در پشت شب تاریک ؛ دستهای خودرا مخفی نگاه داشته اند
چه یاس آور است این حقیقت دردناک
حال چگونه اندیشه هایم را بگشایم؟
در زمینی که میبینم ، زنده های امروزی
مرده های فردایند
تفاله ها ی ریخته شده از یک حجم بی عفتی
قلبم در کینه های مخدوش زمان گم شد
کسی به خطوط شیشه ای قلبم دست برد
واعتبار نازک آنرا شکست
کسیکه ( اعتیاد) داشت به خوردن کپسولهای مسکن
او روح خودش را گم کرده بود
وروح را نمیشناخت
خود دریک جزیره تاریک ، در ظلمات تبعید
شده بود یک تبعید ابدی
........
حال صبورانه ، بر تنه بزرگ یک درخت
تکیه داده ام
ویاد آن افیونی را فراموش کردم
آن عارف ، سالک بلند اندیشه
دیگر درانتظار ظهور انسان دیگر ی، نیستم
روزها را زیر قار قار کلاغان که روح را
به ورطه نا امیدی میکشانند
به شب میرسانم .
........... ................................
به دوستی گفتم : از این یکی دیگر توقع نداشتم !
گفت : چرا نداشتی ؟
اینهم مانند همه آنهائیکه میشناختی
هنر ؛ نویسندگی ! شاعری ! را وسیله قرار داده اند
تا خوب برگرده مردم سوار شوندوخوب بچرند
مضراب ، آرشه ، میخ ، وسیخ خودرا آزاد گذاشته اند
تا به خدمت هرکس که بیشتر بدهد به همان سو بچرخانند
تو چقدر ساده اندیشی ؟
آنها با دژخیمان وآدمکشان هم کاسه وهم پیمانند
در غیر اینصورت خودشان نابود میشوند ونمیتوانند اینگونه
پروار شوند ، یک قدرت مافیایی نامر ئی از آنها حمایت
میکند ، توقع خود را آز آنها کم کن وبه دنبال انسان خوب
بگر د،
گفتم : گشته ایم ما ، یافت می نشود.
...........ثریا اسپانیا ،
.............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر