سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

پیوند من و باد

 

با آن کلامی که مرا خواندی

و من با آن بیگانه بودم

امروز در نقش همان (کلامی)

مرا امیدهای دروغینی دادی

و من طفلی بودم بیگناه

در رویای آنروزم

دزدمونا وار

به دنبال اتللوی قهرمان بودم

و یا گوئی شیطان جلوی من

در نقش خود فریبی ایستاد

رویا های جوانی مردند

اما من خود را به (هیچ)

نفروختم

و گذاشتم که باد

از افق های دور و تابناک

همه چیز را محو و نابود سازد

از میان آنهمه زشتی ها و پلیدی ها

گوهر تابناک و درخشان دلم را

پاک کرده و عریان سازد

....

دستی مرموز

از چشمۀ هستیها

و از دل صخره های کوهستان

بیرون آمد

جوان و چالاک

و پر نشاط

جوشان و خروشان و فروزان

و پر صدا

چشمۀ ذوق و الهام شد

با آب گوارای

هیجان، امید و عشق

بسوی درافتادگان و طردشدگان

صحرای جهان را می پیماید

و سیر آب می کند

و تو

آب یخ زده در میان مشتی لجن

دیگر بانتظار نوید کدام خورشید نشسته ای!

طپش

 

فلبی در زمین دارم

و دلی در آسمان

هر دو می طپند

هنگامی که پیکرم سرد شد

دل آسمانی هنوز در گردش است

او سزاوار پرتو عشقی راستین است

او در چشمه سار خود

به کاووش می پردازد

او خود را تطهیر می کند

و سپس ... در عشق نماز می گذازد

او از فاصله ها دور است

و به همه چیز و همه کس نزدیک

و در انتظار عشق خفته

 

او از مردابهای و پریشانیها

گذشته است

و به هنگام طلوع صبح

آرام می خرامد در میان سینه ام

......

او می خواند:

عشق من!

در پهنای آغوش تو

از هر چه که هست رها می شوم

و در میان این رهایی

با خدا یکی خواهم شد

در میان بازوان تو  و پیکر من

هیچکس بغیر ازخدا نیست

او می گذارد که من و تو (یکی) شویم

او ما را متبرک می کند

و بالاتر از هر ارتفاعی

به یگدیگر سلام می گوئیم

آغوش تو پناهگاه من است 

....

و این دل آسمانی من است.

 

ثریا / اسپانیا

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

بچۀ درخونگاه

 

بچه درخونگاه خواب بادبادک می دید

روزی دو گام از دالان خانه اش

به جلوتر آمد

و به هوای میوۀ توت 

شاخه های بلند درخت میدان را تکان داد

دو گام دیگر جلو آمد

رگه های خون را در جویبارها دید

گیاهان رشد کرده و خشک شده بودند

در مقابل

طوفان تازیانه و مرگ می وزید

و او پیراهن خود را

به خون جوی آلود

تا بتواند

دو گام دیگر جلوتر برود

بچه درخونگاه ...

خواب ارک را می دید

خواب صندلیهای طلایی را

با روکش قرمز

او دیگر میلی به توت نداشت

او در هوای گلدان نقره ای بزرگ

و گلهای آن بود

که کنار پنجرۀ بزرگ

زیر پرده های اطلسی و توری

قرار داشت

او نه فریاد خاک را می شنید

و نه وزش نسیم را حس می کزد

او می خواست گام بلندتری بردارد

بچه درخونگاه ...رفت ...رفت ...

تا رسید به ارک ........

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶


خدا، شاه، میهن

بر سر در مدرسه ها لوحی دیده می شد که در آن این گفتار حک شده بود:

توانا بود هرکه دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

و

خدا، شاه، میهن

کمی بیاندیشیم: خانۀ ما پدری داشت. اگر مادر نداشیتم پدرمان مهربان بود. در یک روز صبح زمستانی ماه نوامبر شاه در کانال تلویزیونی ظاهر شد. چهرۀ خسته اش حاکی از درد و رنج ماه های اخیر بود. او با صورتی غم زده و نا امید پیامی را خواند، پیامی که برای نابودی و خودکشی او نوشته شده بود.

چه کسی این پیام را نوشته و به دست او داده بود؟ کسی که که می خواست بقول خودش شر یک دیکتاتور را از سر ملت نجیب ایران کم کند!!

امروز دشمنان او هر چه می خواهند بگویند، اما واقعیت غیر از این اینها بود. مردی محتاط و کمی ضعیف بود. او همۀ زندگیش را برای ایجاد یک سر زمین بهتر به قمار گذاشت. او برای ایران خود خیلی آرزوها داشت و سرزمین خود را سر بلند می خواست. او یک (دیکتاتور قهار) نبود. شاید بعضی از اوقات این ژشت را می گرفت بی آنکه در درونش این حس را داشته باشد.

او در پیام خود به ملتش چنین اظهار داشت:

ملت عزیز ایران (نه امت مسلمان !!) در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد شده شما بر علیه ظلم و بیداد بپا خواستید. انقلاب ملت ایران نمی تواند مورد تأئید من بعنوان شاه ایران و بعنوان یک ایرانی نباشد !

او با تائید این انقلاب آبگوشتی در واقع حکم عزل خود را امضا کرد و حکم بر چیده شدن سلطنت را. حال باید پرسید چرا شاه اینگونه تسلیم و نا امید و با یک ضعف ناشناخته این پیام را به ملت خود فرستاد؟

او سرگردان بود؛ او تنها بود؛ او هیچکس را در اطراف خود نداشت - هیچکس را! بعلاوه او می دانست که در این باصطلاح انقلاب چند دستگی و دسیسه و سوء استفاده چیها زیاد است. او می دانست که این یک شورش از پیش تنظیم شده و با کمک مالی وپشتوانه (دیگران) سرانجام او را به خاک سیاه می نشانند.

تنها یک دیکتاتور واقعی می توانست این شورش را بخواباند و او آنگونه دیکتاتور نبود. در ذات او نبود که به روی همه آتش مسلسل روشن کند. او خوب می دانست که چه فسادی در دربارش ریشه دوانده و می دانست که دیگران همه کارها را بنام نامی (اعلیحضرت) انجام می دهند و جنایات خود را باو نسبت می دهند.

در جریان کودتای بیست و هشت مرداد و یا هر چه که نامش را بگذارید او در جایی گفته بود: برای من افتخاری نیست حکومت کردن بر ملتی که پنج ریال می گیرد میگوید (مرده باد) و یک تومان میگیرد و میگوید (زنده باد) !!!!!

او می دانست که سرانجام ائتلاف میان سرخ و سیاه بر دوش ملتش سوارخواهد شد، و می دانست که سر انجام ارتجاع جان ملت عزیزش را خواهد گرفت. وصیت او به ملتش این بود که: نگذارید که ایران (ایرانستان) شود.

و شد آنچه که (باید) میشد. بهر روی شبهای شعر (انستیتو گوته) کار خودرا انجام داد و ناگهان مشتی آدمک که هنوز در غار (اصحاف کهف) زندگی می کردند با سکه های از رواج افتادۀ خود به روی صحنه آمدند و بجای آنکه به درد دردمندان و به گفتۀ خودشان گرسنگان سرزمین مادریشان باشند، ناگهان سراز بیراه های (حله) در آوردند و برای مشتی آوارۀ بدبخت و ضعیف فلسطینی سینه چاک دادند. کتاب پشت کتاب، شبنامه، روز نامه، نیمه شب نامه و .....

پدر مرد، و آنها نتوانستند داغ او را احساس کنند. آنها نفهمیدند که چگونه یتیم شدند و ناپدری هاتنها چشم به اموال و هستی و ناموس آنها دوخته اند. هرچه را که پدر ساخته بود ویران کردند برای روح سرگردان و پرگناه خودشان در (مصلا) به قیام و قعود مشغول شدند. او بادرد و رنج از دنیا رفت و ارتشی را که با خون دل سازمان داده بود از هم پاشید ودر عوض بچه های هشت و نه ساله گوشت دم توپ شدند.

امروز من این درد را که سالها در سینه ام مانده بود به نوشتار می آورم و دلم می خواهد فریاد بکشم وبگویم:

حال کجا هستید شمایی که او را (سیاه روترین امپراطور) می خواندید ؟!! امروز درکدام سوراخ پنهان شده اید؟ شبهای شعر شما کجا رفت؟ پیام حضرت جلالت معاب و نوشته های علامه ها کجا پنهان شدند؟ حال که خوشبختانه از سر صدقۀ مشتی گدا زاده همگی (به دریا) رسیده اید و کارتان شده خاطره نویسی، و مشتی راست و دروغ و اراجیف سر هم کردن و خود فروشی....

خلایق هرچه لایق.

این غمنامه را به همین جا خاتمه می دهم و یاد آوری میکنم که در هر سر زمین متمدنی که حزبی تشکیل می شود اول برای ملت و کشورش گام برمی دارد نه برای دولتی دیگر!!!

ثریا - اسپانیا

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

ربنا

 

امروز در میان گردش ها و کاوشها به یک سایت بسیار زیبا برخورد کردم سایتی بنام کلک خیال انگیز.  نمی دانم متعلق یه چه کسی است.  آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد حالتی بود که امروز پس از سالها بمن دست داد.

 

درصفحۀ این سایت چشمم به کلمۀ ربنا افتاد که گویا در ایام گذشته آقای شجریان آن را خوانده بودند و یا (تلاوت) کرده بودند.  من از (ربنای) قدیم خاطرۀ خوشی داشتم.  به هنگام افطار ماه رمضان مادرم آن چنان رادیو را در بغل می گرفت که مبادا کلمه ای از این دعای آسمانی را نشنیده بگذارد!

 

به همین خاطر من آن را روی چند نوار ضبط کردم که یکی را باو دادم و یکی را با خودم بخ ارج آوردم که مونس روزهای تنهایی من بود.  امروز باشنیدن این صدای جادویی و آسمانی من به سالهای گم شده برگشتم.  امروز دوباره حال من دگرگون شد و سیل اشک از دیده هایم جاری گشت.  چرا گریستم؟  منکه تا اوج ارتفاعات رفته و در برباری خود فنا شده بودم؛ این گریستن و دگرگونی چه معنا دارد؟

 

خیلی خیلی دلی پاک داشتیم که در آن خدا را پنهان ساخته و خلوتی پاک تر که پای هیچ بیگانه ای در آن خلوت راه نمی یافت.  حریم زندگیمان محفوظ بود و کسی از ارتفاع خشم وجنون به دنبال ستارۀ خونین تا اوج اینهمه نفرت نمی رسید.  موج عاشقان قلابی خنجر به دست با پاهای برهنه و صورتهای پوشیده به همراه بادبانهای قایقهای سیاه و به دنبال فروغ شهادت و دریای شهیدان نبود. 

 

ما درآن سکوت جاودانی خدای خود را داشتیم برایش آواز می خواندیم نه صدای زنجیری بود و نه صدای خستۀ صیادان مزرعۀ خون.  امروز خدای ما در میان همه این هیاهو گم شد.  بجایش نیزه ها و خنجرهای خونین قد برافراشتند.  بجایش بهاری سوخته با گلهای متعفن و بد بو که در مکتب خانه های ظلم و بیدادگری بعمل می آیند رشد کرده، و دیگر جایی نیست، خلوتی نیست، پاکی ای نیست.  و جادوی سحر ماه رمضان گم شد، و مهتاب روی مرداب می گردد و ما را خواب گرانی در گرفته است..........

 

بلی من گریستم: آن کلمات آسمانی و پاک همۀ رگهای مرا به لرزه درآورد.

 

جمعه

پانزدهم تیرماه هزار و سیصد هشتاد و شش

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

به: مهستی

 

تولد او طلوعی بود که

به غروبی غم انگیز نشست

موریانۀ زمان در دلش رخنه کرده بود

و او در میان دشت پر شکوه جوانیش

به آهوان دشت گمشده، مبهوت

می نگریست

 

آن زمان که او در اوج ایستاده بود

در خواب هم نمی دید

که

سنگهای فتنه فرو بریزند

واز قبیلۀ انسانی

چیزی به غیر از یک سایه نماند

 

او به جنگل پناه یرد

و نشست بپای نعره های شیری که

از پیری بیمار شده بود

آهوان دشت گم شدند

ستونها به لرزه در آمدند

و شعله های نفرت سرکشیدند

و باد سیاهی وزیدن گرفت

و... میخ فتنه را کوبید

چراغ قبیله خاموش شد

دیگر کسی به کوچۀ مردمی گذری نکرد

هرچه بود وحشت بود، وحشت ... وحشت

.......