پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

جامعۀ ما

 

خطبه بر نام توخوانند اینهمه

از تو جز نامی ندانند اینهمه

 

زمانی فرا می رسد که از خودم می پرسم: چرا ما باینجا رسیدیم؟  چه عاملی باعث اینهمه عقب افتادگی ما از سایر ملتهاست؟  چرا ما که اینهمه تاریخ را بر شانه های خود گذارده و حمل می کنیم نتوانستیم از آنچه که هستیم قدمی جلوتر بگذاریم؟

 

آیا سبب بدبختی و سیه روزی و عقب ماندگی ما پایه گذاران اولیه قوانین اجتماعی ما بودند، که هیچ گونه توازن و هم آهنگی در میان طبقات اجتماع ما به وجود نیاوردند؟  آیا آنها بودند که گذاشتند حق و حقوق افراد به زیر خار و خاشاک گم شود و این که هیچ ارزش و مقامی برای کسانی که به وظیفۀ خود عمل می کردند قائل نشدند و گذاشتند تا هریک از ما به حقوق دیگری تجاوز کرده و همۀ حق او را پایمال نماید؟!

 

آنچه که مسلم است در میان افراد جامعۀ ما خوبیهای بسیاری وجود دارد و تعداد افراد باسواد و اندیشمند بدون اغراق در ردۀ بالایی قرار دارد.  بیشتر مردم جامعۀ ما خوبند، عاطفه دارند و کمتر میان آنها آدمهای رذل و دغل پیشه پیدا می شود.  اکثراً خوش جنس می باشند و کمتر بد کرداری در میان آنها دیده می شود.

 

اما .... و اما اخلاق و تربیت اجتماعی ما درست شکل نگرفته است. در واقع درست تربیت نشده ایم.  نظم و ترتیب در میان مردم ما شکل واقعی خود را از دست داده.   یا به حد وسواس می رسیم و یا خود را با یکنوع شلختگی و بی قیدی عادت می دهیم.  نظم و ترتیب ما را مقید میکند و ما از قید داشتن زود خسته می شویم !!  نمی خواهیم تن به هیچ قیدی بدهیم و بنا بر این با همان روش  (باری به هرجهت) زندگی را ادامه میدهیم. 

 

ادیان، مذاهب و پیامبران پیدا شدند تا مردم را به یکنوع نظم و عدالت و تربیت راهنمائی کنند.  اما ما برداشت دیگری از آ نها کردیم و همۀ کارهایمان را به صورت عادت و یا چشم و هم چشمی انجام دادیم. 

 

دین یعنی بندگی، یعنی نظم، یعنی ادب و تربیت، یعنی عدالت، یعنی اینکه هرکسی به وظیفۀ انسانی خود آگاه باشد.  و ما در عوض جای آن را به یک تجاوز به حریم خصوص یکدیگر دادیم و از آن بعنوان دستمایه استفاده کردیم.  حال در هرزمانی و یا درهر موقعیتی دین را وسیلۀ سرگرمی قراردادیم و از آن سوء استفاده کردیم.  اگر مطرب بودیم به منبر رفتیم و اگر مؤمن بودیم به حجله پا گذاشتیم!!

 

حال نشسته ایم و نمی دانیم که چه چیزهای پربهائی را از دست دادیم و در آ ینده نیز از دست خواهیم داد و برا ی چه فردایی زنده هستیم؟؟؟

عشق و عشق

 

در عشق سلیمانم من

همدم مرغانم من

هم عشق پری دارم

هم مرد پری خوانم

ایخواجه اگر مردی

تشویش چه آوردی

کز آتش حرص تو

پرورده شد جانم

 

مولانا

 

من از عشق زیاد می گویم.  شاید این نکته برای عده ای خوشایند نباشد و بر من خرده بگیرند (که گرفتند)!

 

از انبوه اشعاری که خوانده ام،  و غزلهائی که شنیده ام تنها عدۀ معدودی توانسته که عشق را به معنای واقعی آن بشناسند.  در بعضی از این اشعار عشق همیشه در یک ابهام رومانتیکی فرو رفته و سپس به دنبال آن روایات زیادی ردیف شده است.

 

در همۀ ادیان و بخصوص در شرع اسلام، طبیعت سخاوتمندی زیادی در قبال مرد بخرج داده است و برای رفع نیازمندیهای این موجود راههای آسانی پدید آمده است.  بنا بر این در اشعار آنها کمتر شور و شوق عشقی بیادگار مانده است. اگر هم چیزی در این زمینه سروده اند بشکلی تغییر یافته و بسوی یک مبداء ناشناخته روان شده است.

 

در میان شعرای قدیم، اشعار آنها همه متوجه یک (ذات) بوده و برای حفظ عفت و پاکدامنی خود تنها به آه و ناله اکتفا می کردند، و یا دریک عشق خیالی بسر می بردند که همه شان سرانجام دستشان به دامن معشوق نمی رسید، و لاجرم به همان شور و حال خیالی متوسل می شدند.  امروز دیگر لزومی ندارد که اینگونه اشعاری برای معشوق بسرایند،چرا که طرف راه خانه را می داند و خود پیشگام می شود!!

 

در میان اشعار شعرای جدید یک نسیم تازه ای دمید و با ورود ادبیات سایر سرزمین ها و ترجمه ها (اعم از هندی، ترک، عرب و شاعران غرب) کم کم همۀ آن آه و سوز و ناله ها

فروکش کردند و بجایش اشعاری نشست که از درد زمانه سرچشمه می گرفت.  لفظ (عشق) کم کم جایش را به کلمات دیگری داد و شاعر و شعرش به خدمت اجتماع و یا گاهی هم سیاسیت پرداخت.

 

عده ای هم شعر خود را وسیلۀ امرار معاش قرار دادند، از آنجا که امروز دیگر نمیتوان در درباری راه یافت و مدحی گفت وپاداشی گرفت.  در میان اشعار شاعران امروز دیگر نمیتوان عشق را یافت چرا که  آنها نیز با زمانه پیش رفتند.

 

یک شاعر عرب می سراید:

 

بهشت در سایۀ شمشیر است!!

جهاد وظیفۀ شماست در عهد هر فرمانروا ، چه مؤمن وچه مستبد باشد

به فدایی  راه خدا، نیش مورچه بیشتر آزار می رساند تا زخم شمشیر؟!.

و غیر النهایه ....

 

حال درمیان این همه آشوب و جنگ و آتش سوزی و سیل و قحطی چرا من یک پنجره به روی نسیم باز نکنم و از چیزی بگویم که از هر زبان میشنوی نامکرر است.

 

 

ثریا / اسپانیا

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

قهوه، تخم مرغ  یا هویج؟!

 

نمی خواهم مانند هویج باشم تا در آب جوش پخته شوم

نمی خواهم تخم مرغ باشم تا خیال کنند شکننده هستم

درحالیکه در آبجوش

سفت و سخت می شوم

می خواهم قهو ه بمانم، تا در حرارت زیاد بوی و عطر خود را

به همه جا پخش کنم....؟

 

●●●

 

همیشه لازم است که دو ایده داشته باشی تا یکی دیگری را خراب کند.

ژرژ براک - نقاش فرانسوی

 

تنها زمانی ترسمان را فراموش می کنیم که آن را شناخته باشیم.

مادام کوری

 

تنها موقعیت ها هستند که خوب و یا بد را انتخاب می کنند.

ماکیاولی

 

هیچکس را باندازۀ وجدان خود نمی توانی به آسانی فریب دهی، حتی زنان را!

یوهان پل فریدریش ریشتر - نویسنده آلمانی

 

وجود قانون و ایمان تنها زور ترا از تو می گیرند.

پلو تارک - فیلسوف یونانی

 

با کمی فلسفه انسان از هیچ چیز زده نمی شود،  اما با فلسفۀ زیادی از همه چیز زده می شود.

؟

●●●

 

من میل دارم که حرفهایم را با ساده ترین کلمات ممکنه بیان کنم.  در زندگی و معاشرت با دیگران یک سادگی و یا سکوت مرا ازنزدیک شدن به آنها جدا می سازد.  شاید علت آن همان عادت کمرویی (دهاتی) من است که هنوز آن را از دست ند اده ام.  با اینهمه گاهی با خودم فکر می کنم آیا روزی نوه ها و نتیجه های من باین می اندیشند که جدۀ آنها از سرزمینی دوردست دریا ها و کوهها را درنوردید وگ ذاشت تا فرزندانش در این سرزمین ریشه کنند، و آیا در آینده آنها (احساس) می کنند، و یا همه چیز زیر یک غبار تدریجی و غیر انسانی گم می شود؟    

 

ثریا - اسپانیا

بمیرید

 

مؤذن ندا در می دهد:

بزرگ است خدا.  بزرگ است خدا.

جماعت خم می شود در برابر بزرگی او

چشمان خود را می بندد و به فردایی می اندیشند

که خدای بزرگ برای آن ها

چه رحمتی خواهد فرستاد.

مؤذن ندا در می دهد:

بمیرید، بمیرید، تا جاودان بمانید

و جماعت در این فکر است که فردا

چگونه می توان گل سرخ را آبیاری کرد؟

گل سرخ که رنگ آن از خون شکل گرفته.

چه سر ها بخاک شد، تا گل سرخ جوانه زد

چه خونهایی ریخته شد، تا هر قطرۀ آن باین غنچۀ ناشکفته

رنگ و بو داده است.

مؤذن فریاد می زند: بمیرید، بمیرید، تا زنده بمانید.....

 

 

هوا نا مطبوع و مسموم است

آب گوارا نیست

آب لجن، آب شور دریا، آب رودخانه کثیف

و من هر روز با این آب وضو می سازم، تا (قیام) کنم.

قعود را نمی شناسم

و در اطاق راهبه های پس مانده

بانتظار ایستاده ام

ما همه خسته ایم

مرغان کوچک فقس منهم خسته اند

لبخند شادی بر لبهای آنان مرده  است

کوچه های پر ازدحام، آسمان خاک آلود و غبار گرفته

بدون ابر، بدون باران

خفته در طوفان

با دودکش های بلند خاک آلود

و ساکنان حقیری که در پای

شنبه بازارها و هفته بازار ها

پرسه می زنند

تا با عرضه کردن حقارتهای خود

پر کردن شکم با ماهیهای گندیده

بازار روز را به بهاری تبدیل کنند.

و فصل بهار دچار تهوع، دچار توهم و فراموشی

شده است

در کجای این شهر نشانی از بهار است؟

 

 

(از: فروردین هفتاد و سه)

 

شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۶

پاداش

تقدیم به: شاعرۀ نادیده و مهربان، بانو آریانه یاوری. با سپاس

آنکس که طعم و مزۀ عشق را نچشیده باشد

عشق به کام او تلخ است

آنکه در هیچ زمانی پیکاری نکرده باشد

و زخمی برنداشته

پیروزی برای او مفهمومی ندارد

آنکه در هجر و فراق عشق رنجی ندیده

کامیابی بهترین و شیرین ترین پاداش اوست

و ... آنکه تیر زخم زمانه و زبان ها را

بر سینه داشته

و رنج و درد را احساس کرده باشد

آنکه معنی شکست را چشیده

پیروزی وشادی برای او مفهومی دیگر دارند

.....

به دلجویی من برخیز ، شرابی به همراه بوسه ای

مرا میهمان کن

تا آشوب و هیاهوی دنیا را فراموش کنم

تو که ناشنیده ساز

پای میکوبی با آواز

سر بنه بر سینه ام تا برایت بگویم

از مستی های شبانه ام

شنبه

ثریا - اسپا نیا

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

خدای خدایان

 

امروز از همۀ خدایانی که برای خود ساخته ام

خسته ام

تعداد آنها اندک است

اما من خسته ام

و باورم بر این است که از ترس به آنها روی آوردم

آنها از من حقیر ترند

خدای من مرزی را نمی شناسد

او دلها را می بیند و قلب ها را می شناسد

خدای من پیش می رود و می تازد

او نیرومند است

خدای من از هیچ (زنی) دلزده و خسته نمی شود

خدای من بیزاری را نمی شناسد

خدای من خدای خدایان است.

 

گفت:

از دوستتان چه خبر؟!

گفتم:

کدام دوست؟

گفت همان که همیشه با هم بودید؟

گفتم:

اشتباه کردم.  ایشان از جمله انسانهای (متشخص)، (متدین) و (متعیین) می باشند و من؟

خندید و گفت:

لابد (متعفن)!

گفتم: بلی، همان است و من کلام را گم کرده بودم.

سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

گذشته و حال

حال از گذشته سرچشمه می گیرد

و امروز دیگر من چیزی ندارم که نثار (حال) کنم

خداوند نیز هدیه ای می خواهد

پیشکی در مثام والای خود

و من به غیر از خودم چیزی ندارم

تا به او بدهم

شانه هایم کوچکند و خسته

و شادی های بزرگ روی آنها سنگینی می کند

امروز وفاداری در همه جا بسان وزش باد است

و یکسان همانند باد تغییر می کند

اما وفاداری من به آنچه که که دارم وداشته ام ابدی است

و مانند بعضی از (زنان) که همانند موم در میان دستها

آب می شوند

مرا هیچ دستی آب نخواهد کرد

من یخ می بندم

در میان آن دستهایی که

چون قلب ها سرد و سنگین است.

..........

لباس من از نخ کتان ارزان است

لباسهای من بی ارزشند

من وقت خود را برای جمع آوری (طلا)

صرف نکردم

گردنبند من طلایی نیست

هیچ نگینی به آن آویزان نیست

گوشوار های من از مروارید نیستند

گوشواره های من بی ارزشند

اما گوشهایم از طلا ناب ساخته شده است.

دیگر هیچ لبخندی مرا فریب نمی دهد

و با هیچ سکه ای به هرکجا نمی روم

فقط زیر تابش نور خورشید گرم می شوم

داغ می شوم

میسوزم

آب میشوم

من همیشه آرزو داشتم که در زیر تابش یک اشعۀ طلایی

و یک خورشید گرم شوم

نه در میان خاکستر پس مانده

یک پیکر خسته و وامانده.....

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

ما و قفس

 

(تقدیم به: شاهزاده خانم سعودی)

 

آیا روزی فرا خواهد رسید که باهم باشیم ؟

و دست یکدیگر را بگیریم و براحتی زمزمۀ عشق سر دهیم

چرا مانند کرم درون پیلۀ خود درون تار خود می گردیم؟

و بجای آنکه از این تار های نور خورشید

خانه ای درخور عشق بسازیم

با آن تارها قفس آهنین ایجاد می کنیم؟

با آنکه می دانیم فردای نیامده 

چه نقشی برای ما زده

آیا دمی را که فرو می بریم باز می گردد یا نه؟

باید باین بیاندیشیم

در درون این در بسته

بدنبال کدام امید هستیم ؟

چه بزرگانی که آمدند و چگونه رفتند

و هیچ نشانی از آنها بجای نماند.

قصرها باخاک یکسان شدند

و یا لانۀ مارها و جانوران

و بوم ها که بر ویرانه های آن آوای مرگ سر داده اند

و ما......

هنوز در فکر ساختی یک قفس دیگر می باشیم.

 

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶


W. B. YEATS -ويليام باتلر ييتز

دو شعر

اگرچه از باران

در زير درختی شكسته پناه می ‌جويم

صندلی من نزديك‌ترين صندلی به آتش بود

در هر محفلی كه از عشق يا سياست سخن می ‌رفت

پيش از آن كه زمان مرا زير و رو كند

اگر چه جوانان ديگر بار

برای شورش‌های تازه تفنگ می ‌سازند

و شيطانك‌های ديوانه

تا سر حد توان به خشم آمده‌اند

فكر من يكسره مشغول زمان است

كه مرا زير و رو كرد

هيچ زنی نيست كه رويش را

به سوی درختی شكسته برگرداند

با اين حال هنوز ياد من

سرشار از زيبارويانی است كه عاشق‌شان بودم

تف می ‌كنم در چهرۀ زمان

كه مرا زير و رو كرد

ترجمه از عليرضا آبيز

* * *

قايقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از اين خاك غريب ....

سهراب سپهری

بی گمان خواهم رفت،

و در آن خشکی مهجور در آب

كلبه ای می سازم از گل رس، از تركه

نه رديف لوبيا خواهم كاشت

نيز كندوی عسل خواهم داشت

و در آن خرمی بيشه ی پروزوز زنبورعسل زندگی خواهم كرد

مگر آرام بيابد دل من

آری آرامش دل قطره چكان می آيد

چكد از چادر گريان سحر آرامش

به زمینی كه در آن زنجره ها می خوانند

نيم شب هست در آنجا پر سوسوی ستاره، ظهر، ارغوانی سوزان،

و غروب، پر ز پرواز و پر سهره و مرغان كتان

بی گمان خواهم رفت، چون كه هر روز هر شب می شنوم

آب درياچه كه آهسته در ساحل را می کوبد

و من اينجا اما، به عبث مانده ام و كنج خيابان با من

من در اعماق دلم زمزمه اش می شنوم

ترجمه: علیرضا مهدی پور

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

ایران دیروز وایران امروز

 

دکتر گیرشمن در کتاب معروف خود زیر عنوان  ایران از آغاز تا اسلام می گوید: نفوذ ایران در کشورهای دیگر و تأثیر ایرانیان بر اقوام شرق و غرب کاملا آشکار است.  نتیجه ایکه مؤلف این کتاب در پایان گرفته خلاصه ای است از تاریخ چهار هزار سالۀ ایران و نشیب و فراز و ترفی و انحطاط و بطور کلی فلسفۀ ایران پیش از اسلام است.

 

حال اگر امروز آقای گیرشمن زنده بود و وضع ایرانیان امروزی را می دید لابد در کتاب دیگری از تأثیر افوام دیگر بر ایرانیان و فرهنگ این فوم می نوشت.  یک نگاه کوتاه و اجمالی به ترکیۀ امروز و پایداری و ایستادگی آنها ثابت می کند که هر ملتی سعی دارد روز بروز پیشرفت کرده و به دنیای جدیدی برسد، درحالیکه در ایران ملت هرروز به عقب نگاه میکند؛ گویا که از جلو رفتن واهمه دارد. 

 

جامعۀ ایرانی در گذشته اگر در ظاهر به غرب نزدیکتر بود اما از لحاظ روحی به سنن خود وفادار ماند.  ملتی که توانست تمدنهای عظیم و دشتهای پهناور و دو شط را از آن خود بکند امروز هر چه را که داشته از دست داده است.

 

ملتی که پس از فتح مقدونیه تحت نفوذ غرب قرار گرفته و تا حدود زیادی در تمدن خارجی غوطه ورشد ولی معهذا ایرانی باقی ماند.

 

ملتی که در برابر هجوم های ترک و عرب و مغول نه تنها توانست نیروی ادامه زندگی خود را حفظ نماید بلکه توانست این مهاجمین را نیز در خود جذب کند.

 

امروز چه بر سر این ملت آمده؟  چرا به جایی رسیده که هیچ از آنچه که در خود جمع داشت  از میان رفت و امروز چند فبیله که تنها وجه اشتراک آنها زبان فارسی است گرد هم جمع شده و درمانده اند که به کدامین سو نظر کند.

 

روزهای این مردم چگونه می گذرد؟ یا در پشت صف های طویل، یا در راهروی های اداره ها و یا در محراب و مسجد و یا.... عمر جوانان به بطالت می گذرد.  خانواده ها امنیت چندانی ندارند و زندگی آنچنان بر این ملت تنگ شده که هر روز می خواهند به جایی فرار کنند و همۀ نیرو و انرژی خود را برای دیگران صرف نمایند چرا که در سرزمین خودشان فرصتی برای سازندگی ندارند.

بگو برمی گردی

 

تقدیم به ......

 

آیا ما روزی یکدیگر خواهیم دید؟

من نمی دانم  کجا و کی

اما می دانم که روزی یکدیگر خواهیم دید

قبل از آنکه تبدیل به یک قطره شویم

قبل از آنکه آسمان آبی تیره و سیاه گردد

بگو، بگو که بر می گردی

بگو برمی گردی

من نمی دانم کجا و کی؟

اما می دانم  روزی یکدیگر را خواهیم دید

در یک شب مهتابی

و یا....

یک روز بارانی

و یا در یک بهار آفتابی

ما یکدیگر را خواهیم یافت

مطمئن هستم.

عکس

 

ما نمانیم و عکس ما ماند یادگار

گردش روزگار بر عکس است!

 

شعر منسوب به ناصرالدین شاه قاجار

 

اگر می شد زبان و محتوای آن و فرهنگ خود را فراموش می کردیم و دل به شیدای این سرزمین می دادیم چه بسا خوشحالتر می زیستیم!؟

 

دوستی می گفت:« آن سرزمین را فراموش کن.  آنها آنچنان در لجن جهل و خرافات و کثافت فرو رفته اند که بیرون آمدن از آن محال است.  ظا هراً مردم هم باین امر عادت کرده و چه بسا این روش را دوست دارند.  تو هم سعی کن زندگی همین محیط را دوست داشته و به زندگیت ادامه بدهی.»

 

گفتم:« زنجیری نامرئی  مرا به آنسو می کشاند.»

 

گفت: « آنها خاطره هایت می باشند.  آنها را فراموش کن و در همین جا خاطره بساز!»

 

خاطره!! مشتی عکس، سلامی کوتاه و نشستی کوتاهتر.  من چگونه می توانم به همسایه بگویم:

 

آمده ام که سرنهم عشق ترا بسر نهم

ور که بگویی که نی نی شکنم شکر برم؟

 

در اینجا و در زبانشان نمیتوان بازی کلمات را بدین شیرینی و زیبایی یافت.  هر زبانی بنابر استعداد خاص خود ظرا فت آفرینش جمله ها، کلمات، نوشته ها و اشعاری را دارد.  سرزمین ما غنی ترین و زیباترین زبان و کلمات را داشته که متأسفانه امروز همۀ آن زیبائی ها جای خود را به مشتی کلمات نامفهوم و احیاناً رکیک داده است.

 

کلمات ما گم شدند و این زبان جدید را ما نمی شناسیم.  تنها بسنده کرده اند به چند شاعر قرون گذشته، که آنها را هم یکی یکی از دست خواهیم داد: مولای رومی را ترکها بردند و افغانها برایش در (مصر) جشن تولد می گیرند!!

 

خبرت هست که در مصر شکر ارزان شد؟

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟

 

زبان ما دنیای وسیعی دارد که می شود با کلمات هزاران بار بازی کرد. بعنوان مثال:

 

غم میخورم بجای غذا  چون کنم کلیم

این است آن غذا که محتاج اشتها نیست

 

و یا (کاریکلماتورها):

 

در فصل پائیز درختان فقیر و ندار بجای برگ،کوبیده می ریزند!!

 

موریانۀ وارسته چوب اشتباهاتش را خورد!

 

آنقدر چشمش تیز بود که پلکش را برید!

 

و سرانجام شعر معروف حزین لاهیجی:

 

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد

 

و یا:

 

خسرو بسکه خواب شیرین دیده است

پلکهای او بهم چسپیده است

 

ادامه دارد

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

گفته های پیر، زنان

 

کم گویی، زیاد بخور و زیاد بخواب!

در سختیها و خوشیها صبر پیشه کن

که سختی ها را پایانی نیست

و خوشیها زود گذرند.

دم را غنیمت دان و بر گذشته ها افسوس بخور که برگشتنی

نیستند.

خود را فنا کن و فدا کن و ندیم جهاندیده بگیر

تا ترا به نیستی

و رسوایی کشاند.

حرمت مال را به از علم نگاه دار

که مال ترا نگاه می دارد و علم

ترا می خورد.

از شاه و شاهان برحذر باش و نوازش آنان را نپذیر.

راست گویی را نهان کن و عیب جو باش

دروغی که مانند راست است بگویی

و مهم نیست که چه می گویی!!

سود دنیا را در مصاحبت نادانان پیدا کن که اول کار همین است

و آخر کار همین!

نماز و روزه و حج و زکات را فراموش کن که:

(نماز کار پیر زنان، روزه صرفه نان، و حج گردش گردجهان

و زکات مزد سلامتی است).

شراب بنوش که شراب راه دوستی و میعاد است و شاعر می فرماید:

 

جوینده تو همچو تو فردی باید

آزاد زهر علت و دردی باید

زان می نرسد به وصل تو هیچ کسی

کاندر خور غمهای تو مردی باید

 

تمت الکلام

میرزا آقاخان کرمانی

 

خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام

چرخ دوری زد و خشت لب بامم کرد

 

به درستی نمی دانم که سرایندۀ این ابیات کیست؟  اما هر چه هست از دل ما میگوید. من نمی دانم که چه نیروئی در دل این (خشت وخاک) نهفته است که هرچند گاهی ما را بسوی خود می کشد.  هرچه هست یک عامل معنوی باین آب و خاک دامن می زند و آتش آن در سینۀ ما شعله می کشد.

 

می گویندکه مردم کرمان به صبر و حوصله و بردباری، قناعت، پشتکار، کم توقعی، کم آزاری، و بخصوص به صحت در امانت معروفند.  نمی دانم شاید این خاصیت حاشیۀ کویر نشینی است که مردم را اینگونه سر به راه بار آورده است، و همین سر به راهی باعث شده که حاکمان ظالم بر آنها بتازند و چشمان آنها را از کاسه دربیاورند و مردم را به سیه روزی بنشانند.  چه بسا هم که همین کم توفعی سد پیشرفت آنان شده باشد.  در حال حاضر گویا ما هم پیشینۀ این مردم را پیشه کرده و گذاشته ایم تا چشم ما را نیز از کاسه بیرون بکشند.

 

اکنون ببردازیم به شمه ای از تاریخ و سرنوشت مردی که می توانست برای سرزمینش افتخار بیافریند ولی در عوض کاسۀ سر او را، که لبریز از افکار بلند و پیشرو و جلو تراز زمان خود بود، با کاه پرکردند وتقدیم حضور حاکم زمان نمودند.

 

نام و یاد میرزا آقاخان کرمانی، که نام اصلی او عبدالحسین بود فرزند عبدالرحیم، در تاریخ هزار و هشتصد و پنجاه و چهار میلادی در بردسیر که آن زمان یک ده کوچک و بنام گواشیر خوانده می شد به دنیا آمد.  مادرش دختر میرزا کاظم خان طبیب بود که از نوادۀ شاهزادگان هندوستان و طبیبی ماهر بود.  او  از حکما و اطبای عصر خود بشمار میرفت و زمانی بعنوان سیاحت به ایران آمد  و در دربار صفویه ماندگار شد ودر همانجا با یکی از خواهر زادگان پیوند زناشویی بست، که حاصل این پیوند میرزا ابوالفاسم خان پدر بزرگ میرزا آقاخان است. بقول مرحوم سهراب سپهری: شابد نسبم  به مردی از هند میرسد.

 

میزرا آقاخان را خیلی زود به مکتب سپردند. در هفت سالگی بخوبی میتوانست بخواند و بنوسید.  قرآن را تقریباً از حفظ کرده و اشعار زیادی می دانست.  در بزرگسالی به زبان عربی، انگلیسی و فرانسه تسلط پیدا کرد. او همچنین نقاش و خطاط زبردستی بود، و در هندسه و علم منطق و نقشه چعرافیای تسلط زیادی داشت.

 

برا درش، بهادر خان، چندان با اومیانه ای نداشت و آدمی محتاط و دست به عصا بود.  او پس از کشته شدن میزا آقاخان منکر هرگونه پبوندی با وی شد و ثروت او را نیز بالا کشید. می گویند هر روز صبح در تخت خود در میان باغ بزرگش می نشست و در حالی که زارعین او در اطرافش حلقه زده بود تغاری از ماست یا آب انار با خیار سبزه تا ظهر میخورد و در همان حال به کارهایش می رسید!  روایت هست که در زمان غوغای دموکراتها هنگامیکه خانۀ او را غارت می کردند نزدیک به هشتاد دست  رختخواب از خانۀ او به غنیمت بردند!

 

میرزا آقاخان با آشنایی با پسر شیخ ملا محمد روحی کرمانی معروف به شیخ روحی پس از مشکلاتی که در محل کارش ایجاد می شود تصمیم می گیرد که به اصفهان برود، و از آنجا عازم تهران شده و سپس به استانبول می روند.

 

با آشنایی با (شیخ ازل) برادر (شیخ بهاء) تغییر مذهب داده و با دختر شیخ ازل پیوند زنانشوئی می بندد و همین امر باعث می شود که فامیل او برای همیشه او را ازخود طرد کنند.

 

او قدی بلند، هیکلی قوی و سیمائی با شهامت داشت.  هیچگاه کار خلافی از او سرنزد و تا زمان ازدواجش با دختر شیخ ازل دست او به هیچ زنی نرسیده بود.  او اندیشه های بلند داشت و فراتر از زمان خود حرکت می کرد.  در دنیای آن زمان و در میان مشتی آدمهای بی سواد و قشری او نوری بود که به همه جا روشنی می بخشید.  نوشته های زیادی از خود بجا گذاشت که متأسفانه امروز در دسترس من چیزی نیست.

 

سر انجام او را همه می دانند: به دست محمد علی میزرا در زیر درخت نسترن در تبریز سر او و دوستانش را بریدند وبا مشتی کاه پر کرده به تهران فرستادند.  اجداد مادری او همه نسبشان به موبدان زرتشی می رسید که بعدها مسلمان شدند.  تأسف من از این است که در سر زمین ما مردان واقعی و بزرگی تولد یافتندکه در زیر چرخ جهالت و نادانیها یکی یکی از پای درآمدند، و امروز ما مجبوریم با کاووش ونبش قبر کردن آنها را بیرون آورده و به نمایش بگذاریم، بدون هیچ افتخاری.

 

مأخذ: تاریخ بیداری ایرانیان

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

سحری دیگر

 

دیگر هیچگاه سحری نخواهم دید

هیچگاه سحری زیبا و دلپذیر

سحرهای من همه شهری بودند

سحرهایی بودند که صدای پایی روی اسفالت

صدای ترمز یک اتو مبیل

صدای کسی که مرا صدا میزد

صدای یک جنگل

پرنده ای که آواز می خواند

شاخه هائی که بهم می خوردند

زمزمۀ هزاران

بیدار شدن نامرئی

سحرهای دریا؛ غلطیدن امواج روی یکدیگر

یک نسیم عطر آگین

یک باد مرطوب و ...

پرواز یک پرنده

حال

زیر غم باران

و بیاد چهرۀ پرشکوه آن زن

و چادر تاریک جهل

ایکاش می شد آن را از چهره اش بردارم

و او را به جهنم خودم ببرم

تا در غروب گرم تابستان

پیکر جوان خود را در آب

آن سرزمبن بشوید.