چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

سحری دیگر

 

دیگر هیچگاه سحری نخواهم دید

هیچگاه سحری زیبا و دلپذیر

سحرهای من همه شهری بودند

سحرهایی بودند که صدای پایی روی اسفالت

صدای ترمز یک اتو مبیل

صدای کسی که مرا صدا میزد

صدای یک جنگل

پرنده ای که آواز می خواند

شاخه هائی که بهم می خوردند

زمزمۀ هزاران

بیدار شدن نامرئی

سحرهای دریا؛ غلطیدن امواج روی یکدیگر

یک نسیم عطر آگین

یک باد مرطوب و ...

پرواز یک پرنده

حال

زیر غم باران

و بیاد چهرۀ پرشکوه آن زن

و چادر تاریک جهل

ایکاش می شد آن را از چهره اش بردارم

و او را به جهنم خودم ببرم

تا در غروب گرم تابستان

پیکر جوان خود را در آب

آن سرزمبن بشوید.

 

هیچ نظری موجود نیست: