پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

طوفان

موسیقی ، این نواز ش روح انسانی ، هنگامیکه هنوز نوجوانی وبا لذتها

بیگانه کوبش وزن ها وآهنگها بر تو چیره میشود ، نواهایی درگوشت

می نشیند ، بی صدا آنهارا در ذهنت میپرورانی وآهسته آهسته اشک

میریزی ، همه عواطف خفته تو بیدار میشود آن نوا ها ترا دربر میگیرد

تو درآغوش آن آهنگها بخواب میروی ، مدت درازی همه چیززیرورو

میشود همه بارهای سنگین سبک میشوند همه مشگلات آسان وتو در

روی ابرها سیر میکنی بال پروازت گشوده وبسوی دوردستها درگردش

وزمانی که این نواها به ضرب بنشینند آنگاه میخواهی به میدان بروی

ودستهایت را بسوی آسمان بلند کرده وبه دورخود بچرخی ؛ بچرخی

تا آن آتش روحت خاموش شود ، نشاط دردلت انباشته وچشمانت را

می بندی از دنیای اطراف بیرون شده ای و.....

هنگامیکه چشم باز میکنی هزاران دیده لعنت بار بتو خیره شده اند !

تو با موسیقی به خدایت نزدیک شدی نه با سجده .

آنگاه وزن ها در سینه است آهسته آهسته خاموش میشوند وتنها قلب

توست که میطپد.

..... تقدیم به او که برایم دوقطره اشک وطوفان را ساخت.......

-------------

زمانیکه طوفان شروع میشود ، آسمان تار  میگردد

زمین میگرید ، آیا این اراده خداست ؟

درد وغم سر نوشت ماست ، در سراسر عالم

میان همه مردم ، من تنها هستم

آیا این اراده خداست ؟

قلبم درون سینه ام بی تابی میکند

میترسم ، میترسم ، از طوفان

از دردی ناشناخته

میترسم که خدای مرده باشد

من هنوز زنده ام ، زنده

بانتظار آن طوفان بزرگ

........ثریا / اسپانیا/.........پنجشنبه

 

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

اعتراف

آه....پدرروحانی چیز ی ندارم که اعتراف کنم درچهاردیواری خانه

چیزی به غیرا زچهار دیوار  گچی نیست ، افکارم ؟ افکارم  گاهی

به دوردستها میرود ، گناه است ؟ .

خودم کفاره گناهانم را میپردازم خودم به تنهایی ، آنهم درزمانیکه همه

فکر میکنند بی گناهند وهیچ گناهی از آنها سر نزده است ونباید به کیفر

برسند ، گناه من عشق بوده وهست که همیشه در من زندگی میکند از

نظر شما این گناه بزرگی است ، یک شر آست ؟ اما عشق ورزیدن

وآموختن آن به دیگران گناه نیست ، پدر مقدس ، گناه آن است که

ریاکار باشیم .

او گفت : تو به تنهایی نمیتوانی باین کار دست بزنی باید بایک گروه

یا چند نفر همراه باشی وهمکاری کنی برای رسیدن به برکت خداوند

به دیگری هم نیاز داری ، به یک همراه ،یک رهبر ،

گفتم چه میشود اگر این یک نفر زنی فقیر وگرسنه با چند بچه درکنار

کوچه نشسته وگدایی میکند ویا یک زن گناهکار ، مگر مسیح برای آنها

به دنیا نیامد وبرای آنها جان نداد ؟ من به تنهای خواهم توانست راه اورا

ادامه دهم بدون حضورکشیش اعتراف گیر ویا راهبان دیگری ، من -

مینویسم .

پرسید چی مینویسی؟ بر ضد کلیسا که نیست ؟ گفتم چرا گاهی ،

پدرمقدس !کلیسا امروز دیگر متعلق به عیسای مسیح نیست همانگونه

که مسجد دیگر خانه خدانیست  این مکانها متعلق به بانک داران ،

زمین داران وثروتمندان ودرجه داران است آنها مر تب وجوهات خود

را میپردازند .

آنها این مکانهارا ساخته اند تا کسب وکارشان را رونق بیشتری بدهند

آنها گاه گاهی خودی نشان میدهند تا مردم عادی مطمئن باشند که مومن

به وجود خداوند وبرکت اومیباشند.

ویک مکانی برای در ماندگان وبی پناهان وکسانی که بطریقی رانده

از درگاه خداوند  و هیچ امیدی .

ادامه دارد...... ثریا /اسپانیا/

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

کدام بشارت

گاهی دیوانگی  تنها سلاحی است دربرابر شورش این دنیای بیرحم ،

پاک خودم را به دیوانگی زدم ، چگونه میتوانستم ثابت کنم که من یک

دختر پاکیزه ویک موجو زنده هستم درقالب یک زن که نفس میکشم

چطور میتوانستم به آن زن لکاته با لبهای قیطانی که همیشه یک سقز

در دهانش میچرخید واعصاب را به رعشه درمیاورد  بگویم :

عشق ورزیدن به پاکی از همه ناپاکی های تو با ارزش تر است ، توکه

پس از سالها ولگردی حال همسر والامقام شده ای وامروز مومن بدون

چادر سیاه ازخانه بیرون نمیروی ، ثابت کنم که تنها حسادت وبیرحمی

وجودت را انباشته  ترا باین شکل و صورت به حیوانی مبدل ساخته

است .

.........

در کنج کلیسا درمقابلش زانو زدم .گفتم با این ریاکاران واین مردم

نادان که تنها تر ا به زبان گرامی میدارند اما قلبشان فرسنگها از تو

ومرام تو دوراست چگونه میتوان کنار  آمد ؟

ترا در یک کتاب  دریک چهار دیواری طلایی پنهان نگاه داشته واز

آموزش های اخلاقی تو هیچ خبری نیست ، همه قلب خودرا از دست

داده اند آنها از فرمان تو سر پیچی میکنند ، آنها انسانهارا به آتشی

سوزان میفرستند وبه دیگران با دیده تحقیر مینگرند ، آنها خودفروشانی

هستند که نمیخواهند  خودرا وترا باور کنند ،

آه ...به دنبال کدام بشارت ایستاده ای ؟ برای نسل تو هیچ نشانی نیست

باید صبر ایوب داشت تا دوباره به پنداری نزدیک شد.

...........ثریا / از یادداشتهای روزانه ...........

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

طلوع کدام خورشید

به هنگام مرگ درختان در  فصل خزان

در کوچه باغهای سنگی دیروز

ورودخانه جاری شب

سنگ ریزه های عشق مرا ، جستجو کن

زنی که از میان در ختان طلوع کرد

دیگر عشقی نمانده

نامش فراموش شده

فرجامی ندارد ، این واژه بیگانه

در مرز بهار مینشیند

در زمستان میمیرد ، به هنگام مرگ گلها

بر شاخه درختی آویزان میشود

مانند یک چکاووک پیر

فرهاد مر د ، از یادها رفت

شیرین نابیناشد وبه هنگام غروب آفتاب

با پشت خم شده

از دهشت خدایان دروغین

بخاک نشست

در آن دیار آتشین ، یاران همه رفتند

همه رفتند واز یادها هم

دیگر کسی نیست وبر سنگفرش کوچه ها

صدای پایی نمیاید

باید به سوگواری نشست ، بر روی گورهای متحرک

ابرها را کنار  زد تا ستاره هاپیدا شوند

درهای شهر را بازکرد

تا گنجشکان به خاکستر نشسته

باز گردند

صدایی شنیدم ، صدایی که درزیر زمین

سفر میکرد

درخانه ما سکوت فریاد میزند

وسکون نشسته است

ایکاش میشد بدانم ، کدام ستاره

واز کدام سو خواهد درخشید ؟!

......ثریا/ اسپانیا /......... یکشنبه

 

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

شهزاده رویاها

تالاب تاریک ، سبک از خواب برآمد

وبا لالایی بی سکون دریای بیهوده

به خوابی بی رویا ، فروشد........احمد شاملو

........

شه زاده سوار برا سب کهر

به روانی خون دررگها

به ظرافت شعر  در مغزها

سرودی تازه میخواند

او شمشیر آغشته بخون

آغشته به زهررا میبوسد

وبه نر می ابرها

فرود میاورد بردلها

حال چگونه میخواهد دریارا

بشکافد؟

وبار اندوه وگناه را شسته

به خانه یتیمان خودرا بکشاند ؟

کسیکه با هیبت زنا نی شیرین فسانه

دستمایه شادی کودکانه اش را

بر شانه پیامبران نشاند

آیا تاریخ به تایید او مینشیند

ویا .....به حیرت

وما بانتظار  کدام آرش نشسته ایم

که با تیری از کمان

خواب چند هزار ساله مارا

تعبیر کند

ما...دیگر به روزهای دربدری

خو گرفته ایم

با خاک غریب آمیخته شده ایم

زیر تازیانه زمان وضربه های آن

قطعه قطقه گشته ایم

خورشید مارا ابری سیاه پوشانده

دیگر به آب وآتش وجنگل سوزان

خو گرفته ایم

به همراه یک فریب بزرگ !

.......ثریا/ اسپانیا/ .........

تقدیم به سربازان جانباز

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

فریاد

از بهشت شما ، دورشدم

آنچنان تلخ وپراندوه

آنچنان دور  و..دور

وآنچنان لبریز از تلخی ام که

آب زمزم وکوثر  هم قادر به شستن

این اندوه نیست

همه درد بودم ، گریه بودم اندوه بودم

وهرروز مرگ را با چادرسیاهش

بر بالای پنجنره ها میدید م

از کنار شما گذشتم

از کنار شما فربه شدگان

که درجستجوی سکه ها

آخرین کاسه لجن را سر  میکشید

ودران چشمه ننگین

غسل جنابت میکنید

من ، همه درد بودم ، همه رنج

مرا عریان کردید

وسپردیده به بازار برده فروشان

بی آنکه زخمهایم را ببنید

از بهشت شما دورشدم

درآن زمان که :

هستی یک انسان ، از یک سکه قلب

ارزان تر بود

از بهشت شما دورشدم

درسکوت خود افسانه گوی قصه هایم

از پشت مهربانی درختان جنگل

تا انتهای زمستان

........ثریا ایرانمنش / اسپانیا .........

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

نشانه

طولانی ترین جاده ها را

پیمودم

درها همه بسته ، میکده ها خاموش

گریه های پنهانی ، درپناه یک سکوت

اجازه خواستم که :

نفس بکشم !میخواستم بر تو نظر کنم

ای خسته تن که تنها نشسته ای

در پشت دروازه مهر بانیها

در بهترین لحظه ها

به خاطر دلهای گمشده

وبرق آن نگاه مهربان

میخواستم ,عاشقانه ترین روزهای خودرا

پیوند بزنم

و.....

دیرگاهی است که زمین از عطر خاطره ها

خالیست

میان من وتو یک شب طولانی است

وتو میدانی

که ، سالهای جدایی چگونه

برمن وماگذشت

کوچه باغهای معطر

دز  ذهن پریشانم ، چادر زده اند

درون سینه ام ، کاسه ی زرین

لبریز از عطر آن کوچه ها

وبوی شاخه های درخت بید

در انتظار پرواز عصیان است

یک شکاف باریک ، میتواند

چشم شب را به روز برساند

من گم گشته ، فرزند دیروز

وگم شده امروز ،

در  طوفان وحشت

ودرکنار سایه های مشکوک

دیدار  بیدادگران را میینم

...........ثریا / اسپانیا..........

به : مهران .

 

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

مرثیه

مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست

زمین گندید ، آیا برفراز آسمان کس نیست ؟  . اخوان ثالث

.....

نمیدانستم که چهره  اش بهت نانجیبی دارد

چه میدانستم که پرنده مردنی است

وصدایی هم نمیماند

به پرنده گفتم :

پرواز را فراموش کن

موشهای صحرایی را بخاطر بیاور

آنها میدانند که چگونه میشود گندمزاررا درو کرد

آنها میدانند که چگونه میشود دانه های گندم را

دزدید

وبه ( خیال ) خیانت کرد

چشمانم بر آن نوازش ها بود

لبانم فرو افتادند

زیبایی کلامی را که میشد نثار عشق کرد

بازهر آغشته ساختم

اسیرانی بی تقصیر دراسارتند

وموشها آزادانه گرد آنها میگردند

نسل خسته ما فرو مردوخاموش نشست

دیگر  شکوفه ای بهاران را نخواهد دید

عقربه های ساعت

نماگهان به جلو خزیدند

ویک روزما یکسال شد

ما خسته وشکسته وشما ای پیروزمندان

کامتان شیرین باد

...........ثریا .اسپانیا ...........

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

شب سیاه

 

آنکه دانست زبان بست / وآن که میگفت ندانست ،

--------------

آن شکری را که مصر  هیچ نبیند بخواب

شکر ، که ما یافتیم دربن دندان خویش .// مولای رومی.

....

به هریک از > شما> که سلام میگویم ،

باید بیاد داشته باشم که :

چند >من درشما < خفته است

ودر کار  شکستن دلهاست

آیینه روح » شما « شکسته

سنگوار ه هارا درکنارهم چیده اید

درانتهای عطش سوزانی ، پشت دیوار

سیه روزی

تا مرز مرگ وزندگی

تشنه مانده اید

من از عشق میگویم واز هراس آن

از مستی عشق با سنگ ریزه های

در خشانش

از گلهای زیبای قالی

که هزاران رنگ را درذهن روشنم میپاشد

از عشق میسرایم ومینوشم آب گوارای آنرا

با آواز عاشقانه ، میتوانم ستونی بسازم

در پشت بام تیره » شما «

ونیزه ای که سوراخ میکند

قلب سیاهی را

آن نگاه که عریانی روح شمارا

میبیند

از عشق لبریز است

» شما « چند منی ، در خاطره های

گریز پای کامیابی شبهای بی ارزش خود

به بودن وماندن میاندیشید.

.........ثریا / اسپانیا / یکشنبه / 19 سپتامبر.......

 

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

بوی گند پول

فاتحان قلعه های فخر تاریخیم ،

شاهدان شهرهای شوکت هر قرن

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

راویان قصه های شاد وشیرینیم.........اخوان ثالت » مهدی«

.................

عکسی از ویرانی قصرها وشوکت وجلال صدام حسین را

در ویرانه های عراق تماشا میکردم واز خود  میپرسیدم چرا ؟

چگونه باید همیشه آنکه پر زور تر ا ست عقاب وار به لانه مرغان

پی پناه وخانه ها ومردم بیگناه هجوم بیاورد؟

امروز چگونه میتوان از فاتحان قلعه های جنگی گفت درحالیکه دنیا

دردست یک گروه خاص جای دارد وابر وباد وباران نیز بفرمان آنها

یورش مینماید.

ملت ایران چرا ناگهان ماد رغمخوار کشوری دوردست وغریبه در

زبان ونژاد او ، شد ولچک سیاه وسفیدرا بردوش وسر انداخت وشمع

به دست گرفته افسانه گوی زندگی آنان شد درحالیکه در سر زمین خود

هزاران ستاره از فرط گرسنگی وبیچارگی خاموش میشدند .

آن مویه های دروغین وزاری ها وشبهای شعر، درآن روزهای تنگ

واحیای تاریخ نوین به دستور کدام یک ازاین اربابان بود ؟

امروز پایتخت این سر زمین زخم خورده کجاست ؟ ونامش چیست ؟

حرمت پیران از بین رفت وجوانان درخون غلطیدند ونام پر برکت آلله

بر تارک سر شان نشست ، به چه قیمتی ؟ حال باید بانتظار گروه دیگر

مشتی لچک بسر ومردان اخته که معنا ومفهمو م خانوده را از اوج

به زیر کشیده اند باشیم .

دوباره فانوس کوری با روشنایی دروغین خود جلودار کاروانی خواهد

بود که باید زنهارا زنده بگور کردوشیر شتر  نوشید ودربادیه ها  -

وزیر چادرهای سیاه بی صدا خاموش ماند.

........ثریا / اسپانیا ........ شنبه !

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

سرخ پوشان !

آن کس است اهل بشارت ، که اشارت دادند

نکته ها هست بسی ، محرم رازی کجاست ؟......حافظ

...........

سرخ پوشان به صف ایستاد ه اند

چون ستونی از علفهای لرزان

که با وزش باد همراهند

به چه میاندیشند ، این آدمها؟

آنسوی دانستن را میدانند چیست ؟

سرخ پوشان ، شیفته

همه ساکت ، همه بی حس

مانند یک اژدهای مرده

به فواره های حسرت مینگرند

آنها بانتظاران باران نشسته اند

ابرهای تیره بر آسمان سایه انداخته

بارانی نیست ، حقیقتی نیست

غرش طوفان بلند میشود

تیرگی همه افق را میپوشاند

بارانی از جنس زهر ، برچهره شان میبارد

سرخ پوشان همه گیج وگم، وامانده درراه

دیر گاهی است که از عریانی خود شرم دارند

دختران درصف ریسمانی سر خ ، بی انتها

و...مردانی اخته شده

در صف غوغای تماشاچیان

مانند شمع مرده میسوزند

بانتظار  عشق » باکره نامی «

سرخ پوشان که میخواستند از خاک برویند

درگناه خود غرق شدند

تشنه وخسته ، هنوز بانتظار نمی آب

از باران رحمتند

...........ثریا . اسپانیا.............

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

چنان نماند...و چنین هم نخواهد ماند

با نفس ، حدیث روح کم گوی / وزنافه مرده شیر کم دوش .

................

ماندت بیهوده است

زندگیت بیهوده است ، درکاهش شب

که میپنداری جایت خوش است

درخواب ترا دیدم

عریانی ترا، درمیان اجساد پوسیده

آن غمگین عاشق دیرینه

در انزوای خودت ، میگریستی

رها شده ازخود ، رها شده ازتن

رها شده از روح ، درتلاشی بیهوده

مضراب مسی دیگر بکار نمی آید

به فکر تکه هیزمی باش برای احاطه کامل

آتش ......

دیگر بهاری نیست ، خزانی نیست

هزاران لاله سرخ از تبارگلرخان

با دستهای آلوده ات

پرپر شدند

گیسوی بلند آنها، به دست تو افشان شد

تو در ( بهاری دروغین )

از نردبان سالها ، بی وحشت بالارفتی

تو با مصلحت روزگار

از خم شراب گریختی و......

به لیله القدر سلام گفتی

تو نیز درهلال ماه آیه افسونگری را

خواندی ،

در طوفان بزرگ یک تاریخ

در پیراهنی به رنگ شکوفه ها

در کناربرده داران ایستادی

به آسما ن بگو ، خنجری برایت آماده سازد

دیگر هیچ پنجره ی برویت باز نخواهد شد

..........ثریا/ اسپانیا/...............

 

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

جام اگر بشکست .....

مانعره شب زنیم ، خاموش / تا درنرود درون هرگوش

تا صبح وصال در رسیدان/ درکش ، شب تیره درآغوش.....رومی

........

تو گفتی ، میتوان سخن گفت

تو گفتی تردیدی نیست

تو گفتی آهنگ نغمه ها ، تا آسمان لاجوردی

میرود

وحباب روی جام شراب

از بلور چشمانت روشن تر است

چگونه نفهمیدی که گل یاس

آغشته به زهر است

چگونه ندانستی سخن از آشنایی

یک فریب است

چگونه توانستی  ساقی را بکشی

وجام هزارساله را بشکنی ؟

توکه ...پیوندت در مسیر آن زمان بود

تو ، با دستهای نازنیت

این ریشه کهن را از خاک بیرون کشیدی

امروز کدام دست پاکی

برایم پیام آشنایی دارد

امروز تصویر شکسته ترا

در یک قاب کهنه مینگرم

واضطرابی مبهم ،

خواب طولانی مرا پریشان میسازد

..........تقدیم به ف / شین ........

ثریا / اسپانیا / دوشنبه

 

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

برادر مجاهد !

آنها که بسر  در طلب کعبه دویدند

چون عاقلت الامر به مقصود رسیدند

از سنگ یکی خانه معلای معظم

اندر وسط وادی بی زرع بدیدند ..........مولای رومی

........... دریغم آمد این گفتگورا ننویسم ! .

درست نمی فهمیدم چه میگوید ، نمیدانستم فریاد میکشد ویا تن

صدایش به همین گونه است ، سخنان مبتذل وتوهین آمیزی

درموردهمه رانده شدگان از خانه وسر زمین مادری ، برزبان

میاورد ، شکم او باندازه یک تانک جلو آمده وحکایت از پرخوری

ومیگساری های بی حساب او میکرد ، تازه از راه رسیده بود ومیل

داشت که مارا زیر رو کند ؛ او گفت :

آنروزهارا فراموش کرده اید که مارا ببازی نمیگرفتید ، امروز این

ماییم که شمارا به حساب نمیا وریم ، حال من هم درآن سوی دنیا

وهم دراین سو خانه دارم ، بیزنس دارم وچند پاسپورت رنگا رنگ را

به جلویم پرتاپ کرد ، یو -اس - ای / یونایتد کینگ دام - کمون اروپا

وصد البته پاسپورت اصلی وطنی را ، آه ...خیال کرد ترسیدم ؟!

باو گفتم صبر کن کمی مهلت بده ، زیاد تند مرو اول من اشتیاقی به

آنسوی اقیانوسها ندارم همین ار وپای کهنه وهمی سر زمین قدیمی

برایم کفایت میکند اما درمورد گفتار تو وجنگ شما با دیو وکفار !

باید بگویم آبشخور تو از دولت سر همین دولتها وهمین کفار است ،

آنان که میهمان نوازند وبتو تفهمیم کرده اند درحال حاضر با زدوبندها

وعشق های صائقه آسا مشغولند وآنچه را که صاحبان این دفترچه های

ر نگین آنرا میهمان نوازی میخوانند نامش » دفاع« است اگر هم تو

بخواهی مثبت تر فکر کنی بازهم از خودت دفاع کرده ای ، چون تو

ترسیده ای ، تو به دنبال کدام رویا میروی ؟زمانی متوجه خواهی شد که

احساس میکنی زهری قطره قطره در خونت ریشه دوانیده است ،

زهری که پاد زهر هم ندارد ، همه ما بیماریم وبرای زنده ماندن به دارو

احتیاج داریم وهیچ دارویی بهتراز همین خود زهر نیست .

آنچه یاد گرفته ایم ضعیفان را خفه کنیم تا قویتر ها زنده بمانند دیگران

را از بین ببریم تا قویترها نجات یابند وبقیه را بکشیم تا خودمان زنده

بمانیم جنگ یعنی همین دیگری را برانیم وخود سواری بگیریم

حال همگی حلزون وار داریم میخزیم آهسته آهسته ، برای هیچ .

با دهان باز وچشمان از حدقه درامده نگاهم میکرد ، آه چگونه توانستم

جلوی دهانش را بگیرم ؟ چه زندگی دردناکی ، چه اندازه زشت

وبی حرمت ، همیشه باید آماده جنگ باشی ........

ثریا/ اسپانیا/ شنبه .

 

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

بیچاره دلقکها

سروهای دوردست ، درآتش میسوزند

نیزارها ، گندمزارها

خانه ها ، شهرها

آخر ازهمه کشورها

به ناگهان دنیا   میشود یک نیزار

دشتی از جسد های سوخته

نیزارها ، با صدای بلند ،

در نای خونین خود میدمند

آنها ناله سر میدهند

کدام دستی ، کدام با د سمومی

از کدام سو وزیدن گرفت

شرمنده باد رویتان

دستهای الوده بخون شما

روزی برای رستن صنوبر ها بلند میشد

امروز برای کشتن سروها

با خود گفتم :

زیستن برای چی

بودن برای چی

همه چیز میمیرد

فردایی نیست  ،بودی نیست

هرچه هست نابودی است

ر وح زیباییها گم شد

سیا هی چهر ه افشاند بر همه آفاق

............

راز اشک مرا کسی نمیداند

با او چه کردید ؟

با دختری در  یک چادر سیاه

با عفت برجسته اش

در یک مقنه سیاه

با آن نگاه معصوم

که خود سوگوار خویش بود

او از  چارد سیاه ، به کفن سپید خزید

در  حجله ی بی داماد ناپدیدشد

گریه من بدرقه اوست

خدایگان شهر

که رگهای دستهایشان

بازوان کلفتشان

در مهار خون است

مرده ریگ اورا به یغما بردند

آن کفن دزدان بی اعتبار و...والا تبار

آن دلقکان بیمقدار

کوله بار حمالی را برپشت کشیده

میمون وار معلق میزنند

و...نشمینگاه سرخشان را

به دنیا نشان میدهند

دنیا ؟!

آسوده روی صندلیهای مخملی سرخ وطلایی

غنوده است

یبچاره دلقکها

.....................................

ثریا/

 

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

پرنده مردنی نیست

پرنده به جانب جنگل نخواهد پرید

او خوب میداند که

بمب وفولاد قوی تراز دانه های گندم است

بمب ها باید مصرف شوند

زمین ، یک شوره زار فرسوده

گنگ وپیر وسوخته ، مسموم

بوی گندمزاری نیست

بوی بوستان پر گلی نیست

بوی اجساد بوسیده دختران وپسران ماست

بوی خودفروشی های سر بازار

اربابان کفن پوشیده بانتظار

نعل وارونه را تاج سر کرده اند

دراین شوره زار

همه درپی پناهگاهی میگردند که ،

زنده بگور شوند

دیگر برف نخواهد بارید

نامی از باران ولطافت او نیست

همه درانتظارند

.........

شبوی باغچه من غریبانه سر میجناباند

ومیداند به زودی باد یغما گر

در غمگینانه ترین سر نوشتها

اورا غار ت خواهد کرد

ذهن من پر  است

ذهن من درکوچه پس کوچه های قدیمی میگردد

به دنبال او که گم کرده ام

.........ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه ............

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

مطرب و...من

مطرب ، عاشقان بجنبان با تار

بزن آتش به مومن وکفار

مصلحت نیست عشق را خمشی

پرده از روی مصلحت بردار

...............مولانا رومی

ای مطرب دهر :

تر اخلیفه کردم که یار من باشی

به راه دزدی وآدمکشی دستیار من باشی

به قصد قافله من درکمین نور باشم

تو دیده بان من سر هر رهگذر باشی

برم چو مال کسان وزبیخ وبن بخورم

به وقت باز گرفتن ، اعتبار من باشی

چو با عمرو بوبکر ویزید میروم به ویل

برادرانه تو هم یار  وغار وهمره من باشی

.......ثریا /اسپانیا / .......

پیامبر دزدان  ni comment

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

کدام واژه ؟

واژه ها نو میشوند ، فاتحان پیروز

کودکان از پستان مادر واقعی شیر خواهند خورد

تو درانفجار روهایت خواهی مرد

مادران پوشیده اند

مرمرین پیکر خودرا پوشانده اند

قلبهایشان زنده است

ائتلاف ، نه ! اختلاف ، نه !

هدف مقدس ، آری

بوی گندیدگی از مغزهای پلید شما

بر میخیزد

واژه های امروز بوی گل شبو را دارند

شب روشن است

( او معصوم بود )

وگل در گلدان تنهایی ، برایش گریست

اشگ گل خون شد وبر  چهره شما نشست

زیر عرق شرم

دستهای او نجیب بودند

شما ودروازه بانتان ، درخواب  به رویاها

پیوستید / مرزها را بستید

وبکارت دخترانتان را

به گرو بانک بزرگ گذاشتید

.........ثریا/ اسپانیا/...........

درجواب اشعار بی سرو ته دکتر ، میم .ر

 

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

بمن بگو ، فردا چه رنگی دارد ؟

ما ماندیم تا زخم کهنه سر زمینی را بهم آوریم

لاشه ها روز ی گم خواهند شد وما همان خورشیدیم که آنهارا میپوشانیم

از یادداشتهای کهنه .

.............

مپرس دشمن کجاست ، او درکنارت نشسته است

همچو یکدوست ، یک رفیق ویک.......

دشمن تو درکنارت ایستاده

او خواهر بی شرم توست

شاید برادری با شمشیر آخته

او شراب را باسم آمیخته

او از میان امواج خون وبلاهت

پای به هستی نهاده

هر جا بروی ، ترا دنبال خواهد کرد

او جرئت مردن را ندارد

شرف او درگرو سکه هایش نهفته

او خودر ا فریب داده ، ترا فریب داده

وخانه پدری را میفروشد

تو با دست او نابود خواهی شد

پیروزی او درانبوه سکه هایش جای دارد

او کرمی است که بردرخت تنومندی نشسته

برگهارا میجود تا به ریشه برسد

وتو به کام او خواهی رفت

تازیانه را بردار

بر صورت او نقشی بگذار

تا بماند بیادگار

......................

بودن درکنارت را ترک گفتم

تنها به پرندگان می اندیشم  که درقفس مانده اند

آن ابر سیاهی که بر رودخانه زندگی ما نشست

باران شد واز چشم من فروریخت

دیگر هیچگاه ترا نخواهم دید

سر زمین من

نه دراین عالم ونه درعالم دگر ی

روزی آیینه روشنی بودی

بازتاب زندگیم

ترا با معیار عشق خود سنجیدم

دیگر درسینه پرمهرت ، رنگی واعتباری نیست

مهری نیست ، یاری نیست، دلداری نیست

آتشی سوزان تراز آتش جهنم

بر پیکرت پیچیده

بوته های گل سرخ کوچکم

از سایه تو محروم

زیر آفتاب سوزان هر روز به رنگی و...به زنگی

وآوایی

نمیدانم کدامین سنگ آفرینش ؛ برجان تو نشست

تا تو بدینگونه بیداد گر شدی

..........ثریا/ اسپانیا/ جمعه .................

 

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

زاهد ار راه بجایی نبرد معذور است

هر روز بعد از ظهر با یک بسته بندی زیر بغل میاید رنگ پریده ،

بد عنق واخمو  از او میپرسم حالت چطوراست ؟ بدون آنکه بمن نگاه

کند میگوید خوبم ، خوب خوبم ، درون بسته او یک نان لواش بزرگ

باندازه یک رومتکایی ومقداری پنیر وکمی خرما ویک بطر آب برای

افطاری میاورد ، او گارد است وهمه شب تا صبح پای تلویزیون مینشیند

وصبح زود بخاتنه میرود وتاغروب بعد میخوابد ، سحری هم نمیخورد

تنها کتابی را که میخواند کتاب مقدس خودش است  از او میپرسم

تو که اینهمه مقدسی چرا دریک کشور بیگانه وکافر زندگی میکنی؟

میگوید آمده ام کار کنم ومخارج خانوااده امرا تامین نمایم زن وبچه هایم

در  مراکش زندگی میکنند ، خوب ماهی هزا یورو بد پولی نیست تازه

خانه را نیز با چند نفر شریکی گرفته ایم من مقدار کمی میپردازم .

از من میپرسد تو چرا روزه نمی گیری ؟ گفتم چرای آن بخودم مربوط

میشود اما میخواهم بتو بگویم پنج ساله بودم که قران را شروع کر دم

ودر سن شش سالگی هنگامیکه به مدرسه رفتم نیمی از غزلهای کتاب

دیگری که برای ما حکم قران شمارا دارد از حفظ داشتم ، حافظ ،

تو حافظ را میشناسی ؟ گفته های او برای من حکم الهی را دارد من از

معنی قران چیزی نمیدانم ، گفت برو عربی یاد بگیر ! گفتم زبان من ،

زبان فاخر پارسی است وآنرا با هیچ زبانی دردنیا عوض نمیکنم ، حال

میخواهی برایت چند سوره ازحفظ بخوانم ؟ بدون آنکه معنی آنرا بدانم

نان را خودش میپیزد ، پنیررا خودش با شیر حلال ! در ست میکند !

ودر یک کشور کافر نمیدانم از کدام آب مینوشد ؟

سپس با حالتی خشونت بار فریاد کشید ، ما پیروز میشویم ، پیروز !

ما خواهیم جنگید ، خیال کردید ، مارا دست کم گرفته اید ما جنگ

میکنیم بلی جنگ تا دنیای کافررا از هم بپاشیم >

چیزی نداشتم بگویم تنها با تاسف از اینهمه بی خبری راهم را کشیدم

ورفتم درحا لیکه زیر لب زمزمه میکردم :

ما نه رندان ریاییم وحریفان نفاق / آنکه او عالم سرست بدین حال گواه

.........ثریا /اسپانیا . پنجشنبه .......

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

لیلی زمانه

رهرو زندگیم هر طپش قلبم

بر جاده ها نشانی از طنین دگری دارد

ناله کردم ، شکوه کردم

هر  که دید

دندان خشم را به لبخندی آمیخت

نقش پای من میماند بر جاده ها

تا ابد

( نقش پاهم صدایی دارد )

به گذشته راهی گشودم

به گذشته های خیلی دور

در  طنین افکارم ، کسی نبود

غیر رنجها  کینه ها لبخندها

بر سنگفرش ها فرود آمدم ، با پاهای خسته

کسی نبود ، هیچ محکومی نبود

تنها ، نیرنگ بود ریا بود ، وافسون

بلا بود  ، از آن شبهای شوم

تنها لکه سیاهی بر قلبم نشست

تو بودی ، ومن

 سر تا پا همقد م ما همین بودیم،

من لیلی آیینه جهان

تو مجنون آواره

-------ثریا / اسپانیا/