جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

بی خانه

مسافری خسته ام ، زمین خودرا کشت  وآبیاری کردم سه چهار نسل از من جلو تر  ودوسه نسل جلوی من روی زمین زندگی کرده عده ای رفته اند وبسیاری مانده و به زندگی ادامه میدهند .

امروز دیگر  بذر تمام شده   خانه وزمین منهم گم شده ویا با خاک یکسان گردیده، بانکها آمدند وبهر های بانکی وزمینها تکه تکه شدند ویا بر باد رفتند ، حال امروز روبروی دیوار بلندی ایستاده ام ، بی هیچ سقفی ، ظاهرا باید ساکن باشم اما هنوز روی لبه صندلی کج وکوله میشوم ، بلی بیزنس بیزنس است ودراین نمایش شور انگیز دراین دنیای بیرحم ، این دولتها هستند که این دنیای مارا یا ویران میسازند ویا اگر میلشان کشید آبادکرده وبهبود میبخشند.

دیگر کسی نیست تا مانند سابق زمین را آبیاری کند ، گندم بکارد ونان بپزد کارخانه ها با سپوس وخاک اره این کاررا برای ما آسان ساخته اند همه چیز درچهار چوب یک کنترل شدید قرار  دارد . بایدمردمانی را نگاه داشت که خانه ندارند برعکس آنهاییکه خانه دارند دراین سر زمینها ساکنندوبه بی خانمانها میگویند

بر گردید بخانه خود ، دزدان را وارد میکنند وخود دوباره سازنده میشوند وما....

سکوت ، سکوت ، اینجا خانه من نیست ثریا.

میان پرده

مست مستم ، مشکن قدر خود ای  پنجه غم . من به میخانه ام "امروز " تو برو جای دگر !     هدیه

هوا آفتابی گرم ودلپذیر ، روی تقویم جلوی رویم که سی ویکم ماه می را نشان میدهد حضرت مریم به همراه حضر ت یوسف وعیسی مسیح که هفت ساله است ایستاده اند ، به آنها احترام میگذارم .

هنوز باقیمانده خاطرات انبوه در  میان کاغذ های پراکنده این سوو آنسو خاک میخورند ومن دراین غصه ام که آنچه ر ا در  " یوتیوپ " خود ذخیره کر ده ام بر باد رفت ! گویی میخواهند تاریخ را از ذهن ما به زدایند ، تاریخ ا از   زمان صفویه شر وع شده وبه این جنابان ختم میشود ؟! .

لیوانی آبجوی خنک به همراه یک سیگار  کهنه غم را ازدلم کمی !!! زدود ؟ میل داشتم آهنگی گوش کنم ، اما ، نه ، خبری نیست ، همه برباد رفته اند حتی ربنای جناب شجریان که الان نمیدانم درکدام گوشه دنیا درانتظاراست ؟!

چه روزهای خوبی داشتیم ، چه آهنگهای خوبی را ضبط کردیم الان آنها دردست چه کسانی ویران شده اند ، گلهایی رنگارگ ، گلچین هفته ، اما تار" فلانی | همه جا مانند همان ضریات طبل بر مغز همه کوبیده میشود ، تارهم از زمان صفوفیه !!! به ایران رسیده است ؟ لابد از ترکها ؟ نه؟

اشعار شعرای قدیم وجدید الان تنها شاعر ما اخوان ثالث است !!! سهراب سپهری هم گم شد فروغ هم از تار یخ شعرای ایران پاک شد ، ربنای ذبیحی کلماتش عوض شد وکمی رنگ وبوی سیاسی گرفت .

ومن هنوز قیافه آن مردی ر ا که ساطور  وقمه به دست وسط خیابان درروز  روشن سر  یک جوان بیگناه را میبرید از یاد نبرده ام گویی بوی خون او بمشام منهم میرسد .

  بما چه که دولتها با هم سر ستیز دارند گناه ما چیست ؟

این پیامبران همه ساخته وپر داخته دست همان جنابان میباشند چرا مسیح قربانی  شد برای بشر یت من مبلغ نیستم اما سئوال میکنم چرا ؟ وبشریت چه  ار مغانی برا ی همنوع خود آورد غیراز خون وخون ریزی وجنگ وایجاد زراد خانه ها که مانند همان مسلسل کار میکنند

برگردیم به زند گی بی آینده ورو به زوال خو وفریب که ماهم خوشبختیم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 31 5/ 13

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

ص. 30

 نور خورشیدم ، زامداد خس وخاشاک فارغم / نیستم آتش تا که هرخاری مرا رعنا کند .....؟

دستگیری او ....

آنروز ظهر تا ساعت چهار درخانه مادر بانتظار نشستیم ، خبری از او نشد ، به محل کارش تلفن کردم ، یکی از همکارانش گفت :

نمیدانم ساعت ده صبح دونفر مرد آمدند ، کمی با هم گفتگو کردند وهر سه رفتند ، رفتند ؟ بی آنکه به دفتر کارگزینی اطلاع بدهند ؟ گفت ، گویا اطلاع داده است موقع عصر بخانه برگشتم ، نمیدانستم با کی وبه کجا رفته ، این روزها کمتر بکار یکدیگر کار داشتیم ، از روزیکه بمن گفت ؛ تنها دهاتیها ملافه را به لحاف میدوزند وتو یک دهاتی بیشتر نیستی ، دیگر تکلیفم را با او روشن کردم خوب میروم ، اگر چه جهنم باشد ، با اینهمه تحقیر دیگر ماندن فایده ندارد بگذار یک زن فرنگی مآب بگیرد تا مانند خودش زندگی را بسازند .

ساعت هشت شب بود که خانم صاحبخانه بمن اطلاع داد که مردی تلفن کرده وترا میخواهد ، بسرعت خودمرا به طبقه بالا رساندم ، صدای یک مرد غریبه خشک وچکشی ، گفت :

خانم شین ، بله خودم هستم ، متاسفم شوهر شما بازداشت شده وگوشی را گذاشت مانند چوب خشک کنار تلفن نشستم ، حال حتما به دنبال منهم خواهند آمد ومرا هم خواهند برد ؟ .

بسرعت پایین آمدم ، بیشتر کتابهارا وآنچه را که متعلق با وبود درون یک چمدان ریختم ودر یکی از سوراخهای جای هیزم در آشپزخانه زیر بطر یهای خالی مشروب پنهان ساختم ، همه تنم میلرزید ، نیم ساعت بعد مادر ش تلفن کرد وگفت :

هرچه میگم ساکت باش او را گرفتند با کسی حرف نزن جایی هم نرو تا بعد واین اولین وآخرین گفتگوی تلفنی من با آن زن بود .

خانم صاحبخانه مبهوت بمن نگاه میکرد گویا رنگم بشدت پریده بود بیچاره زن گمان برد که همسرم مرده ، فورا رفت برایم آب وقند آورد وشوهرش را صدا کرد تا واقعیت را بدانند .

گفتم چیزی نیست ، ناگهان به سفر رفته بی خبر وحال مادرش میپرسید آیا من میدانم ؟ چگونه توانستم این دروغ را سرهم کنم ؟ نمیدانم . تمام شب درانتظار این بودم که به دنبال من  آمده مرا هم باخود ببرند .

فردای آنروز یک اتومبیل جیپ روباز با چند سر باز جلوی درخانه ایستاد وبشدت درب را با مشت میکوبیدند ، فورا درب ر ا باز کر دم دونفر از آنها با تنفگ جلوی در ایستادند وچهار نفر آنها داخل شدند وخانه را زیر  روکردند خانم وآقای صاحبخانه روی پلکان نگران وحیر ت زده ایستاده بودند ، یکی از آنها به درون آشپزخانه رفت وبا غنداقه تفنگ همه چیز را بهم ریخت سرش را درون همان سوراخی کرد که من چمدان را پنهان کرده بودم ، همه شیشه هارا بهم زد وگفت :

خوب مینوشید ، گفتم فراموش کردم که شیشه هارا به مغازه برگردانم خوشبختانه آن سوراخها زیاد تراز معمول گود بودند دریکی از آنها دیگ وسیخ وسه پایه ودرون یک دیگر هیزم ، او بیشتر هیزم هارا زیر روکرد و سپس سری به همه اطاقها زدند ورفتند .

خانم صاحبخانه به کنار من آمد وگفت چی شده ، ماجرا گفتم ، سخت عصبانی شد وگفت چرا ازروزاول بمن نگفتید حال خواهش میکنم خانه را خالی کنید ما حوصله درگیری نداریم .

گفتم : چشم ، اطاعت میکنم دراولین فرصت خانه را خالی کرده ومیروم ، به خانه مادرم زنگ زدم ، گفت اینجاها پیدایت نشود  "اقا "سخت عصبانی است وبمن گفته اگر دخترت را میخواهی به دنبالش برو اما او حق ندارد باینجا بیاید  همه درها به رویم بسته بودند ودرانتظار فردا نشستم بی آنکه لقمه ای غذا خورده باشم . بقیه دارد..............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

ص.28

سیاست انگلیسی ؟!

" یک توضیح لازم : میل ندارم نام اشخاص را ببرم عده ای از دنیا رفته اند وعده ای هم مانند خود او با زندگی ومرگ جدال میکنند ، آنچه را که ذهنم یاری میکند روی صفحه میاورم ، ودرنهایت آنکه باید بگویم  این خود بینان که آنهمه لاف وگزاف میزدند هیچکدام آن " گاو اخته نبودند " این نرگوساله ای که مردانگی تازه  اش را میخواست درچراگاهی رها کند از بخت بد من سر راهش قرار  گر فتم ، این جوانان روشنفکر نما که میل داشتند پشت بر  بورژاوی های شهرستانی آن سر زمین بکنند خود در نیمه راه قیمه میشدند آبهای ناشناخته ای که لبریز از لجن بود ومیخواستند درآن به شنا بپردازند ودیگران را نیر  با خود به آن لجن زار ببرند وچون زنبورهای یک کندو به دورادبیات دور دست میچرخیدند واصرار داشتند که زهر آنرا بنام شهد بکا م دیگر ان نیر  بریزند درعین حال هر کدام گوشه یک کاسه پر  وپیمان را گرفته بودند ومیخوردند وسیر هم نمیشدند برایشان همه چیز  درآنسوی آبهای سرد بود وسپس قاره امریکا را انتخاب می کردند ! واین نوجوان درتاریکی به دنبال شمع نورانی میگشت کور مال کور مال میل داشت به همه چیز خیلی زود دست بیاندازد وبرای ویران ساختن دیگران ، هیچ ابایی نداشت . هر تهمت ناروایی وهر زخم زبانی وهر  کشیده ای دربناگوش وریختن مشروب درون لیوان به صورت طرف مقابلش برایش یکنوع قهرمانی بودو درانتظار دوئل مینشت !.

--------------------------------------------------------ثریا------

مسئله بچه دار شدن  تقریبا بین ما حل شده بود ، او میلی به پدر شدن نداشت وتز او همیشه این بود که :

انگلیسی ها اول خانه دارند ، بعد اتومبیل وسپس پس انداز ودست آخر بچه ! بنا براین با این حقوق چندر قاز ما واینهمه مشگلات هیچگاه من نخواهم توانست طعم مادری را بچشم .

ما که انگلیسی نبودیم ، طرز زندگی آنها بما مربوط نمیشود ! اکثر زنان ایرانی همیشه درآرزوی مادر بودن میسوختند خود من از بچگی مادر بودم عروسکهایم همه فرزندانم بودند ، خوب ، تکلیف روشن بود .

هفته بعد رسما بمن گفت که باید از هم جدا شویم من زنی نیستم که لیاقت !!! آن مرد بزرگ را داشته باشم ، وزنی نیستم که بتوانم نردبان ترقی او باشم یک زن "اومل" خجالتی تو سری خور که میبایست کتک هم بخورم ، بی سواد وبی تمدن ! تنها با یک چهره زیبا ویک صدای مطبوع وکمی احساس که نمیتوان همسر چنین بزرگوار ی بود.

فردای آنروز که این حرف را شنیدم ودرچهره اش تصمیم قاطع را دیدم به هنگام مرتب کردن تختخواب ، رو به آسمان کردم وگفتم :

پرودگارا ، من بتو ایمان کامل دارم ، مرا با برگه طلاق به آن خانه لعنتی برنگردان ، خودت مرا بیوه کن وهر صلاحی که میدانی ، زیادی خسته ام خیلی خسته شدم کار را بتو واگذار میکنم .

لباس پوشیدم وعازم رفتن به سر کارم شدم ناهار قرار بود برای آخرین بار درکنار مادرم بخوریم وباو بگویم که میخواهیم از یکدیگر جدا شویم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29/5/13

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

ص.27

بقیه خانه ........

خالم بد بود بدتراز آنچه که فکرش را میکردم ، اگر جایی را پیدا نمیکردم که بنشینم بطور قطع روی زمین پهن میشدم ، خوشبختانه درکنار یک پیانوی سیاه بزرگی یک مبلی را پیدا کردم وخودم را روی آن انداختم ، شام حاضر بود وهمه مانند یک گله بسوی میز بزرگ شام هجوم بردند ، من روی همان مبل نشستم ، جایم خوب بود ، تشنه ام بود ، کسی اهمیتی نمیداد که من آنجا نشسته ام ، پیشخد متها در حال دو اینطرف وآنطرف میرفتند ، عده ای بسبک سیک ها با دستار سفید وسیاه وبقیه همان شلوار وجلیقه معمولی خودرا پوشیده بودند  چند نفری هم با پیراهن سفید وکت وشلوار وپاپیون مشغول پذیرایی بودند، آخ کاش میشد پنجره هارا باز میکردند ، کاش میشد خودم را به خیابان میر ساندم اما  موقع آمدن از فرط هیجان نمیدانستم از چند راهرو عبور کردیم ؛ سو سوی  چراغی را از شیشه یک پنجره میدیدم اما قدرت بلند شدن نداشتم .

نمیدانم چند ساعت باین حال بودم تا اینکه دیدم عده ای به اطاق ریختند ومشغوال ایجاد یک جایگاه برای سخن رانی جناب سفیر شدند ، جایگاه درست مقابل من قرار داشت ، کم کم میهمانان برمیگشتند زنان زیبای هندی با ساری های ابریشمی والنگوهای طلاییشان وگردنبند های مروارید وطلا وسنجاقهای با اشکال طاووس وپرنده که به میان موهای انبوهشان فرو برده بودند ، عکاسان مشغول عکسبرداری بودند وفلاش دور بینها مرتب برق میزدند ، بحال من هیچ تاثیری نداشت آرزو میکر دم هر  چه زودتر  بخانه بر گردم .

همسرم را دیدم که بادو گیلاس مشروب بسوی من میاید ، آوف ، نه ، بیشتر نه پرسید کدام جهنمی پنهان شده بودی؟ بلند شد سفیر میخواهد سخن رانی کند ، من دستم را به بازوی او تکیه دادم ودرجلوی جایگاه ایستادیم ، جناب سفیر گیلاسی دردست داشت ، آه که چه سخن رانی طولانی ، به زبان انگلیسی سلیس وگاهی هندی وچند لغت هم فارسی وازاینکه در سر زمین ما تا چه حد باو وخانواده اش خوش گذشته وما ایرانیان چه مردمان میهمان نواز !!!! ودوست داشتنی هستیم گیلاسش را بلند کرد وگفت بسلامتی فلان وبهمان و.....بسلامتی همسر زیبا وتودل بروی مستر شین که از دوستان خوب منند وامیدوارم این رابطه هیچگاه قطع نشود ، همسرم دست مرا بلند کرد تا گیلاسم را به نشانی سلامتی بالا بیاندازم ، تنها بیاد دارم که گفتم :

میشود از جناب مستر "تی" خواهش کنی مارا به فرودگاه مهرآباد برساند تا در  رستوران شبانه روزی آن من یک قهوه ترک بخورم بلکه حالم .....ودیگر چیزی نفهمیدم روی زمین پهن شده بودم .

وای چه آبرو ریزی ، من هیچگاه آدم نخواهم شد ، نه، صدای مادرم را از دودستها میشنیدم که میگفت ، این مرتیکه بیغرت نتوانست جلوی ترا بگیرد آه ...مادر ، تو کجایی ؟ من کجا هستم ؟ بیست وچهار ساعت گویا درحال بیهوشی بوده ام دکتری آمده ورفته بود وگویا آمپولی هم بمن تزریق شده بود وهمسرم به مادرم تلفن کرده ، که بخانه ما بیاید تا ازمن پر ستاری کند خونریزی شدیدی بمن دست داده بود.

بقیه دارد.......                                    ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 5/13

 

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

صفحه 26

خانه سفیر !

او شبها خیلی دیر بخانه بر میگشت ، بیشتر اوقات نزدیکهای صبح بود که خودش را از دیوار مانند یک دزد  به روی چمن حیاط خانه میانداخت واین صدا باعث میشد که همه چراغهای بالا روشن شوند وصاحبخانه بپرسد چه کسی است ؟ درحالیکه بوضوح میدانست این مرد شبگرد وهوسران همسر من است  که میل دارد شیره زندگی را هرچه زودتر سر بکشد مبادا دوباره به سیاهچال بیفتد .

شبی بمن گفت از طریق  "میم .ت " که رایزن فرهنگی ایر ان در هند است  با سفیر هند آشنا شده وسفیر میل دارد که زبان فارسی را فرا بگیرد من فکر کردم برای کمک خرج خانه هفته ای سه شب به خانه سفیر بروم وباو درس فارسی بدهم ، مانند همیشه ساده لوحانه حرفهای اورا باور کردم در حالیکه ابدا زبان فارسی مطرح نبود زبان عشق وشب زنده داری ومشروبخوری ورقص با همسر زیبای سفیر که در ساری ابریشمی خود درآغوش او میرقصید واو میتوانست از زیر ساری پشت نرم آن زن زیبارا لمس کند و... رفتن به کاباره ها ونایت کلابها وعشقبازی با زنان رقاصه خارجی دراطاق هتلها ، با خرج سفارت هند.

دوران سفارت سفیر به زودی تمام میشد وشبی  برای گودبادی پارتی  خودهمه روزنامه نگاران وعکاسان وخبرنگاران را دعوت کرده بود طبیعی است که ماهم در صف مدعوین قرار داشتیم ! به دنبال لباسی مناسب بودم ، لباسهای خودم همه آستین بلند ویقه بسته وبقول او " اوملی " بودند ، به ناچار دست به دامن دختر صاحبخانه شدم لباسی نسبتا زیبا از او قرض گرفتم واو موهایم را آرایش داد وکمی مش پودری نیز در لابلای موهای سیاهم پاشید با اندکی توالت چهره ام بکلی عوض شد ، مانند یک ستاره سینما شده بودم !؟  وشنل مخمل اورا نیر قرض کرده وآماده رفتن بودیم ، قرار بود جناب میم .ت. مترجم معروف به دنبال ما بیاید او شاهد عقد ما هم بود وخودش را قیم من میدانست !! هنگامیکه با فولکس واگن قورباغه ای قدیمی اش رسید ناگهان چشمش بمن افتاد وگفت :

آه ، چه کسی میتواند اینهمه زیبایی را تحمل کند ؟ من سرخ شدم وسرم را پایین انداختم ، جناب همسرم از این کموپلیمان بسیار شاد شد!وکمی چهره اخم آلودش را ازهم گشود ، و......... مهربانتر شد ؟.

در  خانه سفیر میهمانان زیادی بودند همه به رقص پایکوبی مشغول و سینی های مملواز غذاهای گوناگون هندی در دست پیشخدمتها دور میچرخید ، لیوانهای کریستال پر شده ازمشروبات به رنگهای گوناگون که تا آن روز من آنهارا ندیده بودم  پر وخالی میشدند، یک بار بزرگ درگوشه ای از سالن ایجاد شده وعد ه ای درآنجا مشغول باده گساری بودند ، همسرم گم شد ، من تنها ماندم در دوردستها میان میهیمانان که دورهم میچرخیدند اورا دیدم که یک بانوی زیبای قد بلندرا در آغوش گرفته وگونه به گونه هم میرقصند ! و " این همان زبان فارسی بود " که اینگونه زیبا مانند یک پروانه با ساری ابریشمی والوانش میچرخید .

دراین بین مردی به همراه آقای میم به کنار من آمد  :ایشان ، جناب  .....سفیر هند درایران میبانشد  واوبه زبان انگلیسی گفت :

چه زن زیبایی مستر شین دارد ، میل به مشروب دارید ؟ من چیزی نگفتم تنها سرم را پایین انداختم واو زیر بغل مرا گرفت وبسوی بار برد ، پیشخدمتی رد شد او از سینی غذاها یک اردور برداشت وبه دست من داد آنرا دردهانم گذاشتم وتا اعماق بدنم سوخت ، فورا درخواست کمی آب کردم اما بجای آب مشروبی شیرین بمن تعارف شد ومن حسابی سر حال آمدم ، احساس میکردم گونه هایم سرخ شده وسرم گیج می رود وزیر نگاه آن چشمان حریص داشتم به زمین فرو میرفتم ، سالن از جمعیت موج میزد   لیوانهای رنگا رنگی به دست من داده میشد ومن آنهارا سر میکشیدم ،  بی آنکه بدانم درون آنها چیست ، پیکرم بی حس شده بود نوعی شادمانی وبی قیدی درخود احساس میکردم دلم میخواست به وسط جمعیت بروم وداد بزنم ، برقصم  ، آواز بخوانم وفریاد بکشم ، آهای مردم ، منهم یک انسانم که میتواند حرکت کند  وقادر است دنیارا به زیر فرمانش بکشد ، اما ....همه خیال بود من دردنیایی سیر میکردم که برایم ناشناخته بود سرم گویی روی تنم نبود ، پاهایم قدرت نگهداری مرا نداتشند بوسه های چندش آور آن مرد بو گندو بر گونه هایم داشت حالم را بهم میزد......واز همسر من خبری نبود .

بقیه دارد                                                 ثریا ایرانمنش . اسپانیا. سه شنبه 28

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۲

صفحه 25

از آن روز پیک نیک وگردش رنج آور دیگر کمتر با به جایی میرفتم ، آن روز هنگامیکه بر گشتیم ، هیچگدام حرفی برای گفتن نداشتیم ، پرده بین ما پاره شده بود ودیوار نحس بی تفاوتی آهسته آهسته بالا میرفت ، دخترک یا فتانه خانم وطاهر دیروز ، با سر وصدا رختخوابش را به اطاق دیگری برد تا بخوابد منهم برای خواب آماده شدم ، ساعتی بعد دیدم همسر عزیز ومهربانم دست دخترک را گرفته او هم بی هیچ مقاومتی بسوی تختخواب دونفره ما  امدند وخوابیدند ومشغول عشقبازی شدند گاهی کلماتی را که دخترک به زبان انگلیسی یاد گرفته بود بر زبان میاورد ( نو ، ایمپلویات ) !! یعنی بی ادب ! اما عشقبازیشان ادامه داشت  ، من ازجایم بلند شدم وبه اطاق دیگر رفتم وفردای آنروز اثاثیه دخترک را به دستش دادم واورا روانه خانه مادرش کردم بی آنکه بدانم آیا باکره است یا نه ویا اصلا باکره بود ؟ وسپس نشستم تا با همسرم حرف بزنم  اما او رویش ر ا برگرداند وگفت ما حرفی باهم نداریم ، باید جدا شویم همین تو، یک زن امل که زیر دست آن مادر امل که همیشه سر  جانماز است بزرگ شده ای ومن میل ندارم که تو بتوانی درآینده مادر فرزندان من باشی ؟! خوب راست میگفت برای من خوابیدن دریک تختخواب سه نفره وشاهد عشقبازی مردی که نام همسرم را دارد با دختر دایه ام آمادگی چندانی نداشتم  ،  خیلی امل بودم ! ، او لابد داشت راه نویسندگان وشعرای معروفی مانند سیمون دوبواررا میگرفت  ، او راست میگفت ، من هنوز مغزم خام ونپخته بود ، هنوز در نیمه راه اشعار حمیدی شیرازی کج وراست میشدم ، هنوز پاورقی مجله هارا میخواندم وهنوز در کنج دلم سوزنی نیش به سینه ام میزد وآروزی دیدن مردی را که در دوران مدرسه  عاشق او بودم، داشتم ، هنوز نوای موسیقی وساز او رشته های پیکرمرا به لرزه درمیاوردند ، من هنوز در کنج خلوت خودم بودم وبه جهان بیرون هیچ نگاهی نیانداخته ونمیدانستم که این کارها در روسیه ، وفرانسه وانگلستان وسایر کشورهای پیشرفته ؟! یک امر عادی است ویک زن وشوهر هنگامیکه پیوند زناشویی میبندند درواقع نباید سد راه آزادی یکدیگر باشند هرکدام میتوانند به دنبال کار خود بروند !!! این امر برای من هنوز یک آشی نپخته بود ، هنوز آشنایی چندانی با کتب نویسندگان تند رو وپیش رو نداشتم تازه کتاب  اشعار فروغ فرخزاد به چاپ رسیده واشعار  او دست به دست میگشت ومن چنان رویم را بر میگردانم که مبادا که روی افکار من اثری بگذارد  من هنوز عاشق رهی وآواز بنان وشعر من ازروزازل بودم نه گنه کردم گناهی پر زلذت اینها برای من وبرای گوشهایم بسیار سنگین بودند  بقیه دارد

ثریا ایرانمنش دوشنبه 27 ماه می 2013 / اسپانیا

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۲

صفحه 24

نیمه گشمده

زنی گریخته از شما ، در یک روز تعطیل ،

باقیمانده خاطراتش را مینویسد ، آنهارا نمیفروشد ، به رایگان بشما میبخشد

نقاشی های واقعی ، کاریکاتورهای یک زندگی از سی وچهل سال پیش

کاریکارتورهای عا شقان دشتهای دور وسلحشوران قلابی

کو ؟ جوانیش ؟ کجا شد ؟ نه جنونی بود ، نه جادویی ونه کاری غیر ممکن

ظبط ساده همان زندگی روزانه است که روزگاری شما ، کور کورانه از کنارش میگذشتید.-----------------------------------------

در آن زمان ،  زنان ما تازه از حرم سراها بیرون آمده بودند ، وهمه تقریبا نیمه گمشده ای  که میبایست زیر سایه مردی زندگی کنند ومرد صاحب جان ومال وزندگیشان باشد ،  زندگی مادرم درآن خانه لعنتی که به قیمت همه آبروی او تمام شده هیچگاه از نظرم دورنمیشود ، خانه ایکه چند زن ومقداری بچه از پیر وجوان رویهم انباشته شده بودند وپیرمرد تازه آب دهانش برای منکه حکم نوه اورا داشتم ، آب افتاده بود درواقع ازدواجم بآن مرد تازه نو روشنفکر شده که میل داشت با طبقه بورژواها مبارزه کند وخود یکپا درحسرت همان زندگی میسوخت ، حالت پلی را داشت که من توانستم از روی آن بگذرم وخودرا از قید وبند همه حرفها وگفته وخشونتها رها سازم ، وبخیال آنکه در یک خانواده روشنفکر وارد شده ومیتوانم منهم درکنار آنها برای مبارزه با حق وحقوق زن برخیزم مقدار زیادی خوشحال بودم اما نمیدانستم که این دامی است برای آنکه آن مردکوچک برای فرار از خانه واینکه خودرا به جاهای بالا تر برساند برای این بازی شوم مرا انتخاب کرد، برای آنکه نشان قهرمانی را بر سینه اش نصب کند .

زندگی هر انسانی تشکیل شده از شرف وغرورو همت او،  هنگامیکه آنها را از دست بدهد دیگرحکم یک انسانرا ندارد بلکه حیوانی است که بجای آنکه سم ودم داشته باشد ، انگشت دارد وروی دوپا راه میرود درحالیکه بعضی از میمونها وشامپانزه ها هم درهمین حالت انسان زندگی میکنند بدون قدرت تفکر وتنها با غریزه خود راه زندگی را پیدا مینمایند .

امروز دیگر دراین دنیایی که ما زندگی میکنم ، نه غرور ونه آبرو ونه شرف ذره ای خریدار ندارد هرکس تند تر دوید وبه خط مسابقه نزدیک شد برنده است ، دزدها با کمال سر بلندی درون اتومبیلهای خود لم میدهند وبا کمال وقاحت با یک لبخند تمسخر آمیز به کسانیکه نتوانستند مانند آنها به چپاوول بپیردازند ، از سر تحقیر نگاهی میاندازند ،  امروز دراین همه بلوا کسی بفکر شرف وآبرو وحیثت وغرور نیست آنرا به هر قیمت که لازم باشد به گرو میگذارند ویا میفروشند  با ید با گله همراه شد درغیر اینصورت دربیابان حسرت تشنه وسرگردان رها میشود.

در آن روزها تقریبا اکثر مردان وزنان پای بند اصول اخلاقی بودند چه بسا شبها سر گرسنه ببالین میگذاشتند بی آنکه همسایه آنها بداند ، بی آنکه بگذارند ریگی به شیشه نازک پر غرور آنها بخورد وآنرا خدشه دار کند امروز تقریبا فهمیده ام که برای آنکه بالا بروی وصاحب قدرت شوی باید پایت را درون گودال های کثیف سیاست ویا تجارت ویا جنگ بگذاری که من از هرسه بیزارم ، مهم نیست لباسهای تنم از نخ ارزانی تهیه شده باشند پوسته پر قدرتم پیکرم را میپوشاند

و...او ، آن مردی که من همه آرزوهایم را ، همه آینده وگذشته ام را درکف او نهادم ، یک غرور تقلبی داشت با نگاهی سرد وصورتی که بیشتر  به یک مومییای شبیه بود، چهره اش بی هیچ احساس وحرکتی ودهانش مانند یک خط صاف زیر گونه های برجسته واستخوانیش قرار داشتند ، پر  لاغر وباریک بود ، به دنبال هر طعمه ای میرفت وهر مادینه ای را بو میکشید ، برایش مهم نبود پیر است یا جوان زشت است یا زیبا ،  اوبر  خلاف هدف سیاسی خود بسیار جاه طلب وبه دنبال یک ثروت باد آورده بود که راحت بنشیند وتنها بخورد ، وکتابهایی را که خوانده بود برای دیگران خلا صه کرده ، آش رشته را درکنار سونات مهتاب نوش جان کند ............بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  شنبه 25/5/ 13

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

23 جمعه ها

تختواب سه نفره !

خانواده پدری من بسیار مذهبی وپای بند اصول اخلاقی بودند وخانواده مادرم که ازیک فامیل زرتشتی بلند شده حال کاتولیک ترا پاپ شده بودند ، همه در یک سادگی وصفای باطن زندگی میکردند وهیچگاه بر این باورنبودند که جانورانی نیز دردنیا وجود دارند که لباس بره میپوشند وآن درنده خویی خودرا زیر پشم لطیفی پنهان میدارند وسپس  هر وقت خوش که ببیند دندانهای تیز خودرا بر پیکر قربانی خویش فروببرند ، کسی بمن یاد نداده بود که دروغ بگویم کسی بمن نگفته بود که آسمان ابی همیشه آبی است  هر آیینه کسی یک آسمان تاریک را بتو نشان داد وگفت آ بی است باور مکن ، نه کسی راه روش زیا کاری را بمن یاد نداده بود بعضی از خصوصیات انسان ژنتیکی وارثی میباشند باید از بچگی آن خوی درندگی در خون انسان بوجود آید اکتسابی نیستند ، اصالت را نیمتوان خرید مانند خون درر گهای تو جریان دارد ، سادگی من دیگر کم کم به یکنوع حماقت رسیده بود وسکوتی که دربرابرتمام این بی عدالتیها وتوهین ها میکردم آنهارا جری تر میساخت  .

پارتی های شبانه جای خودرا به گردشهای دسته جمعی روزهای جمعه داد دراین گردشهای دسته جمعی آدم های تازه ای نیز بما پیوستند ، دختر دایه که نامش " طا ...." بود حال پس از بر گشت نام فتانه را برخود گذاشته بود وناگهان یکشبه پدرش یکی از خوانین شهر  ما شد ، دروغ که حناق نیست تا گلوی کسی را بگیرد من برای حفظ آبروی او چیزی به روی خود نمیاوردم اما برایم بسیار جالب وخنده دار بود دختری که با شش برادر وخواهرش در یتیم خانه بزرگ شده بود ناگهان دختر جناب مرات ...... از آب در آمد.

طبیعی است دراین گردشهای حزبی  روزهای جمعه او نیز با ما بود اکثر مردان یا با زنان خود ویا بادوست دخترهای خود آمده بودند که باز هیچکدام را نه به اسم ونه به شغل نمیشناختم ، یکروز جمعه که همه دسته جمعی دراین گردشها بودیم من تنها روی یک پتو زیر سایه درختی نشسته بودم  بساط مشروبخواری وغذا وتوپ بازی والیبال بین دیگران شروع شده بود ، من درهیچ  یک از این بازیها شرکت نداشتم.

عده ای راه تپه هارا گرفته وبالا میرفتند  - درهمین بین خانمی به کنار من آمد وگفت :

کمی چشمانت را باز کن  همسرت درآن بالا با آن دخترک که درون سینه بندش بجای سینه جوراب گذاشته مشغول عشقبازی است واین موضوع را برای شوهر منهم تعریف کرده وما همه خندیدیم اما درواقع من دلم برای تو وسادگیت میسوزد اورا رد کن برود.

موقع برگشتن دخترک وهمسرم درعقب اتومبیل کنار یکدیگر نشستند ومن درجلو کنار یکی از دوستان  از شدت عصبانیت داشتم میترکیدم باو گفتم "

بهتر بود این کارهارا در خلوت انجام میدادید نه جلو صد ها چشم دیگر  درهمین بین همسرم حلقه ازدواجش را از دستش بیرون کشید وگفت :

اگر خیلی ناراضی هستی همین جا پیاده شو وبرو از امشب هم این دختر باید درتختخواب ما بخوابد نه دراطاق دیگری  او با تو هیچ فرقی ندارد ......

بقیه دارد ......

ثریا ایرانمنش / جمعه 24 /5/2013 میبادی / اسپانیا /

 

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

ادامه

آنچه را که مینویسم ، نه جنبه تاریخی دارد ونه پژوهشگری ! تنها یک دفاعیه از حیثت خودم میبا شد ، اگر گاهی به نکته هایی اشاره میکنم ، شاید هنوز خاطره آنها درذهنم جای دارند ، وباید بگویم که نویسنده هم نیستم تنها باید این لایحه دفاعی را تهیه کنم ودر پای آن نیز ایستاده ام ، روا نیست که مردانی با نام همسر زندگی یک دختر ویا یک زن را به لجن خودخواهی های وضعف ها وبی شخصیتی ها وبی اصالتی های خود بکشند ، به کسی بدهکار نیستم، اما دنیا بمن بدهکار است ومن این بدهکاری را با این نوشته ها صاف  خواهم نمود .                                                      ثریا ایرانمنش

----------------------------------------------------------------

عروسی شاهانه !

چند سالی بود که دربار ایران بدون ملکه وخالی بود وشاه به دنبال زنی میگشت تا بتواند باو ولیعهدی اهدا کند ، داستان آشنایی شاه ایران با فرح دیبا داستانی است که همه دنیا آنرا میدانند ولازم به تکرار آن نیست ، نقشی هم درزندگی من نداشت ، آن روزها رادیو ی ایران یک مسابقه  بین ترانه سرایان وخوانندگان طرح کرده بود ،  وبه بهترین ترانه سرا وخواننده جایزه ای تعلق میگرفت  ، که ! خوب ، ترانه سرای معروف وسخن سالار امروز ترانه ای را سرود وخواننده درباری آنرا اجرا کرد وصله خودرا هم دریافت داشتند ،....از من حکایتی نو، ازحال گل تو بشنو درنو بهار جان پرور ،......میزد به گلستانی ، پیوسته باغبانی ، پیوند گل به یکدیگر .....والی آخر.

وهمین شاعر بهترین قصیده اش را نیز دروصف " امام" سرود وبازهم صله خودرا دریافت داشت ، انسان باید بداند چگونه به همراه باد حرکت کند ، نه اینکه راه خودش را آنهم تنها بپیماید.

بهار جان پرور؟ این بهار برای من حکم یک زمستان سرد وتاریک را داشت ، بین من وهمسرم یک دره بزرگ باز شده بود ، آن روزها هرکسی نمیتوانست یک تلویزیون درخانه داشته باشد تنها عده معدوی تلویزیون سیاه وسفیدی را در میهمانخانه های خود ودربالاترین موقعیت اطاق قرارداده بودند ، مراسم عروسی بصورت زنده از تلویزیون پخش میشد ، خانم صاحبخانه از ما دعوت کرد برای تماشای عروسی شاهانه به طبقه بالا برویم ، عروسی بسیار مجللی بود ومرحوم صادق سرمد قصیده ای را برای شاه ونوعروس جوان سروده بود ، برای آنها خواند ، ملکه مادر بدجوری قیافه اش درهم وباد کرده بود ومرا بیاد مادر همسرم میانداخت ، اوهم همیشه باد درگلو و درغب غب داشت ، حق هم داشت یک زن مهاجردیروزی ، امروز با مریم فیروز وسایر زنان بزرگ آن روزگار نشست وبرخاست داشت ومیتینگهای هفتگی برپا میکرد وجوانان زیادی را گرد خود جمع کرده مشغول شتشوی مغز آنها بود ،  وبه ظاهر امر داشت از زنان در بند  حمایت میکرد وبه دنبال  حقوق آنها بود  ودرهمین حال حق وحقوق من زیر لگدهای او پایمال میشد ،حال یک دختر بی تجربه وبی دست وپا که تنها ازمال دنیا یک چهره زیبا ودو چشم فروزان داشت سر راه آنها قرار گرفته وبهترین لقمه را نیز از دست آنها قاب زده وبرده است ؟! .

غم همه وجودم را فرا گرفته بود  آیا این نوعروس تازه خوشبخت خواهد شد ؟ صد درصد او با شاه ایران ازدواج میکرد ومن با مردی ازدواج کرده بودم که میل داشت تیشه به ریشه آنها بزند مردی که از لابلای کتابهای مارکس وانگلس ودستورات برادر بزرگ بیرون آمده وطوطی وار همه کلمات قلمبه را با گلوی باد کرده در میان دوستان وآشنایان پخش میکرد ومرا بعنوان "مثل" برای همه توجیه مینمود، این ، این ، کالای وامانده ، بی پدر ودرخانه دیگری بزرگ شده را من بعنوان عروس به خانه آورده ام وحال روزها کلفتم میباشد وشبها همسرم !!!

تماشای عروسی شاه وفرح وآنهمه شور واشتیاق مردم هم نتوانست آن غم سنگینی را که روی دل من نشسته بود پاک نماید ، آنروزها هنوز  قانون حمایت خانواده تصویب نشده بود ، هنوز زنان مانند امروز نمیتوانستند خودی نشان بدهند ، مگر آنکه با بزرگان وصلت کرده باشند ، بنا براین هر مردی درهر  حالی  وغیابی میتوانست همسر خودرا طلاق بدهد ، ومن هرروز درانتظار پستی بودم که طلاقنامه مرا به در ب خانه بیاورد ، همسرم شبها خیلی دیر بخانه برمیگشت واگر هم میامد مانند دزدان از دیوار خانه خودش را به میان باغچه پرتاب میکرد واینکار چندان به مذاق صاحبخانه خوش نمیامد تا آنکه روزی  خانم صاحبخانه به اطاقم آمد وگفت :

من چندان چشمم آب نمیخورد که این مرد شوهری برای تو باشد ، کسی که زن جوانش را تنها درخانه میگذارد ویا درمیان مشتی مردان ناشناس که اورا احاطه میکنند مینشاند ، نباید مرد زندگی باشد یا دیوانه است ویا منظوری دارد من داشتم ملافه سفید شسته شده ولاجورد خورده را به لحاف میدوختم ، خانم صاحبخانه راست میگفت ، آیا این زندگی روزی برای من جهنمی سوزان نخواهد شد ؟ آیا من درزیر این لحاف پنبه ای خوشبختم؟ نه! ابدا . بقیه دارد.........

ثریاایرانمنش .اسپانیا . پنجشنبه 23/5/2013 میلادی

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

ص.22

اولین نوروز !

اولین نورز  زندگی مشترک ما فرا میرسید ، بهار با همه زیبایی ورعنایش همه جا خودرا نمایان ساخته بود ، بوی نوروز به مشام میر سید همه سبزه سبز کرده بودند ، مادر هم برای من روی یک کوزه کوچک ترتیزک ویا شاهی سبز کرده با یک روبان قرمز که به گردن تنگ بسته بود برایم فرستاد ،  همسرم درون پوست خالی تخم مرغهای سفید بنفشه کاشت ! به ژاپونی به گل نشسته بود پرندگان درهوا شوری به پا کرده وپرستوها دسته جمعی در پرواز بودند همه چیز به نظرم زیبا بود ، نگاهی به حلقه پلاتینی که درانگشت چپم نشسته بود انداختم ، آنرا بیرون آوردم نام او وتاریخ ازدواج ما درآن حک شده بود ، حال چقدر احساس خوشبختی میکردم ، همه چیز حقیقی بود ، من حال درخانه خودم ودرکنار همسرم ودرکنار خورشید زندگیم بودم ، مهم نبود اگر دیگران مرا رها کرده وازمن دوری میجستند ، من درکنار او ، درکنار همسرم خوشبخت بودم ، آینده شیرینی درانتظارمان بود؟!  آن بوی خوش بهار صدای مردی که نعنا وتربچه نقلی میفروخت ، بوی آجیلهای برشته شده  بوی شیرینهای تازه وبوی نقل های بیدمشکی  روی میزهمه مرا دچار  یکنوع رخوت ساخته بود .

هفت سین را روی میز ناهار خوری چیده بودم ساعت ده شب بود که همسرم با چند بسته بزرگ وکوچک بخانه آمد ، دلم مالش ر فت باخود گفتم :

حتما یکی از آنها هما ن جفت کفش جیر مشکی است که من هر روز پشت شیشه کفاشی آنرا نگاه میکنم وآرزوی داشتنش را دردل میپرورانم  به تازه گی کتابی از" او هنری "خوانده بودم بنام هدیه کریسمس دلا موهایش را فروخت تا برای ساعت همسرش زنجیری بخرد وهمسرش ساعت قدیمی  که ارثیه پدر بزرگش بود فروخت تا برای زلفان زیبای دلا یک جفت شانه که آرزویش را دا شت بعنوان هدیه کریسمس بخرد و....حال خودرا همان دلا میپنداشتم که همسرم آرزوی مرا برآورده ساخته وآن جفت کفشی را که ماهها درحسرت داشتن آن بودم برایم خریده است ؟! او بسته هارا روی میز گذاشت ، رفت دوش گرفت ، لباسهایش را پوشید وادکلن معروف ( کارون) را بخود زد سپس به دورن اطاق آمد ، بسته را برداشت وزیر بغلش گذاشت وگفت :

من امشب باید با مادرم وخواهرم وخانواده برادرم باشم ، تو شا مت را بخور ودرانتظار من نباش ، درب را بهم زد ورفت ، مدتی در سکوت کنار میز وسفره هفت سین نشستم ، نگاهی به ماهییهای قرمز درون تنگ انداختم ، یک جفت ماهی که نوک به نوک هم داده وببازیگوشی مشغول بودند ، اشک مانند سیل برگونه هایم جاری شد ، دخترک هم برای سال تحویل به خانه مادرش رفته بود ، مدتی درسکوت تنها نشستم ، سپس شام نخورده از پشت میز بلند شدم وبه رختخواب رفتم ، باخود حساب میکردم ، هشت بسته کادو برای چه کسی ؟ همه خانواده او بیشتراز چهار نفر نیستند ،  بعدها فهمیدم سه بسته آن متعلق به همان زنی است که دربالاخانه مادرش زندگی میکرد وبا داشتن شوهر وسه فرزند کوچک در آغوش شوهر من میغلطید ، شوهرش خلبان بود وکمتر درخانه پیدایش میشد بنا براین آن زن برای سر  گرمی خود مردی بهتراز شوهر من پیدا نکرده بود ، پوستش سفید ، چشمانش کمی آبی رنگ موهایش طلایی ، همسرم را خوب تغذیه میکرد وخوب از او پذیرایی مینمود ، دندانهایش برا ی خوردن وگار گرفتن خوب رشد کرده بودند ، خوب میتوانست عریان شود درحالیکه من به هنگام خواب دراطاق دیگری لباس عوض میکردم تا جلوی همسرم عریان نشوم ، خجالت میکشیدم!!! اورا از قدیم میشناختم همشهری ما بود ومادرش نیز در جوانی دست کمی از دختر زیبایش نداشت ، آنها میدانستند دندان خودرا درکجای مرد فرو کنند وکام بگیرند ، من ساده بودم وخیلی جوان ، تازه از زیر بار هزار مشگل بیرون آمده ودر هوای خانه خودم میل داشتم گلوی زندگی را بگیرم، منهم حق داشتم ، حق زندگی .

-------------

امروز که این داستان را مینویسم هنوزدرد آن تهمت ها ووصله ها آن بیرحمی ها  آن خودخواهی ها را برپشتم احساس میکنم ، هنوز نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم ، پسرم تلفن کرد وگفت مادر ، او دارد انتقام را پس میدهد تو فراموش کن ، گفتم : نه پسرم آن جوانی وشرف من بود که داشت زیر دست وپاای او وخانوداه اش پایمال میشد .

فراموش کنم ؟ چگونه فراموش کنم ، از آن سال ازهرچه نوروز وبهار است بیزارشده ام .

آه پدر ، اگر تو قدری بیشتر زنده میماندی شاید زندگی من باین شکل نامطبوع وزشت پایان نمیگرفت .

بقیه دارد ......                                                             ثریا ایرانمنش/ اسپانیا

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

ص.21

دلم گرفته ، بیا لحظه ای بمان بامن / ترانه های غریبانه را بخوان با من /

دراین نهایت وحشت ، دراین دیار غریب / نمانده جز تو کسی یار وهمزبان بامن / ؟..........................

خانه ما تشیکل میشد از سه اطاق ، یک آشپزخانه قد یمی ویک توالت ودوش ، صاحبخانه که رییس برزن ! بود با همسر  وسه دخترش درطبقه بالا زندگی میکردند ، راهروی مشترکی داشتیم ، یکی از دخترانش در یک اطاق زیر شیروانی به شغل سلمانی زنان اشتغال داشت یک پسر هیجده ساله نیز داشتند که تازه به دانشگاه رفته بود اما درس نخوان!

دواطاق تو درتوی یکی ناهار خوری ودیگری نشیمن واطاق جداگانه برای خواب تزیین شد ، با پنجره های باز رو به حیاط ویک حوض کوچک که همیشه لبریز از آب آبی شفاف وماهی قرمز بود ، یک درخت به ژاپونی درگوشه حیاط از دیوار بالا میرفت ویک گلدان بزرگ گل یاس سفید درکنار اطاق ما قرار داشت ، هرصبح پنجره را که باز میکردم بوی عطر یاس همه جارا فرا میگرفت وبوی نامطبوع سیگارهای دود شده وبوی گند مشروب های نوشیده شده وعرق مردان وبوی گند عطر زنان  شب قبل را ازبین میبرد .

از شب دوم پارتیها ومیهمانیها شروع شدند ، اول بهانه برای جشن ازدواج ما! وسپس ادامه دار بی آنکه من یکی از آن مردان وزنان را بشناسم ، اکثر مردان با ( دوست دختر ) های خود که بیشتر از بین دختران ارامنه بودند دراین پارتی های شبانه شرکت داشتند ، بطر ی ها ودکا وشیشه های آبجو وسایر مخلفات روی میز پر وخالی میشد ، من درگوشه ای از اطاق مینشستم وسرم را به کتابخواندن گرم میکردم بی آنکه به حرفهای آنها وپچ وپچ هایشان توجهی داشته باشم ، نزدیکهیا صح پسرکی را برای خرید کله پاچه میفرستادند  کله پاچه  با حلیم و.... درمیان این آدمها هنر پیشه های سینما وتاتر ، گویندگان رادیو وچند همکار " او" دیده میشدند ، عده ای ازآنها به شهرت رسیدند یکی کارگردان معروفی شد ، دیگری گوینده بسیار مشهور واکثر آنها درغربت جان دادند ، عده ای هنوز زنده اند وبعضی ها درکشورهای سردسیر ویا سر  زمین شیطان بزرگ  "کاپیتالیست "پایان عمر خودرا میگذرا نند وبه نشخوار گذشته ها مشغولند !!.

گاهی با اشاره همسرم میبایست اطاق را ترک میکردم وبه اطاق خوابم میرفتم دخترک را نیز باخودم میبردم ومشغول خواندن کتابهای سنگینی میشدیم که تلقظ نام قهرمانان آنها برای من خیلی مشگل بود ، من هنوز اسیر + جادوی دشتی + وآیینه محمد حجازی بودم برایم مهم نبود که تانیا چه کسی است وبا چه کسی میرقصد هنوز ذهنم در کتاب فتنه _ دشتی- میچرخید ، اکثر اوقات غذا هارا از خانه مادرم میاوردم چون با آن آشپزخانه تاریک واجاقهای هیزم سوز وچراغهای سه فتیله ، آشپزی دردناک بود !  وتنها گرمای اطاق مارا دوعدد بخاری والور وعلاءالدین تشکیل میدادند ، هنوز نه از گاز خبری بود ونه از اجاقهای گازی یابرقی . نه از اینترنت خبری بود ونه فیس بوک ونه از توئیتر ! میبایست بخوابم تا صبح زود  با اتوبوس  خودمرا به سر کارم برسانم ، حال در قسمت ترانسپور هوایی یکی از بانکها مشغول بکار شده وحقوق بسیار خوبی دریافت میداشتم شرکت نقشه کشی که متعلق به دو تیسمار  باز نشسته وچند آلمانی بود بکلی بسته شد حال دراین کار جدید بین همکاران خوب ومهربان که یکی از آنها برادر خانم قصه گوی بچه ها دررادیو بود من احساس راحتی میکردم ، واز فروشگاه بانک توانستم هرچه را که میل همسرم بود با کمک قسط ماهیانه بخرم ؟؟!! .باضافه ده هزارتومان پول نقد که بابت جهازم بود ؟ این رقم آن روزها بسیار زیاد بود ومادر با فروش یک دانگ از شش دانک ملک خود توانسته بود این پول را برایم فراهم کند.

لحاف وتشک ما بسبک همان قدیم با ساتن قرمز وآستری خاکستری از پنبه دوخته شده بود وملافه هایی که روی آنها برودری شده مادر از یک مغازه بزرگ درخیابان لاله زار بنام _ پیرایش- برایم خریده بود ، تنها دولباس خواب از جنس پارچه کتان سفید وبا توردورزی شده داشتم وچند دست کت ودامن وچند پیراهن واو ، تنها دوشلوار وچهار عدد پیراهن که درمیان کمد چهار درب بزرگ باد میخوردند ، ومقدار زیادی کتابهایی که من اکثر نویسنگان آنهارا نمیشناختم وصفحات موسیقی که روی گرام مبله بزرگ به نمایش گذاشته شده بود وشبهای میهمانی صدای سنفونی ها ؟ ( بتهوون ، مندلسن ، چایکوفسکی ) گوشهارا کر میکرد ......صدای خانم صاحبخانه درآمد ، : خانم شین ، خانم شین ، این چه بساطی است که شما راه انداخته اید ؟ من از اطاق خوابم بیرون میپریدم ومیگفتم ببخشید ، میهمانان من نیستند ، واو تهدید میکرد اگر این سرو صداها ادامه یابد باید فورا خانه اورا تخلیه کنیم !........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۲

ص.20

ادامه خاطرات :

خیلی میل داشتم آدم بزرگی شوم ، میل داشتم تحصیلات عالیه داشته باشم ، گویا که بزرگ بودن وتحصیلات وشغل خوب هم باید! ارثی باشد ؟ در آن جهنمی که من زندگی میکردم جای درس خواندن نبود ، بهر روی توانستم آن برگ را که مرا راهی دانشگاه میکند به دست بیاورم ، اما متاسفانه معدل بسیار پایینی داشتم ! میل داشتم آرشتیکت شوم ، یا وکیل ؟! نه ، این کلاه ها بر سرمن گشاد بود .

در تمام مدتی که درانتظار آن مرد بودم تا از تبعید برگردد به سازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور رفتم که درآن موقع دانشجو میپذیرفت با یک دوره هشت ماهه ، میتوانستم در صف نقشه کشان بایستم ، ضمن کارهای دفتری از قبیل ماشین نویسی وحسابداری وآرشیو این یکی را هم درون جعبه گذاشتم ، در عین آموزش یک معلم داشتیم که روزها با هواپیماهای کوچک به کمک یک خلبان دیگر نقشه های هوایی را از آسمان میگرفت وپس از چاپ آنها درون یک دستگاه بزرگ ( امی) میگذاشتند وانعکاس تصویر را با کمک عینکهای رنگی روی کاغذ میاوردند ، نامش فتو گرامتری بود ! این معلم قد بلند وبد خلق وپر افاده کمی نسبت بمن مهربانتر بود همه آرزویش این بود که حقوقش را جمع کرده به پانزده هزار دلار که رسید راهی امریکا شود تا درآنجا رشته مورد علاقه اش را که خلبانی کامل بود فرا بگیرد ، روزها درنیروی هوایی مشغول کار ونقشه برداری بود .

روزی بمن گفت : تو عمویی داری که در کار خلبانی باشد ؟ گفتم شاید چون هنگامیکه تنها پنج سال داشتم روزی مرا  برای دیدن او بخانه مادر بزرگم بردند وگفتند عمو جانت از تهران آمده او درنیروی هوایی کار میکند من شاید برای ده دقیقه اورا دیدم به همراه خواهر ناتنی ام وتنها چیزی که از او در ذهنم بجای مانده قد بلند ولباسهای زیبای سرمه اش بود ، همین وسپس دیگر هیچگاه از او خبری ندا شته وندارم .

گفت : او در پی توست این آدرس وتلفن اوست درحال حاضر یک آژانس هوایی با کمک یکی از دوستان ارمنی اش باز کرده وشعبه آن در شهر خودتان هم هست اگر میل داری زنگی باو بزن شاید بتو کمک کند ، بعلاوم من از این مردکی که دل ترا برده  وتو درانتظارش نشسته ای چندان چشمم آب نمیخورد تا شوهر خوبی برایت باشد و.....رفت.

من آدرس عمورا درون کیفم گذاشتم وگفتم پس از سالها حال مرا برای چه میخواهد ؟ تا بحال کجا بودید؟

او از سفر باز گشت ودریکی از فروشگاههای تازه تاسیس شده شهر بکار تزیین ویترین ها پرداخت ، حقوق منهم کافی بود هم از راه نقشه کشی وهم کارهای دفتری ، حقوق خوبی دریافت میداشتم ، گاهی ( آن عشق قدیم) در دلم بیدار میشد وضربه ای به سینه ام میکوفت ، آرزو داشتم ایکاش یکبار دیگر اورا میدیدم .

شرکتی را که دران بکار نقشه کشی مشغول شدم با کمک چند آلمانی تشکیل شده بود وبه ناچار با خرج آنها به انجمن ایران وآلمان رفتم تا زبان آلمانی را نیز فر ا بگیرم ، اما برایم کار شاقی بود ، زبانی مشگل ومن بی اندازه ازآن ولغات سخت ودستور زبانش ، بیراز بودم ! هنوز در راه اشعار جناب حمیدی شیرازی  دنیارا سیر  میکردم

سر انجام پس از کشمکشهای زیادی با  قهرمان ! رویاهایم عروسی کردیم ، اول یک جشن نامزدی برپا ساختیم از کسان من هیچکس نیامد حتی مادرم تنها دوستانمان بودند ، سپس خیلی خلاصه وساده دریک محضر که در پاساژ نادری قرارداشت با چهار شاهد که متشکل از دو وکیل ، ویکی نویسنده توده ها وسومی یک دوست نامرد !!!! ازدواج کردیم ، خانه را از قبل اجاره کرده وآنرا با کمک پولی که مادرجانم بعنوان جهاز بمن داد وبا کمک مقدار زیادی سفته وقرض !  آراستیم ، اطاق خوابی به پهنای اطاق خواب یک وزیر ! با کمد لباس چهار درب وسایر لوازم....که گفتنش دراینجا لزومی ندارد ، ومن دختر دایه ام را که  ظاهراخواهر شیری من هم حساب میشد باخود بخانه شوهرم بردم.

بقیه دارد........

لازم است بنویسم که این نوشته ها همه از روی دفترچه های قدیمی خاطراتم برداشته میشوند وبا همان سادگی آنهارا دراینجا خلاصه میکنم .                                            ثریاایرانمنش/اسپانیا/

 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

جاده

ساعت پنج صبح است ، شب گذشته روی کاناپه خوابم برد ، مانند هر شب ، وبعضی اوقات تنها بودن وساده زندگی کردن هم لطف خودرا دارد ! میتوان هرجا که میل داری بخوابی وهرچه را که میلت کشید بخوری ویا بنوشی ، روز گشذته در این فکر بود که دیگر هیچگاه نخواهم توانست اتومبیلی را زیر پاهایم بگذارم وهرجا که میل دارم بروم ، هیچگاه دیگر نمیتوانم از پیچ وخم یک جاده پردرخت وکنار یک جویبار رد شوم ، هیچگاه  دیگر کسی نیست که دستهایم را دردستهایش بگذارم وزندگیم را باا وتقسیم کنم ، همه رفتند ، همه رفتند ومن در یک نقطه که به چند راه ختم میشود ایستاده ام ، از دور  به راهها مینگرم همه راهها بسته اند ویا تابلوی ورود ممنوع  دارند ، تنها یک جاده باز است ، وآنهم جاده نیستی .

به اطرافم مینگرم ، به اثاثیه ای که دیگر مانند خودم کهنه ویا بقول دوستی خیلی قدیمی شده اند ، آنچه را که زائد بودبخشیدم تنها چند تکه را بعنوان یادگار نگاه داشته ام ، گلدان کرسیتالی را که عروس تیمورتاش برایم کادو آورد ، گلدان بزرگ کریستالی را که دوستی بمناسبت تولدم آنرا بمن هدیه داد ، شمعدانهای نقره ای که دوستی برای خانه تازه ام فرستاد ، تخم مرغی طلایی که پسرم آنرا برایم از سنگاپور هدیه آورد ، چند عروسک ومجسمه که همه یاگار عزیزانی که آنهارا دوست میدارم ، اینها تا روز آخر با من ودرکنار من نشسته اند ، از میز سنگی  ناهارخوریم بجای میز کامیپوتر استفاده میکنم وروی آن بجای بشقاب ولیوان وکارد .چنگل ، لبریز از دفترچه وقلم  کتاب است ، چه روزهایی روی این میز از میهمانان ناشناخته پذیرایی کردم که امروز دیگر اثری از هیچ یک نیست ،

خانه ام بیشتر به یک هتل شبیه است تا یک خانه ، یک هتل موقت ، که درآن اثری از " من" بچشم نمیخورد بلکه مقداری اثاثیه که تا روز آخر باید از آنها استفاده کنم بیشتر ظروف قدیمی ام را بخشیدم ، لیوانها وگیلاسها را دوون بسته بندی خود بر گرداندم ، دیگر کسی نیست تا برایش در لیوان مخصوص کنیاک بریزم ویا شامپانی !! همه آنهاییکه روزی دوست میداشنتم ، رفتند ، یا پیر وفرسوده درگوشه ای در دریای فراموشی روزهارا میگذرانند ، خدارا شکر که هنوز مغزم کار میکند ، اگر چه گاهی غلط فکر کند !!؟.

هنوز آرزوها دردلم شعله میکشند ، لباسهایم در کاورهایشان درون گنجه خاک میخورند ، پالتوی مینکم را به مرکز درمانی سرطان بخشیدم ( چه حیف نه عکاسی بود ونه خبرنگاری  تا ببیند با چه دست ودلبازی پالتورا درون کیسه زباله به بنیاد " کودکا" دادم وبجایش یک مدال گرفتم ! .....واین است پایان یک زندگی .

هنوز کارهای زیادی درپیش مانده ، باید همه دفترچه هارا خالی کنم ، نوارهارا به دورن سطل اشغال فرستادم ، بیشتر مجله ها ونامه هایم را سوزاندم ، شاید اینهارا هم بسوزانم ، کسی چه میداند ؟

دراین فکرم اگر  آنروز همسر آن جناب تاجر شده بودم ، آیا الان دریکی از خانه های اعیانی او در یک سر زمین بهتری زندگی نمیکردم؟ چه بسا نه ، سرنوشت از روز ازل نقش را برپیشانی مهر میکند فرار از آن میسر نیست هرکجا که بروی سرنوشت قبل از تو آنجا جای گرفته است . زنده باد آزادی.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه .19/5/03

 

بچه ها

فرزندام ، خودرا نجات دهید  ، خدا را شکر که تا این لحظه نجات یافته اید اگر من بطور کامل نتوانستم درپی نجات شما برخیزم وتامین آتیه حسابی برایتان ایجاد کنم ، چندان مقصر نبودم پدر منهم برایم چیزی باقی نگذاشت  ، اگر چه هم اکنون مرده ای بیشتر نیستم اما همیشه چشمانم وقلبم نگران شماست  که خودرا ازگر داب وحشتناک این جهان نجات دهید بگذارید آن تند باد غرور همیشگی بر شما بوزد ودست خودرا زمانی بسوی کسی دراز کنید که مایلیده باو کمک نمایید ،  تکیه بر بازوان وقدرت ساقهای آهنین خود بکنید است بهترین  راه نجات همین است .

در این گرد باد ها ، دراین سوداهای افسونگری ، دراین آشغال دانی دنیا نگذارید پوست لطیف شما خراش بردارد ، میدانم که آرزوهایتان گاهی شعله میکشند ومانند یک مشعل فروزان سر به طغیان بر میدارند اما شما قدرت دارید که آنهارا دربطن خود نابود سازید .

آرزوها به غیرا مبل واثاثیه  مد وآرایش دراین دنیا چیز دیگری نیستند آرزوهای من بر  کناری فقر وزنده ماندن انسانهای واقعی نابودی زندانها وحصارها وآزادی روح است .

من دراین جا دراین خانه کوچک آن حقیقتی را که درجستجویش بودم ، یافتم همه د رانتظار این بودند و...( هستند)  که من ناله سر دهم وشکوه کنم من با بی تفاووتی از کنار همه کس وهمه چیز میگذرم قصد نمایش پیش این مردم واخورده ندارم ، خودم را جمع کردم درمیان کوله باری لز خاطره هایم ودفترچه های پر وپیمانم .

زمانی فرا میرسد که ملال واندوه آنچنان قلبم را فشار میدهد که تا سر حد مرگ میروم اما همه را به دست آب میدهم با شستشوی روزانه همه چیز را فراموش میکنم ، زنده میشوم واز نو روز ورزوگاررا آغاز کرده بسوی خورشید خم میشوم و.سلامی دوباره مانند هرروز میدهم .

خورشید نماد خدای یگانه من است من اورا ستایش میکنم با خدایان دیگری که اطرافم را گرفته اند کاری ندارم آنها ستایشگران خودرا دارند که با مشتی سکه طلا بسویشان میروند. وبوسه بر میخ های آهنی ویا میله های آهنی میزنند بوسه های من بسوی آسمان میروند ودر میان ابرها گم میشوند اندیشه هایم گاهی راه راه میشوند اما نمیگذارم تا گم شوند یا بهم گره بخورند .

همان بهتر که بسوی سگهایی که واق واق میکنند سنگی پرتاب نکنم  شاید یک تکه استخوان برایشان بهتر باشد به مذاقشان سازگارتراست ودندانهایشانرا تیز میکند کینه هارا به آب میدهم ونمیگذارم مانند لباس کهنه های درون گنجه رویهم انباشته شوند همه را میبخشم وبا اهنگ قدمهای شما همراهم .

با بوسه های فراوان / مامان ثریا

ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا/

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

بانک

صبح زود ، دخترم زنگ زد وگفت :

رییس بانک ترا شب پیش به زندان بردند ، آخ ...پس حقوق من چی میشود ؟ حال بانک بسته شده ؟ گفت ، نمیدانم ،

گفتم پس نگو چکار به کار دنیا دارم و چرا اآنرا به چالش میکشم ،

گفت : ماد ر تو کار خودت را بکن ، با مردم دنیا کار ندا شته باش ،

کار مردم دنیا ودولتها بخودشان مربوط است زیادی روی کنی کارت به جاهای بدی میکشد ، دنباله خاطراتت را بگیر وبرو ، ها....ها.... چه چاشنی شیرینی بمن پیشنهاد میکنی که داخل غذای شور وتلخ خود بریزم .

گفتم چشم ، اماهر روز ما میبینم که دزدان گردن کلفت ردیف شده با وقاحت تمام جلوی دوربین میایستند گویی هریکی ، یک قهرمانند ! این تنها بانکی است که من حساب دارم ومانند بقیه نیستم که درهر بانکی یک حساب جاری ویا حساب پس انداز داشته باشم حال ؟........

حال باید دوباره از روی پلیدی ها وخار وخس ها عبور کنم اگر پاهایم زخمی  وخون آلود شدند بازهم حرفی نزنم ، ؟ ، سالهاست که از روی اینهمه خار وخاشاک گذ شته ام، شما هم گذشته اید ، ا ما تلخی ها بدجور ی درگوشت تنم دندان فرو میکنند ، سخت است گرسنگی شکم را میشود نادیده گرفت اما گرسنگی هایی وجود دارند که سیر کردنشان مشگل است ، گرسنگی روح ، ودنیا مجال نفس کشیدن نمیدهد ، تا آنرا سیر کنیم  راست میگویی ، کار دنیا بمن مربوط نیست ، سالهاست که باز نشسته شده ام ، حال باید نگران حقوق بازنشستگیم باشم ، دزد به کاهدان زده وحال باید دید فردا چه خواهد شد.

نه خام عزیز ، نگران مباش ، دنیا باتو کاری ندارد ، بود ونبود تو برای دنیا فرقی نمیکند ، خودترا نخود هرآشی مکن وسر درون هر اطاقی نبر که هراطاقی برای خود حریمی دارد.

ثریا. اسپانیای بزرگ !

تخلیه

پیش بسوی تخلیه ، ژاندارک پرچم را به دست گرفت وجلو افتاد ، حال نوبت سربازان است که به دنبالش روان شوند وخودرا تخلیه کنند ، زنان بی پستان وبی تخمدان یک " نروک" الان درپی همه این تبلغیات وسیع که هرروز مانند پتک بر سرما میخورد صف درازی از زنان خودرا بسوی درمانگاهها رسانده تا " تخلیه " داخلی آنها صورت بگیرد ، هزینه زیاد است ، مهم نیست بانکدارن مهربان به آنها وام میدهند !

فیس بوک وتوییتر برای همین کارها به راه افتاد تبلیغات رسانه  هاچندان کارساز نیستند این احساسات مجازی است که کار میکنند ، مانند آن سه هزار زن ومرد بدبختی که سالها درگرو یک گروه ساخته وپرداخته شده دولتهای بزرگ در ا سارت بسر میبردند حال مانند گله گوسفند از این سر زمین به آن سر زمین کوچ داده میشوند ، عده ای از آنها هنگامیکه پای درون این آتشکده عشق گذاشتند کمتراز بیست سال داشتند وامروز تبدیل به زنان ومردانی مسن شده اند بی آنکه طعم واقعی عشق وزندگی را چشیده باشند ، مغز آنها قبل از جسمشان بسوی آسمان پرواز کرد حال مانند رباط بی هیچ اندیشه وعقیده وروحی به دست این وآن جا بجا میشوند .

آنها نیز فریب همین تبلیغات را خوردند وبرای آزادی نبرد کردند نمیدانستند که آزادی چه هزینه زیادی دارد وچقدر گرانبهاست ، همان نیمه آزادی را نیز به رایگان از دست دادند ، ژاندارک قهرمان دیروز پیر شده امروز پرچم را به دست دیگری داده اند که دهانش مانند یک اردک همیشه بسته است وکمتر تکان میخورد ، اردکی نیست که درمردابها غرق شود ، او دریاهارا در مینوردد وبسوی سر زمینهای دورافتاده میرود قبل از آنکه نانی دردهان کودکی بگذارد اول یک مدرسه باز میکند ! سگهای محافظ او دنبالش هستند وشیپورها مدام میدمند.

حال امروز عده ای به نشخوار این علفها آمده اند وآنرا زیر دهان مزه مزه میکنند ، بد نیست ، میشود تخلیه شد باید قیبل از وقوع وجاری شدن سیل سد را ساخت .

دیگر کمتر میشود فرزندانی را بوجود آورد وبه آنها افتخار نمود ، این کار دیگر بر عهده ( دیگران) است که درآزمایشگاههای بزرگ مشغول ساختن  آدم)میباشند وخدارا نیز درگوشه ای زندانی کرده باو اجازه دخالت نمیدهند.

آیا هیچ مردی حاضر است بیضه های خودرا بخاطر ترس از سرطان پروستان به دست جراح بسپارد؟ نه ! بیضه ها را لازم دارند .

پرحرف میزنی زن ، دهانت را ببند فرا رفتن از همه چیز کار تو نیست دیگر نمیتوانی به دلخواه خود راه بروی ، همان بهتر که تنها بیمار شوی ، تنها خودر ا به دست بهبودی بسپاری بی آنکه ضربه ای به دربخورد و همسایه حال ترا جویا شود ، عمله هایت مشغول کارند وتو شیرینی درآغوش کشیدن نوه هایت را کمتر احساس میکنی .پر حرفی بس است ، این جهان پر بدبخت وپردر رسوایی غر ق شده نه تو ونه امثال تو نمیتوانند کمکی به ساختن آن بکنند باز با همه تلخی آن چای خودرا بیشتر شیرین کن تا کامت تلخی یش را ازدست بدهد و....... شیرین شود.

ثریا ایرانمنش / 18/5/2013/ میلادی / اسپانیا/

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۲

ص.20

خوشبختانه شم بویایی وحس ششم من هنوز بسیار قوی وخوب کار میکنند ، از درودستها میتوانم بوی بد وبوی کثافات را تشخیص بدهم ودرحس ششم میتوانم دستهایی را که بعنوان دوستی بسویم دراز میشوند بشناسم ، راست یا دروغ  ، حقیقتی دربین نیست ، امروز در دورانی زندگی میکنیم که زیبا بودن هر عملی چندان مهم نیست " شیوه انجام دادنش مهم است " ! چگونه باید عمل خودرا به نمایش گذارد خوب یا بد به نفع مردم یا به ضررشان اهمیتی ندارد باید پرده نمایش بالا برود وبلندگو هابا صدای وحشتناکی "عمل" را به گوش عامه برسانند یا جنایت یا خیانت ویا خدمت همه دریک سطح قرار دارند.

امروز بیشتر سر زمینها درحال تباه شدن هستند وآدمهای نادان وبی هویت وبی سرشت وبی فرهنگی آن کشورهارا اداره میکنند وآنچه را که نامش برکت زیر زمین است به یغما میبرند ویا ازد ست میدهند ومردمی که ازهوش سرشار برخوردار میباشند وقوه درک دارند ودرا ین  نبرد ضروری این روزها که لازمه کشور داری است خودرا  بر کنار میدارند ودر یک استقلال روحی ومغرورانه از دور سرودی میخوانند که تنها بگوش خودشان میرسد !.

خود جوشی وخود فریبی مردم فرو ننشسته وبرای پیش بر د مقاصد خود از هیچ جنایتی روگردان نیستند وعده ای هم گویی خون از بدنشان رفته بیرمق درگوشه ای افتاده اند وتنها برای رستگاری روح خود دعا میکنند ، قانون دنیا زیر روشده قربانی شدن نسلها ونسل ها ونسل ها ادامه دارد بی هیچ زایشی، برده داری  نوین بصورت قانونی وقراردادی همچنان ادامه دارد ، باید عده ای همیشه گرسنه ومحکوم باشند تا حاکمین از آنها بهره برداری کنند.

حال درچنین احوالی نوشته های من دردکسی را دوا نمیکند ، برای کسی هم مهم نیست ، اما میتوانم بخود امیدواری بدهم که....جزیی از تاریخ زنده آن سر زمینی بودم که خیلی زیاد به گذشته های ویران شده اش مینازد، به قربانی شدن وقربانی کردن وفریادهارا از گلو تا مرز پاره شدن به هوا میرساند.

درحال حاضر درتب شدیدی بسر میبرم ونمیتوانم تمرکزی روی آنچه را که مینویسم داشته باشم . تا بعد وبقول معر وف  خلایق هرچه لایق.

بقیه دارد .........                                 ثریا ایرانمنش 16/5/2013 میلادی اسپانیا

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

خبر مهم

آخ.... خبر خیلی خیلی مهم ، مهمتر ازهمه جنگها ونیروی اتم مهم تر از همه آنچه که تاکنون شنیده اید ؟!..............

آنجلینا جولی دوپستان کشیده وافتاده اش را باد وپستان مامانی عوض کرد ، واین خبر همه خبرهای دنیا را تحت الشعاع قرارداد ، بدرک که در گوشه ای از جهان یک قایق با چند صد نفر مردم بدبخت وفراری غرق شد ، بدرک که بجای گوشت باید حشره هارا خورد  خبری مهم تراز جنگ اتمی ، به دست کدام پزشک خوشبخت ودرکدام بیمارستان ودرچه تاریخی این اتفاق بزرگ رویداد ؟! یک دکان دیگر ویک بازاریابی . ، حال فردا قوطی ها وگلهای آفتاب گردان به دست این وآن میچرخند برای جمع آوری اعانه وفونداسیون سرطان سینه ، این یک همه دکانهارا تخته خواهد کرد ، قول میدهم .

آه ....در باغ بی درختی ما ، این تبر را بجای گل که نشاند؟

چه تبر  اژدهایی از دوزخ که بهر سو ریشه دوید وریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل ار برش نخواهد رویید هیچ بلبل براو نخواهد خواند.

شعر از هوشنگ ابتهاج " سایه"

ثریا .پنجشبه 15

ص.19

هیچ مایل نیستم مانند زنان شوریده وبدبخت بنشینم وبرای خودم دلسوزی کنم ، آنچه را مینویسم تنها نماد یک فرهنگ ! غنی وپر بار دریک کشور به ظاهر متمدن ودر میان مردمان تحصیل کرده اتفاق افتاده است ، سر زمینی که بسیار بخود میبالد اما فقط باید به دشتهای پهناور ودرختان سرو وکویر بی آب وآبهای زیر زمینی ومعادن آن بنازد نه به مردمانش .

آه .....فردوسی ، خیام ، عطار ، مولانا ، حافظ ، اینها همه شاعر بودند نه سازنده ، همه مارا بخود مشغول میداشتند تا شبهای دراز را با عبادت بگذرانیم شاید دراین میان بتوان " رازی "را بعنوان یک مخترع شناخت ویا ابوعلی سینارا که آنها هم درخدمت خلفای دین بسر میبردند .

کمی در پیچ وخم زندگیم گشتی میزنم آ نهم گاهی برای " خالی کردن خودم" شب را راحت میخوابم وبه رغم آنچه را که طبیعت سر راهم گذا شته بود جانم را نجات دادم .

این کار بزرگی است ، در بیست وچند سالگی نمیتوان وارد این دام هایی که طبیعت سر راه قرار میدهد وبیشتر آنها زهر آگین ومسمومند ، نشد همه کم وبیش روزی طعمه این دام ها بوده اند بعضی ها خلاص میشوند وبعضی ها میل دارند خوراک وطعمه همان دام شوند.

در آن زمان برای اینکه خودرا نجات دهم خیلی جوان بودم وناتوان ، پیکری ظریف وبازوانی مانند دو نی ، اما گویا آن دومرد این توان وقدرت را درچشمان من دیدند ووتوررا پهن کردند وامروز که همه چیز ویران شده بادی بردشت این ویرانه ها میوزد وبوی عفونت را ازدرون گودالهایی که من نشناخته بودم  بیرون میزند .

من امروز نه میتوانم خداوندرا  ونه سرنوشت را به مبارزه بطلبم میدانم که شکست خواهم خورد ، امروز مانند یک مرغی درون یک قفس بی بال وشکسته پر بر صخره های سنگین زندگی چنگ انداخته ام وآن فشار خورد کننده از یاد آوری ایام گذشته مرا رها نمیکند ، میل دارم زندگی کنم زندگی را ازنو بسازم اما بیرحمی این جهان ، دردها، جنگها ، خونریزی ها وآن نیروی فنا ناپذیر طبیعت ، مردمان اسیر واهانت دیده  همه وهمه مرا دچار نا امیدی میسازد ، ظاهرا دنیا در صلح وآرامش بسر میبرد اما ، ما درجنگی بزرگ بزرگتراز همه جنگهای گذشته زندگی میکنیم وبه ناچار درمقابل زور باید تسلیم شویم ، این تسلیم شدن نه از ترس جان است بلکه باید تسلیم بود تا زندگی ادامه یابد باید پایداری کرد با غریزه های قلبی برای آنهاییکه زنده اند باید زیست وهمه چیزهارا اهم ازبوهای بد وگندیدگی وآدمهای مضحک وبی عدالتی را باید پذیرفت وقبول کرد که عدالت واقعی ابدا وجود ندارد نه در روزگار ما ونه درگذشته ها ونه درآینده درهیچ یک از ایام زندگی عدالت به معنای واقعی وجود نداشته ونخواهد داشت شاید طبیعت گاهی سری بجنباند اما خیلی کم این اتفاق میافتد ، همه چیز زیر چتر فشار وویرانی وقربانی شدن عمل میکند دیگر کسی مسئول دیگری نیست ودیگر قصه ( بانوی چراغ به د ست ) به زباله دانی نویسندگان فرو. رفت ، یک قصه بود برای قربانیان دیگری به پشت جبهه جنگها .........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه 15/5/2013 میلادی / اسپانیا .

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

25 سال

فردا سه شنبه چهاردهم ماه می دوهزارو سیزده  میلادی و برابر با بیست وچهارم ماه اردیبهشت 93 میباشد.

بیست وپنج سال از مرگ او میگذرد ، از مرگ مردی که رفتنش به از زیستنش بود ، تاسف چندانی ندارم همانگونه که بودم هستم ، بی هیچ واهمه   وژستهای خرکی ، یک کیلو خرما برای مسجد فر ستادم ونامش را گفتم تا برایش دعا بخوانند ، همین هم زیادی بود ، اما خوب من هنوز وجدانم زنده است .

برایم بگویید که آیا یک زن حق زندگی دارد ؟ نه ! کجا حق دارد واین مادر حقوق دارد ؟ ، نه ریزه خوار بچه هایش ودولت میزبانش هست .

سی سال درخانه اش زندانی بودم ، زندانی به معنای واقعی ، اتومبیلم در گوشه حیاط خاک میخورد ،  نمیدانستم چند سوپر مارکت ویا مغازه ویا خیابان وبزرگراه ، درشهر گشایش یافته وچند ساختمان بالا رفته است ، با خود او یا به همراه راننده  به دکتر ویا دندانساز میرفتم ، دراین زمان دیگر کمر میشکست  میبایست خیلی پرتوان باشم  او پر مدعی بود ومن با آنچه که دردست داشتم  نمیتوانستم با او برابری کنم ، جوانیم وزیباییم ، همین ، فریب لاف وگزافهای اورا نمیخوردم ، مرداب زندگی او پر آشفته وکثیف بود تنها دمش را تکان میداد مانند یک مرغابی لنگ . نفس تنگی ناشی از ترس جانمرا به لب میرساند، ترس از او همه اطرافم را مانند یک حباب گرفته بود ، نفس نمی کشیدم ، هوا نبود ، بوی گند بود تنها بوی گند اسکناسهای رویهم انباشته شده بود ، بوی گند لباسهای مارک دار بوی گند عطرهای تازه به دوران رسیده ها ،  بوی دود تریاک  ، بوی گند کباب ودنبه های روی آبگوشت وگوسفندان بیگناه سر بریده  ، بوی حلوا ، بوی وز وز خاله زنکها که مانند مگس  دراطرافم میچرخیدند ،همه جا بو میداد وترس همیشه وهمه جا دنبالم بود/

تنها پناهگاهم اطاق خوابم بود که درآنجا احساس امنیت میکردم وموزیک بهترین مونسم بود، میدانستم شب بخانه بر نمیگردد، میدانستم موقع ناهار سرش دردامن دیگری است ،

در سالهای مهاجرت بیرحم ، او بی رحم تر شد پیچ وتابش از هم گسیخت ، باندازه کافی بیماری دراو دیده میشد وخودش میدانست ، من چندان بیخبر نبودم  جایم در گوشه نیمکت با میل بافتنی ویا روی نیمکت پارک بود ، او میتوانست دردستهای من درمان شود اما ترجیح میداد بمیرد تا پیری اورا زشت نشان ندهد ، پر به زیبایی ورعناییش  مینازید ،

بسیاری چیزهارا ازمن پنهان میداشت ، حتی مرگ مادرم را نیز پنهان کرد که هیچگاه نتوانستم اورا ببخشم ، با آن صورت حق بجانب به همه میگفت :

هرچه میل دارد دراختیارش میگذارم درهمه جای دنیا برایش پول اندوخته کرده ام ، او قدر پول را نمیداند !!؟دروغگوی ماهری بود .او حتی به بچه های خودش نیز رحم نکرد.

او حریفی بود که کمتر کسی میتوانست دست اورا بخواند ، اما او خوب دست همه را میخواند ، سالهای سال در بهشت نازیها خوب تربیت شده بود ، پیوندی با خدا نداشت وچندان پایبند ایمانی نبود ، همه ایمانش را چیز هایی تشکیل میدادند که هر نوکیسه ای به آنها مینازد ،  درون بانکها ودرون شیشه ودکا وکنار آتش سرخ و کازینو ها وزنان خود فروش وخواننده های تازه از راه رسیده ، که باو هدیه میدادند! .

گذشت روزگار بمن یاد داد وآموخت که همه چیز را به دست فراموشی بسپارم روزگار بمن آموخت که هررنجی را تحمل کنم ودوام بیاورم آن قدرت معجزه آسای رستاخیز درمن شعله میکشید واین نعمت بزرگی است .

جانهایی وجود دارند  که گویی گذشت عمر ومرگ درایشان کارگر نیست ، نه هیچ زحمتی  وحقارتی ونه هیچ آلودگی ، آنهارا خم نمیکند ، هنگامیکه غم بسراغشان میاید آن پوست مچاله شده از هم میشکافد ومی افتد وپوست تازه ای جای آنرا میگیرد ، زندگی با او مانند یک فیلم بی سر وته از جلوی چشمانم میگذرد ، بی هیچ احساسی ویادردی ویا تاسفی.

از او حتی بنام یک انسان هم نمیتوانم یاد کنم ، هرچه بود درحد همان تجاوز بود، متجاوزی بیرحم وبی وجدان .

سه شنبه / 14/5/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش ( حریری) !

بانگ زمین

ای برکه پر آب ، که درخود نشسته ای

ای بر فروغ تابش خورشید ، چون یک تیغه

آراسته ای

ای مرغ بی پر که بی آواز ، درکنج قفس غنودی ای

ای همسایه شبهای بی فروغ میخواران

با من مگو سر گذ شت ، دیو سپید پای دربند را

که خود همان سپید پای دربندی درعمق زمین

مرغان خوش خوان ، گلو بریده ، درکنج قفس

وتو بی صدا ، با آوازی حزین دراین قفس

هنوز میخوانی ، آوای عشق را ؟

" ای صبح شب نشینان ، جانم بطاقت آمد "

" از بس که دیر ماندی ، چون شام روزه داران" ...سعدی

ثریا. دوشنبه

 

 

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

بهانه

کشتی مرا چه بیم دریا ؟  طوفان زتو وکرانه از توست /

اگر باده دهی وگرنه غم نیست ، مست از تو وشرابخانه ازتوست "ه.الف.سایه"

به هرصفحه ای که سر میزنم انتخابات است ، حالم بهم میخورد ، انتخابات فرمایشی ونمایشی وکشتن حریفان ، این روزها همه جا به یک صحنه نبرد میماند هرکسی شمشیری به دست گرفته تا رقیب را براند ، همه در انتخابات شر کت کرده اند ، غیر از مردم واقعی ، نوسانات  درهم سیاسی آنچنان مردم را گیر داده که کمتر کسی به چیزهای لازمتری میاندیشد ، با هرکسی حرف میزنی از انتخابا میگوید ، همه سر گرم جویدن علف وخوردن گوشت یکدیگرند کسی به هوشی وکیاست وافکار برنده کاری ندارد  ، چه کسی منافع را حفظ میکند وراه را برای پیشبرد مقاصد هموار میسازد ، برای داشتن مسائلی که سیاست مطرح میکند باید بی نهایت احمق بود ویا بی نهایت نادان ، امروز همه سر فراز وباین نادانیها مفتخرند!

سر انجام دراین سوی شهر با هوای شرجی ومه بسیار وگرما وگاهی سر ما وباد عده ای تن آسوده بخواب رفته اند روش عاقلانه ایست ، بیخالی ، جوانان به نوشیدن وکشیدن ورقس مشغولند ومسن تران درخانه ها چشم به بالا پایین رفتن ارقام بلیطهایی لاتاری دوخته اند وبقیه سر گرم بازی خود میباشند.

دراین اطاق روشن ،  من حتی خود را از آفتاب نیز محروم داشته ام وباین فکرم دردنیایی که عقل وعدالت  به غارت رفته است از طبیعت چه چیزی را باید انتظار داشته باشم به همه فضلیتها باید تف انداخت ، ایمان ، امیدواری ، واحسان .

هر نسلی درهر عصری وزمانی به همه چیز شک کر ده است هر نسل تازه ای جفنگهای بزرگتر ان ر ا به دور ریخته اند وببازی خود ادامه میدهند ، یا برنده یا بازنده یا باسپر ویا بر سپر   در میان اینمهمه ویرانگریها همه جا نگهبابان به نظم وبه صف ایستاده اند وآنکس را که بیگناهتر است به ارسارت میبرند وکلای نظم واخلاق ، قاضیان محترم جزایی رایی را که میدهند واقعا درست وکامل است .

اندیشه فراماسونری ریشه ای قوی دارد وهمه در درونشان یک کلمه اسرار آمیز دارند که درانتظار التماس دیگرانند.!!!!

آه به کجا میتوان رفت ؟  البته توضیح دادنی نیست ، زندگی همین است وبه هرکجا بروی آسمان یکرنگ وابروباران وبرف یکسان میبارد........

بامن صحرایی از صحرا بگو ، قصه دلتنگیم ، تنها بگو ، با من اما خالی ازهر کینه باش ، یک آسمان آیینه باش .خسته امروزم ، از فردا بگو .

ثریا ایرانمنش . شنبه 11/5/2013/ وروز تولد نوه عزیزم .RYAN

استاد

نامش یعقوب بود ، اما یک نام شیرین وکوچکتری برای خود انتخاب کرده تا بیشتر به مذاق مردم خوش بیاید ، اصل او از یهودیان مهاجر بود ، همه فامیل او تو درتو وبا یکدیگر ازدواج کرده بودند ، این یکی از ازدواج گریخته وگرد کارهای خود بود .

از جوانی راه نیرنگ وفریب را یاد گرفته وهمه زندگیش از راست ودروغ انباشته شده بود، یک زندگی دیگر هم داشت که ازچشم همه پنهان بود واتفاقات زمان بطور عجیبی دست به هم داده در پنهانی ادامه میافت .

درسالهای جوانی ، زنی را کشته بود چون آن زن بدبخت دیگر میل نداشت تا ابد  معشوق وخدمتگذار او باشد وداستان را فورا پنهان ساخته دیگری را بجای او به زندان بردند ، دختر جوانی را فریفت با او نامزد شد وبکارت اورا ربود وسپس اورا رها کرد ، هنگامیکه دخترک بینوا توانست نامزد دیگری بیابد وبخانه بخت برود ، شبی اورا از راه محل کارش ربود وکتک مفصلی باو زد وسپس اورا درمیان یک بیابان تاریک رها ساخته وخودش رفت ، معلوم نشد آن دختر بینوا چگونه توانست خودش را به جاده اصلی برساند وجلوی یک اتومبیل را بگیرد وبخانه اش برگردد آنهم با بینی شکسته ودهان خون آلودش  با زن شوهر داری که شوهرش از مردان دست اندر کار رژیم بودن روی هم ریخت واز طریق او توانست خودش را دراداره امنیت آن زمان جا بیاندازد ، شغل او از بین بردن کسانی بود که میبایست بیصدا سکته کنند !

عاشق نوازندگی بود ویک تنبور همیشه به دست داشت وعکسهای قلندر واری میگرفت با دو چشمی که مانند مار میگزیدند ، چشماهایش ر ا نیز با لنز پوشانده بود .

گمان نکنم هیچگاه احساس ندامت  میکرد ساعتها میتوانست وراجی کند وبا کلماتی آرام طرف مقابل را مجاب نماید وبا یک تصویری از بیگناهی وبی پناهی  خودارائه دهد .

کمتر کسی از زندگی خصوصی او خبر داشت یک فورمول را در یک قالب ریخته وبه همه روزنامه ومجلات ورسانه های خبری میداد ، پدرش فلان بود ودر فلان شهر به دنیا آمده بود واز چهار سالگی نبوغ در چشمان او دیده میشد !!! وغیره .... این فورمول ونوشته درهمه جا یکسان دیده میشد /.

اطرافیانش را مشتی چاقوکش وآدم کش وقاچاقچی گرفته بودند اورا روی شانه های خود حمل میکردند وبه زور بخورد مردم میدادند ، لقب برایش میگذاشتند هرروز چهره اش کریهه تر میشد آنرا به دست جراحان زیبایی داد وسر انجام پیری بر او غلبه یافت وچهره ای از اوساخت نفرت انگیز نگاه کردن به آن چهره وآن تصویر به انسان حال تهوع دست میدهد نه ترحم > در بازی قمار یکه تاز بود وخوب میتوانست ورق هارا درگوشه آستینش پنهان کند وطرف را خلع صلاح کرده وبخاک سیاه بنشاند ، زندگی او از راه پا اندازی وقمار وخوردن اموال دیگران میگذشت ، به زور خودش را درتالارهای بزرگ جا میداد تا مثلا > کنسرتی< را به اجرا دربیاورد وهمیشه هم ناکام بر میگشت ،

حال که درستکاران جایشان در مذلت وبدبختی است  او بر اوج اقبال نشسته است وحقوق حقه همه را پایمال میکند درحال حاضر از نردبانهای ظلم وستم بالا میرود آنهم با آن چهره کریهه وغیر قابل دیدن.

وای بر ملتی که او > استاد> یگانه باشد بیچاره استادان واقعی به زیر خاک رفتند واین جانور که حال درکسوت یک پیر مرد شرور همه جا جولان میدهد هنوز به کارخویش مشغول است، اینها تنها شمه ای از کارهای او بودند  درزیر پرده چیزهای دیگری نیز پنهان است درحا ل حاضر به همان کار سابق خود دراداره امنیت ادامه میدهد وکسانیرا که باید درخارج دچار سکته قلبی شوند او سکته میدهد! درداخل هم کارش چندان بد نیست با  لباسهای مارکدار گرانبها وکفشهای دست دوخت با صبحانه خامه وعسل ونان برشته که هرصبح به درخانه اش میفرستند ، وهنوز آن تنبورک را دردست دارد وبه آن تکیه میدهد مانند یتیمی که به یک ستون بند آویز  است . حال آن چهره مرا بیاد تصویر دوریان گری نوشته " اسکار وایلد " انداخت همه جنایتهای او درروی چهرهاش نقش بسته است آنهم بطرز وحشتناکی ، هر خط نشان یک جنایت است .

این نوشته را از روی یادداتشهای ( شمیم) گرد آوری کرده ام . ثریا.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

برای چی؟

صبح زود بود که صدایش را ازگوشی تلفن شنیدم ، از راه دوری بود ،پرسید :

تو اینهارا برای کی وچی مینویسی؟ که خود شب دردربکشی وبقول خودت یک رنج مضاعف را بر دوش خود بگذاری ؟

گفتم ، نه ! نمیدانم  ، فکر کردم بهر روی من گوشه ای از تاریخ تاریک وروشن آن سر زمین بوده ام بعضی چیزهاست که باید روشن شود !

پرسید ، برای کی روشن شود ؟ آن مردمی را که تو بخیال خود یک ملت مینامی ، در واقع ، ملتی نیستند ، قبیله هایی میباشند که از راههای دور گرد هم جمع شده اند با افکار خود ، با رسم ورسومات وسنتهای پس مانده وبا زبان خود حال میل دارند تشکیل یک ملت واحدرا بدهند ، درعین حال بخون یکدیگرتشنه اند، این ژاندارک ها که ظاهری معتدل دارند عاقل وخونسرد مینمایند باید در انتظار  جنبه های غیر منتظره شان نیز باشی ، تو نباید با همان شعور ذاتی خود در باره آنها قضاوت کنی ، قومی از اقوام ، مغول ، ترک، یونانی ، عرب ، کرد،  وغیره .... نوادگان تیمور لنگ ونوادگان شمر وعمر وعثمان اینها همانها هستند ، همان خون اجدای را در رگهایشان دارند ، بیخود نبود که درآن زمان دولت فخمیه ارباب بود واجازه نفس کشیدن را بکسی نمیداد مگر منابع زیر زمینی را دو دستی باو تقدیم کنند ، آنها خوب میدانستند با چه موجوداتی سرو کار دارند ،

امروز در روزگار ما مردان دیگر نمیتوانند بدان گونه که ما ازآنها انتظار داریم خودرا درجامعه وبا آن وفق بدهند وزنان نیز به دور خود میگردند ، اگر یک زندگی خوب ولبریز از منابع سر شار وبقول اینوری ها بورژوایی به آنها بدهی بکلی فراموش میکنند که باید برای حق وحقوق خود بجنگند تا آنر ا به دست بیاورند ، تازه چه چیزی را به دست آورده اند > زور مردان بیشتر است هیچ مرد خردمندی دیگر نمیتوان یافت تا به راستی مر د ومردانه برای رفاه ملتی گام بردارد ،شاه را مردانش ، همان مردانی که او به آنها تکیه کرده بود و" دوست " میپنداشت فراری دادند و، همه خیانتکار از آب درآمدند ،کم کم پرده ها بالا میروند وهمه چیز عیان میشود ، هیچ چیز گم نشده وهیچ چیز هم فراموش نمیشود . آن شاه روشن بینی که آنچنان بی پروا در آخرین روزهای سلطنتش سخن میگفت میدید که طوفان فرا میرسد وسر زمینش مانند تخته پاره هایی روی آب سر گردان وویلان میشود ، او باخود میگفت ، وقتی طوفان سر برسد من دیگر رفته ام  ، وامروز این شاهان بی تاج وتخت چیزی غیراز همان تخته پاره های روی آب نمیبینند شاید کمی غنیمت برایشان بیاورند اگر چه طوفانی دیگر آنهارا نیر بغلطاند .

سعی کن جنبه های خوشی آن روزهارا جدا کرده وبنویسی ،

پرسیدم ، کدام خوشی ؟ من هنوز نمیدانم خوشی چه طعمی دارد ، اما طعم ظلم وریاضت وتجاوز را زیاد چشیده ام . با آن مردمان نمیتوانستم همراه باشم نه با آنها ونه با ریاکاری هایشان ورندی ها وزیاده خواهی هایشان ، بازهم مینویسم .

ثریا ایرانمنش /پنجشنبه /9/5/2013 میلادی /برابر با 19 اردیبهشت 1393 شمسی

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

تصویر

هربار که مینویسم ، همه شب درد میکشم ، یادآوری خاطرات گذشته چون زهر درجانم و موی رگهایم میدود ، از اینهمه نامردمیها وبیشرمیها دیگر خسته ام. هنوز لازم است بنویسم ، دفترچه های زیادی بجای مانده که باید آنهارا خالی کرده سپس به دست آتش بسپارم ،

شب گذشته بیاد معشوق قدیم وآنکه اولین بار سر راهم ایستاد واولین بار دستم را گرفت واولین بوسه را برگونه ام زد ، بخار خاطراتش در مغزم دوید ، میل داشتم خودم را تخلیه کنم  با فشار یک دکمه روی " گوگل " اورا یافتم ، آوف درست تصویر دوریان گری همان تصویر واقعی او جلوی چشمانم نشست . سرنوشت حکم رانده بود ،  چهره انسانی او تبدیل به یک موجود کریهه با چشمانی که مانند دومهره پلاستیکی  درحلقه میدرخشیدند ، هنوز غول درونش درغوغابود وچه بسا هنوز با خرطومش در تاریکهیا زندگی را میمکید . اوف ، او هم مانند فر آورده های امروزی شکل وقیافه وخصلت خودرا ازدست داده بود ، چند عکس قدیمی را چندین بار تکرار کرده بود وآخرین آنها ، آوف ، چه خوب شد که رفتم .

اولین بار که اورا درآغوش دیگری دیدم برایش نوشتم :

آنشب که ترا با دگری دیدم ورفتم/ چون مرغ شب از داغ تو نالیدم ورفتم/ آغوش تو چون محرم راز دگری بود/ پیوند دل از عشق تو ببریدم ورفتم/  این باد که باز است برویت دراین باغ /آن خرمن گل را بتو بخشیدم ورفتم/

وچه خوب شد که رفتم . رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر. وچه رخساری دیدم .همان عکس معروف دوریان گری.

چهارشنبه .هشتم ماه می 2013 میلادی

اشعار بالا : از ابوالحسن ورزی

-------------------------

دوست دارم شمع باشم ودردل شبها بسوزم/ روشنی بخشم میان جمع وخود تنها بسوزم /

شمع باشم واشک بر خاکستر پروانه ریزم /یا سمندر گردم ودر شعله بی پروا بسوزم/

لاله ی تنها شوم دردامن صحرا برویم / کوه آتش گردم ودر حسرت دریا بسوزم /

ماه گردم درشب تار سیه روزان بتابم /شعله آهی شوم خود را زسر تا بسوزم /

اشک شبنم باشم وبر گونه ی گلها بلغزم / برق لبخندی شوم درغچه لبها بسوزم/

یا زهمت پر بسایم بر " ثریا" همچو عنقا / یا بسازم آن قدر با آتش دل تا بسوزم / .......... ثریا ایرانمنش /

 

ص 18

آخ ...زمانی فرارسید که احساس کردم ، همه آن آدمها درآن خانه مانند یک زهر کشنده دروجود م راه یافته اند ودهانم را تلخ کرده وحال تهوع بمن دست میدهد ، همه وارفته ، مانند جسد ، آن نشخوار کنندگان زندگی که هوارا نیز سنگین کرده بودند ، همه تهی از اندیشه ، همه دریک پرده پندار پوشیده از افکارتیره ، همه گنده گنده وتکیه به ارواح وگور رفتگانشان داشتند ، راست یا دروغ ، پیرمرد درهر شهری زنی ویا ضیغه ای گرفته بود وچندین توله به دنیا سر داده بود ، واین آخری بموقع سر رسید زمانی رسید که پیرمرد دیگر رمق نداشت اما همچنان آب دهانش از گوشه لبانش به زمین میچکید. این قوم ظالم در پرده وعیان مرا مینگریستند که چگونه دست وپا میزنم ، به اطاقم برگشتم تمام روز بدون خوردن لقمه ای غذا دراطاقم ماندم ، نه ، من نمیتوانستم به همراه مادر بشهری برگردم که آنرا درکودکی پشت سر نهاده بودم ، همه آدمهای آنجا نیز برای من غریبه بودند ،باید یک شلوار بلند میپوشیدم با یک چارقد سفید ویک چادر، ودرگوشه ای از اطاق مینشستم وبه تلاوت قران مشغول میشدم ، تنها تفریح من رفتن به گورستان در شبهای جمعه میبود ، درآن شهر خاک گرفته وتنها کاری که میتوانستم بکنم به مسجد مشتاقیه بروم ودرنماز دست جمعی شرکت کنم ، سپس در گوشه ای بنشینم وبه دوخت ودوز یا بافتنی مشغول شوم تا پرنس از راه برسد ، یک پرنس که چند ملک وآبادی دارد وسه برابر سن من وبرای جوجه کشی مرا درکنج خانه زندانی نماید ، نه مادر ، مرسی از لطفی که درحق من مینمایی ومرا به خورشید خود نزدیک میکنی سپاسگذارم بگذار درهمین آسمان کدر تنها دور خودم بگردم احتیاجی به خورشید تو ندارم .

همه شب گریستم گویی اشگ تنها مونس زندگی من بود با پوچی  وبی توش وتوان این مردم احمق که مرا در زندگی میخکوب کرده بودند کاری نمیتوانستم بکنم ، باید خودرا نجات دهم  ، باید آن خانه لعنتی را ترک کنم ، آنها گاهگاهی بیادم میاوردند که صاحب اختیار خانه میباشند ، حال من بزرگ شده ورسیده مانند یک میوه تازه دهانها باز شده بود برای بلعیدنم .

فریاد کشیدم ، نه ! هیچگاه  دردهان شما جای نخواهم گرفت ، فریادم همه خانه را به لرزه درآوردبس است ، مرا خفه کردید ، من حق زندگی دارم شما هوای پاک وتمیز را فرو بردید وآنرا مسموم ساختید .حال میل دارم پنجره هارا باز کنم ، حیوانات ، بروید بخوابید ومرا راحت بگذارید ، چراغها ناگهان همه روش  شدند ، فریادم تا پله های اطاق بالا که پیر مرد درانجا میخوابید ، رسیده بود ،

آنها کاری نداشتند ، درآسایش خودشان لم میدادند وچرند میگفتند سقز جویدن آن زن لعنتی همه گوشتهای تن مرا فرو میریخت ، آنها ، آن نره خران تازه بلوغ یافته با نیش هایشان که آب از آن فرو میریخت  دربرابرم ایستاده بودند ، نه نه، هیچگاه شما نمیتوانید مرا بخورید فریادم چو تیری بسوی آنها میرفت ، حال میدانستم چگونه باید خودمرا رها کنم ومیدانستم چگونه باید زنجیرهارا پاره کرده وفرار را برقرار ترجیح بدهم ، مادر پر رنج برده بود ودیگر تحمل بار مضاعف را نداشت ، او تصمیم خودرا گرفته چرا که دیگر شهامتی دراو باقی نمانده بودحال میخواست به گدایی مهربانی فامیلش برود ودرمیان آنها خودش را پیدا کند ، آه...بدا بحال کسانی که از پا می افتند بگذار تاسبزه برخاکشان بروید ، بگذار خاموش بمانند ، من هنوز جوانم ، زنده ام وزندگی را درپیش دارم، بازوانم قوی ومشتهایم پر قدرتند ، میروم به دنبال همان جوجه کمونیست وسعی میکنم حرفهایش را هضم کنم با او میسازم کاری به افکارش ندارم .او راه خودش میرود ، آری ، باو خواهم نوشت که درانتظارت نشسته ام برگرد.

بقیه دارد .......                                             ثریا ایرانمنش 9/5/2013/میلادی

ص 18

آخ ...زمانی فرارسید که احساس کردم ، همه آن آدمها درآن خانه مانند یک زهر کشنده دروجود م راه یافته اند ودهانم را تلخ کرده وحال تهوع بمن دست میدهد ، همه وارفته ، مانند جسد ، آن نشخوار کنندگان زندگی که هوارا نیز سنگین کرده بودند ، همه تهی از اندیشه ، همه دریک پرده پندار پوشیده از افکارتیره ، همه گنده گنده وتکیه به ارواح وگور رفتگانشان داشتند ، راست یا دروغ ، پیرمرد درهر شهری زنی ویا ضیغه ای گرفته بود وچندین توله به دنیا سر داده بود ، واین آخری بموقع سر رسید زمانی رسید که پیرمرد دیگر رمق نداشت اما همچنان آب دهانش از گوشه لبانش به زمین میچکید. این قوم ظالم در پرده وعیان مرا مینگریستند که چگونه دست وپا میزنم ، به اطاقم برگشتم تمام روز بدون خوردن لقمه ای غذا دراطاقم ماندم ، نه ، من نمیتوانستم به همراه مادر بشهری برگردم که آنرا درکودکی پشت سر نهاده بودم ، همه آدمهای آنجا نیز برای من غریبه بودند ،باید یک شلوار بلند میپوشیدم با یک چارقد سفید ویک چادر، ودرگوشه ای از اطاق مینشستم وبه تلاوت قران مشغول میشدم ، تنها تفریح من رفتن به گورستان در شبهای جمعه میبود ، درآن شهر خاک گرفته وتنها کاری که میتوانستم بکنم به مسجد مشتاقیه بروم ودرنماز دست جمعی شرکت کنم ، سپس در گوشه ای بنشینم وبه دوخت ودوز یا بافتنی مشغول شوم تا پرنس از راه برسد ، یک پرنس که چند ملک وآبادی دارد وسه برابر سن من وبرای جوجه کشی مرا درکنج خانه زندانی نماید ، نه مادر ، مرسی از لطفی که درحق من مینمایی ومرا به خورشید خود نزدیک میکنی سپاسگذارم بگذار درهمین آسمان کدر تنها دور خودم بگردم احتیاجی به خورشید تو ندارم .

همه شب گریستم گویی اشگ تنها مونس زندگی من بود با پوچی  وبی توش وتوان این مردم احمق که مرا در زندگی میخکوب کرده بودند کاری نمیتوانستم بکنم ، باید خودرا نجات دهم  ، باید آن خانه لعنتی را ترک کنم ، آنها گاهگاهی بیادم میاوردند که صاحب اختیار خانه میباشند ، حال من بزرگ شده ورسیده مانند یک میوه تازه دهانها باز شده بود برای بلعیدنم .

فریاد کشیدم ، نه ! هیچگاه  دردهان شما جای نخواهم گرفت ، فریادم همه خانه را به لرزه درآوردبس است ، مرا خفه کردید ، من حق زندگی دارم شما هوای پاک وتمیز را فرو بردید وآنرا مسموم ساختید .حال میل دارم پنجره هارا باز کنم ، حیوانات ، بروید بخوابید ومرا راحت بگذارید ، چراغها ناگهان همه روش  شدند ، فریادم تا پله های اطاق بالا که پیر مرد درانجا میخوابید ، رسیده بود ،

آنها کاری نداشتند ، درآسایش خودشان لم میدادند وچرند میگفتند سقز جویدن آن زن لعنتی همه گوشتهای تن مرا فرو میریخت ، آنها ، آن نره خران تازه بلوغ یافته با نیش هایشان که آب از آن فرو میریخت  دربرابرم ایستاده بودند ، نه نه، هیچگاه شما نمیتوانید مرا بخورید فریادم چو تیری بسوی آنها میرفت ، حال میدانستم چگونه باید خودمرا رها کنم ومیدانستم چگونه باید زنجیرهارا پاره کرده وفرار را برقرار ترجیح بدهم ، مادر پر رنج برده بود ودیگر تحمل بار مضاعف را نداشت ، او تصمیم خودرا گرفته چرا که دیگر شهامتی دراو باقی نمانده بودحال میخواست به گدایی مهربانی فامیلش برود ودرمیان آنها خودش را پیدا کند ، آه...بدا بحال کسانی که از پا می افتند بگذار تاسبزه برخاکشان بروید ، بگذار خاموش بمانند ، من هنوز جوانم ، زنده ام وزندگی را درپیش دارم، بازوانم قوی ومشتهایم پر قدرتند ، میروم به دنبال همان جوجه کمونیست وسعی میکنم حرفهایش را هضم کنم با او میسازم کاری به افکارش ندارم .او راه خودش میرود ، آری ، باو خواهم نوشت که درانتظارت نشسته ام برگرد.

بقیه دارد .......                                             ثریا ایرانمنش 9/5/2013/میلادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۲

ص.17

یک شب وحشتناک را گذراندم ، همه شب گریستم ، صبح زود به اطاق مادر خزیدم داشت کتاب میخواند ، سرم را روی دامنش گذاشتم وسیل اشک را جاری ساختم امیدوارنبودم که او دستی بر سرم بکشد ویا حرفی بزند ، سالها بود که درسکوتی رنج آور فرو رفته بود ، سالها بود مانند یک ماشین اتوماتیک بکارهای خانه میرسید وشب هم سرش رابا کتاب ودعا مشغول میداشت ، دیگر از آن زن بلند قامت ، با آن موهای طلایی وچشمان نیلی خبری نبود ، خم شده بود ،  ودر سکوت بمن ودیوانگیهایم مینگریست ، آن زن دیگر! آنکه حال سوگلی حرم شده بود با جویدن سقز تمام روز اعصاب همه را به لرزه درمیاورد وگاهی با پوزخندی چندش آور وبا آن لهجه چند گانه اش میگفت ، ها؟ چه کردی ؟ رفتی دادی آمدی ؟ ، چیزی نداشتم باو بگویم او حقیر تر وناچیزتر از آن بود که من جوابی باو بدهم ، حال امروز از این ستون استوارکه درسکوت به همه چیز وهمه کس مینگریست کمک میخواستم ، اشکهایم بفراوانی روی دامن او میریخت ، کتابش را زمین گذاشت وعینکش رابر پیشانیش چسپاند وگفت :

گویا سرنوشت هم ارثی میباشد ، منهم مانند تو روزی عاشق پدرت شدم زنی بیوه بودم وچند سالی از پدر خوش قد وبالای وزیبای تو مسن تر ، او زن ویکدختر داشت همسرش دختر امام جمعه شهر بود، او بسوی من آمد واو دست مرا گرفت ، هم بخاطر زیباییم وهم بخاطر ثروتم ، با این ترتیب خانواده من بکلی مرا ازخود طرد کردند حتی برادرم نام فامیلش را نیز عوض کرد وهمه جا اعلام نمود که خواهری ندارد ، خواهرانم نیز مرا ترک گفتند ، تنها یکی از آنها که ناتنی است هنوز بامن درتماس است البته این ازدواج اگر به ضرر من تمام شد به نفع برادرانم بیشتر بود ، چون برادر بزرگم همه اموال مرا دردست داشت ، خانوداه پدری تو نیز مارا ترک کردند وهمسرش نیز از او جدا شد دوران این ازدواج نا موفق بیشتراز دوسال طول نکشید ، او زمانی بخانه میامد تا پولی از من بگیرد ودرشکه را بردارد وبه فاحشه خانه ها برود ودرکنار زنان هرجایی به کشیدن تریاک ونوشیدن شراب بپردازد ، ساعتهای متمادی آن اسبهای بیچاره را درکوچه پس کوچه های تاریک شهر نگاه میداشت ، اسب باید تاخت کند ، اسب برای ایستاد ن جلوی یک فاحشه خانه ساخته نشده  ، اسب شاعر است وخوب همه چیز را درک میکند ، حال تنها باقیمانده زندگیم همین چهار اسب وهمین درشکه وآن خانه بود ، آن خانه بزرگ را بیاد میاوری؟ همان که یک پایاب داشت ، شبها وروزها درانجا تک وتنها میگریستم وترا دربغل داشتم ، بخیال آنکه تو حداقل روزی درکنارم خواهی ماند ، او به ولگردیها وشب گردیهایش ادامه میداد ومن هرماه تکه ای ازملکم را یاجواهراتم را میفروختم وپول آنرا روی رف میگذاشتم تا او بردارد وکمتر مشت برسرم ویا شلاق بر پیکرم بکوبد . بلی ازدواج با پدر تو اشتباه بزرگ زندگی من بود ، حال باین روز بدبختی دچار شده ام تو چشمانت را بازکن ودنبال این پسرک جعلق نا مسلمان مرو ، اگر او ترا خواست باینجا میاید وبا احترام تمام ترا خواستگاری میکند وبا خود میبرد نه اینکه دور شهرها راه بیفتی مرا وخودت را به دست ملامت مردم بدهی ، این زنک بی سر وپارا میبینی؟ همه شهررا پر خواهد کرد ونام ترا به بد نامی میکشد ، من به زودی به وطنم ! به زادگاهم برمیگردم ، تو هم اگر میل داشتی بامن بیا ، هنوز خانه ای درآن شهر برایم باقی مانده وهنوز میتوانم دربین فامیل وهمشهریان خود عزت از دست رفته را باز یابم ، ما دراینجا مانند دوستاره کور از منظومه خارج شده گرد هم میچرخیم ، وهمیشه همه کس وهمه چیز مارا تهدید میکند ، باید تا دیر نشده برگردیم .

پس من فرزند یک اشتباه بزرگ بودم ؟ حال تخم این اشتباه باید برگردد بمیان مشتی مردم ناشناس وپر افاده وسخت مذهبی .

بقیه دارد.........                                   ثریا ایرانمنش/سه شنبه 7/5/2013 میلادی

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۲

ص.16

من معمولا سعی دارم وارد جزییات نشوم وکمتر نام اشخاصی را که در سر راهم قرار گرفته اند ویا به هرعنوانی نقشی درزندگیم داشتند ذکر کنم ، ساده نویسی را دوست دارم وآنچه را که اتفاق افتاده تا جاییکه حافظه ام یاری میکند ، باز نویسی میکنم ، الان دفترچه های زیادی روی میزم نشسته اند که باید کم کم آنهارا خالی کنم وسپس دور بریزم ، بسیاری حوادث روزانه که بمن وزندگیم مربوط میشد در آنها نوشته شده است ، اشخاصی که آمدند ، نشستند ورفتند بی هیچ عکس ا لعملی ویا برگشتی

آن روزها آنقدر توانایی درمن بود که یک تنه بجنگ زندگی بروم واز کسی کمکی نگیرم تنها مادرم بود که گاه گاهی از او یک کمک مالی کوچکی دریافت میداشتم ، او هم تقریبا بمن پشت کرده بود.

روزهایی پس از ان دریک زنجیر وسواسی میگذشت ، بزرگ منشی خوب بمن اجازه نمیدا د که مانند مار از کنار هر پرچینی بگذرم وبه هررخنه ای که درآنجا غذا انباشته است سر بکشم  ، آنهم دربدترین ساعاتی که روحم سرگشته وتنم داشت ناتوان میگشت ، تردید جانم را میخورد ، از همه بدتر آنکه یاد آن ( دوست) آن عشق دوران مدرسه در گوشه ای از قلبم نشسته وداشت میجنبد ، نه ، باید اورا برای همیشه فراموش کنم ، باید به مبارزه با او برخیزم ، شبها خواب راازچشمانم میبرید ، چهره اش را درتاریک روشنی شب نشان میداد ، نه ، باید از دستش نجات یابم ، باید اورا به دست فراموشی ابدی بسپارم ، اشکهایم سرازیر میشدند ودلم اورا طلب میکرد ، نه ، نه، سینه ام را خواهم درید واورا بیرون خواهم انداخت ، او باید درپای همان زنان معروف ومردانیکه گرد اورا گرفته اند تا محفقلشان را گرم کند ، بماند ، نه ، او جایی درزندگی آینده من نخواهد داشت ، مغز وقلبم بر آشفته دربرابر چیزهایی که مرا درمیان گرفته بودند ، اول از همه باید راه فراری را پیدا کنم واز آن خانه( منحوس) واز دست آن روسپی وآن پیر مرد هوسباز خودمرا نجات دهم ، مادرم درسکوت سرش را باکتابهایش گرم میکرد بی آنکه به آنچه دردل من ودرروح من میگذرد وآن آتشی که بجانم ریخته بود نگاهی بیاندازد ، او خود رنج بسیارکشیده بود ودیگر میل نداشت رنجهای مرا نیز باخود حمل کند

              بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش / دوشنبه 8/5/2013 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

مادر

هرسال ، اولین یکشنبه ماه می روز |مادر| است ! گویی که مادررا تنها باید سالی یکبار ستایش کرد وهر سال مانند یک مجسمه گرد وخاک اورا گرفت واورا شستشو داد وبرق انداخت وسپس دسته گلی ویا بشقابی شیرینی برای تحفه برد وشاید هم به نهاری دعوتش کرد ؟!.

بهتر دیدم شعری را ازبانوی بی همتای شعر ایران خانم پروین اعتصامی تقدیم همه مادران جهان بکنم ، هرچند  کم کم مادران " یکجنسی " میشوند اما هنوز مادرانی وجود دارند که بر مسند مهر بانی و بزرگواری وبخشش خود نشسته اند

-----------------------------------------------------------------

گیتی ، دمی که رو به سیاهی نهد ، شب است /چشم آن زمان که خسته شود ، گاه خفتن است /

بی من زلانه دور نگردید هیچیک / تنها چه اعتبار دراین کوی وبرزن است ؟

از چشم طایران شکاری ، پنهان شوید / گویند با قبیله ما ، باز ، ذشمن است/

جز بانگ فتنه هیچ بگوشم نمیرسد / یا حرف سر بریدن ویا پوست کندن است /

نخجیر گاهها وکمانها وتیرها ست / سیمرغ را نه بیهده درقاف مسکن است /

از خون صدهزار چو ما طایر ضعیف / هر صبح وشام دامن گیتی ملون است /

پیدا هزار دام زهر بام کوتهی است /پنهان هزار چشم بسوراخ ورزون است /

هر نقطه را که بدیده تحقیق بنگرید / صیاد را علامت خونین به دامن است /

ازلانه هیچگاه نگردید تنگ دل /که اینخانه بس فراخ وبسی پاک وروشن است/

با مرغ خانه ، مرغ هوارا تفاووتی است / بال وپر شما نه برای پریدن است /

مارا به یک دقیقه توانند بست وکشت / پرواز وسیر وجلوه ، زمرغان گلشن است /

تلخ است زخم خوردن ودیدن جفای سنگ /گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است /..........شادروان بانو پروین اعتصامی.

                                               یکشنبه 5/5/2013 میلادی/ثریا ایرانمنش .اسپانیا

 

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

ص.15

شرکت نفت آبادان

بهار بود ، هنوز بنفشه ها در با غچه ها میرقصیدند  وپرندگان بر شاخه ها آواز میخواندند ، هوای دلپذیری بود ومن تنها به سعادتی میاندیشیدم که آنرا از دست داده بودم !

نامه ای از او دریافت کردم که نوشته بود :

من برای بیست وچهار ساعت به آبادان برگشته ام ، اگر هنوز عشقی دردلت هست بیا وسرنوشت خودرا به دست من بسپار ، دوستی دراینجا دارم که میتواند بما کمک کند تا ازدواج کنیم وبا هم برگردیم ، بکجا ؟ به کویت ؟! ابدا ، فکرش را هم مکن .

با اینهمه فورا بلیط هواپیما خریدم وبسوی آبادان حرکت کردم ، او با یکی از یارانش که مردی لاغر با بینی بلند وخنده های بی معنی وصورتی کشیده که  گویا درزندان با او آشنا شده بود ، دریک مسافر خانه حقیری جای گرفته بودند  مردک با آن پک وپوزه زشت خود سر تا پای مرا ورانداز میکرد وخنده های چندش آوری روی لبان کبودش جای داشت ،  باز هوای شرجی وبوی گند نفت داشت مرا خفه میکرد ، با اینهمه عشق بود که مرا بسوی او کشاند خودرا آغوشش افکندم وگفتم ، آمدم ، ناهاررا قرار بود با همان دوست که ناخدای یک کشتی وظاهرا قدرتی هم بین مردان آنجا داشت در رستوران شرکت نفت صرف کنیم ،  او یکی از مردان ارامنه بود که از قدیم یکدیگرا میشناختند  ته ریشی بسبک ناخدای کشتی برصورتش نشسته بود وکمی سرد برخورد با او چندان برایم جالب نبود،  رستوران درخیابان اصلی قرار داشت ، کمتر ایرانی درآن اطراف دیده میشد، یک تابلو درروی دیوار کنار درب وردی رستوران بچشم میخورد :

                " مخصوص اعضاء "

ورود سگ ، وسیاهان بومی وایرانیان غیر عضو، ممنوع است !

من برگشتم  آب دهانم را روی زمین انداختم وگفتم من باین مکان وارد نمیشوم وناهار هم میل ندارم ، من بر میگردم ، آن دوست  ارمنی که نامش در معنا " جنگ " بود  از این حرکت من جا خورد ایستاد وسر تا پای مرا ورانداز کرد وبی آنکه حرفی بزند ، مارا به روی عرشه کشتی خود برد وبا چند ساندویج وکمی آبجو از ما پذیرایی کرد، آن تابلو مرتب جلوی چشمانم میرقصید ، به او گفتم من با طیاره غروب برمیگردم بوی بدی بمشامم میخورد ومیلی هم ندارم با تو به آنسوی دریا سفر کنم وهرچه وهرکس را دارم پشت سر بگذارم ، نه عزیزم ،  اینجا هم میلی بماندن ندارم ، گشتی در اطراف شهر زدیم خانه های شیک مخصوص " اعضا" را دیدیم "بریم " و بوارده" که کار مندان وکارگران شرکت  نفت درآنجا زندگی میکردند  ، همه  گونه وسایل درانجا دیده میشد اززمین تنیس تا زمین اسب سواری ، اتومبیلهای آخرین مدل و کلوپ شبانه ورقاصه های ارمنی که درآنجا میرقصیدند ، نه ، جانم ، جای من اینجا هم نیست ، دارم خفه میشوم هوا سنگین است  من احتیاج به هوای آزاد دارم  میلی هم ندارم درزمره سگهای ولگرد قرار بگیرم ودررستورانهای بوگرفته ونکبت معمولی غذا بخورم ویا در یک خانه دورافتاده دریکی از محله های پایین شهر زندگی کنم وهروروز تماشاچی خانمها وآقایانی باشم که با لباسهای سفید مخصوص بازی تنیس و راکت به دست از این سو به آن سو درحرکتند ، اگر چه بازی را خوب بلد نباشند ! ، من یک دختر کوهستان هستم وجایم درکنار آبشارها کف کرده ودامنه کوه میباشد نه درمیان بوی گند مشتی آدمهایی که حاکم بر سر زمین منند وهمه چیز را اختصاص بخودشان داده اند ، نه ، اینجا  ونه آنسوی خلیج ، جای من نیست  ، اگر مرا دوست داری ، تو برگرد  ، بانتظارت میمانم ، آخرین دیناری را که درجیب داشتم خرج کرده بودم.....

وهمان شب برگشتم ، خسته ، رنجور ، عصبی وکارم را نیز ازدست دادم.

بقیه دارد............                                             ثریا.

 

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

ایران

کام دیگران !

گر دلنوازی میکنی ، آهنگ ویرانی چرا ؟ / ورشعله بازی میکنی با مصلحت دانی چرا؟ /هر دم به رنگی نو به نو ، برجان نهی داس درو/ کشتی بکش رفتی برو ، این گربه رقصانی چرا؟

---------------------------------- ف. خانلری

در یکی از سایتهای بروز شده ، خواندم که جنابی درفرمایشات خود افاقه فرموده اند که : ما اول مسلمانیم ، بعد ایرانی !

در حالیکه درهمین شهرک  مردی ارمنی که یک مغازه داشت میگفت :

من اول ایرانیم ، بعد ارمنی .

جای بسی تاسف ودرد است که بچه مسلمانی از راههای دور واز گروههای مختلف و دهکده ها ودهات اطراف ناگهان به مقامی برسد که این چنین سخن بگوید وما هنوز درخواب غلفت درانتطار شهزاده سوار با اسب سپیدیم.

روز گذشته از سپور محل پرسیدم : کجا میتوانم نوارهای موسیقی را خالی کنم ؟

گفت : چه نوارهایی هستند ؟ گفتم نوار موسیقی به زبان من  ، با سازهای وطنم وآوازهای خوانندگان هموطنانم وشعرای سر زمینم ، پرسید چه زبانی است؟

گفتم زبان شیرینی پارسی ، پرسید پارسی کجاست ؟ گفتم ایران ، گفت : هان ، هان ، بمب اتم؟

امروز  نمیدانم با اینهمه نوار که دریک چمدان وگوشه اطاقم نشسته چکار میتوانم بکنم ؟ آیا همه شعرا ، خوانندگان وسازهای وسوزگذاهای آنهارا به یکباره درون سطل اشغال بریزم ؟ شاید این کاررا کردم . آنهم هنگامیکه میشنوم اول مسلمانیم سپس ایرانی ، دیگر باید فاتحه همه چیز را خواند.

دوباره برگردید به سر قبر آقا وسماور خودرا روشن کنید وچای دیشلمه با تخمه وآبگوشت وپیاز را بادست بخورید وبرای ارواح رفتگاه فاتحه بخوانید منجمله ایران .

حال میفهمم چرا مرحوم رهی معیری آنهمه مردم گریز بود ، تنها دوست ویار ویاروش مرحوم "دشتی" که با هم انس والفتی دیرینه داشتند ، وچرا آنهمه دردکشید .

امروز حال رفتگان را میفهمم ، امروز درد دیگرانرا احساس میکنم ، آنهمه زحمت ومرارات برای آنکه سر زمین پهناور ایران را به دست مشتی جاهل بیسواد وقران خوان مسجد بسپارید ، اقایان ، زهی تاسف .

تمام . ثریا ایرانمنش / جمعه .3/5/2013 میلادی /

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۲

ص.14

ظاهرا کمی تند رفته ام ، گوشمالی شدم .

آخ ایکاش درآن قلمروی که هیچکس نمیداند وما هم نمیدانیم کجاست ، جایی باشد تا دوباره انسانها بتوانند باز با کسانی را که دوست میدارند روبروشده وباهم با یکزبان سخنانی را که فراموش کرده وهمه مهربانیهارا به یکدیگر بدهیم .

--------------------------------------------------------------

امروز من درجستارهای کورمال اندیشه هایم همه چیز وهمه کس را بهترمیتوانم ببینم ، زمانی نه چندان دور چشمانم را به روی همه کس وهمه چیز بسته بودم میلی نداشتم درمیان مردمی که نمی شناسم زندگی کنم ویا باآنها هم آواز باشم ، آنها هم چندان شتابی نداشتند ، آن روزها که با " او" برخورد کرده بودم گمان میبردم مرد بزرگی است درحالیکه تنها ادای یک فیلبان را درمیآورد  وبرگردن فیل نشسته ومیل داشت مرا تربیت کند ! برای چه کاری ؟ برای یکمشت ابله ؟ چشم ودلم سیر بود و روحم سخت گرسنه برای آنکه پناهم باشد باو آویختم کسی بود مانند همه ، نه جدا از همه با همان کوته فکری ها وزرنگیهایی که به درستی آنهارا نمی شناخت .

امروز نمیدانم خوشبختم یا نه ، میلی ندارم چیزی را دوباره بسازم هرچه را که بنا کنم وبال گردنم میشود ، مانند نوارها کتابها ! احتیاج به فضا دارم ، احتیاج به هوای تازه واکسیژن دارم که تاروزی که زنده ام درآن جولان بدهم دراین جنگل امروز میان اینهمه آدمهای جور واجور چپ میروم راست میروم کج میروم وزمین میخورم تنها مواظب گردنم هستم که خورد نشود.

باندازه کافی با بدخواهی ها وکینه ها آشنا شده ام اما دیگر در همان لاک بی اعتنایی خودم فرو رفته میلی ندارم که کسی برایم هورا بکشد یا کف بزند ، برای اینکار باید مصالح فراوانی داشت ، باید جایزها را از پیش رزرو کرد آنروزها هنوز مغزم نتراشیده ولبریز از داستهای احمقانه وپاورقیها ی ناقص ترجمه شده بود ، امروز خود به آگاهی رسیده ام حماقتهارا درمیبابم کهنه ها را که درقدیم دوست ویار میخواندم به دورریختم ، حال یکه وتنها مانند  "خدا" جلو میروم ، باید بت هارا شکست.

بقیه دارد......                                     ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 2/5/013

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۲

ملکه

سرو صدای بیرون زیاد است ، باخت رئال مادرید چندان به مذاق مردم اینجا خوش نیامده است ، روی صندلیهای کفا فه نشسته اند وبحث میکنند ، هوا دوباره گرم شده وباید پنجره هارا باز گذاشت . زنی در اطاق پهلوی من با کفشهای پاشنه بلندش راه میرود ، قدم میزند ، بالجبار ازتخت بیرون آمدم ونشستم به تماشای تاجگذاری روز گذشته در هلند .بیاد شکوه وجلال وعظمت تاجگذاری خودمان در تخت جمشید افتادم ، شنل ساده وآبی رنگ ملکه جدید ابدا قابل مقایسه با شنل مخمل مروارید دوزی ملکه سابق ایران  نبود ، شاه تنها جنبه تشریفاتی را دارد ، ایکاش ماهم شاهی وملکه ای داشتیم ! خوب اگر خوب است پس چرا ما نداریم ؟ واگر بد است چرا شما دارید؟ ........

از قضای روزگار ، من همه ملکه هارا دوست میدارم بخصوص این ملکه عرب را ،  یا بقول خودشان " شیخه"عجب زیبا وخوش پوش است ؟ با سه تن طلا والماس وزیبایی وآن عمامه اش چشمهارا خیره ساخته بود ، پرنس وپرنسس خودمان را ( ببخشید ) اسپانیارا بیشتر ازهمه دوست دارم ، خیلی خودمانی وبقول معروف خاکی هستند این بیخوابی هم بدجوری افکار مرا آشفته کرده است .خوب بریم سر اصل مطلب.

درگذشته مصر پادشاه داشت / ملک فاروق / بیچاره امروز به چه بدبختی گرفتار شده است.

افغانستان پادشاه داشت / محمد ظاهر شاه/ آنجا هم دست کمی از ما ندارد

ایران پادشاه داشت / محمد رضا شاه پهلوی/آه نگو که دلم خون است

اتیوپیا پادشاه داشت / تایلند پادشاه داشت/معلوم نشد کجا رفتند

مراکش پادشاه دارد / حسن ششم /آنها خودینید

اردن هاشمی پادشاه دارد ! ایضا

وهمچنان اگر خاکبرداری را ادامه دهیم میفهمیم که چه سر زمینهایی پادشاهی داشتند وحالا زیر بار فلاکت وبدبختی دارند جان میدهند وعده ای نامعلوم برآنها حاکمند .

خوابم نمیبرد باخود فکر کردم ! خوب میشود مثلا یک تاج بر سر احمدی نژاد گذاشت ویا مشایی اگر آنهارا دوست ندارید خوب صادق خان طبا طبایی هستند از یک خانواده معروف ومحترم وریشه دار!  بگذارید ما هم حسرت به دل نمیریم و اینقدر نان خودرا با حسرت پشت شیشه پنیر دانمارکی وهلندی وسوئدی وبلژیکی وانگلیسی وووووونمالیم  وبا دل درد آنرا بخوریم ، هان ؟ عقیده شما چیست ؟

امیدوارم درانتخابات آینده ایران همه رای ها به صندوق شاهی بروند؟!!!!!!

ثریاخانم پرحرف .

 

روح گرسنه

آه.........

چه روز خوشی !

نه به کودکان گرسنه میاندیشم ، نه به خاطرات قدیمی

آیینه ها همه برق میزنند ، تصویرها را درخودشان

جای داده اند

آدم ها دیگر هراسان نیستند

برای تصویر خاموشی خود ، دریچه هارا

باز کرده اند

در رویای یک سیب ، درکنار یکدرخت خشک

بانتظار نشسته اند

ما ؟ ما؟ در حلقه های سربی سخت ویخ زده خود

هیچ دردی نداریم

زنده باد دود یک سیگار ! نیمه سوخته

درون یک استکان

سر گردانیها تمام شدند

آنهارا درون یک شیشه نهادیم

شیشه ای مملواز نیزه های تیز

کلمه ها ، ویرگولها ، مملو از غرابتی

مدفون درهشیاریند

من به دنبال یک جنازه میگردم

جنازه ( خدا) ،

میخواهم آنرا بردوشم حمل کنم

برای موجودیت خود

آه ...شانه ام کو ؟ آیینه ام کجاست

قوطی سرخاب سرخم کجاست

باید چهره کهرباییم را رنگ کنم

تا د شمن نداند که.....من سردم هست ، یا گرسنه ام

---------------------------

ثریا / اسپانیا/