پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

اشک خورشید

سر باز ، با اسلحه سنگین خود جلوی اوایستاد وگفت :

از امروز ما فرمانروای این سر زمین بزرگ هستیم ، گذ شت آنروزی

که پا دشاه شما آزادنه سلطنت میکرد  ورسم ورسوم این سرزمین را

نگاه میداشت وبسرعت داشت پیشرفت میکرد ، از امروز ما مالک این

اراضی هستیم وبرای رسیدن به مقصود خود راههای طولانی را طی

کرده ایم به همراه برادران و... باربران .

درا ین سر زمین طلا زیاد است ، جنگلهای انبوه وگوسفندانی که پشم

آنها بسیار مرغوب است ، معادن زیر زمینی وکوههای سر بفلک

رسیده ، زمینهای دست نخورده  وآن قله بلند که همیشه از برف پوشیده

شده است ، شهر ها ودهاتی که بوسیله جاده ها بهم پیوند خوردند وشاه

شما آنهارا ساخت ، پلهای محکمی که به یکدیگر مرتبطند وباغهای شما

با گلهای خوشبو ومعطر ، درختان سرو بلند وجویبارها وزنان ودختران

زیبای شما همه را ما طالبیم ، از امروز آن ( بت ) شما شکسته خواهد

شدوبجایشاین ( کلمه )  را میگذاریم ، همه دنیای معتقدات شمارا ما

لگد مال خواهیم کرد، هوای تاریخ را ازسرتان بیرون میکنیم ،

به زودی  زبان ومذهب وهمچنین خواندن ونوشتن !!! از آن زبان را

بشما یاد خواهیم داد .

او ، آن پیر مرد !رو به سر باز کرد وگفت :

شما میخواهید بما خواندن ونوشتن یاد بدهید ؟ ما آنرا از قبل میدانستیم

دستش را جلوی سرباز گرفت وگفت  اگر راست میگویی ، این را

بخوان ، سرباز گفت من خواندن ونوشتن نمیدانم آنهم به زبان شما ،

پیرمرد بخوبی میدانست که این سر باز مزدور از قبیله ای دیگر

خریداری شده  وبرای چپاوول سر زمین اجدادی او اجیر گشته

است ، بنا بر این سرش را تکان داد وگفت :

ببین ، روی یک یک انگشتان من کلمه ( خدا ) نوشته شده است وتو

حالا آمده ای زیر همین نام  میخواهی طلاها وهستی مارا ببری ؟

آن طلاها نامش اشک خورشید است که از نیاکان ما از قرنهای قبل

بما رسیده است  ما یک خورشید بزرگ داریم  که خدای ماست ،

از زمانهای خیلی قدیم ما فرزندان سالم وبرومندی با کمک همان 

خورشید ببار آوردیم ،ما زمینهایمانرا شخم زدیم ، بذردر آنها کاشتیم

پل ساختیم ، جاده هارا هموار کردیم وهمان خورشید نگهدار شاهان

ما بود ؛ غنمیت ما ودارایمان همان عشق است وچیزی بنام غیرت ،

آن طلاهاییکه تو دیدی اشک همان خورشید است حال اگر میل به

چیپاوول و بردن آنها داری ترا به خزانه میبرم ونشانت میدهم ،

پیر مرد باسرباز رفت ، خزانه خالی بود وتنها برق خورشید بردیوار

میتابید واز پیر مرد خبری نبود.

ثریا /اسپانیا / بمناسبت نزدیکی شب یلدا !

هیچ نظری موجود نیست: