر باد رفته من به دنبال کدام انسانم ؟  به دنبال کدام آبادی  وساختار ؟ .....کهن دیارا دل از تو کندم برای همیشه کندم .

درخاتمه دل برای آنهایی میسوزانم که از صمیم قلب  دلبسته خاکشان وایمان دارند ودر خلوت  پنهانند. آهسته میروند وآهسته میایند  تا با دیو ها شاخ به شاخ نشوند . 

هیچ ، است وتو درهیچ مپیچ . پایان 
روز شنبه 22.10.2016میلادی زنجیره ای !!

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۹۵

ايران فاحشه


مبان پرده ×

معلمولا درنمایشاها  میان پرده میگذارند اما من نتوانستم نام دیگری برای این " میانه" پیاد کنم ، دفترچه را ورق میزنم  بعضی جاها ناخوانا وبعضی جا ها خط خوردگی وبسیاری از اسراررا دچار سانسور میکنم ، بمن مربط نیست چگونه عشقبازی میکردند ویا چه غذاهایی میخوردند ، بسیاری را کنار گذاشته ام ، اصل داستان غم انگیز وبه یک تراژدی ختم میشود مانند همه داستهایی که دختران یا پسران خود سرانه به دنبال سرنوشتی میروند که نامعلوم است ،  شناخت چندانی از آن منطقه ندارم ونمیتوانم درنظر  بگیرم که چگونه میان آنهمه برف وسرما ویخبندان این زن دوام آورد ، بکلی حساب زندگی از دستم بیرون شده  امروز نگاهی از پشت پنجره به بیرون انداختم هوا نیمه ابری وغمگین پاییزی بدون درخت وبرگهای زرد اینجا هرچه هست دنیای مصرف است از همه جای دنیای  مواد انباری وآشفالهای خودرا باینسو روانه میکنند ، باز اینها با همان آش وآبگوشت پر چرب خود ونان وپنیر وشرابشان خوشند ، روز گذشته موزیک همسایه طبقه زیر تا عرش میرفت وساختمان تکان میخورد اما کسی نبود باو اعتراض کند دچار سر گیجه وگوش درد شدم حال تهوع بمن دست داد اما اینجا همه باهم دوست وفامیلند ! من غریبه ای بیش نیستم که دارم از هوای آنها استفاده میکنم وبارها باید به آنها حالی کنم رفیوجی نیستم وبا بارکو یا قایق بادی نیامدم ، تمام هفته درخانه میمانم حتی نمیدانم خیابانها به چه صورت درآمده اند پرده هارا کشیده ام  /
از این همه تنهایی بستوه  آمدم سخت پشیمانم وآن ـسونیر یخبندان است ، سر زمین خودمرا جانوارن ودرندگان وگزندنگان صاحب شده اند ، حتی دیگر تکه زمینی ندارم تا روی آن بنشینم قبرهارا ویران میکنند ومرده را بیرون میکشند ومیسوزانند کسی جوابگو نیست .
نه  ! آن خاک دیگر متعلق بمن نیست آواره ای هستم گرد جهان همان ستاره ای هستم سرگردان درآسمان تا کی وچه روزی درکجا ناگهان سقوط کنم .
امروز دلم گرفته ، سخت هم گرفته دیگر کسی از گذشته من باقی نمانده همه رفتند ، همه رفتند تنها دشمنان زنده اند ، چند دوست که گاهی خبری از هم میگیریم در حد یک وظیفه . دلم برای یک هیاهو ومیهمانی دور یک میز تنگ شده اما دیگر از این خبر ها نیست اگرروز بمناسبتی  دور هم جمع شویم همه دست به جیب برده وموبایلهایشانرا درمیاورند مشغول چت کردن میشوند باید تنها درخواب عشق به نوه هارا ببینم ودرخواب آنهارا درآغوش بکشم ، نه این زندگی چندان خوش آیند من نیست هیچی چیز عوض نشده میلی هم ندارم چیزی را عوض کنم . سکون .ساکت . بیحر کت نگاهی که به هیچ جا دوخت نشده ونمیشود درانتظار هیچکس نیستم وهیچ معجزه ای هرچه باشد باید این نوشته هارا به پایان برسانم  واو دیگر نیست تا دوباره زندگیش را دریک تکرار تهوع آور ببیند. پایان /ثریا  ایرانمنش / اسپانیا . چمعه 21 اکتبر 2016 دربدری.

ویرانی آرامگاهها ×

آرامگاه رضاشاه کبیر بنیان گذار ایران نوین قبل از ویرانی آ

قربانگاه

آرامگاه ویران کننده ایران وبنیان  کن اصالت ایران وغرور ایرانی " خمینی"
ودر حال حاضر بیشتر مقبره وآرامگاههارا ویران ساخته اند تاریخ باید از بدو وود  ایشان شروع شود تاریخ دوهزار وپانصد ساله وغیره  به زیر آب فرو حواهد رفت تنها بریتانیای کبیر صاحب تاریخ است و پادوهایشان .  واین است سرنوشت ملتی که روزی به سر فرازی خویش میبالید وامروز ؟  دیگر هیچ  ثریا /

رضا شاه

ارامگاه رضا شاه بعد از ویرانی 

ادامه داستان /چگوارا

پس از چند روز دوباره میشل پیدایش شد  رنگش بشدت زرد  وهمه شهامت خودرا از دست داده بود  سرش را بر پاهایم گذاشت وگریست "
آه... دردل گفتم  ؛ نه ! تو نمیتوانی خورشید زندگی من باشی تو تنها یک سایه از یک انسانی  تو نمیدانی که من قلبی زود شکن دارم که درزیر این فولاد سخت پنهان داشته ام  ومیبینی که قلبم چکونه میطپد ، 
اورا از جای بلند کردم  هردو میگیریستم ، هردو بدبخت بودیم ، حقیقت عریان شده و لخت جلوی ما ایستاده بود  مانند یک حیوان زنده  . نه حقیقت را نمیتوان  کیلویی خرید  ویا تکه تکه  وزن کرد واندازه گرفت ، .
برف سفید وسنگینی بارید ه بود  وهمه جار سفید کرده گویی ملافه ای سفید برروی جنازه ای  کشیده اندۀ طبیعت نیز داشت میمیرد اما درزیر همان برفها بهترین وزیباترین وشکننده ترین گلها بودجود میامدند .

ما نمیتوانستیم خودرا فریب دهیم ،  عشقی درمیان نبود ، هردو خسته وازده ، نه هیچی چیز نبود  یک حادثه بود دوستاره دریک شب بهم برخوردند یکی شکست ونابود شد دیگری هنوز سوسو میزند این مرد روحا وهم جسما ضعیف است ، بیمار است حال من میان این سیلاب افتاده ام  دیگر قدرت مبارزه ندارم ، چند سال از جنگ گذشته ؟ نمیدانم حساب آن روزها از دستم برون است
روباو کردم وگفتم :
تو چرا سعی داری خود ومرا فریب بدهی ؟ او آرام بود ،  سرد وخشک  روی لبه تختواب نشست ،  با همان صدای پر طنیین وخشک که اولین بار درآن مرکز پناهندگان شنیده بودم  گویی داشتم اشتباه میکردم اما ....پرسیدم  ، آیا زنی در زندگیت هست وتو مسئولیت آنرا بعهده داری؟  آیا درگیر عشقی ؟..... دست روی دهانم گذاشت  ، بطوریکه نزدیک بود خفه شوم وگفت :

بلی ! عشقی داشتم ، که امروز درگورستان خوابیده است ، همان مرد ، میفهمی ؟  یک مرد ، من عاشق او بودم ، او مرا حمایت میکرد با کمک او من به ارتش ملحق شدم وبا کمک او من به درجه ستوانی رسیدم  او فارغ التحصیل دانشکه افسری بود مرا هم باخود کشید زندگی خوبی داشتیم  زنمرا بخاطر مادرم گرفتم  تا او خوشحال شود زنم از عشق ما باخبر بود دیگر هیچگاه وقت خودرا صرف دیگری نکردم ، او ومن هرد دور فدایی "چه " بودیم  تو "چه "را نمیشناسی ، نه نمیشناسی  چشمانش درحالیکه لبریز از خون بودند  گفت :

تو چه گوارا میشناسی؟ گمان نکنم ، او مسیح ما بود ، نجات دهنده ما بود  اما اورا کشتند ، تا دیکاتوری را جایگرین او نمایند ،  منافع میبایست حفظ میشد نه ! تو اورا نه دیده ونه میشناسی تواز جایی آمده ای  که تنها یکبار جنگ را دید ه اما ما واجدادم قرنها درحال مبارزه بودیم  درمیان همین برفها وسرما به دنبال ریشه های هویچ وسیب زمینی میگشتیم ویا گربه ارا سر میبردیم ا بخوریم  وسیر شویم ، توخانم ناز نازی از این مبارزات بیخبری ، امروز همه به دروغ دستهای مارا میفشارند حتی دوستمانمان بما دروغ میگویند  آمد ن من  وپیوستن بتو  یک دورغ است ، گاهی لازم است که این دروغ در پرده بماند  شهرتهای دروغین  که دراین زمان مد شده است  ، هیاهو برای هیچ وویرانی وپوچی ......

با خود فکر کردم  همان مردی که یک کلاه بره برسر داشت ویک سیگار بلند برگ اما او کجا سر زمین یخبندان کجا ؟  رمز وراز او چه بود که تا اینسوی دنیا نفوذ کرده بود ؟.....ادامه دارد  
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین"
21/10/2016 میلادی /.
اسپانیا /