چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۶

سیمرغ مخلمباف !

فرو برد  سر  "سام"پیش سیمرغ زرد 
که ای شاه مرغان  ترا دادگر

نیایش همین به آفرین    بر فزود
 بدان داد نیرو  و زور  و هنر 

که بیچارگان را همی یاوری 
به نیکی  همه داوران  داوری 

زتو بد سگالان  همیشه نژند 
بمان همچنان  جاودان  زورمند 
----------------------
حال در این پندارم که این محسن ریزه هفت خط شکنجه گر چگونه به درگاه سیمرغ » منطق الطیر « عطار راه پیدا کرده  که گمان نکنم شعور او اجازه دهد حتی یک خط را بخواند بلکه عقاید دیگران را دزدیده و کلافی سرهم کرده و خرقه ای  بافته وبرای حضرت ولایتعهدی طی نامه ای فرستاده است !!!

فرهنگ   و تاریخ ایرانی بالاتر و سنگین تر از آن است که تو (آنچوچک ) بخواهی دستی بر خاک آن ویا مردان بزرگ آن دراز کنی و نانی به دزدی تو همان » کلت کمری « خود را نگاه دار و بموقع از آن استفاده کن .

رامشگر در فرهنگ ما عنوان بزرگی دارد سپس به مد د اسلام عزیز تبدیل شد به مطربی ویکی از این رامشگران خوش نواز همیشه یک اسلحه زیر پیراهنش پنهان داشت او جاسوس مخصوص اداره رهبری بود درعین خوشنوازی و خوش خواری و خوش خدمتی ،  گاهی هم دستی به  اسلحه میبرد  ویا آنرا بعنوان قدرت نشان  میداد !امثال  این جانوران در ایران ما زیادند و به خاک ما رخنه کرده اند تخم ریری کرده ا وزن را که نماد زایش و خدای خدایان  است به زیر شکنجه برده اند حتی از سر دختر هفت ساله در زندان  نگذشتند و آنقدر  باو تجاوز کردند که اختیار خود را از دست داده بود و در راهروی زندان داشت میان کثافتات خود میغلطید ( این را یک زندانی با چشم خود دیده بود )  ومادرش را درهمان حال و درعین بارداری اعدام کردند واین محسن کوچولو دستیار و عمله و خاشاک جمع کن آنها بود و
حال نشسته ا زصلخ و کیاست و دموکراسی میگوید و سیمرغ وار میل دار بر فرا زسر ما پرواز کند !!!.

امروز میل وحوصله ندارم درباب سیمرغ وسایر مسائل بنویسم  ، نا باوری از تاریخ گذشتگان ناباوری ازخودمان است خود را گم کرده ایم از تاریخ بیرون جهیده ایم  فرار میکنیم وتنها استناد ما  به اراجیف آدمهایی نظیر همین محسن کوچولو  عقب افتاده است که گویا مشگل روانی بزرگی دارد . این بچه مذهبی های درون حلبی آباد وپشت قلعه شکوفه نو تنها میدانند که باید قدرت پیدا کنند و در قدرت یابی همه کاری انجام میدهند سواد و معلومات آنها در حد همان کله پاچه و مغز سر خر و عرق سگی و نشمه است نه بیشتر .

در گوشه و کنا ر حوزه علمیه  و یا پادویی دانشجویان !! مذهبی  آنها خود را به سر دیواری  درحال ویران شدن میرسانند دیوار ویران میشود و خود آنها به زیر آن مدفون میشوند .
من در رژیم گذشته بارها مجبور بودم که برای سر زدن به همسرم به زندانهای مختلف بروم از قزل قلعه تا قصر واز اطاق تیمسار بختیار تا دیگران ، اما هیچگاه بمن جسارت ویا توهینی نشد تنها یک زن کماندو چادری که مرا بازرسی بدنی میکرد گاهی زیر لبش فحشی بمن میداد روزی باو گفتم من بیگناهم همسرم نیز بیگناه است تنها عقیده اش را بیان داشته نه بیشتر آدم نکشته ، کسی را شکنجه نکرده در تمامی این مدت هیچگاه نه از طرف پلیسها ونه از طر ف افسران و نه باقی زندانیان مورد بی حرمتی قرار نگرفتم
 با انکه (زنی بسیار جوان و زیبا بودم )   برای همسرم مجاز بودم  شطرنج ببرم وگوشت استیک حتی مجاز بودم لباسهایش را بخانه ببرم و بشویم اطو کنم وبر گردانم آنها در بندی که باهم بودند کلاس  درس انگلیسی تشکیل میدادند طبیعی است معلم آنها همسر من بود چون چند زبان را میدانست ، هنگامیکه بخشوده شد حزب  او را نبخشید وبرایش حکم اعدام صادر کردند هم او وهم برادرش که خوشبختانه با کمک پول همه چیز حل شد ا ومنهم جدا شدم تا او به کارهای سیاسی خود برسد ! ما آدمهایی مانند محس کوچولو محلی از اعراب  در آنجا  نداشتند  زندانیان قلم داشتند کاغذ  داشتند  کتابخانه داشتند وهر هفته من از همسرم نامه دریافت میکردم تنها مهری روی پاکت میخورد که » بازرسی « شد  برای تولدم او کیک سفارش داد و عکس جدیدی برایش فرستادم  همه زندانیان دوراو جمع شدند و برای تولد من جشن گرفته شد ! ینهمه آزادی درحال حاضر حتی در متن جامعه نیز وجود ندارد ، اگر مردی را بجرمی میگیرند همه خانواده باید با او بمیرند حال محسن آقا میگوید : 

از زندان  پدر شما برون آمدم ، نگاهی به پشت سرم انداختم  و گفتم همه شما را بخشیدم !!!! ( درمتن نامه )  آنهم در حالکه  هنوز کلتش بر کمرش بسته بود! 

بقول حافظ : 
دلا دیدی که آن  فرزانه فرزند 
چه دید اندرخم  این طاق رنگین 
بجای لوح سیمین در کنارش 
فلک بر سر نهادش لوح سنگین 
بهر روی این ما هستیم که باید اول خود را بشناسیم و سپس به تاریخ سر زمینمان روی آوریم ، شاید پس از پانصد سال توانستیم عالمی دیگر وآ دمی دیگر بوجود آوریم . پایان 
ثریا ایرانمنش »لب پرچین « /آندالوسیا / اسپانیا / 28/02/2018 میلادی /.

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۶

حقیقت خدایی

سرگشته دراین مرحله چون گرد بماندیم 
زآن سوی نرفتیم و از این سوی بماندیم.........میم .فرزاد

نتوانستم ، حقیقت خدایی این موجودات را  در دل بپذیرم  نتوانستم  همه چیز را راست به پندارم  و نتوانستم  آنهارا از دست بدهم  ، نه ، دوست دارم  من " کسی " را کم کم  یافتم  و یا کم کم گم کردم  ، حال دراین ایام  او نیز گم شده  حال باید معنای دیگری  آنهم بصورت آهسته  آهسته به زندگی بدهم .

حال باید زندگی گذ شته  وبی تحرک خود را از سر بگیرم  ؛ هرچند دوست ندارم ،  من آن نقطه پنهانی را سخت نگاه داشتم  و حال او را بکلی از دست دادم  باختمش  ، کشتمش 
نه ! امیدم را از دست ندادم ،  گاهی بکلی بازنده  میشوی ، گاهی کمی از آرمانهایت را از دست میدهی . .
آدمهای اطراف او بی هویت  و کسانی بودند ترسناکتر از بازجویان زندانهای وحشتناک سر زمین من   ، درمن چیزی هست که مرا از جلو رفتن باز میدارد  مرا به شور وا میدارد  از بردو  باختش  به یک  گونه لذت میبرم  ، به همان اندازه که خدای درونیم را نگاه داشته و خدای دروغین   بیرونی را از دست داده ام  از بردن نام آن  حقیقتی که دروجودم نهاده است  به شور میافتم .

من درصدد عشقبازی و یا عشق و یا دوست داشتن او نبودم او منتخب من بود ، او را بصورت ناجی پنداشتم حال می بینم که تنها یک عروسک رنگ وروغن زده  و معطر است 
یک هنرپیشه ماهر که میتواند روی صحنه هم مارا بگریاند وهم بخنداند .  ومن امروز معنای واقعی زندگیم را  به همان اندازه که از یافتنش سرخوش بودم ، ازدست دام واز شور وشر افتادم .

من به آن خاک وآن سر زمین بدهکارم ، اگر امروز دراین غربت سرا دارم به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهم بخاطر آن است که میل نداشتم به  آن  خاک حیات بخش خیانت کنم  برایم آسان بود که دریک فرصت مناسب چادری بسر اندازم و سجاده مادر را پهن کنم ودر قبال یک بوسه به حاجی منهم بزرگوار شوم  . اما کودکی خودم را حفظ کردم  بقول پرستار بیمارستان همان عروسک کوچک که نمیتوان دست باو زد  .

انسان یک آویزه ای است میان امید ویاس   میان اضداد  و مرتب تاب میخورد هر انسانی قادر نیست خود را محکم نگاه دارد تا تاب نخورد  وبه همان اندازه نیز بهره میبرد 
من اندازه خودم را میدانم ، در جایی نوشتم دستهایم خیلی کوچکند وپاهایم هنوز مانند پاهای یک عروسک باریک وکوچکند  بنا براین نه قدرت جمع آوری مالی را داشتم  ونه قدرت دویدن را .
سعی کردم بنوعی این دین خود را بخاک وطنم ادا کنم و تنها اندیشه هایم را داشتم و بس هیچ چیز جالبی در وجود من نبود قدرت عرضه کردن خود را به دیگران نیز نداشتم چون بیشتر خودم را دوست داشتم و بخود وتجزایه پیکرم احترام میگذاشتم تا اندیشه هایم را بقول بعضی از بزرگان درپای خوک ها بریزم .

این روزها کار من نشستن وگوش دادان به سخنان مردان بزرگ وکار  آمد قدیمی است یکی از آنها را  خوب میشناسم فاضل دانشمند و صاحب یک کتاب فروشی بزرگی بود با احترام زیادی دارم واز مبارزات بی حد او باخبرم و از کشته شدن برادرش و قدرت روحی مادرش نیز بیخبر  نیستم ، گویا انسانها باید  در پای افکار نا مربوط  وایده ولوژ یهای بی مزه ونا مانوس قربانی شوند .

اندازه من آنقدر نبود که بتوان مرا یافت مانند یک خط باریک بین دو قدرت  روشن و ثابت  وهمیشه معمایی بودم برای دیگران  میان ننگ ونفرت و میان عشق و ستایش  میان بیاندازه بزرگ بودن وبی اندازه خرد وکوچک  ومیان خدا وحیوان  میان خود وبیخود میان دریا وقطره .

امروز سخت بیمارم وتنها وخود باید پرستار خود باشم اما قبل از هرچیز پرستار روحم میباشم تا جسمم ، جسمم خاکی است اما روحم همیشه در پرواز است .
حال بار درکشفیات وا ندازه های خود اشتباه  کردم بازهم اشتباه کردم حمل بر ساده لوحی من نکنید  من عاشق زیبایی هستم واز آدمهای زشت بیزار و متنفرم تنها همین مورد مرا ودارکرد که او را برگزینم وباو بفهمانم که تو هستی که ممکن است سر نوشت وطن را تعیین کنی ، اما متاسفانه  همراهانش خیلی با او تفاوت دارند . 
حال در یافتم  که درکشف خود باز هم نیاز به آزمایش دارم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /  آندالوسیا / اسپانیا / 27/02/2018 میلادی 

باز هم بر اندازم


از زمانیکه نوشتم بر اندازم  دستگاه من دچار اختلال شد  بیمار شد زبانش عوض شد حروف گم شدند  باز هم نوشتم ومینویسم بر. اندازم 
ایکاش ویدا موحد  چند تن دیگر را با خود میبرد  در یک صف طولانی  لچکهای زیتب کماندویی خود را به هوا میفرستادند 
الان دوره کمدی  سرنوشت ایران شروع شده  ممد چریک ومصطفی زاغی ها  دوباره راه افتادند  ملتی با آنهمه تا ریخ وافتخار  به دست یک بچه میمون افتاد وخس وخاشاک شد 
کجایند مردان ما ؟چراتنها حرف میزنند ؟آیا از حرکت افتاده اند ویا با ز چشم به دولت ولنگار ومفتخور بی بی سکینه  آن روباه  پیر دارند ؟  یا در انتظار  دستور ات کامل آن قمار خانه دار که هم شریک دزد است وهم همراه قافله .
مردان بزرگمان در گوشه غربت  درمیان کتب خود  حیران ایستاده اند  حال چه سرنوشتی بر سر آن سر زمین  نقش خواهد بست  ادای انقلاب فرانسه را در آوردند حال در انتظار یک کنسول یک شورا ویک ناپلئون هستند .
هنوز کمی امید در دلم هست وهنوز میدانم نسل جوان بر خواهد خاست  قبل از آنکه دوباره ملوک الوایفی شویم .
می دانم بمن اجل امان نخواهد داد تا آزادی وسر بلندی دوباره ایران را ببینم اما روحم  بیقرار ودر آسمان ایران زمین میگردد.
امروز مجبورم از این تابلت زبرتی استفاده کنم تا دستگاه را با دست متخصص بدهم زبانش را عوض کند .

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 27/02/2018میلادی

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۶

باد فنا


در پی آن دیدگان مشتعل 
در کنار ان دیده های گریان 
سوگند ترا باور کردم 

با غ ما خشک و بی باران بود 
.من آن خرمن سوخته را بتو سپردم 
 بیشه ها و گندم زاری مشتعل  در آتش 
چه بجا ماند ؟ خاکستری گرم 
و در کف خیابانهای ظهر تابستان پاهایی آبله زدند 

من در کنار آن آسیاب متروک 
 بتو میاندیشیدم 

در پس آن ( چشمان) سبز  سوار بر اسب  تا جنگلهای بی انتها

امروز از پس شیشه های  کدر و خاک گرفته 
در انتظار آخرین گفتارت هستم 

دیدم  چهره  بی تاب  ترا 
هم در آفتاب هم در مهتاب 
دیدم ساعد دو بازوی ترا  هم در سایه 
همه در تاریکی شب

بخیال اپن چشمان  روشن کویر را در خیال زمزمه کردم 
( به زودی بر میگردیم ) 
حال از سوگند گریزان  تو ، در حیرتم 

وتو؟!  به کجا میروی ای رهرو بی مرکب وبی شمشیر 
ما در این بهار  این سان بیقرار
وای  وای از آن آرزوهای  بی زوال 
پایان 
دوشنبه 26فوریه 2018 میلادی / ثریا اسپانیا 

بشکه خاطرات


قاطری دیدم که  بارش انشاء بود 
اشتری دیدم که بارش   "پند وامثال" بود 
عارفی دیدم  بارش " تننا یاهو " بود 
من قطاری دیدم  که روشنایی میبرد 
 من قطاری دیدم که  فقه میبرد و چه سنگین میرفت 
" من قطاری دیدم که سیاست میبرد و" چه خالی میرفت "

روز گذشته دلتنگ بودم  بی حساب دلتنگ بودم این دلتنگی علتی و علتها داشت ، امروز سخت پشیمانم  که به دنبال کلام و زبانی هستم که دارد کم کم گم میشود و از بن میرود  دیگر نشستن و گفتن ونوشتن بی فایده است ، با زبانی سخن میگویم که دیگران آنرادرک نمیکنند  لاجرم همیشه بیرون از خانه های  کاغذیشان  میمانم   وکسی مرا به میهمانی  رهروان بی کیاست و بی سیاست دعوت نخواهد کرد   ومن همچنان  جلوی درب وردی خانه ایستاده ام   وبه آخرین آستانه ورودم  به آخرین نقطه راهم  مینگرم .
هنوز نشان حرکتم  نه آغاز سکون و سکوت . 
اما بیفایده است .
امروز این دستگاه بکلی بلاک شده بود  وطی حوصله زیادی توانستم این صفحه ناچیز را بیابم و چند کلمه که .وظیفه ام  هست بنویسم و باز به دست بادهای سمی بدهم تا آنها را مانند علف نشخوار کنند .
امروز هر کسی یک من است منی که یا  سفید است و یا سیاه  صفت  وسخت  و من زنده زنده بخاک میروم  نقشی بودم بر دیواری  زیر سایه درختی  و هنگامی که آن دیوار فرو ریخت  من نیز برجای نشستم  چه دیوار دل انگیز وزیبایی بود ..
امروز هر که " تو " هست در گورستان دفن شده  در شهر ها تنها  نیمه های بریده   راه میروند و خود را هنوز " من" میدانند .پایان 
" لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 فوریه 2018میلادی /..

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۶

کدام قله ؟ کدام اوج؟



مگر تمامی این راهها ی پیچاپیچ 
در آن دهان سرد مکنده 
به نقطه تلاقی و پایان نمیرسند ؟

بمن چه داده اید  ای واژ ه های ساده وفریب
وای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم  
ا ز این  تقلب از این تاج کاغذین 
 که بر فراز سرم  بو گرفته است ، فربنده تر نبود؟......... فروغ 
-------------------------------------------
دوست من !

تو خیلی دیر  بسوی من میایی ، تقریبا نمیه شب و من تمام هفته را در انتظارت هستم ، و در این فاصله به گفته های فسیلهای  ماقبل تاریخ انقلاب ! گوش میدهم تنها یکی از آنها درست حرف میزند  درست میگوید مرام اورا میدانم رو بسوی چپ دارد اما نه چپ سرخ  چپ آبی وسبز  سر زمین مادریش .

یکی میپرسد چرا ریشت را تراشیدی و روز دیگر نتراشیدی ؟ آنها حتی با ماتحت گنجشگ روی درختان نیز کار دارند  تکلیفشان روشن است  بیکارند و میل دارند نامی داشته باشند .
 فیلسوفی در همسایگی ما میزیست که گاهی نیز در بعضی از مجلات مربوط به چپ سرخ مینوشت  و یک روز دیگر دست از نوشتن کشید  چند کتاب او را من خردیم ، او اعتقاد داشت که ما تنها یک خدا داریم و آن سیمرغ است درقله ی بلند وما فرزندان و باز ماندگان همان سیمرغیم ، نه آن سی مرغی که عرفا  در کتب خود آوزدند که سی  مرغ به راه افتادند تا به قلعه برسند اما یکی یکی در میان راه جان دادند تنها یکی از انها توانست به حق باریتعالی !  برسد وقطب شود ! نه ! منظور آن مرد محترم ، آن فیلسوف همان سیمرغ افسانه ای بود . 

دوست من ، من ترا دنبال میکنم بی آنکه مرا بشناسی من بیست سال از تو بزرگترم  یعنی زمانی که بیست و یکساله بودم یک پسر داشتم ! زندگیمان آرام بود همه چیز داشت سر جای خود قرار داده میشد منطقه آرام بود سفرهای ما بی خطر بودند من تنها بامید چند دوست با بچه ای که در درونم بود به ایتالیا رفتم  به ونیز رفتم و سالم برگشتم هیچ تفنگی بسوی من نشانه نرفت و هیچکس از من در فرودگاه باز خواستی نکرد .  پسرم امروز همسن سال توست اما خودش را از سیاست کنار کشیده با آنکه درس آنرا خوانده و واقف به زبان و کلام فارسی است ( گاهی نوشته های مرا  ادیت میکند ) !  ما در ارامش میزیستم و من از یک تجربه تلخ جدا شده بودم و حال تنها میتوانستم به کارم ادامه دهم بی آنکه کسی مزاحم من باشد  بی آنکه کسی مرا آزار روحی ویا جسمی دهد ، مانند یک بانوی محترم در یک بیمارستان خصوصی فرزندم را به دنیا آوردم و روسای من اطاق مرا گل باران  کردند به همراه بانوانشان .

دوست نازنینم ، هر آرمانی  رویایی است که گاهی میتوان  آنرا به حقیقت نزدیک کرد  ویا تعبیر نمود  ما قبلا باید برای تغییرات وتعبیر رویاهایمان از خواب غفلت بیدار شویم  هنوز در خوابیم ، هنوز خواب آن پتوی چهارخانه وآن نعلین ها را میبینیم نخست وزیر ما همان بت معروف با پتو ودم پایی وارد مجلس میشد و سپس سر ش را روی میز میگذاشت و میخوابید ! حز ب توده برایش  ترانه میخواند  " رپتو پتو پتو > زیر پتو  رپتو  رپتو "  با انها دست بیکی شد و حال بعنوان یک قربانی " کودتا " هنوز نقش خودرا بر تارک این فسیلها  حک کرده است .

هنوز درخوابیم   و رویاهایمان را هر روز بنوعی تعبیر میکنیم  تعبیر رویاهای ما  مضاعفند  خیلی سعی داریم آنها را به واقعیت نزدیک کنیم  ، ما در بیداری نیز در خواب راه میرویم .
ما مانند آدم هایی هستیم که نیمی از مارا اره کرده و بریده اند  نیمی راه میرویم و نیم دیگر در خاک خفته ایم  و هرکدام همان یک نصفه را یک انسان کامل میدانیم . 
دیگر میلی ندارم از کسی نامی ببرم و یا کسی را محکوم کنم و یا مورد باز خواست قرار دهم تو خود بهتر از من اطرافیانت را میشناسی بخصوص آن " اپوزسیون " نخ دررفته ورشته رشته شده را  ما هیچگاه من وتو نخواهیم شد هرکدام تک روی های خود را داریم و اگر من امروز ه دنبال تو راه میروم مورد تمسخر عده بسیار قرار گرفته ام اما من همچنان راه پیمایم  تا شاید روزی من وتو یکی شویم و بتوانیم دیگران را نیز یکی کنیم  و روزی فرا برسد که دیگر شهر ما گورستانی نداشته باشد بلکه همه جا نام تو ویا سایر مبارزان راه آزادی بدرخشد  آنهم روی یک دیواری سپید و پاکیزه . 

من نه آن شراب صد ساله ام ونه لردی انداخته ام  غوره ای بودم ترش و تلخ  و ناگهان زیر سایه فرزندانم که ستارگانی درخشان بودند خورشید شدم  خورشید ی که میرود تا غروب کند  اما محصولش انگورهای شیرینی است که هیچگاه شراب تلخ نخواهند شد .

امروز تو در یک گنبد تاریک نشسته ای  و روزهای بیشماری برای ما سخن گفته ای  آسمان پرستاره را دیده ای  و نقشهای زیادی که بر دیوارها بی صو.رت بودند .
برایت تنها آرزوی پیروزی دارم و امیدوارم که راه را دست طی کرده باشم راهی پر ستاره  و شعوری که همیشه به سود دیگران میاندیشد .پایان 

چگونه روح یابان مرا گرفت 
و سحر ماه  از ایمان گله دورم ساخت 
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد 
و هیچ  نیمه ای این  نیمه را تمام نکرد
---------------------------------
دلنوشته روز یکشنبنه /25 فوریه 2018 میلادی / ثریا / اسپانیا !



شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۶

مردی با کلاه گیس

تنها آرزویم این است که قبل از موت ، بسوی آن دیار بروم وآن مرد را با کلاه گیس سیاهش از پشت میز بیرون بکشم ومشت محکمی بر دهانش بکوبم  و عکس آن لعنتی را نیز از جلوی رویش بردارم و درون  چاه فاضل آب بیاندازم .
افسوس که ین کار عملی نیست ومرا به دادگاه میبرند ، 
مردک زوار دررفته  بیمار روانی ، تریاکی خمار آلوده  ، این مصدق شما چه تاجی بر سر ملت ایران گذاشت که شمارااینهمه قربانی خود کرد ؟ او درهمان سالی که شاهنشاه را به رم فرستاد نوچه اش فاطمی رفت سر چهارراه اعلام جمهوری کرد ومیخواستند همین ملاهارا بر سر ما سوار کنند او نوکر دست بسینه و خریده شده و غلام حلقه بگوش دوت فخیمه بود ، قرارداد نفت نیز تمام شده وحال نفت را مثلا بما پس داددند تا بشکل دیگری دوباره  صاحب آن شوند  ، این مردک پفیوز بود که کودتا کرد  ، با کمک توده ای بدبخت منفور چرسی وبنگی مثلا روشنفکر . 

من مدعی زنده وحی وحاضر بودم ، خانه ما درست روبروی مجلس شورای ملی قرار داشت جمال امامی بخانه ما رفت وآمد میکرد ، من باهمه بچگی ونادانیم میدانستم اگر شاه برود همین یک ذره آزادی که داریم از دست خواهیم داد دوباره من مجبورم با چادر ونوکر بمدرسه بروم !  دکتر بقایی کرمانی از بستگان ما بود که از این پیر مرد جدا شد  ، به زندان رفت وسپس ناگهانی مرد .

این او بود که کودتا کرد واگر امریکا ودوستان شاه بموقع نجنیبده بودند ما ازهمان سال زیر  حکومت خر دجال  جان میدادیم واین شیره ای ها برایمان روضه میخواندند 
عده ی شاه را دوست نداشتند  ، حزب توده راهم دوست نداشتند  یا آنهارا راه نمیداد درنتیجه چسپیدند باین   مرد بیشتر این افراد خائن هم از افسران جزء ومعتاد بودند در خود ارتش نیز چند افسر به حزب توده گروید که بعضی هارا اعدام کردند مانند ( سرگرد عطارد) وعده ای مسشمول بخشش شدند درصورت توبه کردن .

اینهمه جنایتی  که امروز درئایران به دست ملاها بر سر ملت بدبخت  آمده همه زیر سر شما گرسنگان وشکم بارگان ومعتادان است حقوق کارمندی کفاف نمیکرد جرئت دزدی هم نداشتید  مواد هم لازم بود تا شما را کیفور کند بنا براین علم دشمنی را برداشتید وشاهی که مملکترا داشت به اوج میرساند به آن صورت زشت از خانه بیرون راندیدحال  خوب الهی شکر همه درخارج صاحب خانه های بزرگ اعیانی شده اید وبا کمک نوکران مذهبی موادتان نیزمیرسد گاهی نقی میزنید ومیروید اما نمیدانید که چه آتشی در سینه ما روشن میسازید . 

 شما بت پرستید واحتیاج به بت دارید حال آن پیر مرد مفنگی مذهبی نشد این یکی بت شده است .
شما وطن فروشید وخائن چرا که مصدق نیز وطن فروش بود و خائن پس مانده قاجاریه معلوم است که از قماشی میباشند  اجدادش برای چند سکه طلا نیمی از کشوررا میفروختند وملکم میرزاه درواقع حکومت میکرد یک ارمنی ا/ انگلیسی که مامور بود شما احتیاج دارید به کسی بند شوید  تا بزرگ جلوه کنید معلومات شما همه درون کتابهاست منهم اگر کتابهایم را  بازکنم و ازروی آنها رونویسی کرده جلوی دوربین کامپیوترم  بنشینم و شعر ور بگویم از شما بیشتر میدانم چرا که من ... تاریخ زنده هستم .

من با توده ای ها زیسته ام  راه و روش آنهارا دیده ام ، همسر یکی از معروفترین آنها بودم که خوشبختانه بیشتر ازیکسا ل زندگی ما دوام نیاورد واو دوباره به خانه همیشگی اش یعنی زندان رفت  ،  دوستانی که بخانه ما میامدند  اعم از  هنر پیشه ، هنرمند ، شاعر ، نویسنده ، نقاش ومترجم  /  چیزها ی زیادی میدانم  که سکوت کرده ام ویا دردفترچه هایم نوشته ام  دیگر لزومی نمیبینم که این چاه متعفن را بهم بزنم ، 

میل نداشتم با این لحن بنویسم اما  این کچل کلاه گیسی با آن ابروان سیاه رنگ و خضاب شده با آن دستهای بزرگ استخوانی که انسانرا بیاد عزراییل میاندازد  امروز دیگر مرا کلافه کرده است .

امروز مردان بزرگی  ازمیان ما رفته اند واین زباله ها مانند کلاغها روی درختان بدون  برگ  جای خالی پیدا کرده و غارغار میکنند ، بهار با تمام زیبایش از خانه ما رفت وبجایش زمستانی تاریک وسیاه برجای گذاشت زمستانی در ردیف همان برفهای قطب شمال و سیبریه که عده ای ازاین آقایان وبانوان چند صباحی درآنجا به نوکری وباربری وبردگی مشغول بودند چرا که ایران و شاه را دوست نداشتند سبیلهای استالین لطف دیگری داشت .
ننگ ونفرین برشما اعم از مجاهدین ، توده ای ، خلقی ، جدایی طلبها ومصدق الهی ها  واقعا ننگ و نفرین  ابدی بر شما که خانه مارا ویران ساختید. پایان 
ثریا / اسپانیا / شنبه / 24 فوریه 2018 میلادی .

انبارهای مخفی

حیات خانه ما تنهاست ، حیات خانه ما تنهاست ،
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است ، میترسم 
از تصور بیهودگی اینهمه دست 
و از تجسم  بیگانگی اینهمه صورت میترسم ...........فروغ فرخزاد

کتابی " میشنوم " کتابی گویا ، چگونه میتوان خوب و خوشبخت زیست و غیره  کاری نه به نویسنده و نه گوینده آن ندارم که سر انجام از دامن پاک " مسیح " بر  میخیزد  یکی از دستورات این کتاب این است : 
به اخبار گوش ندهید و و یا آنها را تماشا نکنید ؟!
در سر زمین خودم ابدا به اخبار نه گوش میدادم ونه میخواندم  روزنامه ها را تنها بخاطر جدول کلمات متقاطع میخریدم  ، برایم دیگر هیچ چیز معنا نداشت .
اینجا صبح ما با اخبار  شروع میشود آنهم با چه وضع سوزناک و اسفناکی و دلخراش ،  بلی بقول همین بانو ی مرحوم میتوان مانند یک عروسک کوکی در میان یک جعبه ماهوتی با پوششی از تور مخمل و ساتن خوابید وبا فشار دستی کثیف گفت " آه من چقدر خوشبختم " مانند همسر زرافه و یا جناب اسد .
وبقیه !

نه نمیشود بی تفاوت از کنار مردم گذشت  وبی تفاوت به دردهایشان نگاه کرد کف پاهای زندانیان را که پوست و گوشت آنها بر آمده دید وگذشت ، جناب اسد پشت یک میز بلند دیسی از غذاهای ماکول به همراه بقیه جنایتکاران تناول میفرمودند و درآنسوی شهر ویرانه ها بچشم میخورد خانه هاییکه با بمب  روسی ویران شده بودند و آنها دست یکدیگر با مهربانی میفشردند که توانستیم نیمی از مردم را راحت از  بین ببریم ویا به دریاها بفرستیم  زیادی بودند تنها دهانی با ز وشکمی گرسنه  آنها را از شهر بیرون راندیم " بانویمان " جایش امن است در لابلای  ملافه های ساتین وبا لباس خواب ساتن و روکش ابریشمی خواب جواهراتش را میبیند .

چگونه میتوان اینهمه ظلم را دید اینهمه پشته از کشته را دید و سپس بی تفا.وت گذشت وبا خود گفت  " بمن چه منکه جایم امن است ( درحالیکه نیست )  اخبار را نگاه نکنم و نشنوم تا خوشبخت باشم و تنها به عشق بیاندیشم ، آنهم درمیان اینهمه خون و جراحت و مرده های وسط جاده ها و در کنار ساحلها ، بلی زندگی بسیار زیباست من به آنها به چشم گلهای باغچه ام مینگرم .
همه سرشان باهم درون یک کاسه ودستهایشان درهم قفل از ان عمامه بسر کلید دار تا آن زرافه زیر نظر ریاست محترم » کا .گ.ب." بلی میتوان بی تفاوت بود وبه نارنگی براق و رنگ شده وبی مزه خود اکتفا کرد وبه آن آب زردی که نامش قهوه است وبه آن تکه خمیری  که نامش نان است ، هنوز از گوشت آدمها خبری نیست باید صبر کرد ا صبح دولت بدمد و مجبور شویم یکدیگر بخوریم بما یاد دادند اول فیلمش را تهیه کردند حتی جایزه منفور اسکار راهم به آن دادند تا ما احمقهای روزگار آینده یاد بگیریم که چگونه قلبی را که میتوان از آن  صدای عشق را شنید از سینه ها بیرون کشید و کباب کرد و خورد ..

 قبلا کتابها میایند ، سپس فیلم میشوند تا ما آماده شویم حال باید از آن بانوی نویسنده پرسید تو درکدام دنیا زندگی میکنی ؟ شاید دریک دهکده دورافتاده یا یک دیر ویا دریک کلیسای متروک ..
امروز ما درمیان ریشه ها و مردمی زندگی میکنیم که  گوشتخوارند  ریشه هایشان  از گوشت تغذیه میشوند ، و دل ساده من هنوز لبریز از صدای وحشت یک گنجشک است  که عقابی او را دنبال کرده  و اعتمادمان  از ریشه سست عدالت بر کنده شد ه عدالتی در کار نیست   ابرهای مسموم ، پیامبران دروغین  با آیه های دروغین  مرا خواهر یا دوست  یا  هم خون مینامند  اما از ویرانی  آنسوی جهان حرفی بمیان  نمیآورند .

بلی حیات خانه ما تنهاست ، خیلی هم تنهاست در میان سوره ها وآیه ها و شعارها گم شده خودش را گم کرده در کنار مردانی از قبیله دیگر مردانی که نه مغز در سرشان هست ونه حسی در رگهایشان ونه جنبشی در قلبشان آنها تنها یک رنگ را میبیند ، رنگ قرمز خون را  . تنها از تمام موسیقی های جهان یک صدا را میشنوند ، صدای سکه هارا .با خون سیراب میشوند نئشه میشوند و سپس بسوی  زنانی همردیف خودشان میروند که با اسلحه در کنار دیوار بانتظار دخول ایستاده اند باید تخم ریزی کرد وسر زمین  را آباد نمود ،  باید روح انسانی را کشت واز بین برد ..
صبح زود بود برخاستم تنم داغ بود  با ساده دلی گفتم " 
این داغی یا  از یک احساس گناه است ویا از تشنگی بی آمان آب نوشیدم  و ناگهان بخاطر آوردم  که جهان ما چقدر زشت و کثیف شده است  و ما هرچه را که باید از دست داده باشیم از دست داده ایم  عده ای بی چراغ به راه افتادند  و بخیال نور ماه در زیر آسمان که آنها را همراهی  میکند ، نمیدانستند که ماه هم چادری بسر میکشد از جنس کرباس سیاه .
در حال حاضر زنان  و دختران و پسران  را برای رقاصی و اواز خوانی آماده میکنند تا محفل آیندگان را رونق ببخشند درس  و مدرسه  و مشق و حساب دیگر درمیان نیست و من در این فکرم برا ی  چند صباحی زندگی بی مصرف چقدر باید پرداخت کرد ؟ پایان 
سلام ای شب معصوم 
میان پنجره و دیدن 
همیشه فاصله ایست 
 چرا نگاه نکردم 
مانند  آن زمان  که مردی  از کنار درختان خیس 
گذر میکرد 
چرا نگاه نکردم ؟ ....." ف، ف " 
---------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 24/02/2017 میلادی /....

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

مولای رومی



سالهاست که  افکار من درگیر این عشق عافیت سوز وعاقبت اندوز وبنیان گذار همین حرفه درویشی د رایران  و اخیرا جهان  است ، ( البته ایران قدیم ) نه درجمهوری اسلامی ! . 
کتب زیادی  از مولانا جلاالین بلخی  معروف به مولانا ویا رومی دارم ، وحکایتهای زیادی درباره این رابطه و عشق او به شمس تبریزی خوانده ام ، تنها دریک مورد توانستم زندگی (شمس )را بیابم آنهم به همت ( مرحوم صادق گوهرین ) بود که ناتمام ماند .
پدر مولانا  دز زمان  سلجوقیه با دربار و مردان درافتاد به ناچار ترک وطن کرد وروی  به مکه نهاد ! ( مانند خمینی که با محمد رضا شاه درآفتاد وبه عراق تبعید شد ) ! تاریخ تکرار میشود .

سپس در نیشابور بخدمت فرید الدین عطار میرسد واو منطق الطیر خودرا به آنها هدیه میدهد وغیره ، از آنجا به خراسان وسپس به شهری بنام " لارندا میروند وحاکم آنجا که شیفته علم ومعرفت پدر مولانا بوده برایش مدرسه ای را باز میکند تا او به درس وتربیت شاگرد ! ادامه دهد  پس ا زمرگ او پسرش که حال بزرگ شده وبا گوهر خاتون دختر یکی از بزرگان لارنده عروسی کرده ودو پسر دارد ، تکیه برجای پدر میزند وبه درس وارشاد مشغول میشود !
تا اینجا عیبی درکار نیست یک زندگی که همیشه میتواند تکرار شود .

ناگهان از افق قونیه خورشیدی طلوع میکند بنام " شمس الدین  محمد ابن ملکداد"  این شخص ناشناس ومرموز به هرشهری که میرفته آهسته میرفته وآهسته برمیگشته هیچ اثری ورد پای ا ز خودش بیادگار نمیگدارد ، مردی سخت ریاضت کش و در علوم عالم علوی  مردی بسیار دانا  و شاعری  توانا بوده البته عده ای او را از خاندان " اسمعیلی " اوحدی کرمانی  میدانند "  او از جمله صوفیان قرن هفتم هجری بوده و عمرش را در سیاحت  و سفر میگذرانده تا اینکه به محمد بلخی   یعنی همان مولانا میرسد تا اینجا چیز مشکوکی نیست دو عالم بهم میرسند از اینجا ببعد چه اتفاقی میافند که مولانا درس و مدرسه و شاگردان را رها میکند و به دنبال این پیر یک لا قبا و بی نام و نشان میرود ؟ .
از نظر من کتاب بزرگ اشعار او !!! بیست وپنج هزار بیت شعر ومولانا دران زمان داشت اشعار دیگری میسرود که درکتب مختلف زیر نام های مختلف به چاپ رسیدند آنهم به کمک استادان هندی وافغانی وغیره .مثنوی کبیر یکی از آنهاست .

نه یک عشق آسمانی ، البته در خلوت باهم مینوشیدند و میرقصیدند  و نامش را سماع میگفتند که قسمتی از این برنامه ها را در خانه دراویش دیدیم و خندیدیم ! 
روایتها زیادند شمس در خانه مولانا میماند و عاشق دختر او میشود ( درجایی گفته شده که او تنها دو پسر داشته است ) بهر روی دختر مولانارا به زنی میگرد و دخترک پس از چندی به لقاء الله میپیوندد .
شمس به سفر میرود اما در جایی گفته شده که او از قونیه بیرون نرفته ست ، فریاد مولانا برمیخیزد که وای ، یار از دستم رفت .
بروید ای حریفان بکشید یار مارا
بمن آورید یکدم  صنم گریز پا را 
به ترانه های  شیرین ببهانه های رنگین 
بکشید سوی خانه  مه خوب  خوش ادارا 
صنم معمولان به  معشوقه زن خطاب میشود  واین اشعار بیانگر عشق به یک زن است نه یک مردعالم ویک مرد وارسته هیچگاه نمیتواند به بها نه های  رنگین و شیرین دیگران را بفریبد  وخو ادایی کند آنهم مردی که هفته  ها ریاضت میکشید و غذایش کمی ترید آب چربی دکان کله پزی بود .
نه! این اشعار  متعلق به خود شمس تبریزی است او را کشتند و درچاه انداختند و اشعارش را نسبت دادند به حضرت مولانا جلاالدین بلخی . این را من نمیگویم دیگران هم باین امر اشاره کرده اند ، دو مرد پیر زوار دررفته آنهم در آن زمان درمیان مسجد و منبر چگونه میتوانستند عشقی چنین آتشین  بیابند ؟ که حاصل آن بیست وپنج هزار بیت عاشقانه شود ؟
خوب همیشه میتوان همه جا همه کاررا انجام داد  آنهم درآن زمان که نه از تکنو لوژی خبری بود ونه از عکاسی ونه از کپی برداری همه چیز بعهده قلم و مرکب بود !ویا سینه به سینه نقل میشد  بعنوان مثال مادرمن همه کتاب حافظ و سعدی را از حفظ میدانست  سواد او تنها سه کلاس آنهم درخانه زیر نظر معلم سر خانه بود  اما هربار به عنوانی ابیاتی از حافظ یا سعدی را میخواند  وگاهی قطره اشکی هم گوشه چشم او دیده میشد او این اشعار را از پدرش سینه به سینه فرا گرفته و حفظ کرده بود .
در جایی گفته شده که پسران مولانا  از ماندن شمس در کنار پدرشان خشمگین میشوند و شبانه او را به بیابان برده میکشند و در چاهی مدفون میسازند ورد پایی هم از او باقی نمی ماند .

 این عقیده من است حال طرفداران جناب مولای رومی  که امروز ترکها صاحب او شد ودکان توریستی باز کرده اند میتوانند مرا شقه کنند ویا به دار بکشند باز میگویم اشعار متعلق به شمس تبریزی و همان نواده اوحدی کرمانی یعنی  (شمس الدین  محمد ابن ملکداد ) است باقی قصه و افسانه اند . 
در خاتمه اشاره میکنم که من نه محقق هستم ونه صاحب تالیفات ونه نام ونشانی دارم اما شعر را خوب میشناسم خیلی هم خوب میشناسم .ودر این باره مطالعات زیادی کردم که امروز جرئت نوشتن این مطلب را بخود دادم . پایان 
جمعه 23 فوریه 2018 میلادی / نوشته ثریا ایرانمنش » لب پرچین اسپانیا « /.

ماخذ من دراین نوشته ها " شرح واحوال موانا جلالالدین بلخنی   به قلم  استاد بدیع الزمان فروزانفر / دکتر صادق گوهرین / وشادروان  جعفر محجوب  و دانشمند بزرگ  ومعلم ثانی مرحوم علی دشتی و یک از معروفترین کتب  که متعلق به مرحوم رضا قلی خان هدایت  بوده   و تذکره دولتشاه سمرقندی میباشند .

یاد ایام

یاد ایامی  که شور عشقی در سر داشتیم 
 الفتی با شاهدی  و مینا و ساغر داشتیم 

هر کجا بزمی بود بر پا ز خوبان شهر 
ما در آن بزم  بر تارک حریفان جای داشتیم 
--------
و امروز همه چیز پایان گرفت  و پا هایم برای رفع نیاز  به چراغی احتیاج دارند  ، تا گام به گام  درست بردارند ، 

در » انجمن شعر و موسیقی  ایران« روی گوگل پلاس ،(  ثریای )دیگری نیز پیدا شده  اما این ثریا در پشت عکس  والاحضرت ولایتعهدی و بانو همیشه ملکه پنهان است ، حال نمیدانم مذکر است یا مونث ؟ زن است یا مرد دختر است یا پسر ؟.

البته » گوگل » میداند ! .
امروز نمیدانم به چه بیاندیشم ،  تا بتوانم بنویسم  پایان خرد نزدیک است در تمام عالم  ، بنا براین  نوشته های من چیزی را عوض نمیکند ، امورز مسابقه برج سازی وساختن باغهاای معلق دوران بابلیان  است !  همه روی بسوی این امام زاده راه افتاده اند نیمی شکست خورده نیمی مردا ر وعده معدودی موفق وکم کم آسمان از دید ه ها پنهان میشود وما که  نه !  بلکه آیندگان دردل تاریکیها راه میروند وغذاهای آماده شده درون کارخانه را میخورند  جمعیت دنیا باید کم شود خیلی هم کم تنها عده معدودی دربالاها  در روی برجها و عده ای در پایین مشغول برده گی خواهند بود .  و شعر و شراب و شاهد  در معنای بهتری برای همان بالایی هاست و آنها که در پایین خدمت میکنند مانند اسب عصاری دور خودشان میچرخند و علف میخورند .

دیگر آز آنچه براین دنیا میرود و یا میگذرد برای من نه معنا دارد و نه مفهومی  بمن چه مربوط است که فرانسه جلوی هر تلاشی را بر ضد این جماعت آدمخور گرفته است چرا که شرکت وامانده واز یاد رفته و ورشکسته » توتال  با شرکت ( بعضی ها) ! مشغول کار است و بردن آخرین قطره نفت  و بعضی ها همچنان دیگرانرا با گردو بازی مشغول میکنند ! 

بمن چه مربوط است که در سوریه بدبخت حمام خون راه افتاده و آقایان دستور کشتار بیشتری  را میدهند ! 
بمن چه مربوط است که در سطل زباله های شهر تهران و حومه کله الاغ پیدا میشود واین نشان میدهد که به مردم بدبخت گوشت الاغ میخورانند .
مهم آن است که زمینهای خشک شده وبی آب  با بارانهای مصنوعی مانند سوسمارستان ! آباد شده و برجها بر پا گردند وسر انجام مرگ هم به آنجا راه پیدا میکند و برجها میمانند مانند باغهای لوکرس بورژیا و میشوند پارک نفریحی و تاریخ ساز !!.

بگذارید  که بینندگان  با افتاب  بزرگ شوند  درحال حاضر چراغی دردست نیست که با نور آن بتوان راه را یافت  آنهم راه روشن زندگی را  ( خرد وادب ودانش ) درجیب کسانی است که امروز رو منبر بلبل زبانی میکنند ومغز خر بخورد مدم میدهند .حال یا اهل کلا یا عمامه فرقی ندارد باید مردم سرگرم شوند در غیر اینصورت مزاحمت فراهم میکنند باید به آنها نوید داد ، مژده داد ، و آینده روشنی را که در انتظارشان هست !!! به آنها وعده دا دهمان بهشت موعود .

دیگر ما به چراغ خرد مان که فقط نور باریکی از آن بیرون میدمید  احتیاجی نداریم   در تاریکی هم میتوان راه رفت چشمها و پاها عادت میکنند بنی آدم بنی عادت است .
امروز دنیا بما میخندد  از ته دل هم میخندد  و هر کجا  کوس رسوایی ما  بر سر بازار به صدا در میاید و ما ؟ یعنی من > راه رفتن به عقب را یاد گرفته ام بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم عقب عقب میروم تا به دیواری  تکیه دهم. 

مرحوم سهراب سپهری شاعر اهل کاشان از کارخانه ها و ماشین آلات بشدت میترسید واقعیت دارد او از صدای خش وخش ماشینها وحشت داشت به همین دلیل هم دوباره به ده خودشان در کاشان برگشت و مشغول نقاشی شد .
منهم از مولها ، سوپر ها  ، کارخانه های آدم سازی و رباط ساری وحشت دارم به همین دلیل چشمانم را میبندم و خیال میکنم در همان کوچه پس کوچه های شهرمان دارم پرسه میزنم ،  گاهی هوس نان وپیاز میکنم و گاهی هوس نان و ابدوغ خیار ! احمقانه است ، نه؟ ! اما من همان بودم که هستم میل ندارم جامه دیگری را بپوشم ویا کفشهای دیگری  را به پاکنم  امروز ظالمین  وآنهاییکه راه ظلم کردن را فرا گرفته اد  بشکل بدیعی آنرا بمرحله اجرا درمیاورند  آن چنان ظلمی در حق دیگران روا میدارند که ظالم پیشین  از آن بیخبر بوده است  ویا از بکار بستن آن وحشت داشته است .
امروز دیگر دنیا جای [ما] نیست . ما روی شب راه میرویم  و دیگر پاهایمان  چشم ندارند تا بتوانند آب را از خشکی تشخیص بدهند  ما همچنان گامهای بی فرجام خود را بر میداریم تا به آخر خط برسیم .
 شاعر فسونهای عجب  میساخت  وز ساده دلی 
آن فسونهای عجب را جملگی باور داشتیم 

ما بخواب غفلت و بیدار بود چشم آسمان 
درکمین خود  خصمی سخت منکر داشتیم ........" ثابتی " 
پایان 
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / جمعه  23/02.2018 میلای /....

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۶

اشرف الملوک

فکر بهبود خود  خود ای دل ز دری دیگر کن 
درد عاشق نشود به  به مداوای حکیم 

گوهر معرفت آ موز که باخود ببری 
که نصیب دگرانست  نصاب زر و سیم ........." حافظ 
------------------------------------
فیلمی تکه تکه شده و سانسور شده و نیم بریده ای باصطلاح مستند ،  از زندگی والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی را تماشا میکردم و افسوس خوردم که اگر شاه هنوز آو را در کنارش میداشت چه بسا ایران چنین ویران نشده بود ، زنی  با قدرت یک مرد ، سری نترس ، جذاب ، زیبا و درعین حال پوشیده و آراسته یک تنه به جنگ دیوهای دوران رفت ، به دیدار استالین رفت که در آن زمان  نامش مو بر تن همه راست میکرد ، بدیدار رهبر کره شمال ی رفت وبه سازمان ملل راه یافت ، زنی پرشور وسر شار از زنگی 
خوب ! با آمدن  آخرین عروس به دربار وولادت با سعادت حضرت ولایتعهدی و کوبیدن میخ طویله محکم بر در و دیوار  دیگر جای اشرف نبود شهبانو دوست نداشتند نه او را و نه والاحضرت شمس را هردو رفتند ومیدان را خالی کردند وسپردند دست ایشان و پسر دایی عزیزشان که امروز میبینم چه بر سر ما آمد وهنوز  آنهاییکه " جیره شان " بموقع میرسد دم او را توی بشقاب میگذارند و حلوا حلوا میکنند کسی از اشرف یادی نمیکند اگر هم بکند لاتهای بی چاک و دهنی نظیر آن کاباره دار که هرچه لیاقت خانواده خودش را داشت به آن زن نسبت داد چه نسبتهای و  وصله های  کثیفی باو چسپانیدند، قاچاق هرویین ، تریاک ، رفیق بازی وغیره که همه میدانند اما آن دیگری ! آهسته میخورد دهانش ا پاک میکرد و بصورت حضرت مریم در ملاء عام حاضر میشد  و بقول یک شاعر متعهد  " شاه  تاج را بخاطر آن برسرش گذاشت که زهر درون غذایش نریزد و او را نکشد " که کرد !زهری بد تر ازهر مار دیگر با آمد این جناب تحفه خدارا نیز بنده نبود وشاه چه خوشبخت به نظرمیرسید که  خانواده دار شده است . دوران خوشی او خیلی کم بود دم مار از زیر حصیر بیرون آمد وبا نی لبک شروع به رقصیدن کرد آنهم رقص هفت پرده ای که سالومه هم نمیتوانست باین خوبی برقصد وسر یحیی تعمید کننده ( یعنی سر ملتی ) را درون  بشقاب باو هدیه دادند .
حزب سوسیال دموکرات فرانسه از یکسو ، چپی های درس خوانده شوری درحال از هم پاشیدن از سوی دیگر ایران را درسته در آغوش روسیه انداخت آنهم به همت ملکه زنبوزها .

روز گذشته باز در یک کلیپ گفتار شنیدنی آن مردک کله پاچه خور وحلیم خور دم دروازه قزوین که حال فیلم ساز هم شده روزی چریک بود و حالا در کسوت یک سیاستمدار  آب کشیده آنهم در کانال معلوم الحال بی بی سکینه داشت برای ایران سرنوشت تعیین میکرد !!! دیدم  پنج نفر بودند یک بی بی طوطی و چهار مرد که همه از مشاهیر !!! سران توده و چریک و فدایی و غیره بودند  وای بر ما کجا بودیم و به کجا رسیدیم ؟!.

من به دلایل بسیاری  با حضرت ولایتعهدی و مادر گرامیش میانه ای ندارم  ( بخودم مربوط است ) ! اما خاندان پهلوی را همیشه دوست داشته ام  حال بجای شمع کافوری  چراغ نفت که نه یک شمع نیمه سوخته ساخته شده از کثافت قلعه شهر نو برای ملتی تعیین تکلیف میکند !!!

دیگر آن یک ذره امیدی را که در دل داشتم از دست دادم ، حال در هر سوراخی را که بزنی یکی دارد برای ملت زیر ستم خط و مشی  تعیین میکند و حال این دعوای نعمتی و دوریشی هم گویابر سر رهبری ایران است حال نوبت  دراویش است که بر سرما سوار شوند بقول خواجه عبداله انصاری " خدایا ، هرکه را خواهی براندازی با دروایش در آنداز !!!.
نه ! دنیا جایی نیست که یک انسان والا بتواند در آن بعنوان انسان زندگی کند همه ما حیواناتی هستیم با اشکال مختلف حال بشر انسانی متفکر شده ! تا کره زمین را بکلی به آتش بکشد .

روز گذشته با نکاهی به عکسهای آن زن بلند پایه و خواهرش که مسیحی شد ، انداختم ، خودم عضو سازمان شیر و خورشید سرخ بودم ، و خودم روزی در کلاسهای پرستاری به مدت کوتاهی درس خواندم تا برای رفتن به شرکت نفت ابادان آماده شوم ، ادب ، نزاکت ، مراعات حال یکدیگر ، کمک رسانی ، همدلی وهم رنگی را بخوبی احساس میکردم حال در آن میان چند تن هم ناخلف بودند اما امروز همه ایران یکپارچه شده قلعه شهر نو و و پااندازان محافظین این قلعه اند ، مردان وزنان نجیب در کومه های خودشان پنهانند ، به راستی بوی تعفن سفلیس و سوزاک و ایدز توام با بوی تریاک و مواد به مشام میرسد ، صورتها دفرمه زیبایی وظرافت ایرانی بکلی از بین رفته واین هیبتهای ناجور وبا قیافه های ناهنجار هر روز هم تخم ریزی میکنند .

زمانی اسکندر آنچنان شیفته زیبایی زنان ایران شده بود که به سربازانش دستور داد هریک یک زن ایرانی را به عقد خود درآورند تا نسلی زیبا با خونی تازه مقدونیه را فرا بگیرد ، » سپس سلسله سلوکیه «  را در ایران بنا نهاد نسل زیبای زن ایرانی تنها بر پرده های نقاشی شده بجای ماند ،  آن زیبای و طراوت و رعنایی جای خودش را به زنان سبیلو داد گه در دربار قاجاریه حکم ملکه زیبایی را داشتند !!! عراب آمدند و تتمه زیبایی را به یغما بردند و بجایش خشونت وخونریزی را بجای گذاردند ، واین آخرین ها دیگر دست خان تموچین و مغولان و اعراب بدوی را نیز از پشت بسته اند . آن ظرافت وآن زیبایی وآن رنگ پوست وـآ ن چشمان شهلای زن ایرانی بکلی گم شد حال با رنکهای مصنوعی خودرا بشکل دلقکهای سیرک درمیاورند اصالتی دروجودشان نیست هر چه هست عاریه است . بهر روی روان والاحضرت اشرف وشمس شاد وروان محمد رضا شاه ما نیز همیشه شاد ویادش دردلهای گرامی باد .پایان 
دام سخت است ، مگر  یار شود لطف خدا 
ورنه  آدم نبرد صرفه  ز شیطان رجیم .........." حافظ"
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 22/02/ 2018 میلادی /...

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۶

تلف شدگان !

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان 
آتش به جان شمع فتد  ، کاین  بنا نهاد 
------
سلطان ابن سلاطین عثمانی امروز ،یعنی آن غازی و دیوانه زنجیزی که میل دارد همچنان پادشاهی عثمانی را مانند ( بعضی ) از سر زمینها احیا> کند همچنان با کمک اربابانش میتازد ، میکشد ومیبرد ، 
250 نفر در سوریه تلف شدند ( گویی حیوانات بیماری بودند که تلف شدند ) متعلق به کدام سر زمین آیا ایرانیان بدبختی که به خدمت خادمین حرم در آمده اند از فشار گرسنگی ؟ یا سیاهانی که برای لقمه نانی جان میدهند ویا افغانها ، گمان نکنم ترکی دراین وسط جان داده باشد .
شصت نفر در سقوط هواپیمایی که تازه روسیه جای آنرا به ایرانیان نشان دا د( تلف) شدند یا خودکشی شدند هرچه بودند میبایست تلف میشدند یا درراه پر درآمد راهیان نور ویا درآسمانها با طیاره های اسقاط دست سوم و چهارم .
اینهمه کشته در تمام جهان ، آب در دل امپراطوری کبیر یوناتید کینگ دام تکان نخورد  گویا  دنیا  باید تا آخرین روز خاموشی خورشید  حافظ  این امپراطوری  ابدالدهر باشد .

مجله " وگ"  فشن شو داشت وملکه تشریف فرما شدند تا از شوی لباسها وغیره دیدن کنند  آما آهسته  که گربه خبردار نشود .( آخه ایشانهم دل دارند )!!!!
آن گوریل بزرگ در سر زمین خرس سفید بی اعتنا به همه حوادث مشغول بدن سازی وبدن کاری خویش است ! 
تلف شدگان باید تلف شوند بردگانی که باید از بین بروند .

روزی که ما  از سر زمین بریتانیای  کبیر مهاجرت کردیم و بسوی این غربت سرای دوم آمدیم عده ای از دشمنان درلباس دوست مارا باخوشحالی بدرقه کردند به آنها گفتیم چه ضرری دارد شما هم که چندان میل به آب و هوای و مردم اینجا ندارید شما هم با ما بیایید ، جناب لطیف اغای گل  کمی دهانش کج وکوله کرد وگفت  :

" گوربان ، ما چه نوچر هستیم  چه بهتر درچنار ارباب باشیم !!! "( ماکه نوکر هستیم بهتر  است کنار ارباب باشیم شاید رتبه ای بما داد وتوانستیم  بیشتر بلیسیم .
و لیسیدن آنهم با چه تمیزی دهانشانرا هم شستند گویی ابدا بویی از مستراح ارباب به مذاقشان نخورده است .

بله تلف شدگان جزیی از حیوانات  دوپا هستند وباید  تلف شوند مثلا بابک زنجانی هیچگاه تلف نمیشود اما شاید مثلا من تلف شدم واین عنوان جدیدی و افتخاری است که به مابردگان عصر نوین داده اند ، تلف شدگان .

دعوای بین دراویش  گنا ابادی ها وملاها همچنان ادامه دارد وباز عده ای تلف شدند حال این دعوا بر سر چیست ؟ تنها خودشان میدانند خدا بیخبر است خدا تنها بازیچه دست این گروهکها شده است .

وکسی نیست از من بپرسد ترا چه سننه ؟ بتو چه ؟  اما اینها روزی و روزگاری اگر دنیایی باقی ماند بدرد عده ای خواهد خورد . حال چرا مانند ابر باران زا بر هر آسمانی 
ظاهر میشوم ؟ خودم نمیدانم برای رفتن و گشتن احتیاج به اجازه کسی ندارم  میروم تاهرکجا که میل داشته باشم  خودرا میگسترانم .

امروز مغز ها گیچ و پریشان ، هوا دچار دگرگونی شده ابرها دستخوش و بازیچه مشتی زمین خوار و دزد شده ، و هر روز صبح چیزی از سینی صبحانه من کم میشود ! عسل قلابی ، چرا که دیگر گلی نیست زنبوری نیست هرچه هم بعنوان عسل بخورد ما میدهند ذرات شیمیایی رنگینی است که زنبورهای  تربیت شده روی آنها مینشینند .
مرباها درون شیشه ها مانند ژله سفت و سخت بی مزه یا بینهایت شیرین ونتیجه اش( اسهال ) است ، 

کره که نیست مارجورین همه از مواد مصنوعی از خوردن گوشت گوسفند ومرغ وگاو هم بیزارم  یا ازمایشگاهی هستند ویا بهم چسپیده اند ، قهوه نیست کاکائو نیست هرچه هست پودرهای مصنوعی درون کپسولها و چای ؟ آنرا باید تنها درچین نوشید  یا در ژاپن ! 
واین تازه اول عشق است اضظراب مکن 

امروز همه میل دارند ( عقاب بلند پروازی ) شده وبسوی آسمانها پرواز کنند و هرگاه در هر جا میلشان کشید فرود آیند آنها تنها گاه گاهی آسمان را دوست دارند !  آنها درآسمان غریب هستند روی زمین بهتر طعمه میبایند درعین حال میل دارند به اوج برسندو از دیگران فاصله بگیرند واز زیر دستنشان  جدا گشته وجدا  زندگی کنند برای همین هم هست حرص و جمع آوری پول آنهارا دربر گرفته است ، بیچاره ها نمیدانند که تیر صیاد با نوک زهر آلودش در کمین آنهاست .پایان 

تا چند هشیار باشم  ساقی بده ساغر من 
پرکن ز می ساغرم  را تا گرم سازی سرمن 

من خسته ز هوشیاری  مشتاق این میگساری 
تا جام  پر باده  داری  حاشا مرو از برمن 
-----------------------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 21/02/218 میلادی /....

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۶

سخنی که باتو دارم !

آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست 
عالمی دیگر بباید ساخت و زنو آدمی 

خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم 
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی ........." حافظ"

اوریانا فالاچی  خبرنگار و نویسنده  پر هیاهوی ایتالیایی ، هنگامیکه از دوست  پسرش حامله شد مجبور بود بچه را از بین ببرد  بنا براین برایش قصه ای نوشت .
امروز من بسبک او برای موجودی که در من رشد میکند نامه مینویسم !

 من از تو بیخبر بودم ، سلامت و سرحال  هرجا میدویدم و همه کارهایم را خودم به تنهایی انجام میدادم  ، بخاطر زیاده روی در خوردن شکلاتهای قلابی دچار بیماری شدم و برای درمان و آزمایش به بیمارستان رفتم . 
در آنجا در حین آزمایشها  ترا یافتند ، در گوشه ای خوابید بودی ، من از وجودت بیخبر بودم هیچ مزاحمتی برای من فراهم نمیکردی و هنوز هم آرام در گوشه ای خوابیده ای کم کم جزیی از وجود من شدی ، دکتر برایم وقت تعیین کرد تا ترا  بیرون بیاورد عواقب این عمل را میدانستم ،  از عمل سر باز زدم و بخانه برگشتم  ، حال هر سه ماه باید برای آزمایش به بیمارستان بروم و سر انجام نمیدانم تو مرا خواهی کشت و یا دکترها با داورهای سمی شان و حضور در بیمارستان که مرا  به حد مرگ میترساند .

من ترسی از تو ندارم و از اینکه در گوشه ای خوابیدی ای و مزاحمتی هم برای من تا به امروز فراهم نکردی از تو ممنون هستم اما آینده را نمیدانم درحال حاضر سرم را با اراجیف دنیا گرم کرده ام  ، با شورش ملاها ویاغی گری جوانان و بهم ریختگی دنیا ، جنگها ، آدمکشی ها  آنهم به تازگی بصورت دسته جمعی  در سقوط هواپیما ها و غرق کشتی ها ، گرسنگی که صورت زشت و کریه خود را به نمایش گذاشته و غذاها بصورت مصنوعی از درون آزمایشگاهها بیرون میایند وما شبه غذا میخوریم ، 

نه دنیا چندان زیبا نیست و اعتباری ندارد که من بخاطر آن زنده بمانم تنها نگران اطرافیانم هستم هرچند بزرگ شده اند اما هنوز این صندوق کهنه را بعنوان یادبود زندگی بر باد رفته شان دوست میدارند و حرمت میگذارند .

امروز تولد  آخرین نوه من است شش ساله میشود ، و ماه ژوئن  اولین نوه ام فارغ التحصیل دانشگاه میشود و میرود تا دوره دکترایش را ببیند ، میبینی که چندان در زندگی ام ناکام نماندم  با انکه تنها بودم و کوله باری ز غم همیشه بر شانه ام سنگینی میکرد . 

حال مانده ام با تو چه باید بکنم  ؟ هنوز بزرگ نشده ای همانقدر مانده ای  بچه نیستی نوزاد هم نیستی یک گوله در گوشه ای خوابیده ای که بتو مشکوکند مانند دوستی که ناگهان بخانه تو میاید پس از سالها اولین  بار مشکوک میشوی . این طبیعی است . 

من بتو شک ندارم با تو کنار آمده ام تا روزیکه مزاحم من نباشی و مرا دچار ضعف و کم خونی و غیره نکرده باشی بانو کاری ندارم آنروز مجبورم که خودم را به دست طبیبان ناشناس بدهم که تو و مرا تکه تکه کند  ، دیگر از من چیزی باقی نخواهد ماند ، من ضعف را دوست ندارم درگیر تختخواب بودن وچشمان ترجم آمیز دیگران که بمن دوخته میشوند مرا دچار تهوع میسازد ، من از زار بودن و نزار بودن سخت گریزانم  با قدرت تمام دارم با خودم مبارزه میکنم  مبارزه من درراه میهن و وطن نیست  این کار ها امروز از من ساخته نیست ، تنها تماشاچی هستم و زمانی انتقاد میکنم و دورانی کسانی را تحسین ، نه بیشتر ، خودم را برگ برگ کرده مانند برگهای کاغذی در معرض تماشا گذاشته ام این کار چند علت دارد چه بسا کسانی از آن درس عبرت بگیرند وچه بسا عده ای مرا ملامت کنند ، نه شاعرم ، نه نویسنده ، و  نه پژوهشگر نه تاریخ دان و نه معلم اخلاق و گاهی نقی میزنم .

حال با بودن تو چندان تنها نیستم نمیدانم در کدام گوشه پنهانی چون از بیرون و روی پیکرم چیزی دیده نمیشود ترا درعمیقترین زوایای پیکرم یافتند .
دوروز  است که به گریب سختی مبتلا  شده ام  از دولت سر مردان محیط زیست یکر وز هوا به بیست وپنج درجه میرسد و روز دیگر به هفده درجه گاهی ده درجه تنها چند بخاری برقی خانه را گرم نگه میدارد دستگاههای گرم کننده وخنک کننده احتیاج به نظافت کلی دارند که کسی را نیافتم آنها را تمیز کند  بنا براین هوای آلوده درون لوله ها وکثافت بیرون را به درون سینه ام میفرستد .چاره نیست ، در این سر زمین باید همیشه یک حامی و یا یک پدر خوانده داشته باشی تا فورا کار ترا راه بیاندازند در حاضر ا مشغول تماشا رژه دزدان هستیم که باکمال وقاحت راهی دادگاهای صوری ! میشوند پولهایشان در بانک بزرگ مرکز دزدان و قاچیاقچیان و آدمکشان و مردان سیاسی ! و پااندازان یعنی کشور کوچک »سوییس « پنهان است با قوانین سخت خودش حال اگر کسی محکوم شد پولهایش را نیز نصف میکنند اما چیزی به ملت بیچاره نمیرسد هرچه هست بین خودشان تقسیم میشود .
ظاهرا این قانون جدید نانوشته دردنیا ودرهمه کشورها  موبه مو اجرا میشود عده ای خوش خیال هم دارند بخیال خود مبارزه میکنند برای کی؟ شاید برای خودشان هیچکس خاکی را که روی آن زندگی میکند دوست ندارد تنها هنگامی بیاد آن خاک میافتند که باید فورا ادارکنند و جایی نیست !! یا خانه بناکنند و یا گوری بسازند ، آبها کم کم بخار میشوند وکره زمین میرود یا زیر خورشید بجوش آید و ذوب شود ویا منجمد بهر روی زندگی روی آن دیگر قابل تحمل نیست .
حال آیا ارزش آنرا دارد که من وتو باهم زنده بمانیم و یا باهم از دنیا برویم ؟ . پایان 
دلم گرفت  ز سالوس و طبل  زیر گلیم 
به آنکه بر در میخانه  برکشم علمی 

بیا که وقت شناسان  دو کون بفروشند 
بیک پیاله می صاف و صحبت صنمی 
---------------------------------
نوشته : ثریا ایرانمنش > » لب پرچین « / اسپانیا / 20/02 /2018 میلادی /..

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

یک منظمه

» منظومه ای برای خودم « !
------------------------------
تازه باور کرده بودم در جهانم هست یاری
باز چرخم داده بعد عمری روزگاری ، روزگاری 

اما این چرخش چندان طول نکشید ، " مرد "  سایه تاریک تو هنوز بر سرم هست 
آینده بنظرم تاریکتر میاید  و حجابی سیاه ، همچنان حجاب اشرافی ! خانوده ات 
دیگر نمیترسم ، دیگر شبها از صدای پایی نمیلرزم ، و گریه کودکم را نمیشنوم .....مرد

بیست وشش سال دریک  زندان تاریک لبریز ازبغض و حسادت  ، درمیان دیوارهای خاکستری 
حتی درها نیز آهنی وخاکستری بودند ، تنها چند شیشه رنگی بمن مژده میدا د که دربیرون خورشید همچنان میدرخشد .
 زمین  دیگر در یک نقطه متمرکز بود  و من میدانستم از روی آن نخواهم توانست بپرم 
ملاقات کننده گان با چشمان شیشه ای و ناخن های اره  ای بسویم خیره میشدند .
مرد !
 هنوز سایه شوم تو در اطرافم میگردد و من به آن روزی میاندیشم که باید درون یک سالن خالی و سرد بخوابم 

در میان این تیره روزیها  آسمانرا از یاد نبردم و ماه را و خورشید را که  شفا بخش من بودند
تو برایم نقش یک ارباب را بازی میکردی اربابی که در کمپ نازی ها شکل گرفته بود و داغ آن بر بازو و دستهایت نشسته بودند

بی آنکه بدانم دژخیمی مرا بسوی خود میکشد با تنی لرزان و ناتوان بسویت کشیده میشدم 
وتو اشکهای مرا دانه دانه میخواندی ومیشمردی مانند سکه هایت 
فریب ، تو فریبکار بزرگی بودی نقش خود را خوب بازی میکردی در یک لحظه میتوانستی  هزار چهره عوض کنی  
مرد 
تر ا چه بنامم؟ 
هر لحظه برای بیان زندگی تلخی درکامم مینشیند ، چه بگویم ؟ هر چند بار فرار میکردم بسوی غرب 
وهنوز چمدانم را از تاکسی پایین نگذاشته بودم مامور هتل مرا فرا میخواند  وتو ! با کلمات زشت ومستهجن خود 
آن سفر را برایم تلخ میساختی 
تو بیمار بودی ، خودت خوب میدانستی بیماری منحرف  ومغزت آلوده  تنها زمانی مهربان بودی که با دختران کم سن و سال و یا زنان پا بسن گذاشته 
که میتوانستند نقش مادر را برایت بازی کنند  ، آنگاه سرخوش بودی . 

در سراسر زمان وجهان گم شده بودی  ونمیدانستم درچه اندیشه ای 
مرد !
شاید بجای زندگی کردن در رویاها  بهتر آن بود که تن به قضا بدهم تا رضای تو فراهم شود
بهتر بود به اینده تاریکم بیاندیشم 
آه ...خدا مهربانست  و در فکر من هم هست 
اما زمانی فرا میرسید که ترس همه وجودم را میگرفت  پروانه های روحم لبریز از غم میشدند 
و میل بفرار در من قوت میگرفت .
مرد 
امروز نمیدانم چرا دیگران بندگی را قبول میکنند؟  آیا بانتظار الطاف خداوندی نشسته اند؟ خداوند به همه کمکی نمیرساند 
بودجه اش کافی نیست !

در دل من آتش عشق شعله میکشید و در هرقطره خون من در  رگهایم  میجوشیدند 
وسپس پیکرم به لرزه میافتاد ، از ترس  و ضربان  قلبم بیش از حد فزونی میافت 
مردن بخاطر آسایش چه کسانی ؟ تو؟ ! نه !
چنینی مرگی هیچگاه مقدس نیست ، 
امروز من وآزادیم را به یک گور مشترک میسپارند وپرچم سر زمینیم را برگورم برافراشته خواهند ساخت 
اگر چه قهرمانی نبودم ، اما قهرمانانی را ساختم بی آنکه کسی بداند .پایان 
دوشنبه 19 فوریه 2018 میلادی / اسپانیا / ثریا ارانمنش /.....

براندازم ، براندازم !



بر اندازم ، براندازم ، دوباره باخون خویش ، ترا میسازم ! ایران !

عمرتان طولانی جسمتان سلامت و روحتان پاک و قدرتان روز افزون  اگر بتوانید  ایران را بسازید و از دست غولان آنرا بیرون بیاورید ! ما ایران خود را دیدیم با همه زشتیها وزیباییهایش با همه رنجها و دردها  و ریا کاریهای مردمش  این مردمند که باید بخود آیند نه در و دیوار واین رنگهای هستند که ما را بیرنگ ویا رنگین میسازند باید از آن رنگها و.نیرنگها گریخت .

زمان ما هنوز اینهمه دریدگی و درعین حال درماندگی نبود ، زندگی مانند یک جویبار آرام میگذشت و ما با کشتی های کاغذی خود روی آن شناور بودیم ، اینهمه مسافت بین بالایی ها و پایینی ها نبود ، کارگر حرمتی  داشت و کارمند احترامی ، سندیکایی داشتیم حساب و کتابی در پیش بود  و اگر کسی میدزدید " خیلی آهسته " مانند یک شبگرد دست بمال دیگری میبرد بیشتر رشوه ها رواج داشتند تا غارت اموال عمومی ، ما کودکان تازه پر وبال باز کرده پارتی هایمان با چند بسته چیپس و چند عدد کوکا کولا وچند صفحه گرامافون که با آن بتوانیم مثلا برقصیم ، رقص  را  میبایست در کلاسهای مخصوص فرا میگرفتیم که  بیشتر این کار دردست " ارامنه " بود بزرگترین و بهترین  تفریح ما این بود که به " ته داناسان "  فرودگاه تازه ساخته شده مهر آباد برویم چهار تا شش متعلق به جوانان بود از شش ببعد متعلق به مردان وزنان  و سپس رستورانی شیک که درآنجا برایمان یک ساندویج سالاد الویه یک دنیا لذت بود ، کافه نادری بهترین پاتوق ما بود قهوه ترک ، پشملبا وتوت فرنگی با خامه وموزیک زنده ورقص تا نیمه شب درون پارتیهای ما  خبری از مواد مخدر و شیشه و قرص برنج نبود تنها یک » آبجو« مارا کفایت میکرد تا سر مست شویم  آنهم زمانی که بسن بلوغ رسیده بودیم ! لباسهایمان بسبک ستارگان قدیمی سینما با دامن نهای بلند وکفشاهای پاشنه صناری  چهار ساتی ویک ژوپون آهاری زیر دامن مان  آستیین هایمان  اکثرا بلند یا نیمه بودند  اینهمه عریانی و ولنگاری امروزی زنان و دختران را نداشتیم در ذاتمان نبود مدارسمان همه مرتب و منظم  و مدارس خارجی برای آنهاییکه میل داشتند » خارجی « بمانند  بخیال خود ایرانیان عقب افتاده وا مل را دوست نداشتند بچه فلان حاجی بازاری در مدرسه فرانسوی درس میخواند و نیمه کاره با پسر بچه حاجی دیگری وصلت میکرد ! اما هرچه بود آرام بود ملاها درکنج آغل خودشان و سوار خر خودشان که امروز آن خر تبدیل به مرسدس بنز وبی ام دبلیو و غیره شده است .
( درواقع نیم بیشتر بدبختی ما دست همین حاجی بازاری هاست ) !!! سیر نمیشوند و ایکاش کمی سلیقه در ساختن قیافه خود بخرج میدادند  کپی از روی مجلات !!

اکبرو ( رفسنجانی ) هنوز داشت در باغهای بسته کنار دست پدرش بیل میزد ، ناگهان شد سر دار سازندگی !  آنهم باکشتن و بردن اموال دیگران .

دکتر حمیدی شیرازی داشت برایمان از عشق میگفت وخواهر نازنینش بما درس خانه داری میداد  ، ناگهان نیمه شبی طوفان شد ( مانند همان طوفان شب گذشته که مرا در خود  پیچید و مجبور شدم با کیف آبجوش وارد تختخوابم بشوم )!! 
ناگهان شعرایی نظیر الف . بامداد ظهور کردند وآن مردک تریاکی پیر همان میهمان هر شب لولی وش  همان سنگ تیپا خورده تریاکی ،و حضرت والامقام جناب " سایه : و حضرت اجل جناب   بزرگ علوی با چند برگ ورق پاره هایش ، و دیگران ، ناودان توده ترواش کرده بود و گل ولای را داشت بسرعت بسوی سر زمین  ما جاری میساخت  . ناگهان خوانندگان جوانی آمدند و ما را به رویاها فرو بردند فراموش کردیم کی هستیم .و کجاییم ، » ایران « گم شد  ، فراموش شد ، لندن ، پاریس  رم وتگ لباسها  شخصیتها بدینگونه شکل گرفت  دیگر کسی به خیاطی احتیاجی نداشت و آن هنر ارزشمند را که من در تابستانها در هنرستان بانوان فرا گرفته بودم خریداری نداشت .

میزهای قمار ولو شدند منقلها به اشکال مختلف چیده شدند  بعنوان یک نمایش !  درگذشته اگر کسی تریاکی بود پنهانی در خانه اش کارش را میکرد وبا عطر وادوکلن  خوشبو بیرون میرفت ، حال زنان نیز لب به وافور بازکرده و خوانندگان نورسیده با لباسهای گرانبهایشان  ولو جلوی منقل ها لم  میدادند ، همه چیز ناگهان تغییر کرد ومن هنوز درهمان شلوار  جین آبی وتی شرت و موهای صاف خود حیران  دگرگونیها  و نگران این بودم که خار سر دیوار به پای فرزندم فرو نرود . همه چیز ناگهانی فرو ریخت .
حال امروز این خون جوانان است که بجوش آمده و بغض های فروخفته که  بصورت آواز از سینه آنها بر میخیزد  آنها بر خواهند خاست میدانم ، بخوبی میدانم که آنها ایران را نجات خواهند داد برای خودشان نه  مریم بانو ونه شهربانو !......ونه من .
" اگر پا اندازها و جا اندازها بگذارند  که تعدادشان همه جا به وفور دیده میشود ".

امروز خوشحال شدم که دوباره چهره با محبت  و مهربان پرویز کاردان را روی صفحه یوتیوپ دیدم این بار مجبور شده به خانه دوست قدیمی اش " خانه قمرخانم نوری زاده برود و نگاهش را از آنجا به بیرون بفرستد امیدوارم که این دوستی ادامه داشته باشد پرویز کاردان مردی درست کردار مردی وارسته و مردی داناست . پایان 

اشک و درد و ناله شد در چشم و جان و سینه ها 
لاله و سوسن شد و د رمجمر گلشن بسوخت 

تا چه خواهد کرد   با جان چون فر وگیرد مرا 
شعله ای که امروز  این و دل ز یک روزن بسوخت 
پایان  نوشته : ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 19 /02/ 2018 میلادی /...

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۶

باده صافی

صوفی بیا  که خرقه سالوس برکشیم 
وین نقش زرق را  خط بطلان برکشیم 

نذر و فتوح  صومعه در وجه می نهیم 
دلق  ریا را به آب  خرابات برکشیم ........." حافظ شیرازی "

نیمه شب تابلتم روشن شد و معلوم شد که برنامه ای جدید درراه هست ،  آنرا برداشتم  بلی همان پیر خراباتی بود برنامه را بستم خاموش کردم و امروز صبح  به تماشای افاضات و فرمایشات این پیر خرابانی و هفت خط نشستم ، نه امروز یک  دوری دستمال ابریشمی را برداشته وما تحت ولایتعهدی را تمیز میکرد ، حالم بهم خورد همه برنامه  ها را : دیس اسکرایب " کردم غیر از یکی ! چشم امیدم باوست . 

گویا مردم را خر حساب کرده اند وفشار تنگی وننگ و عسرت و زور میل دارند این سنگ را دوباره برتخت بنشانند و دلشان خوش باشد که  میتوانند با مابو لب دریا بروند !
 آبشخور " کانال " معلوم است از کجا سر چشمه میگیرد بعلاوه تو ادعا کردی که جمهوری خواه هستی ،  حالم بهم میخورد از مردم هفت رنگ و هفت خط . 

سپاه و بسیج خودشان بوجود نیامدند آنهارا بوجود آوردند  برای ویرانی و کم کردن جمعیت ، کما اینکه شب گذشته بزرگترین معبد بوداییان نیز به آتش کشیده شد . وسالهاست دیگر ناقوس ها به صدا در نمی آیند تنها زمانی تک زنگ میزنند که مراسم یادبودی برای  رفته ای از جهان  گرفته باشند ودردهکده  که ما کارشان سوختن اموات و تشکیل یابود هاست حتی دیگر صدای زنگ او هم بگوش نمیخورد گاهی تک زنگهایی که میدانم کسی فوت کرده است .

طرزکشتن ویا خودکشی شدن زندانیان کاری امروزی نیست درزمان جنگ در قلعه اس اس ها ادامه داشت و در شوری نیز این کارهای به راحتی انجام میداند ،  درهمه سر زمنیهایی که دیکتاتور ها بر آنجا حاکم بودند واکثرا بیمار روانی ! زندانها لبریز از انسانهای بیگناه یا کمی گناهکار است اما بنوعی باید " خود کشی " شوند ، عدس کمیا ب است وبرنج نیز تنها کفاف مردان مسلح را میکند نان هم نیست چون گندم نیست 
البته برای ما فقرا و آنهاییکه جانشانرا  برای آزادی در کف دست گذاشته اند ،  چیزی غیر از بسته بندی های آلوده  گیر نمی آید  در غیر اینصورت خایه مالان و دلالان و نوکران حلقه بگوش همیشه در همه جا هم راه دارند وهم چاه !.وهم بشقاب ته دیگ ! 

روز گذشته هوا عالی بود  برای ناهار بچه ها را بیرون بردم اما هرچه سر میز آمد برایم  قدغن بود تنها یک تکه ماهی کباب شده با مقداری سالاد بدون هر نوع سس به زور فرو دادم  ،  ، نه  ! دلم نسوخت و دلم نخواست اما نمیدانم چرا ناگهان بفکر " ملکه سر زمین بریتانای کبیر" افتادم  او سن بالایی دارد شاید بتوان گفت همسن مادر من است آیا ا وهم در قصر تنهاییش مجبور است بعضی چیز هارا  نخورد ؟ اما  تیم پزشکی پشت د راطاق خوابیده و هر صبح لگن ادرار  او را تجزیه میکنند ، تنها دیگر نمیتواند به مستعمرات دوردست خود سر بزند نه هند ، نه استرالیا ، ونه  کاندا  ، اگر میرفت کانادا شاید موفق میشد سری هم باین پیر هزار زبان بزند که مقدار زیادی از تلویزیونهارا بست وعده زیادی را بیکار کرد با وقاحت تمام به آنها وصله میچسپاند حال زیر سایه آن دولت بیدار مشغول بلبل زبانی است ( دیگر خبری  از  سعید جان و دوستی او )  نیست تنها اکقفا میکند به کلمه ( اون تلویزیون ) ! من روزهای اول گمان بردم طنزی تلخ است اما دیدم نه کم کم ادعای خدایی میکند از کجا دارد نان میخورد؟ معلوم است ! از همان سوراخی که جیره والاحضرت ولایتعهدی میرسد ، ...... ( امروز به ایران بر میگردم ، نه فردا باید فکر کنم ، بسیج باید بماند سپاه باید بماند و خوب مردم چه میخواهند ) ؟ ا مردم ؟ مردمی وجود ندارد تنها عده ای خشت مال گرد هم جمعند وآواز میخوانند ، این کل فرمایشات ایشان است و خودش خوب میداند که کاسه رنگ را به دست گرفته ویک یک را رنگ میکند .
از ما گذشت از تو هم پیر دروغگو میگذرد چه میماند از من وتو ؟ .

خیلی شهامت میخواهد که انسان از سر خیلی چیزها بگذرد تا آزادی نسبی خود را به دست بیاورد و آزادانه بتواند نفس بکشد ، ما از سر حشمت و جاه گذشتیم و بدین ویرانه پناه آوردیم تا روح و جانمان نه خسته شوند و نه آسیب ببینند اما کسانی در لباس  مجری روح مارا ببازی گرفته و ما را خسته کرده اند .

امروز فهمیدم که او جایش کجاست .
دیگر از افسانه گویی ها خسته ام و از افسانه شنیدنها  ، ما تنها یکبار به دنیا میاییم چه بسا بار دیگر اگر عقیده ای به تناسخ روح داشته باشیم درجلد سگ هار ویا مار زهر آلودی روی دنیا بغلطیم اگر در آن زمان دنیایی باقی ماند ه باشد ،  درحال حاضر بما مژده یک جنگ بزرگ جهانی را داده اند وما به تماشا میایستیم تا اولین  بمب بر سرمان فرود آید 
اما سر خم نمیکنیم به هیچ عنوانی سر را از دست میدهیم اما دستمال ابریشمی به دست نخواهیم گرفت آنرا مانند شالی برگردنمان آویزان میکنیم تا بگوییم ما گونی را از ابریشم تشخیص میدهیم اگر چه دستمان تهی است .پایان 

بیرون جهیم  سرخوش واز بزم  صوفیان 
غارت کنیم  باده و شاهد  ببر کشیم 
عشرت کنیم ورنه بحسرت  کشندمان 
روزی  که رخت  جان  بجهانی دگر کشیم 
کو جلوه ای  ز آبروی  " او"  تا چو ماه نو 
گوی سپهر  در خم چوگان  زر کشیم 
حافظ 
نوشته :  ثریا ایرانمنش  .» لب پرچین « / اسپانیا / 18/02/ 2018 میلادی /...


شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۶

پستان سحر.....


یک روز  گل از یاسمن صبح نچیدی 
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

چون بلبل تصویر  بیک شاخ نشستی 
ز افسردگی  از شاخ بشاخی نپریدی

پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود 
از گلشن  بی چون و چرا  رنگ ندیدی ........" باز هم صائب تبریزی " 

دلنوشته امروز  من ! 
کتابی   رو برویم نشسته  زیر عنوان ، هرچه کاشتیم ،   درو کردیم ، نوشته  " هوشنگ پیر نظر "  هنوز آنرا نخوانده ام  نمیدانم چه کی آنرا بمن داد؟  دراین شهرک وده دورافتاده که از کتاب و کتابخانه خبری نیست  تنها میخانه و می و رقص و آواز و کارناوال و سپس سینه زنی !

 در این فکرم که چرا ما مردم ایران زمین مرتب چشم به پشت سر داریم واز جلو نگاه کردن و خطر کردن واهمه و ترس داریم ،  درزمان شاه فقید مرتب عزت الدوله ها وجاکش میرزاها بودند که حسرت دوران قجر را میکشیدند و امروز همه حسرت دوران شاه را بقول بانویی در یکی از رسانه ها میگفت : ما چهار زمان داریم  گذشته ، حال ، آینده وزمان شاه ! 
 بی آنکه از گذشته درس عبرتی بگیریم وبه آینده بیاندیشیم .

هنوز مرحوم ارنستو چه گوار با آنهمه قتل وغارت وآدمکشی مسیح عده ای ست که اورا میپرستند !  چند کار خوب درکنار کارهای خود انجام داد دیگر نباید فراموش کرد که او دست درجنایتها داشته حال عده ای بعنوان روشنگری وروشن نمایی عکس او را زیپ پیکر و یا در و دیوار خود کرده اند .

قهرمانی وجود ندارد ، حتی رستم قهرمان نیز دسشش بخون آلوده بود وخودش دربستر تهمینه به زنا مشغول .  دنیا هیچگاه قهرمانی را  نساخته مگر دررینگ بوکس یا در میدان فوتبال  آنهم قهرمانی که بسرعت یک شمع خاموش میشوند .

مد سازان فرنگی کوشش کردند که از شهر بانوی ما یک قهرمان بسازند که دولت شر آمد و همه چیز را بهم زد .
بنا براین به عقیده این انسان نادان وخرفت باز باید رفت به دنبال دیوان شاعران  و قهرمانانرا از میان آنها برگزید  هرگاه کسی آمد ا نفسی تازه بدمد سر او را به زیر آب کردند .
امروز قانلان و آدمکشان قهرمانند کسی به درستی از مرحوم انور السادات که جانش را برای دوست از دست داد  نامی نمیبرد ، آنقدر خودخواهی وجود همه را فرا گرفته که ابدا  به شرف انسانی نمی اندیشند .
گاهی از سر کنجکاوی نکاهی به  اینستا  گرام میکنم حالم بهم میخورد ، اینها زنان ایرانی هستند ؟ اینها هیچگاه به زندان نخواهند رفت و هیچگاه خودکشی نخواهند شد چون درون مغزشان تنها پهن کاشته اند وزیر دست وپای سپاهیان و نوکران " شهدا" زیر و روی میشوند .
 یکی از همراهان در یکی از سایتها نوشته بود که  :
من بی عشق نمیتوانم زنده بمانم  زندگی بدون عشق یعنی مرگ  ! 
او از خاموشی عشق بیخبر است ،  در عشق های امروزی درد است و خامی  و خاموشی خوابیده ا  ،  گفتگو از عشق وعشق ورزیدن کار هر کسی نیست ، عشق راهی پر خطر است و عاشق باید از جان گذشته باشد نمونه اش  را دردیوان »شمس تبریزی«  داریم  که البته روایتها زیادند و من وارد معقولات نمیشوم چرا که در آن زمان هم چیزهایی بوده عیان ونهان .

 گاهی عاشقانی  بتو برخورد میکنند که حالت را بهم میزنند  از گفتگوی عشق وعشق ورزیدن بیخبرند  عشق را میزدایند  حرفهایشان پر پرت و پلاست . هر حسی  از عاشق  بیواسطه  گفتار درعملش هویداست .

نگاه عاشق در نگاه معشوق گم میشود  و تنش در آغوش  او  جنبشی مانند جنبش یک نوزاد در بطن مادر است  لبش بر لب او شیری درپستان او میشود .
قلبش در رگهای او  خون میشود .من این عشق را تجربه کرده ام اما بسرعت برق خاموش شد چرا که معشوق بویی از عشق نبرده بود  بود ونا مرادی  نصیب  ما شد هر عاشقی باید دیوانه باشد تا طول عشق را به نیم قرن بکشاند  . امروز دیگر زبانم   سالها ست  که از این کلمه به دور افتاده تنها گاهی در یک احساس تند مانند یک هوای سردی که برپیکرم میپیچد  چیزی بر زبان میاورم و سپس فراموش میشود .

امروز مغز ها در  حوادث سیاسی گم شده اند وقلبهایشان دچار افسردگی .روحشان دچار گمگشتگی است .

و من ؟  در خاموشی دل  نوای سرنای  عشق را  در سراسر وجودم  میشنوم  در رگهایم  که تارهای چنگ من میشوند  و مینوازند  ومینالند .پایان 

چون صورت دیوار  دراین خانه شدی محو 
دنباله یوسف  چو زلیخا ، ندویدی 

از رنگ قساوت  دل خود را نزدودی 
جز سبزه  بیگانه  از این باغ نچیدی  
 .....صاءب 
دلنوشته امروز من / شنبه 17 فوریه 2018 میلادی /.