پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

خاک !

او پرسید :

آیا روزی به وطن خود برمیگردی ؟ اگر همه چیز عوض شود ؟

گفتم نه ، هیچگاه ، هیچگاه ، من باخاک وسر زمینم مشگلی ندارم با مردم مشگل دارم ونمیتوانم مردم ودنیا را عوض کنم ، من انسانم وراه انسانیت را تا امروز پیموده ام از همه کوهها وسنگلاخها وبیابانهای خشک مملو از خار مغیلان گذشته ام کسی نبود ، هیچکس نبود غیراز خودم.

امروز چهره زیبایم و جوانیم به دست رهزن سالها به یغما رفته بی آنکه توانسته باشم از آن بهره مند شوم انبوه موهای سیاهم به سپیدی نشسته و....از همه مهمتر درکشتزار زندگیم هیچ شیاری نیست.همه چیز بخشکی رسیده آنهم دراین صفحه روزگار که چیزی به غیراز جلوه ها ونمایش ها عرضه نمیشود. انسانها گم شده  مانند گیاه رشد کرده وتولید مثل میکنند دیگر چیزی نیست که بتوان به آن امید بست . حتی ستارگان درآسمان گم شده اند. نه ، نه !

دیگر هیچگاه روی آن سر زمین را نخواهم دید دیگر هیچگاه درکوچه های داغ آن گام برنخواهم داشت یک سایه ، یک تاریکی روی همه چیز را پوشانده است .

خورشید دراینجا هم میدرخشد ومن هر روز صبح دربرابر او خم میشوم وتعظیم میکنم اما دیگر هیچگاه آن قله سپید پر برف وآن دیوپای دربندرا نخواهم دید.

من در دوران طلایی دنیا درآن سر زمین زیستم وزندگی کردم

روزی در جوانی نامم بر قله توچال نوشته شده بود به کوهنوردی میرفتم دست در دست همسرم دیگر هیچگاه آن راه را نخواهم دید ونخواهم توانست راه هفت حوض وآبشار دوقلو را پیدا کنم .

تونمیدانی نرفتن ونرسیدن چه دردبزرگی است ودفن شدن درخاک غریبه چه رنج آور است .

پرسیدم : تو چی ؟

گفت در انگلستان به دنیا آمدم از یک پدر اندالوز ویک مادر اهل باسک ، اما وطنی ندارم هیچگاه نه انگلیسی بودم ونه اسپانیایی ، منهم بی وطنم وبی خاک مانند تو !؟ منهم مشگلم با مردم زمانه است .

ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه 30 ژوئن 2011

 

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

ماجرای یکروز

چشمان نمی بینند ، یکی پرده اش پاره شده ودیگری احتیاج به ععمل دارد  با اینهمه میخواهی مانند همیشه بدون کمک دیگران بکارهایت برسی خانه را تمیز کرده خوب هم تمیز کرده ای ؟! پس این گرد وغبار ر وی میز شیشه ای از کجا آمده واین قطره های شیر چگونه  روی آن جا خوش کر ده است ؟ میروی سر یخچال تا ببینی برای ناهار چه چیزی بقول فرنگیها ( بسازی ) یخچال دیفراست شده آب همه جار فرا گر فته است  جعبه سبزیجا لبریز از آب است و گوشت چرخ کرده آنجا بتو دهن کجی میکنند  باید  ترتیب آنرا بدهی صبح دوش گرفته ای وتمیز وخوشبو حال باید با پیاز وگوشت دوباره خودت را خوشبو سازی ماشین لباسشویی ناگهان از کار میایستد ، چی شد؟ دستت به دکه ای خوردو آب از زیر آن روان است  ، آنجا درون فنجان چیست ، آهان یک تی بگ چای برای آنکه آنرا روی چشمانت بگذاری تا باز شوند! زیر پایت چیزی صدا میکند  دیروز خانه را خوب تمیز کردی برق انداختی اینها چییست ، آهان کورن فلکس صبح روی زمین ریخت وتوآنرا ندیدی .....

همه چیر را روی میز میگذارم  زنگ درب به صدا درمیاید یک پاکت پستی سفارشی درونش یک پلاک برنجی  باید آنرا به درخانه ۀآویزان کنم ؟ صدای تلویزیون ناگهان بلند  میشود دریونان شلوغ شد مصر دوباره بپا خاست وبمبی درفلان هتل فلان کشور ترکید مرگ مرگ مرگ وخون  حال گوینده میگوید این شیر سویارا بنوشید تا قوی شوید  واین کرم را به بدنتان بمالید تا پوست شما مرطوب بماند .

دلم میخواهد روی یک نیمکت خنک دراز بکشم وکتاب بخوانم > برایت متاسفم خانم ، نه نیمکتی هست ونه کتابی درجه حرارت به سی ونه رسیده از هر سوراخی آفتاب بتو سلام میگوید آفتابی که درزمستانهای سرد به آن احتیاج داری نیست هر صبح تابستان خودش را روی تو پهن میکند .

همه چیز را رها میکنم بهم میریزم ومیروم روی تخت دراز میکشم چشمانم را میبندم بدرک هرچه میخواهد بشود  من به قصه هایی درذهنم میاندیشم که میخواستم آنهارا بنویسم  ، حال نمیتوانم به آنها جان بدهم.

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

فرار هزاران از باغ

از آتش گذشتند با جان پاک

که پاکان از آتش ندارند باک

بیا ساقی آن می که چون بنگیریم

زخون سیاووش یاد آوریم

به من ده که داغ دلم تازه شد

سر دردمندم پر آوازاه شد

شعر : از هوشنگ ابتهاج » سایه «

شب گذشته اورا درخواب دیدم : گفت باید بروم ،

وامروز فهمیدم که بلبل باغ مارا نیر فراری دادند ، او احتمالا هیچگاه آنچه را که درباره اش مینویسند نمیخواند من اورا بسیار دوست دارم  باو ارج میگذارم وستایشش میکنم هم چون خدا .

خود آگاهی او از حقیقت ودانش او درموسیقی ما بی نظیر است .

امروز تاریکی همه آسمان ایران را پوشانده  آبهای باریک نیز کم کم خشک میشوند وستارهای دریایی وحبابهای کف آلود که فرزندان مادران غیر طبیعی میباشند روی عرضه موسقی ما ناتوانی خودرا نشان میدهند.

او هرجا باشد صدایش را از دور دستها بگوش دلدادگانش میرساند او مفهموم انسان وانسان بودن را بخوبی میداند او دراجتماع ما زندگی کرد وآنرا شناخت اما شخصیت خودرا حفظ کرد .

اورنجیده است واز اجتماع به دور با وجود آنکه حقیقتا میتوانست در

عالیترین اجتماعات خودرا بنمایاندویا درخیمه ها فریاد بکشد ،

-----------

تنها این قلب کوچک که هنوز عشق درآن پا برجا است

در پرتو صدای تو میطپد از زیر برف ومه وآتشفشانها

فوران میکند چون سحر گاه

و تو رنگ شرم را چهره دیوان قلعه خواهی دید

به کجا میروی؟

ثریا/ اسپانیا/ تقدیم با مایستروی آواز ایران  محمد رضا شجریان

 

همه دراین امیدیم که ....

تو گفتی  ، امید هاست درنا امیدی

من قلبم را به شاخه مهربانیها آویخته بودم

روحم را به گلهای خوشبو قرض میدادم

با دستهایم پیغام بوسه را میفرستادم

چه شد ؟ ناگه ، حریم حرمت ما برباد رفت ؟

دوشینه شب ، اورا درخواب دیدم

نه ترا

اورا بوسیدم ، نه ترا

در سایه روشن صبح

او بامهربانی مرا خواند

حس پاک عاطفه درسینه اش هنوز جریان داشت

او از تبار انسانهای بزرگ است

او با قصه های دروغین

ذهن مرا پرنکرد

قصر بلور رویاهایم را ، آلوده نساخت

اورا بوسیدم ، برخاستم

وگفتم :

همین آرزویم بود ، همین

که لب برلبت تو بگذارم وجان بدهم

دستهایم دردستهایش باقی ماند

و.....این کدام بشارت است ؟

-------------------------

ثریا / اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

فاووست

نمیدانم این نوشته هارا کجا خوانده ام آنرا درمیان کاغذ پاره هایم پیدا کردم :

ژنرال ، فرمانده هنگ فریاد میزد که ، هیچ سرباز حرامزاده کثیف بی پدر ومادری به خاطر اینکه برای کشور کثیفش خودرا بکشتن داده است ، درجنگ پیروز نشده ، همیشه در جنگ آن حرامزداه بی پدر ومادری پیروز میشود که سایر حرامزاده های بی پدر ومادر را میکشد ! .

------

من تاکنون هیچکس را ( مانند آن حرامزاده) ندیده ام که بدینسان عاشق نفس خود باشد یعنی به آن اندازه خود پرست است که نفس خودرا چون یک مفهوم واحساس فرهنگی تلقی کرده وتمام کوشش او پیروی از همین نفس کثیف میباشد تا باان بتواند سایرین را بکشد

او حتی اگر خارج از مرزهای عادی زندگی هم قرار بگیرد باز لذت وعظمت این نقش برایش سازندگی است ، اونه جوانان امروزی را درک میکند ونه میتواند به احساسات آنها پی ببرد همه چیز او خلاصه میشود در اوج شهرت وشهوت او هیچگاه نمیتواند این لحظه را پیش بینی کند یا حتی در مورد آن بیاندیشد ویا حدسی بزندکه روزی از پای خواهد افتاد .

آن سگ مفلوک وبیچاره با آن زندگی نامه ای که از روز اول وروزگار جوانی بر پیشانی خود ودیگران چسپانیده است وهمیشه مشغول شخم زدن وشیار کردن خودش بوده است .

گاهی مذهبی / درپی نجات روحش وتایید روح گمشده اش وآیزان کردن خود مانند یک یقه لباس به سینه دیگران وگاهی درکسو ت یک معلم که میداند چیزی نمیداند تا به دیگران بیاموزد ویا یاد بدهد.

تنها با نیروی کلمات  و بازی زبان که آنرا سر لوحه فرهنگیش قرار داده و  مملواز ریا ودروغ بوده در قلب دیگران خانه کرده ودرخانه دیگران لانه .

روح من بارور است وبیمی از رنج روزگار ندارم هستند مردمانی نظیر او که تنها دنیارا برای خود ونفس خود میخواهند هرچند بعنوان چرخ پنجم درشکه درپهنه زندگی انگل وار بچرخند .

خوشا بحال بچه های قدیمی شهر ما که ذهنشان پاک وقلبشان مالا مال از مهر و مهربانی وعشق بود این روزها آنها پنهان شده اند وجای خورا را به علفهای هرزه ای داده اند که باآب سمی وزهر آلوده رشد کرده اند ، آنها مفهوم انسانی یک انسان را با انسان دیگر نمیتوانند به درستی درک کنند. 

ثریا/ اسپانیا/ از : دفتر یادداشتهای روزانه سال دوهزارو چهار

 

 

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

معلم ده .بقیه

او تعریف کرد ، شب اول به اطاقی که برایم آماده کرده بودند رفتم وهنگامیکه رختخوابم را برای خوابیدن پهن کردم ، ناگهان یک عقرب بزرگ در میان لحاف دیدم از شدت وحشت آنچنان فریاد کشیدم که همه سراسیمه به اطاقم آمدند وهنگامیکه عقرب را دیدند ،  پوزخند زدند وسپس عقرب را بادست گرفتند وبردند ، تا صبح روی تشک از ترس میلرزیدم .

فردای آنروز به در خانه یکی یکی از اهالی رفتم واز آنها خواستم که وسط میدان جمع شوند عده ای به زور وزنهای بچه بغل آمدند، کد خدا هم دستهایش را زیر بغلش گذاشته وجلوی همه ایستاده بود

گفتم من آمده ام به بچه های شما وزنهایتان درس بدهم اجازه نامه هم از وزارت فرهنگ دارم من برای کمک بشما آمده ام ، همگی یک نگاه مسخره ای بمن انداختند وراهشان را کشیدند ورفتند .

ملای ده در مسجد قدیم داشت وعظ میکرد وقرائت درس میداد کدخدا آمد وگلت :

بی بی جان ، اول یک چادر سرت بیانداز بعد برو از آقا اجازه بگیر ایشان صاحب الاختیار ما هستند!

به نزد آقا رفتم دوزانو روی زمین نشستم وگفته هایم را بعرض رساندم ایشان پس از فرستدان چند صلوات نگاهی به هیکل وپک وپوز من انداختند وگفتند:

باید به عرض سرکار علیه برسانم طبق قرار داد خداوندی زنها باید درخانه وزیر دست شوهرانشان باشند واگر پسری داشتند به مکتب میاورند ودختران نیز کنار دست مادرانشان درس خانه داری وشوهر داری یاد میگیرند شما بیخودی زحمت کشیدید واین همه راه آمدید اینجا همه کار میکنند ووقت اضافی ندارند که به فرمایشات شما گوش بدهند درس خواندن بخصوص برای زنان ودختران گناه است ، میفهمید ؟ گناه .

ورو به کد خدا کرد وگفت :

این مکرمه را راهی شهر کنید تا بخانه شان برگردند وپشت مبارکشان را بمن کردند ومشغول تسبیح انداختن شدند .

همان شب سوار اتوبوس شدم از دور صدای واق واق سگهارا میشنیدم که به دننبالم پارس میکردند.

سالهای بعد سپاه دانش وسپاه بهداشت به بیشتر دهات رفتند و.......دیگر ذکر مصیبت است

یاد دوستم بخیرکه نتوانست به آرزویش برسد .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰

معلم ده

توی این دنیای بزرگ ، خیلی چیز ها هست که آسان بر زبان میایند ومیشود درباره اش فکر کرد ومیبینید کاری ندارد ، اما هنگام عمل تازه میفهمید که بلی ، این کار کار حضرت فیل است وبایدمعروف خونه ای بسازی که فیل توش بره

در آن روزها مدرسه وروزهای بیخبری ، دوستی داشتم که خیلی قلدر بود وبزن وبهادر ، اگر زنده است یادش بخیر اگر هم به رحمت خدا رفته در پناه فرشتگان بارگاه الهی باشد>

بگذریم این دوست ما خیلی الدروم بلدورم میکرد ومیرفتفت روی صندلی میایستاد وحرفهایی را که برایش گفته ویا نوشته بودند برایمان میخواند ، ما هیچ سر از حرفهای اودر نمی آوردیم ، تااینکه کلاس نهم راتمام کرد وتصدیقش را گرفت وگفت

من دارم میروم به یکی از دهات قزوین تا معلم شوم باید ذهن این دهاتیهارا روشن کرد ، حالا ما دهاتیهارا داخل آدم حساب نمیکنیم باید به آنها یاد بدهیم که آنها هم آدمند وحق دارند فکر کنند وحق دارند هرگونه که میل دارند زندگی کنند ( بگمانم زیادی کتابهای گئورکی ویا تولستوی را خوانده بود

او با تصدیق کلاس نه روانه ده شد تا بقول خودش شاخ غول ر ا بشکند وبما ناز نازیهای نشان بدهد که یک زن یا یک دختر تنها هم میتواند تصمیم بگیرد وکار کند الزاما هم نباید دریک دفتر شیک وپیک پشت میز بنشیند میتواند کنار دهاتیها بخورد وبخوابد ، اورفت

بعد از ده روز سر وکله اش پیدا شد ، زار و ونزار گویی از زندان قزل حصار گریخته بود وخودش را بما رساند ، پرسیدم چی شده ، مدرسه چطور بود ؟ گفت ؟ چطور بود ؟ جهنم بود

گفت ما خیال کردیم دهاتیها چیزی سرشان نمیشود  وهرچه هم اوبگویداگر چه راست باشد میگوییم ..وولش دهاتی است سرش نمیشود ویادمان  میرود که اگر همین دهاتی ویرش بگیرد آنچنان سئوال پیچت میکند وچنان دروغها  واشتباهاتت را سر بزنگاه توی صورتت میزند وچنان خرخره ات را میچسپد که مثل خر توی گل

وا میمانی. بقیه دارد

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

اورتانسیا

اورتا نسیا ، چه نام زیبایی ، نام یک گل  وچه خوش آهنگ ، اما تو هیچگاه روی خوشبختی را ندیدی گمان هم نبرم ببینی ، دربدبختی زاده شدی ، درکمپ نازیها بتو تجاوز شد ترا رنج دادند هنوز آن شماره لعتنی چهار رقمی روی بازویت دیده میشود

با آمدن یک شوهر ( دوگانه ) تو به یک خوشبختی نسبی رسیدی اوترا دوست داشت از تو حمایت میکرد به همانگونه که از معشوق حمایت میکند تو نیز باو عشق داشتی اما این خوشبختی خیلی زود تمام شد واو مرد.

اورتانسیا ، تو زیبایی ، فرشته صفتی ورعنایی و صدها دل درگروی عشق توست  اما با خاطره همسرت و دکان کوچک کتابفروشی ومعلمی سر خانه زندگیت را اداره میکنی همسر تو یک دیپلمات بود امروز درکوچه که راه میروی زنها به تو بدجوری نگاه میکنند ومردها تا مدتها چشم به دنبالت دارند  ، تو نمیدانی زندگی در تنهایی وبیوه گی آنهم دریک شهر بزرگ وغریب چه دردناک است .

خوان خوزه ، روح کلیسا ، روح مذهب همه جا حضور دارد آن آدم دورو کارکشته با استعداد وبه رسمیت شناخته شده درخدمت دینش ایستاده او خواست کلیسارا بر آورده میسازد وکاری به شکست دل تو وروح دیگران ندارد.

آندره ، با وقار  ومتانت یک کارخانه دار بزرگ وموفق یک مرد امروزی وبه صورت بسیار وسیعی آمیخته با حس طنز وشوخی زندگی را میگذراند او گشاده دست وگشاده دل است گابریلا همسرش سخت مومن وپرهیزکار است همه روزاو به عبادت میگذرد !

آندره حاضر است بخاطر تو ،ا زهمه چیز دست بکشد حتی از کارخانه اش ، چون گابریلا با کلیسا وکارخانه یکی هستند !

آندره دلداده توست ، توهرشب اورا بخواب میبینی با او عشقبازی میکنی وبه هنگام صبح همه چیز محو میشود نابود میشود وتوتنها باعمه پیرت که او نیز با اعتقادات سر سخت خود میخواهد ترا در کنج خانه زندانی کند راه میایی ، تو دلت میخواهد آندره ترا درآغوش  بگیرد درعین حال به خاطره همسرت وفاداری بی آنکه مزه عشق را چشیده باشی گریه میکنی ، رنج میبری روحت دردمن است ، جایی نداری بروی تا برایت دعا کنند و............

خوان خوزه روح خشک کلیسا آن مرد بلند قد با لباس خاکستری وسبیل سیاه با کلاه بلندویک کیف بزرگ حاوی اسلحه همه جا تو آندره را دنبال میکند وحمایتگر گابریلاست .

اورتانسیا ، فرار کن ، با آندره فرار کن ، جایی برو که کسی مزاحم عشق نباشد سر انجام دراین دنیا جایی پیدا میشود که تنها عشق حاکم است ، برو جایی که هنوز مغزها شسته نشده اند وهنوز در طپش دلها عشق غوطه میخورد.

تو نجیبی ، با احساس ، انسانی ودلت میخواهد به همه کمک کنی ، اما کسی به کمک یک زن بیوه زیبا وتنها احتیاج ندارد .

چرا اینهارا برای تو مینویسم ؟ اروتانسیا به سرنوشت تو علاقه مندم تونجیبی با احساسات نهانی ومتضاد.

از یادداشتهای قدیمی /

ثریا / اسپانیا

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

شب سن خوان !

شرط است که چون مرد شدی ، خر باشی

خالی تر وناچیز تراز بشر باشی

بهر روی دراین شب باید آتشی در کنار دریا بیافروزی وراس ساعت دوازده پاهایت را درون دریا بگذاری واگر میتوانی دردریا شنا کنی وسپس با بدن خیس خود سه بار از روی آتش بپری وآرزوهایت را بر کاغذی نوشته درون آتش بیاندازی واگر میتوانی تا صبح کنار آتش بنوشی وبخوری ولذت ببری .

» به گمانم آتش ایزدی ویا چهار شنبه سوری مارا دزیده باشند« واز آب دریا یک شیشه را بخانه بیاوری وخانه را نیز شستشو دهی ....درغیر اینصورت سال بدشگون ونحسی را خواهی داشت !

حال اگر مانند من فلک زده از دریا دور بودی ودریک آپارتمان فکنسی مجبور به زندگی هستی واتومبیل هم نداری  ، راویان شیرین گفتار وجادوگران وفال بینان این موضوع را نیز حل کرده اند »

لگنی را پرا ز آب میکنی ونمک درونش میریزی ( نمک از دریا آمده باشد نه از چین ) ویک بشقاب را کنارت میگذاری آرزوهایت را مینویسی روی یک کاغذ نوشته  میگذاری در بشقاب وچند برگ بو هم رویش میگذاری که خوشبو شوند! چند سکه هم کنارش میگذاری » میبنی سکه همه جا هست « !

کمی دارچین که سمبل سکس وعشق وجسارت است است روی آن میپاشی وروی همه آنها یک شمع قرمز روشن میکنی وسر ساعت دوازده پاهایت را درون لگن گذاشته سپس از روی شمع میپری (همان کاری را که ما در شب چهارشنبه سوری  اینجامیکنیم ) !

حال ای جان جانان چون بخود بنگری مبینی که تازیانه خرافات وحماقتها جان ترا دربر گرفته وچون بخود آیی دیگر ترا نیازی به علم ومعرفت وشعور نیست ومجبور نیستی که عمر خودرا درراه مدرسه تمام کنی .

درگذشته میگفتند نان داد ن کارمردان است امروز کارها برعکس شده زنان نان آور خانه شده اند ومردان به پشت میخوابنند تا شیطان رجیم که اول رحیم بود سپس بخاطر توهین به آن روح بزرگوار نقطه جین را مانند خال مهرویان زیر ح گذاشته اند  ، مشغول دانه کاشتن ودانه فروکردن است ، آنهم دانه های انتظار .

هرجا که دریا نباشد واقیانوس ، دریای خون روان است .

شب سن خوان مبارک باد !

ثریا. اسپانیا.

 

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

فارغ التحصیلان ما

چند روز است نمیدانم که این مصرع شعر از کدام شاعر بدبخت

گمنام ومفقودالدیوان است که برزبانم جاری شده :

من ترک عشقبازی وساغر نمیکنم/ صدبار توبه کردم ودیگر نمیکنم

آنقدر دست دردیوان این شاعر بدبخت برده شده که نمیدانی :

زاهدان کاین جلوه درمحراب ومنبر میکنند /

چون بخلوت میروند » آن کار دیگر میکنند« یا انکار دیگر میکنند

چشمم بجمال مردان، به جمال فارغ التحصیل های دانشگا بزرگ -

و بیمانند ( قم) یا ( گم )  روشن شد

آخ که مفتخوری چه لذتی دارد آه .....منفت بردن ومست شدن

  چه عالمی دارد  آخ که کره خر به دنیا آمدن والاغ رفتن از

دنیا چه نعمت بزرگی است که خداوند نصیب این بندگان گمراهش

کرده است

همین یکی را کم داشتیم کارخانه امام سازی .

آری پسرم اگرمنهم آنروزها به حرف آن باغبان پیر گوش میدادم و

شما ها را بجای فرستادن باین مدرسه وآن دانشگاه خارجی واینهمه

رنج وبدبختی ،  به همین دانشگاه ساخت وطن میفرستادم امروز

یکی از شما یا آبت ..اله میشدید ، ویا روح الخدا ! ویا فلان ملای

بزرگ آن سرزمین وراحت بر پشت مردم ساده دل سوار شده سواری

میگرفتید مبجبور هم نبودید ساعتها توی صف اتوبوس یا قطار بایستید

آه ... خوش عالمیست عالم خریت ، صاحب این علم از خود آگاه

نیست آن غلبه عشق به مفتخوری است که اورا مست میکندوآنچه که

اورا مست میکند ، گناه نیست

همه دنیا غلام اویند ، بهشت جای اوست باحوریانش وشرابش ...

وزندان جای عالمان ، توانگری برای اوست وبی بضاعتی وبدبختی

متعلق به صاحبان تفکر  ،

آه بر سر گرد خجالت دارم ودل درحسرت شیطان وپیوند بستن با

سکه هایش. 

الخرالثریا. از بلاد کفر

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

پنجاه سال بعد !

اگر آن روزها بزرگترین پیشگویان وجادوگران بما میگفتندکه :

شما از یکدیگر جدا خواهید شد وپنجاه سال بعد دوباره یکدیگر را خواهید دید ، بطور قطع ویقین از خنده روده بر میشدیم ولابد اودر دلش میگفت :

پنجاه سال دیگر من باین دختر نگاه هم نخواهم کرد ، دارم بسرعت پیش میروم وپله های شهرت وترقی را طی میکنم ، روزگار خوشی درانتظارم هست !

و...پنجاه سال بعد آمد ، ودرکنار من وبچه ها ونوه هایم نشست ،

این او بود؟ نه ! این او نبود که تصویرش درذهنم میدرخشید ، آن نقش واقعی خیال من نبود ، پیکری مصنوعی گویی از موم ساخته شده بود ، مومی به رنگ کهربا ، دیگر آن چشمان براق وشوخ نمیخندیدندوآن دهانی که من آنهمه دوست داشتم بکلی از بین رفته بود آن خال زیبایی که بر بالای لبانش وروی سبیلهای براقش بود ، نیز گم شده بود دستی همه را شسته بود ، صورتی مقوایی ، پیکری درهم شکسته بی هیچ احساسی .

همه چیزش به یغما رفته بود او در عشق وشور وعاشقی بی نهایت افراط کرده وخودش را غرق کرده بود، پله هارا بالارفته وحال سرنگون شده بود ودرکنار من مانند یک عروسک گچی شکست.

پنجاه سال من عشق اورا نگاه داشته وآنراآبیاری کرده بودم وحال  با این عروسک کچی  ؟!

او شکست ، سوخت ، خاکستر عشقم را جمع کردم ودرون پاکتی گذاشتم بی هیچ بویی وهیچ هویتی وزیر لب میخوانم :

دریغا محبت ، به دلها نپاید/ وفای تو هم دیگر با ما نپاید

هرکجا پا میگذارم ، خاطراتی از تو دارم.

ثریا/ اسپانیا/ یک روز دیگر !

 

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

کافه نادری

تمام شب خواب کافه نادری را میدیدم تمام شب درخواب درباره آن مینوشتم ، یک ایمیل ، یک یو تیوپ مرا به آن روزها برگرداند.

به کافه نادری ، محل تجمع شاعران وهنرمندان محل عشاق وپاتوق شاعران موج نو، جاییکه من هرهفته با ( او) با آنجا میرفتیم توت فرنگی با خامه میخوردیم ، پشملبا ویا کافه گلاسه ویا قهوه ترک!!

دیگران قهوه با کنیاک مینوشیدند ، ما آخرین کسانی بودیم که کافه را ترک میکردیم ، دست دردست یکدیگر سر تاسر خیابان نادری وآسلامبول وشاه آباد را پیاده میرفتیم تا میرسیدیم به میدان بهارستان جلوی مجلس شورای ملی ، درآنجا جلوی کافه قنادی یاس میایستادیم وآخرین بوسه را از یکدیگر میگرفتیم وسپس من راهی خانه میشدم.همه عشق ما همین بود ، کافه نادری ،

یا بعضی از شبها به میهمانی میرفتیم که خوانندگان بزرگ ونوازنده ها درانجا تجمع کرده وبزمی میاراستند ، من درگوشه ای بخواب میرفتم او مرا بیدار میکرد وبخانه میرساند ، در میان راه آواز میخواندم :

رختخواب مرا تو پیچ پیچ ره میخانه بانداز ، ویا : عاشقی کارهر فرزانه نیست ، جز پسند دل دیوانه نیست .

بعضی از شبهای جمعه دسته جمعی به میگون میرفتیم ودرزیر آسمان صاف ومهتابی ، هوای خنک وصدای رودخانه او ساز میزد    ، نوازندگان بزرگ موسیقی مانند یاحقی یا مرحوم بدیعی ، ویلون میزدند کسایی نی مینواخت ، جهانگیر ملک ضر ب میزد وخواننده شهیر آن زمان میخواند ، یک بزم گلهای زنده را به نمایش درمیاوردند، بی هیچ ترس ووحشت وخوفی این بزم تا صبح ادامه داشت.

با دیدن این یوتیوپ برگشتم به آن دوران شیرین وگذشته ........

من ،در آن غروب بهاری

مفهوم واژه هارا نمیدانستم 

من با واژه  سکوت میزیستم

شب فرا میرسید ، مهتاب میتابید ، ومارا بسوی خلسه های نامعلومی

میبرد .

عشق دروجودم فریاد میکشید ، اما زبانم بسته بود

ونمیتوانستم باو بگویم :
چقدر ترا دوست میدارم .-.........

دیگر برای همه چیز دیر شده ، هردو راه دشواری را پیمویدیم

او مرده است ، او درمن دیگر وجود ندارد

از یادم رفته است ، و در مغزمن تنها آن شبها وروزها وخاطره ها زنده اند

و...( کافه نادری )!

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 20/6/2011

 

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

آواز محلی شیرازی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنت بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو میخوای چکنی ای بی حیا امیر

وطنو میخوام تا شوم از توراضی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنو بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو همه میخرند ای بیحیا امیر

پولارو برسون تا منم شوم راضی

میدم اونو بتو ولیکن نرخش گرونه

پولارا بفرست تا شوم راضی

آ....ی آلا ای دختر شیراز ی

آ....ی الا ای امیر تاج سر من

حلات باد آب ووخونه من

به هر راهی که رفتی زن گرفتی

بکن یادی از خونه ویرونه من

آ....ی دلم دلم دلم وای وای وای

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

دنیای امروز ما

سیستم اقتصادی غلط دنیا بهم خورده وهمین باعث شده است که همزمان همه کشورهادچار ورشکستگی مالی وتهی شدن خزانه وبالارفتن ارقام مواد وخلاصه قرضه های بین الملی شوند.

در این بین دسته ای از دلالها ومال خورها وبساز بفروشهای ودهاتیها ناگهان به میلیونها ثروت رسیدند بخصوص درسرزمین گل وبلبل ومهد دانش وفرهنگ ما ، ومیدانیم که با این گونه ثروتمندان نوکیسه هیچکس غریبه نیست .

همه اصل ونصب ستاره خانم را خوب میشناسند وهنوز هم خیلی هاشان زنده اند وراست راست باچشمان لوچ وکج وکوله به عزراییل چشمک میزنند.

ستاره خانم هر تابستان خدا راهی وطن عزیز میشود وبا چند چمدان سبزی خشک وآجیل وشیرینی های بسته بندی شده وآشغال مخصوص صادرات! بر میگردد وآنهارا به یکی از همشهریان میدهد تا بفروشد او هم چند یورویی روی آن میکشد وبه خلق الله که حسرت به دل یک گزکچی هستند میفروشد.

فقط من میدانم که این ستاره خانم چقدر دلش میخواست یک نیم تاج الماس میگذاشت روی موهای خاکستریش ودرمیان شهر میگفت که این از جدم شیرین خانم بمن رسیده است !!!!درست مانند همین دوشسهای پیر واز کار افتاده قدیمی که نیمتاجشان را گم کرده اندویا جا گذاشتند!

ستاره خانم دشمن شماره یک پرو.ین خانم است ومیخواهد سر به تنش نباشد سایه اورا هرجا ببیند باتیر میزند ، به درستی کسی نیمداند که ستاره خانم ازکجا آمده است ؟ گاهی میگوید از ئژاد قدیمی آریایی هستم  زمانی میگوید جدم از اصفهان آمده ومادرم اهل تهران است اما واما همه میدانیم که پدرش عراقی بوده ودر کنار کوره های آجر پزی روزگار میگذرانده است ، ستاره خانم چند برادر وخواهر هم دارد که دور دنیا مشغول کارهای شریف میباشند.

حال اگر دست به دل پروین خانم بگذاری دیگر ترا ول نمیکند وتا صبح میخواهد با قسم وآیه ترا راضی کند که راست میگوید:

به او خدای احد وواحد وبه جدم قسم ، پدرش با شکم گرسنه وتن لخت می آمد پشت درخانه مرحوم ابوی خدا بیامرز تا لقمه ای خیرات بگیرد حالا دم دراورده تنبانش دوتا شده معلوم هم هست از کجا این پولها باورسیده درایران جاکشی میکرد وخانه اش جای زنان هرجایی بود زیر پوشش لباس فروشی ، اصلا از همون اولش تقصیر من بود که اونو بخونه ام راه دادم ،

تورو خدا ببین این بی اصل ونصب وبی سرو پا وبی پدر ومادر چه جوری سعی میکنه به ماها که جد اندر جد اصیل وجدمان معلوم است واصل ونصب دار بودند افاده بفروشد؟! .

حالا تاحرف بزنی یکی از پسر هاش هتل دار است دیگری نیمی از شهر دوبی را خریده وسومی میخواهد رییس کمون اروپا شود !

پروین خانم میگفت ، میگفت ، میگفت ماهم گوش میدادیم تا ناگهان سر وکله ستاره خانم از دور پیدا شد !!!

تا چشم پروین خانم باو افتاد ، گفت الهی قربون اون شکل وشمایلت بروم از دور با خودم میگفتم این شاهزاده خانم کیست که اینطور با وقار میاید همین الان صحبت شما بود واصل ونصبتان ونجابتان !

بعد رو بمن کرد وگفت : نه دخترم ! همین نبود ؟  سرم  راپایین انداختم ورفتم وباخود گفتم همان بهتر که باین جماعت دمخور نیستم .

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه

 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

جمعه ها

یک عصر داغ بهاری است

درختان بامید نسیمی خنک ایستاه اند

غربت با من همچنان همراه است

عصر غم انگیزی اسنت

ما ؛ این افتادگان شب از حریر مهتاب

چون یک غریق خسته در آبگیری تنگ

دست وپا میزنیم

غروب غم انگیزی است

تنهایم ، دیدگانم بانتظار ، پشت شیشه روشن

همه جا سبز است ، سبز درسبزی

ونقشی ازیک صحرای برهوت ، اما سبز

به دنبال چشمان روشنی هستم

چشمانی که درتاریکی کویر مانند دوالماس میدرخشیدند

آن دو الماس روشن ترا زخورشید بود

بی تو امروز عذاب دیگری است

با تو بودن نیز عذاب است

دراین غروب بهاری  ، اینسان بیقرار

های های مستان پیچیده در بن بست کوچه

کوهها درخیال پاکیزه بودن تا مرز غروب

اینجا، تاریک تراز همیشه است

دریچه ها بسته اند

انتظاری بی سر انجام

بانتظار جای پایی ، زخمی ، باز شدن دری

جمعه جانان وگلگشت عیاران

ومن تنها ، درانتظار  باز شدن یک در

وسلامی .

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

به تو : مادر داغدار

در شروع آفرینش ، ستارگان

خوش درخشیدند بر روی جهان

آه ، چه زیبا بود این نقش فلک

آه چه زیبا بود این رقص دختران

روزی مردکی فریا زد از بین شما

این رقص سلسه ناقص است دربین شما

یکا یک دختران گم شدند اندر میان

سلسله ناقص ماند ای گمرهان

نغمه زیبایشان خاموش شد

رقص گویایشان نابود شد

همه گویند : یکی بود وهیچ نبود

او بود چشم وچراغ این زمان

حال یک یک خاموش میشوند

در پشت های هوی ناله ها وگریه ها

آه ای دریغا  گم شد آن فاتح ما

گم شد رفت آن تاج و ستارگان

حال از چه میجویید آن رفته را نشان

کز پیش رفتند دختران وپسران

درخمشی شبانگه گر یستم باتو ای مادر

کز تو گم شد آن نگین وآن تاج وآن اختران

ما همه گواهان این سرزمینیم واین دیار

بیهود ماتم مگیرید بر ابلهان وخیمه دار

با توام ای مادر ،

تودرهستی ات پرده افراشتی

جدا از نیمه ها ، نیمه دیگری داشتی

جدایی افتاد درجان من

او بود موجب ایمان من

از آن اشکها وشادیهای دور

از آن رویا ها وبیداری دور

اینک بر شب نشسته  خوارو خفیف

خفته بر سیلاب روزگار زار ونحیف

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه : تقدیم به فرح بانو وهمه مادران داغدار

 

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۰

برادر بزرگ

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند/ هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

ما چون زاهدان سیه کار خرقه پوش/ پنهان زدیدگان خدا می نخوردیم

     » فروغ فرخزاد «

در آن زمانها که هنوز انسانها انسان بودند وهنوز دنیا باین شکل  فجیع وبیرحم درنیامده بود وهنوز پدر ومادر احترامی داشتند وبرادر بزرگ همیشه جانشین پدر بود ، شاعران ونویسندگان پیوسته درنوشته ها وسروده هایشان  همیشه فلک غدار وشانس بد وستاره تاریک  رالعنت میکردند ، همه عوامل طبیعیی مور شماتت ولعنت قرارمیگرفتند ، اما هیچگاه کسی بفکر برادر بزرگ نبود که چگونه باعث ویرانیها میشود !

این برادر بزرگ همه جاحضورش پیدا بود درزندگی دخترکی معصوم که عاشق برادرکوچکتر شده حال باید اورا از سررا برداشت چرا که گوساله ای را علف میدادند تا درآتیه برایشان گاوی نه من شیر ده شود

برادر بزرگ درخدمت خلق محروم ! برادر بزرگ در خدمت ایمان برادر بزرگ ، درخدمت قدرت مافیایی وبرادر بزرگ در صدر هیت رییسه کمیته ها .

امروز این برادر بزرگ است که جانشین پدرخوانده ها ویا پدران است.

در آن زمان هنگامیکه برای دیدن » او « به زندان میرفتم مردان یونیفورم پوشیده دورم رااحاطه میکردند ومن خودرا بکناری میکشیدم وبا عجله میخواستم از کنارشان بگذرم ناگهان زنی چاق درحالیکه چادر نمازش را به کمر بسته ویک روسری سفید نیز با سنجاق زیر گلویش سفت کرده وبد ؛ میپرسید :

آهای کجا ؟ بااین عجله ، بیا اینجا ببینم ، ومرا به داخل یک پستو میکشید که با یک پرده کهنه ورنگ رو رورفته از بقیه اطاق جدامیشد مرا لخت میکرد وبه همه جای بدنم دست میکشید غذا ومیوها را دستمالی میکرد لباسهای شسته واطو کشیده اورا مچاله میکرد وبمن میداد ، میپرسیدم دنبال چی میگردی > میگفت ؛ خفه شو

دراین هنگام با یاس ونا امیدی به این بیگانه ها مینگریستم وبه تدریج احساس ضعف بمن دست میداد روی پلکان مینشستم آنها آن مردان یونیوفورم پوشیده گرد مرا احاطه میکردند ویک از آنها با صدای بلند میگفت :

میدانی رفیق ، زنان این مردان زندانی برای ما حلالند ومیشود با آنها همه کار کرد. من تکان میخوردم وناگهان ازجای برمیخاستم وخودم را به درون حیاط میانداختم وجلوی پله ها بانتظار نوبت بودم تا صدایم کنند .

روزی نامه ای برایش نوشتم ودرون جیب پیراهن او گذاشتم ، در حین گشت دوم نامه به دست یکی از این یونفورم پوشها افتاد نامه را خواند گویی دلش برایم سوخت وگفت :

زن بعد ازاین نامه هایت رابا پست بفرست  ما به دست او میدهیم ونامه را پاره کرد و....او بیخر از آنچه که درخارج از زندان بر سر من میامد بانتظار صفحه شطرنج بود.

برادر بزرگ باو دستوراتش را میداد درهمان بند وهمان زندان .

امروز با آن روزها فرق چندانی نکرده است تنها وحشی گریها بیشتر شده بی آنکه چیزی در اساس تغییری داده شود من چندان تعجب نمیکنم از آنچه امروز بر سر زنان ما میاید چرا که خود یک از همین قربانیها بودم.

نه کسی برایم دل سوزاند ، نه کسی برایم آوازی خواند ونه کسی به سینه پرزخمم مدالی زد.

بی نیاز از همه این بازیچه ها راه خودرا ادامه دادم.

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

گناهکار بزرگ

نه درمسجد دهندم ره ، که رندی/ نه درمیخانه ، کاین خمار خام است میان مسجد ومیخانه راهی است / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟

من با چهار ژائر کیش های مختلف دوست شده بودم از قضای روزگار ، این چهار زن وزائر همه از بزرگان ادیان خود بودند

یکی مسلمان ، یکس مسیحی ، یکی یهودی وآخرین آنها یک بهایی خانم مسلمان بمن میگفت :

باید روزی چهار بار سرت را روی زمین بگذاری وهزار بار بگویی  العفو العفو ؟ پرسیدم چرا ؟ گفت برای آنکه همه ما گناهکاریم وگاهی گناهی ازما سر زده ؟! گفتم با این تریب ممکن است من دچار خونریزی مغزی شوم وحال چرا باید بگویم العفو وچرا نباید بگویم بخشش یا چیز دیگری؟

گفت : نه ! قبول نیست خدا قبول نمیکند !!

رفتم بسوی بارگاه وخیمه گا ه وخانگاه ، دیدم آه آنجا ابدا جای ما نیست نه دستی درکار سیاست دارم ونه تجارت ، فقیری ، از راه رسیده میخواهد خودرا بخدا نزدیک کند .

گفتند نه! اینجا جای گداها نیست ، جای مردان بزرگ است !!!

رفتم بسوی مادر روحانی ، گفت :

هیچ مجله وکتابی را نباید بدون آنکه من ببینم بخوانی وهیچ کانالی را بناید غیرا ز کانال مسیحیان ببینی وهر هفته باید به نزد پدر  روحانی بروی وبگویی من گناهکارم وطلب بخشش کنی ؟! گفتم من گناهی مرتکب نشده ام ، نه کبیره نه صغیره . وسپس پرسیدم چرا به اینهمه فقیر وبیچاره که درگوشه وکنار خیابان از گرسنگی وبدبختی دررنج وعذاب هستند کمکی نمیکنید ؟ گفت :

دخترم اینها همه از کناهکاران هستند ! فهیمدم دزد گناهکار نیست ، آدمکش گناهکار نیست ، فروشنده مواد مخدر واسلحه ، گناهکار نیست فقیر گناهکار است ، دراصل فقر گناه است .

رسیدم به یکی دیگر ازآنها آنها که خودرا اولین وآخرین میدانند . خانمی بلند بالا معلوم بود درجوانی زنی زیبا وفتان بوده هنرپیشه ،دوبلور و...حال رهبر قومی شده که خود فرزند برحق الله میدانند او نیز میخواست روح وجسم آلوده مرا شستشو دهد چون گناهکار بودم وگناهم این بود که نتوانسته بودم با رهزنان ،ودیگر زنان همراه شوم

درکنج خانه نشسته بودم وسوزن صدتا یک قاز میزدم  واین گناه بزرگی بود .

وآخرین آنها زنی از کیش یهود بود یاد ش بخیر که زنی بی نظیر وصاحب اعتبار وتحصیل کرده وبا فرهنگ بی آنکه هیچ حساسیتی وتعصبی نسبت به کیش خود بخرج دهد ویا مرا گناهکار بداند.

به گمانم هنگامی که از دنیا رفتم آنگاه ( بزرگ میشوم ) مردم اینزمانه از زنده ها میترسند ومرده هارا تقدیس میکنند .همچنان که با شاه فقید ودوفرزند بیگناهش کردند و....میکنند !

بقول حاتف اصفهانی :

که یکی هست وهیچ نیست جز او.......

الفقیر ثریای اسپانیایی !از یادداشتهای روزانه اش

 

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

آه....سکس بازهم سکس

در میان اخبار جدی وجنگها وخونریزی ها ، زنی کرمی را به دست میمالد ومیگوید :

من با این کرم بیشتر احساس لذت سکس میکنم ، نرم ولغزنده است واخبار ادامه دارد ، ناتو به حمله های خود ادامه میدهد وقذافی برای امریکا نامه نوشته وزلزله شهری را بکلی از بین برد وکرم نرم ولغزنده همه جا باتوست !.

روی دوساقم لباین مرتعش آب / بوسه زنان وبیقرار وتشنه وتبدار/ ناگه درهم ( خزیدیم) راضی وسر مست/ جسم من وروح چشم سار گنهکار » فروغ«

امروز این شعر یک تصویر رویایی ویک تعبیر زیبایی است از خود ارضایی زنی با آب  که خیلی هم کهنه وقدیمی شده است !!! امروز اشعار فروغ فرخزاد دیگر به دردکسی نمیخورد او درزمان خودش قفل شد مانند شاعران بزرگ دیگرکه به تاریخ پیوستند.

آنهاییکه کمی حجب وشرافت انسانی دروجودشان موج میزد خودرا کنار کشیدند ویا سیاسی شدند وبکلی از عرضه ادبیات پای خودرا بیرون گذاردند.

من بیخبر ونادان هنوز از شکوه وعظمت یک موسیقیدان بزرگ حرف میزنم درحالیکه دنیا به کوتوله ها بیشتر احتیاج دارد کوتوله  بدبختی که خودرا مانند مومیایی درست میکند ومیخواهد که چهل ساله بنظر برسد.

من دیوانه دررسای عشق سرودم درحالیکه عشق لغتی است ناشناخته تنها لرزش دوجسم دریک لحظه ویک تشنج چند ثانیه ای بین دو موجود یا همجنس ویا جنس مخالف درمیان یک تختخواب بزرگ ،

زبان محاوره ی ما جایش را به یک زبان لاتی وبی معنی داد وبکلی همه چیز از یادها رفت وادبیات سنگین ما به زباله دانی تاریخ ریخته شد وامروز تنها کتبی خریدار دارد که درمیان آنها بتوانی سکس اندیشی را بیابی ،پر بینده ترین وپر فروش ترین سریالهای تلویزیون سک اند سیتی میباشند وبهترین فیلمها آنهایی هستند که سکس علنی درمیان آنها جای دارد.

من کجا ایستاده ام ؟ کجا هستم؟ حال تهوع دارم وناشکیبانه به د نبال سایه ها میگردم بیخبر از همه قصه های تختخواب سه نفره ویا گاهی چهار نفره.

من تشنه میان بازوان او افتادم واز میان دوپستانم چیزی رشد کرد!!!! ونام این شعر نو میباشد .

-----------

حال هردو نا شکیبانه بهم میامیزند / همچو دوشاخه درخت / دریکدیگر میپیچند/ ترواشات آنها گلهارا سیراب میکند/

ما از سایه ها نمیترسیم / سایه ها دورند/ قصه دلتنگیها دیگرنیست جدایی معنی ندارد/لذت شراب دوشین را مزه مزه میکنم /جسم هر دوی ما روی تخت ، خسته /اما پیوسته است /آه زندگی زیباست !!

زندگی تنها میان یک رختخواب زیباست  دیگر زندگی معنی خودرا ازدست داده است حیواناتی هستیم که روی دوپا راه میرویم وشعور انسانی بکلی ازیادها رفته است وخودرا به دست باد سپرده ایم .

و.....اینها همه زاییده ادیان الهی میباشند.

نماز جمعه یادت نره! شب جمعه هم یادت نره ! یکشنبه کلیسا یادت نره ! شنبه دعا شب یادت نره !یاهو یاهو زدن یادت نره و.... مهم نیست سکس شب یادت نره.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

ساز جلیل شهناز

ایکاش میشد دوباره به دنیا میامدم وبین دو مرز یکی را انتخاب

میکردم. موسیقی ، موسیقدان میشدم وبا خود موسیقی ازدواج

میکردم ، امروز هنگامیکه پای آبرو وحیثت موسیقی ایرانی بمیان

میاید وصحبت از اعتبار آن درسطح ین المللی میشود جایی برای

موسیقی ایرانی نیست تنها شجریان توانست با آوازش به آنسوی

مرزها برود وبقیه آوازخوانان پراسم ورسم ! موسیقی را وسیله

ساخته اند تا به مقاصد مادی خود برسند ، دراین میان تنها میتوان

یک نمونه افتخار آمیز را نشانه کرد وآنهم مائسترو جلیل شهناز

است و همایون خرم ، متاسفانه کسان دیگری را هم داشتیم که

خیلی زود از دنیا رفتند مانند حبیب الله بدیعی .

شب گذشته هنگامیکه برنامه ای برای بزرگذاشت وهفتاد سالگی

پلاسیدو دومیگو را از تلویزیون میدیدم ، بی اختیار اشک

میریختم بخصوص یک نوازنده ویلون ارمنی ایرانی تبار که واقعا

کولاک کرد ، بیاد استاتید موسیقی خودمان افتادم که درچه وضع

وحالتی وبا چه رنجی موسیقی را زنده نگاه داشته اند،

نمیدانم چه دستهایی درکار است که نسل بزرگان موسیقی را در

پرده میگذارد وکوتوله های مطرب را بعنوان موسیقی دان و

شیرین نواز وبداهه نواز بر تخت مینشانند بی آنکه هیچ تسلطی

بر ردیفها وتکنیک موسیقی داشته باشند این کوتوله ها الگوی

تمام نمای موسیثقی ما شده اند  ، در ساز شهناز نوعی متانت

شور وزیبایی دیده میشود که انسانرا به آسمان میبرد ومطربهای

محفل نشین وبقول معروف پای منقلی هم لقب استادی گرفته

ومرتب جایزه دریافت میدارند چون پشت آنها به جایی بند است

که دیگران را ننگ میاید.

هنگامیکه قطعه ای از تکنوازی تار جلیل شهنازرا گوش میکنم با یک

انبساط خاطر ویک راحتی ازجای بر میخیزم گویی باری سنگین از

شانه هایم برداشته شده است ، ساز او درمعنی ومفهوم انسانی روح

را سیراب میکند.

درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش بر نشانی به باغ بهشت

واز جوی خلدش دهی به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی وشهد وشراب

سرانجام نه گوهر اورد

همان میوه تلخ بار آورد

( ابوالقاسم فردوسی )

عمر دراز برای این اساتید موسیقی آرزو دارم و بامید روزی

هستم که موسیقی ایرانی نیر عالم گیر شود.

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

بهار وجوانی

بهار ، بخانه بر میگردد

بلبلان خواندن را تمام کردند

تنها به هنگام شب میشود بهاررا حس کرد

دردلم احساس جوانی موج میزند

احساس نیرومندی میکنم

خاطره ای شیرین دستم را میگیرد

تا باز مرا به روزهای پر نشاط

برگرداند

آوخ.....

از دنیا درهراسم

دلم بیقرار است

و به راههای دور میرود

به آنجاییکه خون ها روانند

وراهها به کوره راه ختم میشوند

این راه ها مرا به بیهودگی پیوند میدهد

ومیگوید که:

جوانی گریخته است

ثریا/ اسپانیا/ شنبه یازدهم ژوئن

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین.....5

این مردم روان پریش که همه یک روانکاو دارند وبدون روانکاو

زندگی برایشان کشنده و.عذاب آور است .

بانک بزرگ جهانی کاترال آنهاست وخدا درآنجا حاکم است .

مردان کت وشلوار پوشیده با پیراهنهای سفید کشیشان وملاهای آنها

میباشند درکنار یک کلیسای قدیمی یک آسمان خراش شیشه ای بلند

قد برافراشته بود گویی مادری پیر داشت چهره عبوسش را درون

قامت بلند نوه اش میدید.

در سر زمین این خدای قدرتمند ، تو تنها هستی زمین میخوری دستی

بسویت دراز نمیشود کسی به زخمهای درون تو کار ندارداصلا ترا

نمیبینند تو یک لکه یک نقطه روی زمین افتاده ای آنها درهای مهر -

وعطوفت ومهربانی را به روی خود بسته اند ودرهای اقتصاد وبازار

دلاررا بازگذارده اند.

تحصیل درآنجا آسان است وهمیشه هم باید با خدای آنها همکاری کنی

عشق درآنجا بیشترا ز بیست وچهار ساعت طول نمیکشد آنها فرصت

عاشق شدن را ندارند کشی به عشق نمیاندیشد آنچنان زندگی میکنند که

گویی هیچ حادثه وتراژدی در این سر زمین روی نمیدهد واگرهم

روزی حادثه ای بوقوع بپیوندد فورا آنرا ترمیم میکنند .

گاهی با خودم فکر میکردم در زیر این ساختمانهای بلند چند صد نفر

مرده اند وچند هزار اسکلت زیر آنها مدفون است درون دریاچه ها

ورودخانه هاچند صد جسد گم شده اند .

متاسفانه این زهر همه جارا آلوده ساخته وسر زمینهای دیگر نیز

میروند تا الگویی از آن شوند یک چرک نویس با هزار نقطه غلط

در موقع برگشتن خوشحال بودم که بخانه برمیگردم ، ؟ کدام خانه ؟

دلم برای خانه خودم تنگ شده بود درجاییکه متولد شدم ، رشد کردم

عاشق شدم ، گریستم ، خندیدم ، حال دارم باز به یکی ازاین دهکده ها

میروم ، به میهمانی سر زمینی که که بسرعت دارد میدود تا به خدای

قدرت برسد سر زمینی که آب ساختمانهای قدیمی اش را ویران میکند

وتاریخ را از پیشانی آنها محو میسازد وبرایشان سکس در نیویورک

را به ارمغان میفرستد ، آنها نیز باید با تمام قدرت جلو بروند تا بخدا

برسند ،

آه .. بروید وبه دزدیها وجنایات شرافتمنمدانه تان ادامه دهید درعین

حال مرتب دم از حقوق بشر بزنید بی آنکه هیچ احترامی برای بشر

قائل باشید ، بندگانتان وبرده هایتان سر به زیر ومطیح درخدمتگذاری

شما سرازپای نمیشناسند با یک جایزه بایک مدال بایک ........

آنهارا تبدیک به شغالهایی میکنید که برایتان طعمه بیاورند.

به هنگام برگشت ، درون هواپیما سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم

روحم زخمی ، اندیشه هایم ترک برداشته وحال تهوع داشتم وباز

مجبور بودم که به دهکده دیگران بروم که کم کم انسانیت را و

عشق ومهربانی را وحس بودن درکنار یکدیگرا ازدست داده اند

اینجا نوشته هارا پایان میدهم درحالیکه گفتنیها زیاد است .

---------------

ثریا / اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

 

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....4

این مردم روزهایشان را زیر نورمصنوعی میگذرانند وشبها هم در

تاریکی غذا صرف میکنند ! باید بسرعت غذارا میخوردیم صف

طولانی تر میشد

فردای آنروز تعطیل بود ومیتوانستیم به تماشای موزه ها ، دانشگاه

کتابخانه وپارکهای زیبا وشهرهای نزدیک مانند کمبریج وبرایتون

برویم ودر پارک زیبای شهر بوستون بر یک قایق که بشکل قو بود

سوار شویم ، درختان بلند وزیبا سایه روشن های پارک کم کم مرا از

بیهودگی بیرون آورد حال درمیان این مردم خوشبخت وسر زمین آنها

داشتم آرام میگرفتم، هوا گرم وهیچ بادی نمی وزید ، روزهای بعد باز

تنها بودم به پارکی نزدیک خانه رفتم وروی یک نیمکت نشستم

به تماشای مردمی که خوشبخت بودند وهیچ حادثه وتراژدی درانتظار

آنها نبود، بچه ها که همراه پرستاران بومی خود بازی میکردند

به ساختمانهای روبروی پارک خیره شدم یک دوگانگی یک زشتی

مرا دچار رعشه کرد پلکان آهنی بطور مارپیچ از پشت پنجره های

کثیف ودود گرفته تا بالا میرفت ، اتو مبیلهای بزرگ بسرعت رد

میشدند وزنانی که لب برلب یکدگر گذاشته روی نیمکتی به راز ونیاز

مشغول بودند ومردانی که دست دردست هم به نوازش یکدیگرسرگرم

بودند ، آنهارا همه جا میشد دید ، درهر رستورانی ، هر پارکی وهر

کافی شاپی.

دران سوی شهر خانه های بزرگ وسفید بر روی تپه قرار داشت که

اطرافشان را با حصارهای سیمی بسته ونگهبانان واتومبیلهای بزرگ

ورنگ وارنگ نشان این بود که اربابان قدرت درآنجا سکنی دارند.

به یک فروشگاه بزرگ رفتم فروشگاهی که بیشتر به یک شهر

کوچک شبیه بود همه چیز درآنجا یافت میشد وهمه چیز اتوماتیک

بود سیگار / قهوه / چای/ وغذا ! پسرکی جلوی فروشگا با یک

سطل پلاستیکی که درونش آب سبزی دیده میشد با چند لیوان

برای فروش کالاییش تبلیغ میکرد ، یک دلار ، تنها یک دلار !

قهوه ای گرفتم وروی یک صندلی پلاستیکی جلوی یک میز

پلاستیکی نشستم اینجا تنها وبیگانه بودم نسبت به همه چیز وهمه

کس احساس غریبی میکردم در دنیای آنهای جایی برای یک آدم تنها

وجود ندارد آنها از عظمت روح انسان بی خبرند ، زنهای مجرد

طلاق گرفته وبیوه را هیچکس دوست ندارد چون از نظر قانون آنها

( تنها هستند ) ! به همین علت شاید مردان با مردان وزنان با زنان

دست دردست یکد یگر دارند تا تنها نباشند وبه هنگام وقوع حادثه

بتوانند خودرا نجات دهند؟!

  شاید یکی قوی تراست ودیگری قدرتی ندارد روحش ضعیف است

وجسمش ضعیف تر،شاید برای آنکه تنها نباشند وبتوانند درجامعه ایکه

روح را نمی شناسد پذیرفته شوند .

------ادامه دارد

ثریا/اسپانیا / از: یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین....3

حقیقت ، همیشه بر تخیلات پیشی میگیرد ومن هیچگاه درنوشته هایم

این نکته را فراموش نکرده ام ، انسان زمانی که جوان است هرابتذال

وهر موضوع پیش افتاده ای برایش زیبا ومشغول کننده وبی اهمیت

است ، زمانی فرا میرسد که دیگر حاکم بر وجود خود شده ومیخواهد

از مغز وخونش سم راکه نفوذ کرده است بیرون بکشد.

من هیچگاه امریکارا دوست نداشته ام وهیچگاه هم آرزو نکرده ام که

آنجا بروم تا جزیی از آن شوم ، حال میرفتم تا شاید آنرا پیدا کنم ،

شاید اشتباه کرده باشم درذهنم دنیای فراخ آنجا مبتذل بود احساسم این

بود که نمیتوانم خودم را راضی کنم در آنجا دفن شوم .

آن زمان تنها چیزی که مرا به آنجا کشاند ، دیدار عزیزانم بود دردلم

این آرزو موج میزد که ایکاش بتوانم آنهارا برگردانم.

از پله های برقی ، از راهروهای بی انتها وپیچ درپیچ میگذشتم -

تا اینکه خودم را کنار ریل گردانی که چمدانهارا میاورد ، دیدم

بچه ها بیرون درانتظارم بودند ، سرانجام رسیدم .

چند روز خواب واستراحت درهوای داغ ، تلفن کردن به دوستان

وآشنایان درشهرهای دیگر واینکه اطلاع بدهم اینجا هستم !

سپس تنها درخانه نشستم جلوی خدایی که دربالاترین نقطه اطاق

جای داشت ومرتب دستور میداد ، این را بنوش ، آنرا بپوش

وما شمارا تا آسمان میبریم ، تا آنسوی زمین ، درس اشپزی

درس زیبایی ، درس زناشویی ، فرمان پشت فرمان ، درس ایمان

بی آنکه من میل داشته باشم از آنها اطاعت کنم.

پشت درخانه پنج قفل وزنجیر ودرکنارش یک آلارم نصب بود -

بچه ها صبح زود باید سر خدمت خود حاضز میشدند !

از پشت پنجره  بیرون را تماشا میکردم خیابانهای عریض وطویل

مغازهای بزرگ وزنان ومردانی که مانند موجودات سنگی درحال

حرکت بودند با لباسهای مرتب ویکدست بر بالای یک تابلوی بزرگ

آنسوی خیابان نئون های رنگی خاموش وروشن میشدند وکوکاکولا

را تبلیغ میکردند روشنایی این نورها میتوانست تمام شب اطاق را

روشن کند.

شب درصف طولانی یک رستوران ایستادیم تا میز خالی پیدا شود

یک میز کوچک آهنی با صندلیهای آهنی گارسن ها بسرعت میرفتند

ومی آمدند سینی های غذا روی هوا بود  ، غذا بسرعت روی میز ما

قرار گرفت / تکیلا؟ نو ، آبجو ؟ نو، شاید ویسکی روی راک میل

دارید ؟ نه . آه کوکا کولا ؟ نه تنکیو فقط اب ، آب ، یک لیوان

بزرگ یک لیتری آب جلوی رویم بود ، رستوران آنقدر تاریک بود

که چشم هیچ جارا نمیدید وهیچ کسی را نمیشد دید گویی این مردم از

روشنایی  فراری هستند.

--------بقیه دارد

ثریا /اسپانیا : از یادداشتهای روزانه

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....2

هواپیمای غول پیکر امریکن ایرلاین در فرودگاه نیویورک نشست ،

میبایست از آنجا به قسمت پروازهای داخلی میرفتم وهواپیمای دیگری

را میگرفتم تا خودم را به مقصد ( رودایلند ) برسانم ، درراهروی

طولانی وبی انتها وپیچ درپیچ درمیان مردمی که بی اعتنا ازکنارم

میگذشتند خودمرا به گیشه مخصوص رساندم تا مهر ورود را بگیرم

همان سدوالها وهمان جوابهای قبلی ، بلی ، خیر ، بلی؛ نو ، یس ،

چند کاغذ پرکردم ویک مهر درون پاسپورتم خورده شد حال میبایست

به دفتر دیگری مراجعه میکردم تا تائید بگیرم دریک صف طولانی

ایستادم تا رسیدم به میزی که یک بانوی مسن ومهربان آنجا بود ،

نگاهی به مهر کرد وچند سدوال دیگر بلیطم را که دوسره بود دید

ویک مهر اقامت همیشگی بمن نشان داد ، آه تا ابد میتوانستم دراین

کشور ودرسرزمین خدای قدرت بمانم ، اما این یک حقه بودمیدانستم

سر سه ماه باید آنجارا ترک کنم ، این ویزای طولانی مدت هیچگاه

به دردمن نخواهد خورد  ؛ به درون یک سالن مبله بزرگ رفتم

وروی یک صندلی راحت نشستم ، یک زن ومرد آسیایی نگاهی بمن

انداختند وپرسیدند ؛ از کجا میایی ؟ جواب رابا سئوال دارم :

برای چی میپرسید؟ گفتند : ساعت تو یک روز عقب است !!!

گفتم خوام هم یکر وز دیر به دنیا آمدم !

ناگهان آن سالن با دیوارهای زرد وصندلیهای آبی به حرکت درآمد

بلند شدم که بپرسم ، من باید هواپیمای دیگری را بگیرم اما چشمم

به مردی اونیفورم پوشیده درون یک اطاقک کوچک افتاد که داشت

این سالن بزرگ را که از اطاق من بزرگتر بود باخود میبرد .

در هواپیمای دوم روی یک صندلی بزرگ وراحت نشستم تلفن روی

صندلی جلو وروبروی من نصب یود میتوانستم با آن به تمام شهرتلفن

بزنم ! با هر نقطه آمریکا که میل داشتم ، تنها کافی بود شماره کارت

اعتباریم را میدادم!؟آفتاب دلپذیری از پنجره به درون میتابید ومن

بازهم میتوانستم از بالا به پایین نگاه کنم ، پلهای بزرگ ، دریاچه ها

وبانوی صلح وازادی با مشعل نیمه خاموش ! ساختمانهای بلند که

مرا بیاد غولهای قصه ها میانداخت ، به سوی قاره بزرگ راه یافتم

ساعتی بعد پای بر سر زمین رویاها وامکانات ، سر زمین آزادی !!

سر زمین عشق ، وسر زمین ذرت وارباب دنیا میگذاشتم .

آه ... چقدر مهربان بودند ، بی آنکه چمدانهایم را بهم بریزند( قبلا

این کاررا کرده بودند) گذاشتنداز آن دیوار سیمانی خاکستری بگذرم

---ادامه دارد

ثریا/ اسپانیا / از : یادداتشهای روزانه

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

خدا حافظ ، مرلین مونرو

در صف طویلی که برای گذاشتن چمدانهایم روی نوار وسپردن

آنها به دست مامورمربوطه  ایستاده بودم، چند فرشته آبی پوش 

گرد من وبقیه میگشتند پاسپورتهارا ورق میزدند .کارت شناسایی را

زیرو رو میکردند، بمن رسیدند :

چمدانت را چه کسی بسته ، جواب دادم خودم

کی ، وچه ساعتی ؟ آه شب گذشته واز دیشب تابحال هم کسی بخانه

ما نیامد ، چه کسی ترا بفرودگاه رساند ؟ دخترم ، که او هم کار میکند

درون ان چیست ؟   مقداری لباس وچند تکه سوغات ، نه گل دارم نه

خوراکی ونه اسلحه ونه مواد مخدر ، خودم هم دراین سر زمین همه

مالیاتهایم را پرداخت کرده ام ، بلیطم هم رفت و برگشت است .

به جلوی گیشه مربوطه رسیدم چمدانم را گذاشتم روی ریل رونده 

وپاسپورتم را نشان دادم باضافه کارت شناسایی ، دوباره همان

سئوالها تکرار شدند وهمان گفتگوی قبلی ، آن فرشته آبی پوش با آن

دستمال گردن زیبایش بیشتر مرا وچهره ام را زیر ورو کرد گویی

میخواست مرا بخرد ، کسی را داری ؟ نه به غیراز بچه هایم ،

که پس از د ه سال میروم آنهارا ببینم > خیال ماندن داری ، نه ابدا ،

چون بقیه خانواده ام اینجا هستند ؟

آنهاچکار میکنند ، کار شرافتمندانه ، نه مدل هستند ، نه آرتیست ونه

دراگ میفروشند مالیاتهایشان را نیز بموقع پرداخت میکنند بی هیچ

سرو صدایی وهیچ گفتگویی .

بچه هایم آنجا نیز کار میکنند آنها هم نه مدل هستند نه درکار بیزنس و

خرید وفروش ملک دست دارند ونه دراگ ویا اسلحه ویا ارز قاچاق

میکنند ، کارشان شرافتمندانه است ، دربانک کار میکنند.

آدرس خانه ، آدرس بانک آدرس وآدرس.... وآدرس همه وهمه را

به آنها دادم ، تا از مرز بازپرسیها رد شدم تازه رسیدم به یک دیوار

آهنی ،

ساعت وهرچه فلزی دردست داری بیرون بیاور ، چشم ، با آن کفگیر

چند بار مرا از بالا تا پایین جستجو کردند ، کیف وساک دستی کت

هرچه را داری بریز روی این نوار ،

چشم ، اگر لازم شد لخت هم میشوم ، لخت لخت .

ده سال میشد که بچه هایمرا ندیده بودم حال داشتم میرفتم بسوی آنها

و....سر انجام توانستم خودمر ا به درون هواپیمای غول پیکرامریکن

ایر لاین برسانم ، وکنار پنجره بنشینم تا از بالا بتوانم ورود به دنیای

مدرن وآمریکای بزرگ وخدای قدرت را ببینم ، امریکایی که مانند

زهر درخون همه ر یشه کرده زهری که پاد زهر هم ندارد.

......... ادامه دارد

ثریا / اسپانیا

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

گل رز زرد

زمانی فرا میرسد که شوری دردلم پدید میاید وبه روزهای گذشته

بر میگردم روزهای بربادرفته برای توصیف زیبا یی ها به دنبال

کلمه  هستم ، بسوی نام گلها میروم ورز زرد را انتخاب میکنم .

برای توصیف یک قهرمان به دنبال کسی میگردم ، هیچ مردی

درگذشته به غیرا از ( تو) مرا ودار به ستایش نمیکند ، دیگر دراین

دنیا نیستی تا نتیجه آنچه را که ساختی ببینی ، اطرافیانت از تو -

بهرهای زیادی بردند زندگیشان را درون بسته بندی یهای زیبایی

قرار د اده با روبان آبی وسیاه برای فروش عرضه کردند.

همه میخواستند زیباییهارا نشان بدهند وغم هارا!.

آنروزها شاعران نویسندگان از گل نرگس وسوسن نام میبردند

وتصور آنها درهمان نوک بینی شان بود نه بیشتر ، ترا نسرودند

وستایش نکردند مگر با گرفتن سکه ها.

امروز در این روزهای وحشت ، در میابم که هنوز هم میترسند

لب به ستایش تو باز کنند ، جیره خوارانی هستند که از کاسه ارباب

لقمه بر میدارند.

چه خوب شد پیری ترا بچشم ندیدم وهمان صورت زیبا ومهربانت بر

لوح ضمیرم نقش بسته وبه یادگار باقی ماند.

فصلها پشت سرهم میگذرند تابستانها گرمتر وزمستانها کوتاهتر شده

بهار پنهانی می آید ومیرود وخزان پایدار است.

جدایی تو از ما چقدر شبیه یک زمستان بود ،  یخ بندانی که باخون

سرخ آمیخته شده بود ، احساس تیره روزی کردیم اینجا ماه دسامبر

برای مردمانش ماه نشاط وپیروزی است وبرای ما ماه پیری وعریانی

درختان . وبهاران دیگر زنده نیستند تا زندگی ببخشند.

با رفتن تو نا امیدی بر ما چیره شد ودیگر چیزی باقی نماند همه چیز

بر باد رفت وویران شد ، حتی غرورما وشرفمان که آنهمه باعث

افتخارمان بود ، روزی همه مرزهای دنیا به روی ما باز بود ،

امروز همه درها به روی ما بسته شده است  وکاسه لیسان آن زمان

وچاکران ونوکرانت دست درکاسه ومشت بر پیشانی خاطره تو دارند

هنوز بیضه های آن پیر مرد رها نکرده اند واگر او پیروز میشد آنها

به دنبال دیگری میرفتند .

به تقلید از شاعران خارجی  آنها نیز سرود مقاومت سر دادند !!

سرودی که امروز گر یبان خودشانرا گرفته است بی آنکه ملتی را

بشناسند برای توده ها اشک تمساح ریختند وبرای خلق درمانده ،

سخنهای سخت وپیچیده درلفافه ارائه دادند ، از کاسه تو نان خورده

به نوکری دیگران روی میاوردند ، هنوز هم این داستان ادامه دارد

هرکجا دیگ آشی باشد آنها به گردش جمعند .

همیشه درجانم زنده هستی .

----------------------

ثریا/ اسپانیا

 

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

انسان وبیرحمی او

  در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گروه را جمله علم وعقل وجود

آن فرشته است ونه اندر سجود

نیست اندر عنصرش حرص وهوی

نور مطلق زنده از عشق خدا

----

یک گروه از علم ودانش تهی

همچو حیوانات از علف درفربهی

او نبیند جز اصطبل وعلف

از شقاوت غافل است واز شرف

و......

زان سیم هست آدمیزاد است وبشر

نیمی از فرشته ونیمش زخر.........ر!

--------مولانا جلاالدین رومی

امروز در تمام خرافاتی که همه از یک چیزناشی میشود

همه تصور میکنند که تمام اجزاء طبیعت تنها برای بشر

ساخته شده است ؟ وهمه این نعمات برای آن است که این بشر

یا این حیوان دوپا لذت ببرد وبرای هدف خود ازهیچ جنایتی

روگردان نیست .

در روی کره ارض واین زمین ودربین کلیه حیوانات هیچ یک

به اندازه آدمی بیرحم نیست واین بیرحمی راهدف اولیه خود

قرار داده برای همه هوسها واحتیاجات خود.

خدارا با ایمان درآمیخت بی آنکه مفهوم آنرا بداندوهنگامیکه در

کتاب مقدس مسلمانان میخوانیم :

قولو لااله الله وتفلحو  ، یعنی عملا تمام افراد روی زمین (باید)

به دیانت اسلام روی آورند ودیگران جزو کافرین میباشند!!!!!

دانش وعلم ومعرفت را باید گذاشت درون کوزه وآب آنرا نوشید

درحال حاضر سنی ، با شیعه مشگل دارد وبقیه ادیان نیز به همین

شکل جدا جدا برای یکدیگر دردسر میافرینند.

دین وسیاست هرد و در یک کفه ترازو قرار گرفته اند .

وما بیهوده به دنبال هدف مردمی میرویم .

آه که چه بیرحمی دنیارا فرا گرفته است وچقدر دنیا ترسناک

شده وهیچ امیدی هم نیست که نیست .

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد........حافظ

ثریا/اسپانیا/