یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

جاده

ساعت پنج صبح است ، شب گذشته روی کاناپه خوابم برد ، مانند هر شب ، وبعضی اوقات تنها بودن وساده زندگی کردن هم لطف خودرا دارد ! میتوان هرجا که میل داری بخوابی وهرچه را که میلت کشید بخوری ویا بنوشی ، روز گشذته در این فکر بود که دیگر هیچگاه نخواهم توانست اتومبیلی را زیر پاهایم بگذارم وهرجا که میل دارم بروم ، هیچگاه دیگر نمیتوانم از پیچ وخم یک جاده پردرخت وکنار یک جویبار رد شوم ، هیچگاه  دیگر کسی نیست که دستهایم را دردستهایش بگذارم وزندگیم را باا وتقسیم کنم ، همه رفتند ، همه رفتند ومن در یک نقطه که به چند راه ختم میشود ایستاده ام ، از دور  به راهها مینگرم همه راهها بسته اند ویا تابلوی ورود ممنوع  دارند ، تنها یک جاده باز است ، وآنهم جاده نیستی .

به اطرافم مینگرم ، به اثاثیه ای که دیگر مانند خودم کهنه ویا بقول دوستی خیلی قدیمی شده اند ، آنچه را که زائد بودبخشیدم تنها چند تکه را بعنوان یادگار نگاه داشته ام ، گلدان کرسیتالی را که عروس تیمورتاش برایم کادو آورد ، گلدان بزرگ کریستالی را که دوستی بمناسبت تولدم آنرا بمن هدیه داد ، شمعدانهای نقره ای که دوستی برای خانه تازه ام فرستاد ، تخم مرغی طلایی که پسرم آنرا برایم از سنگاپور هدیه آورد ، چند عروسک ومجسمه که همه یاگار عزیزانی که آنهارا دوست میدارم ، اینها تا روز آخر با من ودرکنار من نشسته اند ، از میز سنگی  ناهارخوریم بجای میز کامیپوتر استفاده میکنم وروی آن بجای بشقاب ولیوان وکارد .چنگل ، لبریز از دفترچه وقلم  کتاب است ، چه روزهایی روی این میز از میهمانان ناشناخته پذیرایی کردم که امروز دیگر اثری از هیچ یک نیست ،

خانه ام بیشتر به یک هتل شبیه است تا یک خانه ، یک هتل موقت ، که درآن اثری از " من" بچشم نمیخورد بلکه مقداری اثاثیه که تا روز آخر باید از آنها استفاده کنم بیشتر ظروف قدیمی ام را بخشیدم ، لیوانها وگیلاسها را دوون بسته بندی خود بر گرداندم ، دیگر کسی نیست تا برایش در لیوان مخصوص کنیاک بریزم ویا شامپانی !! همه آنهاییکه روزی دوست میداشنتم ، رفتند ، یا پیر وفرسوده درگوشه ای در دریای فراموشی روزهارا میگذرانند ، خدارا شکر که هنوز مغزم کار میکند ، اگر چه گاهی غلط فکر کند !!؟.

هنوز آرزوها دردلم شعله میکشند ، لباسهایم در کاورهایشان درون گنجه خاک میخورند ، پالتوی مینکم را به مرکز درمانی سرطان بخشیدم ( چه حیف نه عکاسی بود ونه خبرنگاری  تا ببیند با چه دست ودلبازی پالتورا درون کیسه زباله به بنیاد " کودکا" دادم وبجایش یک مدال گرفتم ! .....واین است پایان یک زندگی .

هنوز کارهای زیادی درپیش مانده ، باید همه دفترچه هارا خالی کنم ، نوارهارا به دورن سطل اشغال فرستادم ، بیشتر مجله ها ونامه هایم را سوزاندم ، شاید اینهارا هم بسوزانم ، کسی چه میداند ؟

دراین فکرم اگر  آنروز همسر آن جناب تاجر شده بودم ، آیا الان دریکی از خانه های اعیانی او در یک سر زمین بهتری زندگی نمیکردم؟ چه بسا نه ، سرنوشت از روز ازل نقش را برپیشانی مهر میکند فرار از آن میسر نیست هرکجا که بروی سرنوشت قبل از تو آنجا جای گرفته است . زنده باد آزادی.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه .19/5/03

 

هیچ نظری موجود نیست: