دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

گشته ایم ، یافت می نشود

در  پشت شب تاریک ؛ دستهای خودرا مخفی نگاه داشته اند

چه یاس آور است این حقیقت دردناک

حال چگونه اندیشه هایم را بگشایم؟

در زمینی که میبینم ، زنده های امروزی

مرده های فردایند

تفاله ها ی ریخته شده از یک حجم بی عفتی

قلبم در کینه های مخدوش زمان گم شد

کسی به خطوط شیشه ای قلبم دست برد

واعتبار نازک آنرا شکست

کسیکه ( اعتیاد) داشت به خوردن کپسولهای مسکن

او روح خودش را گم کرده بود

وروح را نمیشناخت

خود دریک جزیره تاریک ، در ظلمات تبعید

شده بود یک تبعید ابدی

........

حال صبورانه  ، بر  تنه بزرگ  یک درخت

تکیه داده ام

ویاد آن افیونی  را فراموش کردم

آن عارف ، سالک  بلند اندیشه

دیگر درانتظار ظهور انسان دیگر ی، نیستم

روزها را زیر قار قار کلاغان که روح را

به ورطه نا امیدی میکشانند

به شب میرسانم .

........... ................................

به دوستی گفتم : از این یکی دیگر توقع نداشتم !

گفت : چرا نداشتی ؟

اینهم مانند همه آنهائیکه میشناختی

هنر ؛ نویسندگی ! شاعری ! را وسیله قرار داده اند

تا خوب برگرده مردم سوار شوندوخوب بچرند

مضراب ، آرشه ، میخ ، وسیخ خودرا آزاد گذاشته اند

تا به خدمت هرکس که بیشتر بدهد  به همان سو بچرخانند

تو چقدر ساده اندیشی ؟

آنها با دژخیمان وآدمکشان هم کاسه وهم پیمانند

در غیر اینصورت خودشان نابود میشوند ونمیتوانند اینگونه

پروار شوند ، یک قدرت مافیایی نامر ئی از آنها حمایت

میکند ، توقع خود را آز آنها کم کن وبه دنبال انسان خوب

بگر د،

گفتم : گشته ایم ما ، یافت می نشود.

...........ثریا اسپانیا ،

.............

 

هیچ نظری موجود نیست: