یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۸

لب پرچین !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش .اسپانیا !
--------------------------------------------
لب پرچین زندگی من است ، همه هستی من است خاطرات بد وخوب من است خاکستری است روی دردهایم  نام واحدی است که به آن داده ام  بیاد « آن روزهای کودکی» که بی خیال پشت دیوار پرچین میدویدم تا درختی را بیابم واز آن  بالا بروم وشکمی سیر میوه بخورم در حالیکه در‌آن سوی پرچین چشمانی مضطرب ونگران وعاشق بمن خیره میشد وچه بسا در دل آرزو میکرد چند گیلاس یا آلو بالو یا یک سیب ویا هلو بسویش پرتاب کنم ، من بی تفاوت میگذشتم باغ متعلق بمن تنها بود ! باغ آنها در آنسوی \پرچین قرار داشت وبزرگترها درانتظار  بزرگ شدن ما بودند !  انسان همیشه به دیدن  یک چهره  خو میگیرد  ونام های گوناگونی به آن میدهد  چهره های گوناگونی از آن میسازد .من هرچه درونم را کاوش میکردم  خبری از یک  عشق نبود  نمیتوانستم عاشق  شوم  من برای عشقبازی  آفریده نشده بودم  محبت ها ودوستی هارا ترجیح میدادم  هزار بار بر یک عشق زودگذر  پر ارزش تر بودند  گاهی  بیاد آن روزهاخنده ام میگیرد وزمانی دلم سخت میگیرد ! تحمل آنرا  نداشتم عروس فلان مالک باقی بمانم  روحم بسوی جاهای دوری پرواز میکرد جاهایی ناشناخته ومرموز . حال گاهی خنده ام میگیرد ا زاینکه  تصور میکنم عاشق  شده ام  وخنده دار  آنکه  تصور کنم  که دراین دنیا مردی عاشق من شده است  من سالهاست که  برای همیشه  با این موضوع  خداحافظی کرده ام .
حوصله وتحمل هیچ مردی را ندارم  از راه دور دوستی ودوری  .
امروز که به آن روزهای گذشته مینگرم  ودراین گمان بودم  که مردی را دوست میدارم  ! نه اشتباه میکردم  واز خودم بیزار میشوم  هدایا را پس میدادم ناهار خودرن وتمام شدن نخود نخود هرکس رود خانه خود !  هیچ میل نداشتم تختخوابم را آلوده سازم  ملافه هایم باید بوی خودم رابدهند  ( هنوز هم هنگامیکه بخانه بچه ها میروم ملافه های خودمرا میبردم ) ! خودخواهی بزرگی است ! نه ؟ . من اینم !

با همسرم دردو تختخواب جدا گانه میخوابیدیم هر کسی ملافه خودرا داشت  وچه بسا او فهمید که من برای مادر بودن بهترم تا معشوق یا عروسکی  که مرا به نمایش بگذارد . نامش هر چه  میخواهد باشد 
در زندگیم چهره های گوناگونی را دیدم  ونام های گوناگونی را شنیدم  که شمردنی نیستند  همه برایم تجربه هایی آوردند  شگفت آور وگاهی خنده دار  در نهایت همه بیگانه .

امرو من با حقیقت  یکی شده ایم  هر تجربه ای برایم عادی است  وفورا گم میشود  همه مردم  درپشت این تجربه ها گمشده پنهانند  وگاهی خودرا نیز انکار میکنند  دروغ وفریب  نامی است که برای حقیقت یافته اند ، حقیقت همیشه تلخ وناگوار بوده اما درپس ابرهای پنهان نمیماند مانند انوار خورشید میدرخشد .
بازی وتصادف نام دیگری است که برای کارهای نامربوط خود یافته اند همه ضد ونقیض  من راه خودمرا میروم راهی صاف ومستقیم  ومیتوانم رو در دروی کسی بایستم ودرچشمانش نگاه کنم وبگویم که از او بیزار م از کارهایت نفرت دارم ویا برعکس کارهای اورا تحسین کنم .

امروز بیاد آن پسرک همشهری پشت لب پرچین افتادم آیا زنده است یا مرده ودرکجا سیر میکند میدانم از آن باغها ودرختان وجویبارها دیگر خبری نیست ولپ چین ها پر چین شده طبقه طبقه رویم مانند زنان ورقاصه های اسپانیولی رویهم فشرده شده اند شکیل اما خالی .

روزگار ی هنوز اندازه خودرا نمیدانستم  وخودرا نمیشناختم  هرچیزی را آموختم  با خطر یا بی خطر بسوی تجربه ها رفتم دیگری را به خطر نیانداختم  در میان خطرها اندازه هرکسی  معین میشود  شناخت اندازه ها ! مهم است .

من خود  امکانات مرا نیز تنگتر کردم  کمتر خطر کردم بیشتر آموختم  وامروز همه را درون یک کاسه جمع کرده ام  تا روزیکه به او ج تنگی ام برسد  ودیگر پس از آن چیزی نباشد تا بیاموزم   ودرآن زمان زندگیم بی خطر خواهد بود  اما اوج فضلیتم بیشتر .
بگردید واوج فضلیت ومعرفت وحقیقت را بیابید  که نیاز به آزمایش نداشته باشد . 
زیادی وارد فلسفه شدم  میل داشتم  از آن « لب پرچین » باغ وپسرک همسایه یادی کرده باشم .امروز چشمان منتظرا ورا در نظر آوردم که به من وبه بالای درخت الوبالو ویا گیلاس میچرخید ! کدام یک بالا برویم ‌من زودتر میرفتم همانجا میخوردم ودامنم را \پر میکردم و وا زراهی  دیگر بر میگشتم درحالیکه چشمان منتظر او مرا تعقیب میکرد . چقدر بد بودم ! نه ؟ . « لب پرچین » دنیای دیگری را بیاد من میاورد نه این دنیای الوده ومتعفن را . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه ۱۲ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !