در خیالم ، نقشی از افسوس خفته
در دلم نامی نیست
درنگاهم ، زمین عریان است ودشت های گمان
از بیم موریا نه ها
به دریا سلام گفتم ، درآنجا غسل کردم
پشتم به باد است
قرون خدایان را یک یک ازشانه هایم
برد اشتم
دیگر پیامی مرا دلگرم نمیکند
تاریخ رفتگان فراموشم شد
میان من وقرن ها ، فاصله افتاد
---------
دستهایم به نیایش بر میخیزند
همه جا ، به هربرگی ، به هرسنگی
خارهای تیز سوگواری را
از اندیشه ام ، راندم
طوفان فرو نشست
باتلاق ایمان پرشد
با نگاهی بر سینه نرم کبوتران
آهسته آهسته
به دنیای نا ن وشراب خزیدم
-----------
ثریا/ سه شنبه اول دسامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر