شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۱

آخرین شنبه

سال نو فرا میرسد ، وسال کهنه را با تمام بدبختیهایش ، بدبختیهایی که تنها به دست بشر وهوی هوسهای او بوجود آمده است پشت سر میگذاریم/

در سر زمین ما این نو شدن سال تنها به تعداد معدودی  مسیحی اختصاص دارد وسایر ین هنوز درعزای کربلا بسر میبرند ! هنوز نمید انم چرا هیچگاه در روحیه ما ایرانیان سرشت مبارزه وقهرمانی دیده نشده تنها درکتب مدارس خواندیم واز آن گذ شتیم ، همه ترانه ها واشعار ما لبریز از نا امیدی ودردو خستگی وبیحالی ودر وصال معشوق خیالی گذشت  حال یا این معشوق در صحن خانقاه بوجود آمد ویا درکنج اطاقی خلوت ، هیچکس حرکتی نکرد وهیچ حرکتی آغاز نشد همه سرنوشت خودر ا به قضا وقدر سپردند وخود متوقف شدند ما در یک سر زمین وسیعی زندگی میکنیم ( یا میکردیم) که از تمام مواهب خوب طبیعت برخوردار بود از کوههای بلند سر  بفلک کشیده تا دشتهای آرام اما بی آب وخشک نشسته در انتظار باران .

در بیرون از خانه ، شاعران سرودند ، نویسندگان ونقادان نوشتند وبر سکولاریسم تکیه دادند ، صدها تلویزیون رادیو به راه افتاد وتنها کارشان جمع آوری پول وفحاشی به یکدیگر ودرنهایت به جاسوسی برضد دیگری مشغول شدند ، دستشان درون کاسه ومشتشان بر پیشانی طرف مربوطه !!

هیچکس دریک خط مستقیم راه نرفت  ومسیر صحیحی را پیدا نکرد همه مانند مستان کج ومعوج راه پیمودیم وخودرا زار وخفیف وزیر دست کرده وهمه چشم به آسمان دوختیم تا دستی دراز شود ومارا نجات دهد بی آنکه در این فکر باشیم حتی در آسمان هم ستاره هایی هستند که تنهابا یک حادثه بوجود آمده اند وفورا برزمین فرود آمد خاکستر میشوند هیچگاه نتوانستیم عمود بر زمین بایستیم همیشه یله دادیم ، به پشتی ها وتشکچه ها واز تمایلهای فکربیمار خود پیروی کردیم ، عده ای بیرحم وبی شفقت وعده ای در نهایت ضعف مهربان عده ای خشن وعده ای خیالباف تنبل وشهوت ران درهر پیچ وخمی  ایستاده ومانند کرم آهسته آهسته میخزند با رفتاری دوستانه ومحبت آمیز درکنار هر درخت وهر گیاه نورسته ای توقف میکنند ودرمیان هر تاکستانی وچمن زاری می ایستند وبه نظاره مینشینند به هر  دشتی وهر آب گل آلودی که میرسند فورا غزل عشق میخوانند وهمیشه آماده به خدمتند و از راه حیله وانحراف فکری به آنچه میخواهند میرسند.

چرا ما اینهمه بسرعت خم میشویم  آنهم تاکمر  اما سرود میخوانیم که هیچگاه خم  " نشده ایم "یک دروغ ویک ریای دیگر ، امروز من به سنی رسیده ام که نامش فصل زمستان است اما بخود مغرورم  که هیچگاه خم نشدم ، شکستم ، خورد شدم اما ایستادم توفان ورنج ومرارات بیشترازتوانایی یک زن بود اما من درسرمای سخت زمستان وگرمای طاقت فرسای تابستان ایستادم چشم به راه بهاری دل انگیز چرا که پاهایم تا عمق زیاد درتخته سنگهای زادگاهم جای دارد وسرم به آسمان  آبی وپرستاره میرسد بی آنکه خم شوم نه از گرسنگی ونه از بی بالا پوشی رنج بردم وهیچگاه تن به اسارت ندادم به همین دلیل میپرسم چرا  دیگران نیز مانند من راه مستقیم را نسپردند وروی یک خط راه نرفتند چرا عمود بر زمین نایستادند ، کسانیکه تا دیروز زندگیشان درعیش ونوش ومستی وشب زنده داری میگذشت ناگهان مبدل به یک مومن هزار آتشه شدند وزیر پرچم سبز وسیاه وعلم وکتل سینه زدند بی آنکه اعتماد واعتقادی داشته باشند آنها حتی بخودشان نیز دروغ گفتند ، همه چیز درآن سر زمین نابود شد واز بین رفت موسیقی ما به دست عده ای قران خوان افتاد زنان محروم از تمام مزایای یک انسان سالم به کنجی خزیدند وزیر کفن مدفون شدند آثار باستانی ما به یغما رفت وسراز حراجی ها درآورد آن مهربانی ، وآن میهمانی نوازی ودوستی های ما همه خلاصه شد دریک دستمال آلوده ، حال باید بنشینم ودرعزای ازدست رفتن سر زمینمان مویه کنیم وبه همراه رشته های سرطانی دنیا گیر ماهم دستی بالابریم .

سال نو بر همه انسانهای بزرگ مبار ک باد

ثریا/ اسپانیا/ آخرین شنبه 12

 

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

بیگانه

شب یلدا به صبح رسید ، کریسمس به آهستگی آمد ورفت وهیچ یک از آنهمه چراغها ونورافکن ها ورنگها ودکورها نتوانست آن خوشحالی را که من در آرزویش میسوزم ببار آورد ، سال نو هم به آهستگی میاید ونو میشود ومیرود اما این سال نیز بمن تعلق ندارد،

من دراینجا ودرهمه جا ودرمیان فرزندانم  هم بیگانه هستم وگمان نکنم دراین دنیا مجازاتی سخت تراز آن باشد که انسان را محکوم به بیگانه بودن نمایند ویا بقول مردم این سر زمین " گرینگا " ویا " گیری" باشی هر کلامی را که بر زبان میاورم ویا مردم اطرافم بر زبان میرانند برایم بیگانه وسنگین است کلمات آنها بیر نگ وبی بووخالی از هرگونه معنا ست وگفته های من بد توجیح میشود من تنها به زبان معطر وخوش رنگ وبوی زبان مادری که متعلق به هرسر زمینی که میخواهد باشد میتوانم شکل ورنگ وبو بدهم زبان مادری من هرچقدر هم فقیر باشد هر کلمه اش دارای هزاران معنی است که دنیایی عطر ونور ورنگ در آن میلغزد وهرکلمه آن ممکن است کلمه تازه ی شود .

من تقریبا دوزبان میدانم اما ترجیح میدهم با زبان مادریم حرف بزنم  این زبان  مرا از اطرافیانم جدا میسازد ودر آنها تولید سوء تفاهم میکند هنگامیکه من با زبان بیگانه حرف میزنم گویی دریک سردابی بدون منفذ زندانی شده ام یک زندان بدون خورشید وبدون نور من هنوز با زبان مادریم میتوانم دنیای  گذ شته را با تمام دردها وغمها وخوشیها وبوی عطرهایم را بیاد بیاورم امروز دریک اطاق خالی وسفید گچی تنها میتوانم باخودم سخن بگویم وهنوز برگهای کهنه وزرد شده کتابهایم را از درون چمدان بیرون بکشم ومانند یک تشنه ی گم شده دربیابان از درون آنها خودرا سیر آب کنم . دردهای من برا ی دیگران دردسر افرین وخوشیهای آنها برای من بیگانه است نمیدانم چرا آنها غمگینند و خوشحالی آنها ازچیست " هرچند سالهاست که ما کلمه خوشحالی را نیز فراموش کرده ایم " دردنیایی زندگی میکنیم که یک خط بین مردم کشیده شده است یکی دربالاست ودیگر درپایین  وآنکه پایین است اجازه ورد به سقف را ندارد وآتکه بالاست هر چه میتواند بر سر طبقه پایین آشغالها وپس مانده خودرا فرو میریزد امروز دیگر معنی خوشحالی ورنج وغم برایم یکسان است  

ثریا

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

نوئل

نوئل فرا رسید بی هیچ سودایی برای آنهاییکه میل دارند ازیک خدای نادیدنی یا از نمایندگان دیدنی اش با لوح های تنظیم شده فرمان ببرند ، شب نوئل جای والایی دارد .

شکم ها انباشته از غذاهای گوناگون وشراب های گرانبها وماهی هایی که به زور از کشوری به کشور دیگر صادر میشوند تا سنتها حفظ گردد ، در سرمای سخت زمستان زیر نورهای الوان با آوازهای شنیدنی ومعجزه های ناشدنی وقصه های دیرین شبی به اتمام میرسد.

وآنچه میماند ، استخوانهای پس مانده درون سطل آشغال که گرسنه های نیمه شب آنهارا با ولع ازنو میلیسند .

برای ما تبعیدیان ابدی این شب گاهی تماشایی وگاهی از روی چشم هم چشمی آنرا جشن میگیریم وگاهی هم کاتولیک تراز خود پاپ میشویم !! وجلو دار همه به استقبال این شب زیبا وتماشایی میرویم .

یلدای ما خاموش شد زیر جشنهای نوین تنها عده ای برای آنکه استفاده ای ببرند جشنی بر پا داشتند .

به هر روی ، شب نوئل ویا کریسمس برای همه مسیحیان جهان مبارک باد.

                                                        ثریا/ اسپانیا/ 23/12/12

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

طلوع صبح

یلدای ما مانند همه جشنهایمان در سکوت گذشت ، شاید درآنسوی شهر ویا أآنسوی دریاها عده ی این شب را باسروصدا وآواز وپایکوبی ورقس برپا داشتند ، اما اینجا دراین شهر زاد روز مسیح با شب یلدای ما گره خورده وبیشتر بفکر برگذاری آن مراسم میباشند.

همیشه تاریخ خوادث زندگی هارا مینویسد اما گاهی تاریخ هم اشتباه میکند زندگی راستین همان زندگی درونی یک انسان است .

در این زمستان برای من شروع وپایان یک جشن بزرگ زیر بار شادیهای دروغین پر بی معنا ست آنهم هنگامیکه چشمانم در میان اخبار به صورت بیگناه بچه های یتیم که زیر یک سقف زندان بنام یتیم خانه بزرگ میشوند ویا زنان ومردانی که د رکنج زندانها همه شبهایشان یلداست وهمه روزهایشان زمستانی سرد وتاریک .

این زندگی درونی من با همه متفاوت است زندگی یک "زن" که از نسلی دیگر به نسل جدید منتقل شده است ومدام نمیتواند با تخلیه های مداوام آفرینش که اورا " زن " ساخته به اندیشه ها وزندگیش نظم دهد اما میداند که هیچگاه زیر فرمان کسی نخواهد رفت درپیرامون من هیچکس نمیتواند درک کند که من هم دنیایی دارم مخصوص خودم وبه آن زندگی ظاهری که همچو یک برکه دردل یک جنگل بزرگ هر روز بیشتر به عمق فساد فرو میرود  کاری ندارم .

زندگی من ، زندگی یک زن آرام ، درستکار ودرست کرداد ولبریز از اندیشه های گوناگون است ، عشق بی پیرایه  واحساسهای دردآلود نسبت به مردم ناتوان وکودکان بیگناه وافراد مسن وازکار افتاده همه درسرم ریشه کرده اند ومن همچنان مانند یک رودخانه آرام درحاشیه زندگی راه میروم ومیدانم هیچگونه آلودگی وبیتناسبی دران دیده نمیشود گاهی پرده های پندارم از هم دریده میشوند واختیار آنها از دست من خارج است ومجبورم با سرعت به آنها سرو سامان ی بدهم ، گاهی درد میکشم وزمانی بی تفاوت به آنچه که گذشته مینگرم .

تنگد ستی  برای من همان نقش دردآلودی را دارد که مهاجرت اولیه من به یک کشور بیگانه داشت وامروز مرا ودار  ساخته تا با نگاهی دیگر  به جامعه اطرافم بنگرم وآن پوچی وخلائی که زیر ردای تمدن وتجمل وهنر وآشوب وهمهمه این زمان نهفته است کشف کنم وآن صداهای ناجور وآن دوستی های ناگهانی وسپیس وا پس خوردن را که با یک ضرورتی همراه هست احساس کنم وبایک آگاهی روشن بینانه به آنها بنگرم .

آری ، برای انسا نی مانند  من همه شب یلدا است وهر شب بانتظار طلوع خورشید مینشینم درحالیکه خورشید درآنسوی شهر طلوع کرده وسایه اش بر پیکر نمای ساختمانی که دران نشسته ام میتابد.

                                                 ثریا/ اسپانیا/ 22/12/12

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

یلدای

عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند/ بیچاره درآیینه تاریک چه بیند ؟

قارون هلاک شدکه چهل خانه گنج داشت / نوشین روان نمرد که نام نکو بگذاشت.

------------------------------ شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

گذشتگان ، سالمندان ، وبزرگتران ما که در سایه عطوفت  ومهربانی آنها تربیت شدیم ، درحفظ آداب ورسوم قدیمی خود تعصب شدیدی دا شتند .

شب یلدا برایشان بزرگتر ین وعزیزترین ومقدس ترین شب سال بود وهر سال دراین شب همه اعضاء خانواده وفامیل دور هم جمع شده درمحیط شادی وامید شب بلند چله را به صبح میرساندند کرسی بزرگ وآن سینی مسی که درآن همه گونه مخلفات با سلیقه خاصی چیده شده بود وسبدی بزرگ لبریز از میوهای  سال  وآن گرمای مطبوع بخار سماور یک رخوت وسستی بمن میداد وکم کم بخواب فرو میرفتم ، اما مرا بیدار کرده تا دوباره درکنار آنها به شب چره بنشینم وبه فال حافظ واشعار مولوی وسعدی گوش بدهم که برای گوشم بسیار سنگین وملال آور بود.

در آن روزگار،  من معنای این شب را نمی فهمیدم همه تاز ه از حمام بیرون آمده لباسهای نو وپاک خویش را پوشیده وبا شادی وخوشحالی پاهای یخ کرده  خودرا به زیر کرسی گرم میگذاشتند . دران زمان در مغز من یک سلسه افکار وتصورات دور دراز به جنبش درمیامد وبه پنجره تاریک خیره میشدم تا ببینم آن تاریکی چگونه به روشنایی مبدل میشود ونمیدانستم به زندگی من چه ارتباطی میتواند داشته باشد گاهی ترسی دردلم رخنه میکردکه " شاید دراین جنگ تاریکی پیروز شده وخور شید بمیرد ودیگر هیچگاه درآسمان دیده نشود وسردی ویخبندان دیماه  تا ابد ادامه داشته باشد ! /

امروز زمستانهای بسیاری را تجربه کرده ام ومیل دارم بیشتر به شب یلدا بیاندیشم وآنرا بزرگترین شب قرون واعصار بنامم وآرزو کنم که همیشه این شب تاریک به صبح روشن مبدل گردد شبی که واقعی است ، نه تخلیلی وافسانه امروز  خوشبختانه همه با تمام گرفتاریهایشان این شب را بزرگ داشته وجشن میگیرند وبه آن ارج میگذارند منهم دراین خلوت سرای خود جشن کوچکی بر پا دا شته ومیل ندارم انگشت درچرخ د نده های عمرم کرده وآنرا بچرخانم میدانم که عمر هم مانند چرخه  کارخانه ها !! همچنان درحرکت است .

میل ندارم خود را رها کنم من عاشق زمینم چهره روستاها ودهات ودشتهار ا دوست میدارم واحساس میکنم درکوچه پس کوچه های دهکده ها مهربانی و امنیت بیشتری است ، .دراین شب بزرگ آرزو دارم هیچگاه پیر نشوم ، وضعف وسستی وکهولت برمن چیزه نگردد همیشه جوان باقی بمانم ؟! میل ندارم مانند یک سیب گندیده از درخت زندکی رها شده وفرود آیم ومیل ندارم که خورشید بمیرد.

و....آرزو میکنم که چادر سیاه شب بلند یلدای  از سر زمین ایران زمین از بیخ وبن بریده شده وصبح روشنی با اشعه های طلای خورشید بر آن سر زمین وسیع بتابد .

یلدای بر همه شاد باد  بامید پیروزی نور بر تاریکی ها.

ثریا/ ساکن اسپانیا/

 

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

کبیر !

  امروز از برکت دوربینهای تلویزیون در داخل ادارت ومجالس سیاسی کمتر میتوان چهره ومیزان محبوبیت یک " اکتریس ویا آکتر " سینما وتاتر پی برد ویا شناخت درعوض چهره های سیاسی هر روز روی رسانه ها ظاهرمیشوندبا مشتی چرندیات که تنها در دهان خودشان نشخوار میشود.

شب پیش در فکر لقب " کبیر " بودم الکساندر مقدونی جنگجو وطالب فتح سر زمینها به کشور پرسیا تاخت آنرا ویران کرد ، همه سر زمین پر برگت وآباد پارس را به آتش وخون کشید از کشتن یک بچه کوچک نیز خودداری نکرد سر بازانش را برای حکومت پارس بنام سلوکیان برجای گذاشت وخودش در میان راه دریک بیابان جان داد اماو اما ....با ولقب کبیر دادند هرجنایتکار ویا دزد صاحب عنوان ولقب وجایزه میشود.

پس از جنگ جهانی دوم کشور " رومانیا " آزاد شد ولقب " کبیر را دریافت کرد ، یک امپراطوری خود رای وصاحب اختیار بی اختیار ویک امپراطوری مستقل ایجاد شد ، ولکن ؟! امریکا تنی چند از کارشناسان وتجار مجرب خودرا به آنجا فرستاد تا فهرستی از ذخایر واموال آن سر زمین تهیه کرده وسپس اعلام داشت ما شمارا درلیست ملل متمدن ثبت خواهیم کرد مشروط برآنکه نفت ، گندم ، چوب ، ذغال ونمک ، دانه ودام وماهی های خودرا بطورانحصاری وبرای همیشه به ما واگذار کنید ، شما رومانیای کبیر

از آنچه درهوا وروی زمین وزیر زمین دراختیار شماست هیچ چیز را نباید تا پایان قرون واعصار وتا تمام شدن عمر تاریخ به احدی غیر از کشور اما امریکا   بفروشید آنهم با قیمتی که ما تعیین میکنیم وغیره

امروز رومانی یک کشور بدبخت بیچاره ومردانش آواره دربدر درسر زمینهای دورافتاده ونزدیک دست به دزدی ویا آدمکشی ها میزنند  وتا پایان تاریخ باید باج خودرا به سر زمین پر برکت امریکا ومادر بزرگش ببخشند

گاهی القاب هم چندان خوش اقبال نیستند

ثریا/ اسپانیا / سه شنبه

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۱

خری درپوست شیر

من همیشه ادبیات وموسیقی سر زمین "جرمن " ویا آلمانرا بر هنر همه سر زمینهای دیگر ترجیح داده ام ، همیشه افکار بلند پایه شعرا ونویسندگان وفلاسفه وبخصوص موسیقدانان آن سر زمین را ستایش کرده ام ، متاسفانه هیچگاه نتوانسته ام به آنجا برای مدت زیادی سفر کنم وبمانم  وآنهاییکه مانده اند بیشتر درگیر سیاستهای آبکی وخود فریبی ها ی خویش میباشندوکمتر به تاریخ وفرهنگ آن سر زمین پرداخته اند.

" فردیک شیلر"  بزرگترین فیلسوف آلمانی  برای آزادی حقیقی انسان اهمیت زیادی قایل بود ودرتمام نوشته هایش این موضوع بچشم میخورد واشاره براین داشت که :

" آزادی حقیقی همان آزادی روح است وآزدای سیاسی آزدای حقیقی نیست " بنا براین روح کسیکه آزاد نباشد همیشه گرفتار است اگر چه جسم او در آزادی کامل باشد ، او عقیده داشت که انسان آزاد آفریده شده ا ست ، اگر چه با زنجیر دست انسانی دیگر به دنیا آمده  باز هم آزاد است وبه غوغای بی معنای دیگران گوش فرا نمیدهد ودرکنار مردمی دیوانه وبیشعور وخشمناک که تنها کارشان گمراه کردن انسان است راه نمیرود.

هیچگاه نباید درمقابل اراده  بردگانی که زنجیز پاره کرده اند سر تسلیم فرود آورد ، درتمام جهان تنها یک خدا ویک آفریدگار ویک اراده حکمفرماست وهیچگاه نباید دراین عقیقده مردد شد، تازمیانیکه به اراده خود وعقیده خود واحساس باطنی خویش وفادار باقی بمانیم میتوانیم بگوییم که آزاد هستیم .

امروز متاسفانه عده ای مانند همان خری میباشند که پوست شیر پوشیده ودر سر راه دیگران می ایستند بی آنکه بتوانند گوشهای دراز خودرا پنهان کنندوعده ای هم فریب این پوست را خورده و درمانده اند.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱

د لم گرفته

دراین غوغای بیداد گر ، چو مرغ گرفتار ، بی تابم ،من

دلم گرفته از خانه  ، دلم گرفته از کاشانه

دلم گرفته از مردم آسوده  ، دلم گرفته از اندیشه های فاسد

دلم گرفته از رویدادهای روزانه  ، دلم گرفته از جنگهای بیهوده

به بیداری ذهنم که درخواب وبیداری

پریشانم میگذارد ،

فضایی روشن وباز میخواهم  ، فضایی گرم ،

میان دردها ودودها وافسانه ها

یک هما هنگی مرموز مرا میراند به جلو

به دنیایی پرنور  ، به دنیای غرور

عشقهای بی زبان ،  عشقهای بی غرور

اوج تاریخ پر افتخار ما که همه رنج بود درآشیان ما

چگونه بگویم از ازادی که دربند است پایم

چگونه بسرایم از عشق که افسونش میبرد مرا دراوج

شب ، همه شب تا به سحر ، پرسه زنم

در ابر تنهایی وبی تابی وبه دنبال کسی هستم

که نامش را نمیدانم

دریچه ها بسته اند ، فضا تاریک است

زندان لبریز است ازبوی عفن ریا وشقاوت

چگونه بسرایم ، که شعله ها خاموشند

غنجه ها پرپر وزنان نعره زنان

بی خبر از خواب خوش ، نشسته درشب زنده داریها

او که درجستجوی باد بود ، طوفان اورا درو کرد

وامروز دلخوش است به نم نم باران سمی

آرزو های اسیر ، بنده وار درخدمت لحظه های انتقام

دلم گرفته ، دلم گرفته از اطاق بی پنجره وبرودت یخبندان

دلم گرفته از تو ، دلم گرفته از شما  دلم گرفته

از کبوترهای قاصد ،

دلم گرفته

ثریا. یکشنبه 16/12/12

 

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

سفر بخیر

دیروز تولد پسرش ونوه من بود ، به دنبالم آمد ودر طی راه از من پرسید :

میخواهم بدانم  آیا تو با رفتن ما موافقی؟

گفتم آری پسرم صد درصد موافقم هرچه زودتر بهتر ، من متاسفم که شما را باین سر زمین فقر زده وبی در وپیکر وهرکی هرکی آوردم ، شا ید اگر میگذاشتند من درانگلستان بمانم اوضاع همه ما فرق میکرد حال بجایی بروید که بتوانید بچه هایتانرا بزرگ کرده وخود راحت زندگی کنید .

گفت ، همسرم زبان نمیداند ، گفتم او زن باهوش وهنوز خیلی جوان است ومیتواند زبانی دیگری را درکنار بقیه زبانهایش بنشاند .تنها هم نخواهد ماند اینجا تنها میماند که همه دربین خودشان ( فامیلی ) ! زندگی میکنند  ، برو ونگران من نباش وفراموش مکن که هنگامیکه من همه شمارا از آن قاره باین قاره آوردم همه خردسال وتو تازه به راه افتاده بودی ، منهم بی هیچ پشتوانه معنوی وشاید مالی شمارا به دندان گرفتم وباینسو آنسو کشاندم ، امروز تو پدر سه فرزند ، سه پسر هستی وخود پدری مهربان ، همسری بسیار نازنین وپسری که باعث سر بلندی وافتخار منی و من اورا میپرستم .

و....دراین فکر بودم که ، مردانم یکی یکی میروند ، بی آنکه باو بگویم چقدر از رفتن تو رنج خواهم برد با شادی وخوشحالی اورا بوسیدم وگفتم هرچه زودتر میتوانی برو ونگران منهم مباش که خود یک تنه مرد هستم .

از این قرار من همیشه باید تنها باشم ودر این ظلمت جاودانی بی آنکه بتوانم قدمی به جلو بردارم پیوسته باید نگاهم را به سوی ساحل بدوزم بی آنکه بدانم آیا روزی خواهم توانست روی این اقیانوس سهمگین زندگی جایی لنگر بیاندازم.

زمان به تندی میگذرد من نمیتوانم ساعات ووروزها وسالهارا از حرکت باز دارم به اجبار با زمان همراهم ، آنها قدم به جلو میگذارند ومن رو به پشت دارم .

مهربانی ها ودوستی های وعشقی که من بین فرزندانم وجود دارد از همه ثروتهای جهان با ارزش تراست حال هرکجای دنیا که میخواهند باشند من آنهارا روی سینه ام وروی شانه هایم همه جا باخود دارم .

و... میدانستم که او همه چیز را آماده کرده وتنها موافقت من مانده بودکه آنرا هم به دست آورد.

ثریا / مقیم اسپانیا / شنبه  15/12/12

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۹۱

گم شدم

زمستان از راه رسیده با خونسردی دائمی خود چراغانی ها وآلنگ دولنگهای پر زرق وبرق وویترینهای زیبایی که بی اختیار ترا بخود میخوانند  وتبلیغات وسیع برای خرید آشغالهای ته مانده انبار ها در بسته بندی های جدید ، هیچکدام نمیتوانند  مرهمی بر دل مردم ستم دیده وبخصوص بیماران بگذارند عده ای گونه های اشک آلود خودرا بر خاک عزیزانشان میمالند وهیچ رحم ومروتی وانسانیتی نیست که بر زخم دل آنها مرهمی بگذارد.

" شاعر" رنج خودرا فراموش کرد واز دنیا بی صدا وآهسته بیرون رفت اما فریادش درگلو ی بسیاری بجای مانده است که گوش آسمانرا پر میکند ، او پرکشید اما هنوز پر کشیدنهایش بر دل زخم دیده بسیاری آرامش میبخشد .

هر کسی به نوبه خود راه دور ودراز وگاهی کوته را طی میکند ویا طی کرده است منزل به منزل راه کوبیدند وتشنه لب برگشتند باز به راه خود ادامه دادند  هنرمندان وشاعران بیشترین رنج را درمیان مردم سر زمین خود برجان خریدند مردمی که ادعای وطن دوستی ووطن پرستی داشته ودارند اما به راحتی درازای هیچ خود ووطن خودرا میفروشند مردمی که تا دیروز نمیدانستند خدا وپیامبرا نشان درکجا منزل داشته اند امروز همه از اقوام واز زاد وولد اصحاب واعوام پیامبرانند ، شازده بازیها والدوله ها والسلطنه ها وسالارخانیها ، دورانش به پایان رسید حال " سیده ها وسید ها " جای انهارا گرفته اند .

دراین بین آنچه بباد رفت سخن اهل دل بود که همه آهسته آهسته آمدند وسرگردان رفتند.

اگر طبیعت بما اینهمه لطف دارد درعوض آنچه را که بوجود آورد سهمناک بود واین تنها نه در دوران ما بلکه درهمه ادوار تاریخ روی داده است .

بیشترین وبهترین شعرا ، نویسندگان وفلاسفه همه متعلق به ما وسر زمین ما بودند که یکی یکی مجبور به ترک وطن شدند وراهی دیارغربت ودرآنجا عزت یافتند وکم کم جزیی از همان خاک شدند ، مولانا جلا الدین ، یکی ازهمان بزرگان ما بود ، دیگران درعسرت وبدبختی جان سپردند ، سخن اهل دل خطا بود !!!! درعوض سخن ریا ودروغ وپرده دری وگاهی پرده پوشی جای آنهمه ادبیات بزرگ مارا گرفت وهمه به درجه " استادی " ملقب گشتند واین لغت استاد همیشه مرا بیاد اوستای های حمام واستاد های بنا ونجار وآهنگرمیاندازد .

امروز از خود میپرسم ، چه کسی وچه دستی سرنوشتهارا رقم زد وبه دست تقدیر داد تا پخش کند ، نصیب همه ما درهمه جا بیکسی ، تنهایی بود اگر چه برای مردم خود میل داشتیم آرامش وشادی بیاوریم اما بیهوده بود گنج امید آنها در صحرای ( کربلا)  نهفته است .

متاسفم که بنویسم من مهربانی ودرد گشایی وعشق را درمیان مر دمی پیدا کردم که نه به زبان من آشنایی داشتند ونه میدانستند که چگونه ودر کجا زاده شدم واجدام چه کسانی بودند ، مهربانی ولطف آنها از روی ترحم نیست ، اگر چه با خود دشمنی ها داشتند اما با ما مدارا کردند ودرعوض سیل زخمهای خونی ودمل های چرکین بسوی پیکر ما از طرف عزیزان ما وهموطنان ، بسوی ما روان شد که هنوز جای آن زخمها گاهی میسوزد .

ثریا/ اسپانیا/ 14/12/12

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

بیگانه زخویش

روز شروع میشود ، با ابری سیاه وغمگین ودر پی آن باران ،  شب پیش گریستم ، برای هیچ ، سایه ای درپشت پنجره اطاقم نمودار شد ، عکس وتصویر > او < بود ، بی اختیار بلند شدم وپنجر ه را گشودم ، تنها یک باد سرد به درون آمد وپیکر مرا به لرزه انداخت .

گمان بردم اوست که برای دیدار آخر ودم واپسین باینسو آمده است ، اما تنها وزش باد بود ، باد ویک سردی نا خوش آیند .

امروز دیگر از آنهمه بیا وبرو وزدو خورد چیزی بجای نمانده حتی آن درختان کهنسال وسنگین که در سایه آنها راه میرفتیم واو بی هدف بین انتخاب سرش را پایین انداخته بود ، خبری نیست ، دیگر از آن فراز ونشیب های دهکده  میگون ودربند وآهار وآن جویبارها وابشار ها چیزی بجای نمانده دیگر نمیتوانیم بر فرش چمن سبز گسترده دراز بکشیم واز یک آینده نامعلوم سخن بگوییم ،  امروز همه چیز ویران شده وبجایش فرشهای سبز رنگ حقیر  وگیاهان خود رو از شکاف دیوارها سر زده است.

در آن زمان که همه چیز آرام بود وشهر ها آباد >او > در تردید ودودلی دست وپا میزد سپس عشق پیروز شد واین عشق از جانب او با یک نوع حسابگیری شکل گرفت ، خانه کوچک وآراسته ما رشک دیگران بود واو رها شده از قید وبند ، افسار گسیخته سر به هر دیواری میکوفت ودر پای هر دیوار حقیری مینشست

امروز او ناتوان روی یک صندلی چرخداردرانتظار مرگ نشسته واز آنهمه شور وشوق جاه ومقام وغوغای اندیشه ها ودر بعضی اوقات کوته اندیشی وآزمندی خبری نیست .

برای من عشق از همه این گفتگوها بالاتر بود.

امروز میکوشم تا نیروی خود را صرف چیزهای باارزشی بکنم ، اگر چه تنها هستم اما افسرده نیستم با طبیعت همراهم با برگهای درخشان گلها که قطرات شبنم بر روی آنها نشسته گفتگوها دارم ، امروز دیگر توجه کسی را نمیتوانم جلب کنم حتی دوستان سالخورده نیز مرا فراموش کرده اند ، اما طبیعت هنوز با من همراه است وهیچگاه مرا تنها نخواهد گذاشت ، 

امروز صبح از خود پرسیدم ، چرا؟ چه نیرویی ترا ودار میکرد تا با آن همه ریاودورویی وسپس خودخواهی من ودیگران را بفریبی؟  همه روزی خواهیم رفت بی چون وچرا اما باید دید ره آوردی را که به همراه میبریم چیست ؟! اگر روز گذشته گریستم نه بخاطر او بود بلکه برای دختر جوانی بود که همه زندگیش را دریک رویای ناشناخته بباد داد ، شرم وحیا وخودداری از به زبان آوردن کلمات رکیک اورا به سکوت وا میداشت ، نه آن دختر جوان دچار ضعف روحی ونادانی نبود ، سکوت او برای امروز بود.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه/ 13/12/12/

 

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۱

خاموشی

کریسمس میاید ، سال نو میاید ، حدیث وقصه عیسی مسیح ،

که از ایرانیان قدیم " شب آنرا " به یغما برده اند ، فرا میرسد

ومن با خدای عهد دیرین ، که نامش " خورشید ویا میترا میباشد

در گفتگویم :

خدای عهد وپیمان ، میترا ، پشت وپناهم باشد

براین عهد وبر این میثاق ، گواهم باش

دراین تاریک پرخوف وخطر  ، خورشید راهم باش

خدای عهد وپیمان ، میترا ، دیرست ، اما زود

به فرمان خرد از جای برخیزیم

وبا دیو ستم آن گونه بستزیم ، که تا این اژدهای خونخوار، براندازیم

و.......طرحی نو دراندازیم ؟!

شعر " از حمید مصدق / کتاب درفش کاویانی "

زمانی در سر زمین ایران زمین ، همه دربیم وهراس ، ونفس ها درسینه پنهان

و....همه خاموش ، هر فریادی در زنجیر وپای هر آرزو دربند، هزاران آهنگ وساز وآوای خروشان بود ولبها خاموش وشب خاموش ، فضای سینه ها از دردها پر و.......لب خاموش . چراغ شب خاموش ، نه کس بیدار ونه کس قدرت گفتار ، همه خاموش.

درکنار درخت کوچک کاج  ، دل من خاموش ، شبم تاریک وشمع ها همه خاموش ،  کابوس شبانه با کرم های تاریخ در اندیشه ،و من خاموش ،

ثریا/ چهارشنبه 12/12/12 ........؟!

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

کجا؟

حالم بد جوری خراب است ، کمردرد شدید وپاهایم کم کم بیحس شده راه رفتنم را مشگل ساخته باید سری به دکتر بزنم !

آه ! نه! همه دکترها وبیمارستانه دراعتصاب بسر  میبرند ؟! تا کی ؟ معلوم نیست .

بروم بانک تا بفهمم صورتحساب تلفن این ماه چقدر شده ؟

آخ نه ! بانکها هم دست به اعتصاب زده اند . ایننترنت هم لحظه ای چشمکی میزند ومیرود ، گوگل هم از من " اکانت" میخواهد ،

کاتالونیا هم اعتصاب است ، شمال هم اعتصاب است ؟!

خوب بهتر است بلیط بگیرم وبروم کشوری دیگر برای معاینه ،

آوخ..... طیاره هاهم تا بیست وچهارم دراعتصاب بسر میبرند

بهتر است بروم بنشینم وبه سازی گوش کنم ؟

ایوای .... " تار" هم که ترک شد !!!!!!!!

خوب ، بنشینم به تماشای سیرک جایزه نوبل که کم کم دارد دست سیرک جایزه های اسکاررا از پشت میبندد .به وبه . چه ضیافتی ، چه لباسهایی ، چه میزهای زیبایی برای شام ، آخ جای من خالی !

بیچاره آلفرد نوبل ، سر ازخاک بردار وببین اکتشافات تو چه فاجعه هاییرا ببار آورد ومیراث تو برای چه کسانی خرج میشود . همه یک مدال ترا بر سینه زده اند حتی فاطمه کماندوهای قدیمی و......... دیگر هیچ ...سکوت باید مهر سکوت را بر دهان زد ویا لبهارا دوخت درغیر اینصورت کسانی هستند که میتوانند دهان ترا قفل کنند .سکوت وبنشین به تماشای مسابقه های فوتبال وبسکتبال وتنیس وگلف که هیچگاه تعطیل بردار نیستند.

11/12/12 سه شنبه

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

یتیم

او برگشت با دنیایی عکس وخاطره از قدیم وجدید ! چهره پدرش درحال حاضر چندان دیدنی نیست آن مرد زیبا با موهای طلایی وچهره ای سرد  که نشان خودخواهی درونیش بود دربیماری  وبین مرگ وزندگی دست وپا میزند درتمام خاطرات وعکسها وآلبوها نقشی از " من" نبود گویی ابدا درزندگی او وجود نداشتم برایم هم مهم نبود ونیست هیچگاه به نقش خودم درزندگی ظاهری دیگران نیاندیشیده ام در پشت پرده نشستم ومسئولیتهارا قبول کردم چهره هارا از پشت پرده دیدم در هیچک یک از تابلو های نقاشی شده " خانواده " همسرم نقشی نداشتم چون پشتوانه ام نه به " الدوله ها میخورد ونه عبدالعلما ها " ونه در حزبی وکلوبی شرکت کرده بودم ، همه عمرم درتلاش معاش میگذ شت .

نه ای میهن بزرگ ، من وام دار تو نیستم

تو وام دارمنی ، که هیچگاه درهیچ راهی دست مرا نگرفتی

مادر میهن ، تو که میبایست دستم میگرفتی وپا به پا میبردی

خود به تنهایی راه افتادم ، من دردامن تو تنها یک بچه سرراهی بودم وبس

من درچشم همه فرزندان تو وخواهر وبرادران یک خار بزرگ بود که درچشم

آنها فرو میرفت

بدون ریشه ای که فرزندان تو  ، نمی پسندیدند، شکقتم ، گل دادم وبار وپیوند

امروز ای وطن من ترا بحال خود رها کردم با فرزندانی که دردامنت بزرگ کردی

همه حرام زاده های دیروزی وامروز وفردا هستند ، آنها فرزندان تو نیستند

مادر وطن ، من تنها بتو اندیشیدم وتنها ترا ستایش کردم آن فرزند بی مقدار

وتو مرا ازدامن خود بیرون راندی . دراندیشه خیانت بتو نبودم

هنوز روی بهاران ترا ندیده بودم که به خزان خزیدم وهنوز بادخزانی

نوزید که به زمستان رسیدم ، آنهم زمستانی سرد وتاریک

نه وطن ، تو وام دار منی ، من دین خودرا بتو پرداخته ام .

آن روز وآن شبها که ستارگان میدرخشیدند ومن درآتش تب میسوختم دستی نبود تا مرا نوازش کند ، آن روز که آفتاب داغ تو برسرم میتابید وتشنه کام درخیابانهای داغ درعطش جرعه ی آب میگشتم هیچ دستی قطرهای بکام تشنه ام فرونریخت ، سر بجوی های گل آلود گذاشتم وآبهای راکد ومانده ته جویباررا نوشیدم تا زنده بمانم.

حال تو ای مرد ، که در حال مرگی، نمیدانم هنوز به آن پیکار وافکار دیرنت میاندیشی آیا توکه  بخیال خودخالق ودست پروده یک زن قهرمان بودی ؟؟! حال درخون خودت خفته ودرآتش درونت سوخته ای ، آیا مرا بیاد میاوری؟

ثریا. اسپانیا. دوشنبه 10/12/12

 

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

عریانم

دو نفر دزد ، خری دزدیدند / سر تقسیم بهم جنگیدند/ آن دوبودند چو گرم زدو خورد / دزد سوم خرشان را زد وبرد !

--------------------------------------------------------

دراین سراچه رویایی ، آیا دوباره به سر چاه آب زلالی خواهیم رفت ؟

آنچه که مرا بسوی آن دشت میکشاند

زمزمه ء عشقی است که از درون چاه بر میخیزد

ومن نه به زمزمه های شما بلکه به آن صدای نامریی

گوش میسپارم

کویر من ، سر زمین من ، چه فتنه ها برسرتو آمد

در پناه آن جویبار آب زلال

اینک من عریانم وشما عریانید وهمه عریانند

چه بگویم که دیگر سخنی نیست برای گفتن

باید بکوچه سار شب سفر کرد وگوش به آوای حزینی سپرد

که " زمزمه میکند زیر فشار شب تار

دیگر صبح روشنی نیست ، باید درشب زیست وبا شب سخن گفت

دیگر درهیچ شهر خبری نیست ، آمد ورفتی بیهوده

آنکه آمد وآنکه رفت وآنکه میرود ،

وما درانتظار یک خدای کهنه وفرسوده ایم

بی هیچ امیدی وبی هیچ شوقی

واین آخرین سخنی بود که بر لب جاری شد

ودرهمه آسمان خواهد گشت ، یک سخن ناگفته

ثریا/ شنبه / 8/12/12

 

 

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱

شب دیر است

پایان جهان نزدیک است ، تنها پایان جهان ما ایرانیان که سرزمین پهناور خودرا به دست باد سپردیم وحال چند تکه خواهد شد خراسان بزرگ میماند وپرسیای کوچک وهمسایه های فقیر وگرسنه . دیگر نباید بفکر شاعر بود باید بفکر نان بود که خربزه آب است .

بر روی نقشه طبیعی جغرافیای خاک ما تنها نقش خون باقی خواهد ماند وبس وسرزمینی که روزی سر آمد کشورهای دیگر جهان بود درمسیر باد ویرانگر همراه با دوده های قیر گون که از آسمان بر زمین میبارد ، مانند پشه های  از جنس فسفر به حلق وگلوی ملت میرود ، به همراه گلوله های سربی ، نابود شد

اندیشه ها گریخته اند وعده ای بیخبر درازدحام حجم سبز خود  از آتش درونی بیخبرند ، نه میل رفتن دارند ونه میل بماندن.

در سر زمین فراعنه با تانگ ومسلسل وزره پوش مردکی نحیف میل به فرمانروایی دارد وبه زودی این بیماری به سر زمین ما هم سرایت میکند امروز دیگر دیر است برای نشستن وگفتن وخوردن ونوشیدن وخوابیدن حال باید طلوع جنون را درآسمان و بر خاک نشستگان غافل وبخواب رفته را دید امروز باید درپای درخت خانه همسایه گلی کاشت وبا آب دیده آنرا آبیاری کرد وسپس بیاد آن گل در پهنه دشت دیگری گریست .

دیگر برای همه چیز دیر است آشیانه وخانه ما جای دشمنان ما شد وخود بخاک بیگانه گریختیم حال دربرابر این آتش هولناک چه باید کرد؟ !

.......دیگر به کجا خواهی رفت ای ره گم کرده که همراه باد نیمه شبان از سر حریقی که خود بر افروختی ، گریختی؟.

ایران تقسیم میشود دیگر بر ای ایران گر یه نکن ایران میمیرد وبجایش یک مسجد وحرم بزرگ به پهنای همه سر زمینهای کوچک شکل میگیرد ، اگر جهانی باقی بماند . ایرانستان/.

یک روز خاکستری وسرد وترحیم مجلس " ایران " / جمعه

شاعر

امروز کمتر کسی دردنیا وبخصوص در سرزمین خودمان " رودکی سمرقندی" را میشناسد سمرقند امروز از پیکر پارس جدا شده ومجسمه رودکی در تاجکیستان روی برجی ایستاده است " اگر آنرا هم به یغما نبرند"  بوی جوی مولیان او درپیکر وروح همه پیچیده اما کمتر کسی گوینده این اشعاررا میشناسد.

دراین ایام همه چیز بسرعت میاید ومیرود وهمه چیز وهمه کس ! برای مصرف یکروزه !!! ساخته میشود  خیلی به ندرت کسی تاریخ گذشتگان را ورق میزند وکمتر کسی کتابی دردست دارد کتاب هم کهنه  واز مد رفته است !

همه رفته اند وآنهایی که مانده اند رفتنشان بهتراز ماندنشان است وبجایشان گروهی ناشناس آمده اند که بکلی با شعر وادبیات وموسیقی بیگانه اند و آنرا از سر سیری یا گرسنگی شکم شاعر میپندارند ، گروهی هم این رشته هارا بکلی از ادبیات پارسی زبان جدا کرده وآنهارا گناه میپندارند ، آنها جنگیدن را دوست دارند وخون ریزی هارا وبرایشان کشتن وریختن یک بلبل لذت بخش تراست تا شنیدن آواز او.

امروز همه چیز درهمان هول وحوالی شکم وقسمت زیر آن میچرخد وهمه جنایتها ودزدیها نیز بخا طر سیر کردن یکی وخالی کردن دیگری است! زیبایی روی وموی همه چیز را تحت الشعاع قرار داده است واگر کسی مانند من سرش دردگرفت وخواست درباره مثلا رودکی سمرقندی چیزی بنویسد ، همان سگ اصحاف کهف است که از غار قرون بیرون آمده وسکه از رواج افتاده خودرا برای مصرف عموم ارائه میدهد. گاهی فکر میکنم شاید مردان قصه اصحاف کهف هم ترجیح دادند غاررا بر سر خود ویران کنند تا مجبور نباشد خود وسکه های از دور خارج شده را بمعرض نمایش بگذارند !؟

هر چند سگهایشان امروز بر پر وپاچه همه میپیچند ومیخواهند نورسیدگان را نیز همراه خود به همان غار تاریک جهل ونادانی ببرند.

امروز همه درهمه جا فریاد واویلا مسلمانی را میزنند تا بیشتر مردم را به بردگی وبدبختی بکشانند وخود بر خر مراد سوار شوند ، امروز برای بر قراری رابطه های انسانی هیچ مجوزی صادر نمیشود تنها ثروت های باد آورده ودزدی های کلان علنی کار میکنند و تا جاییکه میتوان طناب داررا نیز از گردن قاتلی بیرون آورد وبه کمک همین ثروت قاتلی را رها ساخت درعوض بیگناهی را بجایش بر دار کشید.

دوچیر هنوز درمن عوض نشده واز بین نرفته است ، یکی دوش آبسرد صبگاهی ودیگر قلم وکاغذ نوشتن وخواند ن وبه دنبال شعر وموسیقی دویدن که باعث تمسخر وحیرت دیگران است ، تنها این دوچیز مرا زنده نگاه میدارد من برای آنهایی مینویسم که میدانند ومیخوانند نه آنهاییکه نه میدانند ونه میدانندکه نادانند.

پنهانی برای آنهایی اشک ریختم که عمر وزندگیشان را وقت سرودن اشعار زیبا ودل انگیز ونوشتارها وترجمه ها نمودند وخود در بیماری وگمنامی وبدبختی جان سپردند ودرعوض آنکه توانست ملایی را بر مسند جد خود بنشاند شاهانه میزید اگر چه دردرونش رنج فراوان باشد .

با یاد بیژن ترقی >  بال من بگشا واز بندم رها کن /پایم از این رشته های بسته واکن .

متاسفانه خیلی از مردم نمیدانند چگونه رشته های عنکبوتی جهل ونادانی آهسته آهسته بر پاهای آنها بسته میشود ودردام تارهای عنکبوتی مافیای قدرت میافتندوکم  کم روح وهویت شخصی آنها از ین رفته ودچار سر درگمی میشوند .

خود کرده را تدبیر نیست .

بیاد شاعران متفکر نه مداحان ، ثریا/ اسپانیا/ 7/12/12

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱

نیمه شب

همه شب دراین امیدم که نسیم صبگاهی/ به پیام آشنایی بنوازد آشنارا "حافظ"

نیمه شب است ومانند هرشب دیگر خواب از چشمانم رمیده است ، امروز دراینجا تعطیل عمومی است روز مهمی در این سر زمین بشمار میرود روز تصویب " قانون اساسی " قانونی که این ملت را از زیر یوغ دیکتاتوری بیرون آورد وبه یک دموکراسی واقعی رساند  .

شب یلدای ما نزدیک میشود ودر جاهای دیگر دنیا چراغهای درخت کریسمس روشن شده اند ومن ..... دراین ساعت شب بفکر تاریکی سر زمینی هستم که غبار تلخ دیکتاتوری ، مرگ ، زلزله ، بیکاری ، بدبختی واز همه مهمتر فقر شدید فرهنگی آسمان صاف آبی آن سر زمین را فرا گرفته است .

در فکر بچه های گرسنه ای هستم که دراین سرمای زمستان درکنار کوچه ها زیر کارتونها میخوابند ومورد هجوم ارذال اوباشی قرار میگیرند که از آنها هزاران استفاده میشود ، وبیاد بچه بیگناهی هستم که درآتش بخاری " نفتی " سوختند ، بیاد مادرانی هستم که در انتظار دیدار فرزندانشان آه میکشند وزنانی که شوهران وپسران ومردان وزنانشان را زیر هر عنوانی از دست داده اند وخود یک کالای بی بها شده اند.

نیمه شب است ومانند هرشب خواب از چشمان من گریخته ودراطاق سرد خود بفکردنیایی هستم که میتوانست به بهشتی زیبا مبدل شود وامروز جهنمی سوزان که شعله های آن هر سود زبانه میکشد  آنهم بخاطر نادانی وهوس وطمع وآز عده ای از خود بیخبر.

در سالی که گذشت عده ای را ازدست دادم دوستانی را که درحسرت آزادی چشمانشان را فرو بستند وبسرای باقی شتافتند وکسانی را که بشکل همان کدو حلوایی شبهای " هلویین "  میباشند و تنها باید شمعی درون چشمان کور آنها بگذاری وبر صورتشان نقشی بکشی وآنهارا برای تماشای عموم درمعرض دید بگذاری وبگویی " دوست " دوستانی که خیانتکار از آب درآمده ودستشان خوانده شد ومانند مهره مرده شطرنج از زندگیم بیرونشان کردم وبیاد کسانی که دربستر بیماری چشم براهند .

نیمه شب است وخواب ازچشمانم گریخته وزندگی مانند یک پرده سینما ازجلوی چشمانم میگذرد ، قیلمی وحشتناک ، یک تراژدی ناتمام ویک درام گریه آور.

پسرم پند روزگاررا برایم فرستاد : جمله ای از " جرج اورول" در دنیایی که دروغ واقعیت پیدا میکند راستی ودرستی یک انقلاب وحشتناک است .

ثریا/ نیمه شب 6/12.12

 

 

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

مصر

زمانه پندی آزاد وار داد مرا / زمانه را چو بنگری همه پند است

به نیک وبد کسان غم مخور ، زینهار / بسا کسا که به روز تو آرزومند است

"رودکی سمرفندی "

نه! گمان نکنم کسی به روز وروزگار من وما آرزومند باشد ، خدا نکند سر زمین کلئوپاترا نیز به دست اخوان مسلم بیفتد وزنان به درون کفن سیاه بروند خدا نکند مصریان مانند ایرانیان دربدر وآواره سر زمینهای بیگانه شوند وبه حکم اجبار خاک پدری را فراموش نمایند ودلخوش با شند که نغمه ی سروده  واشکی ریخته اند.

سابقه تاریخی وفرزانگی ودوستی درذهن بسیاری از مردم ما ومصریان با دورابطه همراه است .

ما با آنها برادر خوانده ایم  وآنها امانت دار ما میباشند ، مردم مصر غیورند وبه تاریخ پر افتخارشان مباهات میکنند  ومطمئن هستم که نخواهند گذاشت فرهنگ غنی وپر بار آنها به دست مشتی دیوانه فراری از غار کهف بیفتد آنها خواهند جنگید ، مگر آنکه صحنه آرای جهان میل داشته باشد صفحه جدیدی درتاریخ پر افتخار سر زمین فراعنه باز کند ، آنگاه زمانی فرا میرسد که مصر هم ریشه های تاریخی خودرا از دست داده وبه یک کشور مفلوک وبدبخت مبدل خواهد شد.

هنوز مردان پرقدرت ووطن دوستی درمصر زنده اند وفراری نشده اند تا از دور آواز بخوانند و برای " خانه پدری" اشک تمساح بریزند درحالیکه دستشان درون کاسه شیطان است واز آنجا میخورند ومینوشند ، نه گمان نکنم مصر ایران دوم شود . مصر سر زمین فراعنه ، سرزمینی که قدرتمند ترین زن جهان بر آن حکومت کرد ، هرچند خزانه ها خالی شدند ، از اشیاه  درون مقبره های فراعنه بجز مشتی خاک بر جای نمانده اما هنوز نوادگان فرعون زنده اند.

چهارشنبه/ 5/12/12

 

 

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

تولدتو

درست شبی مانند امشب ، ساعت دوازده شب ، تو به دنیا آمدی ، چهل وپنج سا ل پیش  ، همه درانتظار یک پسر بودند وبقول خودشان از شکل وشمایل من اینطور بنظر میرسید که پسری درراه دارم ، اما تو بمن گفته بودی که درراه هستی وهمیشه هم همراه منی ، من نفس ترا واحساسات ترا درهمان زمان که دردرونم ایجاد شده بود درک کردم.

آن لباس زیبایی را که بر قامت من دوخته بودند وبرازنده من بود پدرت از هم درید وبجایش یک پارچه ضخیم وزشت وبد قواره برتنم پوشاند که برآن وصله هایی از ننگ وتهمت وافترا  وتنک چشمی وحسادت دوخته شده بود .

او به هیچوجه پایبند مسایل خانوادگی نبود واین نوع زندگی هیچگاه باو آرامش وآسایش نبخشید هرچه در آن زمان بود همه درد وغم واشک دیده ونیروی اندیشه خودم که مدام درفکر ایجاد یک تحول بزرگ بودم.

بر خلاف تصور همه تو دختر زیبا با دو چشم درشت مانند آهوی دشت به دنیا آمدی ، آه حسرت باری ازگلوی همه اطرافیان بلند شد ومرا تنها روی تخت بیمارستان رها کردند.

امروز من بتو افتخار میکنم که همانند یک مرد زندگی ومشگلات آنرا روی شانه های کوچک وظریفت حمل میکنی وهمراه وهمراز وهمدرد منی ، دخترم تو برخلاف همجنسانت که هیچ غذا ونوشابه ولباسی آنهارا راضی و خوشنود نمیکند وهمیشه از هم گسیخته وناراضیند ، از تمام زندگیت راضی ورضا به داه هستی میباشی آن نا بخردیهای وآن ر ویاها که دیگران را تا به آسمان فرستاده وسپس به زمین میکوباند ، درضمیر تو دیده نمیشود وهمه چیز فلب والای ترا خشنود میسازد بی آنکه به سایر موهبتها بیاندیشی ویا حسرت آنهارا داشته باشی . ، امروز حتی دشمنان من ترا تحسین میکنند . سپاسگذارم دخترم .

تولدت مبارک .

ثریا/ اسپانیا/ آذرماه یکهزارو سیصد ونود ویک / دسامبر 2012

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

آزادی ،

رویای بدی بود  هنوز از یاد آوری آن موهای تنم راست می ایستند نیمه شب بود که بیدار شدم وزیر لب زمزمه کردم 

نه این سزای من نبود واین عاقبت من نبود . دوباره بخواب رفتم ....آخ هنوز میلرزم ازجای برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، خورشید میدرخشید وهوا مطبوع ، نه من درجای خودم بودم ، آنها همه رویای پریشانی بودند  ، درآن زمان دیوارها گویی بناگاه در پیش چشم من چرخیدند وآسمان بالای سرم همچو کلاه خودی از جنس فولاد سیاه شد ومن دریک خیابان تاریک ، تنها با یک کیف دستی راه میرفتم راهی بی پایان  درکوچه پس کوچه های ناشناس بین مردمی ناشناس وسخت گرسنه وتشنه . حال درمیان پنجره ایستاده بودم وباور نداشتم احساس میکردم دریک هوای آزاد وبی قید بند راه میروم اینجا نفس باد شیرین وتازه است ، نه ! دیگر نخواهم پرسید چرا؟.

سر نوشت که این مهربانی را درحق من ادا کرد میخواست در رویا بمن بفهماند که همه چیز بمویی بسته است ومن چرا دربرابر اراده سرنوشت  تسلیم نمیشوم

روزهایی دراین اندیشه بودم که دریک گور بی نام ونشان زندگی میکنم بی آنکه لوحی ویا سنگی بر روی آن گذاشته باشند ، اما امروز عاشق همین زندگی انفرادی خویشم همین زندانی که با دست خود ساخته ام رویای شب گذشته بمن یاد آور شد که باید قدر این موهبت هارا بدانم ، اگر همه جهان را با همه محتویات آن بمن میبخشیدند من دوباره آنهارا پس میدادم ویا به دیگران می بخشیدم امروز درنیمه راه زندگی گام برمیدارم وصدای چرخهای ارابه مرگ را هر زمان درپشت سرم احساس میکنم اما شادم وخوشحال ، زیرا آزادم ، دیگر میلی به بازگشت به گذشته ندارم ، دیگر میل ندارم بر آن اسب چوبی سوار شوم ودهانه آنرا به دست دیگری بسپارم اگر چه زین ویرا ق اسبم از طلا باشد ، نه ! هیچ میل ندارم تنها زمانی که دفتر خاطراتم را ورق میزنم سیاهی وپلیدی آن دومرد را درآنجا میبینم ، یکی مانند یک لاشه بد بو بخاک رفت ودیگری درمیان امواج رویاها ودیوانگیهای خود مشغول تکه تکه کردن دستگاههای موسیقی است مانند تکه تکه کردن تریاق وخودرا بزرگ مینمایاند بی آنکه به اخلاق وچیزی پایبند باشد آن کودکی من بود که دراین زمان تکه تکه اش کردم وحال درپناه لطف سرنوشت ازاد راه میروم. آن رویا بود تنها یک رویا وباید فراموشش کنم ، خورشید امروز همه پهنه آسمانرا فرا گرفته وبمن نوید دیگری را میدهد . زنده باد آزادی

ثریا/ اسپانا/ یکشنبه /دوم دسامبر 2012

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

گیاهی دردل سنگ

امروز مانند یک شاخه نازک که به ناگهان از زیر یخ های سرد زمستانی وزیر سنگها میروید ، سر بلند کرده ام ، تنها بهانه زندگیم همین نوشتنهاست که باید آنهارا هم دریک قالب ویک چهار چوب تحریر کنم که مبادا به تریش قبای کسی بربخورد ویا زندیقی وکافری شوم وتا ابد به عذاب الهی که به دست بندگان  قادر مطلق اجرا میشود ، گرفتار گردم.

نمیدانم رشد این گیاه ناچیز تا چه حد واندازه طول میکشد تنها میدانم آن ساقه ای که در زمستان یخ بسته در دل صخره ها میروید برای دلخوش کردن طبیعت است ، ومن برای دلخوشی خودم .

پرندگان نیز گاهی روی شاخ وبرگ درختان آخرین آواز خودرا سر میدهند گاهی در فصلهای خوب ودلپذیر وزمانی نیمه شب که حق حق میکنند .

امروز باین نتیجه رسیدم که خدا وند یگانه ومهربان دیگر قادر به تسلیم فرزندان ناخلف خود نیست ، او در زمان خلقت این بشر دوپا آخرین جرعه جام را که نامش آرامش وآسایش وراحتی بود به گلوی ما  فرو نریخت آنهم برای آنکه اورا فراموش نکنیم ودر هر زمانی به ستایش ونهایت التماس برخیزیم امروز میدانم که از دست او هم کاری برای ما ساخته نیست باید به دنبال خدایان زمینی رفت وآنهارا جستجو کرد .

ما به دنیا میاییم وسپس زندگی میکنیم ووراه مرگ را ادامه میدهیم درطول این راه کوتاه بجای عشق ورزیدن ودوست داشتن خون یکدیگررا با جام سر میکشیم وهمچنان از راز طبیعت بیخبریم  ، خدایان زمینی میدانند که نه بهشتی وجود دارد ونه جهنمی وهرچه هست درهمین راه کوتاهی  است که ما میپیماییم .

خدایان زمینی ، از بدو خلقت صاحب وارباب ما بوده اند از زمان غار نشینی وپیدایش آتش تا امروز که به آخرین نقطه ورمز زمان رسیدیم ، آنها ارباب ما بندگان بودند ، آنهاییکه از فرصتهای ناگهانی استفاده کرده ودانستند کجا باید چه بگویند وچگونه سکوت کنند ، کجارا میشود غارت کرد وچه زمانی باید بیدادگری کرد وانسانی دیگری را کشت برای منافع ، خدایان زمینی نه احساسی دارند ونه درک شعور انسانی آنها مخلوقاتی هستند که تنها روی دوپا راه میروند وفرمان میرانند خدایان زمینی را همه جا ودرهمه گوشه وکنارها میتوان دید وبا آنها برخورد کرد تنها باید اوامر آنهارا اطاعت کرد اگر چه به ضرر جسم وجان  وخرید وفروش روح ما باشد.

آنها در لباس ساستمدارن کهنه کار که مانند عروسکهای درخت کریسمس بالا وپایین میروند ، صاحبان معادن ، بانکداران، واربان زمین دار وسر دم داران ایمان ودست آخر نوچه های دست پروده شان که بازار قاچاق اسلحه ومواد مخدر وخانه های عیش وقمارخانه ها را اداره میکنند ودرهمین حا ل دربین راه برایت لالایی میخوانند ودستی درکار هنر دارند !!! ویا در لباس عشق ودوستی وخود بر بالای صخره های سنگی ودژ های محکم نشسته وبه بیداگری مشغوند .

نه ! گمان نکنم عمر زندگی این گیاه واین ساقه نازک چندان طول بکشد ، او قادر نیست دست حریف را بخواند.

ثریا / " از دفتر یادداشتهای روزانه 2000 "