پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۶

جدال باعزراییل

آن زمان که بنهادم  سر بپای آزادی 
دست خود شستم از همه برای آزادی
وندانستم که آزادی چه بهایی دارد اما در. بند بودن خود سنگینتر بود میتوانم به جرئت بنویسم که چگونه توانستم از دستورات سر. پیچی کنم وخودم را به دنیا آزاد برسانم د رحال حاضر از دستگاه کامپیوتر دورم درون تحتخواب با هزار اداد واصول دارم این چند خط را مینویسم واز اینکه هنوز زنده ماندم خوشحالم تنهایی در. بیماری بدترین دردهاست حا بای انتخاب کنم یا درهمن خرابه آباد با سرمای استخوان سوزش بسازم ویا بخاأ بچه ها نقل مکان کنم ونیمی از آزادی خودرا از دست بدهم 
بشر هیچگاه در هیچ مرحله ای از زندگیش آزاد نیست همیشه دری ونرده ای هست که باید پشت آن پنهان شد  با همه این رنجها با از. اینکه از زیر یوغ یک فرمانروای مرد بیرون آمدم وخودش به دست فریبهایش ودروغهایش سپردم شادمام  تا وقتی دیگر 
ثریا ایرامنش  ”لب پرچین” / آخرین روز از مان نفرت انگیز نوامبر ۲۰۱۷میلادی

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

مامان نخواب تب تنم

تب جانم را میسوزاند  دخترم بالای سرم  میگرست  مامان نخواب مامان نخواب 
بیاد شعر فریدون مشیری افتادم  با با لالا نکن بابا لالا نکن 
بعضی اوقا ت به ناچار باید  لالا بکنی 
تا روزهای بهتر وبامید سلامتی همه /ثریا 

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

این نشد آن

خوب  ظاهرا در دستگاه کامپیوتر من اشکالاتی  پیش آمده وهنگامیکه به ته انبار آن رفتم دیدم که صفحه ای  با یک عکس قلابی زیر. نام من آنجا مشغول کپی کردن است  مهم نیست من مینویسم وبه دست باد  میدهم اما در جایی هم مسئولم  وباید حفظ حرمت وشخصیت  طرفین را داشته باشم  آنکه کپی میکند ودر بازار. . بنام خودش صفحه ای میفروشد  لابد گرسنه ای است بیکار ویا مامور  ومعذور.   برای من فرقی ندارد کی هست وکجا زندگی میکند  من کار خودم را میکنم جایی باید پرده دری میکنم ودر جایی باید جواب گنده لاتهای ویلان   دور دنیا را بدهم  گرسنه اند  نه گرسنه نان  گرسنه شهرت وشهوت  بنا بر این ساکت نمی نشینم  در گذشته با انسانهای شریفی سر وکار داشتم  با انسانهایی که نه تنها درس ومکتب را تمام کرده بلکه درس انسانیت را نیز بخوبی آموخته بودند از تربیت درستی بر خوردار بودند مانند علف هرزه در هر باغجه های سبز نشده بودند والزاما چون مردانگی داشتند آنرا برای ما خرج نمیکردند بما زنان احترام میگذاشتند  در مجامع ومیهمانیها دست ما را میبوسیدند در برابر هر حرکتی واکنشی خشن نشان نمیدادند مگر. آن شهرستانی های  تازه به شهر آمده قبا  وعبارا با لباسهای مزون ها عوض کرده بودند اما شعورشان همچنان زیر کلاه نمدیشان باقی نانده بود  بسته ومحکم  میترسیدند یک گام به جلو بردارند  استخاره میکردند در اینجا بود که انسان بقول معروف جوش میاورد  !خوب برگرد به همان  تپه وماهور روی زمین بنشین وبا پنجه های کثیف وآلوده ات لقمه را درهان بگذار نه اینکه سر میز بنشیتی وندانی  با کدام کارد باید پنیر را برید یا ماهی را دو نیم کرد ما سرمان باین حرفها گرم بود  وایران میرفت تا قهرمان بسازد  آنهم زمانی که دنیا قهرمانان را فراموش کرده بود !!! البته نه در. ولایت خودمان  بلکه درخارج با دقیقه ای پانصد  دلار این قهرمان ایرانی  از میان زنان تیره روز وتو سری خورده برخاست ومانند خورشید درحمام  همه جا درخشید وما تماشاچی بودیم  همین  . 
تا برنامه دیگر
”لبپرچین”  ثریا ایرانمنش ساکن  اسپانیا

دزدی دیگر

با کمال تاسف دزدی دیگر صفحات مرا به یغما میبرد وبا نام من در جاهای دیگری به چاپ میرساند به تیم وپلیس اطلاع داده ام  نتا اطلاع ثانوی . 

بخش 7"موکو" خانه جدید

در خانه و رستوران " مادام پیترو" قوانین سختی حکم فرما بود، یک خانه بزرگ بادرب چوبی سنگین  که از درب ورودی  دست چپ به پله هایی مشرف میشد جلوی پله ها نیز یک پرده کلفت آستر دار آویخته بود و با چند پله دیگر میشد از روبرو وارد رستوران شد که دری مجزا داشت .
شش پیشخدمت  مرد ، دو آشپز و چند خدمتکار آنجا را اداره میکردند خود مادام پیترو تنها سر پرستی آنهارا بعهده داشت ، اطاق او در طبقه بالا بود  بک تختخواب بزرگ بزنزی ، یک کتابخانه نسبتا بزرگ که با چند  مجسمه برنز  از بتهوون وموزرات  قرارد اشت ، گرامافون قدیمی او همیشه درش باز بود وصفحات سی وسی دور او به ترتیب درون جلد هایشان درون گنجه خوابیده بودند ، او عاشق موسیقی بود ودرگنج اطاقش نیز یک میز با چند شمع ویک صلیب که بجای محراب  هر صبح و شب  در آنجا دعا میکرد .
در کنار اطاق او  یک اطاق کوچک  قرار دارد که بجای انباری از آن استفاده میکرد و روبروی آن یک حمام ویک توالت قرارداشت ، حال دراین فکر بود که این اطاق را به ونوس اختصاص دهد بعلاوه میل نداشت از او بعنوان پیشخدمت  و یا کار گر استفاده کند  بهتر بود او را بجای خود به سر پرستی  آنجا بگمارد  ، مهندس باو خیلی خدمت کرده بود  درکار ساختمان  و ایجاد این رستوران حال باید بنوعی  پاسخ مهربانیهای او را داد ، او انسانی بسیار باهوش وتیز بود و میدانست که چگونه این زن زیبا در دل  او جای دارد  گذشته از آن زیبایی ونوس میتوانست برای او برکت بیشتری داشته باشد  هرچه باشد مردان زیادی باینجا میامدند آنهم بدون زن واین گل تازه و خوش عطر وبو میتوانست نظیر یک تابلوی زیبا به آنجا رونق بدهد .
ونوس با چمدانش در گوشه ای روی صندلی نشسته بود وبه تابلوهای زیبا وپرده ها وچیزهایی که درهمه عمرش ندیده بود مینگریست بوی خوش غذا وبوی عطر مادا م پیترو همه فضارا پرکرده بود بعد از یک ناهار سه نفری که خوردندومهندس اورا گذاشت ورفت  حال دراین فکر بود که کار او چه خواهد بود چندان کاری بلد نبود درخانه مهندس هم یا مرتب بشقاب هارا میشکست ویا لباسها را زیر اتو میسوزاند واگر حمایت خانم بزرگ از او نبود چه بسا هلنا اورا بگوشه خیابان میفرستاد ، خانم بزرگ هرصبح طبق یک وظیفه شرعی خودش را بخانه پسرش میرساند تا اگر میتواند کمکی  باشدوبه راستی  به آن خانه برکت میداد ومهر این دختر بیکس و کار را در دل گرفته وآرزو داشت این همان عروس آرزوهای او باشد و منکر ان بود که پسرش عیب دارد ومیگفت این زن نجس خارجی است که نمیتواند بچه دار شود ! بهر روی برای خودش اعتقا داتی داشت . 
مهندس بخانه برگشته بود اما پریشان وآشفته ، آن روز دیگر به دفترش برنگشت  به رختخواب رفت  وهنگامیکه بیدار شد  برای نخستین بار  وجود ریش بلندی را بر چانه خود احساس کرد دستی به صورتش کشید چند روز بود که او حتی به آیینه هم نگاه نکرده بود  تا آن روز بارها  روزی چند بار خود را درآیینه میدید و برانداز میکرد  چقدر تصویر او افسون کننده بود  حال امروز با آن چانه لاغر  آن چشمان غمناک  ، آه چه چیزی را دارد پنهان میکند ؟
آن ریسمان محکم که بین او و همسر ش بود داشت کم کم نازک میشد ، هلنا اکثر اوقاتش را درکلوب وبین همشهریان و دوستانش میگذراند ، از شر آن دختر هم خلاص شده بود  وحال راحت میتوانست همه خواسته هایش را بر آورده کند و امتیاز بزرگ و برتری  خودرا به رخ مهندس بکشد . ......ادامه دارد


پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۶

درود

متاسفانه دستگاه  من دچار اشکالات فنی شده و تا اطلاع  ثانی ه از نوشتن  معذورم
روی تابلت هم چندان آسان نیست
بخش ها داستان همچنان ادامه خواهند یافت
یا سپاس از مهر  همه عزیزان
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” ده کوره ای در اسپانیا

امروز ، روز دیگری است

منکه باهر پندار ساختم 
و هر اندیشه برایم یک حکم بود 
امروز از هجم بر آمده صبحگاهی  ، 
زیباتراز یک افسانه وفریبکار تراز رویا ، دیدم 
در باغچه خانه ام کبوتران تخم گذاشته اند 
میان یورش باد زمستانی 
 میان رنگهای عقیق  درخشش آفتاب و تاریکی شب 

آن پایین  شهر دیگری است ،  ویرانه  شدن مرزها 
و رژه حشرات  و فرشته ها و مردان که به یغما میبرند 

مهتاب  خواهد رفت ،  دیر یا زود باز خواهد گشت 
تا گلهای  چهلچراغ  آن دره را 
دوباره رنگی تازه ببخشد 
وبر گلبرگهایش خالکوبی کند

هوای ترا دارم ، هوای دهکده ترا و هوای پاهایت را 
که در آب راکد شستشو میکنی  

درآنسوی شهر 
محو ومات ، چنبره زده بر تپه ای
 مانند گرگی  بشکل بیابان  بر گردن تاریخ 
به  پلکهای بسته اش میاندیشم  ، که ناگشودنی است 
 پنج هزار سال  وحشت ما را دربر گرفت 
 آنجا بر جای مانده  به شکل  یک چکمه سنگی 
مرصع  با فیروزه و عقیق 

امروز دانستم که "
خوشبختی را میتوان دید 
اما نمیتوان خرید 

من پاییز را در آن سوی مرزها  بجا گذاشتم 
و پاییز دیگری را نیز 
حال در زمستان  و یورش آن به گرمای بازوان تو میاندیشم 
من بهار را بجای گذاشتم و در تابستانی گرم و طولانی
با گلهای پژمرده و تشنه و پرندگان ساکت روی درختان بی حرکت 
 با رنگهای فنا ناپذیر  
دلتنگی هایم را بتو سپردم 
ثریا  »لب پرچین « 25 /11/2017 میلادی //



چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۶

حرفی برای گفتن

" این تیتر را از آقای فریدون فرح اندوز ، گوینده باسابقه و شیرین بیان تلویزیون ایران به عاریت گرفته ام "
-------------
نمیدانم به دنبال چی بودم که ناگهان او را دیدم که مرثیه ای برای روان شاد فروزنده اربابی گوینده خوش صدا و بلبل رادیوی آن روزگاران سروده بود و میخواند ، چیزی نماند بود بنشینم زار زار بگریم ، آنقدر شیرین ، آنقدر پر مهر و آنقدر خوش بیان بود که دلم نمیخواست تمام شود ودیدم به دنبالش گفته های دیگر او زیر نام ( حرفی برای گفتن )  سرازیر شد از عزیز نسین که کتابش را مرحوم جبار باغچه بان ترجمه کرده ویکی را نیز باین  حقیر داده بودند ، از کافکا ، از نیچه و از همه جالبتر مرغی که ازخیابان عبور میکرد چقدر زیبا بود .
آنرا مقایسه کردم با آن گنده لات  که سر گذر را گرفته و دستهایش را از پهنا باز کرده بین دو رسانه بی مصرف و دارد پاچه میگیرد  آنهم با چه بیان زشتی .
خوب خلایق هرچه لایق  ایران امروز همین پاچه ورمالیده ها و لاتها را میخواهد ، فریدون ما متعلق به دیروزمان بود که هنوز هم هست و دوستش داریم .

 نوشتم متاسفامه  یا خوشبختانه من تنها این برنامه ها را از یوتیوب میبینم همه دست دوم و سوم هستند غیر آن جناب ریاست جمهور آینده واین گنده لات ، آنها بموقع میرسند .

بارها نوشته ام و باز فراموشم شده که من دیگر متعلق به آن سر زمین نیستم و آن سر زمین هم چیزی بمن بدهکار نیست چون چیزی باو ندادم که ئتوانم پس بگیرم . برایم هم عادی است اگر گاهی د ل میسوزانم تنها آن خوی انسانی من است که بیدار میشود ومرا به فغان و فریاد وا میدارد و آن شعر و شا عران  واندیشه  مردان گذشته که از  ذهنم بیرون نمیروند فردوسی ؛ خیام ، حافظ . عطار ، رهی ، نادرپور ، کد کنی ، هاتف ، صغیر اصفهانی ، شوریده شیرازی  ، فروغ پروین اعتصامی وخیلی از آنها منجمله خواجو کرمانی همشهری خودم  اینها درکنج قفسه کتابهای من جای دارند  وبزرگانی مانند دشتی وشجاع الدین شفا که بحق بر گردن ادبیات ما حق بزرگی داشتند .، من آنها را میشناسم نه ان  آشغالها را  ، هیچگاه نه ارادتی  به متین دفتری ها داشتم ونه به نوکران مصدق السلطنه این فسیلها هنوز در عصر قاجاریه  بسر میبرند و در انتظار دستور  ضل الله  نشسته اند  !من هیچگاه .در هیچ از برهه زمانی کاری به سیاست نداشتم بیزار بودم  ، هنگامیکه در خانه ما بحثی در میگرفت یا یک نوار موزیک میگذاشتم و یا ا زاطاق بیرون میرفتم متاسفانه در خارج همه سیاس شدند یعنی سیاسی از زن و مرد  وبچه و نوزاد درون  گهواره تا آن پیر مرد گه پایش لب گور است .
از سخنان دیروز او فهمیدم  که  یگ جایش درد گرفته ، میسوزد ، یکی به میخ میزد یکی به نعل من حواسم بود آن پسرک بیچاره را قربانی کرده تا حرفهایش را بزند و سرانجام هم متلک خودش را گفت  ، خاک بر سرت  حداقل او چند زبان میداند و کلی در دانشکاه درس تاریخ باستان ایران را خوانده  نه که از لابلای خبرهای خطی بیابد و چیزی حواله ملت کند بینندگان تو هم نظیر خودت میباشند  دوشیزگان بالای هفتاد لابد بهتر از  تو شعورشان رسیده که برای او کامنتی گذاشته اند عاشق روی وموی او نیستند .تو از جای دیگری میسوزی  و میدانم که این نوشته ها را میخوانی منهم برای همین مینوسم تا تو بخوانی  و برای آینده گان هم بماند .
ببین تفاوت ره ازکجا تا به کجاست .
شما ایرانیان عیبت بزرگی دارید  یا باید شخص از خود شما پاین ترباشد که شما بتوانید توی سرش بزنید و یا از شما بالاتر باشد تا شما بتوانید بردگی کنید ،  این بالا تر بودن معیاری دارد وزنی دارد  نامش سکه است . بدینسان شما را تربیت کرده اند ، نمیدانید قامت راست یعنی چه، ونمیدانید  عمود بر زمین ایستادن چه معنا میدهد شما هیچگاه خودتان نخواهید بود قدتان کوتاه است  کوتله های بیچاره ای هستید که با طناب دیگری بالا و پایین میشوید مانند عروسکهای خیمه شب بازی .با چندر قاز شمارا میخرند که یا فحاشی کنید و یا مجیز بگویید . از خودتان اراده ای ندارید .

اما من ، یک زن ، تنها ، بدون هیچ پشتوانه مالی یا ملی !!!! چهار فرزندم را  بزرگ کردم که امروز هرکدام از آنها باعث افتخار من میباشند و نوه هایم که بجای عرق خوری وعربده کشی وهرویین بالا کشیدن روی به ورزشهای سلامتی کرده اند،    دربهترین مدارس  درس میخوانند یا خوانده اند و اولین  نوه ام امسا ل فارغ التحصیل داتشگاه میشود در رشته خبرنکاری ،عکاسی وآرتشیتکت داخلی همان  چیز هایی را که من درگذشته آرزویش را داشتم ، شما خیلی ناچیز تر آن هستید که بخواهید مرا زخمی کنید تنها کمی خاکستر روی بازویم مینشیند که بایک فوت به هوا میرود یادتان باشد من از جمله دیگران نیستم . من خودم هستم با تمام قدرت وجودم . وشعور باطنم . احساسم واندیشه های بزرگی که بمن یاری میرسانند  تا حد شما حقیر نمیشوم . امیدوارم فهمیده باشید .ث
من حروف نوشتم که همه بدانند / تو بخوان شاید بفهمی . ثریا 
یک دل نوشته امروز / چهار شنبه  22 نوامبر 2017 میلادی /اسپانیا / /

بخش 6"موکو " اطاق تنهایی


اطاق تنهایی
مهندس از وقتیکه ونوس اطاقش رها کرده و خانه را ترک  بود  ،  از اطاق خواب بزرگی که باو و همسرش تعلق داشت  چشم پوشی کرده  و اکنون در این اطاق کوچک میخوابید  وبها نه اش این بود که باید به کارهایش برسد  و نیاز به تنهایی دارد .اما همه شب بوی ونوس در سر او میپیچید میان عشق و زندگیش درمانده بود وبه بچه ای میاندیشید که چه بسا متعلق بخود او بود واگر روزی بزرگ شو حتما او را نخواهد بخشید . محل زندگی پیشخدمت دیگر  در گوشه ای  از حیاط پایین قرار داشت که به آپارتمان میخورد  با پله های مارپیچ  وتا پشت بام میرفت  که لباسهای شسته روی طناب باد  میخوردند  .
باخود میاندیشید "
نه امکان ندارد او با کسی دیگری غیر ا زمن همخوابه شود  او همه چیز خود را در اختیار من گذاشت  چشمانش بمن میگفت که مرا دوست دارد  شبها در انتظارم بود و چه شبها تا صبح برایم گریست ، آه پروردگارا بمن کمک کن ، کمک کن .

گاهی سرش گیج میرفت  هر شب تنها بود هلنا در کلوبشان کار میکرد و چه بسا شبها دیر بخائه بر میگشت  و هر شب سر و صدای پله ها و در بود که باو میفهماند او برگشته کم و بیش بینشان یک دیوار نامریی شیشه ای کشیده شده بود .بچه در خانه خانم بزرگ و در آغوش گرم مهربا ن او میزیست .
آیا هلنا از وجود او با خبر بود ؟ حتما نه ! 

مهنس برای  زندگی آینده اش  تدارکات مفصلی چیده بود مطالعا ت اقتصادی  با آدمها بزرگ وزرا وکلا و مشاهیر و بعضی از امرای ارتش  روابطی صمیمانه داشت .حال امشب در این فکر بود اینهمه تلاش برای کی و چی ؟ چه بسا دریک سکته ناگهانی جان بسپارد و هلنای جوان با مردی از قبیله خودش  صاحب همه این ثروت شود . با وحشت بیاد حرفهای مادرش میافتاد  پیر زن همیشه او را سر زنش میکرد  و میگفت : خداوند  در قلب انسان نیایش میشود  نه با تظاهر  و حال که خداوند بتو لطف کرده واین موجود زیبا را در دامنت گذاشته از او حمایت کن .

ناگهان از جای بر میخاست و بسوی بار مشروبات گوشه سالن بزرگ میرفت و لیوانی رالبریز از مشروب  سر میکشید و سرش را زیر بالش ونوس همانجایی که او اولین شب به روی او  آغوش گشوده بود  میگذاشت و اشک میریخت .
باخود میاندیشید :
"او مانند یک پری دریایی بود ، نرم و لطیف ، باریک و ظریف پوستش همانند مرمر سپید چشمانش هر زمان به رنگی دلپذیر در میامدند  چقدر رام بود بی هیچ سر کشی بمن  و آمیال  من جواب میداد ، حرف نمیزد چشمانش بجای او سخن میگفتند و صدای قلبش و من چرا آنها را نه دیدم و نه شنیدم ؟ و سرش را میان دستهایش میگرفت و فشار میداد و گاهی میگریست ، آری میگریست .
سپس باخود میگفت " نه 1 نباید زندگیم را فدای یک هوس بکنم  .تنها یک هوس بود . اما میدانست که دارد حتی بخودش دروغ میگوید .
مهندس جوانی بود بلند بالا با پوستی به رنگ شیر موهای مشکی و چشمانی براق  ابروانی پر پشت  قد بلند با سبیلی خوش فرم بسبک فرانسویان که بر پشت لبش خودنمایی میکرد  شیک میپوشید و گرانترین و خوشبو ترین ادوکلن هارا مصرف میکرد  کمتر به دنبال هرزگی ها ا بود چندان تمایلی به زنان اطرافش نداشت حتی سکرتر او یک پیر مرد بود و چند زن ماشین نویس ، که چشم به دنبالش داشتند و میدانستند بی نتیجه است .از یک خانواده خوب ی بود  خوب تربیت شده بود و سالها نیز درفرنگ به دنبال معلومات رفته و سپس دست دردست هلنای طناز  و زیبا برگشته بود ، هلنا اهل چک بود .

حال امروز او را آن تکه قلب خود را بیرون آورده و  به دست زنی مطمئن سپرده بود مادام پیترو زنی مومن کاتولیکی دوآتشه و پر قدرت که آن رستوران مخفی را اداره  میکرد همه گونه آدمی از طبقات بالا در آنجا ناها ر میخوردند محیطی گرم  در زمستان شومینه بزرک میسوخت و مردان راحت روی صندلیهایشان چرت میزدند خیال نداشتند رستوران را ترک کنند به مادام پیترو احترام میگذاشتند و دست او را میبوسیدند و انعام های کلانی درون بشقاب بر جا میگذاشتند . مادام قدغن کرده بود که هیچ زنی ر باخود به آن رستوران نیاورند همسران خودشان بیخبر بودند واگر زنی با آنها میامد حتما زن نجیبی نبود و رستوران او را به گناه آلوده میکرد !.

فردای آن روز " ونوس " چمدانش را بست بچه را بوسید  مادر بزرگ را بوسید وبا چشمی گریان بسوی خانه مادام پیترو رفت در دلش نشانی از شادی هویدا شده بود دلش شاد بود خوشحال بود ، سعی داشت "او را " مهندس را فراموش کند  گاهی چهره اش  بر میگرداند و دستش را بسویی تکان میداد گویی مگسی مزاحم را از خود دور میسازد  ،  بس زیبا و برازنده بود ، کمر باریک ، قد بلند موهای افشان طلایی چشمانی به رنگ زمرد صورتی سفید گونه های سرخ نشان  سلامتی اجداد او را  میداد خون پاکی در رگهایش بود.

مادام پیترو هیچگاه شوهر نکرده بود ، در جوانی از یک عشق شکست خورده و ناکام بسوی کلیسا رفت مدتی د ر آنجا خدمت کرد و سپس کم کم باین  فکر افتاد تا راهی کشورهای دیگری شود ، سر زمین خود ش بعد از انقلاب هنوز جان نگرفته بود بلبشو بود واو با یک چمدان کوچک راهی بندر " پهلوی" و سپس تهران شد و دریک رستوران بکار آشپزی پرداخت تا کارهای اقامت او پایان گرفت و توانست یک آپارتمان کوچک را اجاره کند و از آنجا برای بارهای و رستورانها و سفارتخانه های خارجی غذا می پخت کم کم با مردانی بزرگ آشنا شد دوست شد بی انکه اجازه ورد بیشتری به آنها بدهد بعلاوه هیکل بزرگ او ودستهای پهن وصورت سرخ و سفیدد چندان دلی را  اسیر نمیکرد ، سپس خانه ای  خرید دریکی از کوچه ها ی معروف شهر، طبقه بالا را بخود اختصاص داد و طبقه پایین را  به یک رستورا ن خصوصی مخصوص رجال !.ادامه دارد

به کجا میروی؟

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند 
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند .......حافظ
---------
آه  توهم مانند من بودی ، غریبی در بدر و آ واره  درمیان و جمع و خالی آز جمع ، چه دنیا ی وحشتناکی شده است و چه فضای آلوده و کثیفی ؟  و چگونه همه در این کثافت میغلطند و میلغزند و میروند بی هیچ وزنی ، همه در پروازند !  همه برنامه ها را بسته ام از فضای مجازی بیزارم حال تهوع گرفته ام  عقده های جنسی و روحی را در همانجا خالی میکنند ،  من دردها را با تمام وجودم  در زندگیی چند ساله ای که درمیان آن جمع و در وطن داشتم احساس کردم ، مجبور بودم کار بکنم و تحصیل بکنم و در طول این کارهای متفرقه ای که انجام میدادم با کسانی روبرو میشدم که از دیدنشان حالم بهم میخورد  کار را رها میکردم بیمارستان ، مطب ، دفتر شرکت مقاطعه کاری ، فروشگاه ، مقام معظم ریاست  همه را دیدم که مردمان تو خالی و تهی مغز و کثیفی هستند ، شاعرانی به نرخ روز نان میخوردند و نویسندگان با مزد قلم میزدند و خوانندگان در بسترها میغلطیدند برای یک تکه جواهر ....همه را با تمامی وجودم احساس کردم ، شب گذشته برنامه ای دیدم مربوط بود به مرحوم "هایده  "واقعا تنها صدایی بود که در دلهای ماندگار شد و تنها زنی بود که با تمام وجودش به شاه عشق میورزید وبا تمام وجودش عاشق بود و چه زود خودش را از دست این دلالان  که امروز اشک تمساح میریزند خلاص کرد با می و مواد خود را کشت خودش خودش را کشت  و چقدر برایش گریستم او برعکس خواهر کوچکترش بود او با دل میخواند و اگر خوشحال بود با نرمی و لطافت و عشوه های  ظریفی این خوشحالی را نشان میداد همه را گذاشت و رفت .
من تنها یکبار او را از نزدیک در خانه خودمان دیدم  و واقعا دلم میخواست سر به سجده میگذاشتم در مقابل افتادگی او .
امروز را ول کن مردم امروز دیگر نمیتوان نام " مردم : بر آنها نها د جانورانی  از گوشه و کنار ایران گریخته و تخم ریزی کرده اند نباید از این جانوران نامی برد .
شب گذشته تلفنی با پسرم صحبت  میکردیم او حرف بسیار زیبایی زد که باید آنرا نوشت وبر دیوار ها آویخت ، او گفت :

ایران مانند یک اطاق متروک لبریز از جانور و دیوانه ها بود " پهلوی ها " آمدند این اطاق را رنگ آمیزی کردند آنرا از نو ساختند اما فراموش کردند که آنرا ضد عفونی کنند جانوران در همانجا رخنه کردند و پی  را ویران کرده و دیوارها فرو ریختند >

راست گفت ، من در متن جامعه بودم ، بیخود نبود ناگهان چمدانم را بستم و راهی فرنگ شدم درد غربت را بجان خریدم تا از متلک و فحاشی ها و نیش و طعنه ها ی آن مردم نو کیسه رها شوم و جان  بدر برم .

دربین آن مردم یکنوع دیکتاتوری شخصی نیز وجود دارد ، باید هم عقیده او باشی در غیر  اینصورت بیرون ازفضای محترم و رنگ آمیزی شده آنها هستی انسانیت را درمرحله آخر گذاشته اند ، دردهایت را باید قورت بدهی ، تجاوزاتی که بتو شده باید نهان کنی  ، هستی ترا که به یغما برده اند ( چون یک زن ) بوده ای باید در باره اش سکوت کنی ، و جیره خوار آنها شوی.
امروز من برنامه  یا بقول خودش کلیپ همان پیر خراسانی پس مانده آن پیر منفور را که حتی نامش بر تنم لرزه میاندازد ، گوش میدادم بیست وپنج دقیقه از این برنامه صرف فحاشی به یک جوان بدبخت بود که در گوشه ای نشسته و دارد نان خودش را میخورد وسپس افاضه  فرمودند که دو قشر طرفدار آن جوانند ، جوانان بیشعور و دوشیزگان بالای هفتاد !! من نمیدانم چه قدرتی باو اجازه داده است که بنشیند و به همه فحاشی کند ، آب بینی اش  سرازیر باید قرصش را یخورد واقعا احساس کردم که بو گرفته ام و برنامه اش را  تعطیل میکنم خوشبختانه  روی یوتیوپ من تنها موسیقی کلاسیک و موسیقی های دلخواهم میباشد گاهی هم فیلم های قدیمی حال صبح با آنکه همه را بسته ام دیدم مانند مورچه خط خط روی تابلتم نشسته اند  باید همه وقتم صرف پاک نمودن وتمیز کردن تابلت بگذرد، دیگر بخودم لعنت فرستادم که به دنبال برنامه های آنها نروم ، 

فسیلهای تاریخ ، حال همه تاریخ نگار شده اند دیدن آنها انسانرا بیاد گورستانهای میاندازد . همین  حزب شما بود که به دست بوس آن  دیو روسیاه رفت همین شما آقایان مصدق الهی ها .مومنین آن روزگار .
اوف .... حالم بهم خورد واقعا حالم بهم خورد درطول این چند سال یک بار ندیدم برنامه ریزی از دیگری تعریف کند همه  به دنبال پول میباشند .
حضرت ولایتعهدی به طرفداران پر وپاقرص خود فرموده اند برای کمک به زلزله زدگان بیچاره به مرکز خیره فلان که زیر نظرمن اداره میشود کمکهایتان را بفرستید !!!  خوب مخارج باید تامین شود و طرفدارن دیگری را باید خرید .پول به چه دردآن مردم بدبخت میخورد در حالیکه حتی یک پتوی ناقابل کهنه ندارند روی خود بیاندازند ؟! و اگر هم بخواهی حرفی در این باره بزنی سگهایشان ترا پاره پاره میکنند سگهایی از نوع وحشی خانه زاد که نسلهایشان اول لاشخور  و سپس تبدیل به گرگ  وحال سگ نگهبان  شده اند .
متاسفانه من پشتوانه ای ندارم  مادری نیمه زرتشتی و نیمه مسلمان ، پدری لا مذهب ، و خودم گم شده میان عقل و منطق و شعور و"جدی" که سرش را بخاطر حرف زدن زیادی از دست داد  وحال تازه دارند کم کم وآهسته آهسته کلمات اورا نشخوار میکنند آنهم قشری تازه ونو بنیاد ( وچقدر باید از آن مرد بزرگوار که هنوز  زنده است وعمری طولانی دارد  سپاسگذار باشم وآرزو کنم عمرش طولانی تر شود که کتابهای او را برای من فرستاد و گفت این کتب باید به نزد باز مانده آن مرد بزرگ باشد ).........

حال برای رفع اوقات تنهاییم دست به دامن این جانوران دراز کرده ام که  مانند عقرب جرار مرا میگزند ، من بسیار ساده مینویسم اما ساده فکر نمیکنم  افکار م در پنهانی ترین زوایای وجودم در امان است آنها را به رایگان دراختیار این جماعت نمیگذارم همه درهما ن دفترچه ها پنهانند ، قلم فراوان و کاغذ ارزان بهتر  است ازاینترنت گران است که من صرف این اراذل اوباش بکنم  . پایان / 
اسپانیا /ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 22/11/ 2017 میلادی /...



سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۶

بخش 5"موکو"

آن روز مهندس با حالی آشفته ، بین درد ونکران ، بین شک ویقین وبین آشفتگی و وظیفه بین این زن زیبا و آن چهره معصوم که در خانه  انتظارش را میکشید ، ونوس را سوار اتو بیل کرد و اتومبیل به راه افتاد  راه  به یک خیابان بزرک وسپس بداخل یک کوچه باریک شد  اتومبیل را درگوشه ای پارک کرد وخود جلو جلو راه افتاد  بطرف یک خانه که درچوبی بزرگی داشت با پنجره های رو به کوچه، زنگ را فشار داد ، پیشخدمتی با لباس اونیفورم درب را باز کرد وسر ش را خم نمود وگفت بفرمایید ، 
مهندس اشاره به دخترک کرد وگفت از خودمان است  واز چند پله بالا رفتند و پرده ای کلفت را کنار زدند ، چند میز دروسط یک سلن بزرگ بود که عده ای مرد داشتند غذا میخوردند و دراطاق دیگر چند ژ نرال وافسر مشغول غذا خوردن بودند ، هیچ زنی درمیان آنها دیده نمیشد همه چشمها بسوی آندو خیره شدند مهندس دستی تکان داد وگفت خواهرم است غریبه نیست .

به اطاق سومی رفتند که باز چند میز وچند نفر مشغول نوشیدن وغذاخوردن بودند ، مهندس پشت میزی نشست پیشخدمت بشقابهارا چید ومنورا به دست آنها داد درطول این مدت مهند س حتی نیمه نکاهی به ونونس نکردوحتی نپرسید چه غذایی میخورد > دراین بین زنی بلند بالا وچاق درحالیکه با یک دستمال صورت سرخ شده خودش را پاک میکرد جلو آمد وگفت ...مهندس.... اما مهندس گفت ! غریبه نیست برایت کارگری آوردم ، کسی را ندارد ، میتوانی باو کاری بدهی زبان فرانسه را خوب میداند .سپس رو به دخترک کرد وگفت " بلندشو بایست 
ونوس بلند شد 
زن که نامش" مادام فلیگه پیترو" بود اما همه اورا مادام صدا میکردند ، صوتی کشید وگفت عجب هیکلی ؟ عجب صورتی ؟ این راازکجا پیدا کردی؟ سپس به دخترک به زبان فرانسوی گفت بنشین  غذا چی میخوری ؟ بگذار برایت سالا اولیوه بیاورم ، 

ونوس تاآ ن رو حتی نام این غذای خوشمزه را نیز نشینیده  بود تنها درکتابها خوانده بود وگمان میکرد نوعی سالاد است ، چه مزه ای میدا د ، چقدر خوشمزه بود .ناهار تمام شد  قهوه با لیکور وسیگار برگ وآقایان پرده های بین خود را به عقب کشیدند واز سیاست روز حرف یزدند ونوس سرش درون بشقابش بود وداشت فکر میکرد ، فرانسه کجاست ؟ چه غذ اهای خوشمزه ای دارد مردان از زیر چشم او را میپاییدند وبدشان نمی آمد اورا به همراه لیکور وقهوه ترکشان میل کنند ......ادامه دارد 

بخش 4 "موکو"

از آن شب ، ببعد وضع خانه عوض شد ، یک حس حسادت زنانه مانند زخم درون سینه " هلنا : نطفه کرد  از زیر چشم کارهای اورا میپایید ، کارهای سخت باو واگذار میکرد بارها او را  از پله ها برای خرید مثلا یک قالب کره پایین میفرستاد، دیگر اجازه نداشت با آنها سر میز صبحانه یا ناهار بنشیند  آنوقتها کوچک بود دختر بچه بود ، حالا زن بزرگی شده بود ، شگفته بود چیزی دردرونش بوجود آمده بود  چشمانش میدرخشید و مهندس خوشحال بود .

خانم بزرگ متوجه این احوال بود  روزی به هلنا گفت اگر تو او را نمیخواهی من دختر ندارم او را بخانه خودم میبرم ، اما مهندس مخالفت کرد .
موکو مرتب برای حاج آغا نامه مینوشت و بعضی اواقات اورا  پدر عزیزم خطاب میکرد همه چیزها را مینوشت غیر آنچه  که بین او و مهندس اتفاق افتاده بود .
روزی از روزها حال موکو بهم خورد ، بالا میاورد ضعف میکرد و میافتاد دوران پیرودش متوقف شده بود نگران بود وخیال کرد دارد میمیرد ، مهندس از هر فرصتی برای لذت بردن با او استفاده میکرد چه بسا وسط روز بخانه میامد تا کام دلی بگیرد وآن زمانی بود که هلنا به کلوب رفته بود ، حال این روزها ونوس تازه از این کار هم لذتی نمیبرد بلکه حالش بهم میخورد وبدتر شد روزی به خانم بزرگ از وضع خودش گفت واضافه کرد لابد من دارم میمیرم ودیگر دراین دنیا نخواهم بود ، خانم بزرگ متوچه چیز دیگری شد او را به نزد دکتر برد و دید " بلی بچه ای درراه دارد ، از خوشحالی میان  راه میرقصید ومرتب میگفت " 
به همه گفتم پسر کم سالم است واین زن نجس فرنگی مرض دارد حال بیا بخور ........

چگونه میبایست موضوع را بگوش مهندس میرساندند ؟ 
در یک بعد از ظهر تابستان که هوا میرفت رو به خنکی وخانه را آب پاشی کرده بودند وباغچه ها را آب داده و فواره وسط حوض داشت کمکم زور میزد تا خودش را بالا بکشد  ، میان حوض گرد آبی رنگ با ماهیان سرخ وخاکستری ، خانم بزرگ مهندس را بخانه آورد واو را به اطاق کشاند وموضوع را راحت باو گفت وباو مژ ده داد که او سلامت است واین همسر اوست که بچه دار نمیشود .مهندس اول ساکت بود بعد فریادی کشید وگفت :
مادر دیوانه شده ای ؟ من همه تصدیق های دکترهای ایرانی وفرنگی را دارم بارها مرا آزمایش کرده اند من چه میدانم این دختر با کی بوده وکجا رفته حال میخواهی اورا برگردن من بیاندازی ، ابدا فکرش را نکن ودیگرهم اورا بخانه ما نیاور هلنا خیلی ناراحت میشود .
هلنا باعث وجهه او درمیان دوستان و رفقا بود بعلاوه  مقاطعه کاران زیادی  را  میشناخت ، شبهای جمعه در کلوبشان جشن وشادی بود عید نوئل ، عید پاک و تولدها ، دوستان زیادی بین آن خارجیان یافته بود ، نه به هیچ وجه خیال نداشت این عروسک زیبا را جایگزین آن صندوق پرو پیمان کند.

خانم بزرگ به پاکی و نجابت روح آن دختر وارد بود او را از چشمانش بیشتر دوست داشت، حال با هزار امید که دارد میرود صاحب یک نوه وشود پسرش اورا متهم به بدنامی میکند .
خانم بزرگ مهربان او را درخانه نکاه داشت تا فرزندش که دختری مامانی وزیبا بشکل مادرش بود به دنیا آمد ، اما باید او فکری بحال خودش وبچه اش میکرد دیگر میل نداشت همه چیز را برای حاج آقا بنویسید درفکرا ین بود که کاری بیابد و
روزی از روزها مهندس سرو کله اش پیدا شد  زن زیباترا ازهمیشه چهرهای معصوم مانند حضرت مریم در گوشه ای ایستاده بود وحتی نگاهی به آن مرد که روزی آنهمه او را دوست میداشت نیانداخت .

لحظاتی به سکوت گذشت  ومهندس دراندیشه  جهانی آزاد وپر برکت بود دیگر با این دختری که روبرویش ایستاده کاری نداشت  او به دنبال جهانی بود که هم سن وسالهایش  دورهم جمع میشدند ولیکور وقهوه مینوشیدن دوباو احترام میگذاشتند  بخاطر هلنای زیبا و خارجی  ، او به جهانی دیگر تعلق داشت دنیای ساده وبی پیرایه وبدون سایه های نامریی را دوست نداشت یک قدم جلو
گذاشت عطر بوی او مهندس را دگرگون ساخت اما به روی خود نیاورد وسر ش را بسوی مادرش برگرداند   هچهره مادر درهم وسخت عصبی بود

مهندس به ونوس  گفت " بیا با من برویم ناهار بخوریم برایت کار خوبی پیدا کرده ام و او را باخود بیرون برد .دخترش را خانم بزرگ دردامنش گذاشته بود وبا حسرت به پسر نادانش مینگریست .نامش را ملوسک گذاشته بودند اما هنوز شناسنامه ای نداشت وخانم بزرگ به پسرش اصرار میکرد که برای  دخترک یک شناسنامه بگیرد مهندس با تمسخر میگت :
مانند شناسنامه مادرش !
ادامه دارد 

سیما راستین انسان

" تیتر را از کتابی به همین نام متعلق به :
اریک فروم "  به عاریت گرفته ام "
البته باید اضافه کنم صفحات من  ا زهم مجزا شده اند گویی چند کپی زیر یک صفحه گذاشته شده خطوط عوض شده اند وصد البته میدانم که موش درون دیوار  باین  سوراخ هم حمله کرده است ، اما چیزی غیر از یک پشکل گیر نخواهد آورد . ثریا 
-----------
دنیای شگفت انگیزی است ، دنیایی که من دیده ام و میبینم وچه بسا مجبورم تا  صده هم ببینم ، نه عالم هستم نه محقق ونه نویسنده ونه معلم اجتماع  شخصی هستم که خانه ام را ویران کرده اند وویرانگران امروز درسوراخهای موش در پاریس یا لندن بصورت کرم های دسته جمعی " کهن سالان / میان سالان/ درهم میلولند وخاطرات  گذشته رااز هزار الک رد کرده بخورد خود ودیگران میدهند و ابدا به روی خود نمیاورند که چگونه دسته جمعی طی یک اعلامیه  بزرگ از آن دیو که درماه دیده میشد استقبال  کردند وبه دست وپا بوسی او رفتند ،  همان بنیان گذارن عالم  / فلسفی و تاریخی ما وهمان مردان جهل وبی تفاوتی وخود خواه که خود را عالم میپنداشتند ودنباله  روی آن پیر دیوانه بودند و ضدیتشا ن با شاه تا حدی بود که به مرگ او راضی شده اند حال با نشخوار علفهای خشک شده در گوشه و کنار با یک سیم و چند چراغ ویک دوربین خودشان را مشغول ساخته اند .

ایکاش تنها چند سال بیشتر به او  به شاه فرصت میدادید  حال تازه در سن یکصد سالگی فهمیده اید که بلی ! این غرب است که میل ندارد ایران ایران شود و جای خوبان چون میترسد !! شا ه که باهمه دست دوستی داده بود دشمنی نداشت تنها گاهی جنگی سرد رد و بلد میشد خوب ! آقایان او نوکر امریکا و ژاندارم منطقه بود شما که فسیل و درسوراخ موش میان چنگال خرس سفید بالا و پایین میشوید چه چیزی را به د ست آورده اید حال چرا نشخوار میکنید ؟  شکمهایتان گرسنه یا سیر مارا رها سازید دیگر برایمان مجمع سکولار ویا تاریخ ویا قانون اساسی ننوسید بگذارید آن ملت رنج دیده بحال خودش تصمیم بگیرد .

خانمهای مکش مرگ مای سابق امروز در کسوت بزرگوارانی درکنار این پیر های فسیل شده جانی گرفته اند وسری میان سر ها آورده ان  چه بسا بخیال آن هستند که درآینده  مثلا بشوند " فرخ روی پارسا" یادشان رفته ازاین  اتختخواب به] تختخواب میپریدند و حال یا همسر بازمانده فلان سرهنگ و یا همسر سوم یا چهارم فلان فیلسوف میباشند .

ملت ایران ، بیش  ازهمه جای  دنیا به خدا و به سرنوشت اعتقاد داشته و دارد  برای همین هم راحت روی باسن خود مینشیند و میگوید " هرچه خدا بخواهد امید را از آنها گرفته اند  وحال تنها در برداشتی از بهشت و جهنم  خودرا سر گرم مینمایند ومیمونها و گوریلهای بزرگ هرگاه اراده کنند زنگها را به صدا در میاورند و آنها بی اراده مانند آدم آهنی یا یک ربا ط بسوی قربانگاه میروند

همه ارزش های معنوی  را ازآن ملت  گرفته اند  همیشه این ملت زیر یوغ فرمان سالاری  قدرتمندان بوده هیچگاه ازخودش اراده ای نداشته است یا خان وخان سالاری / یا ارتش / یا ملا / یا رهبر /ویا ظل الله .

 شاه مردی مدرن بود  ومیل داشت ملت را از این خمودگی بیرون بیاورد اما پیرمردان و پیرزنان روی باسنهای گنده خود نشسته بودند وچایی را درون نعلبکی فوت میکردند و هورت میکشیدند وبا دستهایشان لقمه میگرفتند وبا چوب کبریت کثافتهای دهان و دندانشانرا به بیرون پرتا ب میکردند از جلو روی میترسیدند روی صندلی نشستن برایشان عذاب بود  وهمین دیوان سالاریها  همه  قدرت را از مردم گرفت  چیزی هم به انها نداد .
حال برای خاطر خداوند  مارا رها کنید .سجاده تان را پهن کنید و سپس در کافه پایین خانه  تان یک ته استکان هم بالا بروید کسی نخواهد دید.
امروز یکنوع  مردگی و بیهودگی  در بین آن ملت  دیده میشود ؛ چشم دارند نمیبینند  گوش دارند و نمی شنوند  وهر روز بیشتر نیرویشان را صرف آن میکنند تا لقمه نانی به دست بیاورند گوریلها شلاق به دست لقمه را از دست آنها میقابند  همه بت پرست شده اند مهم نیست این بت در گوشه محراب یک کلیسا باشد یا درمیان مسجد ویا روی یک تشکچه متعفن  قدرت خلاقه خودرا ازدست داده اند  وجوانان تنها به رنگ کردن چهره هایشان  میپردازند و رقص و پایکوبی در خلوت  و هرروز بیگانه تر با زبان مادری وبیگانه تر با سر زمینشان .
روز ی اگر کسی میگفت  " ترا دوست میدارم " تا اعماق وجودمان  میلرزید میدانستیم  که راست میگوید امروز حالم بهم میخورد گویی مشتی گل بسویم پرتاپ کرده است بسکه این کلمات نخ نما شده ا وتکراریند .

حزب نوده بهترین  کاری را که کرد نخبگان وسرمایه های مملکترا بخود جذب کرد وسپس آنها را رها نمود/بهترین افسران وشایسته ترین مردان ارتش نوکر  دست بسینه  استالین شدند / ارتش خیانتکار ، خواننده خیانتکار / شاعر ونویسنده خیانتکار واز همه بدتر مردان پیر وازکار افتاده حزب ملییون ا و سپس   تفاله  های آنها " مجاهدین " بهترین  خوانندگان مارا بسوی خود برد تا برایشان منافع  بیاورند سپس آنها را درگرسنگی رها کردند.

هند سالها مستعمره بود/نوکر بود اما امروز هزاران پااز ما جلوترند آنها مردی داشتند مانند گاندی وزنی ماننه اینیدیرا ونهرو که برای وطن جان دادند نه برای پول لیر /یا پوند /یا دلار/ 
 امروز بت ما آن خوانند افیونی " داریوش " شده که روی سن یا جلوی دوربین میگوید عبید ذاکانی شاعر نبود چرا که نتوانست " گل گندم" را برای تو بنویسد وتو با آن جوانان را بسوی جوخه مرگ یا فرار از کشور بفرستی امروز هم موادت از طریق " سپاه میرسد " گاهی این مواد مخلوط دارد و ترا از مرحله پرت میکند بیچاره تر از ما تویی ......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 21/11/2017 میلادی ////......



دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۶

ستاره ای افتاد


تنگ غروب بود که ناگاه 
در بطن  یک لحظه شوم  و خوف انگیز
 خورشید بخون نشست 

خورشید زاد و رفت 
در دل تاریکی و سکون 
نوزادی زاده شد خونین 
نوزاد  چشم باز کرد و دوباره بست 
یخ زد 
با یک نگاه به دروازه بزرگ  
سکوت را دید 
او فریادی کشید  و تارعنکوبتها 
به دورش حلقه زدند
 آسمان فرو ریخت  گلها خشکید 
زمین به گل نشست 
نوزاد مرده بود 
مادر برخاست  و دوباره افتاد 
 او و فرزندش غریق آن حادثه بودند 
-----
و...  آنچه بود که ما دیدیم  

بخش 3 : موکو «

آقای مهندس ، اجاقش کور بود ،  و خود نمیتوانست  صاحب فرزندی بشود  واین درواقع شکافی  در بنای پرشکوه  مردانگیش  بود ،  در اولین سال ازدواجش  با " هلنا"  زن و شوهر نزد کتری رفتند  و حتی بخارج رفتند  دکتر به زن گفته بود شما سالم هستید  و میتوتنید هرچند دلتان بخواهد بچه بیاورید  اما نتیجه آزمایش آقای مهند س بد و خیلی تلخ بود . روزهای متمادی در فکر بود و سرش را با کتب خواندن گرم میکرد  وسعی داشت از این موضوع بگذرد زنش را آزاد گذاشته بود اما زن بشدت او را دوست داشت و بگمان خیانت باو نبود ، نه چندان رغبتی هم به عوض کردن کهنه بچه نداشت ، حال این  عروسک ، زیبا دختر جوان   در درگاه اطاق آنها با پیراهن آستین کوتاه و پاهای شکیل و بلندش ایستاده بود ، خانم بزرگ مادر اقای مهندس در دلش آرزوها میپرورانید از عروس فرنگیش بیزار بود دوربر دخترک را گرفت ، برایش پیراهن های شیک میدوخت موهایش را میاراست ورباو درس میداد ، " هلنا" کمی رنج حسادت در سینه اش نشسته بود اما میدانست که مهندس عاشقانه اوررا دوست دارد واو بخاطر همین عشق سر زمین خود راترک کرده و حال در این آپارتمان دریک خیابان  خاکی خارج از شهر میزیست .
خانم بزرگ گناه را بر گردن عروس فرنگیش انداخته بود  که بچه دار نمیشد خوشحال هم بود ،   هلنا گاهی میل داشت با شوهرش در مورد این تازه وارد که نامش را " ونوس " گذاشتند  حرف بزند  شرم و حیا اجازه نمیداد سالهای  گذشته بود و هلنا آبستن نشده بود .
شبی از شبها که هلنا به کلوب خودشان رفته بود برای جشن عید نوئل مهندس خسته بخانه برگشت ، ونوس بیدار بود ، درتختخوابش غلط میخورد ، حال خیلی چیزها  یاد گرفته بود ، خانم بزرگ حسابی او را اماده کرده بود ، حال احساس عجیبی دردلش بوجود آمده بود بوی ادوکل مهندس اورا دچار آشوب  درونی میکرد .

آن شب مهندس زود بخانه آمد ودید چراغ اطاق ونوس روشن است واو دارد کتاب میخواند ، پالتویش را درآ.ورد وبه جا لباسی آویران کرد ودستی به درکوفت ، ونوس از جایش پرید با ان لباس ابریشمی صورتی با ان موهای طلایی وان چشمانی که چمن زار های دورا بیاد میاورد وسرخی گونه هایش ولبانش که نیمه باز وبوسه طلب میکرد   همچنان میان تختخواب نشست ، مهندس بی اختیار بسوی او رفت و او را در آغوش گرفت  بوسید واو جواب بوسه هایش را با شدت بیشتری داد سپس اورا بسوی خود کشید و بی اختیار در ا درآغوش هم فرو رفتند  ودیگر کسی نفهمید چه اتفاق افتاد ، 
نمیه شب بود که هلنا مست وتلو تلو خوران به همراه دوستانش وارد خانه شدندواصرار داشت آنها را به درون خانه  بکشد اما همه خسته بودند ، او رفت بی آنکه بداند مهندس در کنارش نیست دمرو روی تختخواب افتاد و بیهوش شد .
صبح زود خانم بزرگ با نگاهی به چشمان براق ونو س همه چیز را دریافت وبی اختیار او را در آغوش گرفت و بوسید .
ادامه دارد 

بخش 2 " موکو"

به جلو یک مغازه بزرگ رسید ، پر خسته بود و گرسنه  وزیر نگاه  مردمی  که رد میشدند بیشتر خورد میشد ، جلوی دکان چند مردی ایستاده و داشتند تسبیح میانداختند  ویک مرد در انتهای دکان پشت میزی نشسته بود ، در کنارش مردی موقر با موهای کم پشت  و ریشی سفید و سیاه  ، داشت چاییش را درون نعلبکی هورت میکشید ، پرسید  آقا ...کسی باو محلی نگذاشت ومردان  پشت باو کردند و بهم چسپیدند  ، داخل دکان شد و پرسید اقا مردک سرش را از روی میز بلند نکرد اما آن مرد موقر نعلبکی را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت :
بفرمایید دختر خانم ، راهتان ار گم کرده اید ؟ 

-نه ، دنبال این آدرس  میگردم خانم مدیر بمن داده که به آنجا بروم و کاغذ را جلوی چشمان مرد گرفت /
مردی کاغذ تا شده را باز کرد و در بالای آن تیتر چاپ شده ( پرورشگاه ویتم خانه .ص ) را دید ، و در پایین چشمش به بنگاه کاریابی .... و بنگاه معاملات .... افتاد ، کاغذ را تا کرد وداد دست دختر وگفت :
- از کجا  میایید ؟ 
- من ؟ من ! من ، تازه از ده آمده ام و میخواهم کاری پیدا کنم 
- ده؟ کدام ده ؟ 
- ده ....ده .... و ساکت شد 
مرد باو گفت :
ببین دختر جانم  بیخود دنبال آن مغازه ها مگرد و آنها نه کاری بتو میدهند و نه خانه ای ، سواد داری ؟ 
- بله 
- چقدر ؟ 
- تا کلاس ششم  ، زبونم هم بلدم ؟ فرانسه کمی  خیلی کم .
مرد باو گفت بیا با من برویم بخانه من پیش زنم بمان  تا فکری برایت بکنم  ، پدر ومادر داری ؟ - -
-نه 
- اسم پدرت چی بود ؟ 
- بابام  
- نه اسم او  مثل اسم خودت  چیه  " موکو " 
-موکو" ؟ اهل کجایی ؟ 
همین جا همین بالا ها ، وبا خود فکر کرد اهل کجایم ؟
بخانه مرد رسیدند ، مرد او را به زنش سپرد و گفت امشب مواظب او باش تا فردا فکری برایش بکنم وزیر گوش زن همه چیز را گفت .
موکو گوشه دیوار ایستاده بود ، تا بحال چنین اطاقی را ندیده بود ، فرش های خوشگل  پشتی های روکش دار سفید ویک سماور بزرگ برنجی  وسط اطاق روی یک میز داشت قل میزذ.
آه ...چه هوای خوبی ، چه  بوی خوبی  ، او حتی سماورا هم ندیده بود دریتیمخانه یک کتری بزرگ حلبی بود  که روی اجاق سیاه میگذاشتند وا زهمان چای یا ابجوش به آنها میدادند ، حال بنظرش این معجون طلایی چیز ی نوظهور بود که فقط این خانواده میتوانستند داشنه باشند !! حتی درخانه ارباب زن پدرش ندیده بود چون اجازه ورود به اطاق بزرگ را نداشت خانه خودشان هم یک کتری حلبی کنار منقل بود اصلا دالش نمیخواست فکر کند همانجا چمدان به دست ایستاده بود ، دلش مالش میرفت گرسنه بود تشنه بود و خسته .
اگر مردم این جهان به دو دسته تقسیم بشوند  این موکو شاید جزو گناهکاران بود ، کور و کر و لال  و بی تجربه و تنها .
خانم از جای برخاست و گفت :
چرا همانطور سیخ وایستادی ؟ چمدانت را بگذار آن گوشه و بیا بنشین اینجا ، نه ! حسادتی در چشم زن دیده نمیشد چه بسا دلش برای دخترک نیز میسوخت ، دختر خودش تازه به شوهر رفته و از آن دیار دور بودند.
یک چایی برایش ریخت با کمی شیرینی خرمایی جلویش گذاشت .
او با ترس و احتیاط   استکان چای را برداشت با کمی کلوچه  اولین را که دردهانش گذاشت گویی درهای بهشت به رویش باز شده بودند ، چه طعم خوبی داشت . زن همچنان باو مینگریست چه بسا در دلش بحال او میگریست .
شب در هما ن اطاق خوابید و فردا صبح آن مرد _( که همه حاج آقا ) صدایش میکردند  پیش او آمد وگفت : 
ببین ، من یک جای خوبی را برایت پیدا کردم ، تهرون ، یک خانواده فرنگی دنبال یک کمک میگردند برایت بلیط میخرم فردا با اتوبوس برو و آنها به دنبالت خواهند آمد ، اما باید یک چادر سرت بکنی و رویت را محکم بگیری توی اتوبوس ممکن است ترا اذیت کنند  راهی طولانی است اما بهتر از این شهر است . شناسنامه قلابی او را دید وهمه چیز را برایش روبراه کرد و فردا صبح او با یک اتوبوس گنده که در عمرش ندیده بود عازم تهران شد .  در طی راه مرد از او پرسید :-
- پول و پله داری ؟ او دست درون  جیبش کرد و مقدار ی پول که کمتر از پنجاه تومان میشد نشان مرد داد/
وآن جوانمرد دست در جیبش کرد و یکصد تومان کف دست او گذاشت و گفت :
پول زیادی نیست اما برای خرج راهت خوب است  شبها با زنها یکجا بخواب  دو روز تو راهی . برایم هم نامه بنویسن ، بیا این آدرس من .بعد پیش خود فکر کرد :
اینهم شد اسم ؟ موکو ؟ برایش دعا کرد ، دل پرمهری داشت جوان مرد درستکار و شریف آن شهر بود  نجیب زاده بود واصیل و ثروت خوبی هم داشت .چنین طرز تفکری کمتر در خانواده های آن زمان دیده میشد  امروز هم دیده نمی شود .
ادامه دارد.

لحظه های سکوت

کاری از دستم  ساخته نیست ، خیلی دورم ، 
دورتر از یک سیاره به خورشید خود تنها خود را از همه چیز محروم کرده ام ، غذا نمیخورم ، اشتهایی ندارم ،  هربار به چهره آن مردان وزنان بچه هایی که زیر آوار ویا روی ویرانه ها نشسته اند مینکرم  ، ازخودم خجالت میکنم ، گویی من مقصرم البته به روایت آن کرکسهای و مرده خورها همه این بلایا از گناهان ؟ زن و زلف او .نگه  نامحرم است وآن رگی که دست خداست وهر آن اراده کند آنرا میکشد گویی با مشتی بزغاله یا کره خر سر وکار دارد نمیداند که دنیا به چه سرعتی این  اراجیف را پخش کرده و جوانان همه به ریش آنها میخندند ، تنها پیر زنان وپیر مردان محروم  ومحرومان از زندگی چشم به دهان بد بوی آنها دوخته اند 
خودرا از هم چیز محروم ساخته ام ، دلم میسوزد برای آن پسر بچه ایکه روی ویرانه ها ساز میزند وآن دختر پرستاری که درون  چادر دارد میگرید وپیام میفرستد از مردم درخواست کمک میکند آقایا ن معمم میروند روی ویرانه عکس یادگاری میگیرند برای آنکه به دنیا ثابت کنند تا چه ویرانگر بودیم و آنچهرا " او ساخت" ما ویران کردیم بغض وکینه ما فرو نخواهد نشست نسل به نسل آنرا برای فرزندانمان به ارث میگذاریم ؛ ویرانی سر زمین ایران .همین درست مانند سلفشان که بر این سر زمین تاختند وهشتصد سال اینجارا بکلی در حلقوم خود فرو کردند سیر نشدند راهی اروپاشدند .اما این جانوران جدید بنوعی دیگر عمل میکنند تحفه و حرامزاده هایشان را به دوردنیا میفرستند تامغزها بشویند ومردم را فریب بدهند ونقش شاهرا از اذهان پاک کنند همه شاهانرا .
آه . ای خدای بزرگ وفرمانروای عالم این موجودات را بری چه آفریده ای ؟ ایکاش شهر قم ویران میشد ودچار زلزله تا شاید اینها بخودشان میامدند  ، قطر شکمها از حد معمولی هم فراتر رفته دارند میترکند گرسنه های دیروز امروز مردم را گرسنه نگاه داشته  ودارند جبران مافات میکنند کربلارا آیینه بندی وآذین بندی میکنند برای روزهای مبادا تا مانند شاه دچار سر درگمی نشوند آنجارا  بکلی از خود ساخته اند .کره خران را برای کار گل به آنجا میفرستند .
وما هنوز با گذاشتن عکس یک زن نیمه لخت وعریان  با هزاران کیلو پودر وماتیک وآرایش در وصف وصال او اشک حسرت میریزیم .
نه ! دردهایم طولانی هستند   خیلی طولانی ،  اندیشه هایم گم شده اند ، عده ای در فکر آزاد بودن جهان ویگانه بودنش میباشند مانند آن مرحوم که تاج لویی را اززمین برداشت وبر سرش گذاشت گویا برای بیچارگان انقلاب شد اما بنفع دیگران بود  نمیدانم آیا جوانان ما بیوگرافی ناپلئون را خوانده اند؟ حتما خوانده اند . امروز زمان اسرار آمیزی  است که حاکم بر دنیاست .نمیتوان حتی خطی را نوشت که از دایره آنها برون باشد .تنها درکنج خلوت باید گریست . وسکوت کرد .همین . پایان 
ثریا ایارنمنش » لب پرچین« 20/11/2017 میلادی / اسپانیا /..

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۶

بیراهه های حله

دلنوشته  امروز / " یکشنبه "

بیاد این اهنگ افتادم ، گویی حضرت پدر خوانده امروز موسیقی و خواننده کوچه وبازار قدیم " معین : آنرا خواندند!
نوار را " همسر " محترم از ایران آوردند تا  آنرا گوش بدهند و به پای آن اشک بریزند ، چه چیزی در این نوا واین اشعار بود ؟ بیراهه های حله  ؟ " حله ؟ حله کجاست ؟ 
نه پله !  و قصه های  هزار و یکشب  
آفرین  ،  هزار آفرین !! باید به ترانه سرا و سازنده آهنگ آن با متن عربی جایزه داد 
و همسر محترم ، عاشق زنی با یک بچه شده بودند و حال  نگاهش میکردند اما او نمیدید و گلها را به کودکش میداد تا آو را بخنداند . اوف اشکها مانند سیل جاری میشدند .

او را مینگریستم ، چه بر سراو آمده بود در طی این چند سال ممنوع الخروجی  ، زنی جلوی دستش نبود بناچار عاشق عروس برادرش شد .

من دیگر  به مرز چهل نزدیک میشدم و معشوق بیست و دو ساله و آقا پنجاه ساله ! مهم نیست " کیسه پراست " بلیط هواپیما مخارج او و بچه اش را دادند وبه خانه من فرستادند ، یالا ، پذیرایی کن ، 
نه! کور خواندی .
نوار را از بیخ و بن پاره کردم و بیرون انداختم و خانم را بخانه ا ش برگرداندم .

اما اینها مهم نبودند ، امروز زمان ایستاد ؛ این آهنگ و ترانه پر گل کرده بود و هیچکس نبود بپرسد این تم عربی واین اشعاریکه در وصف بیراهه های حله سروده شده چه معنا دارد ؟ لب کارون معروف شد اما هیچکس برای لب " کاسپین " اشعاری نسرود تنها چند تنی از اقلیتها که آنجا میزیستند آهنگی را زمزمه میکردند آنهم بنام لب دریا نه بیشتر .

زمان امروز ایستاد ،  باد تازه ای  وزید  و خار بته های زخمی را که بر پیکرم بود به درد آورد ، جیر جیرکها هنوز در خواب نازند  و رادیو دارد دعای روز یکشنبه ارا با کمک ارگ اجرا میکند 

کبوتری گرسنه  آهسته  فرود آمد و در باغچه نشست  خورشید  از میان دریا برخاست  نگاهی به شفق انداختم  آن کوهی که نزدیک خانه ام میباشد  و شکوه چشم گیری دارد  تاثیر این دردها را کم میکند .
آن مردانی که جان دادند  و آنهاییکه زیر تیغ های شلاق سیم دار پیکرشان از هم درید آیا هیچگاه بفکر افتادند که جلوی این اوباش را بگیرند .
اگر ایشان  آن ترانه را نمیخواندند آمروز شاید درکنجی مشغول کندن چاه بودند  اما امروز درناف غرب نقش پدر خوانده را بازی میکنند ، با عینکهای دودی سیاه با کت سفید پیراهن سیاه و کراوات قرمز.

ایشان از بیراهه های حله بسوی غرب رفتند وعده ای درهمان بیراهه  ها زنده بگور شدند .
هنرمندان و روزی نامه نویسان و شاعران نقش بسیار مهم و بزرگی در پیدایش این شورش داشتند و هنوز هم دارند .
من خانه امرا از دست داده ام هستی ام ار از دست داده ام  و حال با همه چیزهایی که دل مرا میسوزاند  با خاطره های  جانسوز  آن احساس آرامش را در من میکشد  ناقوسها به صدای بلند مومنین را به عبادت دعوت میکنند و من در فکر این هستم که خودم را به زیر آب گرمی برسانم و همه پلیدی ها را از روحم بشویم و فراموش کنم . فراموشی بهترین دارو دردهای درونی است / پایان /ثریا / اسپانیا /17 نوامبر 2017 میلادی ..

چمدان همیشه بسته

و.... این آسمان امروز ماست !

میان دو پرده ، یک اینترلود ، میان دو تمیزی وخاک روبه هارا بیرون ریختن ، در کنار چمدانهای همیشه بسته ، و پرده های همیشه افتاده از فشار باد و مدفوع پرندگان هوایی و دریایی و کبوتران ، گویا مرا با " حرم " اشتباه گرفته اند !! مینویسم .

همان نقشی را که چهل سال است بازی کرده ام  و میدانم تا پایان عمر در همین نقش باقی خواهم ماند ، در کنار پاره پوره ها و آشغالهایی بنام لوازم زندگی وهستی ؟! .

اطاقی دارم برای خواب / حمامی دارم برای شستشو و توالتی برای تخلیه ، باقی آنها زائد میباشند  ، زیادی است  من گاهی پیام هایی غیر از تعارفات احمقانه  بطور جدی ورسمی نیز دریافت میکنم و همه آنها را یکسره به دست دلیت میسپارم حتی تیترها را نیز نمیخوانم  اما امروز جوانی  برایم نامه ای نوشت ،  ومرا بعنوان یک انسان سالخورده که هنوز دل درهوای عشق دارم ستود!! نه ! ابدا ناراحت نشدم و غمگین هم نشدم ، درست بود این درست ترین گفتاری بود که تا به امروز از کسی شنیده بودم ،  او نه بعنوان یک بیدادگر و یا یک توهین بلکه بعنوان یک ستایشگر  مرا درمبارزه ام تشویق میکرد ! کدام مبارزه ؟ من هیچگاه میلی به مبارزه بر علیه کسی نداشته ام  از جوانی احساسم بمن کمک میکرد و انسانها را بو میکشیدم و میفهمیدم کجا باید بایستم . بیشتر یاران و دوستان من در میان اقلیتها و یا خارجیان مقیم ایران بودند ، در خانه هایشان خبری از فرشهای گرانبها و مبلمان چندین ملیونی نبود اما بوی خوش اشتها انگیزی همیشه از آشپرخانه آنها به مشام میرسید ، میز لیکورهای رنگ و وارنگ وکیک ای خوشمزه ایکه درون فر همیشه آماده داشتند ،وبوی خوش یک رنگی ها ،  چقدر در آنجا در زیر آفتاب زمستانی در کنار بخاری گرم  و مهربانی آنها من شا د بودم .
آنها نیز چمدانهایشان همیشه بسته بود و در انتظار برگشت به سر زمین پدریشان و خاک خودشان  فرق من با آنها این است که من دیگر سر زمینی ندارم وامید بازگشتی را هم در دل نمیپرورانم ، اما چمدانهایم همیشه بسته اند .

نسلی آمد و رفت نسلی نابود  شد جنگی در گرفت و در انتظار جنگهای دیگری باید باشیم دیگر آن حلاوت و سلامت روح نواز از میان ما و دنیا رخت بر بست  در این زمان است که باید دل به رویا سپرد .

من همیشه وجدانم را به طلب کشیده ام و درکنارش زیسته ام  معدود افراد مومنی  اگر مرا نمیبخشند  من هنوز نقشه ها ونوشته های زیادی از آنها درون صندوقخانه دارم  یادداشتهایی که برایم فرستادند  درباره خاطرات شخصی و یانوشته هایم .
همه پراکنده ایم در سر تا سر دنیا  مومنین وفادار جایشان درحال حاضر محکم است اما آنها روی بادبادکها نشسته و تاب میخورند  وفاداریشان به همان  اندازه وفاداری به رژیم قبلی بوده است ، آنها خارج از آن ایمانشان  وجود ندارند  انسانهایی آرمان زده  که از سقوط روحشان بیخبرند  واز ضایع شدن عمرشان  آنها صداهای خود را  در برهوت  میفرستند  برای کسی که نمیدانند کیست و کجاست اما من آوازم را برای کسی میفرستم که میدانم در قلبم ساکن است و چه بسا درسینه هزاران مردم دیگر نیز  زنده باشد  وانها را یاری بدهد .

من ایمانم را " پاس" میدارم به همراه پاکترین نیت ها و بدور ازهر آلودگیها  میل ندارم با قوانین آنها همراه شوم و یا خودم را بازی بدهم  ، چه بسا شما مرا  مانند یکی از آن هنرمندان " وهم آلود"  بنگرید  که معتقد است هنر  به  سیاست ربطی ندارد  امروز میبینم که همه هنرمندان بخاطر آلودگی هنرشان با سیاست دچار چه سرنوشت شومی شده اند  از ترس تباهی خودشان و آثارشان تن به همه حقارتها میدهند  در تماس با اشخاص بیرحم  میل دارند در برج عاج زندگی کنند  آنکه دیروز در میان ما در برج خود میزیست او نیز از تباهی افکارش بیم داشت. امروز نامش پر آوازه است .
من هیچگاه صدایم را بلند نخواهم کرد و آوازی سر نخواهم داد . مسئولیت همه را خود به عهده گرفته ام  در قبال روح انسانی  و پاهای هرکز خطا نکرده و دستانی پاک. عمرتان طولانی مهرتان پایدار. 
پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « . اسپانیا / 19/11/2017 میلادی /.


شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۶

خانه ویرانه و دزدان کوهی

در خموشی شبها ی دراز 
چشم من به دنبال نگهی است 
ناله ای میشنوم از ره دور 
زاری که میکوشد باز کند گوشهای مرا 
من کر شده ام ، نا بینا شده ام 
و هیچکس را نمی بینم و صدایی را نمی شنوم

چه سخت است که بنشینی در تاریکی و ببینی که خانه ات ویران میشود و تو قادر نیستی تا خم شوی و آجر افتداده را سرجایش بنشانی چه سخت است تو بببنی که خانه ات ویران میشود وتو نمیتوانی جلوی آنرا بگیری ، و چه سخت است که تو فریاد میکشی اما کسی فریاد ترا نمیشنود  .
گلویت فشرده میشود ، فریاد درگلویت  میماند و راه گلویت را میگیرد ، اشکهایت خشک شده اند ، تو نیز کر شده ای یا میل نداری بشنوی ، شانه هایت را  بالا میاندازی ، 
بمن چه ، 
 بتو چه ! تو کر باش ، کور باش و دهانت را ببند ، مانند همه ، مخمل وار برو و ابریشم وار برگرد 

میدانی که دیوار موش دارد ، موش هم گوش دارد ، !
اخیرا در خبرها خواندم که دولت متهاجم  بر سر زمین من با " اینتر پل : قراردادی بسته تا روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان و کسانی را که نامربوط میگویند  ، دستگیر سازد اگر چه تابعیت سر زمین دیگری را داشته بانشد !! اهه . خبرندارند که ماخودمان رفیق اینتر پل هستیم ، من ابدا چیزی درباره آنها نمینویسم چرا که صفحاتم کثیف و آلوده  میشوند ، انسان درباره اشخاص بزرگ و فهیم و قابل احترام مینویسد نه درباره جانوران  ، آنهم جانورانی که از سوراخهای درون کوهها  مانند آدمخواران ناگهان بخانه تو یورش میاورند و مشغول چپاول میشوند حتی کمکهای خیریه  سایر کشور ها را نیز بنفع خود جمع آوری میکنند . مردان وزنان و بچه ها ی بدبخت زیر یخ و خاک تبدیل به قندیل یخ شده اند ، بیرحمی تا چه اندازه ؟ این بیرحمی همیشه در خوی و خون و خصلت ما بوده است چیز تازه ای نیست و همیشه هم ازچیزهایی گفته ایم که نداشته ویا نداریم وآرزویش را داریم .
اینهمه ضرب المثل ، اینهمه  شاعر و اشعار ، چرا یک نقاش خوب نداشته و نداریم ؟ تنها در تاریخمان شاید یکی دو نفر بوه اند "  ، با داشتن آنهمه مناظر زیبا و آنهمه طبیعتی که امروز میرود تبدیل به بیابان شود خاک را اینها توبره کردند و فروختند . نه! ابدا من تمایلی ندارم درباره جنایتهای آنها بنویسم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .  
دزدانی شبانه بخانه ات ریخته اند اموالت را برده اند به زنان و دختران و حتی پسران تجاوز کرده اند اینها انسان نیستند . 
درحال حاضر آن سر زمین 
 با خاک افغانستان  یا پاکستان یا بنگلادش برای من فرقی ندارد من ایرانم را با عطر گلهای یاس و نرگس شیرازش باینجا آورده ام بوی گل های لاله عباسی هنوز درمشام جانم نشسته ورگهایمرا میلرزاند ، در مسیر راهم درختان شمشاد ویاس ها وگلهای کاغذی با عطر وبوی خود مرا مست میکنند ، چه احتیاجی به هوای آلوده به مواد افیونی آن سر زمین و بوی گند دروغ های آنان دارم . 
پایان 
ثریا / اسپانیا / 18 نوامبر 2017 میلادی ............



موکو

"عکس تزیینی است "

به درستی ، کسی نمیدانست نام واقعی او چیست ، همه او را " موکو" صدا میکردند ، در آن شهر و آن ولایت عادت داشتند که نامها را بشکند مگر آنکه از خانواده اشراف  میبود که  یک آقا و یا خانم اضافی جلوی نام او میگذاشتند .

موکو مادرش را سر زاییدن او از دست داه بود حال با زن پدر و پدرش در یک اطاق متروک دریک بالاخانه  زندگی میکردند ، زن پدرش روزها به خدمتکاری میرفت و شبها با یک قابلمه عذاهای مخلوط به خانه برمیگشت ، پدرش اما بیکار بود و گاهی هفته ها گم میشد  وزن غرولند کنان میگفت که : 
- خودش رفته واین تحفه رو برای من  گذاشته  !
زن پدرش دریک خانه اعیانی  که با یک ثروت هنگفتی میزیستند کار میکرد  و شبها بخانه بر میگشت  ارباب خانه  سپرده های زیادی از اجدادش  به ارث برده بود  و از شورش  جنگ و انقلابهای جور و اجور درس سرمایه گذاری  در املاک مستغلات را  فرا گرفته بود و میدانست که باید پولهایش را در بانکهای خارج بگذارد .

زن پدر موکو زنی بود چاق و فربه و کوتاه اما فرز و چابک ، پدر را خیلی کم میدید ، پدر اکثرا در خانه آن زن دیگر میزیست زنی که " خانه دار بود" یعنی فاحشه خانه داشت . اینها را مو کو از زبان زن پدرش میشنید ، خودش چیزی نه می فهمید ونه میدانست ، تنها چهار ساله بود قدی کوتاه ، لاغر مانند یک عروسک شکننده که خبردار شد پدرش نیز سکته کرده و مرده ، حال زن پدر مانده بود با این تحفه چکار کند ، مدتی او را بخانه ارباب برد واو در گوشه آشپزخانه میخوابید  و گاهی هم آشپز باو تشر میزد که "
برو گم شو ، اینجا چکار داری ؟ خیا ل کردم گربه است ! گاهی چادر نماز گلی رنگش را بر سرش میکشید و در گوشه آشپزخانه میخوابید نوکر خانه لگدی باو میزد و میگفت  " اهه ، خیال کردم کیسه سیب زمینی است .
او در میرفت   و میرفت تا انتهای باغ روی یک تنه درخت میخوابید آنقدر کوچک بود  کسی او را نمیدید  گاهی ارباب از سر شوخی او را روی رف بالای بخاری مینشاند و میگفت " عین" لوپتو"   یعنی عروسک هستی و   بهر حال در آن خانه جایی نداشت و شب دوباره با زن پدرش وارد همان بالا خانه چوبی میشدند  سر انجام زن پدر  تصمیم گرفت او را به یتیم خانه بسپارد از ارباب  سفارش و کمک گرفت و: موکو: را به یتیم خانه شهر برد  و آنجا گذاشت و هیچوقت هم دیگر بسراغش نیامد .

موکو هیچکس را نداشت ، نه عمه  نه خاله ، نه برادر  و خواهر ، تک و تنها ، تنها مونس او یک عروسک پارچه ای بود که از خانه ارباب زن پدرش برایش بعنوان عیدی آورده بود . 
در این برهه از زما ن او با موهای انبوه وزکرده  لبان  قلوه ای   و بهم فشرده  حالت دختر بچه ای را داشت که هرآن میخواست گریه کند خیلی یاد پدرش بود و بیاد آن مغازه بقالی که صاحبش باو انگور میداد و میگذاشت او د ر آفتاب بنشیند در انتظار پدرش و تا غروب چشم او به راه بود اما از پدر خبری نبود .

حال از فرط گرسنگی وبی غذایی  گونه هایش بیرون زده و چهره زرد و صفراوی او نشان از درون معده پر آشوب او میداد چشمانش تیز و درشت و هوش ربای او که برق از آنها میتراوید  همیشه یک حالت متفکرانه و موقر بخود میگرفت  با هیچکس حرف نمیزد گاهی سر پرستان یتیم خانه گمان میبردند که او شاید لال باشد ، همیشه ار گوشه ای مینشست وبه تماشا بقیه میپرداخت بچه های  یتیم خانه  سخت او را آزار میدادند ، شپش درون کاغذ میگذاشتند وروری سرش میریختند وسپس به مربیان یتیم خانه میگفتند که او شپش دارد ، به ناچار او را مانند یک لته به درون  یک اطاقک  هول میدادند با یک لگن آب ویک پارچ مسی بزرگ و سرش را با صابونها بد بود میشستند و یا گاهی موهای او را از ته قیچی میکردند . بچه ها دور او جمع میشدند و برایش کچل کچل کلاچه را میخواندند او تنها تماشا میکرد .

کسی باو یاد نداده بود چگونه از خودش دفاع کند ، عروسکش را که حالا دیگر حسابی چرک و سیاه شده بود بغل میگرفت وزیر پتو از سرما میلرزید .
کم کم خواندن و نوشتن را در یتیم خانه فرا گرفت و دانست که  سر زمینها وبا زبانهای زبانهای دیگری نیز در دنیا وجود دارد  و فهمید که بیرون از یتیم  خانه  دنیای بهتری میتوان یافت ،   یتیم خانه جای بدی نبود از حانه زن پدرش بهتر بود ناهار و شام و صبحانه داشت وبا بچه های دیگر دوست شده بود خیلی ها رفته بودند ، خیلی ها مرده بودند اما او هنوز بود ،سر پرستی  بچه های کوچکتر را بعهده گفته بود ، لباسهایشان را میشست ،  اطاقها را تمیز میکرد ، مانند یک رباط  مرتب درحال حرکت بود بی هیچ شکایتی .
 چند کتاب پیدا کرد و آنها را خواند، حال گاهی خود را در لباس » جین ایر« میدید که د ر قصر بزرگی با یک شوالیه اسب سوار آشنا  شده  و عاشق او میشد ، زمانی خود را در نقش کوزت بینوایان میدید اما نه چندان میلی نداشت که کوزت بماند از جین هم خوشش نمی آمد او خودش را میخواست و میل داشت تا خودش باقی بماند  کتابها را بهمراه لباس کهنه ها مردمان    خیر به یتیم خانه میدادند!!!
روزی فرا رسید که دیگر مربیان یتیم خانه باو گفتند :

تو برای ماندن  در اینجا خیلی بزرگ هستی ،  باید بعد از این هم برای خودت فکری بکنی ، .
سپس خانم مربی گفت "
ببینم شناسنامه داری ؟
شناسنامه ؟ نه ! نمیدانم چی هست ؟
اوه ، چه مشگل بزرگی ،
 چطوری ترا اینجا راه دادند ؟
سپس به راه افتاد و به طرف دفتر رفت همه دفاتر را زیر رو کرد  سالی که " موکو " آمده بود ایشان هنوز نبودند، حال باید به دنبال شناسایی او برود  ، دفتر و پرونده بزرگی را یافت ، هیچ . تنها یک نام روی یک برگ سفارشنامه  بدون عکس بدون هیچ و تنها نام زن پدرش که " سلطان" بود .
خانم مدیر یتیم خانه  بسبک زنان قدیمی  با دندانهای مصنوعی  و چشمان آستیگماتش  دست در جیبهای روپوش خاکستری خود کرده و داشت راه میرفت و فضیلت میفروخت ، خوب ! حالا باید چکار کنیم ؟ اسم پدرت چیست ؟
بابا ،
 نه اسم او
نمیدانم
فورا دست به کار شده با    شش قطعه عکس که عکاسی سر گذر از او گرفت   ویک برگ از آن سفارش نامه  راهی اداره ثبت احوال شدند .موکو تازه چشمش به خیابانها و مردم و ماشین ها افتاد  نه جایی را میشناخت و نه کسی چقدر شهر عوض شده بود  آن بقالی   و آن انگور فروش دیگر نبود حال بجای درشکه  ها اتومبیلها بوق میزدند  چهارده سال در آن یتیم خانه متروک او را بکلی از دنیای بیرون  جدا ساخته بود  در اداره ثبت  احوال نامی بجای نام پدر گذاشتند  و بجای نام مادر سلطان  و تاریخ تولد  ؟ چه ماهی  ولش کن وسط زمستان یا تابستان یا بهار  بهر حال ارقامی را پیدا کردند  عکس او را روی آن مهر کردند با چند سوزن  و نامش شد " موکو  سلطانی ! به راستی او یک ونوس بود ! .
دختر بیچاره  ! حال حد اقل  اجتماع پر ابهت  او را به رسمیت میشناخت و میتوانست او را بشناسد ! چند دست لباس کهنه اهدایی اهالی محل را به همراه چند جلد کتاب  اوراق شده با همان عروسک جلی پاره پاره اش درون چمدان گذاشت و در حالیکه  خانم مربی کاغذی به دست او میداد آدرس چند بنگاه کاریابی و چند بنگاه معاملات ملکی او را تا دم در بدرقه کردند .او میگریست ، از خیابانها  میترسید مردم مرتب باو تنه میزند مردانی هوسباز به دنبالش راه افتاده هریک صوتی و متلکی باو میگفتند ، حال او با قدی بلند ، کمر باریک و سینه های برجسته و موهای انبوهی که مانند آبشاری از طلا بر پشت سر ریخته بود  مانند یک خورشید درخشان صبحگاهی در میان آن جمعیت میدرخشید زنی باو نزدیک شد وگفت "
دختر جان  اقلا موهایت را ببند یک چارقد هم بکش روی سرت  !!! او  تنها دو سنجاق بر دو طرف موهایش بسته بود و ترسان و لرزان به دنبال آدرس ها میگشت .....بقیه دارد 
از سری داستانها ی روزانه 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 18/11/2017 میلادی /..




جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۶

روح و هر پیکری



پس از این زاری مکن / هوس یاری مکن  /تو ای ناکام دل دیوانه !

چند روز است ان اشعار بر زبانم جاری ساست ،  سالهاست که هوس یاری ندارم و آرزوی دلداری هرچه بوده دل آزاری بوده است .
کرکره ها را با لا میکشم از هر سوراخی لوله های گاز آشپزخانه طبقات مختلف مانند توپهای ناوارون سر بیرون کشیده اند در این فکر اگر مثلا میل به هوای ازاد داشته باشم و بخواهم نفس بکشم  در این هوا غیر از گاز سوخته چیزی به درون ریه هایم فرو نخواهد رفت 
این بساز و بفروشی و یا بیانداز  و برو همه جا هست ،  همه زمستان از دیدار آفتاب محرومم و تابستان داغ زیر سایه خورشید برشته میشویم  و باز سری بر آسمان بلند میکنم که خوب ، بهتر است  اینجا میتوان کمی نفس کشید بهتر از آن ویرانشده میباشد .

نه ، در زمستانها خورشید میلی ندارد نورش را بمن بپاشد  تازیانه حواسش در جای دیگری است  روز و شب من فرقی باهم ندارند .
او  در جایی دیگر  با تیغه های تیز نورش هنر نمایی میکند  ، در این سو همه مرده  اند ،  همه هیچند ،  من هستم با خود  و خواسته ها یا نا خواسته هایم .

جایی نیست تا من محو تماشای آن باشم  غیر از ردیف اتومبیلها  در گسترش پهن خیابانها  و گاهی مرا ا ز دیدن بچه ها محروم میسازند چرا که جایی نیست تا آنها هم قراضه های خود را بگذارند .

بیاد بیست و چند سال پیش افتادم که سفری به سر زمین مادری داشتم  خیابانها را که نمیشناختم  نفسم هم از شدت گرد و غبار و اسمان دود آلود گرفته بود نفس زنان خودم را به درب یک مغازه انداختم  و آدرسی را خواستم ، چند مرد تسبیح به دست خیره خیره مرا نگاه کردن و سپس پشت خود را بمن نمودند ، از یک بانوی رهگذر آدرس را  خواستم واو بمن گفت هیچگاه باین مغازه ها نزدیک مشو تا صبح هم بایستی بتو جواب نمیدهند چرا که بدون حجاب هستی ،
هنگامیکه برگشتم در فرودگاه تمیز وبا بوهای خوب  از عطرهای اشباح شده در هوا اولین کاری را که کردم مرد سپور را بوسیدم و سپس زمین را .
حال مهم نیست که در پشت پنجره من  توالت همسایه قرار دارد و یا آشپزخانه اش من هیچگاه آن پنجره را باز نمیکنم مانند درب خانه مادری را .
آنجا را برای بینندگان آفتاب  غم گرفته  که زیر چراغهای کم نور و شمع های نیمه سوخته لباس هرزگی خود را به نمایش -گذاشته اند وا میگذارم .
بگذار آنها به کام برسند  و گا م به گام به سرازیری ننگ و کثافت  فرو روند  آنها نور خورشید را نمیشناسند  همه زندگیشان مانند شب کورها در تاریکی ها  گذشته   راز روشنایی را نمیدانند چیست  چراغ  "خرد  "خاموش است  نوری از آن بیرون نمیتابد  و هیچکس نمیداند چگونه گامی بطرف آن چراغ بردارد.
در هرکجا ی دنیا کوس رسوایی و کوته نظری و کوته بینی خود را میکوبند .

اما ، من آهسته گام بر میدارم تا همسایه صدای قدم هایم را نشنود  من رفتن گام به گام را بیشتر دوست دارم تا دویدن و نرسیدن  من رهرو عشقم .

وتو ای زندگی ، ای عشق وای خدای نادیده ، که همه دریک قطره  به هم آمیخته اید ، هنوز زمان پژمردن من فرا نرسیده است خدای من در فراسوی  بی نهایت  در پشت سر من ایستاده و در نیست شدن مطلق نماد کل هستی را به نمایش میگذارد  و عشق ، آری عشق  شاید آنی تبدیل به کینه ای بزرگ شود  و کهنه و درون پیکری  ریشه میکند در اعماق وجود انسان   و ذره ذره های پیکر را می پیماید و خود گم میشود و سپس زندگی که در هزار پاره  ، از هم بریده  و جدا میشود  هر پاره ای لبریز از رنج و عذاب است  و همه  ،  بلی  ، همه از هم میگریزند. عشق گم میشود ، زندگی تباه میشود و خدا نیز  رویش را بر میگرداند .ث

در قیامت باز  به رهش  فرو ریزم جان 
افتد آنجا  چو گذار من و جانانه بهم ......." صغیر اصفهانی " 
پایان 
 ثریا ایرانمنش " لب پرچین » . اسپانیا . 17/11/2017 میلادی /..

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۶

درود به گذشته



در همان  اواخر قرن نوزدهم و اویل قرن بیستم  ، خداوند از کار  خداوندگاریش  کناره گرفت و دنیا را به دست شیطان سپرد  در زمان اهریمن دیگر هیچ خدایی زاده نشد و خدایان گم شدند و هیچ نبوغی شکفته نشد غیر از جنگ  و  قهر و جبر و کشتار ،  گذشتگان خوب رفتند و آنچه باقیماند چند " آمیب یا تخمک " که در گوشه و کنار میان علفزارهای رو بخشکی رشد کردند و نه این شدند و نه آن میان مرز بودن یا نبودن ماندن یا رفتن .

یک شاعر دنیا را از دید  خود مینگریست زندگی را بصورت یک ضیافت  خوب ، اما شاعران  نیز این ضیافت را گم کردند و همه  به ته کاسه لیسی افتادند ، این واقعه بسیار دیر به مغز ما خطور کرد ، خیلی دیر  دیر تر از آنچه  شخص با در نظر گرفتن  ارتباط بین علم و دانش  و الهام شاعران و یا مذهب  که بطور شخصی وجود دارد ،  بیابد ،   تنها در انتظار وقوع حادثه نشستیم  اولین جنبه های آنرا گم کردیم ،  جنبه خوب حقیقت و عشق را  حساسیت و پذیرایی از آن خارهای بیابانی در مقابل تلخ و شیرین  حقیقت  برایمان یک سرگرمی شد  سیمای راستین انسان گم شد .

امروز اگر از کسی بخواهی که " حقیقت" را برایت بیان کند  همه دنیا را شاهد میاورد واگر از عشق بپرسی سری به لباسهای زیر خود میزند و در آنجا آنرا جستجو میکند .
این امر تنها منوط به سر زمین ما نیست به همه دنیا  سرایت کرد شیطان یا اهریمن  پنجه هایش را روی دنیا باز کرد و ناخنهایش را فرو برد تا جاییکه بسیاری دیگر قد راست نکدند ،  رنج کشیدن و  رفتن به دنبال حقیقت آنهم با موعظه های مردانی که لباس روحانیت را پوشیده اند کاری بس خطاست  میتوان ریشه آنرا  ریشه حقیقت را در کتب " نیچه"  و مکتب پر غرور او یافت .
در آنجا میتوان  مطابقت  کرد بین بد و یا خوب را  امروز دنیا دچار یک حقیقت روانی بسیار خطرناک شده است ، کوتوله ها دنیا را دردست گرفته اند ، زا ده  ابلیس ، و فرمان میرانند ،  نیمی از مردم دنیا دچار افسردگی شده اند  ، عده ای تنها بخوردن میپردازند میل دارند بخورند تا چاق و فربه شوند .

عروسکهای قلابی و دلقکهای چوبی که سر نخ دردست دیگری است روی صحنه میرقصند و آواز میخوانند  شعر میسرایند  همه از اینکه بینی شان دراز شود و بشکل " پینو کیو" در بیانید ابایی ندارند چه بسا باعث افتخارشان باشد .

هنرمند و نویسنده نباید هیچگاه  و به هیچ وجه خود را  وارد این اجتماع کند باید از همه سیستمها دوری بجوید در حالیکه در بیشتر سر زمینها این نویسندگان و شاعرانند که طوفان بر پا میکنند باد میکارند و درانتظار دروی طوفان سهمگینتری هستند .

زمانی نویسندگان  و شاعران در لابلای نوشته هایشان  به ادبیات روانکاوی نیز میپرداختند و به نحوی که اقتضا میکرد  سلسله عقاید خود را ابراز میداشتند ، بعنوان مثال " مرگ در ونیز " نوشته توماس مان و یا یوسف و برادرانش که باز هم به همین نویسنده تعلق داشت ، و توماس مان شاید آخرین بازمانده آز نسل خدایان دیروز بود .

امروز " فروید ایرانی" ما در تمام سایت ها مشغول " سکس نواری میباشند !! شاعران ما بیشتر سر در جبین خود کشیده و نشخوار گذشته ها را میکنند نویسنده ای هم دیگر به دنیا نیامد اگر هم آمد خط و آثارشان  در رسای ستایش رهبران بود نه بیشتر از خط قرمز نباید عبور کرد .
این تفاله  های دیروزی ، این زباله ها و ته مانده های مذهب که امروز حاکم بر جان و مال و هستی مردم ایران هستند شاید آخرین جانورانی باشند که به زباله دانی تاریخ خواهند رفت احتیاج  به یک سم باشی بزرگ داریم یک ضد عفونی  اگر سر زمینی باقی ماند .اگر تله خاکی برایمان گذاشتند درحال حاضر از هر سو زلزله ها مشغول تقسیم بندی میباشند و دستگاهای  حکومتی هم  همه را مرده وزنده درون کامیون زباله دانی ریخته به زیر خروارها خاک میسپارد .

جنبش خای فاشیستی نیز درحال شکل گیری اند بی صدا  که بنوبه خود باید نقشی را ایفا کنند .

شب گذشته بدترین  شب زندگیم را  گذراندم و از آن پروردگار گم شده خواستم که دچار فراموشی شوم ، خواب وفراموشی بهترین نعمتی است که نصیب یک " انسان" میشود .
من دانشی ندارم ، بضاعتی هم ندارم که دانش دیگران را بخرم و بنام خود به چاپ بسپارم میلی هم باین کار ندارم  درحال حاضر همین چند خط درهم و مغشوش و من در میان دستهای دیگران در پرواز است. میلی هم ندارم در زمان فرمانروایی ابلیس نامی برای خود بیابم ، افتخاری نیست . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 16/11/2017 میلادی /..


چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۶

آسودگان

ما آسودگانیم ، آسوده خوابیده ایم .
تنها فرهاد بیدارست برای ویرانی کاخ شیرین ، معشوقش .
و نگران ویرانی  کوه بیستون که آنهمه برایش زحمت کشید ، ما اسوده ایم ، نان و کبابی هست . و شرابی و آفتابی و لب آبی !!امروز چهارشنبه است و روزهای چهارشنبه در مذهب و کیش آیین زرتشتی روز مبارک و روز ستایش است .

اگر بگذارند که دنیایی باقی بماند ، این امریکا نیست که جهانخوار است بلکه خرس سفید است که همه  دنیا را میخواهد .انگشت و جای پای او در همه جا هست حتی در شورش " شهر "کاتالونیا " .

او همه را میخواهد  میل دارد رییس دنیا باشد ،حوصله مذهب و منبر و دیر و کلیسا را هم ندارد .  در ایران  هم این بازی وحشتناک را به راه انداخت تا مردم بکلی از ایمان روی برگردانند دو و نیم میلیون آخوند بیسواد و بیشعور تنها میخورند و چرند میبافند .

دلم سخت گرفته ، آنچنان که میل به گریه دارم ، شمعی روشن کردم یک شمع نمیتواند گویای روشنایی روح همه رفتگان باشد اما من دعا خواندم سخت احتیاج داشتم که دعا بخوانم برای یزدان پاک ، بیاد مسیح بود م که او هم  ساده دلانه در میان گروهی دشمن بر صلیب آویخته شد و بما نشان داد که هرکس باید صلیب خود را حمل کند تا پای گور اگر چه این صلیب آهنی باشد تنها یهوداهای زمان میتوانند با سکه های طلایشان خوش باشند و سپس خود را حلق آویز کنند .

نماز و دعای من خیلی ساده بود ، خم شدم در برابر نور  یزدانی که از یک  شمع کوچک شعله میکشید  نه تکبیرة الحرام داشت  نه قد وقامت  نه کعبه را شناختم  و نه خانه خدا را .

و حجرالا سود من زمین خالی اطاقم بود . 

دلم گرفته ، سخت هم گرفته میل به گریه دارم ، بیاد آن چهره های منفوری هستم که درروی زمین دیدم  بیاد کودکانی بودم که سر گرسنه ببالین میگذاشتند و بیاد دستهای سرد  وپاهای یخ کرده خود هستم که شبها آنها را با کیف آبگرم  آرام میکنم . 
در قفس تنهایی خود به دنیای بیرون میاندیشم  به جوانه هایی که ناگهان خم میشوند  به درختان نورسی که ناگهان اره میشوند .
دخترم هرروز نیمی از غدایش را برای مردی میبرد که زیر پل تنها روی یک صندلی چرت میزند . در اینجا هم دیگر کسی میلی به کمک ها ندار د همه را باید به ارباب پرداخت ، 
ساختمانها  با یک روش هندسی  ثابت بالا میروند و مردم زیر آن مدفون میشوند آنهاییکه نه راه کعبه را میدانند و نه راه  میخانه را هردو از یک سر چشمه آب گیری میشوند . اب های درون خانه ما تصفیه میشود یعنی دور خود میچرخد میرود وبر میگردد یعنی همان آب رفته را دوباره مینوشیم با بوی بد داروهای ضد عفونی ، مرده ها برایمان آواز میخوانند و یا فیلم بازی میکنند گل فروش محله ما گلهای را با رنگ پلاستیکی رنگ زده وبا شاخه های  سیمی .
مردم بی تفاوت با شیرینی های  کهنه  درون انبارها  مینگرند برای میز شب نوئل باید همه چیز آماده باشد کاغذ های رنگی توپ ای طلایی و اسباب بازی های  گران قیمت .
و من در فکر پیدا کردن واژه هایی هستم که دردهایم را تسکین بدهد / ثریا / اسپانیا /
چهارشنبه 15 نوامبر 2017 میلادی و دیگر هیچ .....
،