یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱

د لم گرفته

دراین غوغای بیداد گر ، چو مرغ گرفتار ، بی تابم ،من

دلم گرفته از خانه  ، دلم گرفته از کاشانه

دلم گرفته از مردم آسوده  ، دلم گرفته از اندیشه های فاسد

دلم گرفته از رویدادهای روزانه  ، دلم گرفته از جنگهای بیهوده

به بیداری ذهنم که درخواب وبیداری

پریشانم میگذارد ،

فضایی روشن وباز میخواهم  ، فضایی گرم ،

میان دردها ودودها وافسانه ها

یک هما هنگی مرموز مرا میراند به جلو

به دنیایی پرنور  ، به دنیای غرور

عشقهای بی زبان ،  عشقهای بی غرور

اوج تاریخ پر افتخار ما که همه رنج بود درآشیان ما

چگونه بگویم از ازادی که دربند است پایم

چگونه بسرایم از عشق که افسونش میبرد مرا دراوج

شب ، همه شب تا به سحر ، پرسه زنم

در ابر تنهایی وبی تابی وبه دنبال کسی هستم

که نامش را نمیدانم

دریچه ها بسته اند ، فضا تاریک است

زندان لبریز است ازبوی عفن ریا وشقاوت

چگونه بسرایم ، که شعله ها خاموشند

غنجه ها پرپر وزنان نعره زنان

بی خبر از خواب خوش ، نشسته درشب زنده داریها

او که درجستجوی باد بود ، طوفان اورا درو کرد

وامروز دلخوش است به نم نم باران سمی

آرزو های اسیر ، بنده وار درخدمت لحظه های انتقام

دلم گرفته ، دلم گرفته از اطاق بی پنجره وبرودت یخبندان

دلم گرفته از تو ، دلم گرفته از شما  دلم گرفته

از کبوترهای قاصد ،

دلم گرفته

ثریا. یکشنبه 16/12/12

 

هیچ نظری موجود نیست: