سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

شاه شاهان

محمد رضا شاه بی آنکه بگذارد قطره ای خون از دماغ کسی بیرون بریزد با گریه واندوه وطنش ر ا تر ک گفت ودرغربت با غصه جانسپرد ، هنوز هم پشت او بدو بیراه میگویند واورا  لعنت میکنند

اینهمه جنایت درکشور  ایران ، اینهمه خونریزی در  سوریه ؛ اینهمه جنایت در لیبی وبر داشتن حسنی مبارک با آن افتضاع در مصر وآوردن یک مولای مدرن مسلمان ....وکوبیدن میخ حکومت درخون وپیکر مردم بدبخت ، هیچ نیست .

تنها محمد رضا شاه دیکتاتور بود ،

دیگران در کشورهای خود سازمانهای ومخوف امنیتی ندارند ۀ، تنها ساواک برای همه شاخ شده بود وجالب آنکه بیشتر ساواکی های قدیم دراطلاعات وامنیت امروز هنوز مصدر کارند و عده ای درخارج /آن کار دیگر  میکنند که بما مربوط نمیشود .

همه کسانی که روزی به محمد رضا شاه وفا دار بودندوعکس اورا زیبنت طاقچه خود کرده بودند امروز برای مصالح ومنافع زمان باو بد وبیراه میگویند. همان جاسوسان بالفطره وخود فروشان .

بلی خلایق هرچه لایق /

به روان پاک محمد رضا شاه وپدرش رضا شاه بزرگ درود میفرستم. هرکس هرچه دل تنگش میخواهد بمن بگوید مرا پروایی نیست.

عازم یک سفر چند ماهه هستم تا بعد.

ثریا / اسپانیا/ هفدهم ژولای 2012

 

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

الا هو

چون این صفحه چند روز دیگر تعطیل میشود ، بنا براین ترجیح دادم که بجای همه چیز ابیاتی چند از مولانا جلاالدین بلخی" رومی"

تقدیم کنم وشمارا بخدا بسپارم تا برنامه آینده  .

کوی خرابات عشق گر بدانی کجاست/ کعبه فراموش کنی قبله تو گویی هواست ،

کعبه ندارد خبر قبله ندارد اثر / درگذر از هردو گر دل و روبت باخداست

ساقی روز ازل داد  بما شراب الست /مستی آن تا ابد درسر  مخمور ماست

مستی ما از می است مستی می از وی است /چونکه همه خود وی است چون چرا پس چراست؟

ترک مناجات گیر رو به خرابت آر / پیر خرابت را بین که چه خود با صفاست

رو ، ز مناجاتیان بگسل اگر عاشقی / زانکه همه کارشان زرق وفسون وریاست.

---------------

در آیید در آیید بمیدان خرابات / مترسید مترسید زهجران خرابات

شهنشاه شهنشاه یکی بزم نهاده است / بگویید بگویید به رندان خرابات

همه مست درآیید باین قصر بیایید/ که سلطا ن سلاطین شده میهمان خرابات

همه مست وخرابید همه دیده پر آبید / چو خورشید بتابید برایوان خرابات

درآیید ، درآیید مترسید مترسید / گنهکار ببخشند بسلطان خرابات

زهی امر رهایی زهی بزم خدایی / زهی صحبت شاهی زهی جان خرابات.

وهاتف اصفهانی درچهار مرحله گردش خود میگوید"

چون به هوش آمدم یکی دیدم ،ما باقی همه خطوط و نقوش

ناگهان از صوامع ملکوت این سروشم رسید بگوش / که یکی هست وهیچ نیست غیر او ...........الا هو

با تقدیم احترام وسپاس از همه دوستان وآشنایان .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

سایه وگلها

امروز بیاد هوشنگ ابتهاج | سایه| افتادم وبیاد آن روزهای خوب  وبیاد گلهای جاویدان وگلهای رنگارنگ .

امروز او کجاست ؟ ودرچه حالی است ؟ آیا میداند که گلهای صحرایی وگلهای رنگارنگ وگلهای جاویدانی که آنهمه مرحوم پیرنیا  برای آنها زحمت کشید وآنهمه هنر مندان خوب وپاکیزه را جمع کرد تا این بوستانرا پر گل وریحان ساخته و بوی وعطر دلاویز آنهارا ابدی وجاویدان کند ، امروز به دست چه کسانی دارند پر پر میشوند؟ مانند همان گلهایی که پرپر شدند.

امورز بیشتر گلها روی یوتیوپ ها پیدا میشوند اما صدای لطیف روشنک کمتر شنیده میشود وصدای آذر پژوهش وفخری نیکزاد بکلی محو شده است .

گلها همان گلهاست اما یک مرد قلند رو بیسواد اشعاررا آنچنان میخواند که انسانرا دچار حال تهوع میکند ابتدای گلهارا برداشته وصدای خودرا میگذراند یا زنی که خیلی میل دارد " روشنک باشد " ونیست تنها سایه تاریکی را برروی این بوستان پر عطر ما میاندازد .

فلان هنر مند ناگهان میان گلها سبز میشود بی آنکه درابتدا نامی از او برده شده باشد همه به گلهای جاویدان بند شده اند تا جاودان بمانند!!!

میخوانم ومی ستایمت پر شور

ای پرده دلفریب رویا رنگ

می بوسمت ای سپیده گلگون

ای فردا ، ای امید بی نیرنگ

دیریست که من بی تو می پویم

هر سو که نگاه میکنم ، آوخ

غرق است دراشک وخون ، نکاه من

هر گام که پیش میروم ، برپاست

سر نیزه ی خونفشان به راه من

در سینه گرم توست ای فردا

درمان امیدهای غم فرسود

دردامن پاک توست ، ای فردا

پایان شکنجه های خون آلود

ای فردا ، ای امید بی نیرنگ........هوشنگ ابتهاج " سایه"

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

فلسفه

نامه اش این چنین شروع شد :

آیا به راستی خواستار آن هستی که به آرامش کامل برسی ؟ پس بیهوده به دنبال این موهومات مرو بیشتر برنگرانی وتشویش های تو افزوده میشود تو بیش از سهم خود دراین دنیا غصه وغم داری ، خون خوردن وخون گریستن بیش از این برای هیچکس میسر نیست  بیا مرا ببین وبامن حرف بزن .

بسوی کلیسا رفتم ، کشیش با لحنی استوار و محکم که هرکلمه ی گفتارش تا اعماق جان ودلم نفوذ میکرد ، به گفته های خود ادامه داد :

باور کن  خدا پرستی وایمان واعتقاد کامل به ذات لایزال تنها وسیله رستگاری وشادکامی است همیشه آن قدرت را ، آن قدرت بزرگ را بیاد داشته باش واورا ستایش کن او از همه بما مهربانتر است به هنگام غصه ها وپریشانی ها که روح وخیال ترا آلوده میسازند وزمانی که تنهایی وبیکسی ترا افسرده میکند باو روی آور وباو پناهنده شو وچاره دردهایت رااز او بخواه پیروزی در بدبختیهای اینزمان جز توکل باوبرای کسی میسر نیست ، همیشه با کاری خودترا سرگم کن ، وبه او فکر کن وراه پیمایی را ادامه بده ورزش کن در غیر اینصورت استخوانهای ما زیر بار این گران سختیها وناملایمات فرسوده وجانمانرا از دست خواهیم داد ، به دنبال هیچ فلسفه ای هم مباش من ترجیح میدهم بجای یک لیوان آب فلسفه که از دست یک فیلسوف باید بنوشم به شمارش ستارگان بنشینم تو یقین داشته باش که آثار ونوشته های فلاسفه قرون تا بحال هیچ دردی را چاره نبخشیده بلکه سرگردانیهارا بیشتر کرده است ، ودیگر آنکه سعی کن بدی هارا فراموش کنی وببخشی بخشایش امر مهمی درزندگی هر بشر است .

گفتم ببخشم ، نه ! پدر مهربان این یکی را ازمن نخواهید ، ممکن است قاتل پدرم را ببخشم ومتجاوزین به حریم خصوصی زندگیم راببخشم دزدانی که اموالم را به یغما بردند ببخشم ، اما این یکی را محال است ببخشم ، محال ، او شرف مرا ببازی گرفت ، نه پدر ، از من برای او نه طلب آمرزش کنید ونه بخشش بگذارید هرروز وهر ساعت به روح او لعنت بفرستم اگر چه گناه باشد من این گناه را بجان میخرم.

                                                        ثریا / دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

یکشنبه

امروز خیلی غمگینم ، علت آن هرچه باشد مهم نیست ، آن بهشت خیالی درنظرم گم شد وفهمیدم که پای به جهنم گذاشته ام ، همان جهنمی که درهمه کتابهای ادیان از آن نام برده شده است.

مسافر گمشده ای هستم که دوباره به اول راه رسیدم از همه بدتر روح ملعون آن مرد مرا رها نمیکند ، شب وروز با من است .از او گریختم ، درطی همه سالها از او میگریختم ودرهمه امتداهای پر پیچ وخم زندگی تنها راه میرفتم با حس ادراک خودم .

همیشه از او فرار میکردم ومیترسیدم ، وهمیشه چشمانم از اشک لبریز بودند اکثراخودرا پنهان میکردم ، تا بیشتر مجروح وناتوان نشوم

درعماق وجودم همیشه یک ترس وهراس خفته بود ازآن روح پلید وحشت داشتم که هنوز درتعقیب من است.

بسوی این بهشت  راه افتادم وخیال کردم به مقصد رسیده ام او به دنبالم آمد ومرا درهمین گوشه تنها گیر آورد وبمن فهماند که از من قویتر است .

امروز خیلی غمگینم ، همه دروغهای اورا باور  کردند وهمه حق را باو دادند ، او بازی را خوب بلد بود ودستهارا میخواند ، دست مرا نیز از روز ازل خوانده بود ومیدانست که من درقرن نوزدهم زندگی میکنم درمیان مردمی ساده دل وهمیشه عاشق عشق .

او درمعادن ذعغال سنگ بین نازیها رشد کرده بود وتاریخ بشریت را از ازل واول میدانست .

امروز خیلی غمگینم وتمام روز گریه کردم .

جهنم همین جاست ، جهنم جایی  است که روزهایش داغ وشبهایش لبریزاز سرو صدای آدمهای وحشی وکولی های خانه به دوش است جهنم قسمت بندی شده آنهاییکه تا حلقوم درکثافت فرو رفته اند وآنهاییکه مرتب درآتش میسوزند وزنده میشوند .

سوختن مهم نیست کاش روح ملعون او مرا تعقیب نمیکرد .آه چقدر غمگینم ، گلهای باغچه ام همه خشک شده اند دیگر از بوی گل یاسمن لذتی نمیبرم ، دیگر شاخه های سنبل درباغچه خانه ام رشد نمیکنند ، سالهاست که نمیدانم گل نرگس چه رنگی دارد.

امروز خیلی غمگینم .                                         ثریا

 

مسئله دار

زین همرهان سست عنان دلم گرفت/شیرخدا ورستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت از فرعون وظلم او /آن نور دست موسی عمرانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست

گفتم که یافت می نشود گشته ایم ما/ گفت آنکه یافت می نشو آنم آرزوست

------------------مولانا جلاالدین رومی

این روزها واژه تازه ای وارد دنیای زبان ما شده وان ( مسئله دار) است ،  همه چیز وهمه کس ناگهان مسئله دار میشوند واین واژه بیشتر از زخم خنجر دردل من مینشیند.

درکدام جبر وریاضیات ومثللثات این مسئله را کشف کرده اند که از حل آن عاجزند؟

آنروزها که من پای باین سر زمین گذاشتم تقریبا همه چیز بکر ودست نخورده بود ، ناگهان سر وکله همه اینجا پیدا شد کسانی که من هنوز باور ندارم که خون پاک ایرانی درآنها ودررگهای آنها جریان داشته باشد.

عراقی ، کویتی ، بحرینی ، اهوازی و و و و و زنکی نیز بچه به بغل  با نعلین هایش که همسر یک مجری تلویزیون سابق بود ،از این دکان به آن دکان واز این رستوران به آن پاتوق میرفت ومیگفت :

فلانی مسئله دار است ، روزی از او پرسیدم مگر تو همه اهالی این شهررا میشناسی ؟ بعلاوه این مسئله معنای آن چیست ؟

بعد ها فهمیدم این برچسبی است که یا فرمایشی یا دستوری یا به دلخواه بر دامن هرکس که میل داشته باشند میچسپانند ومیگویند :

فلانی مسئله دار است !!!! ودیگر تمام ، عمر وزندگی وآینده همه آن فرد بدبخت زیر این یک واژه نامفهموم فنا میشود..

نمیدانم ، شاید در آینده  خیلی دور باستان شناسان درحفاری ها خود چیزی بیابند که نشان ( انسان بودن ) زندگان این زمانه است ، به درستی نمیدانم .

قرن ها گذشته وهنوز ما درپی این گمشده " انسان" دیار به دیار میگردیم میگردیم میگردیم با چراغ وبی چراغ اما هیچگاه این گمشده را پیدا نخواهیم کرد. نه ، محال است آنرا درروی زمین ودردنیای امروز بیابیم .

                                               ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

 

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

آسمون

آسمون ، ابر تو دیگه دریا نمیشه /نه دیگه هیچکی دلش مثل دل ما نمیشه

آسمون بازی مکن آفتاب ومهتاب نمیخوام / دل من همچی گرفته که دیگه وانمیشه

برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست / آسمون برق مزن برق تو گیرا نمیشه

هی خیال تو میاد زاغ دل و چوب میزنه / تو خونه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه

کجا مثل تو عزیزی دیگه پیدا میکنم / هرکیم پیدا کنم مثل تو زیبا نمیشه

حیف دنیا که دیگه مثل قدیما نمیشه ............بیژن سمندر

این شعر بالا را من درون یک پاکت ویک کارت زیبا پیداکردم که روزی "کسی " آنرا برای من فرستاده بود وعجب آنکه پس از درگذشت او دیدم این شعر درکتابچه ونوارها وسی دی های خیلی از زنان وبانوان دیگر دیده میشود  ، شعر از بیژن سمندر وخوانند آن جمشید علیمردانی بود.

در گذشته آنهاییکه دستی به قلم داشتند وشعرکی میسرودند ونوشته هایشان درمجلات وروزنامه چاپ میشد ویا چند کتاب  یا مجله هم ظاهرا به بازار داده بودند ، گروهی از بانوان را نیز به دنبال خود میکشیدند وبرای همه یک نوع نسخه می پیچیدند وآنرا برای آنها پست میکردند !

تنها زنده یاد همیشگی نادر نادر پور واحمد شاملو بودند که کمتر به جنس لطیلف واین اراجیف توجهی نشان میدادند آنها افکار بلند تری داشتند.

من درزندگیم با خیلی از این جوجه شاعران وجوجه نویسندگان آشنا بودم وهمیشه آن لبخند تمسخر روی لبانم دیده میشد وآن ناباوری ومیدانستم که این گروه به هرجا سفر کنند چند عدد کارت پستال را نیز با یک شعر ویک نوشته برای آنهاییکه دل درگرویشان داشتند میفرستادند ویا آنهایی را که میل داشتند دلش را به دست بیاورند !!

امروز همین دلخوشی کوچک وبچگانه نیز از همه مردم ما گرفته شده وجایش را چرندیاتی گرفته که نه ایرانی است ونه خارجی یک آش شلم شوروا ودرهم برهم که همه بخورد هم میدهند .

تنها یک نفر را درمیان آنها یافتم که اگر عمری باقی ماند روزی سرگذشت  ومرگ اورا خواهم نوشت .

                                           ثریا/ اسپانیا/ شنبه

 

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

خانه خودم

کم کم  خانه خدا درمیان صحرای عربستان داشت کم رونق میشد وکم کم مردم سرشان را به آسمان بردند تاببیند خدایی هست یانه ؟ عده ی بی خدا شدند وبکلی منکر وجود ذی وجود او وآن عده هم که دست به آسمان داشتند واشک درچشم ، درگوشه کلبه های گلی وخشتی خود به سا ز ونمیر زندگی میکردندوهربلایی که برسرانها میامد آنرا به گردن خدا وخالق خود میگذاشتند ، اگر بیماری سفیلس ارثی داشتند یا سل میگرفتند ویا حصبه وتیفوس وکچلی وتراخم !! همه تقصیر خدا بود که دوچشم زیبا به مخلوق خود داده وسپس پشیمان شد اورا دچار تراخم چشم میکرد ویا موهای شفاف وزیبایی به مخلوق دیگرش داده ناگهان حسودی میکرد وبیماری کچلی را براو نازل مینمود ، بلی هرچه بود تقصیر خدا بود وهنوز هم هست نمیدانم خدا چرا رفت درون چهار دیواری یک صحرای بی آب وعلف خانه گرفت ومانند من بین مشتی مهجور ودر یک اطاقک بی روزنه لانه کرد ؟ لابد بوی نفت ر ا شنیده بود ومیدانست آنجا بهتر میتواند خدایی کند.

کعبه از رونق افتاده بود دیگر شعرا نامی از آن در اشعار خود نمیبردند درعوض بیشتر مریمی شددند ومریم شناس .

ناگهان در هفته گذشته فیزیکدانان بزرگ وفیلسوفان لادین ولامذهب وشیمی دانان بزرگ وتولید کنندگان جرمهای آدم کشی ، متوجه شدند که در لابلای ذرات و...... خدا وجود دارد .

کعبه رونق خودرا از سر گرفت وباز حج عمره وحج واجب بر همه مسلمین از نان شب واجب ترشد بخصوص در جامعه ی که اگر  حاج آقا وحاجیه خانم نباشی کار ت خراب است .

کسی نگفت :

خدا دردل سودازدگان است بجویید / مجویید زمین را ومپویید سمارا

خدارا نتوان دید که درخانه فقر است/ باین خانه بیایید وببیند خدارا

این فقر ، نه آن فقر درویشان است که ملتی را خر حساب کرده اند بلکه این فقر ، فقر وبیدادگری آدمخوران برسر انسانهای نجیب است.

آنک چشمانی که خمیرمایه آنها بیدادگری بود

اینک به مهر بر روی تو گشاده شد

آفتاب را درفراسوی زمان یافتند ، واما

من بیشترین عشق جهانرا همیشه بتو ارمغان داشته ام

امروز ، دریک چهار دیواری

با پنجره های ویران که بسوی مستراح همسایه

باز میشوند

به انتظار آن تصویر تو نشسته ام

جریان باد را نپذیرفتم وعشق را که نماد تست

در سینه مجروحم پنهان نگاه داشته ام

وجاوادنگی راز بودن را

                                                 ثریا. اسپانیا. جمعه

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

مرگ پرنده

پرنده سیاه مرده ، پشت پنجره اطاقم

بمن گفت که " باید صلیبم را از دوش بردارم

وروی پل بایستم بانتظار

پرنده مرده پشت پنجره ، ابر تیره را نشان داد

همان ابر تیره ی که دردل انسا نهاست

وآنرا بجای آب گوارا مینوشند

گلهای تازه شگفته باغچه ام

نشان رشد نیست

نشان خون دل من است

گذشتگان رفتند ، آنها نیز روزی آب رودخانه گل آلود

وابر تیره را می نوشیدند

امروز دلهای جوان خالی وتهی است

خشم ونفرت درآنها لانه کرده

بر این باورم که :

حس پاک عاطفه درهمه دلها مرده است

مانند همان پرنده سیاه

در پشت پنجره اطاقم

دلم خالیست ، سینه ام خالیست

ودرانتظار " هیچ" نشسته ام

هرشب با هجوم همهمه  طبلها وشیپورها

ورقص کولیان چشمانم را به  سقف سفید میدوزم

وبتو می اندیشم

بعد از تو چگونه فراموش کنم ، آن کوه بلندرا

بعد از تو دیگر آسمان آبی نیست

سیاه است / خاکستری / ابری وتاریک

صلیب طلایی را برگردنم آویختم

از دشتهای غم زده عبور میکنم

پونه های وحشی باغچه همسایه

بوی ادار سگهارا به مشامم میرساند

دیگر آواز وزمزمه چشمه سار خاموش شد

وخشم آبشار، آ ن آبشار بزرگ درکنار درختان بید

بیدهای پریشان وعاشق ، از پای ایستاد

آن روز درختان بیدرا بتو نشان دادم وگفتم

آنها نیز عاشقند که اینهمه پریشانند

وهمیشه سر به زیر

آنها سایه هایشان را بی دریغ پهن میکنند

بعد از تو ، همه جا خالی است ، خالی

درمیان ازدهام وسر وصدای رقص وآواز کولیان

نیز سکوت بر همه جانم می نشیند

وکوه " مادر " نیز تنهاست

                          برای " میم. ر " ثریا

 

شراب

زمانیکه یک گیلاس شراب مینوشم  ، غم های من بخواب میروند ، به هنگامیکه باکسی مینشینم اگر صحبتهای او  برایم ملال آور باشد ، شراب مینوشم تا صورتم گلگون شود واو زردی غم هارا روی چهره ام نبیند.

خواب دیدم او مرا صدا میکند بسوی او دویدم ودرآغوش گرم او فرو رفتم بر چشمهایش بوسه زدم از دهان او نیز بوی شراب بیرون میزد ، او نیز مانند من غم سنگینی دردل داشت ، عشق اورا بسوی من کشانده بود به هنگامیکه مرا دید گلی از باغچه پرگل چید وآنرا به میان موهای سپیدم فرو کرد من گل را برداشتم وبر آن بوسه زدم ازخواب پریدم ، دستهایم خالی وکسی درکنارم نبود .

سالهاست که دیگر یک آسمان پر ستاره را نمیبینم تنها پرندگان آهنی در رفت وآمد میباشند ، سالهاست که رایحه یک گل به مشامم نرسیده اگر گلها میدانستند که دل من چه زخمهایی خورده بطور یقین از بوی خود مرهمی برایم فراهم میساختند تا آنرا به روی زخمهای عمیقم بگذارم.

سالهاست که صدای چهچه بلبلی را نشیده ام نمیشود تنها به آوای انکر الصوات کلاغها ومرغان شب که فریاد میکشند دل سپرد.

اگر بلبلان میدانستند که من چقدر تنهایم برای تسکین دل من بهترین ونشاط انگیز ترین آوازهایشان را سر میدادند.

او که دیگر  نیست وگور اورا نیز گم کرده ام وبوی اورا، حال امروز نمیدانم چرا قلم بسوی او شتافت ؟ چرا از او نوشتم ؟!

                                      ثریا /اسپانیا/ پنجشنبه

 

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

بازهم فرار

در کناره دیوارهای بدون مرز وزندانهای تبعید خود خواسته ، نشستم ونوشتم ، نوشتم ومینویسم تا روزیکه چشمانم اجازه دهند ودستهایم بتوانند قلم را درمیان انگشتان جای دهند ویا بقول معروف ماووس را روی فرش بگردش درآورم مینویسم ، یکی عیان ودیگری پنهان ،

به میان سالی پای گذاشته ام ، میان گین سن انسان چقدر است که من بین آنرا گرفته ام ، قبض یکصد وبیست ساله را به دستم دادند یا کمتر؟!

هیچ تاج افتخاری را مردم زمانه برسرم نگذاشتند بغیر خود که تاج بزرگی را دارم وبه تاج اضافه هیچ احتیاج ندارم افتخارم تربیت  فرزندانم به روش صحیح ودرست ، انسانهایی که به آنها افتخار میکنم ونوه هایم که باعث روشنایی زندگیم شده اند ، این روزها کمتر به سفر میروم وتنها کارم نوشتن است ، بی آنکه هیچ انتظاری از کسی داشته باشم ، خوانند گانی درسراسر دنیا دارم که سالهاست بمن وفادار مانده اند بی آنکه آنهارا ببینم یا بشناسم ، به دنبال هیچ گروه ودسته ای نیستم یک رهرو تنها  نه « آن ایفی ژنی معروف میباشم که همیشه خاک یونان را  می جست نه آن شاعر شیرازم که تا ابد درجایم بنشینم ، همه جای جهان سر ای من است ، روزی روزگاری سخت برای مردم هموطنم وخط وادبیات وزبان وموسیقی آن میگریستم ودنبالشان میکردم وگمان میبردم که تنها مایه مباهات ما همان ادبیات وزیبانمان میباشد سپس کسانی را دیدم که سر رشته این کاررا دردست گرفته اند ونان را به نرخ روز میخورند!

امروز حتی زبان عامیانه وروزانه هم تغییر کرده است وگاهی من بسختی میتوانم معنای بعضی از گفته ها وکلمات را بفهمم بخصوص اگر طرف رند باشد!

درطول عمرم با همه گونه اشخاصی طرف بوده ام از شاعر ونویسنده تا وزیر وکیل وشاهزاده وارتشبد !!! ودیدم همه یکسانند تنها لباسهایشان عوض میشود درونشان همان آدمهای پست وفرومایه که برای یک لقمه کباب تن بهر حقارتی میدهند ، روزنامه نگارانی که بمزد قلم میزدند وپزوهشگرانی که میتوانستند به آسانی خودرا بفروشند ، خودفروشان طبقه بالا ! میکده خانقاه ها ! جایی که باید همه یکی باشیم ودویی درمیان نباشد همه حالم را بهم میزدند کسانیکه میتوانستم ومیخواستم با آنها رفاقت کنم خیلی کم بودند ، درحال حاضر امروز همه از هم گر یزانند اتحاد واشتراکی درمیان نیست " عقاید"  همه را ازهم جدا کرده است وهیچکس درعقیده دیگری شریک نمیباشد همه " من" هستند ونیم من وجود ندارد ، همه ریاست طلبند وار باب وحاکم .

بیهوده به دنبال یک اتحاد میگردیم شاید کلمه جالب ودهان پرکنی باشد اما درعمل هیچ است ، هیچ .

                                  ثر یا/ اسپانیا/ از دفتر خاطرات "لندن "

 

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

فرار بزرگ

پرتاب شدن ، یعنی سر نگونی ، یعنی کسی ترا بسوی یک گرداب انداخته است .

قدرت نداری خودت را نجات دهی ، درگردابی مخوف دور خودت میچرخی ، گاهی فرو میروی باز بالا میایی برا ی یک دم نفس کشیدن .

پاهایت محکم به زمین چسپیده ، پیکرت آلوده به لجن وخزه های سمی وزالوهای خونخوار است ، چشم به اطرافت میدوزی شاید دستی بسویت دراز شود ، دستها همه بی حس ویا بدون انگشت میباشند

تنها برق طلا و الماسها ست که از آنها ساطح میشود ، لجن چشمانت را کور کرده پاهایت بی حر کت وخودت مانند همان عروسکهای درون قوطی اسباب بازی میچرخی .

گاهی آوازی سر میدهی صدایت تنها ودرگوش خودت  می پیچد ،  درختان با برگهای لخت سر بسویت میاورند آرزو داری یک شاخه را بگیری وخودت را بالا بکشی درختان سر میکشند بسوی آسمان ، ترا تنها گذاشته اند.

پیر زن درون اطاق تنهایش گریه میکند با کتاب ذادالمعاد وقران  قدیمش او سرگرم است اشکهایش مانند آبشار بر روی کلمات وصفحات کتاب میریزد ، تو هرروز فروتر میروی زیر پایت یک تخته سنگ سفت که پاهایت را زخمی کرده اما از همان دشمن کمک میگری وبا کمک آن تخته سنگ خودت را بالا میکشی وروی علفهای هرزه اطراف مرداب رها میشوی خیلی طول میکشد تا این لجن هارا از پیکرت پاک کنی به دنبال یک آب صاف وزلال هستی  دنبال یک رودخانه تا ترا بشوید وبا خود بسوی دریا ببرد اما ، همه جا ظلمت است ، تاریکی است وتنها نیش مارهای غاشیه وعقرب های زهر دار بسویت دراز است .

بچه  عقرب ها ، بچه سوسکها ، وبچه مارهای تازه سراز تخم درآورده بسویت هجوم میاورند باید فرار کنی ، فرار  هر طور شده باید فرار کنی وخودترا به یک آب تازه برسانی ، ممکن است پیکر  لطیف وپاکت بو گرفته باشد ، باید فرار کنی ، فرار بهترین کار است . فرار بزرگ بسوی رودخانه جاری تا شاید به دریا برسی  !   پاهایت را بد جایی گذاشتی رودخانه ترا به یک جویبار گل آلود وبو گرفته هدایت کرد و......یک صحرا که تنها علفهای هرزه درآن میرویند ، دیگر مجال فرار نداری در زندان بی دیوار باز مانند همان عروسک درون قوطی اسباب بازی دور خودت میچرخی ، میچرخی و میچرخی .

ثریا. اسپانیا. از دفتر چه خاطر ات " لندن"  /  سه شنبه

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

گناه مادر

شب بود ،  وقصه رسوایی من

باد شمال وزیدن گرفت

سکوت شب شکسته شد ، از دویدنها خسته

دیوانه ای رمیده بودم

اورا دیدم ، دویدم وبه آغوشش کشیدم

آن یار سپید پوش مقدس را که نامش را نمیدانستم

ماه به دور ما میچرخید

کجا رفته بودم؟ به آنجا که زندگی هست اما

رسوایی نیست ، ستم نیست، جور وبیماری نیست

شکنجه نیست  وعذاب نیست

او بود ومن بودم ، درمیان یک دشت خرم

آهسته راز نیاز میکردیم ، او زنده بود ، درخیال من

نه ! کجا هستم ؟ در یک فراخی ، دریک رویای ژرف

در یک خلوت خاموش وآرام

آب از آ ب نمی جنبید

او سیب سرخی دردست داشت ومن ساقه ی از گندم

او سیبب را چرخاند وبه هوا فرستاد

من ساقه گندم را مکیدم ، مکیدم ،

از آن روز دامن سپید من لکه دار شد

موج طراوت از صورتم رخت بربست

با وزش حریر باد که به آرامی میوزید

من گنه کار بسوی قلعه دیوان روان شدم

او درفضای باغی میگشت

گاه با شوق ، گه با لبخند پیروزی

وبدین سان " ماد رگنه کار " زاده شد

                               ثریا/ اسپانیا/ دوم ژولی

جام پیروزی!!!!!

VIVA EPAÑA

سر انجام اسپانیا به پیروزی دست یافت وجام اروپارا از آن خود کرد ودرهفته آینده تیم سرخ پوشان جام را به همراه ماراینو راخوی به خانه خواهند آورد ! واین افتخار درتاریخ صدارت او نقش خواهد بست اگر چه سایر چیزها مهم نیست .

پانزده هکتار زمین از جمعه تا همین الان درشهر  والنسیا  آنهم ریه نفس کش مردم بدبخت دارد میسوزد  وعده زیادی بی خانمان وآواره ونفس ها درسینه ها حبس شده اکثر افراد مسن به حال غش به بیمارستانها رفته است  ، مهم نیست ، مهم این است که ماریانو راخوی درصف اول نشسته بود وچشم به بردگان سرخپوش خود دوخته بود .

مهم نیست که داروهارا کم بکنند وکم کم همان نخ باریک بیمارستانها ودرمانگاههای دولتی را نیز پاره کرده ومردم را به حال خود رها کنند.

مهم نیست حقوق عقب افتاده کارمندان سالها ! بلی سالها پرداخت نشده است ، ریاضت اقتصادی را باید از بطن جامعه وآنهایی که دستشان به هیچ ریسمانی آویزان نیست ، شروع کنند ، والا بانکداران وصاحبان صنایع وکارخانه داران و و و و همه  وهمه درفوتبال شریکند .

مهم نیست مهم این است که اسپانیا پیروز شد > وایتالیای کهن را شکست داد تا روی خرابه های شهر رم بنشیند .

وفردا سلسله کازینوها ، هتلها ، وفاحشه خانه های مدرن درهمان جاهای سوخته شده مانند میخ درزمین فرو ر فته سر به آسمان میکشند

ویوا اسپانیا ، ویوا فوتبال .ویوا..........آنکه دانست وتوانست

ثریا. دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

بیا ، وبخوان ،

خدایا سرای محبت کجاست ؟----------------------

هیچ کجا ، سرایی نیست

در سر زمین ناشناسان سرایی از مهر والفت نیست

دلهای پرکین وچهر های عبوس ناشناس

چه خوش است پیرانه سر که میاندیشم

به جوانی خویش

آن صورت شاداب وجوان ، زیبا ومهربان

هیچگاه سر  برنخواهد تافت از سرای امروزمن

آن چهره نقاشی شده ، نشسته دریک قاب زیبا

بر بالای دیوار ، آن چهره پرغرور

آن نگاه شرمگین وغم زده ، بالخندی تلخ

اشکی که درچشمانم حلقه زد ، خشکید

جوانی خویش را دیدم که دل درگرو عشق دارد

جوانیم را دیدم که از بام بلندقصه های دیروزم

بسرای امروز پای گذاشت

او درگوشه ای نشست ، رو به ساحل دریا

مرغ شب درسکوت ماه ودرختان سپیدار

آواز میخواند

کبوتری جفت خودرا میخواست

جوانیم درکنارم بود

بر بام اندیشه های پر توانم

با هم نشستیم ، من وجوانیم

وهر دو میدانستیم که همیشه درهمه حال

در زندانی بی دیوار ، نباید درانتظار هیچ

گلبانگی باشیم وهیچ آوایی

جوانیم روبرویم نشست درباغ خاطره ها گشتیم

از شگفتن یک گل سرخ درباغ کودکی

تا کویر بیکران وچاه عمیق جایگاه اژدها

از مارهای گزنده وموشهای گوشتخوار

از شب بلوغ تا آبستنی روز روشن

وآن خواب هول آنگیز .........

سرنوشت مهر تاریکی را برپیشانی ما کوبیده بود

                            ثریا. اسپانیا / یکشنبه اول جولای