جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

آخرین سرود

بیا که توبه ز لعل نگار وخنده جام

تصوری است که عقلش نمیکند تصدیق---------------حافظ شیرازی

---------

اگر بار دگر ، پای گذارم براین خاک

وبا برگلی نظر کنم

تنها چشمانم بر قد وقامت سکه هاست

چشمم به روی برگ سبز دلارهاست

چشمم به هیچ گلی نیست

وهیچ برگی یا خار آن

چشمم به دو دست پوشیده از الماس است

که درتند تربن هجوم باد ها

مرا درمیان میگیرند

واژه کدام است ؟

نام چیست ؟ سکوت را باید پیشه ساخت

وبر سکوی باد  ، باید نشست

وبا آن حرکت کرد !

وبر فلسفه ثابت سکه ها

ودست پر ستاره الماس ها

درودی فرستاد ! وبوسه زد

بوی گند پول ، همه گنداب هارا

میشوید

در میان اشیاء بی مقدار

در بین آدمهای بی هویت

تاریکی شب را میشود شکافت

اینجا ، ما شب زندگان

بی هیچ صبح روشنی

تنها به خنده جام مینگریم

بی آنکه از قهقه  آن سرمست باشیم

بی آنکه کامی از جامی گرفته با شیم

------------

حضور سال نوی میلادی را به میلاد پرستان تهنیت میگویم

ثریا / اسپانیا / 31/12/2010

پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

کدام ملائک ؟

نشستم تنها درکنار تو

نشستم تنها درکنار پنجره تاریک

نشستم تنها برای بهتر گریستن

برای گریستن ویا غمگین بودن ،

از تو دورم

نشستم کنارت برای تسکین یافتن

ودرکنارت ، تنها گریستم ، بی تو

در چهار دیواری این اطاق کوچک

بی دوست ، بی یار ، بی همدل وهمزبان

تنها هستم

همه جا ، درهمه حال ودرهر  گوشه دنیا

تنها هستم

دستهای کوچک ومهربانت را بوسیدم

به هنگام صبح ،

ونتوانستم بگویم ، تنها هستم بی تو

ونتوانستم بگویم ، بشدت خوار شدم

چرا که ، تنها هستم

-----------

آن دوچشم سیاه ، پر آشوب

لبریز شده از اشکهای فروخورده

دل مرا شکست

در آیننه زندگیت ، حبابی دیدم

تاریک

خالی شدم درتاریکی ولغزیدم

در تنهایی

در سوگ عشثق گریستی

با دستهای خالی ، تهی

ومن بیاد آن مرده ریگی بود

بنام میراث شوم

میراثی شو م تراز مرگ

تو لرزیدی ومن درمیان

دستهای تو ، تنها شدم

تنها شدم وتنها لرزید م

----------------------

پنجشنبه /29/12/2010

ثریا/ اسپانیا

چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

یک چمدان

مرغ نر را ، خروس میگویند /زن تازه را عروس میگویند

آنچه درچشم میرود خواب است/ آنچه درجوی میرود آب است

؟----------------

با یک کلمه با یک جمله ناقص هم میتوان فریاد کشید ، من غیر از

کلمات چیزی ندارم ، نه پزشکم ، نه وکیلم ، نه روزنامه نگارم ونه

درزی ! تنها یک انسانم دورتا دورم راکلمات مانند ارزن فرا گرفته

هنگامیکه چیزکی مینویسم » او« میگوید : این یکی خوب است وآن

دیگری بهتر است وسومی را نخوانده ام ، با اینهمه کلمات دردستان من

میجوشند وبه اشکال مختلف خود نمایی میکنند.

من نمیخواهم به کسی درس زندگی بدهم ویا مانند کشیشان قرون وسطی

کسی را ازراه بدر برم به همراه تسبیح ( رزاریو) !

در عین حال نمیخواهم فرسوده شوم ،  من یک مسا فرم ،یک رهرو

یک میهمان زود گذر وبا هرچیزی میسازم درس اخلاق به کسی نمیدهم

داستانی مینویسم ودرگوشه ی آنر ا پنهان میکنم به دست چاپگر وچاپ

نمیدهم میل ندارم کسی ارباب این کلمات باشد در روزگار گذشته وضع

فرق میکرد آن روزها آرزویم این بود که نامم را در صفحه ای از

مجلات ویا روزنامه ها  ویادرپشت یک کتاب در ویترین  یک

کتابفروشی ببینم  اما امروز ابدا این تمایل درمن نیست آن کلمه ها

متعلق بخودم میباشند میل دارم مانند آن نویسنده پرتغالی فرناندوپسوا

همه آنهارادرچمدانی پنهان نگاه دارم ، روزی روزگاری درمیان

نهر آبی یک چمدان پیدا میشود که حاوی ( کلمه است ) وکلمه نزد

من بود .

ثریا/ اسپانیا

 

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

خون سرخ /خون سیاه

در بدو انقلاب بیست ودوم بهمن آقای » جیمز بیل « شرق شناس

آمریکایی در یک مصاحبه وگفتگو فرمودند

ما ایران قبل از انقلاب را درست نشناخته بودیم واین  دوست ثروتمند

بعد از انقلاب را نیز درست نشناخته ایم چند سال بعد مصاحبه دیگر

همین جناب درروزنامه اطلاعات چاپ شد ( ترجمه شده) !که دولت

امریکا نباید اشتباه شاه را تکرار کند وروحانیون شیعه را دست کم  -

بگیرد ! از قرار معلوم اطلاعاتی که از طریق رایانه ها وخبرگذاریها

وایادی به آنها میرسید ناقص وغلط بود وآنهارا دچار اشتباهات !! کرد

واین اشتباه نه د رایران بلکه درهمه جای خاور میانه تکرارشد .

در لبنان ،؛ افغانستان ، پاکستان ؛ ومصر هم کم کم وارد گود خواهد

شد ودر عربستان سعودی ، آن غول بی شاخ ودم که تا بن دندان خود

مسلح است  با هواپیماهها .کشتی های عظیم خود آرام درکنا ر ساحل

خلیج فارس خوابیده وباد درگلو انداخته  حتی مگس ر ا درهوا میزند .

بیشتر تجهیزات در انبارهای سعودی جا خوش کرده است امریکا در

یک پندار غلط نتوانست بفهمد که مذهب با ستاره سرخ میانه خو شی

ندارد وهرکجا مذهب باشد کمونیست از پنجره فرار  میکند ویا اورا

فراری میدهند .

شتر را از عر ب گرفت وبا و کادیلاک هدیه کرد ، چادروخیمه

را که از پشم وموی شتر بافته شده بود از او گرفت وبجایش چادر

برنزتی با نوارهای طلایی هدیه کرد شاهزاده خانمهایشان دیگر  آن

دختر بنی اعمام سعودی نیستند بلکه عاشقان جواهر ولباسهای آخرین

مد  کار دست بهترین طراحان دنیا میباشند مانند مانکن ها راه

میر وند وگاهی هم از حریم حرم فرار کرده به عقد وازدواج یک

موبور خارجی درمیایند ویا اورا با به قصرهای سر بفلک کشیده

خود فرا میخوانند.

بلای نفت چنان بجان این نقطه از جهان رسیده که آن شیخ خیمه

نشین امروز به کمتر از یک قصر مرمر بزرگ راضی نیست

میخانه اگر صاحب نظری داشت

میخواری ومستی ره ورسم دگری داشت

سالهاست که اسناد گفتگو ها روی میزها خاک میخورند ! وهنوز

تا هنوز است که جاده های پر نشیب وفراز سر زمینها لبریز

از خون سرخ است برای خون سیاه که دررگ زمین میخزد

--------------------

از دفتر یادداشتهای قدیمی

ثریا / 12/ 2010

 

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

ناسیونالیزم امروزی

لوئیز هابسپورگ ، نوه قیصر آلمان گفته بود:

انقلاب روسیه یک حادثه غم انگیز بود وانقلاب ما یک لطیفه خنده دار .

من امروز هیچگاه نمیتوانم برای کسانیکه مارا دچار درد وغم واندوه

کرده اند اعتباری قائل شوم من نظر شخصی خودرا بازگو میکنم گمان

نکنم اظهار نظر شخصی جرم باشد ، هرچند امروز نفس کشیدن هم

جرم است .

من نمیتوانم در باره روح ملی گرایی سخن بگویم اینها را کسانی اظهار

میدارند که درخانه های بزرگ وباغهای شخصی وملک املاک خود

رشد کرده ودوران خوش کودکی  درکنار دوستان وفامیل غرق شده اند

این نوع احساسات آنها را میشود درک کرد اما من آن زمینه را

هیچگاه نداشته ام وطن پرستی باید درخصلت انسان باشد وعادتها

وآداب  ورسوم وخوی محلی که درآنجا به دنیا آمده  ، نه دراتومبیل

سواری ها ، خوردن چلوکباب ودوغ آبعلی وکشیدن قلیان امروز این

خوردنیا ونوشیدنیها را درهمه جای دنیا میشود پیداکرد ،

برای من مشگل است که بگویم کی هستم واز کجا  آ مده ام امروز

در سر زمینی بسر میبرم که مرا پذیرفته وحال اگر ناگهان گروهی

بشکل نازیهای زمان گذشته درتمام دنیا فعال شوند ، من میل ندارم

برای آرمانهای که به آنها معتقد نیستم وبرای یک دیکتاتور جانم را

فدا کنم آنچنان هم معتقد به ( ناسیونالیزم ) نیستم اگر خطایی هست

بخودم مربوط میشود از تملق گوییها وستایشهای بی اساس که همه

وقت خودرا با آن تلف میکنند بشدت بیزارم همیشه نقطه ضعفم

دلبستگی فوری به اشخاص بوده است که آنرا هم از برکت این

دنیای بی عاطفه کنار گذاشته ام .

حال اگر کسی جرئت دارد اینگونه خودرا عریان کند من دست اورا

صمیمانه میفشارم .

در زمان ریاست جمهوری فرانکلین روزولت بحران اقتصادی شدیدی

امریکارا فرا گرفت وروزولت قول داد که به زودی بحران پایان

میگیرد وهر خانواده دوجوجه دردیگ ودو اتو مبیل درگاراژ خانه

خود خواهدداشت منوط براینکه ملت سخت تلاش بکند اما آیا ملت

ما میتواند به تلاشی بی امان تن دردهد برای شکوفایی سر زمینش؟

---------------------

جواب نامه دوستی که برایم ایمیل داده ومرا به خود فریبی محکوم

کرده است .

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

شام نوئل

این نخستین ضربه ناقوس بود بازهم ضربه های دیگری به دنبالش خواهند آمد ؛ یک ، دو ، دنگ ، دانگ ، دانگ ، زیر این اینهمه نورچراغ من میلرزم ، میلرزم ، اندوهم را دردستمالی میپیچم به صورت یک گلوله وآنرا بسوی آسمان پرتاپ میکنم .

شب میلاد مسیح است دور میز همه جمعند غذاهای دریایی بطری های شراب سفید وقرمز جشنی یخ زده ، گلهای روی رومیزی فرصتی ندارند که خودنمایی کنند میز پر است .

هنگام خوابم رسیده  منظره شام درنظرم  منعکس میشود خودم گویی میان زمین وآسمان معلق مانده ام  سرم گیج میرود وباد کرده ام مجبور بودم خودم را شاد نشان بدهم ودر  مسخرگی وحرفهای بی ربط شرکت کنم حال درمیان این لحاف سنگین وکلفت  اینجا و آنجا غلط میزنم  به میان دریا سقوط میکنم  هیچکس نیست بمن کمک کند واین ظالمانه ترین شکنجه است ، آهای گذشته ها مرا رها کنید بگذارید بخوابم به هنگام خواب مرا تکه تکه کنید زمانی فرا میرسد که دیواره های ذهنم نازک میشوند وچیزهای زیادی را جذب میکنند ، سکوت فرار رسیده  همه جا ساکت است  افکار من  به دور آن حوضچه کوچک زیر زمین میلغزد ، تنهای تنها هستم درکنار آن حوضچه با فواره کوچکش نیز تنها بودم  صدای همهمه میهمانان خوشگذران درمیان ابری از دودهای مختلف بیرون میزند  من با گلهای پیچ  وارغوان باز ی میکنم  وآنهارا بو میکشم تا کمتر آن بوی تعفن به مشامم بخورد اما حالا این سکوت دارد مرا سوراخ میکند دارم آب میشوم مانند همان آدم برفی که دربالای تپه های شهر روی برفها ساخته اند ویک هویج بجای بینی ودوسنگ سیاه بجای دوچشم برایش گذاشته اند او نیز زیر اشعه آفتاب آب خواهد شد .

آه ، شام خوبی خوردیم ! اما هیچ معجزه ای ( در شب نوئل ) بوقوع

نپیوست وهیچ برگی  نیافتاد هیچ پرنده ای آوازی سر نداد تنها دنیا دارد میان پرتگاه فضایی خود گم میشود ما سالهاست  که از نوار روشن تاریخ گذشته ایم ، از پادشاهان ، تا جمهوری ، تمدنهای برباد رفته رودخانه نیل به گل نشسته  دریاچه زندگی ما روبخشکی میرود وهمه زندگی به قطره ها بند است ، آیا دوران ما سپری شده وما درپرتگاه زمان درتاریکی سر به نیست خواهیم شد ؟ .

ثریا/ شب کریسمس دوهزارو ده میلادی / اسپانیا/

 

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

جزیره رنگین

در انتهای افق ،دریای شور

درتب وتاب است

در هر گوشه ای ، درختی ، برگی

غرقه درآب است

شهر رنگ گرفته از فریب

درپندار من پرشده از :

( رنگ سبز درختان )

از هر گوشه گرد بادی سر میکشد

من درانتظارم که سیمرغ

از کوه قاف پربکشد

پر بکشد وبفشرد گلوی تشنگاه خون را

دشت رویاها ، پر شده از یادها

در برگ ریز پاییز

از بارش پیا پی باران

که صحرای خشک را سیراب میکند

آباد میکند

من درانتظارم !

در انتظار پرواز سیمرغ

تا شادمانه درآسمان غمگین ما

پر بکشد ، پر بکشد

----------------------

ثریا/ 23/12/2010

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

شهری پر کرشمه

یلدای ما ، ادامه دارد !هیچگاه صبح روشن را

نخواهیم دید ،

حافظ گفت : می ارغوانی را بنوش

تا بشکفی چون گل

چهل شب ، شراب درشیشه ، شراب میشود

چشم به هم گذاردم

از صبح ازل ، تا شام قیامت

تا انتهای خلقت

بانتظار می صدساله

رگبار باران ، شهررا فرا گرفت

سیلاب آمد

در میان این سیلاب

تاریخ خودرا گم کردم

بانتظار نشستم ، بی شراب

چه فاصله هاست میان من وتو

میان لحظه ها

میان آمدن ، نشستن ورفتن

تا بانک اذان ازمناره ها

تا طلوع خورشید

نشستم بانتظار

------------

تو عاشقانه ترین کلامهارا بگو

با دستهای پر مهرت

تیشه فرهاد را برگیر

وبر قله کوهستان بکوب

نه به ریشه خود

به تنه درخت نخل بزرگ

وآن نامردان

که دزریر سقف بازارگرم

درکنار پاتیل حلیم وعطر کله پاچه

ورایحه ادرار شبانه

با زمزمه ها دلخوشند

در کنار جسد های بو گرفته

با کتاب غبار گرفته تاریخ

تو عاشقانه ترین ها را بگو

آن عاشق خسته ودیرین

سازش را دربغل دارد ومینوازد

من به آوای آن گوش میدهم

گرچه آسمان ابری وسیاه است

وان نغمه هازیر قطار جهل

گم میشوند

اما هنوز دلنوازند

تو تنهاییت را بامن قسمت کن

تا کابوس فراموشم شود

مرا باخود ببر

فراتراز رود

فراتراز آبشارکه میجهد در تاریکی شب

درتلخی نامعلومی حیرانم

در کابوسهای شبانه

ترس از ستیز

آوای من از برهوت برمیخیزد

ودرهوا پرواز میکند

تنهاییت را بامن قسمت کن

--------------------

22/12/ ساعت چهار وپنجاه دقیقه صبح چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

هجرت ابدی

چه شبها ، آرزو کردم ، بشادی بشکنم

سودای شب را

چه شبها آرزو کردم ، بسان گلهای سرخ معبد

ببویم عطر پیکرت را

دریغا ، یخ به روی هر دلی بسته ، قندیل

دریغا دیری است که خاموش است

فانوس روشن ما

نه بانک خنده ، نه شعرو سرودی

شهر خفته ، درحسرت یک قطره شبنم

نگاهم حیران به تصویر درون قاب

نگاهم به هر گل بیرنگ قالی

خیره مانده ،

نشستم بانتظار پیوند دوقلب

لکن

همه چشمها گویا ولبها خاموش

درحسرت این کهنه زنجیر

نشستم ........حیران!

-----------------------

ثریا

شب یلدا /21/12/2010

 

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

یخبندان

امروز تنها کاری که میتوانم بکنم این است ، برگردم به گذشته ونشخوار  آن روزها ، زمین وزمان یخ بسته ، انتظار من بیهوده بود او نخواهد آمد شاید فردا ، شاید وباید تنها به شاید ها دلخوش کنم آرزو داشتم شب یلدارا درکنارش بگذرانم ، ناگهان هوا ، زمین ، آسمان دست به دست هم دادند وگویی با تبانی یکدیگر مرا به تمسخر گرفتند حال تنها کاری که میکنم ، یکبار دیگر نقبی به گذشته ام میزنم حال که بین من او فاصله  افتاد ودنیا هم از هم شکافت من درکنار خنده وشادی دیگران به سالهایی که چون برق گذشتند ومرا به آرامی بگونه ای به دورا از تصویر وتصورات زندگی بردند ، میاندیشم گذشته های که تمامی زندگی ومعنای آن تنها آرزوهای کودکانه ام بود.

سالهای چون دانه های برف روی هم انباشته شدند دنیا عوض شد ومن اندوهگین درجاده زندگی راه میرفتم وبگونه ای بی تفاوت به زندگی مینگریستم ، خانه برایم یک زندان بود  هیچگاه نمیتوانستم به راحتی پله های حیاط را طی کنم وبالا بروم ، دربرابرم کوه یخی با چشمان شیشه ای نشسته بود ، چشمانی که درحدقه خود مرده بودند صدایی شبیه خرخر وقدمهای لزران او که افتان وخیزان بسویم میامد مرادچار یاس ونا امید ی کرد به تلاش برخاستم وخرده های غضب اورا بسویش پرتا پ کردم وگریختم .

انقلاب شد ، در زیر پرچم انقلاب همه سینه زدند به غیرازمن! هویت وگذشته من از دست رفت طوفان انقلاب همه پندارها ورویاهای مرا برباد داد همه دوران شیرین کودکی وجوانی را ازیاد بردم  آوازها به گریه نشست وخنده ها به زاری ومردی را که از زمان دور وقدیم دوست داشتم نیز به زیر بار انقلاب خزید با رفتن او خاک جاده عشق من نیز رو به ریزش کرد وفرونشست .

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

قلعه سوخته

  • من نمیتوانم زندگیم را قالب بندی کنم ویا آنرا درقافیه بگذارم ، روزی آرزو داشتم تا آدمی شوم ونامم بدرخشد اما همه عمرم درسایه نشستم وچشم باو دوختم گریز از آن ( شیشه وگیلاس ومحتوی آن ) را هنوز درهمه جانم احساس میکنم وهنوز فکر آن از سرم بیرون نرفته است  همه عمرم به ظاهر کلمات آویختم دیگر خیلی دیر بود که فریاد بکشم  وبگویم ، نه ! من دیگر نمیتوانم حماقت های اورا برجان بخرم ، نه نمیتوانم زندگی کنم .
  • به هنگام صبحانه تنها بودم ومیلرزیدم از اینکه دوباره یخ درکاسه پر آب لق لق بزند واو با آن هیبت ژولیده وبرهنه وارد شود وکاسه را هورت هورت بالا بکشد وسپس بادی درکند وبرود دوباره روی تخت ولو شودپاهایش را جفت نماید ودستهایش را به میان پاهایش و......بگذارد .
  • کدام پنجره را میتوانم باز بگذارم تا هوای صاف وهوای تمیز واردشود وبوی گند دهان اورا از بین ببرد .
  • من به یک نخ چسپیده بودم سرگشته وسبکسر به دور همه چیز میچرخیدم  هیچگاه نمیتوانستم با او از چیزی حرف بزنم ونمیتوانستم با او هم آواز شوم نمیتواانستم آن علاقه شدید وبی معنی خود را دوباره درچهار چوب تفاهم بین خود واو بگذارم او دراوج حماقت خود بسر میبرد وظاهرا هم به کسی نیاز نداشت .
  • آنجا درمیان آن راهروی خاکستری با دیوارها بلند وبسته در میان مشتی چرندیات تماشاچی بازیهای نشاط انگیز بچه ها بودم می نشستم به تماشای آنها تا کمتر احساس تنهایی بکنم گاهی با دودست به شقیقه ها وسرم فشار میاورم ومیخواهم آن خا طرات شوم ومسموم را از مغزم بیرون کنم با یک یادآوری ناگهانی دوباره آن خاطرات برجانم مینشینند.
  • ------------------------------------
  • از دفتر یادداشتهای روزانه

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

یلدای بزرگ

چه طولانی شبی بود ، این یلدای ما

-----------------------------

همه جا قندیلهای یخ آویزان

صحرا ، دشت ، کوه خفته ، درسرما

برف ، این شوخ خیال انگیز

سپید ودل انگیز ، در دوردستها

میبارد ، فارغ از هراس ریزش

هر سقفی، میبارد ، میبارد

همه جا سپید است

زنگها به صدا درآمده اند

ناقوسها میکوبند

شمع های بازیگوش  ،روشن درباد

میرقصند

در روشنی این شمعها

چراغهای الوان بربامهای  شهر مه گرفته

میدرخشند ، نورمیپاشند

نوری به رنگ سپیدی الماس

با شرابه های آویزان

و...همه درانتظار آن ستاره

که رها شده از صلیب

فرود میاید بر شاخه سرو

و.....من

به دنبال آن شب طولانی

وبانتظار صبح روشن عشق

پشت دیواری بلند

که مرا جدا میکند از مردم شهر

دستهایم از ستاره لبریزند

درچشمه یلدای خود غسل میکنم

در کنار دلهای خاموش

بذری دوباره میکارم درمزرع سبز فلک

شاید یکروز ، یکسال ، هزاران سال

بار دگر درغرقابه دیوانگیهای دنیا

زیر لب آن قصه را بگوییم

آواز قدیمی را بخوانیم

آن پیام دیرین را برسانیم

بگوش دنیا ، اینک دراین شوروغوغا

شریکم

----------

جمعه 17/12/2010

ثریا

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

آهنگ زمستانی

اینک ، خانه ای تاریک ،

در دوردستها ، روبروی من ،

زود دانستم که افسانه ها ، بی شمارند

فصل ما ، فصل زیباییها تمام شد

اینک فصل زمستان سخت

برف بی دانشی ، روی بامها وبرج شهر

دام گشوده بر اندیشه های بی سامان

-----------------------------

جنازه هارا دراز به دراز کنار هم چیده اند وروی آنها را با پارچه

سبزو سپید پوشانده بانتظار  هیچ ایستاده بودند.

آه.... حالا میخواهم فریا بکشم وبگویم :

مردان ریش دراز وزنهای لچک بسر ، شما کسانی را از دست دادید

که برایتان پر ارزش بودند ،

شما کسی را درگذشته از دست دادید که برایتان مقدس بود،

او اگر میماند ، میتوانستید به دنبالش روان شوید ، شما خوشی ها

وخوشبختی های فرزندانتانرا نیز فدا کردید ، اگر او میماند آنگاه

همه چیز را بشما نشان میداد .

روزی کبوتران میتوانستند آزادنه بر بامها بنشینند ومرغان چمن

میتوانستند آزادانه نغمه سرایی کنند ، واقعیت زندگی داشت شکل

میگرفت ، چه کسی گفت شما قدم بزرگی برداشتید ؟ شما صدها

گام به عقب برگشتید  ، حال امروز باید دردفترچه یادداشتهای

روزانه ام بنویسم : تحقیر شدگان !

از نظم امروز کراهت دارم ومیل ندارم آنرا برخودم تحمل کنم

آهنگ مغزم تغییر کرده است  دیگر نمیتوانم نظمی به آن بدهم

حال امروز آهسته آهسته از پله های زندگی پایین میروم ومیگذارم

دیگران ، آهسته آهسته با تامل از پله های دانش بالا بروند بی آنکه

رهبری داشته باشند ، آنها خود رهبر خویشند.

او ، اندوهگین ، بیمار بر بستری حقیر خوابیده بود ودرفکر انسانها

بود که چگونه میتوانند افسانه ساز باشند.

----------------ثریا/ برای پدرم که عاشقانه اورا میپرستیدم ------

 

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

سایه ها به راه افتاده اند

آنکه در مستی از وطن میگوید ،

دلقکی است بیمارکه زیر نقاب یاس وخوشی های کاذب

خود را پنهان کرده است

زهر خندی است بر هزاران تلخی ها

چشمان دوزخی بما دوخته شده 

باید آرام بود وسر به زیر

آدمکشان درکمینند

کلمات من تنها برای خودم شکل میگیرند

اشک ترا جاری نمیسازند

تو با شعارهای تهوع آورت ، نقاب دلقکی را

جا بجا میکنی

بسوی کدام مهربانی میرویم ؟

خاک من مرا ازخود راند

بوی عطرش را نیز ازمن گرفت

دیگر فراموش کردم ، کوهستان زادگاهم

چه رنگی دارد؟

من در میان حکایتها، شکایتها ، روایتها

خوابیده ام

وزمزمه میکنم :

------------

» سر از بالین اندوه گران خویش بردارید ـ

» دراین دوران که از آزادگی نام ونشان نیست ـ

»در این دنیا که هرکس زر در ترازو ست «

» زور دربازوست  «

»جهان را به دست این نامردان صد رنگ بسپارید«

» که کام از یکدیگر  گرفته وخون یکدیگر بریزند«

» چرا از مرگ میترسید«  (شادروان فریدون مشیری)

---------------------

چه شبها آرزو کردم که ناگه

دست اجل درآغوشم بگیرد

چه شبها آرزوکردم که بشوید با بوسه ای

غبار چهره ام را

چه شبها آرزو کردم ، بسان یک پرنده

نشینم بر بستر معشوق

بسان یک تکه ابر ، بپیچم در پیکر ماه

بسان صبح روشن بتابم بر درکاشانه ام

چه شبها آرزو کردم ،  آرزو کردم

دریغا خاکستری سردم به روی شعله ای سوزان

------------------------- ثریا / دوشنبه 13/12/ 2010

 

»

 

 

 

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

هیچگاه دیگر روی زادگاهم راندیدم درهمانجایی که مادر بار سنگینش

را زیر یک سقف تاریک بر زمین نهاد .

هیچگاه دیگر داربست وتاکستان انگور هارا ندیدم درهمانجایی که مادر

درکنار سماورش میجوشید ومیخروشید .

هیچگاه دیگر  صدای مادربزرگ را نشیندم که فریاد زد :

آخ ، یک دختر دیگر  ، نمیخوام اورا ببینم ! .

هیچگاه دیگر به زادگاهم بر نگشتم تا سرمساری مادررا ببینم .

هیچگاه نتوانستم نبض هستی ام را  در درونم احساس کنم .

کارم دراین دنیا ، یکه تازی بود هرچه را که برمن تحمیل میشد

از خود میراندم واگر چیزی یا کسی از من دورمیشد میگذاشتم

بگذرد .

هیچ ودیعه خداوندی نصیب من نشد درزمان تولدم خورشید بین

دوکوه پنهان بود وزهره ومشتری روی خودرا برگرداندند !

و.... هیچگاه بر سر سفره قانون ننشستم تا حکم قتلی را صادر

کنم ،

من یک تماشاچی دست وپا بسته درحاشیه زندگی خویشم

خوشحالم که یک زن به دنیا آمده ام ومرد نیستم .

ثریا/ اسپانیا/

برای خانم نادره افلشاری نویسنده وپژوهشگر. آلمان

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

خنده زدم بر باده

او ، آن مرد ،سینه انباشته ازدرد

خسته ، آلوده ، چون سواری فتاده از اسب

با دلی یخ بسته ، سرد ، وامانده

زهر در گاه رانده

آمد به این دیار شب زده

درانتظار ، با عطشی سوزناک، سرود مهر میخواند

بیهوده !

پوسیده بود رشته های امید

او ، دل شکسته ، چشمانش در حسرت آبی

میدوید چون سگ هاری

من ، خاموش ، سرد

بدرقه اش کردم در سفر تازه

با آه ، افسوس ، درد

شاید درون حجله ( غربت ها )

با نو عروس مرگ درآمیزد

او مرزهارا پیموده

مرزهای کهنه را ، همچو غلامان

سر فرود آورده درپیشگاه رسولان

بی نوحه !

او که روزی سرمست از جام باده

میفشرد  سخت چشمانش را

به دنبال یک جای خواب

اوتنها پوست ماری بود

که خالی شده از شهوت خویش

او که خالی شد از حرمت خویش

تشنه به دنبال روسپیان زمان

سینه میسایید در گرمای زمین

در پی آن آتش سوزان

او ، آن وامانده مرد، رانده از هردرگاه

میخواست بخت را آورد بخانه

بیهوده !

چشمه ای نیست که بیاشامد آبی

او میخزد با پیکر لغزنده

چو ماری ، در گودال .......

----------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به ساکن :

new port beach

 

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

ستاره

نام این دختر ، ثریا کن بیاد دختر من ! وای برمن ، وای برمن !      

-----------------------------حمیدی شیرازی

در پرتو سپید رنگ ماه  ، دریک نیمه شب گرم تابستان ، مراصداکردی

با نامی از ستاره ها ، ان شب آسمان پر ستاره بود وتو ، مرا ستاره

خواندی .

تو از دنیای روشن عشق بودی ، در  تاریکی یک شهر کهنه ،

دستهایت لبریز از نوازش ، سینه ات پر شور،

گفتی شبی بسوی آسمان خواهی رفت ،تا ستاره دیگری برایم بیاوری

از آسمان شهر ما ستاره میبارید ، هزارن ستاره بر زمین مینشست

وتو میتوانستی ستاره دیگری را بچینی .

تاجی از ستاره بر سرم نهادی ، یک تاج تنها که نامش پروین بود ،

-------

دیوارتنهایی مرا از تو دور ساخت ودر یک غروب غمگین بار سفر

بستیم ، بسوی شهر رنگستان !

در اینجا آسمان بی ستاره بود ، سیاه بود ، هر صبح بانتظار تو چشم

میگشودم .

کاش میشد رها میشدم ، جدا میشدم ، دیگر دیر بود وتو درتنهایی خود

میان ستارگاه خفته بودی.

ثریا/ جمعه /دهم دسامبر دوهزارو ده میلادی / اسپانیا

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

بر آ ، ای خوشه خورشید

شما ای قله های سرکش وخاموش

که بر ایوان بلند دارید چشم انداز رویایی

غرور وسر بلندی باد شمارا هم

غرورم را نگاه دارید

امیدم را برافرازید

بسان آن پلنگانی که درکوه وکمر دارید

-------------------------------

درآن روزها که عضو افتخاری سازمان شیرو خورشید سرخ ایران

بودم ، با آن لباس سرمه ای وکلاه کج ملوانی که مدالی بر جلوی آن

نصب بود ، آن روزها که مد شده بود دوکبوتر پلاستیکی را باسنجاق

قفلی بر سینه هایمان نصب کنیم بامید صلح وآزادی ! آنروزها که

دختران دبیرستانی برای آن پیر مرد سینه میزند ومدال اورا روی

روپوش اورمکی خود سنجاق کرده بودند همه درآرزوی صلح وبرابری

بسر میبردیم ونمیدانستیم که همه فریب است ونیرنگ ودرتاریخ دیرپای

بشر همه چیز با جنگ ونفرت شروع وپایان میگیرد ، نمیدانستیم که

روزی در همه سر زمینها باید از روی خون ریخته بگذریم ودامن خود

را بالا نگاه داریم تا تکه ایرا لگد نکنیم  و....صلح وآزادی تنها یک

آروزست که درقله های بلند وجایگاه سیمرغ افسانه ای خفته است و

باید درقصه ها وافسانه ها آنرا خواند .

امروز آزادیم  ویا خیال میکنیم که آزادیم اما نه آزاد به معنای واقعی

دوربین ها وچشمان مخفی دست از سر ما بر نمیدارند همه درتعقیب

ما میباشند تا جایی که اندیشه هایمان نیز زیر کنترل شدید قرار میگیرد

امروز در چهره مردم تر س ، نگرانی ویا بی تفاوتی دیده میشود ،

سربازان ومزدوران مرگ مردم را گروهی میکشند واین کشتن ها لازم

است تا تنور دیگران را داغ نگاه دارد برای پختن نانی تازه .

وپدر روحانی در نماز عشا ء ربانی میگوید:

صلح ، صلح برای همه ، دست یکدیگررا فشار دهید وبا هم صلح کنید

وخود به زهدان پدر خوانده ها برمیگردد .

مرگ خوب است اما برای همسایه .

ثریا/چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

چهره به چهره رو به رو

هر روز صبح مانند یک روبات از تخت پایین میایم واولین کارم

روشن کردن تی و ی  وشنیدن وتماشای اخبار است روزمن تحت تاثیر

این اخبار شروع میشود  ، غمگین ، نیمه غمگین ویا بی تفاوت ،

کمتر چیزی در رابطه با سر زمین خودمان میشنوم گاهی ابدا خبری

بما نمیرسد خبرها از صدهزار صافی رد میشوند ، فیلتر میشوند ومانند

قهوه تمیز وخوش طعمی به دست ما میرسند .

با نگاهی با هیکل وهیبت وصورت مردانی که زندگی وسرنوشت مارا

دردست دارند ، مدتی مرا مشغول میدارد ، ستارگان وهنر پیشه های

امروز ، ماهر ویا تازه کار ، شکم ها بر آمده ، باسن ها پهن ، موهای

درهم وپریشان وگاهی سری براق را با یک هرپیس پوشانده اند، موها

رنگ شده چهره ها پف آلود انسان را بیاد ایگوانا میاندازند ویامانند

قورباغه های ریز ودرشت درهم میلولند ، عد ه ای به راحتی به پشت

صندلیها تکیه داده گاه گاهی سر می جنابند ( اگر بیدار باشند) درفکر

بازار وبالارفتن ارقام ریزو درشت میباشند ویا بفکر آنکه باید برده هارا

برای نمایش بعدی آماده کنند ، اکثر آنها صاحب گارگاهای برده سازی

میباشند ، سازمان های ریز ودرشت مشغول جمع آوری اعانه ها برای

( هیچکس  ) ودراین بین جنگهای خیابانی ، بیابانی، سیل ، طوفان ،

آتش فشان ، زمین را میشوید وپاک میکند برای نسلهای آینده .

من دلم رادرمیان دستهایم میگیرم ومیفشارم دلی غمگین ، آشفته ولبریز

از خون ، دل ، این بی تاب خشم آلوده که دراین پیکر فرسوده نشسته

بامید هیچ.

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

ارابه خدا

غروب تاریک وغم انگیزی بود ، تنها بودم ، او از راه رسید

در دستهای مهربانش ، درخت کوچک کاجی دیده میشد ، برایم هدیه

آورده بود همه راه را دویده وبسرعت بالا آمد ، میخواست تولد خدارا

بمن خبر بدهد ، نفس نفس میزد او برای دیدن گوزنها رفته بود تا

بالاترین صخره ها ، تا مرز آسمان ودرمیان برفهای سپید تا آنجا که

میشد از آسمان ستاره چید ، به روی دستهای کوچکش عکس گوزن

کشیده بود ، او آن شکوفه تازه که میخواست جوان یک جهان شود

برایم مژده آورد او درمیان شمع وچراغ ودرخت کاج درآسمان را

باز کرده بود تا خدا به زمین بیاید او در آیینه تصور خود میپنداشت

که هرسال خدا متولد میشود آنهم درخیابانها پر زرق وبرق وشمع

وچراغ ودرخت کاج وارابه خدارا گوزنها میکشند چه کودکانه میخندید

بی خبر از کوچه های فقر وخیابانهای سرد وخانه بدوشان او از این

فریب بزرگ بیخبر است خدای او هرسال دربسته بندی های رنگین

به زمین میاید وباز با ارابه به آسمان بر میگردد

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

اگر !!

رود خانه معرفت را خشک کردند وسرچشمه خردرا نیز ویران ساختند

-----------------------------------------یک نویسنده روس

( اگر ) به سبک رودیار کپلینگ شاعر ونویسنده انگلیسی قرن 19

واوایل قرن بیستم !

اگر توانستی همیشه یک چهره ناراضی وعصبی بخود بگیری

هنگامیکه اطرافیانت همه آرام ودرسکوت خودرامقصرمیدانند

بی هیچ گناهی !

اگر تنها به قدرت مالی خود ایمان داشته باشی درآن زمان که همه

به دورت جمع شده اند وبرای این کار  دلیلی هم ندارند !

اگر بتوانی درهمه اوقات یک چهره معصوم وبیگناه را بمردم

نشان دهی درحالیکه درون تو یک شیطان زنده است !

اگر بتوانی بی طاقت باشی ودرهمه کارهای مردم دخالت کنی وببینی

آنها چگونه عمل میکنند !

اگر بتوانی همیشه به راحتی دروغ بگویی وشرمسار هم نباشی !

اگر همیشه از دیگران نفرت داشته باشی بخصوص آنهاییکه بیشتر

از تو میدانند و میفهمند ، بی هیچ دلیلی !

اگر بتوانی رویاهای کاذب خودرا به حقیقت تبدیل کنی آنهم بازرو!

اگر بتوانی همیشه دراین فکر باشی که تو بهترا زدیگران میاندیشی !

اگر بتوانی دیگران را زیر پا بگذاری تا خود به پیروزی بر سی !

اگر بتواتنی هرچه را که دیگران میگویند توبا چاشنی یک متلک یا

فحش به آنها پس بدهی !

اگر بتوانی مانند بوقلمون تغییر شکل بدهی وبا باد همراه باشی !

اگر بتواتنی درجمع سخن بگویی وفضیلتهای نداشته ات را بمردم

نشان دهی !

اگر بتوانی درکنار بلند پایگان گام برداری وجلوتراز همه آنها راه

بروی وخودت را گم کنی !

اگر بتوانی  مال دیگران را از آن خود دانسته ودرچپاوول کردن

وبردن آنها خودداری نکنی !

اگر دوستان خوب خودرا به دست دژخیم بسپاری وبه دشمنان

دولتمند  خدمت کنی !

آنگاه باید مطمئن باشی که جهان هستی از آن توست !!

تقیم به همه بوقلمون صفتان !

ثریا /اسپانیا / پنجم دسامبر

 

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

چهارم دسامبر

آدمی را به عشق شناسند / هر که را عشق نیست آدم نیست----مولانا

----------

سرمای سنگینی  همه جارا فرا گرفته ، وسرمای سنگین تری بردل ما

نشسته است درانتظار قطره ای مهربانی تا وجودمانرا گرم کند !

همه رفتند ، همه رفتند......وما تنها ماندیم

در کنار میلیونها شعر ، دراین دنیا

من نیز خطی چنین نوشتم

چند خطی بی صدا ونرم

هیچ یک از این خطوط

جای تحسین وستایش ندارند

اما گاهی میدرخشند

درخشش آنها از دل ساده ام میباشد

برای آنکه بتو بگویم چقدر دوستت دارم

واژه ای پیدا نمیکنم

درکنار اینهمه ، اندوه ، کشتار ومرگ

عشقهای من جای پایی میگذارند

که نقش  یک کتیبه است بردیوار

..................

زاد روز تو مبارک باد دخترم

----------ثریا/ سیزدهم آذرماه 1389

چهارم دسامبر 2010

 

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

رستاخیز

دون فرانسیکو گفت :

خوشحالم که برای تزیین ودکوراسیون سال نو وزاد روز مسیح خواهی

آمد  ، مدتها ست که از تو بیخبرم .

آه .....پدر شما متوجه نیستید ونمیدانید که اعتقاد مرد گم شده دین راهم

میشود مانند یک لباس خرید ویا معامله کرد همه مرا تر ک کرده اند

تابحال حرفی بشما نزده بودم همه میخواهند  مرا به راه راست هدایت

نمایند از همه نوع فرقه ای ، میبایست به موعظه های بی سروته آنها

گوش میدادم همه میخواهند روح دردمند مرا شفا بدهند وبرایم دعا کنند

دون فرانسیسکو هنوز آبجویش تمام نشده بود سری تکان داد وگفت :

می فهمم ، می فهمم ، از او خدا حافظی کردم وبیرون آمدم درکنار

نرده های خیابان درنور چراغ همه رنگی میدرخشید سرمای شب

بر پوست مرطوبم بیشتر میچسپید روی نیمکتی نشستم ، آه ، خسته ام

خسته خیابانها وکوچه های تنگ را پشت سر گذاشتم راه صافی را در

پیش گرفتم درکنارم کشتزاری بود با علفهای هرزه با خود گفتم :

از همین روزهاست که توهم با آجرهای مصنوعی سر به آسمان بکشی

وتبدیل به قفس های کوچک وبزرگ شوی کوهها مه گرفته صدای

ناقوسها از همه جا بگوش میرسید بخار سردی از دهانم بیرون میزد

تپه را پشت سر گذاشتم کجا میروم ؟ ایستاد م نگاهم به دور دستها خیره

شد پیر زنی با چرخ دستی از کنارم گذشت سکوت سنگینی درجاده

سایه افکنده بود ،؛ دلم میخواست بر میگشتم ودر مقابل محراب زانو

میزدم ودعا میخواندم در زیر  نور شمعها که برای نگاهداری پیکر

آسیب دیده او که مانند شعله ای بر  پا ایستداه بود ، دلم میخواست

میرفتم درکنار آن شعله وبه اشک آن زن مینگریستم ، آه....روز

ر سنتاخیز زندگی جاودانه خواهد بود ، آمی....ن !

ثریا /3/12/

 

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

شب خون

» ساعت به وقت نیمه شب بود که صدایی درگوشم زمزمه کرد:

نفس زن دیگری را گرفتند «

--------------

چهارراه سرنوشت ، از کدام سوست ؟

وحادثه ، با چه دستی سنگی بسوی ما

پرتاب خواهد کرد ؟

ما درپشت درختان چنار پنهانیم

و..کتابهای قصه راورق ورق میکنیم

گریستن ما بیهوده است

آینده ؟ کدام آینده ؟

یک روز عقیم سرد

یا یک سحرخونین ؟

زمین میلرزد

لوله سرد تفنگها  بسوی پرنده نشانه میرود

زنی با قامت بلند در کفن سیاه

روی سکوی مرگ ایستاده

افق رنگ خون است

و...صدای باران درمرداب مرگ

آ هسته آهسته می چکد

عطر زلال » فم «

بر سینه آن زن

با خط زرینی مینویسد

این لاله زرین یک ستاره خواهد شد

----------------------------

مرگ یک زن درهر حالتی چندان خوش آیند نیست / ثریا .

اول دسامبر

حریم نگاه

در خیالم ، نقشی از افسوس خفته

در دلم نامی نیست

درنگاهم ، زمین عریان است ودشت های گمان

از بیم موریا نه ها

به دریا سلام گفتم ، درآنجا غسل کردم

پشتم به باد است

قرون خدایان را یک یک ازشانه هایم

برد اشتم

دیگر پیامی مرا دلگرم نمیکند

تاریخ رفتگان فراموشم شد

میان من وقرن ها ، فاصله افتاد

---------

دستهایم به نیایش بر میخیزند

همه جا ، به هربرگی ، به هرسنگی

خارهای تیز سوگواری را

از اندیشه ام ، راندم

طوفان فرو نشست

باتلاق ایمان پرشد

با نگاهی بر سینه نرم کبوتران

آهسته آهسته

به دنیای نا ن وشراب خزیدم

-----------

ثریا/ سه شنبه اول دسامبر