شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

خیانت بزرگ

زندگی جنگ است وجنایت وخیانت وکسیکه تجاوز میکند اگر بر تو

غالب آید صاحب هر حقی میشود وآنکه شکست خورده اگر به شکست

خود تسلیم شود ، حتما نفعی در میان دیده است . ؟ !

................

این ، یک تن ، که درکوچه های تنهایی یک معامله بزرگ با طبیعت

انجام داد آسوده خاطر به همه اعتماد کرد خاطرش جمع بود که همه

برادر وخواهر یکدیگرند!!!  اما روز ی فرا رسید که دیدتنها وخیانت

دیده درجاده بیکسی دارد راه میرود ، با همه اینها دندانها وپنجه هایش

را تیز کرد وگفت :

بک تنه به جنگ سرنوشت میروم ، دیگر رویا بس است باید این

واقیت شوم را درک کرد که دنیای ما یک جنگل است .

طبقات اجتماعی یکپارچه در برابرش بی پروا ایستادند واورا از

مرزهای خود بیرون راندند وکاررا بجایی رساندند که خود مهاجرت

کند ، آنها درکمین نشستند تا کمترین خطای اورا بینند و بزرگ کنند تا

نشان دهند که طرد او از جامعه پورژوازی خودشان عادلانه بوده است

........حال از کجا بدانم که ، درگذرگاهم هر کلامی بی معنی ویا

پر قدرت است  وآیا میشود آنرا در هوا گرفت ؟ .

از کجا بدانم درگوشم نوای کدام پرنده نهفته در قفس هوسناک سینه

نجوا میکند ؟

نه من آن اسب پیر درشکه کهنه نیستم که در زیر آفتاب در جاده خاکی

به چرت فرو روم ، ویا بر توبره حایل گردنم به نشخوار مشغول باشم

هیچ چیز در من نمرده است تنها امروز ارواح گم شده دیروز در پهنه

دشت زندگیم پرا کنده اند .

هنوز زمانی آرزوهای خفته سر میکشند در سودای یک عشق ، یک

مهربانی و...........پایان

از : یادداشتهای قدیمی وروزانه .ثریا .اسپانیا

 

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هالوین !

از زمان جنگ جهانی دوم تا بامروز ، دود نیم سوز کهنه سرزمین

جزیره شیطان ، در خیلی از کشور ها وملت ها فروکش نکرده است

وامروز با فرستاد ن تعدا د زیادی سربازان اجیر شده بامید پیروزی و

بهره بردن از سر زمینهای فلاکت زده وبرگرداندن جنازه های آنان

در دل خیلی از مردم کینه بجای گذاشته است .

مافرزندان ( دائئ جان ناپلئون) وبازماندگان کوروش کبیر درعین

حالیکه پشت به آنها کرده ایم در اعماق دل آرزو داریم که ای کاش

دوباره  آش تازه ای برایمان دردیگ آماده نداشته باشند.

از کمک ومهربانی آنها نمیخواهیم بهره مند شویم آنها که تاج را به

زیر پا انداختند وبجایش عمامه گذاشتند ایکاش روزی دست از سرما

وملتهای زیر یوغ خود بردارند ومارا رها کنند تا بلکه خود بخود آئیم

دیگر چیزی در آن سر زمین باقی نمانده است حتی درختان جنگلها را

نیز به تاراج بردند وبجایش برایمان درخت مصنوعی میکارند آنهم

به دست مردان خودمان در ازای خرید یک خانه ومقداری آشغال کهنه

در حراجیها ی سرگذر که خاک را توبره کرده تحویل میدهند.

ما در سرزمین خودمان انسانهای فرهیخه ای داریم که میتوانند دوباره

( وطن را بسازند ) ! .

ایکاش  مردمان را بخود فروشی وادار نساخته تا درازای هیچ همه

هستی خودرا در راه یک آرمان ناشناخته تحویل دهند .

هالوین بر شما مبارک باد !!!!!!!!

.......ثریا. اسپانیا. جمعه

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

بشر فرو میریزد

نوشتن بر یک صفحه ورها کردن اندیشه ها وسپردن آنها به دست باد

کار چندان دلپسندی نست ، هرچند خاطرات خوش ویا ساعات نا امیدی

ورنجها را بیدار ساخت ، اما کمی مرا تسکن داد ، خواندن بعضی از

نوشته هایم ویاد آوری دوران دردناک وکشمکش ورنج وتنهایی وستیز

با سرنوشت مانند یک رودخانه گلهای چسپیده به دیوار را میشوید وبا

خود میبرد .

یک ساختمان قدیمی ( پنجاه ساله) هفته گذشته در جزیره مایورک فرو

ریخت چندین نفر مرده وعده ای زخمی وبی خانمان شده اند وهستی ها

بباد رفت ومن به ساختمان بشریت فکر کردم به اندام وساختار او که تا

چه حد سست بنیاد وبی پایه وبی ستون است وتنها از روی عادت

بر جای خود ایستاده است حال بشریت هم کم کم فرو میریزد واز بین

میرود ، اسباب بازیهای قدیمی اورا خسته کرده است چندی به میان

پاهای خود واجزاء آن سر گرم  آنهم به صورت جلف وچندش آوری

وسپس این یکی هم اورا خسته میکند .

از ایمان خسته ، از دروغ خسته ، از ساختمان بیقواره وشهر ها خسته

ودر آخر از خودش نیز خسته خواهد شد ودیگر هیچ دروازه ای نیست

تا بازشده واورا به آغوش خود بپذیرد .

بشر قربانی خودش شده ، قریانی سگهای نگهبانی که تربیت کرده است

زندانهای مخوف ، جایگاه اعترافگیری ، وبیدادگاهای قانونی  همه دامن

اورا خواهد گرفت وما؟ ومن ؟ ....وتو ؟ واو ؟......

حاصل یک سر زمین اهانت دیده ویک ملت لگدمال شده زیر پای سم

غریزه های حیوانی مشتی آدمهای خود خواه که سینه هارا هدف قرار

داده اند ، دشمنی ، اسارت وننگ وبدبختی را چون زخمی عمیق بر

پیشانی این ملت گذاشته اند ، هنوز نمیدانیم که میدان نبرد ما از کدام

سو میگذرد ودر کجا باید آنرا دنبال کرد ؟ .

جنون چنگ همه  وهمه جارا فرا گرفته است ودرا ین سوی دنیا

نرینه های ساحل آ بی وسرزمین های لاتین پس از سالها اسارت

تازه بیاد آنچه که درلابلای پاهایشان پنهان است ، افتاده اند .

.......ثریا .اسپانیا .چهارشنبه

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

وداع

آخرین فریا د، آخرین تحقیر از دهانی که ،

تنها یک مقلد بود

چشمانش بی گفتگو بی رمق

هر گوشه ای را جستجو میکرد

الماس آسمانم دلم به همراه ستارگان روشن آن

خاموش شد

در قلبم را بروه اوهم بستم

.............

گریزانم از شب ، شب تاریک شما

به تنهایی تیری در ترکش دار م

برای یک نبرد  ویک فردای نوین

بر شما مبارک باد آن جامه زرین

شمارا بخشیدم

دلمرا دردست گرفتم وبه میهمانی گلها رفتم

دلی که لبریز از درد بود

رفتم تا ننوشم جام زهر چرکین شمار ا

به صبح سلامی دیگر گفتم

به پهنای آسمان پرستاره خانه ام

به آفتاب مهربان ویاران پاک بین

که تنشان بی عیب وجانشان پاک است

نه ترسی دردلم هست  ، نه خوفی

دیگر به همراه کرکسان بال نمیگشایم

تنها یکبار ، فقط یکبار بگو که :

هر چه گفتی ، هرچه کردی ،

یک دروغ بود ، دروغ ، دروغ

..........ثریا .اسپانیا ،

فرناندو کامپوس

انسیم آسا از این صحرا گذشتیم

سبک رفتار وبی پروا ، گذشتیم

چو ناف آهوان صد پاره ی جان

بیفکندیم   واز هر جا ، گذشتیم

................. رشید یاسمی

امروز در این سر زمین جنازه مردی را تشییح میکنند که

مردانه وا ستوار جلوی ارتش وحکومت نظامی را گرفت

وتاج وتخت پادشاه اسپانیا را محکم نگاه داشت وتا آخرین

لحظه عمر نود ویکساله اش باو وخانواده سلطنتی وفادار

بود .

امروز ، از هر طبقه ، وهر حزب وهر قومی برای تشییح

جنازه از میروند وبه خانواده اش دلداری میدهند .

از پادشاه خوان کارلوس وهمسرش تا دختر او که شبانه از

واشنگتن خودش را باینجا رسانید ، رهبروپدر حزب کمونیست

رئیس صنف کارگری ، و فرماندهان ارتش وگارد سیویل ،

همه اورا تا خانه ابدیش مشایعت خواهند نمود .

خوزه فرناندو کمپوس ، رییس دفتر ودست راست شاه وحمایتگر

خانواده سلطنتی وکسی که به هنگام حمله گارد سیویل مستقیم

جلوی آنها ایستاد وسپس شیوه سلطنت را به رفرندام گذاشت

واز همه پرسی توانست تاج وتخت اسپانیا را حفظ کند .

برای من این همه اتحاد وهماهنگی ویگانگی برای حفظ یک

سرزمین قابل تصور نیست در این مواقع برای نشان دادن

اتحاد خود همه باهم یکی میشوند ودشمنی هارا کنار میگذارند

انها تنها برای سر زمینشان زنده اند ومیجگند وتا امروز انرا

حفظ کرده ودست مومنین کلیسا را نیز کوتاه در عین حال با

احترام وگذاشتن حرمت به دین خود ، حفظ اراضی وخاک

خود  رامقدم بر هر چیز میشمارند .بیخود نیست که همه میخوانند

زنده باد اسپانیا ، ویوا اسپانیا . وویوا ال ری _ زنده باد شاه -

ثریا .اسپانیا . سه شنبه

 

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

پرشین روم ، پایان

نبض زمان تندشد ،و..دیوارها فرو ریختند

پردها بالا رفتند ، نمایشی بود هیچ ، درهیچ

همه درحیرت وتردید

سپاه دوزخی آماده همه چیز بود غیر یک ....

( شمیم آزادی ) !

خون در رگها جوشید

قلبها پاره شدند و.......

گنبد رنگین کمان عشق به تاریکی فروشد

نسل خوش باورمن ، دربن بست واندیشه های پراکنده

درانتظار مرگ

من تماشگر بازوان دربند و.........

درحسرت پیوند وگره زدن عشق و...

کوبیدن مناره ها

.............

پرشین روم ونوشته های ( دوست ) را همین جا درز

میگیرم ، لزومی ندارد دیگر چیزی بان اضافه کنم ویا

آنهارا ادامه بدهم چه بسا امروز آنهائیکه بهر علتی از

میان خودیها بیرون هستند در کنجی برای خودشان یک

پرشین روم ساخته وبیاد تمدن برباد رفته شان اشک

میریزند .

عده ای به رفتگان پیوستند ، عده ای به انقلاب سلام گفتند

وبه آن شهرت عالمگیر که آرزویشان بود رسیدند !!

عده ای فرار کر دند ودر بیرون گود نشستند وطن وطن

کردند .

امروز مشتی اقلیتهای پارسی زبان در سراسر دنیا پراکنده اند

ودیگر وطن متعلق به آنها نیست ونخواهد بود.

همه چیز دگر گون است حتی زبان روزانه تغییر پیدا کرد وزبان

اجنبی جانشین زبان شیرین پارسی گردید که بزرگان قوم افتخار

میکنند به ن زبان سخن بگویند !!! وزبان پارسی تنها یک لهجه

باقی ماند .

نسل سوم در حال شکل گرفتن است وتاریخ اجداد او به زیر آب

فرو رفته وبشکل همان تمدنهای دیگر که نابود شدند از میان

میرود . ......  گویی بشر همیشه میل دارد به عقب برگردد تا

به جلو .   

من هیچگاه به آرزویم نرسیدم ونتوانستم آنهائی را که دوست داشتم

بخانه خود دعوت کنم .

فریدون با ریشه اش بخاک رفت ، نادر درغربت جان داد وهوشنگ ؟

نمیدانم کجاست .پایان  این سخن .

..........ثریا .اسپانیا . با سپاس از یگانه دوست مهربانم .

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

پرشین روم 3

سیگار بصورت یک لوله خاکستر درمیان انگشتانش دود میکرد ،

چشمانش لبریز اشک بودند وبا انگشت خود مرتب به روی دندانهایش

میکوبید ، از خودم میپرسیدم چه چیزی اورا رنج میدهد ؟ درحال

حاضر همه چیز دارد وهرچه را که آرزو کند برایش مهیا میکنند !

از همه مهمتر درکنار دست یک مدیر کل راست راه میرود همه به

آنها احترام میگذارند با دواتومبیل حرکت میکنند ، به هرکلوب یا

رستوران معروفی که میل داشته باشند میروند وغذا میخورند خانه

بزرگ با مستخدم ، ویلاهای شمال ، وباغ بزرگی درغرب تهران !!

دوره های دوستانه ! قمار وبرنامه های هفتگی ودوره های فامیلی

بچه هایش به مدارس خوب میروند وچیزی کم وکسر ندارد ، چه

چیزی اورا رنج میدهد ؟ آیا همه اینها باعث عذاب روح اوست ؟

سکوت ما ادامه داشت ، بلند شد و دوعدد آبجو از یخچال بیرون

کشید با دولیوان لبه طلایی طرح قدیمی جلویم گذاشت با مقداری

مخلفات ، جرعه ای آبجو سر کشید وسپس به گفتگو پرداخت :

.............

او ، همسرم ، هرشب دیر از اداره برمیگردد ،وگاهی تا صح بخانه

نمیاید ، هنگامیکه از راه میرسد کتش را در راهرو آویزان میکند

وبا چهره ی گرفته وکدر وچشمانی که به سختی باز میشوند خودش

را به اطاق خواب میرساند ، من در آن روزها خیال میکردم او همچنان

به عصای زندگی تکیه داده  وبه قدرت ومقام ر سیده ومن در پشت سر

او ایستاده ام ، درکنارش راه میرفتم وکشتی خودرا در دریاها میراندم

وآبها را بهم پیوند میدادم ونمیدانستم که راههای دریایی کمتر بهم راه

داشته وپیوسته اند مگر دراثر یک زلزله وجنبش زمین، آری ما محترم

هستیم  همه بما احترام میگذارند وسلام میکنند اما در واقع او مرا با این

زیر زمین سرگرم ساخت وخود به تماشا ودروی گندمزارش رفت غافل

از آنکه دیری نمیپاید که دست او رو میشود ، داستهای عشقی وسر در

دامن هر زن خود فروشی دیگر بر کسی پوشیده نماند ، حال میخواهم

فرار کنم ، بجایی بروم که نه کسی زبان مرا بفهمد ونه من زبان آنها را

میخواهم به یک جزیره دودست بروم ودر کنار جوجه هایم سلامت

زندگی کنیم ، دیگر جایی برای من وزیستن دراین زندان خاکستری

نیست .  برگردیم به داستان خود .

جناب شاعر وترانه سرای معروف دعوت مرا با میل ورغبت پذیرفتند

وفرمودند اگر اجازه دهید ما ! با یکی از دوستان وخانمش که شما حتما

از دیدن ایشان خوشوقت میشوید به خدمت برسیم ،

شب موعود فرارسید نفسم به شماره افتاده بود میبایست با کسانی روبرو

شوم که هیچگاه آنها را ندیده ام ونمیشناسم تنها آوازه شهرت آنها مرا

باآنها پیوند داده بود ، میهمانان از راه رسیدند جناب شاعر به همراه بانو

که مرا بیادکنتس های ایتالیایی میانداخت با قد بلند ، گیسوان انبوه بور

که همه درپشت سرش جمع شده با لباسی ساده مشکی بدون آسین وپای

بدون جوراب با کفش پاشنه بلند ، ودر پشت سر آنها نوازنده معروف

ویلون به همراه همسرش که بسیار ساده لباس پوشیده بود .

آنها را به اطاق پذیرایی راهنمایی کر دم ودلم میجوشید که هم اکنون

برخوردهمسرم با آنها چگونه خواهد بود خوشبختانه یکی از نورچشمی

وخواهرزداده همسرم با آنها بود وترس من کمی تخفیف یافت .

همسرم از در وارد شد وبا خوشحالی در حالیکه تلو تلو میخورد بسوی

یک یک آنها رفت ودست داد وبوسه ها رد وبدل شد ومن نفس راحتی

کشیدم .

از دیدن آنجناب شاعر با آن شال بنفش برکمرشان وآن موهای انبوه

فرفری در کنار آن زنی که معلوم بود روزی در جوانی آیتی از زیبایی

بوده است وآن مرد محترم که اورا مهندس صدا میزدند کمی دستپاچه

شده بودم ، شام را سر میز آوردم ویک صفحه موسیقی را که تازه

خریده بودم روی گرام گذاشتم ناگهان همه برگشتند وبا تعجب پرسیدند

که ، این صفحه را از کجا آورده ای ؟

گفتم از فلان صفحه فروشی معروف خریده ام وتصادفا آهنگ آنرا شما

جناب مهندس ساخته اید ،

ایشان گفتند بلی ، به همین دلیل میخواهم بدانم چگونه این صفحه پرشده

این یک دزدی است نمیشود باین سادگی از رادیو آثار مارا بی اجازه ما

ضبط کرده وبفروش برسانند . موزیک را خاموش کردم وبه گفتگوی

آنها گوش میدادم جناب شاعر میخواستند از طریق دوستان ذینفوذ خود

قانونی را به تصویب برسانند که دیگر کسی حق دزدی آهنگ وترانه ها

را نداشته باشد ، وآن شب این قانون در منزل ما شکل گرفت .

........... ادامه دارد

 

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

یاداشتی برای دوست

عزیز دلم ،

بوسه مال گوش نیست وآواز از چشم برنمیخیزد

تمامی گناهانت را میخشم

اما ازدوگناه تو نمگیذرم

آن شعری را که نجوا کردی

وآن بوسه ای را که از من دزدیدی

چقدر نوشته ات دست به دست گشت

تا به دست من رسید

ومن آنرا نیز به دیگران میدهم

تو تکیه برباد واز دست رفته ای

من در میان درهای بسته وحفظ اشیاء

نگهدار خاطره ها

درجعبه خاطراتم چیزی نمانده

تو آنها را جمع کردی 

وتو آنرا پرکردی

قصه شبهای دراز

قصه تلخی ها

که هر فصل آن

آغاز یک داستان شوم است

.............

رویا های کودکی ، جوانی

در روی یک جاده نمناک ولغزنده

همیشه درناکند وگاهی

بخاک میروند

مرواریدهای فراوانی آویخته باجان

در پیاده روهای زندگی

می غلطند

زندگی زیبا نیست ، زندگی بی نام است

آمدنی بی فرجام

گاه بار رویش یا ساقه

در جان خود میدمیم

وزمانی در بوران وبرف ، آنرا رها میکنیم

همه چیز یک شعر بی قافیه وبی قانون است

ابری سیاه گاه بر چهره مینشیند

مار امیگریاند

زمان پرواز فرا میرسد

بی با ل، بی توشه ، بی همراه

در یک مرز آمد وشد

در پندار یک حقیقت وفاصله یک رویا

نباید اندیشه هارا گم کرد

نباید خاموش نشست

من اندیشه هایم را رها میکنم

رها میکنم

با کمک تو

...............

برای دوستی که خاطرات مرا جمع کرد وبرایم فرستاد

ومن به همانگونه آنها را اینجا میاورم ، یادش گامی باد

ثریا .اسپانیا

 

پرشین روم - 2

غمی ناشناخته بر چهره اش نشسته بود ، نمیدانم چندمین سیگاررا

روشن کرد وچندمین چای را برای من وخودش ریخت وادامه داد :

زندگیم خالی بود نه عشق همسرم را داشتم ونه دوستانی که به آنها

اعتماد کنم بنا براین همه عشقم را به بچه ها دادم وزندگیم تشکیل

شده بود از پختن وشستن وسفره انداختن برای مشتی مفتخور که

هیچکدام را نمیشناختم همه از بستگان همسرم بودند وتماشای آنها

در حال تخمه شکستن وخوردن وغیبت کردن ونشان دادن انگشترهای

تازه ولباسهای مارکدار که از خارج خریده بودند ! نام آنهارا پیش

خودم گذاشتم ( بوژوازهای شهرستانی ) نمیدانم چرا بفکر این نام

افتادم ؟ شاید شبیه آنهارا درکتابی دیده بودم ، کتابخانه ام دیگر جایی

نداشت که کتاب تازه ای را بگذارم مانند گرسنه ای که به یک سفره

پر وپیمان رسیده تنها کتاب میخواندم ، میخواندم ، وسیر نمیشدم در

کنارش مجلات هفتگی را نیز تماشا میکردم روزی چشمم به یک

نوشته افتاد که دریک مجله هفتگی ستونی را اختصاص داده بود به

نامه یکی از نوازندگان مشهور که پاتق شب وروزش خانه ما بود

وآنچنان در تعریف کردن از همسرم ودست ودلباز وهشیاری

وبزرگواری ومنش او داد سخن داده بود که واقعا جای تعجب

داشت ، مجله را به همسرم نشان دادم ، پوزخندی زد وگفت :

هفته پیش برایش یک گونی پیاز فرستادم ، ویک گونی برنج !!!!

حال چگونه پای این آدمهای مشهور بخانه ام باز شد داستانی است

بسیار طولانی که از حوصله تو خارج است .

روزی تصمیم گرفتم که از یک ماهی بزرگ که در رادیو کیا وبیایی

داشت وهمچنین با همسرم نسبتی دارد دعوت کنم شاید از طریق او

بتوانم به آرزوی دیرینم برسم و» نادر » هوشنگ» وفریدون و.....

سایر  مشاهیر ونویسندگان را باینجا بکشم وهمان برنامه شب شعر

وادبیات را راه اندازی کنم حد اقل ماهی یکبار میتوانم این جلسات را

راه اندازی کرده وخودم نیز از فضل وکما ل آنها بهره ببرم ؟!!! .

شماره خانه آن جناب شاعر را گرفتم خودش گوشی را برداشت و

من خودم را معرفی کدم وگفتم :

به تازگی دیوان اشعار شمارا خوانده وسخت مشتاقم که از نزدیک

با شما آشنا شوم بخصوص که از اقوام همسرم نیز هستید وبطور

قطع او نیز خوشحال خواهد شد آمدن شما باینجا بر ای ما افتخار بزرگ

است .

سالها بود که این اقوام با جناب شاعر مراوده ای نداشتند ودلیش را هم

اینطور توجیه میکردند که چون ایشان شعر  میگوید ودر جایی مشغول

کار ند که ( باعث لبهو لعب میباشد ونانش حرام ) ! بنا براین ما با این

خانواده  قطع رابطه کرده ایم ؟!.

معلوم شد رادیو و تلویزیون مرکز فساد ولهو لعب است ! حال من

داشتم دست بکاری میزدم که کوچکترین مجازاتش قطع رابطه با

فامیل بزرگ !! بود .......... ادامه دارد

 

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

پرشین روم

این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف

وین نه مسجد که درا ن بیهده آیی بخروش

این خرابات مغان است دران رندانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش   .... ؟

.............................................

این ابیا ت بر یک تکه مقوا روی چوب با خطی زیبا نوشته وبر

دیوار زیر زمین ویا » پرشین روم « خانه ستاره نصب شده

بود.

گاهی گاهی از روزهای زمستان پر برف و یا پائیز که میدانستم

حالش بهتر وسر جاست به دیدنش میرفتم وبا هم به همان زیر زمین

میرفتیم او با اکراه به همه جانگاه میکرد ودرحالیکه از سماور برنجی

در یک استکان کمر باریک در یک سینی برنجی کوچک مانند

قهوه خانه های قد یمی برایم چای میریخت وجلویم میگذاشت ؛ با تاسف

میگفت :

چه نقشه  هامن برای ا ین زیر زمین داشتم تمام دیوارهایش را با دست

خودم با پارچه قلمکار پوشاندم وپرده های کرباسی را خودم با خرمهره

تزیین کردم این پشتی ها وصندلیها ونیمکتهارا خودم طرحشان را دادم

برایم بسازند پشتی هاییکه یک روی  آن فرش بود وروی دیگرش  با

مخمل سبز درست شده بود ، یک چپق بزرگ نگین کاری ، با یک

قلیان به همان سبک در گوشه ای گذاشته شده بود ، یک آفتابه لگن

مسی که روی آن کنده کاری بود ومقدار زیادی فانوس که د رون آنها

شمع میگذاشت ، همه چیز از حسن سلیقه واحساس ظریف او خبر

میداد تابلوهای نقاشی کار دست نقاشان بزرگ آنزمان وظروف ایرانی

سپس ادامه داد، تو میدانی که اخیرا در بین افراد تازه به بدوران رسیده

که قصر وبارو میسازند یک اطاق هم اختصاص میدهند به کارهای

دیگر وخصوصی ونامش را میگذارند پرشین روم !!! گویی ما همه در

متن شهر اروپایی زندگی میکنیم وتنها این اطاق را بیاد وطنمان آراسته

ونام پرشین را برآن گذاشته ایم ؟؟ البته  بعضی از این پرشین رومها

مخصوص ارتشیان وسرلشگر ها وسر تیپها ست که خوب صاحبخانه

چند دختر ملوس وزن جوان را نیز دعوت میکند تا گیشا وار در خدمت

این افسران رشید ووطن پرست باشند .

عده ای در این اطاق از اهل سیاست ومردان سیاس دعوت مینمایند تا با

نمک گیر کردن آنها ، مثلا درحزب رستاخیز پست ومقامی پیداکنند .

اما من ، روزی که  باین زندان ساخته شده از بتون وآرمه با رنگ

خاکستری وپنجره های آهنی بزرگ وکرکره هایی که مرا بیاد مطب ها

ویا دفاتر خصوص میانداخت وآن جراغهای نئون بد تر کیب که

آویزان بود ومرا بیاد یک تیمارستان بیماران روانی میاندخت  آمدم،

تصمیم گرفتم برخلاف سایر پرشین رومها از این زیر زمین بنحوبهتری

استفاده کنم .بنا براین آنرا باینصورت که مبینی در آوردم.

میل داشتم که از ا ین اطاق محفلی برای جمع شدن عده ای از شعرا و

نویسندگان ومترجمان ومردان علم وادب ساخته و استفاده کنم.

از شعرای نامدار ونویسندگان ومترجمان دعوت کنم تا

دراینجا گرد هم جمع شده شعری بخوانیم ، واحیا نا به یک موزیک

ملایمی گوش بدهیم چون عمو محمود اکثر این شاعران را میشناخت

اول ازهمه اورا دعوت کردم وبرادر زاده علامه دهخدارا........

همانشب همسرم هردورا بیرون کرد ؟ مدتی را درسکوت گذراندم و

بیرون رفتن هم برایم غیر ممکن بود چون برای رفتن به مرکز شهر

راه طولانی جاده های خاکی وبیابان وزمستانها هم با گل های چسپینده

نمیتوانستم از خانه بیرون بروم بعلاوه خدمتکارم بیشترحکم یک

خبر چین وجاسوس را داشت تنها دلخوشیم این بود که قهوه ام را با

سیگارم بردارم وجلوی پاسیوی پر درخت وگل بنشینم وبه گلها نگاه

کنم واحیانا با قوم وخویشی تلفنی حرف بزنم  خرید را برایم به درب

خانه میاوردند لباس خودم وبچه ها نیز از روی کاتالوگهایی که صاحب

آنها را میشناختیم سفارش میدادم اجازه رانندگی هم نداشتم ! .

روزیکه باین خانه آمدم قبل از من اقوام همسرم آمده واثایه را چیده و

گوسفندرا کشته ومشغول شقه کردن آن وتقسیمش بین افراد دیگر فامیل

بودند وتنها تخم گوسفند بمن رسید آنهم برای اینکه از نظر آنها نجس بود

همسرو برادردش تا آن ساعت سه بطر مشروب را با کباب گوسفند

خالی کرده بودند  من با بچه هارسیدم ویکی یکی اطاقهارا نگاه کردم

وسپس ساکت به اطاقم رفتم وگذاشتم آنها به کیف خودشا ن برسند.

نزدیکیهای غروب دیدم چند نفر همسر مست وبیهوش مرا به اطاق

آوردند ،

بگذریم ، این زیر زمین مدتها نگهدار اثاییه برادر همسرم بود ودرب

آن قفل شاید شش سال بود که کسی به آنجا پا ی نگذاشته بود

تا آینکه آنها اثاثیه خودرا بردند ومن آنرا باین شکل که میبینی درا وردم

....... بقیه دارد

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

قایق تنها

خورشید فرو رفت ، وآفتاب مرد اشعه زرین آن گم شد .

در آنسوی دریاها ، قایقی سر گردان ، تنها درساحل افتاده وگرد آنرا

خزه های سبز فرا گرفته است .

روشنی فرونشست وچگونه احساس من بر ساحل امید میدوید به

همراه نگاه دختری که چشمانش به آسمان دوخته شده بود ، آن دو

مروارید سیاه ، با آن نگاه سر زنش با ر ، آن دویاقوت کبود لبریز

از امید وسپس نا امیدی  .

اکنون پیشانیم را به دیوار گذاشته ام وچشمانم فراخ تراز چشمان

اوست ، میخواستم راهی میان آ ن نیزارها پیدا کنم ، میخواستم دوباره

درخشش خورشید راببینم ،و ماهیان سرگردان دوباره به  دریای  امید

باز گردند ، امواج مدتی بر ساحل غرید وکوبید وعقب کشید.

در باغ پرندگانئ  به صرافت نفس وپراکنده شدن درختان بر فراز

بوته های خار سرودی سر داده بودند ، آواز میخواندند .

حال گروهی قصه میخوانند وگروهی لالائی ، گویی بر بیکسی خود

واقفند ، همه با هم با یک پرش جا خالی کردند ، پرشی که پرندگان

را ترساند ودر آن آوازی که میخواندند ، ترس جای گرفت .

امروز باین سو وآن سوی مینگرند ونگرانند وچشم به یک روزنه دارند

که کورسویی از آن به بیرون میزند.

..........................................................

......... تقیم به ندا ونداهای دیگری که روحشان در آسمان نگران است.

ثریا.اسپانیا .یکشنبه 18-10

 

 

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

مهربان یارا

بر قله یک کوه نشستن ، زیستن برای فریاد

یک عصیان ، عصیانی به بلندای فواره ها

برای خلاصی از زنجیر اسارت

برای رهایی از بوی افیون وگرد جهالت

خسته ، درکوچه های بن بست

و..... بانتظار شکوه مردن !

این است سرنوشت

یا  بامید باروی درمیان دستهای تو

که میگشایی ؟

دستهایت را دوست میدارم  سنیه ات را که خون  را مزه مزه میکند

کلید زرین عشق را

در میان دستهایت میگذارم

قفل آهنین وزنگ زده قرون را

که در زیر قشر توده های افیونی است

بازکن.

قفس را بشکن پرنده هارا رها کن

منشین بانتظار

هیچ چشم اندازی نیست

.......

چقدر باید بپردازم

من تنها خودم را دارم

یک چنگ از هم گسیخته  به همراه یک

فا نوس نیمه مرده وشمعی نیمه کاره

میان کوچه های بی درد وناشناخته

بانکی بر لب دارم

میدانم خورشید ما هنوز زنده است

باید این خون صبحگا هی را شست

نه کعبه ، نه معبد ، نه مسجد ، نه خیمه

با ریسمان بی انتهای سرخی

در طول زمان حرکت میکنم

در گذرگاه قلبها  توقفی دارم

وبامید دستهای تو که آنهارا دوست میدارم

..................................................

............ ثزیا .اسپانیا .بازهم یک جمعه غمگین !

 

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

سرود من ... همه عشق است

میخواستم به پای تو ، تقدیم جان کنم

بختم چنین نخواست که کاری چنان کنم

چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ

تا در تو از اسف ، اثری امتحان کنم......سیمین بهبهانی

...............................

عطشی غیر قابل تصور برای نوشتن دارم عطشی که فرو

نشستنی نیست  ، درونم کیفم همیشه چند قلم وخودکار ودفترچه

وجود دارد وکلکسیون قلم !! دارم چیزی در درونم پر وخالی

میشود که قابل تفسیر نیست احساس میکنم بنوعی باید جلوی این

حال را بگیرم وگرنه خفه میشوم میل ندارم که کلمه ای بنویسم تا

تمامی یک محصول را بسوزاند و مانند یک کبریت درمیان خرمنی

شعله بیفکند ، سعی میکنم تا آنجا که میسر است خودرا از گفتگوها

دورنگاه دارم وتنها تماشاچی باشم اما انسان خلق نشده که تک زیست

باشد باید مراوده داشت وباید باهمه مهربان بود باید نشست وتماشا کرد

اگر مردی به زنش وفادار نیست  باید سکوت نمود حقیقت آنکه من

چندان آمادگی برای اینگونه تفکر ها ندارم درهرچیزی خواستار ذات

آن هستم وخیال میکنم شاید به همین گونه میتوانم براسرار جهان دست

یابم ! .

احساس میکنم که بهترین جمله هارا درتنهایی میسازم چیزهایی را که

میخوانم چندان بر دلم نمینشینند نهایت آنکه لبخندی برلبانم نقش میبندد

وزود فراموش میکنم نمیتوانم انگشتم را مستقیم روی یک دکمه مشخص

بگذارم وفشار دهم ، گاهی میان کتابهایم به دنبال یک جمله میگردم که

فراموش کرده ام درون جیبم پراز یادداشتهایی است که روزی درجایی

آنهارا نت نویسی کرده ام  خیلی داستان نوشته ام اما سر انجام همه

باز خودم را درمیان قصه ها میبینم گویی هیچکس دیگر دراین قصه ها

جایی ندارد آدمها ی قصه هایم مرده اند واز مرده ها نمیشود نام برد.

گاهی جمله هایی را از میان کتابهایی که میخوانم برمیدارم تا درباره آن

داستانی بنویسم ، اما همه قصه ها گفته شده اند وهمه داستانها تمام شده

خوب دست کم میتوانم بخودم راست بگویم وبا این دنیای مهمل  وسبک

بسازم وبا مردمش کنار بیایم با آدمهایی که ساعتهای براق طلائیشان ابدا

با حرکت ورفتارشان یکسان نیست وزینتهای رنگ ووارنگشان نشان آن

است که تنها یک چوب رختی حامل این اشیاء میباشند وسپس با خنده

من همه گریزان میشوند وزوزه کشان از کنارم میگذرند،

خوب زیاد خواند ن هم چندان خوش آیند نیست مگر میخواهم چکاره بشوم ؟ ...

یک دانش پژوه وبه همراه سایر دانشمندان ! به بالای تپه های یونان

بروم ودریکی از ویلاهای سرخ رنگ  آنجا منز ل کنم  ومانند کرم به

میان جمجه سفوکلس ویا اوبری پیروس یا فلکوس یا افلاطون بخزم

ویا نامم زنی بلند اندیشه باشد ؟!....

نه با ین چیزها ابدا احتیاجی ندارم تنها درحال حاضر از آنچه بر ما

گذشته ومیگذرد مینویسم .... اگر بگذارند.

.........ثریا /.اسپانیا . پنجشنبه

 

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

مسافری با یک سبد سبز

از زمانیکه پیکر تودر این جایگاه متعلق به فرعون خوابیده ، اتفاقات

بیشماری روی داد ، رهبران همگی ماداالعمر بر کشورها ، حاکمند

آدمهای تازه ای پای بعرضه دنیا گذاشته اند بردگان کاخ نشین شده اند

بسیاری از سر زمینهای قدیمی رو به ویرانیند ، آدمهای بزرگی در

آغوش خاک آرمیده اند ، با همه اینها ، تو از سکوت خارج نمیشوی

سوگند تو شکسته شد ، هدف وآرمان تو گم شد ، آیا میشود که نقاب

از راز های نهانی برداری ؟ وما را آگاه کنی ؟ آیا هنوز قلبت میطپد؟

آیا دلت بر چهره های سوخته وجانهای آتش گرفته میسوزد ؟ آیا هنوز

هم میگریی ؟ آیا شده گاهی از خوابگاهت بیرون بیایی وببینی که :

مردکی مرشد شده ، پسرکی فرمانروا  آش شورا در دیگ خبرگان

میجوشد وحکم صادر میکند ، دین مرده ، ایمان برباد رفته ، خزانه

خالی مردم شریف درمعرض هتاکی، وطن در معرض نابودی.....

یک سبد سبز درانتظار یک میراث سه هزار ساله .

زندانها انباشه از زنان ، مردان وکودکان ، ملتی ستم دیده ودست بسته

در حقارتها وا سارت ، شکمها باد کرده یا ازگرسنگی یا از انباشته

شدن گوشتهای لذیذ وارادتی ، زنانی که تو آزاد کردی اولین قربانی

جوانان دومین قربانی ، زبانها بریده وسر ها بردار ، قربانگاها پنهان

وسیه فام ترین وتاریکترین دوران تاریخ یک ملت .

آیا گاهی توانسته ای سر ی به آنهائیکه دوست داشتی بزنی ؟ کسانیکه

به دنبال تو رفتند  ویا همگی بانتظار روز رستاخیز درجایگاه خود

خوابیده اید ؟

سالها میگذرد که توخاموشی ، تو زبان د اشتی ، خوب حرف میزدی

بگذار یکبار دیگر صدای ترا بشنوم  بگذار یکبار دیگر ترا ببینم ،

نه همانند یک شکل موهوم ویک مخلوق محروم بلکه با گوشت و

پوست واستخوان وهمه علائم زندگی ، برگرد ، برگرد ، تنها یکبار

دیگر برگرد.

دیگر دلیران سرودی را تکرار نمیکنند قلب آدمها از حرکت باز

ایستاده ودهان شعر وموسیقی بسته شده است سواحل سر زمین ما

گم شد ،  از روزیکه تو آنجا آرمیده ای.

.........ثریا .اسپانیا

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

گشته ایم ، یافت می نشود

در  پشت شب تاریک ؛ دستهای خودرا مخفی نگاه داشته اند

چه یاس آور است این حقیقت دردناک

حال چگونه اندیشه هایم را بگشایم؟

در زمینی که میبینم ، زنده های امروزی

مرده های فردایند

تفاله ها ی ریخته شده از یک حجم بی عفتی

قلبم در کینه های مخدوش زمان گم شد

کسی به خطوط شیشه ای قلبم دست برد

واعتبار نازک آنرا شکست

کسیکه ( اعتیاد) داشت به خوردن کپسولهای مسکن

او روح خودش را گم کرده بود

وروح را نمیشناخت

خود دریک جزیره تاریک ، در ظلمات تبعید

شده بود یک تبعید ابدی

........

حال صبورانه  ، بر  تنه بزرگ  یک درخت

تکیه داده ام

ویاد آن افیونی  را فراموش کردم

آن عارف ، سالک  بلند اندیشه

دیگر درانتظار ظهور انسان دیگر ی، نیستم

روزها را زیر قار قار کلاغان که روح را

به ورطه نا امیدی میکشانند

به شب میرسانم .

........... ................................

به دوستی گفتم : از این یکی دیگر توقع نداشتم !

گفت : چرا نداشتی ؟

اینهم مانند همه آنهائیکه میشناختی

هنر ؛ نویسندگی ! شاعری ! را وسیله قرار داده اند

تا خوب برگرده مردم سوار شوندوخوب بچرند

مضراب ، آرشه ، میخ ، وسیخ خودرا آزاد گذاشته اند

تا به خدمت هرکس که بیشتر بدهد  به همان سو بچرخانند

تو چقدر ساده اندیشی ؟

آنها با دژخیمان وآدمکشان هم کاسه وهم پیمانند

در غیر اینصورت خودشان نابود میشوند ونمیتوانند اینگونه

پروار شوند ، یک قدرت مافیایی نامر ئی از آنها حمایت

میکند ، توقع خود را آز آنها کم کن وبه دنبال انسان خوب

بگر د،

گفتم : گشته ایم ما ، یافت می نشود.

...........ثریا اسپانیا ،

.............

 

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

وهم سبز سبز

» نام برگرفته از شعر فروغ فرخزاد « تمام روز درآ ئینه گریه کردم

.................

دیگر سخنی از هم آغوشی گلها نیست

سخن از هم آغوشی دوپیکر

وسخن از خوشبختی گل سوسن

باد همه را با خود برد ، حتا زندگی مارا

دیگر سخن از عریان شدن نیست

در رواق سیاه باید پوسید

زیر سایه برگهای زرد شده وکهنه کتاب

العلم ووالبلا ......وفتوای جنت ماب

باید بی نفس بود ، ساکت بود

نظام پرابهت ونماز آنرا نباید پریشان ساخت

حقیقت را درمیان اوراق پوسیده وزردشده

باید یافت نه در آئینه صافی ، نه در زلال روش آب

..........

تمام روزرا گریه کردم

خاطره ها جویده جویده

درکنار حماسه ها وپوشیده از یک غرور شکسته

در انتهای بن بست بی ایمانی ،نهال بیخودی را

درجانم میکاشت

باید بنشینم به تماشا ی عبور سگهای درنده

اسم خودرا از آ ئینه پاک کردم

آنرا به دست باد دادم

بانتظار زمانی بودم که :

دریچه های مهربانی باز شوند

و..... بسته ماندند

باید نشست  وبر جنازه ها گریست

جنازه های زنده که راه میروند

در عمودی وسپس به افقی ختم میشوند

در امواج تاسف وشرم بالاو پائین میشوم

و...هنوزم چشم بر پنجره های بسته دارم......

..............ثریا. اسپانیا .یکشنبه غمگین

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

سکون ، یا سکوت !

روی صندلی افتاده ام وپاره های خاطره هارا میجوم ، یک نقاشی به

دیوار اطاق  آویزان است  یک گل لاله بزرگ که گویی میخواهد از

قاب جدا شده وخودرا رها سازد ، نقاشی مانند شعر نیست به صخره

زنجیرها بسته نشده  اما همه چیز درآن نظم دارد ومرتب است .

سکوت برمن سنگینی میکند به سر وصدای بیرون اعتنایی ندارم

شکوهی ناشناتخته برمن سایه انداخته چیزی در درونم مدفون است

مدتها سعی کردم آنرا بیرون بکشم ودر میان چنگالهایم نابودش کنم

ونگذارم زاد ولد کند اما روی ذهنم خوابید ، نمیدانم شاید روزی

برایم ثمر بخش باشد  پس از مدتها کشمکش شاید روزی توانستم دست

روی آن بگذارم وا ستفاده اش کنم ، خطوط این نقاشی مرا قانع میکند

که سرانجام منهم میتوانم یک تابلویی از نوشته هایم درست کنم .

امروز نمیتوانم مشتم را گره کنم وباکسانیکه نمیدانم به کدام سو در

حرکتند همراه وهمگام شوم گاهی جمله هایی به مقتضای ا وضاع

میسازم اما علتی برا ی مبالغه ها نمیبنم .

من با احساس طبیعی خودم ، بودن خودم واینکه چه بوده ام وچه هستم

به راهم ادامه میدهم وبر این پندارم که باید هنر زیستن را یاد گرفت

بدون آنکه فکر کنی چقدر دیگر میتوانی زنده بمانی به اطرافیانت

آرامش ببخشی .

عصر پائیز است درها وپنجره ها بازو بسته میشوند همچنانکه باز و

بسته میشوند در میان آنها منظره هایی میبینم که گاهی مرا به گریه وا

میدارداین منظره ها از این پنجره ها جدا نشدنی هستندودراین حال است

که تنهایی ، بیکسی ، وکنار افتادگی ما بنظر میرسد، کنار افتادگی ما از

یک نقطه ، شاید سزوار آنیم این یک حقیقت است ما سر خود را باینسو

وآنسو میگردانیم روی یک اسب سکندری میخوریم وهنوز نمیدانیم در

کدام جاده ویا کدام چاه سرنگون میشویم .

رفته رفته گذشته ها از من بریده میشوند امروز درکنار زنان ومردانی

دارم راه میروم که به آزادی از کنار پنجرها از شکاف درها وکوچه ها

با ر احتی میگذرند ، آواز میخوانند ، پای میکوبند ، میرقصند ، چرا

مانباید مانند آنها باشیم؟

من دارم کم کم با آنها یکی میشوم اما برایم دردناک است نمیخواهم خود

را رها کنم وهمه آنچیزهایی که جمع کرده ام به راحتی از دست بدهم ،

درست است که احساس آرامش ،سکون وقدرت وچیرگی میکنم و

بخیال خود روی یک زمین استوار ایستاده ام ، اما این زمین متعلق به

دیگری است به حکم غریزه کامم را شیرین میکنم اما سبک وزنم  و

احساس میکنم میخواهم همه این نعمتهارا با خود به آنسوی مرزها ببرم

وبه دست کسانی بدهم که درمیان آنها زاده ورشد کرده ام.

میل ندارم احساس کنم که این پایان راه ماست وپایان زندگی یک ملت .

........ثریا .اسپانیا .عصر جمعه ........

 

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

پاهایم را کجا بگذارم ؟

پاهایم را کجا بگذارم ؟

زمین میغرد میلرزد وفریاد برمیدارد که:

بر زمینی که از آن تونیست منشین

درکجا زاده شدم ؟

میان خاک یک دشت بزرگ وتابش خورشید

دور از دریاهای تیره بی ایمانی

کنار کوههای نیرومند حقیقت

در شهری بزرگ که کوچکتر از یک ذره بود

منزلگه عقابهای خسته

جایی که شلاق را نمیشناخت

وخون نمی طلبید

کنار مادیانهای نجیب

اسبهایی که شیهه میکشیدند

سوارانی که همیشه پای بر رکاب

از راههای پر برکت باز میگشتند

آسمان صاف  جلوه گاه ستارگان

سحرگاهان ، نور سپید بر سیاهی شب نقش میزد

قدم هایم استوار بودند

گامهایم محکم

وسر به آسمان پرستاره داشتم

اینجا ، بوی فاضل آبها

فریاد میکند که :

پایت را برزمینی مگذار که از آن تو نیست

.........

ثریا .اسپانیا . جمعه

 

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

خانه ، خانه توست

امروز روز بزرگی است ! شهرک ما جشن گرفته برای بانوی مقدس

زنان ومردان با لباسهای شیک و نو بعضی ها با لباسهای محلی روی

صندلیهای مشخصی نشسته اند ، فاصله ها معلوم است ، متشخصین!!!

وصاحبان کار وکسب در جلو روی مبلهای سفید نشسته اند ودیگران که

تنها عضو علی البدل یا چرخ پنجم درشکه میباشند در ردیف های بعدی

جای گرفته اند از صبح زود همه راهی میدان شده اند در نزد خداوند و

خانه پر برکت او هم جداییها حاکمند ! من خودم را به بیماری زدم ،

نرفتم ، بت پرست نیستم ، از شبکه تلویزیون محلی برنا مه را تما شا

میکنم کشیش دارد حرف میزند او به برتریش اعتماد دارد ومیداند که

پس از سخن رانی بزرگش همه را در یک خیال میگذارد داستانهای

سرگرم کننده  ، بدون معنی ومفهموم دنباله دارواو خوب میداند که دارد

یک تکه یخ را درون دهانش آب میکند.

حال امروز نوبت من است تا پیش از آنکه نفله شوم لحظه هارادر یک

کشش وکوشش ناگفتنی ثابت نگاه دارم  شاید آنها ماندگار شوند روزی

همه از هم جدا خواهیم شد ، جدا تراز امروز باید از ناهما هنگیها دور

باشم از نفرت هم کنار بکشم تنها از آدمهاییکه قدرت ساختن هیچ  -

تصویر ذهنی پاکی ندارند دوری کنم ذهنها درهم ریخته هیچکس

نمیداند به کجا میرود وچرا میرود با یک ایده ناگهانی دورهم جمع شده

سپس پراکنده میشوند نمیدانم چرا ؟ من سالهای سال است با گامهای

ثابت خود قدم برداشته ام درست وکامل زاده شدم به دوراز نفرتها

وناهنجاریها ، حال این روزها را باید کوشش کنم زمانی فرا خواهد

رسید که قدرت این تک گوئیهارا هم نخواهم داشت وشنونده ای هم

دیگر نخواهد بود  امروز زندگی ما ناقوسی بزرگ است که ضربه

میزند وغوغا  وگزافه گویی ها وفریادهای یاس درعمق دلها را

میلرزاند ، درآنسوی دنیا در سر زمین مادریم گورها زیر رو شدند

وچه بسا گورمادرمنهم گم شده وگور پدرم ناپیدا  حال آدمها به دنبال

یک نظام دیگر ند واشاره هایی دارند ، نظمی دیگر یک اشتباه بزرگ

همه چیز را بهم ریخت وتکرار یک اشتباه دیگر ، چگونه میشود آنها

را قانع کرد وبه آنها گفت : چه بسا روزی مجبور باشید در یک صف

طولانی در میان فولاده ها به دنبال آب بگردید ، آن گروه حاضر و -

خرده پا که به دنبالشان میروید تنها جان شمارا میخواهند ونابودی 

شما را وبردن سهم بزرگتری از تکه های پر برکت آن خاک خوب

در آنجا آشوب هست ، گرفتاریها روی هم جمع شده اند و اندوه هم

هست نور سبز به هوا هم هست خورشید داغ هم هست دلهرها در

ریشه های نازک وا سکلتی رشته های عصب هم هست اما خانه توست

اینجا من به دنبال روبدشامبر صورتی ام میگردم وخواب گیاهانی را

میبینم که در زیر دریا گل میکنند وصخرهایی که ماهیها آرام در میان

آنها شنا کرده ومیگریزند صورت خودم را گم کرده ام من صورت

ندارم همه مردم شهر صورت دارند دنیای آنها حقیقی است اعتقادشان

نیز حقیقی است چیزهایی که دارند سنگین است  من همیشه درحال

جا بجا شدنم  بنا براین همه چیزهایی را هم دارم سبک وزن میباشند.

آنها با اطمینان روی زمین خود راه میروند وکمتر در پی جدایی از

یکدیگرند اتحاد ویگانگیشان غیر قابل تصور است دوستانی دارند که

میتوانند نزدیکشان بنشینند  وچیزهایی دارند که درخلوت بهم میگویند 

اما من فقط خودم را دارم واسمم را با این اسم چه دری را میتوانم

بگشایم ؟

به هنگام شب دربسترم یکی یکی را بیا د میاورم ستایشهای دروغین آنها

.کلماتشان مانندتیری در بدنم فرو میرود واشکم را جاری میسازد .

........ثریا .اسپانیا . سه شنبه 7-10-2009

جشن بانوی مقدس رزاریو !

 

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

دوست

زندگیم چون زمان کودکیم ، تنها ست

ساده وغمناک ، تمامی زندگی بودم ... درخواب

زندگی زیباییهای دارد زیبایی دراب وروی سبزه ها

ترا یافتم ، ترا در پیچ وخم ها

من اینجا، تو آنجا

تورا برگزیدم

گفتی که : دوستم میداری

گفتم : دوستت میدارم

سالها ی ما دریک سنجش بیهوده گذشت

یکدیگر را آزمودیم

ترا برگزیدم ؛ برای غمخواریهایم

ترا بر صفحه اندیشه هایم سنجیدم

نه درترازوی این زمانه !

به مهر مرا نواختی

با مهر سرایت را ترک کردم

با تو بیدارم ، باتودرخواب

من اینجا ، تو آنجا

تو درزمان حال میروی  ومن در گذشته ها

بتو میاندیشم ، وبا این حس زمان

زمان ترا لمس میکنم

با تو بیدار میشوم آسمانم آسمان توست

وستارگان وزمین لبریز از گندمزارمهربانیهایت.

..................ثریا .اسپانیا . سه شنبه

........... تقدیم به شهلای عزیزم بپاس همه مهربانیهای بی دریغش

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

سرزمین بردگان

در آن اطاق تاریک ، بی پنجره ، بی هوا

رشته سیم چرم باف

بر پیکرش فرود آمد

وخطی از خون سرخ ، در طول خود

از کمکرگاهش گذشت و....

بر زمین ریخت

پوست نازک وسپیدش ، از هم درید

آسمان تاریک شد

به سنگینی وحجم یک کوه بزرگ

بر پشتم نشست

خورشید تاریک شد

با نگاهی حسرت بار ، در یک قفس

با میله های سنگین آهنی

چهره تکیده اش را دیدم

او نبود ، نه ! او نبود

..........

میان صف وغوغای ملاقاتیها

چشمانم به دنبال او میگشت

با گام های سنگین وبی رمقش

در پشت میله افتاد

جانش آزار دیده بود

روحش شکسته بود

نخستین باد پائیزی میوزید برگها روی زمین جا بجا میشدند

عطش زمین لحظه هارا مینوشید

پشت پنجره بزرگ آهنی ......و من ..... ناشیانه

میگریستم، میگریستم

او سکوت کرده بود و......

آنروز به سرزمین بردگان ، ناسزا گفتم

او را از من ربودند ، وبردند .

........... شعری از دفتری قدیمی

ثریا. اسپانیا

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

کشتی احمق ها

زندگی در هرجایی ودرهر زمانی جاذبه های خودرا دارد ، چندی پیش

فیلمی دیدم زیر عنوان  » کشتی احمق ها « وامروز سرنوشت خودمان

را به هما ن مردمی تشبیه میکنم که درون آ ن کشتی برای خود حادثه

میافریدند ، رقاصانی که درازای یک بطر شامپاین خودرا میفروختند و

زنان متشخصی که در جستجوی سراب بودندوهنوز در آیینه زیرقشری

از رنگها میخواستند زیباییهای دیرین خودرا پیداکنند.

سرنوشت امروز ما هم نظیر همان کشتی احمق هاست ، نمیتوانم بگویم

که من راهم را یافته ام ، من نیز سر درگمم درکنار دریایی آرام وآبی

که یکسوی آن به دشتی بزرگ وسوی دیگرش به صحرا میپیوندد ودر

کنارش زمینهای ذرت ودرختان زیتون وبادام که هرگز از مرز خود

نمیگذرند ، زندگی را میگذرانم منهم یک پره از یک چرخ بزرگ  و

گردان شده ام هنوز کمی سر بهوا هستم باید مانند یک سایه روی چمن

بنشینم چمن زاری که روز به زوال میرود وتنها مغز خودم را مجبور

کنم که برایم نقش بیافریند وسپس خودرا وا میدارم که مثلا یک خط

بنویسم ! آه ... باید گره های تاریخ را بازکنم یک تاریخ طولانی که از

زمانهای خیلی قدیم از زمان فراعنه مصر آغاز شده از آن زمانی که

زنهاکوزه های قرمزشان را برشانه میگذاشتند وبسوی جوی آب میرفتند

خیال میکنم که هزاران سال زیسته ام  امروز اگر چشمانم ر ا ببندم

میتوانم گذشته را به حال پیوند بدهم تاریخ بشر برای یک لحظه 

فریب خودرا از دست میدهد چشمان تاریخ میتواند از میان چشمان

من بگذرد میتواند ببیند ، اما اگر بترسم  ویا اگر خوابم ببرد آنگاه

باید همه چیز را درتاریکی مدفون سازم .

باید تن به قضا بدهم همانطور که دیگران تن دادند از لاف و گزاف بیزارم

باید مانند یک نویسنده  ! پشت میز بنشینم روی یک صندلی راحت

وصاف وعده ای را دست بیاندازم  آنوقت شاید مشهور شوم ؟!....

یا راههای سنتی را برگزینم  ودرتاریخ به زیر خاک بروم.

حال که از کشتزارم جدا شده ام ، حال که دوستانم را درخانه هایشان

جا گذاشته ام همه چیز برایم یک رویا شده است .

باید خاطره هارا درون صندوقی پنهان کنم ومانند همان روزها گاهی

بویی را اسشمام کنم اندیشه های تلخ را ازخودم دورکنم وآ بهای

درخشان کودکی را که برتنم پاشیده شده زیر یک پرده نازک پنهان نمایم

.چنان نباشم  که گویی حیوانی را در قفس به زنجیرکشیده پای بکوبم .

.........ثریا .اسپانیا. یکشنبه

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

چند پله ؟

چه مدتی است که از این پلکان بالا میروم چه روزهای ملال آوری

در زمستان ودر روزهای خنک بهار  واکنون پائیز وآخر تابستان است

هر بار که از پله ها بالا میروم آنهارا میشمارم  وهنوز نمیدانم چند پله

را بالا آمده وپائین میروم ، گاهی زانوانم را بغل میگرم ودعا میخوانم

میخواهم انتقام دیروز را از امروز بگیرم همه نفرت وکینه ام را به

روی تصویر ذهنم میریزم ودوباره آن ( مرد) را جلوی چشمانم میبینم

مردی منلفور که تمام روزهای خوب مرا تیره ساخت هر سال در ماه

شهریور روز بیست وسوم که روز تولد دخترم میباشد دلم می طپید

درست در همین روز بود که اورا دیدم وعاشقش شدم واولین دخترم نیز

در همین روز به دنیا آمد من بین دواحساس گیر میکنم ودر همین ماه

شهر یور است که پدرم مرد پدری که روی یک چهار پایه مینشست

وروزنامه میخواند  یا کتاب خواجو را ورق میزد گاهی در هوای

خنک تابستان در دالانهای خالی راه میرفت وچشم به یک نقاشی روی

دیوار میدوخت یا گلی را از باغچه می چید ودر گلدانی قرار میداد

در آنسوی باغ یک تاب کوچکی بود که من روی آن تاب میخوردم واو

خم میشد تا میوه های ریخته شده از درختان را جمع کند تا زیر پا له

نشوند.

همچنان که در مقابل آئینه در راهرو ایستاده ام تصویر اورا در پشت

سرم میبینم باز عبوسانه گلی را دردست دارد ومیخواهد آنرا درون یک

گلدان بگذارد وبا چشمان درشت وپرستایش خود بمن مینگردکه درآن

هزار سئوال است آیا اورا دوست میدارم ؟.

اما امروز دیگر کسی نیست که دوست داشته باشم تنهاپرندگان کوچکم

و کودکانشان که درقفسهای خود پنهانند.

..........................................................

....... برای تو مینویسم ومیدانم که هرروز آنها را میخوانی ، دوست من

ثریا. اسپانیا. شنبه

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

دهم مهر

امروز تولد پسرم میباشد ، اوهمیشه تولدش را درتنهایی میگذراندویا با

دوستانش کمتر اتفاق افتاده که همگی باهم باشیم .

دخترم از تعطیلاتش برایم تعریف مکیند از شهرهاییکه رفته و از

سر زمینهایی که دیده است .

منهم تعطیلاتم را درکنار دوستانم گذراندم حال برگشته ام ودوباره در

تنهایی خود درهیچ فرو میروم پاهایم را حرکت میدهم تا مبادا از لبه

دنیا پرت شده باشم دستهایم را گم میکنم باید آنهارا به کار وادارم ویا

حرکت بدهم تا به تنه ام باز گردانم ، هرروز نزدیک ظهر از خانه

همسایه بوی ماهی سرخ شده همراه با روغن سوخته بر میخیزد باید

دربها را ببندم وبنشینم بیاد درختان آلبالو با شاخه های کج وکوله اش

روی تنه یک درخت دیگر یک منظره از اطاق خانه دوستم ، منظره

یک باغ بزرگ با آسمان صاف وردیف هواپیماها .

همه چیز دراینجا درکنار ماسه ها بی ریخت ودرکناره های نمکی

دریا با مسافران پراکنده وشلوغی وحمله به سوپرما رکتها وانبوه

سبدهای خرید حالم را بهم میزند .

در زادگاهم طول امواج دریا به یک ستون میرسید شبهای زمستان

صدایی بغیراز آواز مردان عاشق شنیده نمیشد میلاد مسیح تنها در

خانه های دیگری برگزار میشد درختان گل مروارید درباغچه خانه ام

همیشه مرا بیاد یک بانوی متشخصی میانداخت که لباسی از مروارید

پوشیده است تعطیلات ما شکل دیگری داشت همه باهم بودیم باهم به

سفر میرفتیم .

کم کم اندیشه هایم بزرگ میشوند همه جا ساکت است درها را بسته ام

از خود میپرسم چه قدرت مهیبی از بدیها ورذالتها مرا باینسوی دنیا

کشاند ؟ تکه نخی را به دست میگیرم آنرا تاب میدهم وتنهایی خودم را

احساس میکنم آنهم بطور دردناکی ، میلی ندارم  که شور وهیجان و

علائق خودم را در معرض مهربانیهای دروغین دیگران قرار دهم از

هر حرکت من یک داستان میسازند واوج حماقتشان را بیان میدارند

نه ! هیچکس نیست هیچکس اینجا میان این اطاق سفید وکبوترانی که

نغمه سرا وبازیگوشند دیده نمیشود تا احساس تنهایی مرا کم کند .

نه هیچکس نیست .

گاهی بشدت دلم میخواهد که به خدا نزدیکتر شوم وخودم را باو عرضه

نمایم باو نزدیک شوم شاید حدس بزند ویا شاید آنرا بفهمد.

همه چیز درکلمات خلاصه شده است وخدا کمتر دیده میشود دریک

سر گردانی می نشینم چشمانم را میبندم واورا وخودم را میبینیم که باهم

یکی شده ایم .

پسرم تولدت مبارک

..................... ثریا .اسپانیا . دهم مهرماه 1388

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

جشن اکتبر

دراین ماه  ،وروزهفتم اکتبر ، جشن بزرگی برای پاترون وارباب شهر

بر پا میشود برایم دعوتنامه فرستاه اند ، جشنی برای بانوی مقدس ،

باید مرتب وسنگین لباس پوشید وآرام وارد نمازخانه شدوپشت سر

هم ایستاد ، با دسته گلهایی که باید نثار پای بانوی مقدس نمود .

گاهی که وارد نمازخانه میشوم تفاوت هارا از خود دور میکنم پدر

مقدس از جای خود بلند میشود واز روی کتاب مقدس چیزهایی را

میخواند در پشت سرش یک پنجره بسته وساخته شده از نقره با

کنده کاریهای زیبای مخلوط با طلا دیده میشود ، او میخواند ومن لذت

میبرم قلبم درمیان کلمات او وهیکل بزرگش وقدرت کلام وصدای

جادویی او گم میشود ابرهای غبار گردان وچرخان  در مغز لرزان

من گم میشود وفرو مینشیند، چگونه سالهاست که دور درخت میلاد

رقصیدیم وبه هم هدیه دادیم درآنجا هم همه به هم هدیه میدهند اما

مرا فراموش میکنند ! واز یاد میبرند  از شدت خشم گریه ام میگیرد

از خود میپرسم ، پس اینها ازکدام رحم وانسانیت حرف میزنند ؟

سپس احساس میکنم که صدای اووهیکل بزرگش وقدرت سخن گفتنش

همه وهمه به همراه عیسای مصلوبش درهمان غبار گم میشوند و

فرو مینشیند ومن تنها روی زمین ایستاده ام ودور چیزی میچرخم که

نمیدانم چیست احساس میکنم همچمنان که او میخواند کم کم از من دور

میشود وزمین زیر پاهایم سفت وفرو رفتن ریشه هایم را به زیر زمین

احساس میکنم ، تاجائیکه قدرت دارم ومیتوانم خودم را نگاه میدارم

اینجا چکار میکنم ؟ چرخ عظیمی به هنگام چرخیدن وسرانجام من هم

یک پره چرخ شده ام اینجا درسکوت دارم وا میروم او همچنان میخواند

ومن در پناه روشنایی شبستان درگوشه ای تیره نشسته ام ، آهسته

برمیخیزم وآهسته بیرون میروم مردان وزنان زانو زده اند با خانواده

درکنار هم ، او هنوز میخواند وآزادی را برای ما تمدید میکند کلماتی

را که برزبان میراند مانند گلهای قالی رنگ به رنگ وگاهی بی رنگند

او درحالیکه مدال طلائیش باین سو آن سو میرود با قدرت تمام حرف

میزند ومن در بیرون نماز خانه ایسنتاده ام وباین دین غمگین واین

مجسمه ها وشکلها ویراق دوزی ها مینگرم  ودرهمین حال باین

میاندیشم که بچه های زیادی با شکم های باد کرده در میان خاکها

وزباله ها به دنبال غذا میگردند وزنانی با پستانهای آویزان وخشک

وشکل بی رمق خود با چشمان فرو رفته درانتظار یک معجزه اند

بشکه های شراب در میخانه های آنسوی خیابان ردیف رویهم به

همراه ران های چاق نمک سود شده خوک وحشی آماده اند ،

آماده پذیرایی از میهمانان جشن ومردم متدین ! همه چیز آماده است

همه چیز.

...........ثریا .اسپانیا. پنجشنبه