چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

هر هفته ، همین ساعت ، همین جا ،
در هیاهوی كوچه ها روی یك درخت بزرگ و پر بار ، كبوتری اشفته ،
غمزده و پر ریخته به جفت خود میگفت ،
بد جوری دچار پریشانی و سردرگمی شده ام ،هر زمان كه میخواهم
بخوابم دچار سرسام میشوم ، هیاهوی زیادی بگوشم میخورد ،صداهای
مختلفی به زبانهای جور واجور مرا میخوانند ،صلح ، صلح ، كجایی ،
ومن روی سر انها پرواز میكنم و میگویم كه “ من اینجا هستم ، بالای
سر شما “ باز فریاد میزنند كه ، ما ترا میخواهم صلح ، صلح ، چرا ترا ما
نمیبنیم . هر میگویم من اینجا هستم كسی حرف مرا باور نمیكند .
میپرسم “ شما ها كی هستید وچكار میكنید “ یكی میگوید ، من المان
هستم ، دیگری میگوید فرانسه هستم / ایتالیا هستم / انگلیس هستم
امریكا هستم / تركیه/ روسیه/ صرب / و ... ترا نمیبینیم .
روزی به انها خیلی نزدیك شدم ، تاجائیكه مرا ازنزدیك دیدند ، هر چه
به انها نزدیكتر میشدم انها ازمن دورتر میرفتند ، به انها گفتم “ من اینجا
هستم “ مرا دیدند و رفتند . از انروز من سخت پریشان شدم .

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳

امروز كه مردان درست كار را جای در ذلت و دزدان وخیانتكاران را
مقام بر اوج اقبال است ، اكنون كه حقوق همه حقیقت بینان پایمال شده
و امروز كه شرافت مملكت رو به زوال رفته ودزدان چپاوول گران بر ان
حكم میرانند ،
ای ازادی پدران ما ، ای كاخ رفیع درخشان ، ای گنبد طلا یی كه سر بر
اسمان لا جوردی سوده ای ، ای جایگاه فنا ناپذیر ،
امروز كه نردبان بلند ظلم و استبداد را بر دیوارهای تو چسپانده اند ،
اكنو ن كه هر روح قوی ضعیف شده ، اكنون كه راستی و درستی وخلوص
نیت ، و عظمت زیبایی را از بین برده اند ،
اكنون كه چشمان نا لایق و خائن ، شرافت / قانون / حق / افتخار / سوابق
درخشان / و سر انجام بزرگانی را كه در گور خفته اند ، به خواری می نگرند
امروز كه وضع بدین گونه اسفناك است ،
ای جلای وطن ،ای دردو رنج غربت ، ترا دوست میدارم .
ای فقر و بینوایی ، ای یاس و اندوه ، شما تاج افتخار من هستید .
كلبه خودرا كه درمعرض باد است ، دوست میدارم .
بر روی این تخته سنگ تیز و برنده ، از ورای ان میتوانم به دردها
اشنا شوم و ناله مادرانی را بشنوم كه درسوگ عزیزانشان نشسته اند
«پنجشبه / و جمعه و همه روز در غربت « .

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

به دكتر : س / الف
دوست نادیده ،
ازمن نپرس كه كی هستم ، از كجا امده ام ،و سر انجام به كجا خواهم رفت ،
از نا كجا اباد امده ام،در بیدر كجااباد ، در كنار عروسكان رنگ شده دنیا
ادای زندگی را درمی اورم ،
دوستی برایم روزنامه ای فرستاد كه خبر مرگ اورا “ به اطلاع رسانده “ به
همراه تصویر او ، همان تصویری كه منهم انرا دارم.
همه توانم را از دست دادم ، انقدر گریه كردم كه دیگر اشكی نمانده تا نثار
دیگران كنم .
سالها پیش روزی در كمر كش كوه همانطور كه چابك وار سرازیر میشد
زیرلب این شعر رازمزه كرد : گاه می اندیشم / خبر مرگ مرا چه كسی با
تو گوید / ان زمان كه خبر مرگ مرا میشنوی ،/ روی ترا كاشكی میدیدم
شانه بالا زدنت را / بی قید ، و تكاندادن دستت را / و تكان دادن سر را
كه ،عجب ، عاقبت مرد، كاشكی میدیدم .
و من در جوابش زمزمه كردم :
دیگر زمان “ مجنون “ نیست ، “ فرهاد “ در بیستون مراد نمیجوید ،
زیرابر استانه “ خسرو “ بی تیشه ای كنون سرسپرده است ،
در تلخی تداوم و تكرار لحظه ها،
ان شور عشق ، عشق به “ شیرین “ را / از یاد برده است .
انگاه دست در جیبش برد و دفتری حاوی اشعار “ ح . م “
را در اورد و در پشت ان نوشت :
“ تقدیم به انكه روحش به لطافت گلبرگهای بهاری ، و
احساساتش به پاكی قطرات شبنم صبحگاهی است
« میم / میم «
باو گفتم خبر مرگ ترا روزنامه ها خواهند داد
دیگرهیچگاه او را ندیدم .
اما خبر داشتم كه بیماری قلبی رنج میبرد و گویا
قلبش راهم عمل كرده بود ،
دلم میخواست كه او را میدیدم وسرزنش كنان باو
میگفتم : بسكه تو از قلبت كار كشیدی .
افسوس دیگر دیر است .
روانش شاد و ارزوی سلا متی برای خانوادهاش

من به سوگ اونشسته ام،و گمان نكنم كه بتوانم ان مصیبت را تحمل كنم .
بعضی از اوقات او را صدا میكنم ،نمیدانم تو به بازگشت روح اعتقاد داری
دیگر كجا میشود دست مهربان او را لمس كرد ،دیگر از كدام سو میتوان
صدای مهربان اورا شنید كه میگفت .... دوستت دارم ، ای پاك نهاد .
دیگر كی میشود چشمان مغموم و صورت شیرین لبریز از عشق او را پیدا
كرد ،
دوست نا دیده ، اگر روزی بر سرتربت او گذر كردی ، از طرف من بخاك
بسپار كه عزیزی در میان گرفته كه دیگر مانندی ندارد .
عمر تو درازو روح او شاد باد

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳

دوست عزیزم ،
نمیدانم در چه وضعی ترا به خاك سپردند ، ایا با مراسم مخصوص
مسلمین ویا تشریفات شیك ان طرف اقیانوس ، امروز پس از
روزهای پر غصه ام به تماشای یك بر نامه كه از تلویزیون كاتالان
پخش میشد نشستم مراسم مخصوص از اسقبال بهار حیف كه تو
دیگر نیستی تا نهاری دیگر ببینی .
مراسمی زیبا خیابانها مملو از گل نم باران بهاری و مجسمه نماد
مریم وباكره مقدس كه همه ان ازگل سرخ تزئین ودرست شده
زنان ودختران همهبشاد و شنگول با لباسهای محلی خود بانتظار
مردان خود هستند كه رقص را اغاز كنند همه چیز زیبا و تازه و
هوا پر طراوت ، با این شكل اینها به استقبال بهار میروند .....
و ما با یك تنگ سركه سیروسكه سفره پهن میكیم و انرا نهاد
فرهنگی خود قرارداده ایم مثل چهار شنبه سوری كه بجای بوته
و اتش از ترقه و فشفشه و مواد منفجره دیگر استفاده كرده ونهایت
انكه بچه ها را به كشتن میدهیم.
امروز من بهار را با تمام زیبایش در وجود این زنان و مردان جوان وپیر
دیدم با چه نظم واراستگی و ارایشی كه زیبایی این مراسم سد چندان
كرده بود واین در حالی است كه دولت مسلمان ما دارد تدارك می بیند
تا دوباره زنان ودختران سر زمین پر بار مارا به زیر چادر ببرد انهم از نوع
سیاه ان .
نمیدانم ایا تو هیچگاه باین سوی دنیا سفر كرده بودی
ایا میدانستی كه من در چه شهری زندگی میكنم ....
ایا میدانستی كه شرایط زندگیم با ان زمانها یكسد و
پنجاه درجه فرق كرده ،زنی میانه سال با كلی تجربه های
درداور،
و...هرروزبیاد تو ،
دیشب نیمه شب از صدای زنگ ساعت بیدار شدم نمیدانم
چرا زنگ بكارافتاد نزدیك به دو پس از نیمه شب بود بلند
شدم ناخواگاه رفتم شمعی روشن كردم و جلوی عكس تو
گذاشتم و دوباره خوابیدم شمع تا ساعت نه ونیم صبح روز بعد
ادامه داشت .
و صبح كه بیدار شدم گفتم « گود مورنینگ ، سر » و گریه كردم
دلم برایت بد جوری تنگ شده ، امروز صبح زیر دوش حمام بیاد /
حمام شیراز افتادم كه بتو گفتم : میشه ان حو له مرا از درون ساك
بمن بدی ، تو تازه به اطاق من امده بودی كه برای صبحانه به رستوران
هتل برویم ،« من هنوز ان حو له ها بعنوان یادبود دار م» انروز من با
عجله به زیر دوش رفته بودم و یادم نبود كه پرده حمام را درون وان حمام
بگذارم بنا بر ایناب همه جا را فرا گرفته بودو تو هنگامیكه درب را باز
كردی گفتی زود پرده را به درون وان بكش حوله اویزان كردی و رفتی
و امروز ناگهان در حمام باز شد ... احساس كردم تو انجا هستی ،
از ماه ها پیش هر روز بیادت بودم حتی روزیتصمیم گرفتم كه زنگی
بتو بزنم ، تا یكبار دیگر صدای گرم و مهربان ترا بشنوم
بیاد تلفن ها شبانه افتادم كه گاهی ته دو سه ساعت طول
میكشیدو زمانیكه به لندن بر گشتم تو هر شب هنگامیكه
به خانه میرسیدی یك تك زنگ میزدی و هنگام خواب یكی
دیگر وصبح هنگام بیدار شدن و دوباره هنگام رفتن به دفترت
بعضی از این شبها میهمان داشتیم و یك شب یكی از انها متوجه
این تك زنگهای مرموز شد منهم سرخ وزردشدم و..... او گفت
لابد رمزیست كه من از ان بیخبرم ،
اهی كشیم و در دل گفتم “اری رمزی هست كه تو معنی انرا
نمیدانی رمز یك عشق پاك و بدون هر الودگی “
او تا روزیكه مرد دنبال « كسی » میگشت تا بداند مسبب
این اتش درون من كیست .... و هیچگاه هم نفهمید .
مهربان من امروز دیگر هر دو ازادیم تو به اسمانها رفتی و
خدا شدی و من در زمین ماندم وبنده شدم .
روانت شاد

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳

از : والت ویتمن ، امریكائی
شهر بزرگ
شهر بزرگ انست كه دارای بزرگترین مردها و زنان است ،
چنین جائی اگر هم از چند كلبه محقر تر كیب یافته باشد
بزرگترین شهر دنیاست.
نه محلی كه كارخانه ها و مغز نهای مصنوعات در ان فراوانند.
نه محل ملا قاتهاو تعارفات بیحساب واردین و مسافرین،
نه محل بلندترین بناهائی كه اجناس دنیا را میفروشند،
نه محلی كه پو ل در ان بسیار است،
نه محلی كه سكنه ان زیاد است ،
بزرگترین شهر ،
انجاست كه قویترین نسل گویا وجنگجویان زیست میكنند،
انجا كه وطن از هر چیز یزیزتر است و پاداش عشق وطن پرستان
را میدهد ،
انجا كه اقتصاد و احتیاط مراعات میشوند ،انجا كه با وجود
عقل و دانش از قانون بی نیازنند،
انجا كه ازاسارت خبری نیست،
انجا كه قدرت داخلی بر خارجی مقدم است،
انجا كه حفظ حقوق كه بزرگترین ارزوی افراد است،
مراعات شده و رئیس حاكم در خد مت مردم باشند،
انجا كه اطاعت وجدانو اعتماد به نفس را
به كودكان یادمیدهند،
انجا كه دوستان صدیق و با وفا جمع شده اند،
انجا كه زن ومرد از الایش به دورند،
انجا كه خون پدرها سرخ است ،
انجا كه مادران سالم و تواناست ،
انجا شهر بزرگ پدیدار است ،
از هانریش هاینه : شاعر بزرگ المان

مرا پندها ی خوش ایندی دادند، با نوید سعا دت و احترا مات شادم ساختند ،

گفتند اگر شكیبا باشم كا رها بهتر خو ا هد شد ،میخو استند مر ا در سایه

حما یت خود جا ی دهند ،با همه اینها اگر ادم نجیبی به كمك حال من نمی امد ،

از گرسنگی مرده بودم ! من مر هون ان شخص ابرومندم ، خدمات او را فراموش

نخواهم كرد ،افسوس كه نمیتوانم ان انسان شریف را در اغوش كشیدهذوامتنان

خود را اظهار كنم .

برای اینكه ان شخص ابرومند خود منم !.

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳

“در غرب خبری نیست “


به كجا میروی ، در انسوی دنیا خبری نیست
پیام تازها ی نیست ، مردم در هم میلونند
سیاه ، سفید ، زرد ، و تو “ چه رنگی “ داری
انسوی دنیا ، بهار و تابستان ، پاییز وزمستان
را در بسته های رنگا رنگ تصویر كرده اند
دوستی هایشان بی دوام وخانه هایشان پوشا لی
پل هایشان ویران ویرانه تر از خانه خودما ن
دلهایشان كاغذی و صورت زیبای ترا ،
قلب مهربان ترا ،دستها ی لطیف ترا كه ،
پر از بخشش و مهر بانی است ،
به پشیزی نمیخرنند .
و تو از ان درخت كاج كه بر با لا ی ان یك
ستاره هست معجزه ای نخوا هی دید
به كجا میروی ، دخترم ، به كجا
اگو ست هشتاد و هشت


سی سال به ائینه سلام دادم

سی سال به ایینه صبح بخیر گفتم

و سی سا ل از خود گذشتم

وحشت و هراس تلخ من اهسته اهسته

بارور میشد و در میان انهمه وحشت تنهائی

زمان ، فر یب و ریا رشد میكرد

سی سال تنها ما ندم و به امید سفر بلندی

كه ارزویم بود به كو چه بیكسی رسیدم

سی سا ل گفته هایم مانند سكه های از

رواج افتاده ، بی ارزش ماندند

پنجاه سال از بلند تر ین قله ها

بتو فكر كردم

پنجاه سا ل تماشاگر خیانتها ی تو بودم

و پنجاه سا ل نشتم تا تو از راه برسی

سا لهای سال بر سر این چهار راه هرزه پرور

در این شهر بی ترحم

روزها امدند و رفتند ، اسمان رنگ عوض كرد

اما من میان همان بی رنگی ها ماندم

و در سكو ت بتو اندیشیدم

سكوتی كه از هر هیاهوئی پر صدا تر بود

من از گذشت عمر نمیترسم

از مرگ وحشتی ندارم

تو ای بید لرزان

از باغ دلگشای خاطر من ، بیرون مرو

بگذا ر با تو نفس بكشم

بگذا ر نفس بكشم ای نشان جوا نی من

از یا دداشتها ی روزانه

مادر .

با یاد تو و یاد ان یگانه

كه همیشه او را ستا یش میكردی

با یاد ان خو ابها ی كودكی از هیچ

به هیچ رسیدم ، شبها گر یه میكنم به امید خنده صبح،

تو صدا قت دل پا كت را صفای باطن ودیعه ده را بمن

هدیه كردی ، بمن سپردی كه همیشه پاك باشم

روز از شدت نا امیدی برا یت نوشتم :

من ایجا غریبم میترسم تر ا میخو ا هم

دلم میوه میخو ا هد ا لوچه گو جه سبز كال

در جو ابم نو شتی :

ای در وطن غریب تو در ایجا در این شهر نیز

غر یب بودی غر یب تر از هر غر یبی

تو مانند یك اجنبی در لب پر تگاه طو طئه ها

قر ا ر دا شتی و در میان مشتی بیگانه خو ا رشدی .

اموز دیگر میو ها مزه ندا رند الو چه ها به سم الو ده اند

و خانه ما ویر ان شد اسبان من مردند و من نیز به دنبال

انها روانم.



برا یم نوشتی :

دل از وطن كندن گناه بزرگی ا ست تو خو دت را و مرا

ویران كردی تو خود تن به این غر بت دادی

شا ید سر نوشت تو همیشه با اب غریبی گل شود

برایت نوشتم:

مرا فرا خوان مرا به چشمه سار ها و كو هستا نهای

ده كو هپا یه ببر مرا به شهر كو دكیم ببر كهبامروز

در زیر غبار زما ن گمشده به زیر ان افتاب داغ

كه هر چه با شد از بورسن باد و هو ا ی مرطوب

و رود “ گنداب “ بهتر است .

مادر افتاب در اینج بیما ر است

مرا به خا نه ات ببر و نسیم را بگذار كه دایه من باشد

دلم برای دایه ام تنگ شده

و...... تو نو شتی :



سر نوشت تو با اب غر بت گل شده منتظر افتا ب

مباش و مو اظب بره ها یت با ش كه انها بتو

احتیاج دارند خدا نگهدارت باد.

دیگر ترا هیچگاه ندیدم .

از یك نامه كه در سال هزارو نهصدو هفتاد نه

برا ی مادر به شهر ك نوشتم

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۳

بر ای نیكول \ ماكسیم \ رایان

بر ا یتا ن چشمه ا ی از اب زلال

در میا ن شهری غرق شده

در زیر پر تو افتاب و شنها ی نرم

بستر ی خواهم سا خت

من نخو اهم گذاشت كه شما

قلبی را كه با یك میله داغ

سوراخ شده ، تماشا كنید

چشمه رویاها سرازیر خو اهند شد

و شما گر سنگی را فراموش

خواهید كرد .

كودكی و شادیها ی انرا

به چشمه سار خواهید برد

و در میان جو شش ان كه از

عشق لبریز است

از یاد میبر ید همه درد مرا

در میان رشته ای سبز بافته شده

از علفها ی جوان

پیكر خود را به دست اب خواهید

داد

تا شما را نوازش كند

اب را در یابید و لذت ببر ید

خزه ها را فراموش كنید

نگذارید به دور پاهای شما

بپیچند!

روحتان را از هجوم خزه ها

رها سازید

و نگاه كنید به كسی ،

به اخرین كسی كه ر پشت سر شما رنج برد

تقدیم به همه عزیزانم





پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۳

به استاد فر هنگ شریف ، استاد استا دان :

بر گر فته از : تاگور ، شاعر بزرگ هند

» تو ئی استاد استاد ا ن «

دلم خو اهد سرودی خوش بخو ا نم،

نغمه ای ا ز دل بر نخا ست ،

عمرم در ستا یش تو و تا ر گذشت ،

و نگشت » تا ر « عیا ن

قا فیه بهر شعر ی ند ا رم

بیهو ده دل میسپارم

هر چه دل نا له بر كشد

زخمی خو نین میتر ا ود

از برای تو فر شی بگستر ده ا م

روز ها از بر ا ی تو جا ن دا ده ام

معلو مم نشد چر ا غ ا فروزم كجا ست

منتظر بهر ش ا ین سر ا ست

زنده ا م با امید ی كه ببینم تر ا

لیك دید ار تو كجا ست

ساز تو و اواز من

ناز تو و فخر من

این ابهت شعر من

در پا ی تو ای استاد

بی ا ر ا یشم بی پیر ا یش

ساده بو د و خا لص

بی نخو ت و بی پا لش

انگه كه تو سخن گوئی

اهسته با ا را مش

ا وای زر و زیور نبود

بجز ا لایش

در پای تو ای استا د استا دان

تقد یم شد به فر هنگ شر یف

اسپا نیا ژو ئن ۲۰۰۴



امروز \ فرد ا دیر است

و دیروز هیچگاه نبو ده ا ست

من هر گز برادری ند ا شته ام

اما مید انم كه دا شتن یك بر ا در خو ب

چه نعمتی است

من هر گز یك خو اهر خو ب

ندا شته ام اما میدانم كه

یك خو اهر میتو ا ند خیا نت كند

من هر گز رسما به میهمانی

گنجشك ها نر فتم

اما میدانم سفر ه انها چگو نه پهن

میشو د

و در ظروف براق و درخشا ن انها

خو ن چه كسا نی است

من همیشه با افر ید گا ر سخن گفته ام

اما مید ا نم كه او هیچگاه بمن گوش

نسپرده است

من میدا نم كه بهشت روی زمین است

اما من انر ا نیا فته ا م

شاید همینجا باشد گو شه همین شهر

من مید انم كه جهنم چگو نه است

چون در میان ان بوده ام

و نیمه سوخته از میان ان بر خاستم

من همه تو ا نا ئیم را به دست گر فتم

و از اتش جهنم بیرون جستم

روزی دلم میخو است كه

ستاره بخت را ببینم

ان روز مید ا نستم كه ستا ره بخت

در كنار پدر ا رمیده و

مادر از من دور است

پدر را گا هی در ا سما ن

میان ابر ها میبینم

و زما نی از چشمك زدن یك ستا ره

میفهمم كه پنها نی مرا مینگر د

سال ۸۲













امروز زندگی به كام خو كان است

پس از انكه شا دیها به كام دیگران شد

من رخت سفرمیپو شم و به مننز لی

دیگر میروم

چه كسی بمن سفر بخیر میگو ید

چگو نه میشو از افق سرخ گذ شت

و به دشت پر ستاره رسید

دل پر امیدم اكنو ن بی نصیب مانده

واز خو شیها ی زند گی تهی است

حا ل مو قع رفتن است

بهتر است جا مه ام را بپو شم

از چی میتر سم

راه روشن و هموا ر \ پر از نور و اواز

از چه بتر سم

شام زندگی و جام ان \ روی به اتمام است

بهتر است كه رخت سفر بپو شم

جمعه
پنجشنبه

ای اینده تیره وسیاه ،

مر ا میتر سا نی

پنجشنبه

ای اینده تیره و سیاه

،مرا میترسانی،

دنیا و مر دمش دچار بیما ری شده اند،

و طبیبی نیست !

همه مبهو ت و تبدارند،

بشر یت بیمار است ،

و دنیا یك بیما رستان .

ویروسها ی زیادی رشد كر ده ا ند،

و بیماری كه كم كم ا نرا میخو رد ،

هما نند جز ا م ،

ای اینده مر ا میتر سانی

ا یا طبیعت بر ا ی در مان ما دا روئی

میفر ستد

یا،

اب و اتش و قیر مذا ب

جا ری میسا زد

ازادی \ ازادی \ ازادی روحم را بتو دادم

عشقم را بتو د ا دم

حال امروزدر میان این

ددمنشان

دلم میخو اهد كه

عشقم را از تو پس بگیرم

و ترا ای ازادی گنگ

فدا ی عشقم كنم ۰







سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

THE LIGHT OF THE STARS


TO: MMF

The night has come, but not too soon;

And .... silently,

All silently, the little moon,

Drops down from behind the sky.


There is no light on the earth or in heaven,

But the cold light of the stars;

And the fire watch of night is given to cold planet .


Is it the tender star of Love?

Tear of love and dreams?

One night I see you in the stars,

And you smile on my pain.


Last night the moon had a golden ring,

and tonight no moon that we can see;

YOU are in Heaven...


Sorri