سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۴

پوپه .3

پدر من خیلی زود مرد جوان بود ومرگ او باعث شد که من نتوانم آنطور که لازم وشایسته است از پله های زندگی بالا بروم رنج وناکامی دوری از پدر وتنها درکنار آدمهای ناشناس  مرا دچار یک درون گرایی ودوری از همه کس ساخت  هیچ خبر نداشتم که درآنسوی دنیا چه ها میگذرد  دریک جهنم وحشتناک بسر میبردم ، مردیکه امروز همسر منست ، بیشتر جنبه های مادی وظاهری زندگی را ، من زندگی را عاری از هرگونه خشم وتیرگی دوست میدارم   ومن برعکس تصمیم دارم  تا مرز مرگ  بتازم  امروز روحم گم شده  ، سرگشته ام  وبه دنبال روح خود میگردم ، شما بگویید آنرا کجا میتوانم بیابم ؟  درکنار مبازرات شما ؟ که به آـنها اعتقادی ندارم  ویا درون یک لیوان شراب که حالمرا بهم میزند  ویا دربین عروسکان رنگ وروغنی تازه به دوران رسیده  ویا درلابلای سنگ های ریز ودرشت و شیشه های رنگی ؟ .

هر بار که دستمرا در رود زندگی دراز کردم بلکه گوهری بیابم  یک ماسه ، یک سنگ  ویا یک شیشه شکسته  دستمرا زخمی وخونین کرد  حال از ترس از پای درآمده ام دراین گوشه پنهان شده ام ،  ودرعین حال از کجا بدانم آن مرد ( همسرم) مرا دوست میدارد؟ او همیشه درتاریکی وظلمت بسر میبرد .

جوابم آمد :

سفر کنید  ، دنیارا ببینید  مردم را ببینید  تا از دردهای بقیه نیز آگاهی  یابید  ، سفرکنید  ، سفر بهترین دارو برای دردهای ناشناخته است  ،

و……..بدین سان من سفرکردم

پایان قسمت دوم ……..بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 24 مارس 2015 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: