جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۴۰۳

رویای نیمه شب

ثریا ایرانمنش ، لب پر چین ،‌اسپانیا

ستم عشق تو هر چند کشیدیم بجان ، زه آرزویت ننشستیم  ،خدا میداند 

آنچه را که نیمه شب گذشته نوشتم تنها یکرویا بود  نه مانند عشق میسیز کارسن به رالف کشیش   احتیاج به رویا پروری داشتم  دنبال بهانه میگشتم   مانند دختران تازه بالغ عشق را به سیخ کشیدم  خوب  پر بدک نبود جوانی در من سر بلند کرده وبه طغیانم  واداشته چندان میلی به ترک دنیا ندارم اما به هر روی  باید بروم ‌بقول سهراب سپهری  کسی مرا صدا کرد  بدون کفش وکلاه زیور آلات می‌روم ،

اما نمیتوانم منکر شوم که زیباترین لبخند جهان را تنها روی دهان او دیدم  وتنها چیزی که از همه جوانی او بر جای مانده است ،

 روزگاری انرژی بخش  زندگیم بود چشم امید به او دوخته بودم   اما ،،،،،نه ! او یک کاسب بود با قدرت پدررهمسرش که در کار نفت !!! است به خارج پرتاب شد همسر خوبی هم دارد اما حرمسرای نیز  همیشه  باز و آن لحاف کرسی الکن هم ریاست انرا بر عهده دارد  زندگی خصوصی او بخودش مر بوط است   گاه گاهی زمزمه ای  شعری بر زبانم مینشیند  اما ناگهان بیاد میاورم که تا چه حد بی ادبانه رفتار کرد وهیچگاه اورا نبخشیده هیچگاه،


رویا ها مانند ابری تاریک از هم گریختند  باز من ماندم ودردهای نیمه شب واواز  ،،،،،،‌

بی پایان عشق 

پایان 

اپریل بیست وششم  دوهزارو بیست و چهار  میلادی  

آمد ،،،،اما !

ثریا ایرانمنش ، لب پر چین  اسپانیا 
همانند
بک سایه دراسمان ابری  من هویدا شد کرنشی  کرد و رفت  رد پایش را گم کردم  شوری در من انداخت اماو، نه چنه بخششی  دز کار نیست من اصلا نمیدانم بخشیدن یعنی چه در قاموس من راستی ودرستی همگام میروند ودر زمانی که اشتباهی  انجام دهم  پوزش میخواهم اما تو را هیچگاه نمیبخشم  فراموش می‌کنم،

سپس از خودم پرسیدم اینهمه تقلا و دوندگی  ‌جمع آوری عده ای کج وکوله به دور خود  و عجله او برای صحنه آرایی  ودویدن هارچه بود  امروز به کجا رسیدی و نامش چیست فرصت هارا اژ دست ذاذی  انهم فرصت های طلایی را  برگشتم اورا دیدم  چه فرسوده و پیر شده ای جوان ، آن روژها بخیال خود زیر پای مرا میکشیدی تا اقرار کنم  دوستی من از نوع دیگری بود حریر ا ب ندیده گوهری نایاب  اصولا  در برابر همه دوستانم یک رنگم اما متاسفانه تعداد بو ققلمون صفتهتا هرروز بیشتر می‌شود وتازه می فهمی چه کلاه بزرگی بر سرست گذاشته اند ،اینگونه هستم بازی  را بلد نیستم نفسم را ویران می‌کنم در من حقیقتی موج میزند  که گمان نکنم دیگران صاحب چنین هدیه  آسمانی باشند ،
این چند خط را در تاریکی نیمه شب ودر کنار درد بی آمان مینویسم  نه در من خفته ای بیدار نشد وتکانی نخوردم   سایه ابری آمد و ‌رقت پایان 

 
بیست وششم اپریل 2024  میلادی ،،،،، وبس 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۳

بورژپاهای شهرستانی ‌ ‌روستایی ؟


 ثریا ایرانمنش لب پر چین ، اسپانیا آخرین افکار 

 تمام شب  خواب از چشماندم میگریزد که چگونه  اصالت وشرف خودم را به پای این چند علف هرزه مخلوطی از ته مانده  خدمتکاران قارجار و آن دهاتی ای  هرزه که ناگهان  به لوستر کریستال رسیدنذد     


من تا کمر در خاک دشت کویر  رییشه  داشتم  مادری زبا لبریز از شوق وشادمانی دشتی وسیع و نامی ناگهان در مقابل این قوم بخت برگشته که دست علی بابا وچهل دزد را از پشت  بسته بودند احساس   کمبود و  وکوچکی میکرذم زنک چلاق با پای چوبی فرمانده بود  پستتانها بزرگی داشت انهارا درون سینه بند لید ی مادلنجای میداد لبانش را قرمز می‌کرد تخمه وسیگار هم تنقلات او بود  او توانسته بود  رییس دزدان را با خود همراه سازد از اوارگی نجات پیدا کند   مادر من زنی زیبا بود بارموهای بلند روشن چشمانی به رنگ آسمان وچهار اسب   که بقول خودش جوانانش بودند  مادرم زاده زرتشت بود بنا بر این چندان مجیز گوی این خلق  نبود اما نیمی از مواد غذایی شهر را تامین میکردد حال پشیمانم از آنهمه فروتنی و اظهار ضعف در برابر این قوم چند گانه  علی بابا رییس زدان همسرم بود فروشگاه را بین قوم گرسنه آش تقسیم  کرد   زندان هم نرفت مرتب یا مست بود یا خودش را به مستی میزد گوشه ای میخوابید سرش زیر آن  پستان بزرگ آن زن چلاق بود و،،،، اطرافین در عجب پیر زن جادوگر چلاق میتوانست  زیر بالسً شوهرش وهمسرمن   و  مواد جادوگری بگذارد جادوگرا از نادر خدمتکارش فرا گرفته بود .


اه،،،،،،چقدر از خود بیزارم در مقابل اینهمه ایستادگی   دیگر تمام شدند  ب‌رژواهای شهرستانی جای خود را به شاگرد بنا ودوچره ساز دادند فرهنگ ما تمام شد ریشه ها قطع شدند وما در آسمان غربت مانند یک سیاره سر گردان دور خود میچنرخیم  ،،،،وخوب هر چه باشد از آنهمه کثافت تریاک وعرق و سکس  به دوریم  

در نمازم خم ابروی تو با یا آمد 

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

از من اکنپون طمع صبر ودل و هوش نداار 

 کان تحمل که تو دیدی بر باد اما 

 حنافظ

 پایان 

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۳

پایان


ثریا ایرانمنش لب پر چین ، اسپانیا 

به پایت آمد این دفتر حکایت همچنان باقی  است .

این دستگاه نیز ویران شد تنها رو ی آن مینویسم  نه صدا دارد ونه آوایی 

همسر پ را طلاق گفتم  تا در جوال توده ها بیارامذ  وخوپدد بسو دکتر جلیل ومستر هاید رفتم بار یکصد وچهل نقش   ذو‌نقش نداشت  به هوای تکه زمینی که من قسطی بنام پسرم دررپشتذتپه های الهیه برای آینده او خریده وهز ماه از حقوق کارمندی اقساط انزارمیپرداختم  او ‌برادرش وذوستان محضزیشهمه زمینخوار بودند وسیری تپذیز مشتی اثاثیه وژنرگی و میان صفحات موسیقی ب‌ه دنبال سند زمین بود واصرار داشت نام فامیلی پسرم   تغییر ذهن زنین را پس دادم افسارا صاف کردم واورا تشتنه وحیران باقی گذاشتم  دیگر گفتگویی نیست نرردیک به سیو‌پنج سال در کنار آن شیطان رجیم زیستم وسپس با دست خالی برون دینارژی مارا راها کرد به آغوش ژن براردز وسابز فاحشعرهاپناه برد،

امروز من تنه‌ت در انتظار عزراییل هستم که با لباس رسمی وارد می‌شود یا بشکلی دیگر .

خاکستر او سزگزذانذمریان باغچه  ای نشسته نه آب اورا پذیرا شد ونهذخاک  گفتنی ژیان  اما اوقات کم است واین نجابت و زیبایی ساز رمین گل ‌بلبل اس  که امروز ویرانه شده و آدمخواران دعصر هجر مشغول خوردن گوشتهای قزبلتیانذهود هستنو‌.عمرتان طولانی 

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۳

خاطرات وخطرات بخش سوم

ثریاایرانمنش لب پرچین اسپانیا

با رفتن او به رادیو ‌آشناییش با خوانندگان تازه و رفتن رو بسوی شهرت  کم کن فاصله تنها را کوتاه  تر کرد به خانه ما اماذ خبر  رسید  که چه نشسته اید اید دختر زیبایتان با بک یهودی مطرب  بیرون می‌رود !!!! کتکها سر زنش ها شروع شد ومن بدوندچادر وهمراهذحق نداشتم جایی بروم  او در یکی از شههای  زیارتی  بارخانوادهذاش میزیست پدرش دکتر دارو ساز بود چهار برادر ویک خواهر داشت ،

به هر روی خودم را به آن مکان زیارتی میساندم تا بلکه اوراببینم اما او‌رفته بود به دنبال زنی تازه وارد  خواننده ای که آهنگ‌های عربی و هندی و افغانی را با تحریرهای جا بجا میخواند لب نداشت واز طریق مداد لب برای خود لبان قلوه ای میساخت چشمان کور مکورانه اشرا سیاه می‌کرد پوست سفیدی داشت وأغوشگرم ولب بر لب وافور ،

همسرش او طلاق داد و او آزادانه دست یار مرارگرفت به شهرستاها برای کنسرت برد وبهذهمراه خالهذجانش پله های شهرت را بسرعت بالا گرفت و،،،،،من به امید دیدار  یار  کوچه های  آشنا رارمیگشتم تارخبر دار شدم که او را بجرم فرار از سربازی به  یک جزیره بد آب په‌ا فرستاده اند او رفت دیگر داشتم فراموشش میکردم که باز گشت اما او دیگر آن نو جوان خجالتی دارالفنون نبود منهم دیگر آن دختر گریز پا نبودم دیگر نه سینما ونه کافه نادری  برایم  حسنی   داشت ونه میلی داشتم ،

دیپلم خود را گرفته بودم و در انتظار سرنوشت ، سر نوشت مرا به آبادان بیمارستان  و بنیاد پرستاری انگلیس تا فرستاد بوی نفت هوای شرجی  آبادان مرا دچار خفقان کرد موقع برگشت تنهارنبودم پسرکی بور وروشن فکر !!!!! به همراهم بودکه بعد تا همسرم شد .

ر،،،،،،،بقیه دارد  

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۴۰۳

خاطرات وخاطرات


ثریا ایرانمنش لب پرچین ،‌اسپانیا

 نیمه شب بود شاید ساعت به چهار صح منتهی می‌شد که بالای سرم ایستاده بودی  ومرا  خواب بیدار کردی ،غرق خون بودم ،

چشمانمرا هم گذاشتم وبه گذشته سفر کردم  گذشته ای  که تنها یک نفر بود نه بیشتر  همچنان ساز در دست و امروز تو در انسوی زمان زیر خروارهاخاک خفته ای مارا در ای سرزمین بیگانه به تلی از  خاکستر تبدیل میکنند ارواح هم دیگر خسته شده اند ودیگر باغ کافه نادری نیست تا در آنجا جوجه کباب وبستنی بخوریم چیز دود وشد وبه هوارفت  تو‌رفتی من  رفتم هرچه بود رفتذ،

 بار ترا در خانه دوستی دیدم من چندان توجی به آن جمعیت نداشتم مشغول نوشیدن چای مادر دوستم بودم 

طرفدیارعصر جمعه بود که کتاب‌هایم رارجمع کردم تا  بخانه روم ناگهان چشمم به خط ‌شعر زیبایی افتاد که با طرحی زیبا نوشته بود « ‌‌‌  دیشب ترا بخوبی تشبه به نه ماه کردم  / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم ،

چشممرا به جمعیت  دوختم همه پسران هنکده   هنرهای رنمایش یا دوبلور  بودند      این ذوق در کدام یک بود  ? هنوز هم مطمئن نیستم کار کدام یک از آن جوانان  نو رسته وبیگناه بود که کم کم بهدگناه آلوده شدند منقل  بساط ‌وساز وضربی ………..برقیه دارد