پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

سال دوهزارو ده !

سخنی که باتو دارم به نسیم صبح گفتم

دگر ی نمی شناسم ،  بتو آورد پیامی

.................سعدی

دیدن وشنیدن دردهای مردم سر زمینمان دراین روزهاییکه

دنیای خوشیها دارد جشن دوهزار ساله خودرا برپا میکندچندان

تمایلی را دروجودم بیدار نمیکند تا با شور وشر دیوانه وار دیگران

همراه باشم ، بگذار خوش باشند وسرگرم آنها هم بنوبه خود این

دردهارا چشیده ودیده اند امروز میل دارند جبران مافات کنند وروز

به روز زندگی را بگذرانند از جنگها وخون ریزی ها بیزارند وفراری

چه بسا آنها هم تسلیم شده اند ومیدانند که دنیای سیاست  دنیای پر رمز

وپیچیده ای است  وهمه سر نخ ها در دست کسانی است که افکار -

عمومی را هدایت میکنند  ، کسانیکه دولتهارا درمیان مشت خود دارند

لازم نیست نام یکی یکی آنها را ببریم اندیشه ها باز شده وهمه میدانند

بر کسی پوشیده نیست ( همه جا روغن ریخته وبوی بدی میدهد زمین

چرب شده  مواظب باش پایت را درست بگذاری مبادا لیز بخوری ) !

اربابان بزرگی که نامهای مختلفی دارند وغذای روزانه مارا  هر

روز تامین میکنند وما برایشان دعا میکنیم که ( نان روزانه ماراهرروز

بما عطا کن) !

کانالهای تو درتو وپیچ پیچ وگاهی عمیق که بادقت در آنجامحرمانه پیمان

میبندند وبا همدستی  نوکرهایشان که دهان وبدن آنهارا خوب چرب کرده

برایشان ( ماسا ژور ) میفرستند تا تن وبدن آنهارا خوب ماساژ بدهد ،

بجایش سگ های تربیت شده ودرنده را با دادن چند ستاره سرخ وسیاه

ودادن چند طبقه ویک سر پوش  بجان تو میاندازند همه نوشته ها

درهمه جا کنترل میشود حتی مکالمات روزمره ، دیوار موش دارد !

از الف تا میم را میخوانند ، ناگهان نگاه میکنی میبینی در یک مرداب

داری غلط میزنی  واز تو چیز ی بجا نمیماند به غیراز یک یا چندحباب

چند دایره چرب که روی آب پدید آمده است .

هیچگاه نمیتوانی سرت را از آب بیرون بیاوری اگر دهانت را برای

نفس کشیدن باز کنی  سرت را به زیر آب میکنند ختم کلام ،

همه آنچه را که ما نامش را مبارزه میگذاریم ویا انجام میدهیم تنها یک

سر گرمی  است وهیچ دردی را دوا نمیکند تنها باید دعا کردتا زودتر

نابود شوند گاهی از حماقت زورمندان نباید نا امید شد .. کسی چه

میداند ؟ یک مسابقه گاو بازی  با چند گاو نر فربه ، یک دوجین گاو

با رنگهای مختلف  روبروی تو ایستاده اند وچندین نوار رنگی ؛ سیاه

سفید ، سبز ، آبی ، قرمز بر فراز آسمانی دراهتزاز است که خورشید

هیچگاه درانجا غروب نمیکند بقیه گاوها با گردن کج به طویله خود

بر میگردند.

سیاست این است : سهام  بورس ، بانکها ، بیمه ها ، قمارخانه ها ،

فاحشه خانه ها ، میزهایی با روکش سبز وزمینی با فرش قرمز.....

میدان سرخ بانتظار فربه شدن گاوی است .

..........................................................

سال دوهزارو ده برای همه شادی آفرین باد......ثریا.اسپانیا

 

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

لیست سیاه

همان روز ، همان وبلاگ وهمان پرت وپلا ها!!!!!!

.....................................................

آن لیست بلند بالائئ را که محسن مخملباف ( فیلم ساز ) مهاجر ارائه

داد ، مرا بیاد اول انقلاب وانتشار لیست دارائی خاندان پهلوی انداخت

حال نوبتی هم که باشد نوبت دیگران است ودرا ین میان گویا ملتی بنام

ملت ایران وسر زمین ایران وجود ند ارد یک سفره پر برکت پهن است

وهر ازگاهی عده ای ملت سر به زیر همیشه درصحنه را به میدان

میکشند تا خود سوار اسب سپید پیروزی شوند بیچاره  شاه بد نام شد

وپیروزی از آن محمدعلی شاه وآل او گردید واکبر شاه ناکام ومحروم

گوشه ای به عبادت مشغول است تا نوبت او برسد .

تا این رگ سیاه در سینه این سر زمین جاری است همین بازی ها ادامه

دارد وپس از آن هم دیگر .....بهتر از گفتگوراکم کرده به همان وضع

اسفبار خودمان بپردازیم ، خانه پدری برباد رفت دیگر تمایلی نیست که

در باره اش بنویسم .  پایان

یورش

این مردان وزنانی که امروز نا امید وساده دلانه بسوی مرگ میروند

میدانند که اجدادشان قرن ها بیش از اندازه رنج برده اند وامروزنمیدانند

چگونه رفتار کنند چه بسا درروح عده ای از آنها یک زخم عمیق نهفته

باشد آنها بگونه ای تن به مرگ میسپارند که باعث آزار دیگری نشوند

این مردم قرن ها بادرونشان سر وکار داشته اند امروز به چنان اوجی

از نفرت رسیده اند که نه دوست میشناسند ونه دشمن ، تنها مشت های

گره کرده شان را برای پدید آوردن یک دگرگونی به آسمان میفرستند

دگر گونی که آنرا هم به درستی نمی شناسندتنها میخواهند آزاد زنده بمانند

رودر روئیی با این مردم یک شوخی شوم وبیرحمانه است آنها مقاومت

نشان میدهند چیزی ندارند که از دست بدهند تنها خاکشان را زیر پاهای

ناتوانشان احساس میکنند ، وروباهان سیاست این را بخوبی میدانند !

ومیدانند چگونه بی آنکه از بدبختیهای آنها بکاهند بران میافزایند .

اما یک چیز را نمیدانند ، نسل جوان بیدار شده وازا سفا لت وبتون

وخون گذشته وباید مالیاتی را که پدرانشان پرداخت کرده اند پس بگیرند

این خشم دیوانه وار امروز نیست  دیگر نگاهی هم بسوی بشر دوستی

این کهنه لغت ازمد افتاده نمیکنند دیگر درمسابقه های از پیش شکل -

گرفته فرهنگی وادبستانی هنری وادبی وشب شعر نمیروند ، امروز آنها

با غولان طرفند  ولالایی خواند ن برای غول مسخره است .

این غولان از زنان بشدت بیزارند  وبه آنها مانند یک موجود جهنمی

نگاه میکنند درحالیکه در قرون گذشته از زمان فیثاغورت تا آمدن 

پیروان مذهب  درهمه جا زنان درکار واندیشه ها با حقوق برابر مردان

پذیرفته شده بودند ، این مردان خدا بودند که از آنها ترسیدند وجدایی را

سبب شدند این مردان خدا زیر دامن هر زنی یک جهنم میدیدند واز آن

فرار میکردند وجدایی رابر فرق سر آنها نشاندند.

هفدهم دیماه نزدیک است وزنان از بند رسته میدانند که  با طناب

وریسمان دیگر ی به چاه ویل سرنگون نخواهند شد .

با مید پیروزی سر زمین ایران وپیروزی نور بر تاریکی ها ......

ثریا.اسپانیا .......در بستر بیماری !

..........................................................

 

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

گروه پراکنده

آشوبها ، زد وخورده ، تهدیدها ، توهین مانند یک لجن به همه جا

پراکنده میشود سخن رانیها وسخن پردازیها وبازیگری دلقکها دیگر

کار ساز نیستند ایده آلیسم ها نیز حریف این بند گسیختگان نمیشوند

روزی هر کدام برای خود ایده آلی داشتند که دراصل از یک مایه رنگ

گرفته بود ودرعین حال باهم نمیخواندند ( هنوز هم نمیخوانند) ! باید

تارهای ترسناکی را به ارتعاش در آورد سایه سرخ کم کم زرد شده

ورو به سفیدی میرود ! مترسکی دیگر سر بر آورده یک غول بزرگ

اقتصاد از ریسمان ( سامورائیها ) دیگر حرفی از سوسیالیزم نیست

آنها بهره شان را برده اند حال آغل دیگری باز شده با پوششس سنگینتر

و بیرحمتر ، اروپا محکم روی صندلی خود نشسته وآواز میخواند وآن

دیگر ی ...آن دیگر که بر تارک ارک سپیدی نشسته است تنها دستور

میدهد ووامانده که کجارا بگیرد میلیونها مردم ساد ه دل به کمک دوستی

ودوستداران ملت مانند گوسفند سر بریده میشوند وهمه کارها زیر نام

کسی است که ابدا نقشی در سازندگی جامعه نوین بشر نداشته است.

ار کجا دستور میگیرند ؟ باید کمی جستجو کرد جابجایئ از راههای

نیمه رسمی ! دولت ، دانشگاه ، مسند نشینان قدرت عده ای جوان

بی گناه را تشویق کردند تا هزارو چهار صد سال به عقب برگردند حال

امروز با یک جهش وویک پرش میخواهند سه هزار سال بجلو بروند

باید درست اندیشید ، همان جنابهایی که دهان ملایان وکوخ نشینان را

حسابیی چرب کرد وصنایع سنگین را راه انداخت واین آقایان هم در

کار موعظه بودند هم درکار ساختن مساجد وهم فاحشه خانه ...چون

باید همگی ( آب کشیده وتقدیس میشدند ) به همراه ویروسهایی که به

آنها تزریق کردند مبجور شدند چیزی را که نمیدانستند چیست بپذیرند

وآنرا به رسمیت بشناسند ، یک آزادی دروغین وپر سودوحال امروز

باز همان آقایان هستند که مشغول گروه بندی مردم بیچاره ودست در

شورشی دارند که باید سود بیشتری را نصیب آنها بکند ، یک عقب گرد

سریع وباز هم موعظه ، خداوند ثروتمندان میداند چگونه من وترا همراه

ایده الهایمان بر سر بیچارگان  فرو بریزد  ومیداند که قلاب را به

چه جهتی پرتاپ کند وماهی گنده را بگیرد صید وصیاد باید باهم  یک

الفت ویک همزیستی داشته باشند ، و......این است قانون آنها ، حال

دوست عزیز بمن نگو که چه دورانی به پایان رسیده است .

.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه

یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۸

سرشت یا سرنوشت ؟

   گمان میبرم که همه چیز دست سرنوشت وتقدیر است ، تنها عده ای

فرصت طلب بو میکشند ومیدانند که سرنوشت به کمک آنها آمده وآنها

را راهنمایی میکند ! .

درخانه را میکوبند ، بسته ای را تحویل میدهند ، آنرا با ز میکنی درون

آن یا درد است وفریاد ویا زندگی وفرشته بالداری که میخواهد ترا  -

بجاهای دوری ببرد ، هیچکس نمیداند که این پیک سرنوشت از کجا

میاید وچه ارمغانی دردست دارد آنگاه باخود توست که بااین بسته چکار

بکنی ، نمیتوانی آنرا دور بیاندازی اجدادت درآن نشسته اند پدرت  ،

ومادرت که تو آئهارا انتخاب نکرده ای آنها هم ترا نمیشناسند باید آنرا

با خود حمل کنی وبه هرجا که میروی آنرا باخود ببری درون بسته

بسته بندیهای دیگری است واین بسته تا روز واپسین مانند کوله پشتی

گیشاهای ژاپونی بر پشت تو نشسته است حتی به هنگام خواب در

کنار تو جای د ارد ورویاهایت را پریشان میکند دراینجا نه خدایی هست

نه پیکی وپیامبری، سرنوشت است ، سرنوشت که ترا ببازی گرفته

میل دارد بخندد ، ترا رسوا کند ، ترا به عرش برساند ، ترا به زیر

پنج هایش مانند یک میوه رسیده له کند وبهم بمالدباز هم بخنددصدای

خنده اش در گوش تو می نشیند آه ... میخواهی رنج بکشی ؟ بیا

بار سنگین دیگری رابه تو هدیه میدهم وتیری دیگر بسویت پرتاب

میکنم ، میخواهی خوش باشی؟  پس هرچه رگ وپی در پیکرت هست

پاره کن آنهارا دور بریز ونگذار صدایی از آنها بلند شودروحت را

به دست باد بده اگر شیطان پلیدی وجود دارد آنرا باو هدینه کن !

با تو هستم ، قرعه کشی ، لاتاری ، یا برنده ای یا بازنده وسط نمیتوانی

بایستی راه دیگران را سد میکنی زیادی برای این دنیا ومردمش سنگینی

روی شانه های آنها ، روی افکارشان فشار میاوری.........

جنگ را بگذار وبا حریف بساز .....

نه جنگ ادامه دارد وفراربی فایده است سرنوشت جلوتراز تو رفته

وجا خوش کرده است در لابلای پستو ها وسوراخهای مهاجرت .

.....................................................

از یادداشتهای روزانه

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

تهنیت سال نو

کریسمس وسال نوی مسیحی بر همه مبارک باد ،

بامید جشن واقعی وبزرگ ووارستیگها وشادیها

ومهربانیها در سر زمین ایران زمین .هرچند

زخم هایی بردل وغرورمان واردشد ، امابامید

روزیکه ما هم لیاقت آنرا داشته باسیم که :

آزاد زندگی کنیم ، آزادی فردی ، آزادی روح

آزادی  اندیشه....وآزادی چیزی که این روزها در

کهنه بازار ادیان گم شده است .

تا سال نو

happy new year.

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

گل یاس آبی

سیاه وسفید ، به میهمانی سیاه وسفید رفتم ، مردان خاکستری وزنانشان

با مروارید هایشان ومحکم کنار مردانشان ایستاده یودند .

سیاه وسفید ، بار دیگر کنار پنجره انعکاس نوررا احسا س میکنم  و

می بینم چگونه حرکت میکند چراغهای الوان بیرون و شکلهای روی

دیورا نیز سیاه وسفیدند ، مردان ناشناسی مرا مینگرند ، از آنها روز

بر میگردانم تا به تصویر خودم درآینه نگاه  کنم آنها نیر درحالیکه

بالهای زنهایشان را گرفته اند برمیگردند وبه جلو میروند دست به

پاپیونهای آویزه گردن خود میبرند تا آنرا صاف کنند ، خیلی مایلند که

اثر خوبی بربقیه بجای بگذارند ! احساس میکنم هزاران توانایی درمن

به جهش  درآمده است کمی خوشحالم  دیگر از آن اندوه دیرین خبری

در من نیست ، جلوی همه ایستاده ام ومیدانم که جریان دارم ، به یکی

میگویم ، نه ! به دیگری میگویم آری ، وبه سومی میگویم شاید!!

بدون آنکه گفته هایشان برایم مهم باشد .

مردی با گیلاسی دردست بسویم میاید این هیجان انگیز ترین لحظه ای

میباشد که دراین اواخر شناخته ام  ، بال میرنم ، میتابم ، همچو گیاهی

در رودخانه خوشی روان میشوم  بدان سو جاریم .

او ر نگ پریده ؛ با موهای تیره  کمی اندوهگین  درنگاهش کمی هوس

موج میزند ، اکنون رسیده وکنار من ایستاده است با اندک تکانی مانند

یک صدف کوهی که از صخره جدا میشود  ، من ازجا کنده میشوم

با او وهم پای او با جریان کند موسیقی  دردناک درونمان با تکان

رقص اکنون بهم آویخته ایم ، رقص مارا به یکدیگر وصل کرده است

او سخت میجنبد وتکان میخورد ودور خودش میچرخد باز بمن میچسپد

موسیقی بند میاید  اما خون دررگهای یخ بسته من همچنان درحرکت

است ، پیکرم ایستاده اما سالن دورسرم میچرخد ، بازهم چرخ بخوریم

ودستهایمانرا بالا وپائین ببریم او از من نیرومند تراست ومن آز انچه که

فکر میکردم گیج ترغم هیچ کس  وهیچ چیز را دراین ساعت نیمخورم !

مگر همین مرد  که نامش  را نیز نمیدانم  ، کنار هم نشستیم من با لباس

بلند مشکی واو درلباس سیاه وسفیدش همه بما نگاه میکنند ....آه ای

زنان آویخته به مرواردید هایتان ، ای مردان سیاه پوش ، من راست در

چشمان شما مینگرم ، منهم یکی از شما  هستم نه یک غریبه ، نه یک

خارجی پناهجو ، گیلاسم را برمیدارم وبالا میبرم با مزه گس شراب

بی اختیار چهره ام را درهم میکشم ، بوی خوش گلها ، بوی عطرهای

گرانقیمت ،گرمای مطبوع ودرست پشت تیره شانه ام چیزی به حرکت

در میاید وچیزی آرام بسته میشود ، اه این است سرمستی وبیخودی ؟!

واین آسودگی است  کلمات به آهستگی وبالا وپا ئین یکی یکی یا باهم

در میامیزند  ، چه اهمیتی دارد که من چه میگویم جمله ها مانند پرنده

بال میزنم گیلاسم را پر میکنم ومینوشم ، نقاب از چهره غمگینم برداشته

وسر خوشم ،

او ازجای بلند میشود واز پنجره خم شده گل یاس آبی رنگی رامیچیند

وراست جلوی من بر روی پاهایش خم میشود وآنرا بمن میدهد ،

گل را بر سینه ام میزنم واین لحظه با بوی گل ومزه گس شراب به

خلسه فرو میروم ، دیگر به چیزی فکر نمیکنم همه لباسها سیاه وسفید

وتنها من روی پیراهن بلند سیاهم یک گل آبی چسپانده ام .....پایان

..........ثریا اسپانیا . د سامبر 09

 

 

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

فلیس نویداد

هر روز وهر شب همچو زبانه گلها

طعم شراب تلخ زندگی را مینوشم

همچو یک پرنده  ، درلانه خود

خزیده از ابریشم خیال ، تارها میسازم

دراین پیله تنهایی ، زیر باران بی امان

وهوای گرفته مه آلود درون سینه ام دردی نهفته را

احساس میکنم که ،

همه شوق هارا میکشد

امید ، خیال ،

هر بامداد با اندیشه دیروز

چشمان ورم کرده ام را درآئینه تماشا میکنم

مانند یک تکه سنک درساحل غرورم نشسته ام

بی هیچ خوفی  از امواج خودخواهی ها

کفهای دریا آرام آرام

پاهای فرو رفته درماسه ها را

نوازش میدهند

گاهی جانوری با نیش خود

انگشتانم را می ساید

دیروز ، امروز ، فردا

در مخمل آبی آسمان

در اطلس امواج دریا

به دنبال صدفی میگردم که درآن

یک مروارید عشق خفته باشد

دریغ ودرد ، دریای من مرداب است

وصدفها از شن ساحلی لبریزند

ماسه ها همه رنگ غم دارند ومن ....

در زیر پیراهن حریر بی رنگ خود

به غرش طوفانی گوش فرا میدهم که از دوردستها

مرا تهدید میکند

.....................

از دامان مادر دورشدم

ایکاش دوباره سر در دامان او میگذاشتم

ومیخوابیدم

خواب دشتها ، گندمزارها وسروهای بلند رامیدیدم

مادر مرا ، مارا ، فراموش نمیکند

مادر را به اسیری برده اند ، به او تجاوز کرده اند

مادر پاکیزه و پاک مرا، لکه دار کردند

آدمخواران ، دزدان ، وحشی های قرون گذشته

اورا به اسیری بردند حال امشب من بیاد او

بیاد دامن پرمهر او ، بیاد دستهای بخشنده او

باید این شب طولانی را به صبح برسانم

به همسایه گفتم :

شب بلندی است ، شبی طولانی

خندید .گفت : فلیس نویداد !!!!

فلیس نویداد ،

خورشید من امشب متولد میشود

ونوزاد افسانه ای شما ؟............

............................................

ثریا. اسپانیا  و...شب یلدا

 

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

یلدا

یلدا فرا میرسد ، یلدایی که گم شده بود ، امروز سایه یک شب سیاه

یک شب تاریک بر سر زمین ما چادر زده است دراین امیدیم که این

یلدای سیاه تبدیل  به نور ورشنایی شود ومردم میهن ما بتوانند باز هم

آزادانه درکوچه ها برقصند وآواز سر دهند واین امواج سهمگین و

خفقان آور را از سر بگذرانند .

بامید پیروزی .

...............

یلدای ما در زیر هزاران رنگ وهزاران نیرنگ در یک بی رنگی تمام

گم شد ، مثلث اهورا مزدای ما ( اهورامزدا ، آناهیتا ، میترا ) تبدیل به

صلیب وسپس خنجر وشمشیر شد .

چهره اهورا مزدا در بارگاه پرشکوهش به هنگام جشن نور، الهام بخش

نقاشان رومی ونماد چهره عیسی مسیح گردید وفرشتگان اطراف او ،

حواریون نشستند وفرشتگان در هوا با بوق وکرنا خبراز زاده شدن یک

افسانه دادند .

خورشید ما تبدیل به یک ستاره شد وبر فراز درختی نشست که این  -

درخت نیز از ما به یغما رفت چرا که در بیابانها راهنمای چوپانان و

رمه آنان بود حال چوپانی دیگر پیدا شد وخود را صاحب آن میداند !

آنچه داشتیم از دست برفت وامروز وارث همه هنرها  وفرهنگ ایران

کهن سال ، اسلام است وپیا مبر او!! وهر کجا هنری به نمایش

گذارده شود اگرچه هنر ایرانی باشد باز هنر اسلامی نامیده میشود !

یلدای ما درکهنه بازار تازه فروشان گم شد خورشید مارا از ما گرفتند

وبجایش چند شمع گچی وچند شاخه پلاستیکی تحویلمان دادند وحال....

دلخوش داریم که با چریدن ، نوشیدن، آتش افروزی یلدای خودر را

جشن میگیریم .

آیا میشود یک تمدن برباد رفته را از نو مانند یک کاسه بلوری شکسته

آنرا بند زد وبه تماشایش نشست ؟ .

بهر روی یلدای بزرگ بر  همه مبارک باد وبامید ،

پیروزی نور بر تاریکیها .

........ثریا .اسپانیا

 

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

بی نام

من  از نفس گرم آفتاب سرشاربودم

و.... از زمزمه چشمه کهسار

زیر آسمان صاف وماه درخشان ، بی تاب

زما نیکه درنگاه تو فرو میرفتم

درآن آبشار لبریزازشوق

با شکوفه های امیدم ، به دور دستها سفر میکردم

وبا رویاهایم همراه

زیر آبی آسمان ، ونور مهتاب ،

به چشمان خیال انگیزت ، گریزی میزدم

وتو..... در پی گمشده ات

درچهره من مینگریستی

دیگر کسی نیست تا با نغمه های خوش

مرا به دست پرواز بسپارد

مرا وتنهائیم وآن گل کوچکی که بمن هدیه دادی

سرمای درونم آنرا پژمرد

وچه ....بیداری غم انگیزی

.............................

......... ثریا .اسپانیا

تقدیم به او که دیگر نیست

 

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

و..... من نوشتم ...5

مردان وزنا نی که روزی فریادشان به همراه مشتهای گره کرده شان

در خلاء میگشت ، همه گم شدند آنها که به دنبال ستاره دیگری در -

آنسوی رودخانه بودند حا ل به خاموشی نشسته وستاره ها یی کوچک

زیر پایشان خاموش میگشت همه در خاموشی ونومیدی وسرگردانی

دست وپا میزدند وخدایی را نمیشناختند که به درگاه او دعا کنند !

در درگاه شیطان نشسته ومرگ را فریاد میکردند ، مرگ برای همه

حال که دنیا آـنهارا نمیخواست و دست نجات بخششان را ردکرده

وآنهارا بحال خود رها ساخته بود ، این دنیا باید نابود شود !! جنونی

در مغزهای افیونی آنها ، جنون عرفانی ، الکل وحشیش وفریادهای

دیوانه واروبیهوده واشعار بی سر وته درغرقاب فراموشی میگشتند

آنها حتی یکدیگر را نیز تحمل نمیکردند، انشعاب ، جدایی ، خلقی ،

مجاهد ، مائوئیست ، برادر بزرگ از دنیا رفته وآنهارا یتیم باقی بجا

گذاشته بود وحال امروز آنها درپناه هذیانهای بی سرو ته خود مغز

جوانان را نشان گرفته بودند ، آنها در اولین نشست وتاسیس بنگاه

خود مردان بزرگ واندیشمندی را فرا خواندند واز این راه توانستند

کسب اهمیت کنند وحال با این تقسیم بندی سرنوشت بدی درانتظارمردم

بود.

یعد از بیرون آمدن شوالیه ام از آن سرداب بزرگ .پس از رنجهای

بیشماری که من بخاطر او تحمل کردم ، زیر نظر بودن ، درهیچ جا

نمیتوانستم کاری را شروع کنم ، درخانه ها به رویم بسته بود ، حتی

درخانه مادر ، چیزی را که ندانسته خورده بودم باید آنرا بالا میاوردم

باید سم را از بدنم وروحم خارج میساختم آنگاه شاید کسانی دلشان برایم

میسوخت وبه این اسیر رحم میاوردند پس آماده فرار شدم وپس از آنکه

چیزی را زیر پوست نازک وابریشمی من تزریق کرد بدهیش را برای

همیشه پرداخت کرده بود دیگر کاری نداشت ، سرگرمی بهتری پیدا

کرده  وبستر زیباتری بغل خوابی با زنی شوهر دار وبچه دار .

پس از آن دانستم که دیگر تنها نخواهم ماند چیزی را به همراه داشتم

حامل مردی بودم ، ومیدانستم که مانند خود من خواهد شد ملات خوبی

برایش بکار میکبردم سیما ن وساروج وروح پر شکوه خودم ، نه آن

شیوه عنکبوتی وبیچارگی پدرش را ، درکار ساختن مردی بودم .

بقیه دارد.........ثریا

 

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

و....من نوشتم ....5

  ...آه ...... ای شاعران دروغگو ، اگر بلبل روی شاخه درخت

میخواند برای آن است که دانه های روی زمین را برچیده وحال با

چینه دان پر دارد شیره غنچه را میمکد تا مست شود وآنگاه چهچه

خودرا سر دهد  ، بلبل یک متجاوز است همه چیز را میبرد وشما  هم

برایش سرود میسرائید .

اما پرندگان کوچک وطبیعی هم وجود دارند  که آواز خواندن نمیدانند

ودانه ها ی روی زمین را نمیینند  آنها نگا هشان به آسمان است تا در

پشت ابرها نم نم باران ودر پس تاریکی شب سوسوی ستارگان راببینند

وآنگاه آوازشان را سر دهند ، آن پرندنگان درمیان پهن قاطرها وگاو ها

واسبها نمیتوانند چیزی را پیدا کنند میلی هم باین کار ندارند .

......

همه چیز ناگهان عوض شد ، جهان پر ابهت ومقدس وپر شکوه آنها

نیز ویران گردید چهره دنیا تغییر پیدا کرد آمریکا سرحال وجوان با

توشه های نو از راه رسیده بود ، نظم نوین جامعه داشت شکل میگرفت

ودنیای توده ها تکه تکه میشد  وبه هوا میرفت واین درحالی بود که

هنوز هیچ یک به درستی نمیدانستند که دردل این مردم رنج کشیده  ،

چه کینه ها ، نهفته است ، چه رنجش هایی به خون آغشته ولخته شده

چه مستی ها وچه شهوات خاموش نشده ای در درونشان تیر میکشد

همه هراسان بسوی میدان روان بودند ومیخواستند هر چه زودتر از این

خوان تازه بهره مند شوند.   بقیه دارد

............................................................

.......... باخبر شدم که یکی ازهمین مردان بزرگ به رفتگان پیوست درحالیکه همچنان مشتهایش گره کرده وبامید روز بهتر مانده بود

دکتر محمد عاصمی ، روانش شاد

 

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

برای اطلاع ! بعضی ها

آنچه بعنوان خاطره مینویسم همه حقیقی ودورازهمه دستکاریها و

ریاکاریهاست ، شاید قهرمانان !!! هنوز زنده باشند وعده ای هم

به سرای باقی شتافته اند ،

آنچه مینویسم بطور خلاصه نویسی است واز کاویدن و کاوش

وبه درون چاه رفتن خودداری میکنم .

آنچه مینویسم نه بخاطر خودنمایی است ، نه دفاع ازخود ونه توهین

به اشخاصی که میشناختم ، تنها از احساساتم کمک میگیرم .

آنچه مینویسم برای خودم وخالی کردن ذهنم از همه آن گذشته ها

ودرگیری هاست ،و.....

سرانجام آنچه مینویسم برای مردان وزنان کوچکم که مرا احاطه

کرده وبا مهربانیهایشان قلب ساکن وساکت مرا گرم نگاه داشته اند .

ثریا. اسپانیا 12-12-2009

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

من ...نوشتم ....4

گاهی برای  عوض کردن هوا یک میان پرده میزنم !!......

..........................................................

به آن واقعیتی که میخواستم  رسیدم ویا گمان بردم که رسیده ام ، آه...

یک دختر شهر ستانی ، بی پدر وبی برادر  وآن اندک چیزی را هم که

داشت نمیدانست چگونه نگاه دارد وبهترین راه ازدواج بود  و فرار از

جهنم ، به دنبال این ازدواج  ماجراها وروزهای سخت ودشوارپیش آمد

هوای خانه ناسازگار بود ومن میان بادوطوفان ودو موج که جریان -

داشت می لرزیدم ، بی سلاح ، بی توشه ، همه زندگیم  زیر یک تحکم

وحشتانکی گذشته بود حال ترس همه جانمرا فرا گرفته حتی از وزش

نسیم با پیکرم نیز میلرزیدم .نمیدانم  شاید همان دختر ساده شهرستانی

بودم که خودم را درگیر نقشی کرده که برقامت من برازنده نبود ؟!

میبایست درهمان شهرستان ودرمیان قوم خود میماندم  من برای آن

ساخته نشده بودم که درمیان مردان وزنان جاه طلب راه بروم واز  این

شوهر به آن شوهر پناه ببرم  تنها یک بستر را میشناختم  واین بستر

برای همه عمرم کافی بود تنها از یکی دربسترم پذیرایی میکردم ویک

دوجین بچه که مانند بچه خوک بمن آویزان میشدند ، حال حتی یک ماده

گاو هم نبودم ، یک بره نحیف ولاغر که درمیان صحرای بیکران پرسه

میزدم ومیخواستم از پرچین بلندی بالا بروم ، آه ایکاش درشهر خودم

مانده بودم .

در یک خلاء خالی از هرگونه احساسی خوابیده دریک باتلاق تحقیر

شاهد سرکشی ها وهای هوی او وتند خویی خانواده اش از دگرگونیها

خسته بودم میخواتسم به یک دیوار محکم تکیه دهم ، آه دنیای سرد و

مرده مرا رها کن ، میان دودنیای بیگانه  درصف آخر ، درمیان

آدمهایی که مشغول طبقه بندی بودند ، گنجه بالایی متعلق بمن ، آخرین

گنجه کشو مال تو ، شوالیه رفت تا دوباره در سرداب چند ماهی را

بگذراند من در پیاده روی خالی بی هیچ دست نوازشگری درجستجوی

اطاق خوابم بودم که به یغما رفت .

او در سرداب  وروزهای ملاقات ودیدن مردانی که اورا به محا کمه

میکشیدند ، من تجربه چندانی در مورد احزاب نداشتم چند حزب در

کارشکل دادن به وضع بی سامان مردم بودند ؛ حزب مردم ، حزب

پان ایرانیست ، حزب نیروی سوم ، حزب توده ، وحزب جوانان -

دموکرات وسوسیا لیست ، و صنف کارگران ، هیچکدام را نمیشناختم

واعتقادی هم به آنها نداشتم کم کم دکانهایشان بسته شد .

داشت دلم آشوب میشد  همه چیز درهم وبرهم بود عده ای که سرشان

به تنشان می ارزید  با یک نظریه بلند وزیبا پسندی به همراه کمی

چاشنی تند وتیز که حلق وگلو را می سوازند فریاد میکشیدند و

دست دیگرشان درون پاچه ولنگ زنهای روسپی بود کمی دلسوزی

کمی احساسات شاعرانه  درباره مردم بی نوا وبدبخت ونادان واحمق

یکنوع دیکتاتوری که زیر پوست نخراشیده شان خوابیده بود با سبیلهای

دراز از پهلو افتاده ، زنهای دیکتاتور مآب که خود در بستر همین 

مردان می غلطیدند وفردا جانماز خودرا روی طناب ا یوان دیگران

پهن کرده کتاب به دست از ایمان پیشرفته سخن میراندند ؛ در آرزوی

یک جمهوری ایده آل وکله هاشا ن لبریزاز آرمانهای دور ودراز.

در روزهای ملاقات ، زیرو رو کردن همه بدن من وگردش در پنهانی

ترین نقاط پیکرم نگاههای سرد وشهوت آ لود پاسداران که پیکر مرا

سوراخ سوراخ میکرد، داشتم فرسوده میشدم ، باید از این شوالیه چشم

بپوشم، بله باید راه فراری باشد  باید بروم . به کجا ؟ کجا میروی ؟

چه کسی را باور داری ؟تازه کله ات سفت شده با آن وضع اسف انگیز

تازه خانواده از قیام برخاسته معنی شرافت را درک کرده بودند!!

وسعی داشتند که پیراهنشان را تا روی زانوانشان بکشند تا کسی شرف

بر باد رفته شان را نبیند ، آنها هنوزمیتوانستند غرش کنند .

من ابرها را کنار زدم وباران سیل را روان ساختم  بر سر خرمن آنچه

نامش دارایی ام  بود باکسی جنگ نکردم  آنهارا وا گذاشتم آنها گرسنه

بودند ، نه خواهش ، نه تهدید ، نه هیچ دلیلی ، به نان یخ بسته وشیر

میتوانستم قناعت کنم  وگذاشتم تا شرافت توده ها محفوظ بماند

بقیه دارد......... ثریا

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

اشک خورشید

سر باز ، با اسلحه سنگین خود جلوی اوایستاد وگفت :

از امروز ما فرمانروای این سر زمین بزرگ هستیم ، گذ شت آنروزی

که پا دشاه شما آزادنه سلطنت میکرد  ورسم ورسوم این سرزمین را

نگاه میداشت وبسرعت داشت پیشرفت میکرد ، از امروز ما مالک این

اراضی هستیم وبرای رسیدن به مقصود خود راههای طولانی را طی

کرده ایم به همراه برادران و... باربران .

درا ین سر زمین طلا زیاد است ، جنگلهای انبوه وگوسفندانی که پشم

آنها بسیار مرغوب است ، معادن زیر زمینی وکوههای سر بفلک

رسیده ، زمینهای دست نخورده  وآن قله بلند که همیشه از برف پوشیده

شده است ، شهر ها ودهاتی که بوسیله جاده ها بهم پیوند خوردند وشاه

شما آنهارا ساخت ، پلهای محکمی که به یکدیگر مرتبطند وباغهای شما

با گلهای خوشبو ومعطر ، درختان سرو بلند وجویبارها وزنان ودختران

زیبای شما همه را ما طالبیم ، از امروز آن ( بت ) شما شکسته خواهد

شدوبجایشاین ( کلمه )  را میگذاریم ، همه دنیای معتقدات شمارا ما

لگد مال خواهیم کرد، هوای تاریخ را ازسرتان بیرون میکنیم ،

به زودی  زبان ومذهب وهمچنین خواندن ونوشتن !!! از آن زبان را

بشما یاد خواهیم داد .

او ، آن پیر مرد !رو به سر باز کرد وگفت :

شما میخواهید بما خواندن ونوشتن یاد بدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم

دستش را جلوی سرباز گرفت وگفت  اگر راست میگویی ، این را

بخوان ، سرباز گفت من خواندن ونوشتن نمیدانم آنهم به زبان شما ،

پیرمرد بخوبی میدانست که این سر باز مزدور از قبیله ای دیگر

خریداری شده  وبرای چپاوول سر زمین اجدادی او اجیر گشته

است ، بنا بر این سرش را تکان داد وگفت :

ببین ، روی یک یک انگشتان من کلمه ( خدا ) نوشته شده است وتو

حالا آمده ای زیر همین نام  میخواهی طلاها وهستی مارا ببری ؟

آن طلاها نامش اشک خورشید است که از نیاکان ما از قرنهای قبل

بما رسیده است  ما یک خورشید بزرگ داریم  که خدای ماست ،

از زمانهای خیلی قدیم ما فرزندان سالم وبرومندی با کمک همان 

خورشید ببار آوردیم ،ما زمینهایمانرا شخم زدیم ، بذردر آنها کاشتیم

پل ساختیم ، جاده هارا هموار کردیم وهمان خورشید نگهدار شاهان

ما بود ؛ غنمیت ما ودارایمان همان عشق است وچیزی بنام غیرت ،

آن طلاهاییکه تو دیدی اشک همان خورشید است حال اگر میل به

چیپاوول و بردن آنها داری ترا به خزانه میبرم ونشانت میدهم ،

پیر مرد باسرباز رفت ، خزانه خالی بود وتنها برق خورشید بردیوار

میتابید واز پیر مرد خبری نبود.

ثریا /اسپانیا / بمناسبت نزدیکی شب یلدا !

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

...ومن نوشتم -3

سی تیر آمد بیست وهشت مرداد رفت ،درهمان زمان من به همراه پدرم

بخاک سپرده شدم ، دیگر آن نبودم که قبلاوجود داشت ، عشق آمد

خیمه زد به صحرای دلم .

آن جانور چهره اش را عوض کرد وچون بیدارشدم او رفته بود

درآغوش ا لهامات وابهامات !!!  سالهای دیگر من نام

ونشانی نداشتم دیوانه ای بودم که با تاخت وتاز دیوانه وارش به همراه

گله به جلو رانده میشد ، امروز هم بخوبی میتوانم خاک آنروزها را

که درچشمانم فرو رفت ببینم  وبا آشک آنهارا بشویم ، نمیخواهم یادها

را بیدار کنم تنها میدانم که به همراه پدرم به خاک سپرده شدم  ،

همه را درسینه پنهان نگاه داشته ام  پر برای نفس کشیدن بقیه تیز وتند

است ، از افتادن نترسیدم  برخاستم سر برافراشته بجای باران اشک

سیل خودخواهی هارا روان ساختم ، از دلسوزیها بیزار ومتنفر بودم

با تاخت وتاز روی همه پا میگذاشتم ومیگذشتم دنبال کسی نبودم هیچ

شکارچی نتوانست مرا شکار  کند ویا به دامم بکشد به هیچ حزبی

نچسپیدم  وبه هیچ مردی اعتماد نکردم  شکنجه ها هر روز بیشترمیشد

وفشار سختی بر این غروری که نمیدانستم کجا آنرا پنهان کنم فرود

میامد ، تنها استقلال خودم را میخواستم واین استقلال  دران زمان وهم

دراین زمان برای یک زن گناه بزرگ ونابخشودنی است ومن داشتم

بی پروا به دنبال آن میرفتم  آزادیم را میخواستم بیاید از روی پلیدیها

وخار مغیلان ومردابهای متعفن رد میشدم ورد شدم سالم وتندرست ،

راست وحقیقی پاک  وهیچ آلودگی نتوانست مرا درخود بغلطاند.

شامه تیزی داشتم  که کمتر خطا میکرد  وغریزه ای که بمن میگفت

راهم را کجا کج کنم  ویا مستقیم بروم.

شوالیه من در آن زمان بیشتراز همه زوزه میکشید وسر انجام برای

آنکه ثابت کند به مقام شامخ وبزرگ ایده های توده ارج میگذارد ،

میان همه مرا یافت  درقطار سرنوشت بهم برخوردیم ، او نه وحشی

بودونه پرخاشجو اما کمی نیش زنبوری داشت وحاضر نبود که به گفته

دیگران گردن نهد  وبخیال خود کار درستی انجام میداد  مرا دوست

داشت منهم شیفته او شدم بدون آنکه بدانم که هرچه میگوید نه آن است

که می اندیشد ، من فرصت هیچ تفکری نداشتم بر ای فرار ازجهنم ،

حاضر بودم با خود شیطان یا مامور جهنم یکی شوم ، مفتون همه -

افسانه های ایده آلیست  وکودکانه اوشده ولذت میبردم ،  بقیه دارد

 

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

.... من نوشتم ....3

کتابهای زیبایی ترجمه شدند ، اشعار زیبایی رونق بازاررا بیشتر

کردند مینی ژوپ آمد ومری کوانت وهذیان بافیهای غرق شدگان در

سر زمین رویاها تلاش من بیهوده بود از هر طرف سنگ باران میشدم

تنها بودم ، بی هیچ یاوری وهیچ دوستی وداشتم خودم را پیدا میکردم

ببینم طبیعت چه چیزهایی را در من به ودیعه گذاشته است ؟! .

مجبور بودم کار بکنم ودرس بخوانم باهم جور درنمیامد برای یک مرد

جوان کاری آسان است اما برای یک ماد ینه تازه بالغ شده در میان سیل

وطوفان تازه رسیده سخت مشگل بود .

در همین حال به یکی از این شوالیه ها برخوردم ، خاموش ، مغرور ،

آگاه ودریک فضای خالی داشت با توپ برادر بزرگش بازی میکرد ،

مانند همان عسل ومگس سخت بهم چسپیدیم در حالیکه در این چسپندگی

یک مربع دیگری هم وجو د داشت که من بیخبر بودم .

شوالیه من ، گئورکی  ، تولستوی وایبسن را بمن معرفی کرد ومن آنها

را کشف کردم ، مایه بدبختی او بودم ، چیزی از این حرفهای گنده گنده

نمی فهمیدم درون خودم را میکاویدم شاید بتوانم خودم را به بهترین

شکل بسازم .

و..... خودم را ساختم میدانستم از این جانوران معمولی نیستم

نه تنها از میان توده های زباله بیرون نیامده بودم بلکه برعکس از یک

پشتوانه قوی وقدرتمندی وخونی که در زیر درخت گل سرخ ریخته شد

برخاسته حال جلوی قیچی بی پروای این آدمهای عوضی داشتم تکه تکه

میشدم .

اولین قدم را دراین بازار گذاشتم  ، آمریکا تازه کشف شده بود!بدست

عده ای نویسنده تازه پا ومن داشتم کتاب سرخ وسیاه را میخواندم بدون

آنکه چیزی از آن بفهمم وبه کنسرتوی مندلسون گوش میدادم تا شوالیه

را خوشحال کنم ودرهما ن حال زیر لب زمزمه میکردم ........

هرکجا رفتی پس از من ، محفلی شد از تو روشن ، یاد من کن یاد من

کن !!! وکنسرتوی مندلسون طنینش هوارا پر کرده بود و...........

شوالیه ام سخت ناامید شد از اینکه نمیتوانست مرا به راه راست هدایت

کند.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

من نوشتم ......2

...... و من نمیدانستم سرم را درکدام کاهدانی فرو کنم ، در کنار

نرینه های درس گرفته از انقلاب بلشویکی ، یا درکنار مردان سوسول

فرانسه دیده وطرفدار مارسل پروست ویا امیل زولا ؟ ، مردان  ما

لاف وگزاف میزندند  عده ای هم به دنبال آن پیر مردهندی بودند که

راهی جلوی پایشان گذاشت  که بعدها میتوانست هندرا قرنها به عقب

ببرد واین مردان بی هدف همه خودرا اسبهای پرقدرتی میدانستند که

میتوانند بتازند ، در حالیکه گاوهای اخته شده ای بیش نبودند !.

جوانان ، این بزمجه های نورس میخواستند مردانیگشان را نشان بدهند

وهمه به دنبال یک بی هدفی بودند وخود نمیدانستند که  آن  چیست

من راهم مشخص بود ، زیر یک پرچم بودم  ، پرچم خودم ! که آنرا

انتخاب کرده وهمان ماده گاوی بودم که درخاک کویر وطن میکند

تکان خوردنم سخت بود واین سر زمین بی آب میخواست یک دن آرام

ویا یک رودخانه  بزرگ بسازد  ، سن دیگری ، رودخانه سرازیر شد

سیل بزرگ از غرب دور به همراه رودخانه کهنه قد یمی دست در

دست یکدیگر چراغهای الوان را روشن ساختند ، همه چیز زیبا بود اما

دروغ ، یک زیبایی رویایی ساخت وپاختها شروع شد ودراین آشفته  -

بازار  ناگهان همه بزرگ شدیم  درحالیکه در واقع سقوط میکردیم ،

باورهایمان شکل گرفتند  وهر کسی در گوشه ای زیر غرقاب نادانی

خود داشت دانا میشد .

..........بقیه دارد

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

یادگار کودکی

داغ های کودکی ، تا ابد ترا میسایند ،

برای ابد ترا خورده اند

مرزها راشکستی ، خانه را ویران ساختی

ماهی های کوچک را از آبگیرشان

به مرداب سر گردانی انداختی

خطرها کردی، حمله هابردی

ناگهان ........ چشمانی تابدار

مانند چشمان مرده ای یخ زده

در زمستانی پر برف

جلوی تو ایستادند

داغ های کودکی ، یر تنت مور مور میکردند

قوانین کهنه وکهن

ترا از پله های عفاف ، بر زمین زدند

چرا از عشق گفتی ؟؟؟

چرا از زیبایی سخن راندی

با آنکه  همه از دهان تو عشق نوشیدند .

..............

عشق ، سایه درخت وبوی نم باران

همه را در زیر پوستم انباشته ام

سیر عشقم ، بدون آنکه عشقی داشته باشم

قلبم برای همه جای دارد

ترا میپوشاند ، ترس را میپوشاند

بگو ، بگو که تو هم مرا دوست میداری

بگو  ، بگو که در قلبت زنده ام

تو  درانجا خوابیده ای

سایه درختان ، تابش آفتاب

صدای آبشار 

همه در قلبم زنده اند

اگر ..... تو هم مرا دوست بداری

......................ثریا .اسپانیا .چهار شنبه

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

ساز زن دوره گرد

موها ی سپیدم ، در باد میرقصند

موهایم مانند رشته های مروارید سپیدند

عشق ، به همراه این رشته ها

مرا در باد میرقصانند

.........

و... در آنسوی افق ، درجایی دور

مردی که مرا میبوسید

در هراس مرد

هوا یخ زد

اوگریه کرد

برای پرنده هاییکه دانه هایشانرا خورده بود

درون یک چاله آهکی

با یک پارچه بی رنگ ، آرام دراز کشید

سنگی بر روی او خوابید

او فریاد میکشید

ستاره ها در آسمان بمن چشمک میزدند

و.... میگفتند !

خاطره هارا فراموش کن

............. ثریا .اسپانیا . سه شنبه 1/12/