سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۴

پوپه –7

بقیه از قسمت ششم

….مردم یکدیگر را هول میدادند روز ملاقات بود ، پاسبانی از من پرسید برای چه کاری آمده ام ؟ گفتم ملاقات یک زندانی  ،

گفت چکاره اش هستی ؟ کمی مکث کردم وگفتم  همسر!

گفت » اجازه گرفته ای ؟

گفتم بلی ، از اداره سیاسی  ، او با چشمان هیز بمن نگاه میکرد ومن زیر فشار آن چشمان وحشتناک ذوب میشدم  ،

گفت سجلت رابده ، آنرا باو دادم  ، سپس گفت میتوانی بروی اما باید صبر کنی تا آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شما ها میرسد ، چکار کرده ؟ دزدی؟  یا اختلاس ؟  نکند از همان دسته ……

گفتم نمیدانم یکشب بخانه برنگشت وسپس زنگ زدند وگفتند بازداشت است همین .سپس بعد از سه ماه دوندگی واینکه توانستم اورا بیابم حال امروز اولین روزملاقات ماست ، قبلا در زندان قزل قلعه بود وزندان انفرادی .حال اورا باینجا آورده اند پیغام داد که میتوانم به ملاقات او بروم .

نگاهی بمن انداخت  برگه وردی را گرفت وبه جلوی میزی برد که پاسبان دیگری نشسته بود سر پاسبان از دور مرا ورانداز کرد ، مشتی پول دردستم بود آنرا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دهدداخل شوم حال با اینها نمیدانستم چکار کنم ،  دلم داشت از سینه ام بیرون میامد  کجا میرفتم ؟  به دیدن مردی که با چشمان روشن ونیمه عشقی که از آنها تراوش کرده بود ومن میپنداشتم که دنیا درمیان بازوان اوست ؟!

داخل یک سرسرای بزرگ شدم زنی درون یک اطاقک نشسته بود با لحن بی ادبانه ای گفت :

هی ، کجا ؟ بیا اینجا باید تفتیش شوی !

تفتیش شوم؟ وارد آن اطاقک شدم آن زنک تمام بدن مرا با دستهای گنده وکبر بسته اش دستمالی کرد کیفم را زیر رو کرد ، سپس پرسید زندانی چکار کرده؟  ببین بگو دزدی کرده اگه بگی سیاسیه برات بد میشه ، دزدی کرده ؟ او آن مرد بی نظیر به لجن بکشم که خودم راحت رد شوم ، خیر با سر بلندی میگویم که او یک مرد سیاسی است .چند تومان کفت دست او هم گذاشتم .

مردی چرک با ریش بلند داد زد »

آقا رجب  زندانی شماره 112  ملاقاتی داره  اگه هنوز حموم نرفته  بیارش بیرون .

حموم ؟ گمان میبردم حمام معمولی است اما حمام شکنجه گاه بود که آنهارا با دستبند قپانی به زیر زمینی تاریک میبردندودرآنجا همه نوع شکنجه آزاد بود از شلاق سیمی ، تا بطری به درون بدنشان وتجاوز سیلی ومشت حد اقل بود وگاهی زنذانی خون بالا میاورد سپس لاشه له شده اورا به درون یک سلول تاریک میانداختند ، (حموم) !! وزنه های چند کیلوی به بیضه های آنها آویزان میکردند آه ….لعنت برشما . لعنت برشما .

تا آن روز بارها بخانه ما ریخته بودند وچیزی پیدا نکرده بودند چیزی نداشتیم که پیدا کنند ،  بار ها مرا به دادستانی برده وسین وجین کرده بودن ،

شبها چه کسانی بخانه شما میامدند ؟

خوب ، دوستانمان  ، هنرپیشه ها شاعران ، مهندسین  دکترهاوآنها مشغول بحث وگفتگوبودند منهم میرفتم به اطاقم تا بخوابم ، صبح زود که بیدار میشدم بطری های خالی ودکا وکاسه ای بد بو که درونش یا حلیم بوده یا کله پاچه وزیر سیگاریهایی مملو از ته سیگار های مختلف  ، روزی از روزها صدای صاحبخانه در آمد وازاین  رفت وآمدها دچار نگرانی شدند ، خانم صاحبخانه دو دختر ویک پسر داشت  وبو برده بود که این آمد وشد شبانه تنها برای دیدار معمولی ما  نیست .

خوب نام ونشان آنها چیست ؟

نمیدانم

فردا دوباره همین بازی شروع میشد من نمیتوانستم نام آدمهای مشهوری را که همه میشناختند به آنها بدهم ، تنها چند پسرک جلنبر را که رل پادو را بازی کرده وبرایشان صبح زود حلیم یا کله پاچه میخریدند گفتم ، بقیه را ، نه نمیشناختم

چنمد هفته ای هروروز یک جیپ با چند سرباز میامد  ومرا به اداره سیاسی میبردند باز همان آش بود همان کاسه و هیکل ظریف وکوچک وصورت بیگناهم آنهارا متقاعد میکرد که من از آنها نیستم کمی سرزنش وچند متلک با چشمان گریان بخانه برمیگشتم ، مرا از کار بیکار کردند عذرم را خواستند حال نه پول داشتم ونه کار ، اجاره خانه ماهها عقب افتاده بود  باید خانهرا تخلیه میکردم .خبر بگوش خواهرهمسرم رسید ، آه بهترین فرصت است ، با دوکامیون بخانه من آمد اثاثیه را بار کرد وگفت تو هم بخانه ما بیا وخانهرا پس بده همانجا بمان تا شوهرت برگردد ، اما شب مرا بخانه راه نداد درب را بشدت رویم بست من ماندم پشت در با یک کیف دستی ام ولباسهای تنم حتی شناسنامه وعقد نامه را نیز برده بود بخانه برگشتم وخانم صاحبخانه با مهربانی اجازه داد شب را دراطاق دخترش بخوابم وبامید اینکه خواهر شوهرم کرایه را خواهد آورد به من مهربانی زیادی میکرد .از فردا میبایست به دنبال کار جدیدی میرفتم ، اما یک سایه همیشه به دنبالم بود احساس میکردم کسی مرا تعقیب میکند ، بلی یک سایه که نمیگذاشت هیچ کجا کار کنم .

هردو کار میکردیم  او یکبار دیگر هم بمدت نه سال دراین بیدادگاه ودراین هتل زندانی بود آخ . چقدر میل دارم حالا که شکست خورده اورا ببینم  وبه ملامت او برخیزم  او برای چه کسانی جانفشانی وتحمل اینهمه دردرا کرد ؟ یرای امروز؟

آن روزها که او درانفرادی بود ، بارها وبارها به ملاقت تیمسار (ب) رییس ساواک رفتم او مردی هیز وکار کشته بود من آنقدر  ترسیده بودم که دلش برایم میسوخت ، از من میپرسید :

بچه ، تو چکار باین گرگهاداشتی ؟ اینها وطن فروشند ، من میلرزیدم ومیگریستم تا اینکه روزی خود را درجلوی زندان قزل قلعه جلوی اتومبیل رییس اداره سیاسی انداختم ، راننده فورا اتومبیل را نگاه داشت خیال داشتند که حسابی مرا بباد کتک بگیرند ، اما جناب سرهنگ گویا دلش بحالم سوخت ، چهره خاک مالی شده توام با اشکهایم دل سخت اورا به رحم آورد سپس نام ونشانم را پرسید وتصادفا همشهری درآمدیم  وخانواده ام را شناخت واین او بود که ترتیب جابجایی اورا داد واین اوبود که اجازه ملاقات راصادر کرده بود .

همان روز ………

آه ، چه مینویسم ، برای کی ؟ همه چیز از بین رفته ویا میرود تازه ها کهنه میشوند کسانیکه آرزوی ثروتمند شدن را داشتند اکنون پیر واز کار افتاده شده اند با زبه بیچارگی برگشته اند دختر طناز دیروز به پیر زنی ناتوان تبدیل شده است او که چالاک  وپاهای زیبایی برای رقصیدن داشت دیگر نمیتواند راه برود ، همه چیز تغییر شکل داده است  اما هنوز بفکر کسی است که درکنار رودخانه زیر یک درخت زبان گنجشک داشت کتاب میخواند ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 31 مارس 2015 میلادی .

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۴

پوپه /6

بقیه از قسمت پنجم ، ا

من هیچگاه از زیباییهایم استفاده نکردم ، اصلا نمیدانستم که زیباهستم یا نه عده ای مرا زیبا میدانستند وعده ای اوه خوب پر بدک نیست ، بانمک است ، خیلی تلخ بودم وتنها به اندیشه هایم متکی ، کسانیکه مانند زنبور به دور برم وزوزمیکردند  ومیچرخیدند همیشه مزاحم روح من بودند اگر دستشان بمن نمیرسید وصله های ناجوی بمن میچساپانیدند ، امروز دیگر میل ندار م آن روزهارا بخاطر بیاورم  تنها نقطه های روشن زندگیم بچه هایم ومیوه های آنهاست  که امروز از عطر وطراوت وجوانی آنها لذت میبرم شور شیرینی  آنها مرا سر شار از شوق میسازد .

حال در این فکرم که پایان یک عمر رنج وبدبختی  پایانش میوه های خوشبختی است  چرا از بدبختیها بنویسم ؟ .

زمانیکه بفهمم در سر زمینم  وبر آن مردمی که مرا زنده زنده پوست کندند چه میگذرد برایشان دعا میکنم  ودر دل آرزو میکنم که ایکاش قدرتی  داشتم وبه کمک آنها میشتافتم همان قدرتی که ( ….بانو* دارد وکلید همه رابطه هاست .

به درستی میدانم که نه من ونه امثال من نخواهیم توانست بساط ظلم را براندازیم یا باید  درگوشه ای پنهان وتسلیم شویم ویا ظلم را تشدید کنیم  وبا آنها همراه شویم  ،قدرت این ظلم  روی پایه های بتونی وآهنی ایستاده وبا هیچ دستی واژگون نخواهد شد آنهاییکه این دستک وبارگاه را نگاه داشته اند از همه بازیهای ما باخبرند وهراسی هم ندارند  این دیو خون آشام ، به قربانیها ی فراوانی احتیاج دارد کسی هم مرد میدان نیست  که جلو بیفتد همه درخماری بسر میبرند واگر روزی مردی مانند » او« پیدا شد سرش زا درجنگلهای سیاه میبرند وپوست صورتش را به آتش میسپارند تا نشانی از او باقی نماند .

امروز بصورت مسخره ای از خودم میپرسم که ( او) کجاست ؟  چیزی را بارنج به دست آوردم وبا همه دردها اورا نگاه داشتم  وناکام وحسرت اورا راها کردم .

درون او همه درد بود وبرونش همه شور وشوق، اسب سرکشی بود که رام کردنش با نوازش امکان نداشت او از هر دستی آب نمینوشید وبه هرمحفلی پای نمیگذاشت  ، از نوازش او دست کشیدم  اورا کم اعتبار خواندم ، چون بخودم بسیار اعتماد داشته ومغرورو بودم ! حال نام خودرا چه میگذارم ؟ یک آدم پیروزمند ویا شکست خورده  ، امروز دراین راه باریک  وپر خطر وتاریک او میتوانست همراهم باشد من هیچگاه از کسی یا چیزی نترسیدم  دیگران بودند که از من میترسیدند . حال امروز به سنی رسیده ام که کمی محتاط تر وگامهایمرا آهسته برمیدارم  وسعی دارم با احتیاط وشک به اطرافیانم نظر بیاندازم .

چه خوب شد او مردانه مرد درمیدان نبرد خویش ، ایکاش نقاش بودم  یا یک نویسنده یا یک شاعر بزرگ ، دلم میخواست دریک اثر فنا ناپذیر  وبیاد ماندنی  آن شوری را که دردلم موج میزد آن واژه هایی را که سایر آدمها به پستی ورزذالت میکشانند آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان نشان میداد به تصویر میکشیدم . افسوی هیچکدام از آنها نیستم .

آنروز جلوی زنداتن غوغا بود و همه درانتظاربودند پاسبانها فحاشی میکردند ومردم ناسزا میگفتند .

بقیه دارد …….

ثریا ایر انمنش . یکشنبه 29 مارچ دوهزارو پانزده میلادی .اسپانیا.

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

پوپه .5

امروز که این نوشته هارا مینویسم  ، خاطره آن روزهارا که درخیابان لاله زار با او بطرف مغازه بزرگ پارچه فروشی » گیو« میرفتیم جلوی چشمانم زنده است او یک قواره پارچه پالتوی آنگورای کرم رنگ برایم خرید ومن آنرا بخیاط دادم تا با مدل کت مردانه برایم بدوزد  با یک شال آنگورای قرمز آنرا تزیین میکردم .

امروز هیچ چیز دراین دنیا ندارم  اما از نظر دیگران خوشبختر از من کسی نیست ، این واقعیت زندگی من نیست ، من زنی سر گردانم  همیشه هم سرگردان بودم  هیچ جا آرامش وقرار ندارم  وبه هیچ جا دل نمیبندم  تمام تفریحات دنیا برایم رنج آورند  ایکاش مانند اکثر زنان ومادران ابله به دنیا میامدم  ومانند آنها سرم را درون یک آخور میکردم  ودر سنین بالای عمر سجاده ای پهن کرده  ویا مجاور یک مکان مذهبی میشدم . من هیچکس وهیچ چیزرا باور ندارم همه قدیسین برای من مانند دهنرپیشگان تاتر وسینما هستند عده ای آنهارا باور دارند ویا به آنها عشق میورزند پیامبران من نویسندگان بزرگی مانند تولستوی ، داستایوسکی . رومن رولان وماکسیم گورگی وگوته وسایرن میباشند رونوشتی هم ندارند .

هر انسانی در درون خودد تضادهایی دارد اما چگونه میتواند با این تضادها روبرو شود ؟  چگونه میتواند به آنها پی ببرد ؟ در وجود هر انسانی  نقص هایی دیده میشود  هیچ بچه ای شیطان شرور به دنیا  نمی آید مگر آنکه نیمی از ساختار خون او متعلق به یک آدم شرور وشیطانی باشد ، آدمهای کوهستان وآدمهایی که در سر زمین های سر سبز ودرکنار رودخانه های پر خروش  زیسته اند میتوانند بفهمند که من چه میگویم  من فرزند کوهستان هستم کهساری که زیر پاهایم دشت بی آب وعلف کویر پهن شده بود دروجود من تضاد ها زیاد بچشم میخورند جمع اضداد هستم  ( امروز دیگر آرامم ) گاهی مانند یک آبشار  خروشان از بالای صخره ها خیر بر میداشتم وهر چه سر راهم بود ویران میساختم ، گاهی مانند یک برکه آرام ویک  جنگل وسیع وپر بارواسرتاسر سبزخرم سرم را پایین میانداختم.

بیخود نبود که آن ( مطرب) وآن هنرمند !!!! برایم دوآهنگ ساخت بنام : دوقطره اشک وطوفان ! او خوب روح مرا شناخته بود  وامروز این زلال آب  وصاف در مرداب گیر کرده است  میل دارم رها شوم  وبه زمین فرو روم  تا دوباره به سرچشمه خود باز گردم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . جمعه 27 مارس دوهزار و پانزده میلادی . اسپانیا

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۴

پوپه -4

 

من میل ندارم از خودم ورازهای زندگیم چیزی بنویسم  درواقع سر تا سر زندگی من هیچ چیز تازه ای نداشته که از سایر مردم جدا باشد ، چیزهایی نیست که علاقه مردم را برانگیزد  ، غیر از دوسه مورد کوتاه که بعنوان یک استراحت  یک نشست کوتاه بین دو زد وخورد  وروی صحنه زندگی وپاک کردن عرق ونوشیدن قطره ای آب  گمان نکنم  که این داستان علاقه کسی را بر انگیزد ، گذشت آن زمان که قهرمانان کتابها تا صبح خواب را از چشمان خواننده میگرفتند ، امروز خود زندگی یک داستان پرهیجان است که هرروز اتفاق تازه ای درآن میافتد دیگر کسی دل به قصه وافسانه ها نمیسپارد .

آنچه را که امروز مینویسم شاید صحنه هایی باشد از زدگی یک انسان در یک اجتماع بی سرو سامان یک جامعه شکل نگرفته  ومردمی که هنوز به سختی میتوانند به شخصیت ناشناخته خود پی ببرند امثال وحکم وشعار و وافعال زیاد است اما  درعمل همه وامانده اند یک تربیت خوب ، یک فهمیدگی ، یک راستی  دروجود هیچ یک از آن مردم جامعه وجود ندارد .

من تنها زیر نام اشخاص زندگی کرده ام .که

یک در نوع خود  ودز زندگی ومیان اطرافیانشان «نامی« داشته اند ، مراحل زندگی را هیچگاه نمیشود از هم جدا کرد یک خط ممتد وادامه دار  که شکستن آن کار درستی نیست  تصور دیگران وقضاوتشان در باره خودم ابدا برایم مهم نیست  ظاهرا من یک زن تند خود ، وبطور وحشتناکی حمله گرم وخودخواه !! شاید گاهی این اعمال از من سر بزند  درآن هنگام خودرا گناهکار میدانم .

اگر امروز بدون همسر ، بدون پدر ، بدون یار ویاور ودوست هستم  مقداری ازآن را برگردن  خود میگیرم .

تنها مردانی را که دوست داشتم ، پدرم و( آن دیگر) که برایم قابل احترام وستایش درواقع همه چیز من بودند ، ترک کردم اولی خیلی زود مرد ، ودومی مرا به سفر تشویق کرد  ، هیچ میل ندارم خاطره آن دورا در ذهن وخیال دیگران خوار کنم ویا از صافی وشفافی آنهارا مانند دوالماس درخشان جلوه دهم

ویا یک رودخانه صاف وآرام با آب پاک وزلال ، آنها هم آلودگیهای خودرا داشتند .

آنکه امروز از او میگویم میخواست یک دنیای تازه وانسانهای تازه ای بسازد ومن بخاطر خود او همه فرصت های خوب زندگیم را از دست دادم .

در نوجوانی مردی را دوست میداشتم که به سراشیبی آلودیگها سقوط میکرد  ومن یک پا در هوا ویک پا در راه او معلق میان زمین وآسمان  وآویزان بین دو قدرت بودم نه میل داشتم جان ودل وآینده ام را فدای او وفریبهایش بکنم ونه قدرت داشتم از او دست بکشم

امروز این کامپیوتر بد جوری مرا خسته کرده است . بقیه برای آینده .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا . پنجشنبه 26 مارس 2015 میلادی

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

عزا داری!

روز گذشته یک فروند هوا پیمای آلمانی که از بارسلونا به آلمان میرفت منفجر شد در کوههای آلپ نزدیکی نیس وکان ! اینکه میگویم منفجر شد واقعا منفجر شد ذره ذره شده در ون این هواپیما شانزده دانش آموز آلمانی که دربارسلونا تعطیلاتشانرا میگذراندند وحال راهی خانواده شده وچهل شش اسپانیایی  که به آلمان میرفتند وچندین نوزا دمردمی از سر زمین آلمان تکه تکه شدند ، سه روز عزای عمومی اعلام شده پرچم ها همه نیمه افراشته وگویندگان ملبس به لباس مشکی درحال خواند وقرائت کردن آنچه که جلویشان گذاشته اند ، ( هواپیما به کوه برخورد کرد درارتفاع دوهزار متری)!!!! وما بچه های نادان هم باور میکنیم که بمب یا فلاشی آنرا منفجر نکرده است . صحنه ها دردناکند ، منهم بپاس احترام به روح این مردم بیگناه بخصوص بچه ها سه روز لباسمرا تیره کرده ام .

روز گذشته فلور که طبقه پایین آپارتمان مرا اجاره کرده بود بالا آمد از اول که نشست غرغر کرد تا وقتیکه دیگر سر  من داشت منفجر میشد ، دوش حمامم پلاستیکی است درب اطاق بسته نمیشود شیشه ترک دارد !!! »زنک بیچاره نگاهی به این مردمان که درشمال همان شهری که تو زندگی میکنی بیانداز ببین درون آب زندگی میکنند ، همه زند گیشانرا آب وسیل برده است ،  نگاهی به اشک این مادران وپدران وخواهرانی که هیمن الان عزیزانشانرا ازدست داده اند  بیانداز «

با بی تفاووتی نگاهی به تلویزیون میاندازد دوباره شروع میکند !

این خانم مادرش درانگلستان دریک خانه انگلیسی بشغل خدمتکاری مشغول بوده او توانسته درسش را بخواند ولیسانس زبان بگیرد پدرش هم الکلی است حال به شمال اسپانیا برگشته اند چون مادرش دچار بیماری سرطان سینه بود همین ! نه دختر لردی بودی ونه درخانه های اشرافی زندگی میکردی اینهم کشور وسر ز مین خودت میباشد کسی مجبور نیست ساعتها بنشیند وبه غرو لند تو گوش بدهد ، کاسه ای شیر برنج باو دادم وگفتم میروم بخوابم ، خوشبختانه رفت وامیدوارم این کار هرشب او نباشد درغیر اینصورت مجبورم من خانه امرا تخلیه کنم واقعا ، حیرانم از این مردم واین بی تفاووتی ها  . این همه خودخواهی ها > واقعا حیرانم .

با تمام وجودم با خانوادهایی که عزیزانشانرا ازدست داده اند همدردی میکنم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 25 مارس 2015 میلادی .ساعت 8/25 دقیقه صبح .

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۴

پوپه .3

پدر من خیلی زود مرد جوان بود ومرگ او باعث شد که من نتوانم آنطور که لازم وشایسته است از پله های زندگی بالا بروم رنج وناکامی دوری از پدر وتنها درکنار آدمهای ناشناس  مرا دچار یک درون گرایی ودوری از همه کس ساخت  هیچ خبر نداشتم که درآنسوی دنیا چه ها میگذرد  دریک جهنم وحشتناک بسر میبردم ، مردیکه امروز همسر منست ، بیشتر جنبه های مادی وظاهری زندگی را ، من زندگی را عاری از هرگونه خشم وتیرگی دوست میدارم   ومن برعکس تصمیم دارم  تا مرز مرگ  بتازم  امروز روحم گم شده  ، سرگشته ام  وبه دنبال روح خود میگردم ، شما بگویید آنرا کجا میتوانم بیابم ؟  درکنار مبازرات شما ؟ که به آـنها اعتقادی ندارم  ویا درون یک لیوان شراب که حالمرا بهم میزند  ویا دربین عروسکان رنگ وروغنی تازه به دوران رسیده  ویا درلابلای سنگ های ریز ودرشت و شیشه های رنگی ؟ .

هر بار که دستمرا در رود زندگی دراز کردم بلکه گوهری بیابم  یک ماسه ، یک سنگ  ویا یک شیشه شکسته  دستمرا زخمی وخونین کرد  حال از ترس از پای درآمده ام دراین گوشه پنهان شده ام ،  ودرعین حال از کجا بدانم آن مرد ( همسرم) مرا دوست میدارد؟ او همیشه درتاریکی وظلمت بسر میبرد .

جوابم آمد :

سفر کنید  ، دنیارا ببینید  مردم را ببینید  تا از دردهای بقیه نیز آگاهی  یابید  ، سفرکنید  ، سفر بهترین دارو برای دردهای ناشناخته است  ،

و……..بدین سان من سفرکردم

پایان قسمت دوم ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 24 مارس 2015 میلادی

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۳

پوپه .2

از: یادداشتهای وزانه

اواخر پاییز بود هوا هنوز خشک  وهیچ ابری در آسمان دیده نمیشد  که نوید بارانی را بدهد  درکتابفروشی بزرگ شهر  بین کتابها مشغول کاووش بودم به دنبال چی میگشتم ؟  همه افسانه ، داستانهای رومانیک واحساساتی برای دختران وپسران تازه بالغ ، اشعار فروخ فرخزادآخرین کتاب اوریانا فالاچی مقداری کتاب اشعار شاعران تازه ونو پرداز ، نا گهان چشمم به کتابهای او افتاد که دریک قفسه مانند سربازان گارد با جلد سبز خوشرنگ وخطوط طلایی منظم نشسته بودند ، بطرف آنها رفتم ویکی را برداشتم گرمای نفسی را پشت سرم احساس کردم  بوی عطر توتون  ، بوی سکرآور کنیا ک، بوی ادوکلن مردانه هر سه مرا احاطه کردند  درغبار گم شدم  سرم گیج میرفت ، قلبم داشت از سینه ام بیرون میافتاد ، برگشتم ، اورا دیدم ، با کت وشلوار خاکستری کمرنگ  یک کراوات ابریشمی به رنک آبی وپیراهنی که از سفیدی به برف طعنه میزد  سرش پایین بود ، زانوانم از زیر پاهایم خارج شده ومیلرزیدند  ، خودم را به صندوق  رساندم وپول کتاب را پرداخت کردم او دستی به شانه ا م زد ، برگشتم وبا تعجب باو نگاه کردم  ، گفت :
نامه شما رسید ، کاری از دست من ساخته نیست  نه از من ونه حتی از خداوند ، شما با پای خود این راه را طی کرده اید وامروز  با زنجیرهای کلفتی که دست وپاهای شمارا بسته  وقفل محکمی نیز برآن زده در زندان خود نشسته اید بعلا.ه شما از دردهای دیگران بیخبرید  ، نگاهی به کتابش که دردست من بود انداخت وادامه دادشما اشعار مرا دکلمه میکنید ، میخوانید ، خسته میشوید ، کتاب را به کناری میاندازید  ودنبال بازیچه دیگری میگردید  ، آنچه را که برایم نوشتید با آنکه خط شما چندان خوانا نبود ومعلوم بود که از شدت عصبانیت وعجله آنرا نوشته اید  مانند همه زندگیهای امروزی است ، عادی مردی ثروتمند با زنی زیبا عروسی کرده ودارد هوسهای کودکانه اورا وآرزوهایش را بر آورده میسازد ، شما در عوض تعهداتی دارید  که باید به آنها عمل کنید  وسعی نمایید که انسانهای کامل وخوب و تربیت شده برای این جامعه بلبشوی ما بسازید این جامعه سر درگم   است وهیچ درهیچ ،شاید روزی ما هم توانستیم به یک پیروزی دست بیابیم .
با خود گفتم کدام پیروزی ؟  دراینجا همه چیز برای همه کس هست  اما او از کدام پیروزی حرف میزند ؟ اما فراموش کرده بودم  که او یک انسان بود  برایش هیچ چیز دردنیا که جنبه فردی وانفردای داشته باشد وجود نداشت  او همه چیز حتی ندای دلش را نیز خفه کرده بود ودر فکر ساختن دنیای بهتر ویک جامعه انسانی بود !.
او رفت ، نامه دوم را برایش با خطی خوانا نوشتم وفرستادم .
جناب ….محترم ، تعجب نکنید ، من درمنتهای لذت وخوشی ورفاه هستم  اما دراین کوره راه  لبریزاز سعادت دارم ذوب میشوم  ، میسوزم ، گداخته میشوم ، مزه تلخ وزهر آلوده  زندگی همیشه زیر زبانم  ودردهانم میچرخد ،  شما برای من مجسمه ، نماد روح یک خدای دیدنی میباشید ، من آدم بیماری هستم  به صورت ظاهر من نگاه نکنید من علاقه خودرا باین سر زمین ومردمش کم کم دارم از دست میدهم  من گرفتار حساسیتهای شدیدی میباشم  حتی گرد وغبار دستهای مرا میسوزاند  پوست بدنم ، انگشتانم ، چشمانم به همه عوامل خارجی حساس میباشند واین حساسیت زیاد باعث شده  که همه نیروی من رو به تحلیل رود گاهی تحریک میشوم ومانند یک سیل خروشان همه چیز را بهم میریزم ، امروز این احساسی را که بشما پیدا کرده ام همان احساسی است که درکودکی به پدرم داشتم………بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 19 مارس 2015 میلادی

پوپه

بخش چهارم از یادداشتهای روزانه

آن روزها  من مجذوب مردی شده بودم که نبوغ فوق العاده ای داشت  قدرت روحی که درهمه عمر آرزویش را داشتم ، همه 
چیز در آن موجود یافت میشد او بادیگران خیلی فرق داشت  گویی میل داشت که دیگران را هم بشکل وشمایل خودش بسازد ،همه قدرت خداوندی دروجودش او دیده میشد  گویی یکی از خدایان به زمین آمده است ، شکل وهیکل ظاهری او نیز با همه متفاووت بود حتی لباس پوشیدنش ، من برحسب تصادف در دفتر کار دوستم اورا دیدم ، مغرور بی اعتنا از میان مردمی که آنجا نشسته بودند گذشت .
او از من خیلی بزرگتر بود  در آن زمان من دچار یک نا امیدی کشنده وبیزاری از همه کس وهمه چیز بودم  ، به سرای بیکسی پای گذاشته بودم سرایی گه ابدا جای من نبود  جاییکه لقمه هارا از دهان یکدیگر می دزدیند  ، جاییکه رحم ومروت  وانسانیت  جایش را به شیشه های مشروب ، تریاک وسجاده  وآدامس داده بود  ، سرگشته  ، بیچاره  درمیان مشتی احساسات دروغین  میچرخیدم کسانیکه من برایشان یک طعمه لذیذ بودم  همه گوشت واستخوان مرا میطلبیدند  ، حال باو فکر میکردم واو سر راهم قرار گرفته بود ، میدانستم کلاس دارد وشاگردانی را تربیت میکند ، ارزود اشتم  همه چیز خودرا فدای او سازم ، عاشقش نبودم اما اورا ستایش میکردم ،  آرزویداشتم  روحم را باو ببخشم تا شاید درآن بدمد  ، چگونه او اینهمه دردل من رخنه کرده بود  ، نمیدانم  ، چند بار دیگر بر حسب تصادف اورا دیدم اما احساس میکردم او مرا به صو.رت یک عروسک ملوس مینگرد نه بیشتر .
روزی به عمد سر راهش ایستادم ، بهم خوردیم  ،برگشت نگاهی بمن انداخت لبخندی زد وپوزش خواست  ورفت ، به دنبالش رفتم  باو گفتم  که از ستایشگران اویم  اگر اجازه دهد منهم هفته ای یکبار  به کلاسهای او بروم ودر زمزه شاگردانش قرار بگیرم  ، نگاهی به سر تا پای من انداخت ، گوشوارهای مروارید در لاله های گوشم میرقصیدند ؛ برق انگشتری الماسم چشم اورا خیره کرد نگاهی به گلویم انداخت  یک مدال زمرد با یاقوت والماس روی سینه ام جای گرفته بود ، پوزخندی زد وگفت شما بهتراست به کارهای خودتان که درپیش دارید وسر شمارا گرم میکند ، بپردازید واز من دور شد ، از این بی اعتنای وسردی او بیزار شده بودم مدتی ایستادم  به پشت سراو نگاه کردم همه چیز در نظرم تیره وتارشد گویی خورشید هم درآسمان داشت میمرد  .
برایش نامه ای نوشتم وشرح زندگی اسف بارم را برایش توضیح دادم جوابی نیامد ………بقیه دارد

قریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 19  مارس 2015 میلادی.

سه‌شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۳

دیر متروک

ساعت نزدیک چهار صبح بود که اورا بیدار کردم تا برود ، آنچنان آرام وبیگناه روی سینه ام خوابیده بود که میترسیدم حتی پرواز پشه ای آرامش اورا بهم بزند ، اما میبایست میرفت .

پر خسته بود ، روزها وشبهای متوالی با اتومبیل وترن خودرا از مرزسوییس واتریش باینجا رسانده بود تا بیست وچهار ساعت درکنار همسرش باشد ، همسری که کسی نباید اورا میدید ، دریک دیر متروک در کنار دو کشیش مفلوک ، اورا بعقد خود درآورد وحال هر بار که برمیگردد باید این همسر گناه کار زانوبزند واعتراف کند که تا بحال حتی بکسی هم فکر نکرده است !!!

مانند یک پرنده رنگین با بالهای شنل خوشرنگ وپاهای بلندش پرواز کرد واز خانه بیرون رفت ، هنوز زندگی درخواب بود ، حتی مستان نیمه شب نیز بخانه برگشته بودند ،

آه چه شوخی مضحکی ،  این شوخی نیست که بیست سال از عمرت را تنها درانتظار یکشب بگذرانی باو که کم کم داشت پیر میشد وموهای شقیقه اش به سپیدی میزد گفتم ،

آیا خدای تو وارواح نامریی از این کار تو راضیند ؟ دست بر روی لبانم گذاشت وسپس دستش را بوسیید خنده سردادم وگفتم  شما در این کتب ونسخه های خطی چه چیزی را یافته اید که عشق را حرام وزناشوییرا غیر ممکن ساخته اید ؟ درحالیکه همه شما پنهان معشوقه یا معشوق دارید ؟ آیا حکم قضا وآسمان وخدای نادیده شما این است که من از هم آغوشی با شما احساس شرم وگناه بکنم؟  ومرا ازتمام لذات باز دارد؟ در اوج لذت نباید کلامی برزبان جاری کنم که دارم لذت میبرم تنها بگویم وظیفه خداوندی را اجرا میکنم ؟ نمیدانم آیا درآن دنیا نیز باید از تمام لذات محروم باشم؟

اشک درچشمانم نشسته بود ، قبلا میبایست زانو میزدم ، دعا میکردم وسپس اعتراف که به هیچکس فکر نکرده ام تنها باو وخدای اودر حالیکه داشتم دروغ میگفتم ،

با وگفتم ، درتمام زمستان  یک بی میلی تحمل ناپذیری به زندگی مرا در برگرفته بود ، بیمار بودم ، اما تو کجا بودی؟ برایت نوشتم من زیادی برای تو کوچک هستم وتو زیادی برای من درازی ، بزرگی ، درجوابم نوشتی ، پروردگار بندگان کوچک را بیشتر دوست دارد !! ها !  نفس عمیقی کشیدم ، نمیبایست گریه میکردم ، در جلوی این درخت بلند وتناور وپر زور  که صاحب یک هواپیمای شخصی است ، صاحب یک اتومبیل آخرین مدل وزیباترین لباسها وخوشبوترین ادوکلن های دنیا ،  باو گفتم :

آرزو دارم این خانه خودرا درهمین جا داشته باشم با آسایش فکری تو مرا شیطان مینامی اما مایلهای راهرا در کمر کش برفها . طوفان . باد و.باران با ترن واتومبیل طی کرده ای تا باین شیطان بپیوندی واورا ستایش کنی ، نه از لباده بلند ونه از کتاب مقدس ونه از تسبیح مروارید تو خبری درانیجا نیست ، اینجاست گه تو خودت هستی . درکنار من عریانی . خودتی. بیست سال از عمر جوانی مرا دراختیار گرفته ای برای سالی بیست وچهار ساعت آنهم با شکنجه روحی ، این میرساند که من چقدر کورم وچقدر نابینا  من برای تو بیشتر میگریم تا برای خودم  تو درزنجیر اسارت وسیاه چال گرفتاری پیری وشکستگی درانتظارت نشسته وهیچیک از این اسباب بازیها ی تو قادر نیستند جلوی مرگ ونیستی ترا بگیرند  ، آن خدایی که تو به آن اعتقاد داری برای من وجود ندارد او مرا در بدبختی وناتوانی از کرم شب تاب هم کمتر آفریده اما تو خوشبختی ، برای آنکه خدایان روی زمین زیباییهای ترا کشف کردند وترا بر تخت نشاندند ، بگذار  در این پیشگوییها  شک نداشته باشم  از کجا ودرکدام کتاب نوشته شده  که باید مورد زجر ومشقت قرار بگیرم  وچرا باید از دیگران شکایت کنم ؟ هرچه برمن میرسد از خود منست  ، قدرت وتوانایی بدون داشتن عقل وتسلیم شدن به یک قدرت ناشناخته  ومغرور از اینکه همه چیز را میدانم  برای من هیچ نداشت .

با سکوت نگاهم میکرد ، سپس پرسید چند سال است که به اعتراف نرفته ای؟ دیگر نزدیک بود فریاد بکشم گفتم شب گذشته جلوی حضرت عالی زانو زدم وبه گناهان ناکرده اعتراف نمودم .

پرسید شام ، شام چی داری ؟ اوف ، فکر شام را نکرده بودم ، ماهی ، بلی ماهی همان چیزیکه باید دراین شبها بخوری ، ماهی . خودت نیز مانند ماهی شدی .این را دردلم گفتم .

با همه این حرفها دیدم عاشق اویم بیست سال انتظار ارزش دارد . البته او میگوید تو عاشق خدایی نه عاشق من از هما ن گفته های کهنه وتکراری .

امشب روی فرش چمن برایت خواهم رقصید  شراب سرخ را درپیمانه خواهم ریخت  وبا هم خواهیم نوشید  برای تو همچنان همان زمین باقی خواهم ماند  وگنجی پنهان  وخودرا بتو عرضه میکنم  خودرا مانند زمین دراختیارت خواهم گذاشت  آنقدر برایت خواهم رقصید تا همه چیز را بغیر از من فراموش کنی آنقدر مستت خواهم کرد  تا صبح که ستاره زهر ه درآسمان پدیدارگردد وتو شب را از صبح نشناسی وخدای خودرا فراموش کنی.

ثریا  ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفدهم مارس 2015 میلادی .

از یادداشتهای گذشته .( من وکاردینال)

دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۳

فراموش شده

مدتهاست که باین صفحه نرسیدم وننتوشتم ، آن پلاس بیشتر وقت مرا گرفته پلاسی که همیشه زیر کنترل ونظرهاست منهم نظراتم ر ا مینویسم !!

نمیدانم اگر کسی کتابهایی را که دراین سوراخ انبار کرده ونوشته ام بخواند چه خواهد گفت ؟ مرا آدمی عاشق پبشه ، یا صبور ویا یک دیوانه خواهد نامید چرا که درمیان وحوش واین دنیای بیگانه من دم از چیزی میزنم که قرنهاست فراموش شده است  ، دم از انسانیت  ، دم از حقوقو واقعی انسانها ودم از عشق .

باید این حقیقت را گفت  من از زمانیکه پای باین سرزمین وبهشت جنایتکاران گذاشته ام  در زیر این آسمان آبی ودر این سر زمین د لپذیر هرچند کهنه وبوگرفته است اما هنوز میتوان بوی جوانی ر ا  دربعضی از کوچه ها یافت  ، روزها ، هفته ها بلکه سالها ی دراز یرا به تفکر فرو رفته ام درنهایت خودرا یافتم واین کار بزرگی است ، هنگامیکه باینجا آمدم صدها جلد کتاب باخود آوردم وصدها جلد کتاب نیز از دوردستها خریدم که امروز هیچکدام به درد من نمیحورند ، میل داشتم خط وزبان وتاریخ مشرق زمین وآنجاییکه به دنیا آمده ام را حفظ کنم  ، زمانه امان نمیدهد آنچنان مارا بجلو میرانند گویی باید هر چه زودتر مانند زباله های درون سطل آشغال به گودالی فرو ر فته وسپس ریسایکل شویم !!! خدارا شکر که چندان دراین راه درنماندم وآنچنان پیش رفتم که توانستم پاسخ دندان شکنی به کتب قدیمی ومقدس بدهم با تالیفات وگفته های یکسان وگمراه کننده ، بلی درانجیل مقدس وسایر کتب پدید آمدن نوع بشر را به نحوی دیگر گفته اند وبر حقانیت وثبوت آن نیز خداوندرا گواه گرفته اند اما علم چیز دیگری میگوید واین دو با هم سازگار نیستند ، هر روز از قوطی های کنسرو شده ادیان یا کشیش ویا ملا بیرون میزند همه هم یک شکل گویی رباط هایی هستند که به دست خود بشر ساخته شده همه یک نوع حرف میزنند ، من  کمتر با زمین شناسی سر وکار داشتم درهمان حدی که درمدرسه فرا گرفتم اما درخارج از محد وه ها مرتب خواندم وتاریخ پدید آمدن بشر را فرا گرفتم ما ، این فسیلهای باقیمانده از قرون تنها توانستیم با کمک ریه وکمی مغز خود راه را بیابیم واز حیوانات فاصله بگیریم اما این رشد واین پیشرفت چندان به مذاق عده ای خوش نیامد ، آنها به حیوانات بیشعور بیشتر احتیاج دارند تا آدمی مانند من که بخواهد چیزی را به اثبات برساند .بهر روی این مقوله را همینجا ختم میکنم ومیروم به سراغ گتفته دیگری.

خوشبختانه من فاقد سایت لایت یا ماهواره هستم گاهی بعضی از برنامه هارا روی یوتیوپ میبینم گویا تلویزیون خصوصی جیم الف که به دست عده ای از رفقا در لندن پایگذاری شده بنام ایران فردا بعضی از برنامه هایش بد نیست ، برنامه ای دارد بنام ( چهارسو) که دخترکی یا زنی شیرین بیان شیرین زبان آنرا اداره میکند روز گذشته داشت درباره بهار میگفت » سلامی گرم مانند گلهای بهاری وعیره که ما بخانه شما آمدیم با پنجره های عریانی که پردهایش را برای شسشو باز کرده اندوخانه تکانی <غیره ……. اولا این خانه تکانیها متعلق به قرون گذشت بوده که صاحبان خانه ماهی یکبار میتوانستند به حمام بروند بنا براین تمیزی خانه از کارهای ماهیانه وسالیانه بود نه امروز که همه اثاثیه یکبار مصرف وساخت آکیای سوئد ودانمارک وهند وچین وپاکستان همه جارا پرکرده وباید هروروز این اشغالهارا به دورریخت وبجایش چیز تازه ای گذاشت قابل تکتن دادن وشستن نیستند .

دوم اینکه ، من از روزیکه پردهای اطاقمرا خریدم آنهارا نشستم !!! چرا که دستم نمیرسد آنهارا باز کنم واگر آنهارا بشویم رنگ آنها خواهد رفت واز شکل وقیافه خواهند افتا د ومن نمیتوانم از نو این دکوراسیون قلابی را آویزان کنم ، سوم آنکه درخانه ما عید ونوروز کمتر پای میگذارد ، الان عزاداریهای نیامده مرگ عیسی مسیح واشگ مریم وماری مگدولنا ست بعد همه بیشتر اهالی مسیحی هستند دامادها وعروس ونوه ها آنها چیزی از بهار وفروردین نمیدانند برایشان نه سبزی پلبو ماهی ونه کوکوی سبزی مزه خوراکهای متلون کریسمس را میدهد ونه آش رشته از شیرینی هم خبری نیست ، نه گز نه نقل نه سماق نه سنجد ونه نان برنجی حدا کثر میتوان چند بیسکویت مانده ته قوط سوپر مارکتهارا روی میز گذاشت با میوه های هورمونی ساخت چین .

عزیزم کدام عید ؟ کدام بهار ؟ همان بهتر  که به خود فریبی مشغول باشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه شانزدهم ماه مارس 2015 میلادی وبیست وششم ماه اسفند 1393

شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۳

خاطره

از کوچه پس کوچه های خیابان بهار میگذری ، خانه سر نبش قرار دارد یک آپارتمان چند طبقه است ظاهرش با همه فرق دارد معلوم میشود که آدمهایی دیگر از سر زمین دیگر درآنجا زندگی میکنند ، چند پله جلوی در راطی میکنی ، زنگرا فشار میدهی ، در باز میشود سه طبقعه را باید بالا بروی ، مهم نیست چکمه ها پرا زگل ولای وبرف بینی سرخ وهوا خیلی سرد است ، زنگ درب را فشار میدهی ، مارگریت با روی خوش دربرا باز میکند ، گویی وارد سر زمین دیگری شده ای نه از زنان چادر سیاه خبری هست ونه از رساله ونماز وروزه وقرائت .

بیا ، بیا تو ، چکمه هایت را دربیاور میدهم آن زن کار گر تمیز کند بیا دمپاییهای مرا بپوش  آه ، انگارکه پاهایت را درون یک کرسی گرم ونرم گذاشته ای ، اطاق کوچک اما گرم با شومینه که دارد میسوزد کاناپه های خوشرنگ وگلدار پرده های شاد ، تابلو های زیبا عکس های خانوادگی ، میز ناهار با سفره سفیده  پوشیده ،چیده وآماده است  آه که چقدر زندگیشان شیرین است ، مینشینی ، گیلاسی شری بتو تعارف میکند ، شری؟ تا بحال نخورده ام ، بخور ، بخور گرم میشی تا ناهار ، لیلا خدمتکار اهل مشهد است وکته مشهدی با زرشک درست کرده بوی زرشک وزعفران وبرنج همه خانه را پر کرده است شری کمی تلخ ، نه شیرین هرچه هست به آن احتیاج دارم لیلا چکمه هارا تمیز کرده ، شری را بالا میاندازی چه مطبوع چه حال خوشی چه گرمای مطلوبی ، چه خانه گرمی آه مارگریت خوشا بسعادت تو ایکاش جای تو بودم ، جای من بودی ؟ ماهها باید بامید چاپ ویا فروش یک کتاب بنشینی ویا سر کلاس با بچه های نا اهل وشیطان سر وکله بزنی تا بتوانی یکماه زندگی کنی ، تو ، تو همه چیز داری خانه بزرگ ، خدمتکار باغبان ، بچه های خوب  واز همه مهمتر پول ، پول !!!! آه لعنت براین پول ،

ناهار میخورم چرتم گرفته ، تازه از بیمارستان برگشته ام مارگریت پرسید حالش چطوره ؟ گفتم هنوز دکترها امیدی ندارند شش  عدد ازدندها یش شکسته وریه اش پاره شده وسر ش نیز شکسته من نتوانستم اورا ببینم حال تهوع بمن دست داد او هم گفت فورا اورا از اینجا بیرون کنید ، حال خواهر بزرگش وپسر خواهرش ذرکنارش هستند ظاهرا بمن احتیاجی نداردا کارمندانش نیز دربیرون درانتظارند ، ساعت سه بعد ازظهر مانند دیوانگان از جای برخاست گفت باید بروم با لای سر کارگرانی که درخیابانها از طرف شهرداری  ماسه میریزند ومن نپرسیدم بتو چه مربوط است تو که مامور شهرداری نیستی درحالیکه بازنی قرار داشت وسط خیابان تصادف کرد ماشین خورد شد راننده ایکه با او تصادف گرده بود  فورا بخشید ومرخص کرد چرا که هم مشروب خورده بود هم سرعت داشت وتقصیر از او بود ، شب برادرش بمن خبرداد ،

مارگریت پرسید اگر بمیرد  چی ؟ گفتم فکرش را نکرده ام اما میدانم بچه هارا خواهند گرفت خانهرا خواهند گرفت ومن تنها باید بیرون بروم قانون رسمی این سرزمین است ، برای همین میگویم خوشا بسعاد ت تو ، صدای دکمه های ماشین تحریر از آن اطاق دیگر میامد ظاهرا همسرش مشغول کار بود ومن روز کاناپه داشتم خواب دشتهای سر سبز باغ مادرم را میدیدم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . شنبه  هفتم مارس 2015 میلادی .

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۳

آن روزها

روزگار گذشته من با همه ناسازگاریها وزد وخوردها ومبارزات  روزگار خوشی بود  دنیا معنای دیگری داشت  وهوای زندگیمان مساعد بود ، عمر وجوانی من میگذشت بی آنکه به آن بیاندیشم  ، آن روزها سپری شده اند  امروز هر چیزی درنظرم حزن اآور وغم انگیز است  وهر عملی خستگی آور  امروز میدانم با کمی سرمایه میتوانی شرکتی علم کنی ودر زیر لوای خدمات اجتماعی هرکاری انجام دهی از فروش اسلحه که رایجترین  است تا فروش مواد مخدر وقاچا ق انسانها!!  متاسفانه این کار از من ساخته نیست ، نبوده ونخواهد بود  ،خوب دیگران مرواریها والماس وطلا دارند چیزهایی که محرک هوسهای زنانه است من قلم دارم  چیزیکه به درد این دنیا وآخرت آن دنیا نمیخورد  دراینجا هم با ید یک کانال فراغ را پیداکنی که درآنسوی آن سازمانی ترا بپروراند  .

من هنوز بیاد گلبرگهای گلهای سرخ خانه ام هستم  وبیاد آهنگهاییکه از رادیو بگوشم میرسید  ودر خیابانها چشمانم بدنبال کسی میگشت که اورا گم کرده بودم .

من هفتم  تو هشتی  من هشتم تو نهی  همه دردنبال هم میدویم . دیگر بفکر سرود ای دلیران کسی گوش فرا نمیدهد این صدای سکه هاست که گوش را نوازش میدهند قلب همه جنگاوران از کار ایستاده است  ودهان شعر وموسیقی بسته شده وامروز دردست عده ای ای نا باب پست وناچیز میگردد .

نه بر خوشبختی روزگاران پیش گریستن واز دردهای امروز شرمسار بودن  کافی نیست پدران ما خون خودرا با خاک آمیختند تا زمین را آباد ساختند  ، اگر زمین سینه خودرا بشکافد چه فریاد ها گوش دنیاراکر خواهد کرد ، امروز این مرده ها هستند که برایمان قصه وافسانه میگویند ، برایمان آواز میخوانند وبرایمان نقش بازی میکنند یک زنده نیست که برخیزد ، یک مرد نیست که از جای برخیزد ، کسی آمادگی ندارد که بگوید : ماهستیم ، آماده ایم ، همه روحا وجسما فلج شده اند  . خوب یونان اسیر شد ، نابود شد ، مصر با آنهمه عظمت وبزرگیش نابود شد حتی جنازه مردانش را به یغما بردند ومن توقع ندارم که دیگر سر زمینی بنام پارس یا ایران پای برجا بماند . هرچه  بود تمام شد .من سر زمینم را درونم قلبم جای داده وبا خود آوردم نه بعنوان پناهنده ونه مهاجر آمدم تا برگردم برای ساختن آن سرزمین ، حال  همانند مرغی کرچ روی پرندگان سر از تخم در آورده بی هیچ هیجانی به گذر زمان مینگرم . پایان

ثریا ایرانمنش . جمعه ششم مارس 2015 میلادی . اسپانیا .

امیدوارم این نوشته ها برجا بمانند ، آ……مین !

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۳

بهاران !!

خداوند یا طبیعت یا هرچه بخواهیم که نامش را بگذاریم  بیهوده وقت خودرا در راه پدید آوردن گلها وگیاهان  وستارگان تلف میکند .

قرنهای متمادی است یعنی صد ها هزا سال است که بشر مشغو ل آدمکشی وجنگ است ، آ بزرگترین عشق مردم روز زمین آدمخواری وآدمکشی است ، آسمان پهناور وزمین هر سال پیامبرانی بصوت گلهای زنبق ونرگس ولاله   وپرندگان خوش صدارابرای مردم جهان میفرستد  تا آنانرا به صلح ودوستی ومهربانی وعشق بخواند  اما این پیام مهر هرگز جنون را از دلهای هراسناک بیرون نمیبرد .

دیری است که افتخار بصورت کابوسی وحشتناک درآمده است که بر ارابه سهمگین خود نشسته بی هیچ رحم وهراسی میراند وبچه ها ، مادران پدران بیگناه زیر چرخها ی او له میشوند .

امروز دیگر به خوشبختی فکر کردن خیلی مشگل است  همه زمانی خوشحالند که بگویند : خوب برویم تا بمیریم !!! واینهمه جنگ وجدال تنها بخاطر جاه طلبی  بزرگان قوم صورت میگیرد ، آنها هنوز درست مارا درخاک نکرده اند بر سر گورمان تجدید عهد میکنند  ودرآن هنگام که کالبدهای ما در گور تیره خاک میشود  یا درمیدانهای جنگ شغالها  بطرف گوشت وپوست یک انسان حمله میبرند  این آقایان باحترام یکدیگر از سر کلاه برمیدارند .

آه این یگ آلمانی است کافر است اورا بکش ، آه این یک روسی دشمن است اورا بکش ، آه این یکی لا مذهب است اورا بکش  وما آدمهارا به دست خود میکشیم وبا دل آسوده بخانه برمیگیردیم  چرا که آنهاییرا که کشته ایم جنایتکارند وگناهشان این است که در قاره دیگری ویا با رنگ دیگری یا سنت دیگری  یا مذهب دیگری ،به دنیا آمده است  .

همه جا آدمها تبر به دست گرفته به ریشه دیگری میکوبند .

بهاران . خیر مقدم . فرا رسیدنت برای ماکه دراین خلوت به چند گل بنفشه دلخوش کرده ایم وطوفان آنهارا میبرد ، مقدمت گرامیست .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه پنجم مارس 2015 میلادی .

و……..امیدوارم آنرا دیگر پاک نکنند !!!!!!!!