چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

بهاری تازه

بهاری تازه

 

چه سرمست ؛ چه شیرین ؛ چه خوشحال

چو مرغی شاد ؛ برسر شاخسا ر

میسرایم ؛ میسرایم آنچه

که دانم می سرایم سرود خویش را

تابیابم ؛ حضورت را

درکنارخود

تا به پایت سرگذارم

گرچه خوب میدانم

( کجا این سر ؛ کجا آ ن پا )  ؟

میسرایم از سرشادی

تاروم ازخود برون

ز بس درمنی تو ؛ درمن

ترا که سروروشنی

بیا ؛ بیاجانم

جان جانانم

که تابد بر همه دنیای من

آن نورپاکی تو

تا پاک شوم من ؛ ز هر

رهزن

ز هر ناپاک

به هر کویی؛ نشا ن توست

دلم زهردردی

در پندار توست

در زمستانم

بهار آمد !

ترنم خیزو خوش آوا

برای عشقبازی با ؛

مرغان هوا

تورا خواهم ای یار! تراخواهم

اینک رسید ؛ هنگام آ رامش من

نوای شادیم ؛ از خامشی دوردست

به سوی دلم ؛ دل آرامم

می آید.

 

ثریا /اسپانیا

17 /1/2008

 

 

 

تقدیم به

تقدیم به: میم .میم

......

شبانگاه ؛ نگاه من

چشم من

تنها چشم من

خالی از هزاران خاطره های

نزدیک وسرشار از

یاد بود های دور

تلخ وشیرین

بر پنجره ای میدود

که نقش مرا روشن ورنگین

میسازد

نقش عشق آخرین

عشقی آتش زا

که هر لحظه آن نفسی بود

یاد او

گاه گاهی الهام بخش

منست

یاد آ ن چشمان مهربان

که گویی بر دریچه شب

نور میپاشید

......

 

بگو جایم کجابود؟

چرا گهواره خروشان افق

فانوس ما را کشت ؟

وآنگاه ؛ من

مانند یک قطره شبنم

روی علفهای هرزه چکیدم

در آنجا بود که :

نجوای دو پیکر تشنه را

شنیدم

پنهان از چشم هرزه گران

در تاریکی شب نشستم

با رگه های با ریک سبزینه ها

به افق پیوستم

زمزمه عشق دیروز

مرا مست میکرد

دربها را گشودم

و گذاشتم تابوی آن آشنا

مانند نسیمی

روی سینه عریانم بنشیند

تپش های قلبم تند ترشد

شمع را خاموش کردم

چشمانم رابستم

نفسم به شماره افتاده بود

اطاق نیز نفس میکشید

پرده ها درنفس باد

میرقصیدند

آوخ......

چه هوسناک لبان مرا بوسید

با چه لغزش نرمی

در پستی بلندیهای پیکرم

حرکت میکرد

او.....

آن نسیم

آن روح ناپیدا

....

چشمانم راگشودم

زمزمه ها خاموش شدند

و شب تیره

ترسناکتر از همیشه

بر پهنه بسترم خوابیده بود

.......

یک رویا در نیمه شب ژانویه دوهزارو هشت

 

وای برمن

وای برمن

 

" به کجای این شب تیره بیاویزم "

قبای ژنده خودرا ؟ "  نیما یوشیج

 

گفتی که این درخت تناور

از نسیم صبح آبستن گناهی است

گفتی که این شکوفه بهاری

کیفرگناهها ن شبنم را میدهد

گفتی زندگی بی معنی است

اما ؛ در دل آن بسیاری معنی است

چگونه میتوان با کامی تشنه

بر لب چشمه ای نشست وتنها؛

به ریز آب نگریست

تو میدانستی که شکوفه بیگناه بود

تو خبر داشتی که آبستنی درخت؛

از یک تجاوز سرچشمه گرفته

تو میدانستی که چه راه درازی است

تا آن سوی دنیا

وتو.......

چگونه بی خبر ؛ رفتی ؟

زمانیکه در گذرگاهت ؛ سرودی

تازه میخواندم ؟ .

 

ثریا .اسپانیا

 

 

 

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

مار سبز

مار سبز

 

ای گمشده از گله دیوان ؛ به کجا میروی ؟

آن ماران خوش خط و خا ل که بخون بره ای چو تو

تشنه بودند ،

امروز سیراب شدند

هنوز باران سنگ  میبارد در کوی تو

وتو نشسته ، ساکت ، سرد ، خاموش ؟

بیاد آن ماران خوش خط وخال که در آستین  ناپیدای تو ؛

لانه کرده بودند !؟

به کجا میروی ؟ ای مسافر خسته !

درب غار بسته شد

اصحال کهف  در آن ماندند

برای بره های آینده

.......

جنگ ؛ جنگ

هنگامه غریبی است

روز؛ روز جنگ است

باید دل سنگ داشت

نشستن برپای  یک شمع  ودل را به دریا زدن

کار بی دلان است

روز ، روز جنگ است

در هرسایه ای ، یک سیاهی

پنهانی ترا ، به سایه میکشد

ترا نیست میکند

امروز روز گل چیدن نیست

شب در ظلمت خود

( هزاران خفاش خون آشام ) پنهان دارد

..............

ثریا / اسپانیا

28/10/2008

 

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

گذر بی انتها

سر مرزی بی انتها ایستاده ام

تا آوای ترا از دوردستها بشنوم

تا مرا فریاد کنی

کوچه ها تاریکند، کوچه های خاموش

میخواهم باتو از زمین بلند شوم

وپای برچهره نا زیبای پیری بگذارم

میخواهم چهره کودکیم را درسیمای درخشان

تو ؛ پیدا کنم

میخواهم ( دوباره ) معجزه درخت

تکرار شود

ومن ، آیینه را بردارم ؛ تا شاید بتوانم

از روزنه پنهان آن زیبایی آن زن طناز را ببینم

ثریا / اسپانیا اکتبر 08

 

دونامه

دونامه

 

دوست من ! این دو نامه هیچگاه به مقصد نمیرسد وهیچکس آنهارا  به پستخانه

نخواهد برد ! تنها شاید باد آنرا به دست تو برساند .

عشق وپیمانی را که باتو بسته بودم  ، هنوز بیاد دارم  بین من وتو فاصله ها بود

وپیمان وعهد ومیثاقی که بستیم جدایی از آن امکان نداشت .

عشق ما پاک بود ، پاکتر از سپیدی دامن مریم  وبه هیچ پلیدی آلوده نگشت ،

تنها مدت کوتاهی  سعادت اینرا داشتم  که بتو بیاندیشم ومیدانستم که دوستم میداری

هریک با اندوه دیگری غمگین میشد یم.

 

بر ما تنها یک اندیشه حکم میراند  ، یک روح که در دو کالبد جدا ازهم میزیستند

تو از من جدا شدی  ورفتی  و من باعصای زرین عشق خودمان آهسته آهسته زمان

را می پیمایم  تا بتو برسم .

تو از من جدا شدی وبه آسمان رفتی ومن میان آتشی میسوزم که شعله آن فرونخفته

غمی نیست  من از درون  میدرخشم وشعله های ا ندوهم را پنهان میکنم .

این آ تش درون به چهره ام شکوهی بی نظیر میبخشد .

 

مرگ تو عذاب آور بود ، بهشت ترا از من ربودومن درکنار ذغالهای نیمه سوخته

یک جهنم ، بی هیچ جرقه ای بانتظار نشسته ام.

……..

نامه دوم

 

دوست عزیز ، تا چند ماه دیگر  سرنوشت ها معلوم میشود ، سرنوشت من ،

سرنوشت خانه ام  وخانه تو !

دوست من ، صد حیف که دیگر نیستی  تا ببینی چه جانوارانی  درخانه بزرگ تو

زندگی کرده ویا خواهند کرد  ، خانه زیبای تو که آنهمه برایش سلیقه بخرج دادی

آنرا با بهترین پرده ها  وتابلوهای گرانقیمت آراستی وبه همراه ملاحت وشکوه

خودت زیبایی آن خانه را هزار برابرکردی  وامروز مسکن وماوای گدایان شهر

است .

همه دیوارهای آن سیاه  وچه بسا پرچمی سیاه هم برفرازآ ن نصب نمایند ، خانه ات

بکلی ویران شده  مانند خانه کوچک ما که زیر چرخهای سنگین بولدوز خراب شد

دیگر هیچگاه نتوانستیم  خانه ای درخور خود داشته باشیم .

عزیزم ، امروز همه چیز سیاه شده ، حتا لباس گارسنهای رستورانها وکافه ها نیز

به رنگ سیاه درآمده است گویا خدا نیز عزا دار است .

کادوی روز تولد منهم  دریک قوطی بسیار لوکس با کاغذ سیاه ونوار سیاه بسته

بندی شده بود واگر درخشش  وزیبایی آن شمعدان کریستال قیمتی در میان جعبه

نبود  سخت دچار اندوه وچه بسا دچار خیالات بدی میشدم ؟! .

امروز دنیا  بیمار است  شاید برای تشیح جنازه دنیا دارند تدارک میبینند؟ .

روزی رنگ سیاه  یا مشکی بنظرم بسیار شیک وآلامد بود امروز سخت از آن بیزارم

وگاهی میترسم .

چقدر دلم برای آن لباسهای رنگی تو تنگ شده سفید ، آبی ، صورتی  با آن کلاه های

خوش رنگی با متن لباس که بر تارک سرت میگذاشتی ، چقدر زیبا ودوست داشتنی بودی

دیروز داشتم اپرای ( توسکای ) ماریا کالاس را که سالها پیش در ( کاون گاردن ) لندن

ا جرا شده بود ، تماشا میکرم  ، چه زنی ، چه شکوهی وبا چه غروری روی صحنه

آواز میخواند غروری که شایسته خود او بود، حال تو واو دو موجود خیال انگیز زندگی

را ترک گفته اید وما ماندیم ورنگ سیاهی که بر همه جا پاشیده شده است . سه شنبه

 

 

 

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

رنگ سبز زیتونی

رنگ سبز زیتونی

 

واژه هایم گاهی  به رنگ زیتون سبزند

تمام واژه ها  دراینجا ، بر همین رنگ

نشسته اند

اینجا از ورطه خشونتها خبری نیست

بلندای فانوس بربریت

در پس کوچه های مسکونی ودرکنار

فاحشه های قانونی گم شده است

 

اینجا خبری از عبور تار وتنبور وزنجیر طلایی

( شارع شریف ) نیست

اینجا فریادمردان ، آوازی دلنشین دارد

وزنا ن در برابر آنها میرقصند

 

اینجا برای اجساد مردگان دست میزنند

و هل هله میکشند ، مرگ را ببازی گرفته اند

 

اینجا کبوتران آزادند وبه آسانی به میهمانی

ستارگان میروند

اینجا هیچ بازویی خسته نیست

وهیچ قلمی  در مسیر راه خود نمیلرزد

ونمیشکند

در آوازهایشان شادی موج میزند

نه وحشت مرگ ونه خوف زنجیر

اینجا همه چیز سبز است

به رنگ سبز زیتونی

.............

 

ثریا/ اسپانیا

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷

آوای من

آوای من

 

 من هنوز هم آواز  خودرا سر میدهم فعلا

من وفرستنده ( هکرها ) که آنهار روی (آن

 لاین ) میبینم

روبرو هستیم .

شبیخون ودستبرد همچون دزد نا بکاری به خانه کوچک من

کار یک انسان معمولی نیست ؛ بلکه دیوانه ای زنجیر گسیخته

که از فشار بیکاری وبدبختی به زندگی دیگران دستبرد میزند.

   ثریا

 

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

خانه کوچک من

خانه کوچک من

 

کدام گناه  باغ بهشت را آلود؟

چرا ابلیس زاده شد ؟

وچرا ناگهان بر صفحه روشن یک نقطه ، نشست

وآتش سوزیها برافروخت ؟

مارا خم وراست کرد ودرمسیر راه خود

صدها هزار کوه آتش از آسمان تاریک  ،

فرو ریخت

چرا همه با و تسلیم شدیم

چرا درحریق خاطره ها غرق ودست دردست ابلیس

بسوی آن شهر بی سو رفتیم ؟

( خانه کوچک من جای دشمن شد )

چه شد ؟ چگونه شد ؟ آنها که شب را به کرامت ستودند

چه شد ؟ چرا شهر خاموش وشب تاریک از روی آن گذشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد که چشمان خفاشان ناگهان

گشوده شد

آه ...... ای شب ژرفناک

کدام خدای خاک  به پیروی از سیاره های کور

شهر پر ستاره مرا تاریک سا خت ؟

( طلوع ماه  ودیدار رخسار درآن )

یک فریب بزرگ بود

..........

حال زنبورا نیمه مرده ، درکنار کندوهای خود

شهد انگیبینی بشکل مکعب رنگین

با چنگالهای کثیف خود میخورند

واز پنجره تاریک نفرت

هریک چون یک دزد نابکار

به احساس شبانه تو شبیخون میزنند

.........

 دیگر کسی بفکر قامت بلند ایستاده یک درخت

نمی نگرد

دیگر ستونی نیست  تا بتوان به آن تکیه دا د

" باید درب باغ بیکسی را زد "

.............

ثریا /اسپانیا  13/1/08

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

شاید اگر امشب

شاید اگر امشب.....

 

در آ ن زمانها نه چندان دور ؛ که هنوز کشتی ما بر روی دریای آرامی میرفت

وهیچ گمانی به این روزهای مصیبت بار نبود ؛ اکثر شبهای تعطیل در خانه ها

میهمانی برپا میشد ؛ (امروز هم هست ؛ اما پنهانی از چشم تیز بین محتسب ) !

بهر روی ما هم هر هفته چند میهمان داشتیم که با شادی وصداقت دل پای به محفل

کوچک ما میگذاشتند ؛ در آن روزها سرگرمی من جمع آوری صفحات ونوارهای

مو سیقی بود هر چند روز یکبار سری به جناب چمن آ را صاحب صفحه فروشی

( بتهوون ) میزدم تا آخرین رسیده هارا دریافت کنم وبا شوق به خانه برگردم  ؛

طبیعی است هنگامیکه میهمانی از راه میرسید من با موسیقی از او پذیرایی میکردم؟

موسیقی کلا سیک کمتر در اینگونه میهمانیها استفاده میشد بیشتر آهنگها وتصنیفهای

روز بود ویا اگر میهمانان جوانی داشتم برایشان از تام جونز ؛ هامپردیگ ؛ سیناترا

و دمیس روسس والبته آهنگهای ایتالیایی واین اواخرهم ( بانی ام) مورد توجه

قرار گرفته بودند.

شبی چند میهمان عزیز داشتم که از بازرگانان محترم وصاحب نام بودند , آنروزها

آهنگ جدیدی بر سر زبانها افتاده بود که خانم مرضیه آنرا خوانده وشعر آنرا جناب

معینی کرمانشاهی گفته بودند ( شاید اگر امشب رود فردا نیاید) .

 

یکی از میهمانان از من خواست که چندبار این آهنگ را تکرار کنم شاید متجاوزاز پنج

یا شش بار این آهنگ تکرارگردید ؛ میهمانان راهی رفتن شدند آ ن آقای بزرگان مارا

به باغ بزرگی که در کرج داشت برای روز بعد میهمان کرد واز من خواست که تا صفحه

 موسیقی  این ترانه را نیز باخود ببرم .

 

فردا صبح همگی آماده رفتن شدیم قرار ما در میدان ( شهیاد) آنروز وآزادی امروز بود

ما رسیدیم ایشان با اتومبیل گران قیمت خود به همراه راننده وخانواده در انتظار ما بودند

قرار شد آنها جلو بروند وما وچند اتومبیل دیگر به دنبالشان باشیم .هنوز مساقت چندانی

طی نکرده بودیم که دیدم اتومبیل های پلیس وآمبولانس با سرعت از کنارمان گذشتند !

در میان جاده کرج دیدم جمعیت واتومبیلهای زیادی ایستاده اند هچکس نمیدانست چه انفاقی افتاده

است  با دیدن آژیر آمبولانس وپلیس فهمیدیم که تصادفی روی داده من وهمسرم پیاده شدیم وبسوی

جمعیت رفتیم ؛ آه ... نه .... باور کردنی نبود او؛ آن مرد محترم در تصادف جابجا مرده وهمسرش

زخمی وراننده نیز بیهوش در گوشه ای افتاده بود ؛ هیچگاه آن چشمان مغموم وخیره شده به

آسمان را از یاد نمیبرم در آن چشمان همه چیز دیده میشد رضایت خاطر و از اینکه مرگی سریع و

زود رس در عین شادمانی اورا ربود .ما برگشتیم ؛ غمگین وافسرده  ؛ من آن صفحه را ازشیشه

اتومبیل به میان جاده پرتاب کردم وبه همسرم گفتم ؛

شاید دیشب او میدانست که فردایی نیست ؛ اشکهای همسرم جاری شد وسکوت کرد .

............

از دفتر این زمانه

 

 

 

آرامشی در تو

آرامشی در تو

 

تنها به گرد نام تو میگردم        

نه آ ن امید ؛ نه آ ن خوشیها

چه بیهوده !

در هزارن چهره نامردمیها

گام برداشتم

نماند هیچ یادی در دلم

شبهایم را به دست میگیرم

و.....

بانتظار آن قاصدی که ؛

از دور می آید

تا ؛ بر صبح من اثرگذارد ، مینشینم

دیروز فراموشم شد

به زیر چتر مهربانی تو رفتم

چشمم بسوی توبود

پشیمانم از این هزار چهره ها

که ؛ هیچ  نباشند آشنا

لکاته های قالب تهی کرده

در دریای زمان

دست من در دست توست

و مینویسم

بر نقطه ای در آسمان

در ستایش روح تو

که ؛ آنشب خاموش شد

جانم همچو ابری

وجام باران گرمش

بر کفم همچو جویبارا ن

پیشکش میکنم

این نغمه هارا

در حریم عشق تو

تا به آرامی چون جویبار

روان شوند بسوی روح تو

.....

ثریا /اسپانیا

تقدیم به : میم .میم

 

دیدار دوست

دیدار دوست

 

امروز صبح جون هانت را دیدم ؛ همسایه قدیمی وخوب خودمان را  تقریبا پانزده سال

میشد که اورا ندیده بودم ؛ هیچ فرقی نکرده بود همان زن سالمنمد انگلیسی با پوست سفید و

موهای نقره ای اش ؛ تنها یک عصا اضافه دستش بود ؛ با کیف خریدش عصا زنان وبسرعت

میرفت تاجاییکه من دویدم تا باو برسم ؛ سخت درآغوشم گرفت صورتش از خوشحالی مانند

لبو قرمز شد ! از بچه ها پرسید واحوال همه را باو گفتم .

ما وجون هانت همسایه بودیم در یک محله خوب واعیانی ! جون با همسرش ویک سگ کوچک

مامانی  زندگی میکردند تا اینکه جون به ریاست کمیته محله برگزیده شد وقوانینی را بمرحله

اجرا درآورد که برای ما کمی دشوار بود ! بهر روی باهم کنار میامدیم .

مستر هانت به بیماری سرطان درگذشت ؛ جون  با آنکه چهل سال بود که در اسپانیا زندگی

میکرد هنوز زبان اسپانیا یی را حرف نمیز د وبرای بردن همسرش به بیماستان وسایر موارد

از بچه های من کمک میگرفت .

پس از فوت همسرش  روزی بمن گفت  :

دراینجا ودر بیمارستانها با ما خیلی بد رفتاری میشد به همین دلیل من فکر کرده ام که برای

بیماران سرطانی در حال موت یک آسایشگاه بسازم ! واز همه شما ها میخواهم که بمن کمک

ویاری برسانید.

پسرکوچکم کارهای دفتر وترجمه اوراق وکارهای شهر داری را بعهده گرفت ، دختر کوچکم

کارهای ترجمه وتایپ را در اختیار داشت ودختر بزرگم هرگاه که از آمریکا بر میگشت بنوعی

کمک خود را باو میرساند وحتی چند بار در مسابقا ت دوی مارتن شرکت کرد وجایزه نقدی را

به مرکز جون هانت که حالا نامی برای خودش داشت اهدا کرد منهم کارهای خیریه وجمع اوری

نقدینه ولباس وفرستادن نامه به اطراف دنیا واطلاع دادن به همه کسانیکه میشناختم وخودم نیز

کمد لباسم را خالی کردم منجمله پالتوی پوست گراتبهایم را که هدیه همسرم بود به خانم هانت

دادم .

کم کم سرو کله عده ای پیاد شد که با چکها وپولهای نقد !! بما کمک میکردند این مرکز کوچک

به دامن مادر ( هاسپیز –لندن) متصل شد وآهسته آهسته با دادن چند مدال وتقدیر نامه ما کنار

آمدیم وتازه فهمیدیم که ای دل غافل ما درخواب خوش مستی وبخیال آنکه داریم راه خیر میرویم

در حالیکه دیگران از ما خیر ترند !!!!.

خانم جون هانت هنوز مدیره این مرکز وبیمارستان با هشت اطاق است ! چند مدال هم از دست

پرنس ولایتعهد انگلستان گرفته اما دیگران کارها را بعهده دارند !! مانند همه کارهای دنیا ؟!

مجسمه برنزی اورا در وسط حیات بیمارستان زیر فواره های آب قرار دادند وخودش را هم

در یک اطاق مجلل نشاندند تا تنها جواب تلفن ها را بدهد ونامه هارا امضا کند بقیه کارها را سکرتر

انجام میدهد !.

امروز غم دنیا را درچشمانش دیدم واز ا ینکه پس از چند سال دوباره خاطره ها زنده شده بودند سخت

خوشحال شد واز همسایه ها گفت واز اینکه ما دیگر درآن محل نیستیم متاسف بود .

از من پرسید الان کجا زندگی میکنی ؟ باو گفتم  سری تکان داد وهیچ نگفت و دیدار خوبی بود .

 

ثریا / اسپانیا

آگوست دوهزارو هشت