چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

حریم نگاه

در خیالم ، نقشی از افسوس خفته

در دلم نامی نیست

درنگاهم ، زمین عریان است ودشت های گمان

از بیم موریا نه ها

به دریا سلام گفتم ، درآنجا غسل کردم

پشتم به باد است

قرون خدایان را یک یک ازشانه هایم

برد اشتم

دیگر پیامی مرا دلگرم نمیکند

تاریخ رفتگان فراموشم شد

میان من وقرن ها ، فاصله افتاد

---------

دستهایم به نیایش بر میخیزند

همه جا ، به هربرگی ، به هرسنگی

خارهای تیز سوگواری را

از اندیشه ام ، راندم

طوفان فرو نشست

باتلاق ایمان پرشد

با نگاهی بر سینه نرم کبوتران

آهسته آهسته

به دنیای نا ن وشراب خزیدم

-----------

ثریا/ سه شنبه اول دسامبر

 

هیچ نظری موجود نیست: