چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

هر هفته ، همین ساعت ، همین جا ،
در هیاهوی كوچه ها روی یك درخت بزرگ و پر بار ، كبوتری اشفته ،
غمزده و پر ریخته به جفت خود میگفت ،
بد جوری دچار پریشانی و سردرگمی شده ام ،هر زمان كه میخواهم
بخوابم دچار سرسام میشوم ، هیاهوی زیادی بگوشم میخورد ،صداهای
مختلفی به زبانهای جور واجور مرا میخوانند ،صلح ، صلح ، كجایی ،
ومن روی سر انها پرواز میكنم و میگویم كه “ من اینجا هستم ، بالای
سر شما “ باز فریاد میزنند كه ، ما ترا میخواهم صلح ، صلح ، چرا ترا ما
نمیبنیم . هر میگویم من اینجا هستم كسی حرف مرا باور نمیكند .
میپرسم “ شما ها كی هستید وچكار میكنید “ یكی میگوید ، من المان
هستم ، دیگری میگوید فرانسه هستم / ایتالیا هستم / انگلیس هستم
امریكا هستم / تركیه/ روسیه/ صرب / و ... ترا نمیبینیم .
روزی به انها خیلی نزدیك شدم ، تاجائیكه مرا ازنزدیك دیدند ، هر چه
به انها نزدیكتر میشدم انها ازمن دورتر میرفتند ، به انها گفتم “ من اینجا
هستم “ مرا دیدند و رفتند . از انروز من سخت پریشان شدم .

هیچ نظری موجود نیست: