چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۶

بخش 6"موکو " اطاق تنهایی


اطاق تنهایی
مهندس از وقتیکه ونوس اطاقش رها کرده و خانه را ترک  بود  ،  از اطاق خواب بزرگی که باو و همسرش تعلق داشت  چشم پوشی کرده  و اکنون در این اطاق کوچک میخوابید  وبها نه اش این بود که باید به کارهایش برسد  و نیاز به تنهایی دارد .اما همه شب بوی ونوس در سر او میپیچید میان عشق و زندگیش درمانده بود وبه بچه ای میاندیشید که چه بسا متعلق بخود او بود واگر روزی بزرگ شو حتما او را نخواهد بخشید . محل زندگی پیشخدمت دیگر  در گوشه ای  از حیاط پایین قرار داشت که به آپارتمان میخورد  با پله های مارپیچ  وتا پشت بام میرفت  که لباسهای شسته روی طناب باد  میخوردند  .
باخود میاندیشید "
نه امکان ندارد او با کسی دیگری غیر ا زمن همخوابه شود  او همه چیز خود را در اختیار من گذاشت  چشمانش بمن میگفت که مرا دوست دارد  شبها در انتظارم بود و چه شبها تا صبح برایم گریست ، آه پروردگارا بمن کمک کن ، کمک کن .

گاهی سرش گیج میرفت  هر شب تنها بود هلنا در کلوبشان کار میکرد و چه بسا شبها دیر بخائه بر میگشت  و هر شب سر و صدای پله ها و در بود که باو میفهماند او برگشته کم و بیش بینشان یک دیوار نامریی شیشه ای کشیده شده بود .بچه در خانه خانم بزرگ و در آغوش گرم مهربا ن او میزیست .
آیا هلنا از وجود او با خبر بود ؟ حتما نه ! 

مهنس برای  زندگی آینده اش  تدارکات مفصلی چیده بود مطالعا ت اقتصادی  با آدمها بزرگ وزرا وکلا و مشاهیر و بعضی از امرای ارتش  روابطی صمیمانه داشت .حال امشب در این فکر بود اینهمه تلاش برای کی و چی ؟ چه بسا دریک سکته ناگهانی جان بسپارد و هلنای جوان با مردی از قبیله خودش  صاحب همه این ثروت شود . با وحشت بیاد حرفهای مادرش میافتاد  پیر زن همیشه او را سر زنش میکرد  و میگفت : خداوند  در قلب انسان نیایش میشود  نه با تظاهر  و حال که خداوند بتو لطف کرده واین موجود زیبا را در دامنت گذاشته از او حمایت کن .

ناگهان از جای بر میخاست و بسوی بار مشروبات گوشه سالن بزرگ میرفت و لیوانی رالبریز از مشروب  سر میکشید و سرش را زیر بالش ونوس همانجایی که او اولین شب به روی او  آغوش گشوده بود  میگذاشت و اشک میریخت .
باخود میاندیشید :
"او مانند یک پری دریایی بود ، نرم و لطیف ، باریک و ظریف پوستش همانند مرمر سپید چشمانش هر زمان به رنگی دلپذیر در میامدند  چقدر رام بود بی هیچ سر کشی بمن  و آمیال  من جواب میداد ، حرف نمیزد چشمانش بجای او سخن میگفتند و صدای قلبش و من چرا آنها را نه دیدم و نه شنیدم ؟ و سرش را میان دستهایش میگرفت و فشار میداد و گاهی میگریست ، آری میگریست .
سپس باخود میگفت " نه 1 نباید زندگیم را فدای یک هوس بکنم  .تنها یک هوس بود . اما میدانست که دارد حتی بخودش دروغ میگوید .
مهندس جوانی بود بلند بالا با پوستی به رنگ شیر موهای مشکی و چشمانی براق  ابروانی پر پشت  قد بلند با سبیلی خوش فرم بسبک فرانسویان که بر پشت لبش خودنمایی میکرد  شیک میپوشید و گرانترین و خوشبو ترین ادوکلن هارا مصرف میکرد  کمتر به دنبال هرزگی ها ا بود چندان تمایلی به زنان اطرافش نداشت حتی سکرتر او یک پیر مرد بود و چند زن ماشین نویس ، که چشم به دنبالش داشتند و میدانستند بی نتیجه است .از یک خانواده خوب ی بود  خوب تربیت شده بود و سالها نیز درفرنگ به دنبال معلومات رفته و سپس دست دردست هلنای طناز  و زیبا برگشته بود ، هلنا اهل چک بود .

حال امروز او را آن تکه قلب خود را بیرون آورده و  به دست زنی مطمئن سپرده بود مادام پیترو زنی مومن کاتولیکی دوآتشه و پر قدرت که آن رستوران مخفی را اداره  میکرد همه گونه آدمی از طبقات بالا در آنجا ناها ر میخوردند محیطی گرم  در زمستان شومینه بزرک میسوخت و مردان راحت روی صندلیهایشان چرت میزدند خیال نداشتند رستوران را ترک کنند به مادام پیترو احترام میگذاشتند و دست او را میبوسیدند و انعام های کلانی درون بشقاب بر جا میگذاشتند . مادام قدغن کرده بود که هیچ زنی ر باخود به آن رستوران نیاورند همسران خودشان بیخبر بودند واگر زنی با آنها میامد حتما زن نجیبی نبود و رستوران او را به گناه آلوده میکرد !.

فردای آن روز " ونوس " چمدانش را بست بچه را بوسید  مادر بزرگ را بوسید وبا چشمی گریان بسوی خانه مادام پیترو رفت در دلش نشانی از شادی هویدا شده بود دلش شاد بود خوشحال بود ، سعی داشت "او را " مهندس را فراموش کند  گاهی چهره اش  بر میگرداند و دستش را بسویی تکان میداد گویی مگسی مزاحم را از خود دور میسازد  ،  بس زیبا و برازنده بود ، کمر باریک ، قد بلند موهای افشان طلایی چشمانی به رنگ زمرد صورتی سفید گونه های سرخ نشان  سلامتی اجداد او را  میداد خون پاکی در رگهایش بود.

مادام پیترو هیچگاه شوهر نکرده بود ، در جوانی از یک عشق شکست خورده و ناکام بسوی کلیسا رفت مدتی د ر آنجا خدمت کرد و سپس کم کم باین  فکر افتاد تا راهی کشورهای دیگری شود ، سر زمین خود ش بعد از انقلاب هنوز جان نگرفته بود بلبشو بود واو با یک چمدان کوچک راهی بندر " پهلوی" و سپس تهران شد و دریک رستوران بکار آشپزی پرداخت تا کارهای اقامت او پایان گرفت و توانست یک آپارتمان کوچک را اجاره کند و از آنجا برای بارهای و رستورانها و سفارتخانه های خارجی غذا می پخت کم کم با مردانی بزرگ آشنا شد دوست شد بی انکه اجازه ورد بیشتری به آنها بدهد بعلاوه هیکل بزرگ او ودستهای پهن وصورت سرخ و سفیدد چندان دلی را  اسیر نمیکرد ، سپس خانه ای  خرید دریکی از کوچه ها ی معروف شهر، طبقه بالا را بخود اختصاص داد و طبقه پایین را  به یک رستورا ن خصوصی مخصوص رجال !.ادامه دارد