دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

شوپن وزندگی او

شوپن و زندگی او

 

میگویند هیچگاه نباید درگذشته زندگی کرد، چون گذشته محدود است و آینده نامحدود

وبی آنتها و...البته نامعلوم،

گذشته ها آنچنان زیبا و رویایی بودند که نمیتوان به سادگی از کنار آنها گذشت

من خیال ندارم همه زندگی (فردیک شوپن) را دراینجا بیاورم چرا که ماخذ های زیادی

در دست ندارم تنها چند جزوه که درسالهای هزار و نهصد و هشتاد وسه  به شرح زندگی

موسیقی دانان بزرگ پرداخته و در لندن به چاپ رسیده بود یک قسمت آنهم مربوط به

زندگی فردیک شوپن اختصاص داشت، از آن گذشته چون شوپن ومعشوقه نویسنده اش

(ژرژ ساند) به مدت چند ماه در جزیره (مایورکا) بسر برده وهر دو از شدت غم

وغصه و تنهایی نزدیک به مرگ بودند مرا برآن داشت که زندگی ا ورا به روی صفحه

بیاورم بخصوص که امروز همان صومعه والد موزا در جزیره مایورکا به قدرت روح

همین دوهنرمند، نامی گرفته و آن صومعه متروک و نمناک به شکل بسیار دلپذیری

برای دیدار توریستها وعاشقان شوپن تزیین ودکور شده است حتی به روایتی پیانوی

خود شوپن در آنجاست که در راستی آن باید شک کرد.

 

شوپن در قرنی به دنیا آمد که طبیعت اینهمه لئیم نبود و خساست بخرج نمیداد درقرنی

که غولهای بزرگی زندگی میکردند، مانند مولیر، لافونتن، کورنی، راسین و نقاشان

چیره دستی نیز در قرون قبل از آن به دنیا آمدند.

 

در آن زمان هنوز بتهوون  مشغول سرودن تصنیفها  و تنظیم سنفونیهایش بود.

گوته زنده بود، بایرن اولین اشعارش را سرود، شلی طرح اولین سروده خود را میریخت

بالزاک، ویکتور هوگو و بر لیوز  بر روی نیمکتهای  مدرسه جای داشتند.

در ساعت شش بعد ازظهر  بیست ودوم ماه فوریه هزار و هشتصد و ده دریک خانه محقر روستایی بنام (زولا روزولاو) لهستان،  فردریک فرانسوا شوپن به دنیا آمد.

 

شوپن در میان نوای موسیقی به دنیا آمد چون در آن لحظه در محله آنها عروسی بود و

روستاییان مشغول نواختن موزیک وسرنا بودند.

شوپن تا بیست سالگی در هما ن سرزمین اجدایش زیست و زیر نظر اساتید بزرگ

موسیقی را فرا گرفت وسپس راهی پراگ شد واز آنجا آلمان رفت.

 

امروز ما شاهد  تغیرات زیادی  در موسیقی کلاسیک میباشم، آن وسایل زیبا آفرینی

مانند: هارپ ، وترومولو  که سالهای طولانی دلهای عاشقان موسیقی را تسخیر میکرد از ارکستر جدا ساخته وبجایش طبل و ساکسیفون افسانه ساز شده اند  هرچند که در قالب وزن های گذشته فروبروند.  امروز دیگر زشت و زیبا، موزون و ناموزون  وجود ندارد.

نقد زیبایی درکار نیست، انسان امروزی  عمر خود را میگذراند  اما چیزی که مربوط به جان وجهان اندیشه اوست از خود بجای نمیگذارد.

 امروز در عصری  زندگی میکنیم  که با توسعه علوم راهی برای یافتن و پیداکردن وباورکردن وجود ندارد  یا باید همه چیز را پذیرفت و باورکرد و یا هیچ چیز وهیچ کس را نپذیرفته و چیزی را عزیز نشمارد و یا دوست نداشته باشد و سر انجا م باید مانند کودکی  ساده دل همه چیز را باورکنیم

امروز صدای صوت کارخانه ها وبوق اتومبیلها صوت تازه ای ساخته اند اما بر موسیقی ما چیزی اضافه نشده  و بر توده احساسات و روشن ضمیری و صفای باطن  ما چیزی اضافه نگردیده است.

باید به آنها راضی باشیم واز آنها خشنود و به تمدن تازه احترام بگذاریم !!!!

 

شوپن کمتر چیزی از خود وزندگیش بجای گذاشته  او یادداشتهای خودرا بصورت اختصار در یک دفتر چه جیبی  مینوشت وامروز اثری از آنها نیست وکسی آنها راجمع آوری نکرده است چه بسا

برای کسی ارزشی نداشته ویا برعکس ممکن بود که پرده از راز دیگران برداشته شود.

تنها یک داستان تاریخی نشان میدهد زمانیکه ( الکساندر دوما پسر)  در یک سفر عاشقانه بهاری در سال هزارو هشتصد و پنجاه ویک  به لهستان کرد  بطور تصادفی مجموعه نامه های عاشقانه (ژرژ ساند)  را میباید آنها را میخواند وسپس در آتش بخاری میسوزاند؟! 

 

در آتش سوزی دیگری در خانه مسکونی خواهر شوپن نیز آنچه اشیائ نفیس وگرانبها از شوپن بجای مانده بود از بین میرود.

تنها یک کتاب کامل در باره زندگی شوپن  توسط (ف .فنیکس) در لندن منیشر گردید جزوه های زیادی نیز در باره این هنر مند نابغه و رنجدیده  انتشار یافت که ماخذ من همین جزوه هاست.

 

شوپن  نابغه بینظیری بود اما همیشه مغموم  وبرخلاف  درخشندگی و چابکسری فرانتز لیست او ملایم جلوه میکرد  و یا در خود فرو میرفت، یکی در شور وشوق افتخار ودیگری در انزوا.

او همیشه  سر در درون خود داشت و باستثنای یکی دوسفر مسافرت چندانی نکرد وبا دنیای خارج ارتباطی نداشت همه چیز در او بی تاثیر و کم نفوذ بود، تنها شعر و موسیقی  باو امید میداد و بر ناکامیها و رنجهایش مرحمی بود.

او از عشق و دوستی آنچنان که باید بهره ای نگرفت  وناگزیر این هنر مند نابغه و رنجور تنها بین خطوط و به صفحه آبنوس پیانوی خود دیده میدوخت  وخود را درآنجا میدید.

 

او میگفت: پیانو شگفت انگیز سازی است  وساز عجیبی است  زیرا به تنهایی خود یک ارکستر است بلکه از ارکستر هم بالاتر؛ پیانوروح است وجان.

و تنها سازی بود که شوپن با آن آشنایی پیدا کرد  اگر فرانتز لیست  برای درک لذت از شادیها و لحظات زندگی بما درس گستاخی ودلیری میدهد، بما اعتماد میبخشد، شوپن نیز میتواند بهترین یار و مصاحب ما باشد.

زندگی شوپن زندگی  سایه اضطرابها و پریشانیها وناله ای است که از خلوتگاه جان برمیخیزد.

روح شوپن پاکیزه ترین  حال عشق را که هیچگاه نمیتوان برزبان آورد برای همیشه برای ما توصیف میکند.

 

شوپن روح وجانش در گرو وطنش  لهستان بود، یاد وطن سراپای اورا به لرزه در میاورد، درآن زمانیکه  شوپن به دنیا آمد گویی طبیعت خاموش بود.

 

هنگامیکه لهستان به دست روسها  افتاد شوپن سخت غمگین شد  و(اتود دو مینور نمره دو اپوس ده) راساخت که نام آن ( رولوسیون) است!! سپس در دفترچه جیبی خود نوشت:

مسکو دارد بر عالم حاکم میشود، آه خداوندا  تو کجایی؟ آیا تو هستی وانتقام نمیگیری؟

از اینهمه کشتار سیر نشده ای؟ آه خداوندا  شاید بالاخره تو هم یک روس هستی؟!

این هنر مند تبعید شده و دور افتاده از وطن  خیال میکرد که میتواند نواهایش را بر فراز سرحدات کشورهای مختلف  به پرواز درآورد  وسپس به لهستان برساند.( درآن زمان اینترنت نبود !!!)

همچمو آتش مقدس عشق برای کشورش ارمغانی بفرستد.

 

او برای خلاصی از دردها و رنجها یش عازم  سفر به لندن شد اما سر راهش سری هم به پاریس زد که تا آخرین روزهای عمرش درهمان شهر ماند.

هنگامیکه وارد پاریس شد  درشکه چی که پاریس را بهتراز هر کسی میشناخت او را به میان مردمی با لباسها رنگارنگ برد، هریک از احزاب سیاسی  باغرور تمام لباس مخصوص خود را نشان میداد

دانشجویان طب  فرانسه  از ریش وکراواتشان شناخته میشدند، طرفداران شارل نیم تنه سبز و جمهموریخواهان جلیقه قرمز  وطرفداران سن سیمون  جلیقۀ آبی  به تن داشتند آرتیستها به سبک رافایل لباس پوشیده موهایشان بلند و کلاه بزرگ لبه پهنی بر سر گذاشته بودند، عده این هم به سبک مردمان

قرون وسطی  درآمده وزنان جوان  لباسهای پسرانه پوشیده و بصورت تفنگداران

و یا شکارچیان درامده بودند.

 

در این میان فریاد روزنامه فروشها بلند بود که با جزوه هایی دردست برای (کتاب

هنر عشق بازی  و راز نگهداری عشق) و معاشقا ت کشیشان تبلیغ میکردند.!!!!!!

فردریک جوان  اهل اینهمه  غوغا وآشوب نبود بنا براین دلش گرفت ناگهان متوجه شد که عده ای جوان در یک خط پشت سرهم حرکت کرده  وفریاد میزند :

زنده باد  لهستان  وزنده باد ژنرال رامورینو ایتال یایی که میخواهد برادران لهستانی ما را از زیر یوغ ستم وچکمه های روسی بیرون بکشد.

 

آنچه مسلم است شوپن جوان  اهل سیاست نبود  او فقط به موسیقی میپرداخت وهمیشه به پیانوی خود پناه میبرد و درآنجا به تفکر میپرداخت او اکثر شبهای را یا دراپرا و یا سالنهای کنسرت میگذراند

او در فرانسه ماندگار شد آثار زیادی از خود بیادگار گذاشت با بزرگانی چون  فرانتز لیست  و برلیوز دوست شد به غیر از یک مدت کوتا که مزه زندگی خوب وتجمل را چشید اکثر اوقات با بی پولی سر وکار داشت ناشرین فرانسوی میخواستند آثار پرارزش اورا به هیچ بخرند .

با نویسنده نامی خانم (ژرژ ساند) آشنا شد و سالها با عشق ودرد ورنج در کنار هم بودند خانم ساند زنی بود که میل داشت مانند مردان زندگی کند سیگار برگ میکشید و لباس مردانه میپوشید ودر عینحال احساس شدید مادری را درقلبش ذخیره کرده بو او دو فرزند  داشت که با شوپن رویهم سه فرزند

میشدند؛ چند سالی از شوپن بزرگتر بود.

داستان زندگی شوپن هم کوتاه وهم طولانی است که دراین صفحه کوچک نمیگنجد اوبیمار بود وار بیماری سل رنج میبرد اما لحظه ای از یاد وطنش غافل نمیماند، روزی که سومین اتود (می ماژور) خود را

مینواخت  ناگهان  فریاد کشید:

آه  وطنم  آه وطنم این جوان بیست وچهار ساله عشثقی شدید  به خاک وطنش داشت نام لهستان با دردیشدید وتیره و با عظمت درهم میامیخت  یاد وطن  دردش بیشتراز نوای دلکش معشوقی بود که اورا به نزد خود میخواند او از خاک وطنش الهام میگرفت  وسر انجام درسرزمین بیگانه جان داد او در صبح

روز هفدهم ماه اکتبر هزار وهشتصد چهل و نه ساعت دو صبح زندگی را وداع گفت قبل از آن وصیت کرده بود گه قلب اورا از سینه اش بیرون آورده وبه به لهستان ببرند و به خاک وطنش بسپارند.

شومان از مرگ او بسیار غمگین شد  سیزده روز طول کشید تا تشریفات بخاک سپردن  او که بر خلاف زندگیش با جلال و شکوه برگذارشود ؛ آماده گردد.

در آخرین لحظات عمرش باو مدال ( لژیون دونور) دادند آن روز هوا صاف وابرها کمتر بودند

عده زیادی اورا تا گورستان پرلاشز بدرقه کردند واو را درآنجا بخاک سپردند.

امروز قلب او در کلیسای سنت کروا در ورشو زیارتگاه عاشقان وطرفداران او و موسیقی او که با رنج درد توام بود، میباشد.

 

.......................

تقدیم به پسرم : مهران

 

ثریا . اسپانیا

29/9/08

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

سرزمین ناشناس

سرزمین ناشناس

 

در سرزمین ناشناسان؛ آنقدر ماندم

کز من کسی باچهره دیگر پدید آمد

پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را

آیینه هرگز روبرو بامن نخواهد کرد

" نادر نادرپور "

  سرزمینی که درآن زندگی میکنم ؛ یک ساحل آفتابی است که شیطان را پنهانی در خود

جای داده است .

یک ساحل سپید عاج مانند ، درکنار دریای آرام " مدیترانه" !

شهری مملو از آدمهای گوناگون ؛ با رنگهای مختلف؟ .سر زمین خون وشراب وعشق ونان

وماتادورهای نوجوان وتازه بالغ شده ، سرزمین گاوهای وحشی وجشنهای دائمی ؛ شهر مذهب

و نژاد پرستی .

شهری که مردمش هرروز بتو سلام میگویند  وزندگی ترا زیر ذره بین گذاشته با کنجکاوی به

آن مینگرند ، اما هیچگاه  پنجره شان به روی تو باز نمیشود ، هیچ دری به روی تو گشاده

نیست وهیچ دستی به کمک تو نمیاید .

شهری که هر روز آنرا روی نقشه جغرافیای هواشناسی می بینی  با پرچمی که همیشه دراهتزاز

است .

کوچه های بد بو، سوپرهای زنجیره ای  ، انبارهای انباشته از کالاهای وا مانده .

سرزمین روسپیان  وارداتی ، قمارخانه ها ، وروسیپی خانه های رسمی ، سرزمین تنبلی ؛ بیعاری

استراحت ، خوشی وخوشگذرانی و خواب درمیان هیاهو .

سر زمین کاپ های طلایی وجایزه های اهدایی.

آفتاب داغ  وسیلاب های ناگهانی ، کوچه های بمب گذاری شده ؛ سبزی فروشیهای سنتی وقصابی

سرزمینی که اگر صد سال درآنجا بمانی  باز هنوز  مانند باد بادکی هستی که بچه ای آنرا به هوا

برده ودر لابلای سیم برق گیر کرده ، میان زمین وآسمان به همراه باد  تکان میخوری.

سرزمینی که ساکنین آن رفتارشان باهوا تغییر میکند ومانند دریا گاهی کف به دهان دارند وگاه آرام

ومهربان.

سر زمینی که هیچگاه متعلق بتو نخواهد بود  وپاهایت همیشه لرزان وسست روی زمین است ؛ اگر

چه زمین را خریده باشی .

سر زمین آزا دی ودموکراسی  با بناهای قدیمی وقصرهای کهنسال ودرختان سرو  سر بفلک کشیده

وخانه های اعیانی وقفس هایی که برای مرغان مهاجر ساخته میشود.

سر زمین رقص وآواز  وگوشت خوک نمک سود  که به سراسر جهان صادر میشود.

سرزمین ( لورکا ، دالی ، پیکا سو) سر زمین شعر وادب ، موسیقی و اپرا وهنر نقاشی ومجسمه سازی

که از این نعمت ها تنها عده معدودی اسنفاده میکنند ، سرزمین کلیساهای بزرگ ونمازخانه ها

دشتهای وسیع زیر تاکستانهای انگور ودرختان زیتون وباغهای بزرگ درختان نارنج وپرتغال و....

سر زمین پدر خوانده ها  ؛ سر زمین ( دوشاخه)  ویک پریز قوی  که بتوانی از راه آن وارد تونل

بزرگ بشوی !! .

سرزمینی با یک تابستان داغ وطولانی ویک زمستان سرد وکوتاه وبهار تنها یکروز خودرا نشان میدهد

وپاییز ؟ شاید درآنسوی تپه ها با برگهای زرد وطلاییش بتواند خودنمایی کند .

وگاهی نیز فصلها جای خود را به یکدیگر می دهند .

تنها درسرزمین من است که فصلها به موقع فرا میرسند ،پاهای انسان تنها در سر زمین خودش محکم و

استوار است ، سخنان ما دراین سرزمین ها همانند سکه هایی است که از رواج افتاده وخریداری ندارد .

............

ثریا /اسپانیا

اکتبر 2008-09-26

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

دفترچه سپید

دفترچه سپید

 

شعر های من باکره نیستند

همه آنها رادیده اند!!

من شعرهایم را مانند پرمرغان

سپیدی ؛ در لابلای دفتر چه سپید تری

در لابلای کتابهای کودکانم ؛ میگذارم

تا د روشنایی روز

وسیاهی شب

تنهایی شان را گم کنند

من شعرهایم را بر روی کاغذ سپیدی

پخش میکنم

وآنها را درلابلای کتابهای آنها

میگذارم

تا روزی ؛ در مزرعه ای سرسبز

وتازه سیر کنند

آنها زبان مرا میفهمند

آنها آرام ؛ درکنار یک آبشار

مینشیند

و...

به شعرهایم چشم میدوزند

آنها مرا خواهند دید

.....

آن شهرو آن محله ای که من

زاده شدم

مرده است

چه درد آور است

کوچه ها هم میمرند

محله ها هم نابود میشوند

شهر ها ؛سرزمینها

پس چه میماند؟

کویری ساکت

یا برکه ای آرام ؟

بجای من ! بجای تو ؛ بجای ما !؟

امروز میان دری ویران

درمانده ایستاده ام

بانتظار فرصتی هستم

تا دوباره کشتزارم را

آبیاری کنم

و درباغچه هایم گل بکارم .    دوشنبه  ثریا اسپانیا

 

 

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

چه میشد گر

چه میشد گر.....

 

هیچ حسرتی ؛ با آهی پیوند نمیخورد

اگر ...

من زاده پیامبر بودم !

در عصر هجر ؛ درمیان سنگها ودشت

سوزانی زاده میشدم

تیرک ها وبه همرا ه چادر

خانه آبادم بود

چه میشد اگر ...

از ملائک بودم

در آسمان جای فرشتگان

نشسته بودم ؛ باشیپوری دردهان

وندا درمیدادم

که ای به هفت اقلیم سفر کرده ها

یاد آورید

شبانی را که با پیشانی خونین خود

با سکوت خویش ؛ سرنوشت را پذیرفت

گر از ملائک بودم

بسوی کوه قاف سفر میکردم

مرغ افسانه ی را فرامیخواندم

تا برساکنان حریم حرم زمین

به جانیان؛ حاکمان ظالم

شحنه های دزد

که با فاسقان خود درست دردست یکدیگر

به همراه تسبیح زهد وریا !!

به دور سرزمین افسانه ای میگردند

و.....

دنیا را طلب میکنند

فرود آید

گر از ......

دیگر آه با حسرت گره نمیخورد

 

ثریا /اسپانیا سمان جای فرشتگان را میگرفتم

با شیپوری دردهان

ندا درمیدام که ....

ای به هفت اقلیم دنیا سفر کردهخ

 

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

روزهای تنهایی

زمانیکه از کار زیاد ویادنیای ساکت اطرافم خسته میشوم به موسیقی

پناه میبرم ودلم میخواهد درفضای بیکران دنیای موزیک گم شوم .

موسیقی یکی از چیزهایی است که بمن الهام میدهد ودرعین حال مرا

از عالم محدود اطرافم بیروم میکشد ، گاهی قادر نیستم همه یک سنفونی

را درک کنم اما همان لذتی را میبرم که یک رهبر ارکستر از تنظیم سازها

وارکسترش میبرد ، همان اندیشه های عالی واحساس خوشی ئیرومندی

سالهاست که از مسیر اصلی زندگی به دورافتاده ام گردش خورشید وتابش

مهتاب در آسمان برایم بی تفاوت شده وکمتر اتفاق می افتد که به آسمان

لاجوردی بالای سرم و یابه دریای خوابیده در کنارم ، نگاهی بیاندازم و

آرزو میکنم ایکاش در کنار یک دریاچه  ، یک آبشار  ویا درمیان یک

جنگل انبوه کلبه ای داشتم ودر آنجا دوراز اغیار در میان علفزارمیزیستم

گاهی از مواقع تنهایی ودورافتادگی از دیگران مانند یک پرده تاریک

وغیر قابل نفوذ مرا دربر میگیرد وآزارم میدهد در آن زمان تنها ومغموم

گویی پشت یک دربسته نشسته ام که در آنسوی ان خوشیها ولذات ووجد

و شادی موج میزند ودر این سوی در تنها یی تاریکی وسکوت.

زمانی فرامیرسد که میخواهم  به آن مرحله از خود فراموشی برسم ودر

این حال به یک سکوت طولانی فروم میروم ومیل ندارم نه کسی را ببینم

ونه کسی به دیدن می بیاید .

همیشه از خود میپرسم که عشق و دوست داشتن معنایش چه بود وچه

چیزی را بمن دادتنها میدانم  که از عشق ودوست داشتن تغذیه میکردم

وسیر وسبکبال میشدم چرا که مانند یک ابر نازک همانند خیال بر آسمان

زندگیم می نشست وسپس یک باران مرا سیر آب میکرد ودوباره ابرها

متراکم میشدندمن مشتاق آن عشقی بودم که قبل از طلوع آفتاب  ایر نازک

آن درآسمان زندگیم پیدا میشد ، من نمیتوانسم دستم را دراز کنم وبه آن ابر

برسم ویا آنرا دردست بگیرم اما ریزش باران  روحم را شاداب میساخت

مانند درختی که زیر بارش باران تر وتازه میشود.

بدون عشق هیچکس خوشحال نیست ؛ سعادتمند نیست  هیچ لبخندی بر لبها

نمینشیند غم وپژمردگی  روح رافرا میگیرد زیبایی عشق وحقیقت آن مانند

نور خورشیدبر هستی من میتابد .

عده ای از مردم این عشق را درگرو سوداها نهاده اند وبا آن زنده اند

ویا زر وزیور ،

امروز من از نعمت آن عشق بزرگ محرومم چرا که خورشیدم غروب کرد

ابرهای سیاه وتاریک بر صفحه آسمان نشست ومن باید باین تاریکیها خو

بگیرم .

این جبر زمانه است

از دفتر این زمان .ثریا

 

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

عدل مظفر

چند روزی بود که برگشته _ زار ونزار ونحیف وخسته بمن زنگ زد ومیخواست که مرا ببیند برای چای بعد از ظهر اورا دعوت کردم ، هنگامیکه اورا دیدم واقعا نشناختم آن چند تار مویی

که بر فرق سرش بود بکلی ناپدید شده وبقیه مانند پرزسفید وسیاه برپشت سرش نشسته مانند کله

گوسفندی که بر سر سیخ کرده ومیخواهند آنرا درتنور کز بدهند ! هیچ نمیدانستم چه عاملی با عث

عوض شدن او شده ، مردیکه آنهمه بذله گو ، خندان وشاداب وحادثه جو بود ناگهان تبدیل یاین

موجود حقیر ومفلوک شده است ؟

پرسیدم : چه خبر ؟

گفت : خبر ؟ هرچه بخواهی ، کثافت ، نکبت ، بیماری ، بدبختی ، بی برقی ، بی آبی وچه بگویم

از گرانی وتقسیم شدن دو جامعه یکی حاکم ویکی محکوم به مرگ ونیستی ونابودی ......

باوگفنم : خودت را ناراحت مکن سرانجام همه چیز درست میشودوبرایش چای درفنجان ریختم

ونشستم تا برایم حرف برند.

گفت : تو میدانستی که من در بچگی کچل شدم !؟وچشمانم تراخم گرفتند اول هر هفته میبایست

به همراه مادربزرگم به نزد خانم باجی حکیم بروم تا درون چشمانم سرمه جواهر و گردهای

دیگری بریزد که فریادم به آسمان میرفت گویی خورده شیشه درچشمانم ریخته بودند ، تا آنکه

دکتر متخصصی به بیمارستان آمد وبا دادن چند شیشنه دارو وقطره تراخم چشم من برطرف شد

در عوض مجبور شدم در سن شش سالگی معینک شوم یعنی عینک بزنم !.

واما داستان کچلی سرم فجیع تر از چشمانم بود ، از مدرسه بیرونم کردند وقبل از همه مرا پیش

یک سلمانی مردانه بردند تا سرم را از ته بتراشد سلمانی از این کار ابا داشت وپدرم با دادن

پول زیاد واینکه میتواند تیغ تازه ای بخرد سر مرا ازته تراشیدند ودر نتیجه چند زخم پینه بسته

وچندش آور روی سر طاسم مانند لامپهای بیست وپنج واتی برق میزد !!! سپس به مادر بزرگم

گفتند بهترین دارو برای این بیماری پهن تازه الاغ است وکار ما این بود که هر روز به دنبال الاغها به کوچه ها برویم وبانتظار این باشیم تا جناب خر پهن خودرا از ماتحتش بیرون بفرستد ودر

همان حال باشمعی که مادر بزرگ داشت آنرا روشن کرده وپهن مبارک را داغ نموده روی سر

ایتجانب میچسپاند !!!!نعره های من گوش همسایه هارا کر کرده وهمه از خانه هایشان بیرون

میریختند ومارا از کوچه بیرون میکردند .

سپس زنی که کیسه کش حمام بود بخانه ما آمد وگفت بهترین کار این است که سرش را کلاه

بیاندازید من یک کلاه انداز را میشناسم . دوباره دست من دردست مادربزرگ به راهی خانه

آن حکیم باجی شدیم .

سرت را دردنمیاورم این قصه ها را میگویم  تا ببینی که کجا بودیم کجا رسیدیم ودوباره برمیگردیم

به همانجایی که بودیم .

داستان کلاه هم این بود که مقداری زرنیخ وقیر را روی یک متقال آب ندیده میمالیدند وآنرا داغ

کرده روی سرم می چسپاندند تذ هفته آینده ومن من خوشحال بودم که دیگر از پهن وماچلاق جناب

الاغ رهایی یافته ام روی آن پارچه هم یک شب کلاه بد ترکیب میگذاشتم تاکسی متوجه نشودهفته بعد طبق قرار قبلی به خانه حکیم باجی رفتیم  پدرم بیرون در ایستاد تا سیگار بکشد من ومادر بزرگم به درون اطاق راهنمایی شدیم حکیم باجی مادربزرگ را دراطاق نشاند ودست مرا گرفت

کشان کشان به حیاط برد در حیاط یک حوض کوچک با یک آب سبز رنگ بد بو وچند ماهی

بدبخت داشتند جان میکندند باجی مرا به میان پاهای کت وکلفت خود گرفت وزنی هم آمد تا کمک

کند وبا شدت تمام آن پارچه قیر اندود را از سر من کشید بطوریکه خود م نیز با آن بلند شدم فریادم

به آسمان رسید سپس سرم را با شدت تمام با یک گرد مخصوصی شدست وروی زخمها را با تیغ چند

خراش داد وسپس با غره غروت وسرکه دوباره سر مرا شست وآن کلاه کذایی را روی سرم نهاد

سرت را درد نیاورم ، ششماه  کار من اینبود حال چگونه جان سالم بدر بردم نمیدانم تا که فرشته

نجات از راه رسید وگفتند در بیمارستان شوری دستگاهی تازه آمده ومیتوانند کچلی را بدون درد

خوب کنند ، بگذریم با کمک چند آشنا به بیمارستان شوروی رفتیم مرا زیر دستگاهی خواباندند

که نامش دستگاه بربق بود !! خوشحال از اینکه از دست آن زن دیوسیرت رهایی یافته ام وحال

در محیط بهداشتی یک بیمارستان فرنگی میتوانم سرم را معالجه کنم درحالیکه این اول ماجرا بود .

دکتر دستور داد که موهای تازه در  آمده مرا با بند از بین ببرند چرا که تیغ خطرناک بود وممکن

بود که همه سر مرا زخم فرا بگیر .

ننه بهجت بند انداز بخانه ما إآمد یک زن چاق وچله وبد اخلاق ومن دوباره به میان پاهای کلفت

او رفتم واو با بیرحمی تمام موهای تازه بیرون آمده سر مرا با بند از ریشه میکند وسپس با تنتور

ید همه سرم را رنگ آمیزی میکرد ودوباره آن کلاه بره کذایی را روی سرم میگذاشتم  مدتهابود

که از مدرسه بیرون آمده وبچه های فامیل  ودوستانم از من کناره گیری کرده بودند ظروف غذایم

نیز جدا بود به گوشه اطاقم میخزیدم وهررو ننه شکوفه برایم دریک سینی صبحانه ویا ناهارو شام میاورد ویک جام برنجی  با آب و یخ واین ظروف جداگانه شسته وخشک میشد مادرم حق نزدیک

شدن به مرا نداشت چرا که بچه شیر میداد

یک روز قبل از آمدن ننه بهجت از خانه فرار کردم مدتها بود که رنگ کوچه وخیابان را ندیده

بودم بنا براین بدون آنکه هدفی داشته باشم راهم را با عجله گرفتم ورفتم تا رسیدم به میدان بزرگ  بهارستان

به به چه صفایی داشت  حوض بزرگ وسط میدان با فوارهای بلند وسر در مجلس شورا

که روی دوستون آن  دوشیر نشسته با یک دست دنیارا زیر پنجه داشتند وبا دست دیگر یک

شمشیر وخورشیدی که از پشت سر آنها بیرون آمده بود  مدتی به تماشای آنها ایستادم

سپس رفتم روی پله های درب کوچک مجلس نشستم وکم کم به خواب رفتم ؛  ناگهان دستی به شانه ام خورد یک پاسبان بود گفت:

پسر جان چرا اینجا خوابیدی ؟ مگر خانه نداری ؟ گفتم چرا خانه مان دروازه شمیران است

سخت تشنه بودم دلم برای همان جام برنجی با آب یخ تنگ شده بود برگشتم به طرف خانه

وآهسته درب را بازکردم ودیدم بلی مادر به فغان افتاده مادربزرگ ضجه میزند وپدرم با کمر بند

بانتظارم ایستاده است .

سالها گذشت کچلی من خوب شد موهایم رشد کردند اما همانطور که میبینی وسط سرم طاس باقی ماند .

درس ومدرسه ودانشکه را تمام کردم وراهی دنیای سیاست شدم وآن آرزویی که همیشه د ردلم ریشه کرده بود به حقیقت پیوست ورفتم آنسوی مجلس نشستم روی کرسی وکالت گوش دادن به نطق قبل از دستور وانتظار جشنهای مشروطیت .

ناگهان همه چیز در یک شب بهم ریخت  یک شب هول انگیز وطوفانی انقلاب وحشتناک ترور

ووحشت مرگ همه را فراگرفت  همه چیز روبه نیستی رفت من تازه میخواستم روی کرسی عدل مظفر جابجا شوم  خداوندا چگونه میتوانم  امروز را باور کنم دوباره همه آن روزهای گذشته برگشته جادو گری ، فال بینی ، وبیماری تراخم کچلی و حکیم باجیهای سابق حال دارم فکر میکنم

چگونه میتواتنم یک تخته پاره پیداکنم وهمچنان غریقی در میان امواج سهمگین وبیرحم این دنیا خودرا به ساحل امنی برسانم .

بازویش را فشردم وگفتم دیگر ساحل امنی وجود ندارد مگر آنکه سر به دامان یکدیگر بگذاریم  وبا کمک هم  ساحل دیگری را بسازیم .

خندید وگفت میدانی ؟ شیرهای بالای ستون مجلس ورپریدند ، یعنی دیگر نیستند .

گفتم میتوانی آنهارا در حراجیهای خارج پیداکنی نگران مباش گم نمیشوند.

سرش را پایین انداخت ودیدم چکه چکه اشکهایش درون فنجان چای او میریزد .

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

ایکاش.......

زندگی چقدر خوب وشیرین بود اگر.....

پرنده ها میتوانستند در دهان سوسمارها تخم بگذارند!!!

وماهیان میتوانستند به قلاب ماهیگران نامه ای بیاویزند!

چه خوب بود اگر از پایه شکسته یک صندلی گلی میرویید

وپرنده ها روی تله موشهای ادمخوار میتوانستند دانه بچینند

چه خوب بود که اگر پرنده ها میتوانستند برای گوزن های قاب شده

وآویزان روی دیوار وماهیهای به اسارت درآمده در حوض مرمرین

برگ ونان ببرند .

چه خوب بود که همه از من وتن بیرون شده و خانه درجان میکردیم

چه خوب بود اگر گاهی میتوانستیم همانند گنجی درکنجی پنهان شویم

ومانند موری قانتع وملک سلیمان را به هیچ بگیریم

چه خوب بود اگر از آشیانه خشک کبوتران سبزه سبز میشد .

هنوز هم شاید بشود دوستی آدمها مانند دوستی پرنده وگوزن وماهی باشد ؟

و...آنگاه زندگی نه این بود که هست .

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

اندوه فراموش شده

اندوه فراموش شده

 

قصه ها وغصه های فراموش شده  

و....

اندوه یک مادربزرگ

در آستانه یک درگاه تاریک

بانتظار پنجره ای که به روزن

خورشید باز میشود

بانتظار عطر سبزعلفهای وحشی

وآهنگ بال کبوتران

نرمش رقصی درمیان یک بازوان

ستبر

در میان یک سینه فراخ

نمیخواهم حامل این کوله بار

اندوه باشم

آنهارا برزمین میگذارم

همه اندوه وغصه های فراموش شده را

قصه های یک مادربزرگ!!!

بانتظار آ ن عقاب مینشینم

وبه آسمان چشم میدوزم

تا کبوتری بابرگی در منقار

بسویم پرواز کندوبمن نوید بدهد

بانتظار دستهای ناشناخته

و....

گم شدن اشتباها ت بی جبران

 

ثریا / اسپانیا

23/1/2008

 

 

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

چهارم سپتامبر

چهارم سپتامبر......

روزهایی راکه بخاطر دارم

 

از در آمد وفورا خودش را روی مبل انداخت رنگ ورخساره او زرد وپریده

لبهایش سفید شده بود ؛ یک تسبیح بزرگی را هم به دست گرفته ونفس نفس

میزد ؛ میدانستم بیمار است با این همه احوال روزه داشت ! .

باو گفتم :

خوشا به حالت که با این حال میتوانی روزه بگیری ، من ماه روزه را خیلی دوست

دارم  واز آن خاطره های بسیاری در دلم هست بخصوص در لحظات نزدیک افطار

آوای پرشور آن موذن وخواندن دعا های دسته جمعی  وآن فضای روحانی که مادرم

ایجاد میکرد وهمه را تحت تاثیر قرار میداد ، من هیچگاه آ ن لحظه های خوب را

فراموش نمیکنم ، بوی خوش چای دم کشیده ؛ سفره ساده افطاری که خرما ؛ شیر

وشیر برنج ونان وپنیر از تشکیلات همیشگی این سفره بودند گاهی شامی لپه و یا

کتلت نیز باین  سفره اضافه میشد وهمه ؛ چه روزه دار و چی معمولی سر این سفره

می نشستیم و در افطار  با او شریک میشیدیم .

گاهی این ماه در تابستان گرم وطولانی ظاهر میشد زمانی اواسط بهار وزیر بارانهای

بهاری شب پیشین  که برای دشت وصحرا ودرختان چابکدستی کرده بودند.

مادرم در کوهستان بزرگ شده بود  در باغهای بزرگ وزیر درختان تنومند رشد کرده

به همین دلیل  گویی خود او نیز یک درخت تنومند وپر ریشه شده بود ، گاهی باصراحت

لهجه ورک گویی هایش  باعث رنجش  دیگران میشد  اما زود از دل آنها در میاورد

او یک چیز را هیچگاه  فراموش نکرد خدای خودش وانسانیت والای خویش را .

او دشمن سر سخت داروهای شیمیایی ودشمن پزشکان بود ! وهر سال در سفرهایی که

میکرد داروهای طبیعی خود را نیز باخود میاورد ، من هیچگاه از این طب گیاهی او

سر در نیاوردم به غیر از نام چند گیاه وتخم گیاه .

 

بعضی از اوقات گویی ما دشمن  وقت وزمان خویشیم ، روزهایی که جوانی آخرین گل خودرا به

دست باد خزانی میسپرد ، ما درخواب بودیم وامروز ....با اینهمه دارو وقرص های گوناگون

چگونه میتوانم جا پای او بگذارم .

پرسید :

تو دین ومذهب داری ؟

در جواب گفتم نمیدانم دین مذهب چیست ؟! چرا که هر آتشی را که دیده ام هیزم اولیه آن همین

دین ومذهب بوده است ، اما ایمان دارم ، ایمانی محکم وناگسستنی ، انسان نمیتواند تنها باشد

گاهی نیازهایی دارد که از دست هیچکس ساخته نیست  در آن زمان است که فریاد برمیدارد

واورا صدا میکند .

امروز تنها یک جلد کتاب مقدس ؛ یک کتاب دعا یک سجاده ویک جانماز از مادرم بمن رسیده!

که آنها را درون گنجه پنهان ساخته ام وهرگاه که بخواهم با روح مادرم پیوندی حاصل کنم از

آنها کمک میگیرم ودستی بر روی جلد  گرد زمان گرفته آنها میکشم ، بوی مادر را از مهر

جا نماز او میبویم واورا در کنارم احساس میکنم .

وخودم .... کسی را دارم که با او به زبان دلم گفتگو میکنم چرا که نه غربی بلد هستم ، نه عبری

نه لاتین ونه چینی ! .

امروز خیلی مد شده که همه منکر دین وایمان ومذهب شوند واین بخود آنها مربوط میشود لاکن منکر

آن وجود لایزال یعنی منکر وجود خویش وارزشهای انسانی خود .

 

امروز چهارم سپتامبر درست سی وپنج سال است که از خانه وخانواده ووطن دورم اما (او) همیشه

با من بودن ومرا از کج روی ها و( کژ راه ها) دور نگاه داشته است .

در طول ای سی وپنج سال بچه ها هیچگاه دیگر به وطنشان برنگشتند اما هرکدام از آنها تکه ای از

خاک خود را در خانه هایشان دارند باضافه آن انسانیتها وارزشهای انسای وایمانی که به

آن سخت چسپیده اند وسجاده مادر بزرگ  که همه دنیا درمیان آن دیده میشد .

 

امروز نه از بوی خوش آن چای خبری هست ونه از سماور جوشان اما در عوض همه

مغازه ها لبرسز از شیرینی ها ی گوناگون کهنه وتازه ، وبهترین خرما که یا از ( قطر )

میاید ویا از اسراییل !!!!.

فضا ، فضای بیزنس ا ست وآن زیبایی ماه مبارک ( بقول مادرم ) از بین رفته است .

بهر روی در این ماه  باید حد اقل قفل بردهان ، مهر برزبان نهاد واز قتل و خون ریزی

وآدمکشی وا عدام پرهیز کرد .

 

ثریا / اسپانیا

4/9/2008