سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۱

دیار بیقراران

چه شبهای 
ثریا ایرانمش «لب پرچین » اسپانیا !

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد  /به سایه آن درختی رو که او گلهای تر دارد 

دراین بازار عطاران  مرو همچو  بیکاران /. به دکان کسی بنشین که  در  دکان شکر دارد

در این دیاری که من در آن زنده بگور  شده ام. مانند شاخی  که روی بینی اروپا  رشد کرده. .خودش را گم کرده. نه اروپایی شده نه خودش مانده ونه میل دارد به همراه قشون پیشرفته امریکا  جلو برود. چیزی در حد چین وماچبن قدیم که کارخانجات بزرگ اتومبیل سازی در اینجا   دکان باز کرده اند. واز هوای داغ وگرمای وطبیعت زیبای آن لذت میبرند و کشاورزی شان را به ثمن بخشی به غارت میبرند. آنها دلشان  خوش است که پس از هشتاد سال. از زیر یوغ یک دیکتاتور بیرون آمده وأزادی خودرا به دست آورده اند اما این أزادی  دیگربه بک بی پروازی مبدل شده است .ما هم تماشاچی. ومتاسفانه حضور داریم .

چه شبهای را که گریستیم  وچه روزهایی را  همچنان مهمل. به شب رساندیم  روزهایی حال  از هر هیجانی. هیجانات آنها برای خودشان دلپذیر تر وزیباتر  ودل مرده مرا بیدار نمیکنند  بازی های پر شر وشور. پر خوری ها ومشروب خوری ها ودرکنارشان مانند همه جای جهان مافیایی نیز حضور پر رنگ دارند. شهردار میگذارند دولت عوض میکنند   تکه ای ای جلوی ما میاندازند با کلی منت بما میگویند که خوب  ،کار که دارید ، 

تحصیلاتی را که فرزندان من  به پایان رساندند به امید باز گشت برای ساختار سر زمینشان اینجا ذره‌ای خریدار ندارد. نه شعور   نه تحصیلاتشان ونه تربیت خانوادگیشان ونه اصالتشان نه  زبان با نجابت. وزیباییهای درونی بیرونی   اما نمیتوانند جایگاهی در میان  این نو کیسه ها بیابند  مانند سکه هایی که از دور خارج  شده اند ..

زندگی ما بیهوده به هدر می‌رود  تنها کار  ،کار ،کار وشب. خسته وبیمار  در بستر تنهایی.

هیچگاه ترا به میهمانی  در خانه شان  دعوت نمیکنند تنها اگر خیلی لطف داشته  باشند ترا به یک کافه میبرند با استکانی  قهوه یخ کرده جلویت میگذارند  با یک تکه نان خشکیده  لبریز از شیره ومربا بنام شیرینی .

کمتر میتوانی  خودت را به یک رستوران  خوب برسانی. باید اول میز را روز کنی آنهم نه کمتر  از چهار نفر اگر به تنهایی پشت یک میزبنشینی . هیچگاه یک گارسن خوب ازتو پذیرایی نمیکند. دخترکی با بی ادبی از تو‌میپرسد ،،،چه میخواهی ویا منوی غذا را جلویت پرت میکند ….. باید حتما با یک نرینه همراه باشی درهر کاری آن نرینه همه کارها را پیش میبرد. تو هر چقدر هم شعور و فهم  ودانایی داشته باشی. ، یکزن ، هستی ،  

یک زن با قدرت چند مرد بر صندلی ریاست یا ‌وکالت مینشیند  وبا قدرت چند مردم میتواند بک دکه باز کند .

.در نهایت کارشان این است که هر تازه وارد ی را لخت کنند .قبلادر دریاها این کار را انجام میدادند حال در خشکی. از اولین سردار شان که هنوز پس مانده اش در کسوت کنت وکنتس و غیره حاکم بر زمین‌ها وخانه ها فراوان  وتجارت با خارج وزمینها ودشتهلی پهناور هستند  تا آن مرد لوله کش که  لوله أشپزخانه ترا تعمیر میکند. قبلا اجرت کرایه پایش را تعیین میکند  ، من ازفلان محل میایم. قیمت راه من  این است وسپس قیمت کارم را بتو  میگویم ، وتو به ناچار باید خودت نجاری کنی لوله کشی را فرا بگیری و  سختی  بک‌شی تا زنی که را از طایفه دیگری ومانند تو مهاجر است  برای کمک به خانه ات بیاوری. انهم چندان  ارزان نیست باید ماهیانه حقوق بیمه  اورا بپردازی و حقوق خودش را خود او تعیین میکند و هفته ای  بیست وچهار ساعت مرخصی دارد و سالی یک ماه تعطیلی، بنا بر این هرچه  را گه داری باید دو دستی تقدیم خدمتکارت بکنی واین اوست که دستور می‌دهد  قانون کار پشت سرش ایستاده تو یک غریبه هستی. یک بیگانه …..

این روز ها فاطمه کماندوهای چادری و ننه های مجلسی سخت به جان آن زن بیچاره که جایزه کن را برد افتاده اند .  .

«چرااز غربت ‌مهاجرت حرف نزدی »  چرا به امام هشتم ما توهین کردی » و سدها چرا تااینکه  آن بیچاره عطای جایزه را به لقایشببخشد وانرا پس دهد .

و…… من از مهاجرت حرف   زدم  قبلا در انگلستان این همه بگیر وببند را نداشتم  خانه ای داشتم بچه ها  به مدارس خصوصی وخوبی میرفتند تربیت خوبی را گرفتند  در آن زمان انگلستان هنوز   بدین سان  بازار مکاره نشده بود ،

خانه  میبایست بفروش فروش میرفت  ، کازینوها درانتظار  پول ها بودند به همراه رفقا به ناچار میبایست خانه‌را ترک کنم وبه جایی پناه ببرم  سه راه بیشتر نداشتم یا برگشت که دیگر امکانش نبود یا ترکیه ویا این غریبستان  به ناچار  خودمرا به اینجا کشاندم. حال به چهره دخترم نگاه می‌کنم پیرشده  نوه ام خودش به  تنهایی به بیمارستان رفته گویا  نفسش گرفته  بود  مادر وپدر هردو کار میکنند ،،،،،،  نه ، مااز شما نیستیم ما خودمانیم ،

روزگار غریبی است نازنین  خیلی دردها را درون سینه ام پنهان کرده ام  اما  گفتنش آسان نیست  تنها شب ها خواب را از چشمانم می‌گیرد .در عین حال  نگران تکه تکه شدن آن سر زمین  هستم   قوم موسی بیهوده دلش برای ما نمیسوزد   ‌بیهوده اسلحه بعدست  دیوانگان نمیدهد اعراب با پرچم های خود وارد  خوزستان شدند و بختیاری ها به جنگ میروند   و….. دیگر هیچ . هیچ . بر هیچ مپیچ ،


//پایان . ثریا ایرانمنش . 31/05/2022میلادی! 


دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۴۰۱

شرابه های رنگین

ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا 
بر گیر  شراب  طرب انگیز  وبیا /  پنهان ز رقیب  سفله  بستیز وبیا 
مشنو سخن خصم   که بنشین ومرو / بشنو زمن این نکته  که بر خیزوبیا 
هرجه فکر کردم نامش را به خاطر  نیاوردم هما ن عاشق نادیده که رگ خواب مرا یافته بود واز کوههای بختیاری برایم پیام میفرستاد. وسر انجام. از من یک پالتوی ششصد یورویی خواست !!  نمیدانم در فراز آن کوههای  سر بفلک کشیده در میان آن رودخانه خشک وبی أب ودر میان آن چادرهای سیاه. او آن پالتورا به  ارخالق راه راه ترجیح داده بود ! ویا جوانی خود فروش بود. . عکس او در پرونده  پلیس  اینترنت پل قرار دارد ونباید انرا پاک کنم چرا که. نوشته های مرا. کپی کرده ‌بفروش میرساند ،
امروز از او خبر ندارم. عکسهای را که برایم میفرستاد از  چوپانی  ساده بود که داشت در کنار آن رودخانه پر آب. گله را به چرا میبرد  درختان . میوه وان دشت  فراخ که دل مرا  به طپش مینانداخت ،
آن ابراه را کج کردند آن رودخانه. خشک شد وان چوپان جوان  رفت تا خود را به دیگری. ارائه دهد. ،أخرین عکسی که برایم فرستاد او در همان پالتوی گران قیمت با چکمه های چرم ایتالیایی در کنار گوسفندان وهمان ایل ‌تبار چادر نشینان که من آنهمه انهارا دوست میداشتم. واوازهایشان وکوچ  زمستانی ‌تابستانی انهارا ،
حا ل بجای آن آب گوار ماسه در آن رودخانه  نشسته وشوروا غذای اصلی أن ایل است  سیاهی وتیرگی بر آن دشت   فرو افتاده  ودر دل. مردان غریبی نشسته است  هر مردی که هرکدام یک کوه آتش فشان  بودودمی  از تلاش باز نمی ایستادند حال امروز یک سکوت وهم انگیز. سر تا سر آن دشت را فرا کرفته آست .
مادران رنج کشیده  به تنهایی روزگار میگذرانند   دل وروحشان زنگ زده آست نفرین میکنند ، دشنام می‌دهند  وزمانی اشک میریزند .
وعده ای در سکوت هیچ ناله ای از دلشان بر نمیخیزد  چشم به أسمان دوخته. درانتظار پاداش خداوند مهربان نشسته اند ،.اکثر آنها فرزند از دست  داده ویا زندانی دارند  ومیدانندکه فرزندانشان در درون آن زندان بزرگ نفس نمیکشند  ،
اه خوشا به خال آنان که میروند  ‌قلبشان را تقدیم  کرده به نعمت امزرش  نائل می‌گردند  .
امروز کمتر می‌توان نام بشر بر آن مردم نهاد  آنها روح خودرا فروخته اند  وعده ای در انتظار  نور الهی هستند تا از شکاف قلب درد کشیده شان به درون آنها نفوذ کند ،
 أیا هنوز آن مردان سیاه پوش با صورت پوشیده در کنار طناب ها دار درانتظار قربانی ایستاده اند ،

چشم امید ما تنها به آن قبیله است که اگر تفنگ را بردارند جهانی را تسخیر میکنند . امروز گرسنگی وتشنگی وخستگی نیمی از آنها را از پای. در أورده آن. سر زمین سبز وخرم به مدد أن ارواح پلید  ناگهان به یک بیابان تبدیل شد آب‌ها فروخته شدند خاک‌ها فروخته شدند ‌گنبد طلایی برای  جسد بو کرفته رهبر به عراق  فرستاده شد تا در خاک اجدایش  بپوسد  وباز عده ای گمراه به دور آن. جعبه طلایی گردش کنند اشک بریزند و مراد  بطلبند .

چگونه میتوان أنها را  بیدار کرد ؟ با کدام شیپور صبحگاهی  ، آرام بنشینیم  تا قوم موسی برای بزرگ‌تر ساختن. سر زمین  م‌وعودشان . بقیه هستی مارا به یغما ببرند ؟!   وجهانی  دیگر بسازند. ؟! 
امروز من از هیچ قانونی. خبر ندارم غیر از قانون زندان انفرادی خودم که  باید. طابع  دستور واراده آنها باشم.  خبری نیست سازی نیست ء‌اوازی نیست شعر  وترانه ای نیست  همه رفته اند  ومن در ضر بهای تکراری. زنگیم را ادامه میدهم  تا روز موعود ،
جز نقش تو در نظر  نیامد  ما را / جز کوی تو رهگذر  نیامد  مارا 
خواب را چه خوش آمد  همه را در عهدتو / حقا که به چشم  در نیامد مارا ،،،،،«رباعیات حافظ شیرازی» 
پایان 
ثریا ایرانمنش /  30/05/2022 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۱

آنکس که دیگر نیست .


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » اسپانیا .

قهرمان بزرگ ایران زمین  از جهان رفت .در لحظات مرگ  او همچنان به وطنش می اندیشید  أخرین نفس را بر کشید  وبا روح بزرگی  که میهمان  أن بود وداع گفت  و بی جان وبی حرکت   .

در آن ساعت زمین نیز از حرکت باز ایستاد وزندگی نیز  خاموش ماند وبه زندگی مردی  اندیشید  که روز،گاری  أقای سر زمینش بود  و زندگی از خود پرسید  که کی وچه زمانی  دوباره مردی  بدین بزرگی قدم بر خاک   خون ألوده جهان هستی بگذارد  وچنین جای پایی از خود بجای گذارد، 

او رفت ، شیطان بر تخت نشست   همه در فکر آن زمان بودند  ،‌زمانی که از بالای تخت شاهی به نظاره مردم سر زمینش می ایستاد  من یکبار اورا دیدم ودر برابرش خم شده خاموش ماندم  وزمانی که سر نوشت شوم اورا از جای کند تا بر زمینش بکوبد  باز من صدای خود را با دیگران در نیامیختم .

نه در وقت بزرگی او   ونه به هنگام بدبختی او  دشنامش ندادم  امروز بر بالای. مدفن او  ستاره ها در گردشند  ونغمه های. زیبایی از أسمان  دور بگوش میرسد .

روانت شاد شاه شاهان  ،

 از کوههای آلپ  تا اهرام مصر واز فلسطین  تا رودخانه رن  همه جا درخشید  برق جلال  و عظمت  او نا گفتنی است  او خود افتخار أفرین بود او خود بزرگ بود ،،

حال این ایندگانند  که در باره او به قضاوت خواهند نشست  ما اکنو ن وظیفه داریم که  ارثیه ای که برایمان بر جای گذاشته انرا حفظ نماییم  ودر برابر عظمت او در تاریخ سر  فرود أوریم .

ای ایمان ، ای حقیقت جاودانی  تو شکوه ویگانگی وراستی اورا دیدی  ‌نو میدی  اورا به هنگام نمک نشناسی دست پرودگانش  ای تاریخ ، مواظب باش در أینده سخن تلخی  در باره او نگفته باشی  او جاودانه زیست  او هرگز  سر  از آنهمه افتخارات خود در برابر دیگران فرود نیاورد مواظب. باش سخنان تلخی در باره اش  نگویی  زیرا خدایی که پستی و بلندی  می‌دهد  خدایی که غم ‌شادی میلخشد از این پس  تنها قاضی  خوب و بد همه ما می‌باشد ،

روانت شاد باد پدر ایران. امروز ایران تو اسیر است وکسی نمیداند فردا  در دست چه کسانی مانند یکقطعه کیک  تقسیم خواهد شد ، تو از وحشت بزرگ نام بردی وما زیر آن وحشت بزرگ جان‌ها باخیتم اما ترا هر هرگز فراموش نخواهیم کرد ، شاه شاهان . 

پایان 

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا 29/05/ 2022 میلادی 

ستاره کان


 ثریا ایرانمنش. « لب پر چین » اسپانیا 

ستاره بدرخشید وماه مجلس  شد . دل رمیدهذ مارا انیس ومونس  شد 

زهره  . همچنان یک ستاره درخشان در غرب درخشیدی. در م‌وطن خودت ترا  زخمی کردند با اینهمه قلب مهربان تو انهارا بخشید وبا بغض از همانهایی که بتو ظلم کرده بودند  یاد کردی وخودرا در کنار آنها نشاندی . نیمه شب  بود. بیخواب بودم که این خبر بهجت اثر را خواندم. بتو افتخار می‌کنم. وبقول آن شاعر. در گذشته میدانم روزی کاوه ایران  بک زن خواهد بود نه از نوع زنان چرخنده و فراری ورقصنده. که هر کجا  دیگی بر برپاست آنها کاسه به دست آنجا هستند وخود نمایی میکنند .

اصالت تو مانند همان ستاره های. زاذگاهتر. در میان آن جمع. آنچنان درخششی.د آشت که همه به احترام تو بر خاستند .

تو از نوع در ماندگان سوم. نبودی تو اصالت داری واین اصالت در هر کجای دنیا می‌تواند محافظ تو باشد .

 میل داشتم بیشتر بنویسم اما. سگهای گرسنه . که هم این خبر برایشان ناگسار بود وهم عده ای را غرق شادی کرد. درانتظار اظهارات بردگی و زندگی بهرتو هستند در حالیکه خونی که از دل تو جاری شد آنها انرا به چشم دیدند وخندیدند اما..،،من درخلوتم گریستم .

تهننیت مرا  بپذیر که میدانم احتیاجی به آن نداری اما من بعنوان یک همشهری ناچیز وکوچک.  که بخوبی از اصالت خانواده تو أکاهم. بر خود لازم دیدم که دستی از أستین بر آورده ودرابن شادی شریک باشم ،

پایدار بمان. ‌بیاد این گفته  بتهوون باش 

که می‌گوید ،،،، هر کس خوب ونجیبانه. رفتار کند حتی بر بدبختی‌ها هم پیروز خواهد شد د وتو انر به اثبات رساندی .

 تقدیم به زهره امیر ابراهیمی که باید زهرا باشد !؟


ثریا . اسپانیا . بیست ونهم ماه می دوهزارو بیست ودو میلادی 

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۱

بال پروانه


ثریا ایرانمش  « لب  پرچین » اسپانیا .

همه جا وهمه چیز  غرق در خستگی. وبیکاری  میکذرد  ،  وزمانیکه روح تو نیاز به  زندگی داشته باشد  رو به کدام سوی  باید کرد؟ 

نه بسوی  هوس ونه بسوی عشق ونه دیگر بسوی وطن و  باید درخاموشی وسکوت جان داد .

در أخرین سفری که به وطن داشتم هنوز دوستان قدیمی بودند وگرد هم أییها. بود. ‌بهانه ای بود که مرا به محفل بزرگ وباشکوه خود راه دهند. عجب که همه چیز عوض شده بود.   دیگر از آن صفای قدیمی. وبوی خوش مهربانی گذشته خبری  نبود ،

  لباسها همه شیک واخرین مدل از مارک های معروف ودرکنار من بانویی که معلوم بود تازه از زیر زمین خانه اش. به اوج رسیده با پوتین هایی از جنس ‌ پوست  مار سیاه ‌سفید. ،من نگاهی به کفشهای قدیمی واز مد رفته خو د انداختم.  ونکاهی به لباسهای آنها ، اوه،،،،عجب تفاوتی. تفاوت یک قرن ،

بانویی بسیار جوان وزیبا درکنارم نشست یک کت  دامن شاتل بدون بلوز بر تنش کرده بود واین دومین بار بود که اورا  میدیدم. یک پرنده به بزرگی یک دست از جنس طلا بر سینه اش نشانده بود    وگاهی دست میبرد به میان  سینه اش شاید. بتواند آن پرنده را. بیشتر به نمایش بگذارد ، 

روی بمن کرد وگفت : خوشا بخالتان  چقدر شما  آرامش دارید چفدر  آرامید ،.  گفتم دلیلی برای  پرخاشگجویی ندارم چند روزی  میهمانم  و بسوی کلبه  ویرانه خود بر میکردم ،

دوستی در گوشم کفت ؛ ایشان. همسرشان با. فلان  عضو بزرگ  مجلس . کارخانه فولاد سازی  را اداره میکنند ،

ناگهان  بنظرم رسید که از بالهای  أن پرنده. خون میریزد. آنچنان طبیعی بود که. رویمرا برگرندادنم ، سپس از جای برخاستم ،

 ومجلس را ترک گفتم .

 همه عوض  شده بودند حتی آن دوستان یک خانه درکانادار یکی در سانفرانسیسکو ‌ یکی در گلندل یکی در تهران.  ورفت ‌امد. آزاد پرداخت.  کلان خروجی ایوای همه عوض شده بودند. من چرا تا بحال متوجه آن مبلمان عظیم. وبیقواره نشده بودم. آن صندلیهای که پایه أهنی  داشتند با بک میز ارزان. وسفره روی زمین پهن میشد. حال تبدیل به بک تالار بزرگ وعریض وطویل شده بود ، 

گوگوش داشت میخواند. روی  گرامافون آخرین مدل ،،،،

 بیرون آمدم سر خیابان  یک. اتومبیل کرایه ای را یافتم وخودم.ر ا به خانه اینکه در آنجا میهمان چند  هفته بودم رساندم ،

نه آنجا دیگر خانه و وطن من نبود. آنجا یک غریبستان بود. همه خودرا فروخته بودند. با قیمتی که اربابان  برایشان. معین کرده  بود همه در آرامش میزیستند ،

خیابان‌ها عوض شده بودند. نامشان نیز عوض شده بود  در تا ریکی شب نمیدانستم در کجای شهر قرار دارم ، 

.وأن خانه قدیمی که متعلق به خودم  بود وهمسرم آنرا بنام دیگری کرده بود. رفتم و هفته بعد برای همیشه از آن سر زمین  خدا حافظی کردم  بدرود ای وطن ، بدرود ای مادر من ای میهن من. بدرود ،‌

امروز در این فکرم که چرا اینهمه آرامش دارم. وچرا دیگران حتی به این آرامش. نیز حسادت میکنند و  باز میل.د ارند. هستی نیمه کاره مرا زیر ورو‌کنند ،

نه ,  نباید از آن مردم توقع داشت که خاک میهن را ستایش کنند آنها خودرا میپرستند .  برایشان فرقی ندارد چه کسی اربابشان  باشد.  مهم آن است که آن میهمانیهارا هرشب بر گذار کنند. ولباسهایشان را به رخ هم بکشند ‌مبلمان جدید را وخانه های گوناگونشان را در سراسر دنیا وبا خریدن چند  پاسپورت ،

یک انسان یک تن. دآرد ویک روح. ویک وطن  . به هنگام درد وتنهایی تنها به درون خویش بنگر  هیچ نشانی از گذشته دیگر در آن نخواهی یافت ،

پایان 

در دنامه امروز /.   ثریا ایرانمنش 27/05/2022 میلادی 


پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۴۰۱

أزادی برباد رفته

ثریا ایرانمنش .لب پرچین . اسپانیا، .

قبل از هر چیز سپاسم را تقدیم میدارم. به انهاییکه چه رهگذر بودند وچه خواننده روز گذشته سری به جعبه اسرارم  زدم. بد نبود در حدود ششصد و هشتاد  نه هزار نفر از آن دیدن کرده. بودند،

امید بخش بود. بنا بر این فریادم را بلند تر می‌کنم ‌میپرسم  که ،

شما به چه حقی مرغان را در قفس میکنید وانهارا شکنجه میدهید ‌میکشید ، به چه حقی شما زنان ومردان.  سر زمین مرا تکه تکه میکنید ؟

 سرنوشت آن زندانیانی که اسیر شما هستند با سر نوشت  ما که در کنج این قفس ها جان میدهیم گره خورده است . 

شما با لب خندان جنازه هارا از. طناب پایین میکشید ویا آنها. را به تیر غیب گرفتار میکنید که باقیمانده  غذای آنها بشمابرسد. شما روزی. پاداش این زندگی ننگین خود را به بدترن وجهی خواهید داد. .

بس کنید ، کلید زندان را به دست آنها بدهید بگذارید آنها نیز در آن خاک زار. متعفن باقی عمر خودرا بگذرانند درکنار  کسانی را که دوست میدارند . 

به آزادی آن رهگذرانی که به خاک خود عشق میورزند احترام بگذارید ، 

آیا میدانید احترام یعنی چه ؟  آیا بشما درس انسانیت داده اند ؟ یا تنها علف خورده اید وگوشت خام درندگان را وپروار شده ایدکسی نمیداند پس از ما  چگونه زمانه  در باره ما قضاوت خواهد کرد .

من همه هستی خود را از دست دادم  با اعتماد به دیگران درب خانه را باز گذاشتم شکمهارا سیر کردم. عریانهارا پوشانده سر انجام دزدها آنچه را که داشتم به یغما بردند آنها صاحبخانه شدند ومن آواره. دیگر هیچگاه روبروی کسی نخواهم نشست .

 درقفس خود زندآنیم خود خود را به زندان آنداختم به گناه کمک. شاید شما  کارتان بهتر از من باشد ،

اما ،،،،من کشتن را نمیدانم ، گوشت هم نمیخورم   لباسهایم همه از نخ درست شده اند  ومیدانم در دنیا انسان تنها یکبار.زندگی میکند ویکبار خواهد مرد من نامم ستاره است همان ستاره تنها در گوشه ای از آسمان بیرون از منظومه خود. راهم را برای ابد بستم وخود را گم کردم  ،

من به أن ترازوی طبیعت  سخت ایمان  دارم ومیدانم. میزانش درست است زنده مانده ام تا بیخردان وعاقبتشان را ببینم  دیگر میلی به پرواز در فضای بی انتها ندارم  . زیر لب زمزمه می‌کنم .تنها با گلها   ونه به روز شادی دیگر نمی اندیشم   .هر بار که صفحه این دستگاه را باز می‌کنم اعلان شرکت‌هایی را میبنم که تبلیغ  بخاک سپردن وسوزاندن مردگان را میکنند  عجیب است ! نه؟!حال روی سخنم با توست. با تو ای انسان اگر آرامش میخواهی  ومیل داری أزاد باشی  پس راستی را پیشه کن  واسرا را به قتلکاه هدایت مکن   وبه آن پرندگانی که در قفس نگاه داشته ای  بدان که روزی آن قفس جایگاه خود تو خواهد شد طبیعت  انتقامجوی سختی است واز حق خود نخواهد گذشت، .

ز پا فتادم و رویم بمنزل است هنوز /شکست. کشتی  و چشمم به ساحل است هنوز  پایان 

ثریا ایرانمنش .26/05/2022میلادی  .


چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۴۰۱

خروش بی امان


ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

اینکه بالا گرفته ، در أفاق ، نیست فوج کبوتران سپید ، که بر این بام میکنند پرواز .

رقص پرندگان  رنگین  نیست ،  اینکه از دور میشکافدنور 

نیست رویای بالهای  سپید ، در غبار طلایی خورشید .

این هیبت  که رفته تا الفاک   ، چتر وحشت گشوده  بر سر خاک 

نیست شاخ گل وشکوفه  وبرگ ، 

دود است  ابر است  وخون واتش است    ومرگ است.،« ف،‌مشیری »

سپاهیان با گلو له هاو توپ ها  

  وتانگها  در  گرد جماعت فرود آمدند. ودستور دادند ویران کنید همه را با کمک همان بمب های دستی .

ناله هایی از درون خاک بر میخاست ..اهای من زنده ام زنده ،

دختری هراسان  درخیابانها فریاد میکشید صبر کنید ویران نکنید.  هنوز زندگانی زیر اوارند  

اما مردی باخشًونت  چادر دخترک را برسرش کشید ‌،و گفت ساکت .

تازه خورشید روی ویرانه ها  نور خودر ا پهن کرده  بود که برق سر نگونگی ویرانگران. بر آن ویرانه سرا تابید .

هنوز صبح نشده بود که خیل. قاتلان سرازیر شدند  وزمانی که انوار  طلایی رنگ آفتاب بر چادر آن زن نشست ناله ای از زیر زمین بر خاست  ،،،،ما هنوز زنده ایم ویران  نکنید ما زنده ایم .

به تمام خبرگزاری ها سر زدم حتی انهاییکه در صندلیهای چرمین خود فرو رفته ودر افشانی میکنند وگرد کلاب هاووس میگردند . آیا خبری را بما می‌دهند چه شد چگونه شد ! چرا خوزستان اینهمه نفرین شده است ؟!  وایا تنها یک شمع من کافی است برای آنهمه مرده ،

دریغ  کسی نبود نا جوابی بمن بدهد ،.خدایان  نیز مارا تنها گذاشتند  وحال دستی بهم میمالند و گذری به (خبرهای روز) می اندازیم،،،، ! 

حال دیگر نه ماه در آسمان جلوه دارد ونه نور خورشید گرمایش اثری بر جای میگذارد می‌رود تا آن. لخته هارا پنهان سازد ‌بسرعت برق آهک روی آنها خواهند ریخت تا بویی بر نخیزد  ،

اهای مردم بیدار وبی غیرت خودفروشان دوره گرد این مرغی است که جلوی هر پنجره شما خواهد نشست وهجوم بی امان خونخواران برای نابودی هویت شما دست از آستین بیرون آورده. است درکنجی  بعنوان بک دنباله سر زمینی  آویزان خواهید شد وبه  افتخارات  گذشته تان فکر خواهید کرد. سر زمینی را  باطیب خاطر ومیل باطنی وهوس  به دست  راهزنان ‌قاتلان سپردید.  و….دیگر هیچ .خوزستان همچنان خون می‌دهد و هزاران شمع  روشن برای آنهمه خون کافی نیست …….پایان 

ثریا ایرانمنش 25/05/2022  میلادی .

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۱

عشق در ویرانه ها


 ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا 

روزی تازه شروع شده  در کنار خورشیدی که بی آمان میتابد. بهار است همان فصل مشکوک ‌بیماری زا از کنار نور خورشید که همه اطاق کوچک مرا پر کرده است. به ویرانه های دوردست مینگرم .

 در آن دیار سبز ‌خرم  به هنگام شامگاهان از میان چمن زارهای پهناور  سوی اطاق خود میرفتم بچه ها را . یکی جلو یکی عقب بسوی خوابگاهشان . راهنمایی میکردم  روزگارم در همان  شهر بزرگ وبا شکوه فراوان می،گذشت  من میرفتم تا با صدای زیبای خواننده. و رنگ  سازها. کم کم بخواب روم .

امروز دیگر از آن همه شکوه ‌جلال خبری نیست  حتی درختان کهن را نیز از ریشه بریدند  دیگر از فراز ونشیب شهر  اثری نیست دیگر از حضور  انسان‌ها مودب. با فضیلت نیز خبری نیست . هر چه هست دهانهای گشاد ‌ با کلمات مستهجن بیرون میاید وهوای ألوده را ألوده تر میسازد ،. امروز دیگر از آنهمه. سبزه زارها وگلهای خوشبو در سر زمین های کهن نیز خبری نیست همه چیز ناگهان عوض شد سرو های بلند جای خودرا به درختان رنگین چینی دادند   وکاخ هایبا شکوه . نیمه ویران در کنار کوهی از زباله وخاک. در حال پوسیدن هستند ، .

امروز دیگر از آن کاخ بزرگ  وبا عظمت با چهل چراغهای رنگین  چیزی بجا نمانده یک ساختمان حقیر  که دست ایام هر روز بر شکستن آن  گسترده تر میشود .

خانه امرا ویران ساختند آن خانه بزرگ. با سی وسه بوته بلند گلهای رز سرخ وچمن وگلهای اطلسی وبتفشه   آن خانه را با دستهای خودمان ساخته بودیم برای فرزندانمان  ناگهان ودست روزگار از آستین بیرون آمد  وناگهان  علف های خودرو وسبز های زهر آلوده جای همه چیز را گرفتند  ودیگر چیزی بر جای نماند .

در آن زمان شهر آبادان بود  این شهر با شکوه  که جزیی از افتخارات ما محسوب میشد  با حصار پر عظمت آن  وهر بهار مملو از جمعیت هایی میشد که برای گردش به آن سو میرفتند برای خرید اجناس لوکس  ودر مسابقه روی رود کارون با قایق ها شرکت می‌کردند برای  رودکار‌ون آواز میخواندند. اشعاری را میسرودند   .نا،گهان ارابه راهزنان از راه رسید  وگرداگرد  آن شهر. با یک جنگ ساختگی  آن حلقه پولادین درهم شکسته شد ،.حال در انتظار. شروع روزی دیگر هستم  در کنار. سر وصداهای نا هنجار ونا شناس ،حال در این ایام به پیرامون خود مینکرم  هیچ چیز نیست  نه از آن شکوه گذشته خبری هست ونه از آن عظمت  وخیابانها ومردمی  که سر بفرمان  داشتند  وچشم به افق  وروشنایی فردا .روزگاری در آن شهر  زیبا. خدایان . به نماز  می ایستادند نیازشان واقعی ولبریز از راستی  بود  ،امروز  آنهمه جلال وجبروت   بر باد رفت  آنهمه عظمت و افتخار  به غوغای  تبه کاران  که خودشان را  بجای مردان بزرگ گذشته   جا میزنند. نوکرانی که روزی. در درگاه اربا ب در انتظار تکه  استخوانی بودند حال بحکم تیر وسر نیزه وتفنگ همه مردم در جایشان  میخکوب شده اند  .همه این ها بر شما تبه کاران آن ارزانی باد  من از جمله شما  نیستم  زیرا عشق برای من  از همه آن چه که شما دا رید والاتر است عشق به انسان پایان 

ثریا ایرانمش  24/05/2022  

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۱

ایران اسیر


». اسپانیا  ثریا ایرانمنش .« لب پرچین » 

یکبار دیگر چندین سال پیش نوشتم  ، ای سر زمین اهورایی من ای اسیر ودربند  آنجا که ما در خواب عشق فرو رفته بودیم آنجا که جایگاه  بهترین صنایع جهان بود  آنجا که رستم دستان زاده شد ودیو سپید را در کوه زندانی کرد. .

ایران اسیر . از بلند ترین قلعه های الوند  ما دریا را  می دیدیم  ودر آن روزها ما آزاد  بودیم  اما ،،،،آگاه نه !

 در انزما ن پادشاهان بزرگ  بر صخره های   بلند  هزاران کشتی  را تماشا می‌کردند وهزاران سر باز. گوش بفرمان ،

امروز کجا هستند. واین دیوان از کوه فرار کرده عقده ها واینده منحوس خودر را تا قعر آفریقا برده اند وگوش کودکان ونوجوانان را با اندیشه های کثیف  وألوده. ، خود پر کرده اند ،.

از اسارت آن سر زمین وان ملت بمن هم سهمی رسید  اما از گذشته پر شکوه خود راضی هستم ،

بر خوشبختی های دیرین گریستن کاری  بس  ناجور ونارواست   پدران واجداد ما  خون‌ها.ر یختند  وزیر همان خاک ارمیدند  زمین  را سینه خیز پیمودند تا دشمنانت را  بیرون برانند. آنها نمیدانستند دشمن در درون خانه. لانه کرده است .

هیچکس جوابی نمیدهد مردگان همه سکوت کرده اند و زندگان همه مرده اند بازار برده فروشی رواج دارد  خواننده افغان. میخواند که بیا سری به حافظ اندازیم و با او می در ساغر اندازیم او نیز مانند ما سر زمینش در اسارت است  .

دیگر نه به ماه مینگرم ونه به خورشیدتابان که روزی گرمایش بمن جان میداد وامروز جان ستان  من است  دیگر  به آهنگی گوش فرا نمیدهم  ودیگر  نخواهم گریست  چرا. که چشمانم نیز. به خشکی نشسته اند .

حال میل دارم که مرا با شراب غسل دهند ودر میان خوشه های انگور مرا به آتش بکشند تا دودی معطر بسوی تو بفرستم ، ای سر زمین دلیران و شاهان . که امروز در نکبت وبدبختی در میان مشتی  سوسک ومار ومور داری جان میدهی ،.ترا ستایش می‌کنم واز دور با چشمانی  لبریز  از اشک به تو درود  میفرستم.. 

نمیدانم آیا روزی أزادی ترا خواهم دید یا نه به هر روی دیگر در آنجا زمینی ندارم تا  انر شخم زنم واز نو بکارم ،

بدرود ای سر زمین  اهورای ودلیر من ایستاده بمیر .پایان  /// ثریا ایرانمنش . 18/05/2022 میلادی 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۱

شهر ویرانی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین  اسپانیا !

پر کن پیاله را : که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد .........

تمام شب به این  صدا گوش میدادم حال این مردگانند که برای ما میخوانند ویا روی پرده نمایش برای ما باز ی میکنند زندگان امروز از مردگان بی بها ترند .  باید لال بود ولال نشست وحرف نزد کلماترا درگلویت نگاه داشت  حتی فریاد هم نمیتوان زد  قدرتمندان امروز  توانستند مارا لال  نمایند  ومارا خاموش نگاه دارند  اما من درکنار لال بودنم دستهایم را بکار میگیرم وافکارم را  وآن دردی را که  کلمه به کلمه دردرونم فریاد میکشد به روی هر صفحه ای میاورم .مهم نیست پایانش چگونه است من به آخر خط رسیده ام  امروز به خاک نشسته ام  اما اواز وطنین کلمه هایم درهمه جا پخش میشود  از درد تنهاییم  تا دردرپنهانی  همه دریک کلمه پیچیده شده به هوا میروند  همه پر از تاب وتوانند ایا این قدرتمندان  تا کی میتوانند  مرا وعبارت هارا در خاموشی نگاه دارند روزی از جایی درز میکند  رسا میشود زیبا میشود  از اینهمه چین وچروک رهایی خواهند یافت .

روزی صد بار چند شماره روی گوشیم به صدا درمیاید ناشناسند ! وحال با تلفن خانه شب ونیمه شب  مرا ازخواب بیدار میکنند .

میدانم . خوب میدانم  درجایی که زندگی میکنم لبریز از خاک وخاشاک است  امروز تا کمر درخاک فرورفتم تا  بلکه بتوانم  جایی را برای تابستان باز کنم با انبوه   زباله هایی که برایم جمع کرده اند ! جشمانم از کاسه بیرون زدند  دیگر توانم را از دست داده بودم آفتاب تا انتهای اطاق  میتابد ومرا به اتش میکشد درزمستان اثری ازاین  همه تابش نیست دراین خاکدانی که من زندگی میکنم  هیچ جایش درامان نیست  باید  به میان خودشان خزید مانند خودشان لباس پوشید ومانند خوشان غذا خورد  ومانند خودشا ن  گفت زبان مرا نمی دانند  گاهی خم میشوم  دونیم میشوم  چند تکه میشوم  سعی دارم چین خوردگیهای را پنهان کنم  میدانم درون همه این چین خوردگیها چیزهایی پنهانند که دیگران از آن باخبر نیستند.

این چین خوردگی های یک تکه لباس نیست که با یک اطوی داغ صاف شود این جین خوردگیها شکستن استخوانهایم  ودر میان هوا گفته هایم میباشد  عده ای از آن بالا بلندان  انرا یکنوع  بلاهت  مینامند  روح وروانم را  باهم میشکنند  خودشان در بسته بندی ها ی لوکس جابجا میشوند  این بسته بندی را از بازار خود فروشی تهیه کرده اند .

اگر ناگهان به میان مردمی بروم همه ناگهان خاموش میشوند  هر کسی با عقل خودش با گفته های خودش جهان مرا می سنجد امروز هیچکس گوشی برای شنیدن ندارد  حتی زبانی برای گفتن .تنها از گلویش فریادهای ناهنجاری برمیخیزد  آه استبداد دیکتاتوری وسپس دوباره همه خاموش سر جایشان مینشینند  آهسته راه میروند نگاهی به پشت سرشان میاندازند تا بموقع جا خالی کنند  انها میان دو ریل قطار درحرکتند بی آنکه هدفی داشته باشند چه کسی بیشتر میدهد ؟ آنها از اندیشه هایشان هیچ کمکی نمیگرند 

من آنچه را که داشته ام به دست فراموشی سپرده ام  نمیدانم درکدام خاک خواهم خفت ویا خاکستر خواهم شد  از بدو تولدم درچین خوردگیهام غوطه میخوردم اما آن  چین خوردگیها بی پروا بودند وبلند بلند سخن میراندند گاهی هراس انگیز بودند وخطرناک . 

نمیتوانم خاموش بنشینم هر حرکتی هر سخنی مرا ودار به واکنش میکند میدانم پاسخ هایی که میدهم شمشیر وار میبرند  اما خاموشی را حرام میدانم  گاهی این خاموشی سایه یک طغیان درونی است  ودرآن  زمان از عشق سخن میگویم  .! 

از عشقی که درنهادش  قدرتی بی پایان  است  من به او ارزش میدهم آنرا پاس میدارم  وهمین عشق تنها نیرویی است که مرا تا به امروز زنده نگاه داشته است . ث

پایان 

ثریا ایرانمنش / 18/05/2022 میلادی /




سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۴۰۱

بستروسوسه انگیز


 ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا !

شب گذشته  باز در میان بیخوابی ها به آهنگ خواننده بزرگ افغان گوش میدادم که گله میکرد .همون روزا که خیابون خالی ،‌کوچه ها در امان وخانه ها کاه گلی بودند ما آسایش وارامش داشتیم در کنار قصه های ساده ….

من  بیاد خانه های روستایی دیارمان افتادم  خانه هایی که  میان باغها  به خوبی دیده میشدند  بوته های گل سرخ  در باغچه های انها به حدی زیاد بود  که انسان میتوانست روی بستری از برگ گل سرخ بخوابد  ، راستی آن گلها کجا رفتند ؟! 

 زمانی که از کنار یک خانه رد میشدم تلی از برگ‌های رز میدیدم که روی هم انباشته اند وسوسه میشدم  که روی انها بغلطم ویا یک شب را به صبح برسانم  عطر آن گلها تا دور دست‌ها ترا مست میکرد .

 بطور حتم. صاحبخانه  میل داشت از انها گلاب درست کند .

جالب‌تر  آنکه. در نزد انها شرابخواری حرام بود اما بودند. زنان ومردانی که با کشمش عرق میساختد ودرشیشه های کوچک زیر بالش خود پنهان می‌کردند وگاهی جرعه از آن مینوشیدند ‌میگفتند که :

شربت سینه است  و سینه را صاف میکند. رنگ  أنهم قهوه ای به رنگ کشمش بود .

گاهی هم مجلسی. بر پا می‌کردند دایره ای ودنبکی سازی  واوازی و دخترکی در میان میرقصید. بوی خوش نان داغ تنوری. وابی که روی اجر های داغ ریخته بودند با بوی خوش برگ‌های  گل سرخ وبوی غذا ترا مست میکرد .

درب همه خانه ها نیمه باز بود. هرکس رد میشد یک بفر ما منزل خودت هست. به رهگذر  تعارف می‌کردند واما بمن ! بچه برو تنها اینجا چکار میکنی ؟! 

من همه چیزها را مانند دوربین وضبط صوت در درونم حفظ میکردم  .

امروز تنها با همان خاطره ها خوشم ودرانتظار هیچ کس نیستم که درب خانه را . بزند ،

درون خانه ام از گل سرخ و عطر غذاهای مطبوع  دیارم خبری نیست. هرچه هست بازاری است در بسته بند یهای محکم پلاستیک. یکبار مصرف حال میدانم  آن خواننده. افغان با آن همه درد چه می‌گوید  وحسرت همان خانه کاه گلی وکوچه های  امن  وقصه ها ونقل  ونبات را میخورد ،

امروز باید به زیر سایه یک پرچم نوین ویرانه برویم. زرد وأبی. همه جا این رنگ‌ها به چشم میخورد أهسته  أهسته  مانند همان قورباغه درون أب گرم مارا  خواهند پخت   صبرشان زیاد است  .

نباید  حرفی زد ویانوشت. باید.  زیرسبیلی از کنار این فریب ها گذشت . 

دیگر هیچ .ث

پایان 

ثریا ایرانمنش 17/05/2022 میلادی !

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۱

مشروطه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

سحر گه رهروی در سر زمینی / همی گفت این معما با قرینی 

که ای صوفی شراب انگه شود صاف / که درشیشه برارد اربعینی 

شاید این ابیاترا بارها  دربالای  صفحاتم نوشته باشم و  شاید کسی چندان ا زمعنای ان نداند و وآنرا درخیال به همان خم شراب وشیشه وچهل روزه  گره زده ورد شود .

اما این معمای بسیار دارد معنایی که باید صدا هزار گره را باز کرد ومیلیونها کلماترا مانند قند درون دهان طوطیان شکر شکن گذاشت تا بفهمند یعنی چه .

مشروطه بقول آن گرامی مرد یعنی قانون وقانونی که برای سر زمینی نوشته شده وغیر قابل تغییر باشد  این ها تنها برای کشورهایی است که دران حکومت معنا دارد قانون معنا  دارد ودرواقع حکومت مردم بر مردم است نه بر سرزمینی مانند سر زمین هزار چهره ما که رضا شاه مرحوم با هزاران  بدبختی ودست تنها توانست دست ایلیاتی ها وراهزنانرا کوتاه کرده ویک سر زمین یک پارچه را ساخته به دست فرزندش بدهد واو انرا مانند جواهرای درخشان درمیان جهره های منحوس همسایگان وصد هزار چشم نا محرم  صیقل داد درخشان کرد وتاج بر سر زنان گذاشت  /خوب دراین میان عده ای هم میل داشتند ن با بلبشو وگیلاسی عرق ونشمه ای درکنار  ابگوشتی زورخانه ای زندگیشانرا ادامه دهند ودرتنگنای کراوات کت شلوار فرانسوی وزبان نوین چندان اشنایی نداشتند  بابا دم غنیمت است برو جلو ببینم کارد را اززیر بغل بکشند بیرون مانند فیلم مثلا قیصر طرف را کاردی کنند  نه به مزاق آنها خوش نیامد وآن دسته دیگرنیز که تحت آواز های دلپذیر اواز  گنجشکان آنسوی اب قرار گرفته یا از سوربون امده بودند یا از قففاز وشوروی حال مایل بودن این سرزمین به آن صورت اداره شو د چه گوارا قهرمانشان بود !!!  ودست های هم بودند که با چنگ ودندان پایه های چوبی منبر را چسپیده بودند وبرا ین گمان بودند که عمامه بسران واقعا فرشته های درگاه  باریتعالا میباشند  ناگهان سفره ازادی پهن شد   اما نمیدانستند آنرا چگونه  مصرف کنند  وچگونه از آن استفاده نمایند  ازادی یعنی دزدیهای کلان از  موقیعتها وبردن زنان ودختران به سازمان های مخوف وتیمسارها دارای خانه  ومادامی که حاکم بر آن خانه بود وبقول  یکی ازهمین تیمسارهای  با یال وکوپال مانند خری که به او خر مهره آویزان کرده باشند دارای یک خانه بزرگ بود ومادامی بر ان خانه حاکم واو خودرا همسر آن تمیسار مینامید    با اتومبیل بزرگ  شهر داری جا بجا میشد وتیمسار کوتوله که هنوز چای خوردن  را بلد نبود وآنرا درون نعبلکی ریخته وهرت میکشید صاحب آن خانه بود وپس از انقلاب با سر فرازی تمام  میگفت همه قوانین دولت گرد منقل درهمان خانه وودرکنار پری رویان حل و فسق  ویا نوشته ومهر میشد ! 

شاه بیخبر ازهمه این  ویرانی ها  وبا اعتماد به دوستان!!! که از دشمن برای او بدتر بودن تنها نگاهش به دوردستها واینکه روزی سر زمینش مانند یک برلیان درخشان بدرخشد کجا؟ یکسو پاکستان فقیر . سوی دیگر عراق بدبخت  وانسوی دیگر ترکیه که تنها راهرویی بود اتومبیلهای خریداری شده از اروپا از آنجا ردمیشدو آقایان سر گردان ودران سوی قاره که چشم به انهمه چراغ های الوان دوخته بودند  واحتیاج شدیدی به ان  آب رودها داشتند و درمیان ابهای سر گردان چشمانی تیز بین داشتند به اینهمه روشنایی مینگریستند ناگهان احساس کردند شاید چشمانشان کور شود بهتر اسنت جراغ را خاموش کنند دست به دامان همان پا منبری ها وچاقو کشان ونشمه دارن شد ند ودیگر باقی  داستان را خودتان  بخوانید .

حال شب گذشته مردی با چهره ای نحیف ودلی پر ارزو داشت از مشروطیت وحکومت پادشاهی وقانون اساسی سخن میگفت ....قانونی   بی مصرف که هر کسی در خانه اش نشسته ویک قانون اساسی نوشته حتی خواننده شهیر و بزرگ درگذشته نیز صاحب یک نسخه قانون اساسی است انگار برای یک بیمار رو بموت دارندنسخه میپیجند.وخبرنگاران  پا پتی دیروز تاریخ نگار امروز ما شدند !!!

بمن مربوط نخواهد شد  من  عمر ندارم ودر تورهمان نفرین مادر مرحومم گرفتارم او که ا ز پاپ کاتولیکتر شد زرتشی بودن راننگ دانست ورفت آنچنان مسلمانی شد که در سجاه اش چهار قران ونهج البلاغه  و سایر کتب دیده میشد نتوانست مرا به راه راست هدایت کند بد جوری سر پیچی میکردم به دلم نمی چسپید با زبانی بیگانه که معنای آنرا نمیدانم سر به درگاه پرودگار فرود ارم با زبان خودم با زبان دلم با او حرف میزدم .این اختلاف بزرگی بود بین مادرودختر .

هر کس اوراد وست داشت برایش یک قران میاورد قران اریا مهر که معلوم نشد دردستان چه کسانی گم شد /قرانی که از پدرش به اوبه ارث رسیده بود وبا دست نوشته شده من توانستم انرا در ببرم از دست دزدان  قرانی که من درمکتب انرا تمام کرده بوم وبرگهایش زردشده بودند دوقرانی که خودش ابتیا کرده بود !  به هر روی باو گفتند شاه بداست اوهم فورا هورا کشید وتمام شد من رفته بودم سالها بود که ازمیان انها گم شده بودم .

حال این قانون اساسی ومعنای مشروطه را برای چه کسانی باید نوشت وتدوین کرد ؟ برای جانیانی  که درخارج به اتومبیلهای گرانقیمت خو دمینازند درکنار فاحشه های جوان ؟ برای مردانی که مهر بر پیشانی خود داغ کرده مانند الاغهای که بر پشت انها مهر میزنند ! برای اپوزیسیونی که هریک برای خود دکانی باز کرده وغیر از عربده کشی  وفحاشی کاری را بلد نیستند ؟ ویا برای مافیای تریاک وکوکایین وحشیش ؟  ومواد غذایی وفروش زنان ودختران ! برای چه کسی باید قانون اساسی ومشروطه را تدوین کرد؟.واز انقلاب مشروطیت سخن گفت ؟ ث 

پایان 

ثریا یرانمنش 16/05.2022 میلادی . 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۴۰۱

سراسر هستی

 یک دلنوشته ! ........

روز یکشنبه  15 ماه می 22022 میلادی !

" بگذار زبانت  از  رحم وشفقت ودلسوزی باشد .  اما دلت لبریز از شقاوت  بد سرشتی ! " ماکیاول" 

امروز برای  آولین بار  برای خودم دلم سوخت  وبرای اولین بار سرشکی  از دیده ام فروریخت برای خودم ورحم به خودم بود !هیچگاه خودرا چنین بیچاره ودرمانده وتنها احساس نکرده بودم بدترین  چیزها این است که تو محتاج باشی کسی دست ترا بگیرد واز زمین بلندت کند درحالیکه خودت روزی مانند یا شاهین  بر قلعه ها پرواز میکردی ودست همه را میگرفتی !نمیدانم شاید عقده مهر طلبی  داشتم ؟!

امروز دیدم نه چیزی دروطنم هست که به ان ببالم وبسوی ان برگردم ونه دراین سرای بیکسی کسی یا چیزی هست مبارزه هم دیگر فایده  ندارد  دستهایم را بصورت تسلیم بالا بردم و....آن اشک حسرتی را که مادرجانم همیشه آرزو داشت بر چهره من ببیند  برگونه ام احساس کردم .

نمیدانم این بانو چه دشمنی با من  داشت  منکه ئخواستم به زور به دنیا بیایم منکه در جنسیت خود  دخالتی نداشتم !پدرم با نگاهی بمن گفت " دختر است ولش کن ورفت ودیگر کمتر اورا میدیدم آنهم تنها دستی به زیر چانه ام میکشید . میگفت  . که خوب !  دختر یکی دارم بیشتر نمیخواهم !"نوه امام جمعه " 

مادرم ! "اوف بعد ازهفت پسر این ترکمون آمد اورا به دست دایه بسپارید اصلا میل ندارم اورا ببینم "!

تنها کسی که دراین میان بفریادم  رسید عمه ام بود او هم چون بچه نداشت !ویک دختر کنیز را بفرزندخواندگی  برگزیده بود حال شاید میل داشت خیاطخانه بزرگش   به کسی برسد وانرا نگاه دارد !

زمانی رسید که دیگر لازم بود بسوی او برگردم دیگر احتیاجی به دایه نداشتم هیجگاه با مهربانی مرا دراغوش نفشرد همه فکر وذکرش املاکش  وباغهایش ومیوه هایش بودند بعد هم پدرم وطلاق از او بخانه مرد دیگری رفتن .فروش انچه که داشت درخانه دیگران خرج کردن .من همانند یک عروسک کوچک  دنبالش را ه میرفتم دامنش را ازدستم بیرون میکشید ومیگفت ....باید هفت پسرم را ازدست میدادم حال تو ترکمون برایم ماندی !!! گاهی از سر لطف میگفت ! امیدوارم اشک حسرت بریزی 1111 زمانی میگفت انش  سرخ بر .....بیفتد ! وهمه دعای های او به درگاه ان پروردگاری  که بسوی قبله اش  نماز میگذاشت  قبول افتاد ومن امروز  هم اتش سرخ را دارم وهم اشک حسرت را .هیچگاه مرا دراغوش نفشرد وبوسه ای بر صورت من نزد ....واما در زندگی خودش  مهربان بود به روی همه لبخند میزد آنچنان  راه میرفت گویی طاوسی درمیان جمن ها درگردش است با موهای بلند طلایی وچشمانی که معلوم نبودند به چه رنگی بیشتر تمایل دارند صورت سرخ وپوست سفید وابتنی با اب سرد و فاتحه بی الحمد هم برای کسی نمیخواند همه را یک لقمه کرده به درون  چاه میانداخت ! امروز  تکه هایی  از اورا  درمیان بعضی از بچه هایم میبینم ! 

خو ب تازه فهمیدم که" نیکی ومهربانی " هیچگاه ثمر بخش نیست ".شرافت " بدترین سیاستهاست .همین نه بیشتر .پایان 

ثریا ایرانمنش / برکه های خشک شده در یک گوشه دنیا

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱

حرف میم

ثریا ایرانمنش   « لب پرچین »  اسپانیا 
جناب نیکولو ماکیاولیست  رهبر و پرچمدار علوم سیاسی. در گفته هایش ابراز داشته بود که (با ترس می‌توان بر مردم حکومت کرد باید مردم را ترساند  و اینکه از  دین می‌توان ارتشی را بوجود آورد  اما از ارتش نمیتوان دینی ساخت )  چهار یا پنج نفر که اسم اول آنها میم  می‌باشد در زندگی من همیشه جاودانه وزنده اند  یکی در عکس بالا که در مصر مدفون است وچهارتای دیگر  سه تا در ایران ویکی در امریکا. این اشخاص  تنها کسانی بودند که ارزش داشتند من به آنها احترام بگذارم ودر برابرشان خم شوم   من هیچگاه در برابر کسی خم نشدم حتی روزیکه از طرف اداره ما برای تولد  شهبانو با سبد های گل دسته دسته دریک اتو بوس امنیتی به طرف کاخ رفتیم همه خم شدند. من ایستادم درجایی   همکار من دستش را روی سرم گذاشت  وگفت خم شو. نشدم ایستادم وبه سخنان پر شکوه و پر مجاز. ریاست اداره کار وسایرین گوش دادم. سپس عکس دسته جمعی گرفتند. تنها سر من بین عده ای آن بالابالاها دیده می‌شود ، 
در اداره. مرا طلبیدند که چرا خم نشدی. .گفتم من تنها دربرابر خدا  خم میشوم. وچه بسا روی زانوانم بنشینم  امان در برابر دیگران. نه ! خم نمیشوم ،،،،نتیجه ؟! مرا  به قسمتی دیگر فرستادند با یک  حکم مسخره . به هرروی  عدو شود 
 سبب خیر اگر خدا خواهد .

برای همین خم نشد نها امروز تنها هستم.  دیگر نمیتوانم با یک اتو مبیل لوکس جلوی یک مغازه لوکس. بایستم ‌اجناس لوکس !!!! را تماشا کرده  یا بخرم  . امروز دیگر نمیتوانم به یک دندانسازی لوکس ! بروم که. دندان سگ را درون دهان گاو نگذارد. یا دندانمرده است یا مشتی کچ وپلاستیک  زیر عنوان چینی بنا براین . چیزی در دهانم گم شده أنهم  درست دندان‌های جلوی  دا
دهانم که باعث شیرینی لبخندی میشد . حال ماسک خوب آست . خیلی هم خوب آست . چشمانم. ا با یک عینک لوکس !!!  میپوشانم ودهانم را با یک ماسک ویا  تکه پارچه. واگر قرار ا باشد به جای لوکسی !!! بروم کسی. دهان مرا نبیند. ،
دهانی که روزی زیباترین دهان بود وزیباتربن وشیواتربن کلمات از آن بیرون میآمد ،
حال امروز. به مدد حرمت اربابان ما که در سال‌های پیش. فرموده بودند که شاه ایران  خیال کرده بزرگ است. کشورش باید درحد همان پاکستان ویا بنگلادش باشد. وخود اعلیحضرت  شاهنشاه محبوب من این را. دانستند ‌فرمودند که من بیشتر از سه سال. دیگر شاه نخواهم بود اما زیر ساخته هایتان را نگاه دارید چرا که نفت ما به زودی تمام می‌شود باید از تکنولوژی لوژی نوین استفاده کنیم و،،،،،
خوب  دیگر حرفی ندارم بزنم ایران ما همان بنگلادشی خواهد شد که ما زیر آوای دین محمدی آرزویش را داشتیم. در کوچه  به دنیا آمده درکوچه هم  خواهند مرد ،
.
وأیا  این ایده و لوژی شیعه واقعا ایمان آست  ؟ دین آست ویا یک سکت  ویا باید در انتظار پیامبری جدیدی باشیم ،
وما تنها نیستیم که فریب خورده ‌و میخوریم خیلی ها هم میل دا رند فریب بخورند اما (لوکس) زندگی کنند ،  پایان 
ثریا ایرانمنش.  چهاردهم ماه می  دوهزارو بیست ودو میلادی  برابر با هیچ !

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۱

بر باد مینویسم


 ثریا ایرانمش  «  لب پرچین » اسپانیا 

یکقصه  پیش نیست  غم عشق وین عجب …….کز هر زبان  که  میشنوی  نا مکرراست

کار نویسندگی وروزنامه نگاری و عمر تباه کردن در این راه. بیهوده است تنها همان عمر تباه می‌شود  در این دنیا. همیشه در همه اعصار و قرون   سه چیز  باید بین انسان‌ها  وجود داشته باشد . یا چیزی داشته باشی  …. یا کسی را داشته باشی …و یا کسی باشی. …وبا قدرت دو نیروی اولیه تو کسی میشوی   حتما باید کج کلاه خانی  یار ویاور تو باشد تا دیگران بر تو ابرو کج نکنند ،

من مینویسم چرا که نیاز دارم وغیر از این  کار دیگر ی از من ساخته نیست. درانتظار قطار عمرم که در ایستگاه من توقف کند ومن سوار شوم. مبارزه بی امان من با آن بیماری. بی فایده آست  واین روزها بمن نشان داد که قدرت او بیشتر است ،

نیمه شب گذشته نا،گهان  صدایی کلفت مرا از خواب بیدار کرد …ارتباط قطع شده. برق نیست !!!!

میان تختخواب نشستم. چراغ را روشن کردم برق بود. دکمه را فشار دادم. زنی از آن سوی  دستگاه جوابم را داد  چی شده

ه گفتم هیچ ارتباط قطع نشده !!!! گفت برای چند دقیقه برق نبود. راحت باش ما در کنارت هستیم. ،،،،اما دیگر خواب از سرم پریده بود  به ندای  خواننده دیروز. ومرد از کار افتاده امروز مهرداد آسمانی گوش کردم که. داشت  عقیده خودرا برای همگی در باره آن مصاحبه یا مکالمه دو زن  پیر واز کار افتاده که جلوی دوربین داشتند با لباسهای مارکدارشان رخت چرکهارا میشستند  اعتراض داشت. سپس کلاوب هاوو س با جمع شدن مردان بزرگ ونامی. !!!!!  وسخن رانی های درهم وبرهم ،،،،ای بابا . مردم در گوشه وکنار ایران. دارند جان میسپارند از گرسنگی قحطی بیماری  وفور خود فروشی  دومرد علنا روی توییتر مشغول کار بودند هیچ آبایی هم نداشتند  آنهم در. سر زمین مقدس اسلامی 

حال شما نشسته اید درباره یک لاشه بو گرفته. که از زیر صد ها مرد وهزاران کیلو مواد ومیلیونها دروغ وریا بیرون آمده. وقت تلف میکنید ؟! 

این خانم از سن. سه سالگی در کاباره ها وزیر دست  مردان وفواحش بزرگ شد وبا همسری یک پدر خوانده. روی کار آمد کج کلاخان که پسر  خواهر شاهنشاه بود مدتی. اربابش بود با کمک  وایادی او رادیو و  تلویزیون وهمه رسانه هارا دراختیار گرفت روزی نبود که خبری در باره ایشان پخش نشود  آنهمه آرایش ولباس. را اگر تن بک نیم سوز هم می‌کردند زیبا میشد بهترین شاعران آن زمان وتهیه کنندگان وصدا برداران   ومافیای قدرت ایشان را حمایت می‌کردند  و ایشان  مجال خود نمایی به کسی نمیدانند  گاهی اشک میریختند گاهی صوفی میشدند اگر آن صورت زیبا وان موها وان قدرت پشت سر ایشان نبود. الان درکنج فراموشی  در یک گوری افتاده بودند .

حال باز برای سر گرم کردن مردم این موجود را  به قیمت دویست وپنجاه هزار دلار روی صحنه آوردند. با کمک مافیای پشت پرده. .

چرا بیدار نمیشوم. چرا درخواب مرگ فرو رفته ایم. تا مرز قحطی وبیچارگی وخود کشی رسیدیم  تنها مانده مانند برده فروشان زمان  گذشته مارا به بازار برده فروشی ببرند ،

مهرداد بیچاره حرف درستی زد ، 

گفت در آن زمان آزادی داشتیم اما أگاهی نداشتیم. امروز أزادی نداریم اما همه أگاه هستیم دیگر کسی برای این لاشه بو گرفته اشکی نخواهد.ریخت  ومدالی هم بر سینه آن بانوی خبرنگار ،،،،مثلا،،،، نخواهد زد. تنها یک وسیله  ای شده برای آن عده معدود مفتخورانی که یک دکان دونبش باز کرده اند ومرتب برنامه اجرا میکنند. ومصاحبه دارند ونقش پدر خوانده هارا بازی میکنند همان ویرانگران  زندگی ما ایرانیان .

امروز. عکس توت سفید را روی یک صفحه دیدم ….دلم توت خواست  گریه ام  گرفت برای دو دانه توت حسرت میخورم  وشما ؟!  ایابرای آن درختان سروی که با تبر نامردی بر زمین  می افتند تا کاخ ها را بالا برند و استخوانی هم جلوی شما بیاندازند  ،قطره اشکی میریزید  ؟ یا تنها خانم آتشین. شمارا به آتش کشیده اند ، انهم در چنین موقعیتی که باید به کمک هموطنان رنج دیده ورنج کشیده خود بشتابید…

غزل سرایی حافظ بدان رسید که چرخ  / نوای زهره  به رامشگری ببرد  از یاد  .

پایان  ایرانمنش.  13/0502022  میلادی ! 


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۱

گرداب


ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا 

….و….. در آن دم  که جملگی  آرام گرفتند  ، وآیین  دعا مانند طبلی  آغاز شد ،

آنقدر نواختند ‌نواختند. تا مغزم بی حس شد و در این فکرم که در خروش این باد  آن نغمه های  شادی چه جانفزا بودند ، امیلی دیکنسون  شاعره قرن هیجدهم. امریکا . ،،،،،

تمام شب در فکر آن روزهای بیخبری بودم در  زمان نو جوانی وقدرتی که در پاهایم بود ودستهایم  وشعور ومغزم .برای ادامه تحصیل سال‌های  آخر. دیگر خبری از کمک ها مادر وناپدری نبود تنها خواستگاران ،  بازاری ‌عمله های کار خانه ها بودند با هیبتهای گنده شان .مجبور بودم کاری بگیرم . نا برادریم دامپزشک  بود ومرا به یک بنگاه دارویی بزرگ که تازه موفق. به واردات پودر لباسشویی  و ‌شامپو  بود معرفی کرد .

حقوق ماهیانه  ! دویست تومان ، وبرای فروش  هر بسته پودر که سه تومان  بود سه ریال نیز  بما تعلق میگرفت

 هر صبح اتو بوسی. مارا سوار میکرد با کیف های سنکین دوازده عدد قوطی پودر به همراه بیست وچهار عدد شامپوی کوچک ، هر کدام یک مسیری داشتیم. یک روز خیابان ویلا بود یک روز امیر آباد بود. یک روز ایرانشهر بود. وهمچنان در بالای شهر  ما  راه میرفتیم ودرب خانه را میزدیم.  گاهی  با تحقیر و گاهی توهین خدمتکار خانه روبرو میشدیم ،،،،،دختر برو شور کن این کارها چیه ؟.   ما ادامه میدادیم   تا آن روز که زنگ آن آپارتمان را زدم وچهار طبقه با کیف بالا رفتم تا بانوی خانه را ببینم ،،،،،سلام ! شما اگر یک قوطی پودر بخرید دوعدد شامپو بشما کادو داده می‌شود ،،،،،وان روز ان مرد  مهربان به همراه همسر باردارش سر نوشت مراعوض کردند.  مرد کیف را از دست من گرفت وبرد درون أشپزخانه وانرا خالی کرد پولش را درون کیف گذاشت. ،،،،هوا سرد و یخبندان  بود پالتوی تازه ام با یک شال گردن موهر که دهانم را پوشانده بو وکفشهای لیژدار که روی برف‌ها لیز نخورم مرد نگاهی به سر تا پای من انداخت همسرش لبخندی زد داشت بافتنی میبافت ،،، برای  اولین بار من شومینه ویا بخاری را دیدم که با هیزم  میسوخت. بین اطاق نشیمن و ناهار خوری آنها تنهایک پرده بود انر بالا کشیدند چشمم به میز ناهار خوری افتاد چه همه زیبا با سلیقه یکبانوی. تحصیل کرده  بر خلاف ما که میبایست روی زمین سفره پهن کنیم …..،مرد به خدمتکار دستور داد یک سرویس دیگر.ر وی میز بگذار. بوی خوش غذا همه سالن را پر کرده بود دلم ضعف میرفت  دستهایم بی رمق شده بودند ،. ناهار کوفته آلوی شیرازی بود .

مرد بمن گفت؛

دختر جان این کار. کار تو نیست چقدر درس خواندی ؟ گفتم امسال کلاس  یازدهم هستم ورشته ریاضی را میخوانم.  گفت به درست آدامه بده وسپس دنبال یک کار بهتری برو مثلا ماشین نویسی حسابداری  واگر کاری. داشتی روی من حساب کن وکارتش را بمن داد بوی خوش ادوکلن او روی کارت ویزیت او  چسپیده بود. خواستکاران من از نوع او نبودند. یا بازاری  بودند یا معمم  ویا جوانان بی مسئولیت .   پایین رفتم  راننده اتو بوس پیاده شد بر سرم فریاد کشید  کدام گوری بودی  مگر نگفتم داخل خانه ها نروید سوپر وایزر ما که مردی آرام وخوش قیافه بود پیاده شد وگفت ؛

دختر جان . خطر ناک است که وارد هر خانه ای بشوی کیف را با پولهای درونش جلوی او انداختم وگفتم خدا  حافظ .وپیاده بسوی خانه راه افتادم اصلا نمیدانستم در کدام خیابان ویا کوچه هستم اشک‌هایم. با دانه های  برف همراه بر گونه هایم مینشست. باید. هر طور شده به تحصیلم ادامه دهم. عصر ها به کلاس ماشین نوبسی میرفتم ، و…..سر انجام دیپلم را گرفتم ..،خوب ؟!  دانشگاه قبول نشدم  پول نداشتم. باید یک رشته دیگری را مییافتم. در روزنامه های شب به دنبال آگهی استخدام ویا کار بودم ،،،خدمتکار جوان شبانه روزی برای نگهداری یک بچه ،، به یک ماشین نویس با تجربه احتیاج است ،،،،، سازمان نقشه برداری دانشجو می پذیرد ‌

،،، ومن رفتم  استخدام شدم صبح زود تا ساعت یازده کارهای  دفتری را انجام میدادم واز یازده بعد. به زیر. زمین میرفتم. تا کارهای فتو ‌ گرامتری ونقشه کشی  را که زیر نظر استادان  المانی بود فر اگیرم ،،،،،،

خوب تمام شد بیشترین حقوقی که درتمام عمرم توانستم داشته باشم همان سال بو.د همراه با عیدی ،،،،،،دوباره روزنامه ها را پهن کردم ،،،،،آموزش،گاه پرستاری  در أبادان دانشجو می پذیرد  سه ما دوره اول سه سال دوره دوم وشاگرد اول با  خرج. آموزشگاه به لندن می‌رود تا دوره  مامایی را ببیند 

هورا ،،،،راهی آبادان شدم با همان قطاری که رفتم دوباره برگشتم سرنوشت در لباس مردی آراسته وزیبا  وتحصیل کرده مرا خواستگ،اری کرد  ،،،،، با وعده های شیرین و  ‌طولانی. ومرا به خانه مادرش فرستاد .ودیگر هیچ هرچه بود هیچ. مبارزه من با  بالا رفتن از پله تا تحصیلات  عالی بی نتیجه ماند ،

مادر ،،،طلاق گرفت  و،،،،،،پایان   ‘


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

دوست !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از ان روز که توانم نبود تا بر سر راه مرگ بایستم / مرگ بر سر راهم نشست !

خانم فالگیر هر روز روی یوتیوب  ورق هارا پهن میکند و دلی را شاد  .

گفت همین الان گوشی را بردار وبه دوستت زنگ بزن  شاید او هم تنها باشد باهم قهوه ای بنوشید درزیر این افتاب  زیبای بهاری!

هر چه فکر کردم چیزی بخاطرم نیامد  کدام دوست > کی .کجا تنها یکی هست آنهم با احتیاط کامل ولازم  گوشی را برداشتم تا باو زنگ بزنم ...اوه   شماره را فراموش کره بودم همیشه شماره ها دردهنم هستند وبوده هیچگاه دفتر تلفن نداشتم حال !!!! مجبور شدم روی  آن گوشی بروم ودرلیست  نگاه کنم تنها یک شماره بود  آنرا گرفتم ....دوست ! بیرون ازخائه  داشت قهوه .مینوشید وبمن هم احتیاجی نداشت 

حال خوشی نداشتم  درد داشتم سرم گیج میرفت دوراطاق کوچکم راه میرفتم با خود میاندیشیدم  کجا شدند آنهمه دوستان ویاران  آنهمه مهربانیها چه شد چگونه شد ای شب تاریک که نا/گهان بر زندگی من تابیدی ؟!

نه نباید درانتظار ارابه مرگ باشم  تا ارام مرا به پیش ببرد هنوز کار دارم ! چه کاری ؟ دیدن ازادی سر زمینم را ورفتن بسوی بارگاه آن مردی که عاشقانه اورا میپرستیدیم هما ن شاهنشاه بزرگ  وبزرگ ارتشداران  باید بروم وبوسه بر تربت اوبزنم تا قبل از ان نخو.اهم مرد این آرزو مرا زنده نگاه داشته است روح او درتمام مدت گرد من میچرخد .

خیالم را به پرواز دراوردم  از دوران مدرسه از دوستی که یقه سفید مرا قاپید فورا رفت بخانه ودرب را روی من بست یک یقه سپید تور دوزی شده با دست  که روی روپوش ارمکی خودم می انداختم  به دیگری فکر کردم اول توده ای بود سپس امنیتی شد وبرای شناسایی  خودش را با خرج دولت مطبوعه گردجهان میکشاند وخانه هارا بازدید میکرد .

اارابه را راندم بسوی دشتهای گسترده دور آن زمان از این جهان بیخبر بودم واز اینده نیز ایکاش اینه ای به دست ما میدادند تا اینده خودرا دران ببینیم واگر خوشمان نیامد درجا بمیریم حتی این نعمترا هم نداریم سر گردانی های بیچاره ای هستیم که به هر علف هرزه ای دست میاوزیم برای بیشتر ماندن وادامه دادن این زندگی نکبت بار وبی ارزش.

امروز گویی اسمان نیز به یک ناقوس بزرگ تبدیل شده دیگر نمیتوان درمیان آن ستاره هارادید وماه را تماشا کرد .

کتابم را زیربغل گرفتم وبه تختخوابم تنها پناهگاهم   رفتم کتاب دردستم سنگینی میکرد چراغ آنقدر نور نداشت تا بتوان حروف را بخوانم  به ناچار  تابلت را روشن کردم  نوای ساز کیهان کلهر مرا دوباره برگرداند به سوی اولین نگاه عاشقانه آن هنرمند کسی که مرا مسبب بدبختی واعتیاد خود میدانست درحایکه رفیق یک خواننده تازه کار بود .

همه از من شاکی بودند گویی من زیادی سررا هشان ایستاده بودم  بروکنا ر بگذا باد بیاید  تازه فهمیدم معنای آن گل بد بو چیست  من ان گل نبو دم انسانی بو دم با تمام خصوصیات خوب انسانی ودستهایم برای بخشش وقلبم برای مهربانی اها باز بود  اما گویا عوضی از آسمان افتا ده بودم  یک ستاره نا معلوم ونا مشخص از یک سیاره ناشناس درمیان زمین که متعلق  به من نبود .

امروز در سرد تر ین مکانها جای دارم  بیرون گرم است اما درون سرد است اطاقی که تنها با یک نفس گرم شود هیچگاه گرمی مطبوعی نخواهد داشت .

هرگاه روحم به طرف سر  زمینم کشیده میشود تنها دو مکان درخیالم اوج مگیرد یکی درختان بلندی که ازانها بالا میرفتم تا میوه هارا بچینم وبخورم وآن آبشا ر بلندی که ازبالای کوهستان سرازیر میشد ودیگری آن آپآرتمان گرم  وکوچکی  که ان بانوی  باردار داشت برای فرزندی که درشکم میپروراند بافتنی میبافت همسرش درکنارش روزنامه میخواند وبوی غذای شیرازی از اشپزخانه ان اطاق  را اشباه ساخته بود ومن با آن کیف گنده  مات ومبهوت ایستاده  بودم وبه اینهمه سعادت غبطه میخورم . اینها تنها  مکانهایی هستند که درذهن  مملو از نکته ها وگفته ها ی من نشسته است .

دیگر نه به ان خانه بزرگ میاندیشم ونه آن فرشهای گرانبها ونه به ان اومببیل ونه به ان نگهبان ! 

امید چیزی است  همانند یک پرنده کوچک که درسینه تو مینشیندو وتودر انتظار پرواز آن هستی  من هنوز امیدوارم با آن دردها میسازم وچه بسا روزی پیروزی از آن من باشد .

امروز سالگرد تولد هیجده سالگی نوه ام میباشد اما او با تن تبدار درتختخوابش افتاده است !!!!!

این است هدیه اسمانها بمن....پایان 

ثریا ایرانمنش / 11/05/2022 میلادی !برکه های خشک شده !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۱

سورنج


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا 

سورنج  یا سورنجان گلی  است بسیار زیبا از خانواده سوسن ها در أغاز بهار میروید چون   بویی تلخ دارد  پرندگان از او میگریزند  وچون تنها میماند با حسرت واندوه میمیرد .

در باره این گل. شادروان (حسن شهباز. )سروده ای دارد که انرا به این حقیر  هدیه داد  یادش گرامی ونامش در فرهنگ واشاعه زبان پارسی. جاودان خواهد بود ،

حسن شهباز مردی حساس و  نویسنده ای چیره دست ومترجمی بسیار خوب ودر کنارش نیز شاعری میکرد نشان. بزرگ فرهنگ وهنر را نیز از دست اعلیحضرت همایون شاهنشاه دریافت داشت ،

امروز او ونام او در خاک فراموشی فرو رفته وهمسرش آخرین همسرش نیز از دولت سر او به شهرتی رسید هنوز نمیدانم آیا  آن مجله پر بار و سنگین ره آورد را  ببازار میفرستند ویا بکلی. خاموش شد چون کمتر با انسوی آب‌ها سرو کار دارم. لذا بیخبرم ،

در روزهای آخر عمر  مجبور بود برای حفظ آن مجله که روح وجان اورا. تشکیل میداد در نقش  قاری وقائد در محافل  ترحیم  ویاعقد وازدواج . برای خود نانی تهیه کند. هیچکس نتوانست. وصله ای به او بچسپاند. واینشیوه  در تمامی اروپا نیز رواج پیدا کرد وملاهای مکلا نیز با در دست داشت کتاب آسمانی. زوج هارا عقد می‌کردند ویا ،،،هنوز میکنند اما حسنخان  ما در دستش کتاب نفیس حافظ بود. او شیفته حافظ وحافظ شناس نیز بود .

شاید امروز در میان نسل جوان کسی اورا نشناسد وانهاییکه روزی با او  همسفره بودند امروز به دنبال شاه ماهی میدوند  سر وصدای بیشتری دارد طبل تو خالی ،

بهر روی این چند خط را نوشتم به پاس همه آن مهر. بانی‌های  أن شخصیت والا که برایم کتاب میفرستاد مجله میفرستاد ومن در نهایت تنگ دستی هر طور بود. وظیفه خودرا انجام میدادم میدانستم زندگی او بسته به همان مجلات است امروز در کتابخانه اطاق دخترم بک دوره کامل  مجله را نگاه داری می‌کنم. ودرون صندوقها  هر چند دیگر کسی حوصله ندارد آن مقالات پر محتوا را بخواند ومردم آسان پذیر شده اند  با قدرت  نورهای از راه رسیده، 

واینک آن اشعار !

با من سخن بگوی ،  ای بینوا پرنده افسرده درقفس 

خاموش وبی نفس 

آزرده خاطری ؟

در دام محنت صیاد چیره دست ؟

پر بسته طایری ….. در بند وحشت انسان خود پرست ؟ 

بشکسته  شهپری. ،،،،،،بر خاک تیره  این فرش کائنات 

از ذره کمتری در  دوزخ  شکننده  این عمر بی ثبات ؟

……. 

شعر طولانی است وصفحه کوچک من اجازه نمیدهد به آن بپردازم. امروز  کتاب اورا دردست دارم  وخاطرات تلخ وشیرین روزهای خوب آن زمان وزهر تنهایی وبیکسی این زمان  را زیر زبان. مزه مزه می‌کنم ویاد آن مرد بزرگ را گرامی میدارم .روانش شاد  روح ‌ حساس وکودکانه اش نیزجاودان باد ،

پاین . ثریا ، دهم ماه  می دوهزارو بیت ودو. میلادی  


دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۱

روح منحوس

ثریا ایرانمنش " لب  پرچین " اسپانیا !

میسوزم و از درد من اگاه نه ای تو / اگاه از این درد روانکاه نه ای تو 

امروز یا فردا یا یک هفته دیگر  برایم روز آن مهم نیست تنها میدانم حدود ربع قرن است که آن پیکر پلید از این جهان رفته اما هنوز روح منحوس وپلید ودستهای اغشته به خون وکثافت  وریاگار ا.و در اطراف من میگردد ودر بعضی اوقات مرا بر زمین میخکوب میکند .

با نگاهی به چهره های دردناک  شما عزیزانم  دیگر رمقی درجانم نمی ماند تا بخود بیاندیشم  شما که میبایست امروز در نقش  بانوان  ومردان رشید بزرگ زیست کنید هنوز برای یک لقمه نان گرد جهان میگردید با آن چهرهای رنگ پریده خسته وبیمار وتنها خوشحالی شما این که خوب  > سر پناهی هست وکاری هست وبردگی همچنان ادامه دارد  .

من سی سال از بهترین سالهای جوانی وعمرم را در کنار کسی از دست دادم که درمعادن اس اس ها دوره دیده بود ومیدانست تخلیه روح یعنی چه وحالی کردن وبنیان کردن شخصیت چگونه است او نه خدارا قبول داشت ونه بنده هارا زندگی اودرمیان همان بطری آنهم ازنوع ارزانترین وکثیف ترین شرب جهان میگذشت وشبها ناگهان آن شیطان  درونی بیرون میامد ومن پنهان میشدم .  او نه یک شخصیت بلکه چندین شخصیت متضاد داشت  من هیچگاه نتوانستم مانند  بقیه خودرا عوض کنم  ویا دبگیرم که چگونه مینتوان مردمان این جهانرا به سخره گرفت واستفاده برد ننگ داشتم که خودم را  وارد ا ن جرگه ها کنم در آسمانها میگشتم به دنبال سعادتی که هیچگاه نصیبم نشد وشمارا نیز باخود به قعر جهنم کشیدم .

شما نیز راستی ودرستی وشخصیت ذاتی ر از من به ارث بردید وهمچنان دنباله روی من شدید حال باید نگران اینده وتنهایی شما نیز باشم  وبه وضوح بگویم  آن دنیایی که ما درذهن خود ساخته بودیم ودرمیان اوراق کتابهای کهنه به دنبالش میگشتیم ابدا وجود نداشت وندارد  باید بوقلمون صفت در میان جامعه راه راه رفت وفخر فروخت وهمهرا با یک جاروب روبید وبه درون زباله دانی ریخت وخود روی تپه های زباله ای که ساخته  ایستاد  وباد به درون ریه هایش بفرستد ما ازآن نوع نبودیم ما مانند همان اسبهای اصیل سر زمین خودما ن " شاعر" بودیم مانند همان مادیان های جوانی که تنها یک  ارباب را میشناسند  وتنها به یکی وفادارند وخودرارا به زیر هر سوار کاری نمی انداختیم هرجند سوار کار ماهری بوده باشد 

سی سال از بهترین دوران زندگیم را دریک زندان  با درب های خاکستری  آهنی  ومامورانی  که هر ساعت وهر دقیقه مرا نگهبانی میکردند وآن حوانی که دردرون اتومبیل من نشسته بود وتمام روز داشت درس میخواند به بهانه اینکه من یا کاری دارم و انجام  دهد ومن از پشت شیشه های دو جداره اورا مینگریستم وگاهی به او میگفتم شما میتوانید اتومبیل را بردارید وبه هرکجا میل دارید بروید اما او سرش را پایین می انداخت ومیگفت من اجازه ندارم من باید همین جا در خدمت شما بمانم اگر میل دارید چکمه هاتیانرا برایتا ن واکس میزنم !!! جوانی که شبها به دانشگاه میرفت اسیر دستهای پلیدی شده بود تامرا نگاهبانی کند مبادا تا سر خیابان بروم .هیچگاه پولی درکف دست من نمیگذاشت  (هرجه میخواهی سفارش بده برایت خواهند آورد )وگوشی تلفنرا به دسم میداد او یک کارگر در فروشگاه ناگهان به مقام مدیر کلی رسید بدون هیج سوادی او   اهل رقم بود ومن اهل کلام ! بنا براین برای آنکه پولی داشته باشم لباسهایم را به اهل محل میفروختم یا به فامیل خود او !

ودر آخرین روزهای عمرش دزدانرا فرستاد تا هرجه را که داشتم به یغما ببرند بین خودشان قسمت کنند ومئ ماندم وشکم گرسنه شما وراهی  بس دراز تا پایان تحصیلات شما من قربانی اول  میل نداشتم شما  را نیز قربانی کنم تن به هر حقارتی دادم اما خودفروشی نکردم نه خودمرا فروختم ونه کلامم را ونه گذاشتم کسی دست تعدی بسوی شما دراز کند ناگهان گویی مانند یک درخت صنوبر  از زمین سبز شدم قد کشیدم وسرم را به اسمان ساییدم ........

هر چه بود گذشت امروز شما باعث افتخار من هستید اما دیگر چهرهایتان ان شا دابی اسبهاس اصیل وجوان را ندارد شما درجوانی پیر شدید مادر شدید پدر شدید من نوه دارد شدم نوه ام کوچکترین انها  اخر همین هفته باید  خودرا به دانشگاهش معرفی کند بهترین دانشگاههای   اروپا .

بیسست وپنج سال است من بیوه هستم بیوه ای تنها بدون نام ونشانی از همسر  او یک تکه سنگ بود نه بیشتر با سنگ هم نمیشود سخن از عشق وحقیقت گفت باید سنگی بزرگتر بر داشت یا تیشه ای واورا خورد کرد ....ومن کردم ! 

او از حقیقت  تنها کلمه آنرا میشناخت  سوگند او ریختن نان درون عرق بود نه بیشتر وخدایی نداشت او روحش را به شیطان فروخته بود کاری که امروز اکثر مردم جهان میکنند دران روزها هنوز زندگانی حرمتی داشت وامروز این حرمت برای همیشه از بین رفت وزندگی  دیگر معنایی ندارد فردایی هم وجود ندارد درمیان مشتی ارذل  که همه به دزدیها وآدمکشی های خود افتخار میکنند نجیب بودن ونجابت ذاتی را حفظ کردن کاری احمقانه وقدیمی است  

روز گذشته نا امید  وغم جهانرا درچهره تو دیدم تویی که مانند یک چراغ روشن در میان بازوانم میدرخشیدی ومن در پی یک جایگاه والایی بودم که لیاقت ترا داشته باشد وانرا نیافتم ترا نیز از دست دادم وخود زندانی شدم وامروز اسیر آن بیماری که کم کم ان مرا میخورد اما نمیگذارم به روحم صدمه ی وارد کند .

بیست وپنج سال مانند یک راهبه در یک اطاق که بیشتر به اطاق یک راهبه شبیه بود زیستم وزبان گله باز نکردم دردهایم درون دفتر چه ها بصورت کلمات ردیف شدند وناگفتنی هارا نوشتم .

حال میل ندارم ترا غمگین بببینم پسرم عاقبت همه ما یکی است تنها یک متر ونیم زمین یا یک  گلدان  سفالی  که خاکستر مارا حمل میکند نه بیشتر . بخند لبحند بزن به این دنیا ی منحوس وکثیف باید خندید نباید ضعف  نشان داد وتسیلم شد نبایدروی به اسمان کرد دراسمان هیجکس نیست وهیچ جیز نیست درمیان آن کابینتهای طلایی هم کسی نیست هرچه هست دراندرون خود توست وبس  آن نیروی ذاتی را ازدست مده خودرا به دست جریان رودخانه مسیپار  جنگ را یاد بگیر ادب ومهربانی قرنهاست گم شده تنها نامی از انها باقی مانده بایدبا مردم  مانند خودشان بود .......دروغ گفت ودروغ شنید وخندید همین. پایان 

 ثریا ایرانمنش / 09/05/2022 میلادی !
 

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۱

گذشته ها !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

صوففی  بیا  که خرقه سالوس بر کشیم / وان نقش زرق را خط بطلان بسر کشیم 

نذر وفتوح صومعه  دروجه می نهمیم /  دلق ریا  ز اب خراباتیان  بر کشیم 

این روزها  بیشتر تمایلم به کتاب خواندن ودقت کردن درآنچه بر ما گذشت میگذرد . درگذشته نه چندان دور هیچ میلی به کاوش نداشتم انرا دردی مضاعف میدانستم  یکبار دردرا بکشی ویکبار هم آنرا روی صفحات  مرکبی مرور کنی .

اما این بار دستم به کتابی خورد که سالها درگوشه ای افتا ده بود هنوز اوراق آن دست ئخورده وتازه بودند  سر انجام آن اوراق را گشودم .....

چه نامها دیدم  چه اشخاصی که تن به خیانت وخود فروشی داده بودند  کسانی که روزی ما گمان میبردیم 

 آنها انسانند  ودر لباس ارتشی با کلی مدال ویراق وستاره وپاگون حافظ امنیت ملی واراضی سر زمین من هستند با چه اطمینان خاطری از آنها در خانه ام پذیرایی میکردم همه درلیاس پیزاما  راه  میرفتند واز من میخواستند مثلا به فلان خواننده شهیر نگویم ایشان سرپیتند  یا ته تغار ! 

اما آنچه را که من نمیدیدم آن مرد همسرم با هما ن چشمان بسته اش که تخمیر شده بودند از شراب  میدید وهمهرا بباد تمسحر میگرفت ومن تا  چه حد شر منده میشدم حال میفهمم که او بیشترازمن دراجتماع میچرخید وبا این اراذل سرو کار داشت عده ای از بستگان خود اوبودند که ناگهان   تنها درعرض یک شب همه تغییر چهره دادند ودارای ریش های بلند وموهای اشفته شدندبا لیاسهای پاره ودمپایی های پلاستیکی ! 

چه کسانی را حرمت میگذاشتم بخاطر  شعور کلاسیک انهااما ازکنه ذهن پلاسید آنها بیخبر بودم حال دیگر همه رفته اند دیگر کسی نیست  واینهایی که روی اب آمده اند مانند زباله هایی هستند که ناگهان از عمق چاه بیرون جهیدند وروی جویبار صاف   ما راه افتاد ند وانرا الوده ساختند اما آ ن وطن  از  نهان الوده بود .

هنوز کتاب تمام نشده  ومن هنوز باز میگردم به یک یک ان نامها  چه درسر زمینم انهارا دیدم وچه درخارج  ناگهان رنگ عوض کردند مرا نشناختند خودرا مومن مقدس مکه رفته نشان دادند وجای مهر را بر پیشانیشان داغ کردند مانند الاغهایی که صاحیان انها برای گم نشدن آنها  بر پشت   آنها مهر میزنند اینها هم دست کمی از آن الاغها نداشتند درحالیکه آن الاغ بیچاره مظلوم وار بار میبرد واین نمک نشناسان خار میخوردند و بوته های سوزنی بالا میاوردند .

حال دیگر ابدا امیدی به  آن سر زمین وابادی ان ندارم حضرت والا قوچعلی هر از گاهی روی توییتر فرمایشاتی میفرمایند   عده ای هم دستمال به دست  مالش میدهند اما بیفایده است آن سر زمین تکه تکه خواهد شد .

با نگاهی به مصر  میتوان دریافت که چه تمدنی را انها از بین بردند مرده هارا از گور بیرون کشیدند  آنچه را که ارزش وبها دار بود با خود بردند  هرجه  قدیمی از طلاها وجواهراترا به یغما بردند حال چند کوره ویران برچای گذاشته اند برای گردشگران ! معادن مارا خالی کردند چاهای نفت مارا خالی کردند خاک مارا فروختند آب ها زیر زمینی را فروختند حال درهر گوشه ای از آن خاک قدیمی یک نشست ویا یک گودال پدید میاید  آن جویبار وآن ر ودخانه زیبای زاینده  رود  تبدیل به توالت عمومی وجایگاه خودفروشان و خرده پاهای مواد مخدر شد شبها زاینده رود گم شدند  قایق رانان  اهوا ز دیگر برای آن نهر  آوازی نمیخوانند و ارک بم با ان عظمتن خود فرو ریخت  و تبدیل به مشتی خاک شد دیگر از تمدن ما چیزی بر ایمان  نمانده غیر از خاکی که با باد به هرسو پراکند میشودودربیرون ؟! 

ما خوشیم با شامپاین اومبیلهایمان  را میشوییم زن هایمان  عریان در کاباره ها خودرا به تماشا میگذاردند با زالو زاد/گانیم که تازه سر از تخم در اورده فرق بین شیره خرما  وکنیاک را نمیدانیم  فرق بین شیره وسکره شیره را نیز تشخیص نمیدهیم  بطری ویسکی را جلوی دوربینها سر میکشیم وبه ریش  گرسنگان وطن پرست می خندیم .

  با شامپاین طهارت میگیریم وبه مسجد میرویم ودر پشت محراب مشغول عشقبازی با زنان خود فروش میشویم . 

حال مردک آمده جلوی دوربین نرخ ماکارونی را  تعیین میکند ارزانترین غذایی که ممکن است یک انسان گرسنه به دست بیاورد  حتی آنرا نیز  پنهان کرده اند تا ملت ایران از گرسنگی وقحطی جان بسپارند وآنهاییکه دربیرون هستند  دو نوعند یا خود فروشانند ویا ازخودشانند ....از ما نیستند =  پایان 

ثریا ایرانمنش / 07.05.2022 میلادی !

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۱

نیمه شب


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا

شب است ودلم. هوای خانه گرفت ،  …… دوباره گریه بی طاقتم  بهانه گرفت 

چیزی در درونم مرا. به عجز وا میدارد. چیزی  پنهانی. مرا به گریه وا میدارد. دلم هوای. خانه را کرده است. خانه ای که بر باد رفت  .

چقدر تنها مانده ام. . چقدر تنهایم واین تنهایی را هیچ قدرتی نمیتواند پرکند .یک شهاب  فرو افتاده از آسمان ودر تاریکی ها گم شده. یک ستاره که دوراز منظومه خود تنها بگرد. خود میچرخذد بی هیچ هدفی .

 یک کتاب را دوروزه تمام کردم  چشمان خسته  بودمد. دوباره به کتاب‌هایم پناه برده ام. عده ای رانمیتوان خواند چون چاپ آنها قدیمی ونوشته ریز است عد ه های  از چاپ زبراکس ویا فاکس بیرون آمده آند وامروز کار چاپخانه ها نیز کساد است زبان فارسی کم کم دارد گم می‌شود ومن با چه حرارت وشدت و تعصبی انرا دنبال می‌کنم .

در میان  کتاب‌هایم چشمم به کتابی افتاد بنام  ( کارنامه کوروش أریا منش ویا همان رضا مظلومان ). من معمولا نام خودم را و روز خرید ویا نام اهدا کننده کتاب را در پشت کتاب مینویسم . این کتاب هدیه ای بود از  میان  کتابهای  شادروان شجاع الدین شفا. و احساس شدید وبرگشت به عقب شادروان  رضا مظلومان. که به هر روی کشته شد.  . 

امروز دیگر کسی حوصله خواندن. آن تاریخ. را ندارد تاریخ نیز خاک می‌شود با  هجوم اقوام بیگانه گاهی. سر زمینی قدرت دارد. ومبتوانند ققنوس وار از خاکی‌بر خود بر خیزد وگاهی هم  تکه تکه می‌شود. ، من امید چندانی به یکانگی وپیوستگی ایران زمین ندارم در همی مدت  چهل وپنج سال غربت نشینی حتی یک دوست ندارم که بتوانم اسرار دلم را برایش  بیان کنم  همه به  ظاهر دوستند اما در باطن  مشتشان  گره شده تا بر دهانم بکوبند ، .

هیچکس نه بفکر خاکشدن در خانه است ونه بفکر درختان سرو  وصنوبرهای. از ریشه بریده شده  وسوخته  وسر زمین که زیر آتش جهل ونادانی هر روز فرو می‌رود ادب و متانت وحقیقت بکلی از میان رفته. جواب سلامت را با فحاشی.  می‌دهند  امیدی نیست که آن سر زمین دوباره  ساخته شود وان جویبار وان آبشارهای طبیعی دوباره  بکار  افتند  خشکی همه جا را  فرا کرفته آست همسایه های فقیر ما از برکت. آبهای زیر زمینی ما رشد کردند  وبا خاک سر زمین  ما ساختمان‌هایشان وباغچه هایشان لبریز از گل  و سنبل شد همان سر زمین‌ها  بی آب ‌علف وهمان چادر نشینان ‌خیمه وقحطی همه جنوب سر زمین مرا فرا کرفته است گه دستی در کار این ویرانی آست ؟!:

دلم گرفته. این نازنین. نفس دیگه نفس نیست . . قطعه ای روی یک کاغذ. پاره پیدا کردم. که نه سراینده را میشناسم ونه میدانم کی وچه موقع انرا. دراین جا گذاشته ام ، 

بدبختی ما  گناه بیگانه نبود ……پیوند من وشما صمیمانه نبود 

بودیم به ظاهر همه مشتاق وطن ….. در باطن ما نقشی از آن خانه نبود 

گاهی بسرم میزند همه چیز را رهاکنم و بسوی سر زمینم پرواز کنم اما میدانم ورود من  او ل به بازرسی وسپس زندان.  ودست آخر مردن در بیکسی است برای یک عشق که سینه مرا میسوزاند  عشق وطنم ،..

حال دور دنیا بک پرچم به دست بگیریم  ودور خود برقصیم که اهای پاینده باد وطنم /زنده باد پرچم سه رنگ. عقرب نشان  فرقی نمیکند در وسط آن چه نقش بسته است. مهم این است که ما یکهزارو چهار صد سال عقب گرد کردیم وبر گشتیم به چادر نشینی و بیابن گردی  برای ما خیلی زود بود که. نقش سوییس خاور میانه را بازی کنیم. هشتاد درصد مردم سواد خواندن ونوشتن نداشتند و آنهایی  هم داشتند نوکر بیگانه بودند  وبدبن سان سر زمینی بر باد رفت ، ‌آتشکده ها خاموش شدند وخورشید ما برای همیشه بما پشت کرد وما در تاریکی ها  به دنبال دستی هستیم که  مارا یاری.د هد درحالیکه مارهای زهر آلود وعقرب های حرارت  مارا میگزند وزهرشان را به سینه ما میفرستند. وما کم کم خواهیم مرد .

آنکه  در عشق  سزاوار  سر دار نشد /  هر گز از حالت منصور خبردار نشد 

نقشی از پرده ایجاد پدیدار نگشت. /  کز تماشای رخت  صورت دیوار نشد ….. فروغی بسطامی ! 

پایان 

شانزدهم اردیبهشت ۲۵۸۱ شاهنشاهی

 .ثریا ایرانمنش  ششم ماه می  دوهزارو بیست ودوم میلادی 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۴۰۱

غوغای پرستو ها

 یک تک نوشته
ما در زمان بدی زندگی میکنیم بین  جنگ‌ها وویرانی ها  وقربانیان  این دوران تنها دختران نوجوان باکره ومردان جوان. ومواد غذایی می‌باشد. که باید  آنها را از دستر س دور نگاه داشت  ،.
ای زمان  حقیقت  گم می‌شود  سخن راست  از بین می‌رود وجایخود را به دروغ ‌خیانت  می‌دهد عدالت فراموش  می‌شود وجایش را به زور وقدرت می‌دهد وفواحش در انظار  بجای. دختران   وزنان نجیب ظاهر می‌شوند  وهمه چیز شکل د گیری  می‌گیرد  این روز ها ما در میان  انحطاط جهان ایستاده ایم نه راه  پیش داریم ونه راه پس در این زمان تنها معلولین دیوانه ها  نار ‌سان عقل وخود باختگان وخود فروشان  در جهان می‌ گردند   آنها با زشتی ها وپلیدی ها مدارا میکنند وخودرا ارزان دراختیار بازار یابی میگذارند ..زمان ما زمان  فرو ریختن زیبایی ها و رشد کردن زشتی هاست .
 آثار هنری دیگر بوجودنخواهند آمد. ودنیا در یک رکود یک سر گردانی ویک بیماری. دست  وپا میزند انهاییکه در صد آن هستند تا. مرز ها  را از میان برداشته ‌همهرا یکسان سازند سخت در اشتباهند 
هیچکس شبیه دیگری نیست آنکه در میان دشت‌ها رشد  کرده با آنکه در ک‌وهستانهای بلند زندگی کرده ابدا  شبیه یکدیگر نیستند.  مانند اسب اصیلی که  به همراه یابو  ها ویا قاطر آن. راهی چرا شوند آن اسب آصیل. گرسنگی را ترجیح ومرگ راراحت میپذیرد 
ممکن است آدم‌ها یک شکل. شوند اما هیچگاه شبیه یکدیگر نخواهند بود 
بنابر این نباید از  اینهمه غوغا وخود فروشی ها  دلخور ونگران بود. زمین مینجبد تکان میخورد. عدالت کار خودرا انجام می‌دهد  نه به دست بشریت بلکه به دست طبیعت و أنگاه همه چیز  بجای خود بر میگردد، 
نباید آرزو هارا از دل بیرون  راند .  باید با آنید زیست .  .پایان 
ثر یا / اسپانیا 
 برکه های خشک شده 

غوغای بیقراری


 ثریا ایرانمنش. ، لب پرچین ، اسپانیا ،

شب است. ومانند همه شبها در وجودم غوغا بر انگیخته بی هیچ هوسی 

شب است ودرد های تکراری ، ناله مرا  تا آسمان میبرد 

أیا کسی در آنجا هست ؟جان من نیز به همراه.  ان دردها  به آسمان کشیده می‌شود  

آیا کسی در آنجا ساکن است  وفریاد مرا میشنود ؟ 

چیزی دیگر در وجودم نیست که تسکین پذیر باشد میل دارم همه چیز را فراموش کنم 

و….هنوز این دل در فغان ودر غوغاست 

دیگر در من هیچ هوسی بیدار  نیست 

 وروشناییها  به تاریکی گراییدند  ، زبان عشق را نیز فراموش کرده ام 

امروز بسیار به ظاهر فقیرم   ، چرا که همیشه بخشنده بودم  حتی از خود باریتعالا نیز بخشنده ترم 

همه چیز را بخشیده ام واین احساس هنوز   در من بیدار است  وهمیشه بیدار بوده .

دیگر به پشت شیشه های غبار گرفته نمینگرم    وشبهای روشن را آرزو نمیکنم

دیگر چشمانم در انتظار دیدار هیچکس نیست 

به همه روشنایی دادم وخودم درتاریکی   گم شدم 

در اطرافم نور پاشیدم وخودم خاموش ماندم 

در فکر آن کسانی هستم که راز بخشیدن را نمیدانند چیست 

مشتهایشان  را بسته اند وهر شب روی سکه هایشان نماز میگذارند 

من در این غروب زندگی کم کم از أفتاب دور میشوم  

وبه آن نفرت انگیزانی میاندیشم  که اشتهایشان  سیری ناپذیر است .

و…. این شروع یک کتاب است 

 زمانی که پر تو عشقی  در میان چشمه جوشان دل  نباشد  

آن دل به خشکی می نشیند 

‌آنگاه ندای مرگ بگوش می‌رسد وتو میتوانی از آن استقبال کنی  

در ره عشق بسی جان دادم بی آنکه پرتوی بر جانم بنشیند 

ویا نقشی از آن باز یابم ، ……ثریا 

پایان 

چهارشنبه  ۴ ماه می ۲۰۲۲ میلادی برابر با ۱۴اردیبهشت ۲۵۸۱ شاهنشاهی 

اسپانیا ، برکه های خشک شده