یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۴۰۱

سراسر هستی

 یک دلنوشته ! ........

روز یکشنبه  15 ماه می 22022 میلادی !

" بگذار زبانت  از  رحم وشفقت ودلسوزی باشد .  اما دلت لبریز از شقاوت  بد سرشتی ! " ماکیاول" 

امروز برای  آولین بار  برای خودم دلم سوخت  وبرای اولین بار سرشکی  از دیده ام فروریخت برای خودم ورحم به خودم بود !هیچگاه خودرا چنین بیچاره ودرمانده وتنها احساس نکرده بودم بدترین  چیزها این است که تو محتاج باشی کسی دست ترا بگیرد واز زمین بلندت کند درحالیکه خودت روزی مانند یا شاهین  بر قلعه ها پرواز میکردی ودست همه را میگرفتی !نمیدانم شاید عقده مهر طلبی  داشتم ؟!

امروز دیدم نه چیزی دروطنم هست که به ان ببالم وبسوی ان برگردم ونه دراین سرای بیکسی کسی یا چیزی هست مبارزه هم دیگر فایده  ندارد  دستهایم را بصورت تسلیم بالا بردم و....آن اشک حسرتی را که مادرجانم همیشه آرزو داشت بر چهره من ببیند  برگونه ام احساس کردم .

نمیدانم این بانو چه دشمنی با من  داشت  منکه ئخواستم به زور به دنیا بیایم منکه در جنسیت خود  دخالتی نداشتم !پدرم با نگاهی بمن گفت " دختر است ولش کن ورفت ودیگر کمتر اورا میدیدم آنهم تنها دستی به زیر چانه ام میکشید . میگفت  . که خوب !  دختر یکی دارم بیشتر نمیخواهم !"نوه امام جمعه " 

مادرم ! "اوف بعد ازهفت پسر این ترکمون آمد اورا به دست دایه بسپارید اصلا میل ندارم اورا ببینم "!

تنها کسی که دراین میان بفریادم  رسید عمه ام بود او هم چون بچه نداشت !ویک دختر کنیز را بفرزندخواندگی  برگزیده بود حال شاید میل داشت خیاطخانه بزرگش   به کسی برسد وانرا نگاه دارد !

زمانی رسید که دیگر لازم بود بسوی او برگردم دیگر احتیاجی به دایه نداشتم هیجگاه با مهربانی مرا دراغوش نفشرد همه فکر وذکرش املاکش  وباغهایش ومیوه هایش بودند بعد هم پدرم وطلاق از او بخانه مرد دیگری رفتن .فروش انچه که داشت درخانه دیگران خرج کردن .من همانند یک عروسک کوچک  دنبالش را ه میرفتم دامنش را ازدستم بیرون میکشید ومیگفت ....باید هفت پسرم را ازدست میدادم حال تو ترکمون برایم ماندی !!! گاهی از سر لطف میگفت ! امیدوارم اشک حسرت بریزی 1111 زمانی میگفت انش  سرخ بر .....بیفتد ! وهمه دعای های او به درگاه ان پروردگاری  که بسوی قبله اش  نماز میگذاشت  قبول افتاد ومن امروز  هم اتش سرخ را دارم وهم اشک حسرت را .هیچگاه مرا دراغوش نفشرد وبوسه ای بر صورت من نزد ....واما در زندگی خودش  مهربان بود به روی همه لبخند میزد آنچنان  راه میرفت گویی طاوسی درمیان جمن ها درگردش است با موهای بلند طلایی وچشمانی که معلوم نبودند به چه رنگی بیشتر تمایل دارند صورت سرخ وپوست سفید وابتنی با اب سرد و فاتحه بی الحمد هم برای کسی نمیخواند همه را یک لقمه کرده به درون  چاه میانداخت ! امروز  تکه هایی  از اورا  درمیان بعضی از بچه هایم میبینم ! 

خو ب تازه فهمیدم که" نیکی ومهربانی " هیچگاه ثمر بخش نیست ".شرافت " بدترین سیاستهاست .همین نه بیشتر .پایان 

ثریا ایرانمنش / برکه های خشک شده در یک گوشه دنیا

هیچ نظری موجود نیست: