پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۲

ها لووین !

هاولووین !؟ یک شب مسخره وحرامزاده که مانند بیشتر اعیاد وروزهای ساختگی ازبرکت دنیای اقتصاد بوجود آمده وکم کم خودرا درمیان اکثر فرهنگها جا انداخته آنهم با سروصدای فراوان ، شبی ترسناک برای کسانیکه کمتر به آن فکر میکنند ، شب گذشته همه آنهاییکه ازدنیا رفته بودند ، همه درتاریکی پشت یک نرده بزرگ به دیدن من آمده بودند ، عده آنها چنان زیاد بود که من نمیتوانستم بیشترین را تشخیص بدهم ، تنها دو نور بزرگ از دورسو سو میزد وکم کم نزدیک شد ، یکی مادرم بود که با هما ن شکل وهیبت گذشته ودوران جوانیش موهایش را بافته وبربالای سرش مانند تاجی بسته بود با یک روسری نازک وسفید ودیگری ....دیگری خان بود با کمر خمیده وریش سفید  مانند حضرت موسی ! هردو درکنار یکدیکر ایستاده بودند ومرا مینکریستند .

نمیدانم اکنون کدام از آنهاییکه میشناختم اکنون زنده اند ، آن جادوگر پیر با پای چوبیش درون یک سبد برشانه همسرم نشسته بود ، رویم را برگرداندم .

شب گذشته همه آنهاییکه میشناختم ومرده بودند به دیدارم آمدند همه بمن مینگریستند ومن بر یک بلندی ایستاده بودم ، همه آنهایی را که دوست میداشتم ویا مرا دوست میداشتند تماشا میکردم .

کم کم همه این اشباح جلو آمدند ودر زیر روشنایی نورکمی که ازیک چراغ پخش میشد آنهارا میدیدم به چشمان یک یک مینگریستم چشمانی خاکستری ، مشکی ، سبز ، آبی اما همه نگاهها یکسان نبودند بعضی ها بغض آلود وبعضی ها مهربان ونوازشگر ، من به دنبال غذا میگشتم تا برای آنها شام تهیه کنم از خانه بیرون آمدم هنوز عده ی درراه ودریک جاده خاکی بسوی خانه من میرفتند ، بسرعت خودمرا به یک کوچه رساندم به دنبال دکان قصابی بودم  بجای قصابی یک پارچه فروشی باز شده بود ! تا انتهای کوچه رفتم نفسم گرفته بود و.......ناگهان از وحشت از خواب پریدم ، ازدوردست صدای غرش دریا میامد گویی او هم دچار کابوس شده بود.

همیشه بیم داشتن ، همیشه درفکر گذشته بودن ، همیشه یاد ازخاطرات تلخ گذشته کردن ، همیشه هوسی تازه گرد سینه گشتن ، وهرگز از هیچ چیز راضی نبودن ودر طلب حرفهای وسخنان دورغین رفتن نتیجه اش کابوسهای شبانه است .

من امروز افتخارات زیادی درزندگیم دارم که گویی چشم به روی آنها بسته ام وبه نخ سست وبی پایه روزهای گذشته آویزان شده ام ، باین میاندیشم که عشقهای دروغین را ازخود دورکردم وبه دنبال آرامش رفتم نام نیک که این روزها خریداری ندارد وباید آنرا درون صندوقخانه قدیمی پنهان ساخت ، تنها در موقع رنج ودرد بیاد آنچه را که ازدست داده ام میافتم وآن کسانی را که دوست میداشتم.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. 2013/10/31 میلادی/

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۲

شایستگی

شب گذشته شاهد آ تش سوزی دامنه داری بودم که درآن سوی شهر سربرداشته بود ودرست درکنار خانه ومنزل پسرکم شعله ها برافراشته وصدای بوق اتومبیهای آتش نشانی وهلیکوپتر همه جا شنیده میشد ، آخ ، بچه هایم همه درجاده ها هستند باید بایکی یکی تماس بگیرم تلفن هایشان خاموش بود وخانه  کسی جواب نمیداد ......سرانجام یکی جواب داد : نگران نباش ، هنوزآ تش به نزدیکی ما نرسیده اگر باد جهت خودرا عوض کند ممکن است آتس به آنسورود و....باد جهت را عوض کرد وشعله ها سرکش تر وبسوی ما میامدند نگرانی داشت مر ا ازپای میانداخت ، هفته گذشته نگران آن یکی که درزیر طوفان بود وامروز؟

با دوقرص آرامش بخش به رختخواب رفتم ، دراین دنیا آرامشی وجود ندارد اگر از دست شحنه وپاسدار وآدمکش ها به گوشه ای بخزی طبیعت زنده است بیرحمانه بتو میتازد البته خود طبیعت آرام است واین دستهای نامریی هستند که آنرا به ویرانی میکشانند .

خداوند لایتنهای به دردانگان خویش همه چیز را میبخشد ، لذات لایتنهی را وبه فرودستان دردهای ناتمام را .

این حروف ساده نسبت به  راز طبیعت قادر نیست همه چیز را روشن کند تنها بقچه احساس مارا خالی مینماید .

بزرگذاشت شاعر گرانمایه وپرمایه ( هوشنگ ابتهاج / سایه ) بر پاشده بود من  باین بزرگ داشتها که تنها دوستان ودوستداران آنرا برپا مینمایند ارزشی نمی دهم بزرگ داشت باید به همت دولت باشد که دران سر زمین بیمار که بیشتر به یک بیمارستان بزرگ ویک تیمارستان شبیه است تا یک سرزمین پهناور ویا یک کشور ، آنهم با این طرز حقارت آمیز افتخاری ندارد وانسان گمان میبرد که یک مجلس ترحیم قبل از موت است .

بهار آمد گل ونسرین نیاورد / بسیار عالی است بهار آمد اما خاک وخون آورد همان بهاری که همه شما درانتظارش بودید ، درآن زمانها هنوز زلف بنفشه چندان سرنگون نبود واز لاله ها خون نمیچکید  اگر هم میچکید نه باندازه امروز بود  ، تنها هدف بسوی آن ارتش مرموز زیر زمینی بود که مانند کرم داشت از ریشه همه را میجوید .

حال یکی درکسوت " تولستوی" دیگر ی درکسوت " پوشکین " و.سومی در نماد چوخوف بخود فریبی مشغولند.

بهاری که با جان خویش آنرا خریدند یک شوخی فریبنده که من هیچگاه آنرا دلنشین وبزرگ نیافتم .

امروز گمان نکنم نام ونشان چندانی از بزرگان موسیقی ویا شعرای بزرگ ما درتاریخ آن سرزمین  بیادگار بماند وتنها درروان و قلبها که هنوز عشقی درآنها پابرجاست ودرسنین پیری هنوز زیر پرتو جوانی میطپد واز زیر برف سپید سالمندی  مانندآتشفان فواره میکشد شاید رنگ وبویی باقی بماند، نه بیشتر، بهر روی عمر همگی دراز باد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 2013/10/30 میلادی .

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

ای عشق

صوفیان واستند همه از گرو می ، رخت / خرقه ماست که درخانه خمار بماند

خرقه پوشان همگی مست گذ شتند وگذشت/قصه ماست که درسرهربازار بماند.

رویدادهای وحشتناکی که این روزها همه جارا فرا گرفته است واینکه میبینی حتی شب درتختخواب خود تنها نیستی وارواح خبیثی ترا احاطه کرده حتی نفسهایترا میشمارند ، دیگر خواب ازچشمان تو میگریزد .غذا که نیست و مردم بدبختی که هرروز با سوپ نخود ونانی که باجوش شیرین باد کرده ودرونش پوک است شکم خودرا سیر میکنند درعوض پولهای کلانی را به جیب مدرسین مدارس میریزند تا شاید فرزندانشان درآتیه مانند آنها " گرسنه " نباشند بی آنکه بدانند دیگر زمینی برای کشت  گندم وجود ندارد وگاوی دردشتها نمیچرد مگر درمزرعه خصوصی آقایان .

علاقمندی به گذ شته ها ونا پدید بودن وتاریکی آینده همه را دچار نگرانی ووحشت کرده است، مردم درخیابانها ریخته اند برای هیچ ، سیاستمداران کهنه کار ودست نشانده مشغول چپاوول واندوخته  میباشند تا صندوقهای بانکها خالی نماند ، ایجاد موسسات کمکهای نوع دوستی برای فرار ازپرداخت مالیات یعنی بردن پولها ازاین جیب به آن جیب سرپوشی برای همه جنایات است .

درعوض جشن های مسخره کاغذهای رنگی وپولک ولباسهای " ریسایکل " شده وپودر های طلای ونقره ای لوازم آرایش وعطرهای بو گندو همه جارا فرا گرفته " شب هلویین از راه رسیده !" وجوانان ونو جوانان حتی کودکان خردسال را به نا امنیها وفساد میکشانند ، کلیساها با کوشش زیادی هرروز بر تعداد نمازهای روزانه وهفتگی خود میافزایند اما هر روز ازتعداد مومنین کاسته میشود ! عده ای تنها درسکوت لبهای خودرا میجنبانند ودیگران ابدا باین کلمات قلمبه اهمیتی نمیدهند کسی به آن دستهایی که درهوا تکه نان وشراب خیالی را نمایش میدهد نگاهی نمی افکند واگر نگاهی بکند نگاهش درفراسوی زندگی است .

آخ ...برادر بزرگ همه جا ترا میپاید وترا کنترل میکند حتی تعداد دفعاتی که برای قضای حاجت به دستشویی میروی ، مگر چقدر خورده ای که اینهمه پس میدهی ؟!! 

سیاهی بر آرامش سایه افکنده است گلها وسبزه ها زیر علف های هرزه گم شده وکم کم نابود میشوند وما نا باورانه بر زمینی که از سرب داغ ساخته شده خاموش به نظاره ایستاده ایم وبه باد ترسناکی که از آنسوی اقیانوسها میوزد با پریشانی مینگریم .

خدای خدایان اخطار میکند : نفس کشیدن ممنوع . 

ثریا ایرانمنش . اسپانیا وزیر نظر! / دوشنبه 2013/10/28 میلادی .

جوابیه !

جواب نامه های همشهری زاده ..........

خانم همشهری ما !

مرتب نامه های شمارا میخوانم البته خودم نه ، بلکه مترجم مخصوص رسمی من ! چون من زبان فارسی بخصوص زبان شمارا به درستی نمیدانم ، این نامه را هم مترجم ما که سخت مورد توجه وسپس بازرسی قرار گرفته برای شما از طرف من مینوسد ( با پست الکترونیکی)!

دراینجا همه چیز خوب وبر وفق مراد است اینجا ، همه چیز بزرگ است اندازه معمولی وسایز همه چیز دوبرابر سایز اروپاست به همین دلیل هم نامه های شما درموقع ترجمه شدن کلمات ومتن آن خیلی خیلی بزرگ میشود وبعضی از اوقات معنای آنها برای من که بکلی از ریشه کنده  شده ام نامفهوم است درعوض کتاب | مولای رومی | دراینجا خیلی طرفدار دارد وترجمه شده آن دردسترش همه هست.

دراینجا همه یا طب میخوانند ویا وکالت چون هرآدمی دراینجا به این دواحتیاج دارد وهردو رشته هم خیلی آسان است تنها باید مقداری کتب را حفظ نمود گاهی هم باکمک ( گوگول) میتوانیم هرچه را که بخواهیم بیابیم .

حال ما دراینجا بسیار  خوب است ومادرجان وپدرجانم ابدا یادشان نمی آید که درکجا به دنیا آمده اند ما دریک عمارت بزرگ وبا شکوه زندگی میکنیم که دراطراف ما همیشه پراز ماموران محافظ است همه جا دوربین وهمه جا زیر نظر است که مبادا بما آسیبی برسد همه چیز زیر کنترل است حتی مواد غذایی  شنیده ام در سرزمین شما وضع خراب است یعنی همه جا وضع مردم واجتماع خراب است اما اینجا همه چیز روبرا ست ، میهمانیها ، پارتی های شبانه ، فروشگاههای بزرگ ، البته فروشگاه ما مخصوص است وخیاط مخصوص برایمان لباس میدوزد غذایمان همیشه قبل از آنکه به روی میز بیاید مورد آزمایش قرار میگیرد آشپز مخصوص برایما ن غذا میپیزد حا ل میخواهم یک قطعه از اشعار همان مولای رومی را برایت بنویسم ونامه راتمام کنم وترا به خدای خودت میسپارم چون دراینجا خدای ما درپنهانی ترین زوایای شهر جای دارد ود سترسی باو غیر ممکن است در یک آپارتمان مجلل وبزرگ وچند صد طبقه ورود به آن هم برای همه ممنوع است  غیراز اطرافیان خودش که گاهی بصورت سخن گو  در برابر بعضی از مردم دیده میشوند ،  بما دستور داده شده که ازتمام مردم آن سوی اقیانوس خودرا کنار بکشیم ، ما تافته جدا بافته هستیم همه آرزو دارند دراینجا زندگی کنند اینجا پراز معادن طلا ونفت واورانیوم وغیره هست  اما آنها همه دست نخورده اند وخدای ما فعلا ازمال بنده هایش تغذیه میکند از همه مهمتر دراینجا همه مردم آزادند همه میتوانند حرفهایشانرا بزنند اماکسی به حرف آنها گوش نمیکند . خوب " اینهم قطعه شهری از مولای رومی :

چه تدبیری ای مسلمانان که من خودرا نمیدانم/ نه ترسا ونه یهودم نه گبرم نه مسلمانم / نه شرقیم نه غربیم نه بریم ونه بحریم/ نه ازکان طبییم نه از افلاک گردانم /نه ازدنیا نه ازعقبی نه ازجنت نه ازدوزخ/ نه از آدم نه ازحواونه ازفردوس برینم /مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد/نه تن باشد نه جان باشد که من ازجان جانانم /..... مولانا شمس تبریزی |رومی|

با تقدیم عشق وآرزو ، همشهری زاده شما .

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲

گاو گمشده

آن گاو هارا بیابید ، آن گاو های گمشده ویا مرده را ،

روزی میل داشتم نام یکی یکی را بازر بنویسم  امروز با آب کاه برباد

آن " بامدادی" که درمه شگفت  وبسان باتلاقی به زمین فرو رفت

اینبار میخواهم با آب کاه بنویسم ، نام آن گاو هارا

آن گاوی که درما ه دیده شد

وآن جوینده  وجونده وخورنده گوشتهای بریان شده برپیکر شاخه های

نورسیده

آن گاوهایی که برگمشده خویش با فریادی دلخراش

شکوه میکند از تلاتم حلقه پاک آن ماه ازلی

آن گاوها که کتاب دردست دارند وزهدان خشک وپژمرده جهانرا

از ریشه بر میکنند.

آن گاوهارا بیابید ، بی آنکه دیده شوید ،

آنها باغ پر برگ وگل مارا خواهند بلعید

در یک طرح نو وپچ پچ مخالفت در یک لباس موقر

بی شتاب برخاک مینشینند و آهسته ارخواب برمیخیزند

بیابید آن گاو هارا

آن چند صد هزار گاو گمشده را/

ثریا ایرانمنش . یکشنبه .2013/10/27 میلادی . اسپانیا .

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

4 ابانماه

آنچه را که ما امروز بعنوان پایان یک تمدن از دست داده ایم با  آنچه را تو از دست دادی درمقام مفایسه با دردهای تو نیست .

قرن بیست ویکم با هیاهوی بسیار بر فراز سر ما طنین افکند وآواز قوی ما سالها بود که درفضا گم شده ودیگر کسی یادی ازاو نمی کرد ،

آنچه را که او میل داشت بسازد نیمه کاره رها ساخت ودیگران آنرا تمام کرده وبنام خود ثبت نمودند ، امروز غیراز آوای مسخره وخنده آور درپس دیوار آن جادوگران قرن وآفرینندگان این زمانه ، هیچ  چیزنیست .

کسانی هنوز هستند که درپنهانی اورا دوست میدارند وکسانی هنوز هستند که ناسزا گویی ازدهانشان پاک نشده است.

نجابت همیشه طبیعی وذاتی است مردم نجیب نمیشوند این حرف بیجایی است همه نجابت را ازبدو تولد باخود میاورند این نجابت مربوط بخون وگوشت وپوست آنان است ، او نجیب بود وخجالتی همین دیگران وقیح هستند وریاکار

امروز چهارم آبانماه وزاد روز تولد اوست ، درسالهای اول همه این روزرا جشن میگرفتند شاید دردورنشان امیدی سو سو میزد امروز همه این روزرا فراموش کرده اند ، غیرازعاشقان او.

اعلیخضرت ، تولدتان مبارک باد.

فرزند گم شده شما ، ثریا ایرانمنش . 4/8/1992 برابر با 26/10 /2013 میلادی . اسپانیا .

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

قانون جنگل

دیگر نمیشود داستان نوشت ، کسی حوصله خواندن داستان را ندارد خوشبختانه صفحه " فیس بوک " جای همه نوشتن ها وگفته واعمال انسانی وغیر انسانی را گرفته است ، حتی سربریدن یک زن جلوی دوربین وکسی حق ندارد حرفی درباره اش بزند آزادی بیان دربعضی از جاها عمل کرد دارد .

درب زندانها باز میشوند قاتلان وآدمکشان بیرون میریزند آنهاییکه به زنان ودختران جوان تجاوز کرده وسپس  آنهارا کشته اند همه آزاد میشوند درعوض کسانی با لب دوخته در سلول ها نشسته اند همچنان میمانند تا ازگرسنگی وتشنگی جان بدهند.

امروز آنچه که برای نیازهای بشر موجود است همه دروغی مهلک وطرز فکری که  به آن هیچ نمیتوان شکل واقعیت داد ، ابزاری دردست همه گان است  که کاربرد آن تنها به نفع آن بزرگانی است که ما نمیشناسیم، دیگر پیام آن عشق صادقانه ومحکم در لابلای زباله ها گم شده نا آرامی وترس همه را احاطه کرده است ، دیگی کسی نمیتواندحرف بزند ویا حتی آواز بخواند ! بایدحرکت کرد آنهم حرکات بدنی و| گنده | شد دیگر چیزی بنام شخصیت ذاتی وجود ندارد همه در عضلات بدنی جای گرفته اند  با سرهای تراشیده .

من نمیتوانم دراینجا چیزی به غیرا زآنچه را که احساس میکنم بنویسم وهمه چیز راهم نمیتوانم بنویسم هنوز دربعضی ازنوشته های من هوای سالهای گذشته وجود دارد وآن دانشی که از هرگونه کوته اندیشی وریا به دوراست تنها  مفهوم بخشیدن به زندگی است درنوشته هایم به یک عامل روحی احتیاج دارم یک حقیقت بسیار واضح  که وجود بشررا بامنطقی ساده روشن سازد ، گاهی افسرده ام وزمانی سر حال درهمه زمینه ها به دنبال یک منطق انسانی هستم بخاطر آن موجودی که در ماوراء وهستی من موج میزندبخاطر حقیقت وکمال ودر دریای حمساسه ها سرگردانم چون هیچ رایحه خوشی به مشامم نمیرسد درانتظار آن هستم که سینه ها از هوای خوب وزندگی بخش مالامال شوند اما این انتظار بیهوده است .

ما به قانون جنگل برگشته ایم ، قانونی که هرکس با نیزه ودندانهای تیز وپنجه های بزرگ برای بردن وخوردن آماده است .

ثریا ایرانمنش . پنجشنبه 2013/10/24/ میلادی. اسپانیا.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

نم نم باران

شب گذشته کمی باران آمد وآن دمای کشنده را کمتر کرد درانتظار باران بیشتری بودم سراسیمه بلند شدم ورفتم روی بالکن وخودمرا درباران خیس کردم باران برای ما دراینجا یک نعمت بزرگ است مانند همان کویر پهناور که تشنه وبی آب در گوشه ای افتاده شاید روزی اقتصاددانان بزرگ توجهی به آن بکنند ویک بازار بزرگ هم درآن جا بسازنددواشغالها وپس مانده را درآنجا بفروش برسانند ؟!

امروز دیگر نمیتوان درکنار دریا نشست و.افتاب را تماشا کرد امواج بالا میایند ودر کرانه باریک دریا  ستاره های دریایی وحبابها و ماهیان ریز وکوچک را که فرزندان غیر طبیعی اوست بجای میگذارد تا براثر تابش نور آفتاب خشک شوند وبمیرند این بازی بزرگی را که طبیعت انجام میدهد دردرون من جدالی تولید میکند ومرا دچار تشویش وناراحتی مینماید.

بیاد سر زمین بزرگ خودمان میافتم که چگونه فرزندان خودرا درساحل آفتابی رها کرد وهمه آنها درانتظار جزر دریای خود بودند تا دوباره بر امواج سوارشده بخانه برگردند . خانه دیگر خانه من نیست اگر چه هزاران بار زیباتر شده باشد .

درزیر نم این باران ساحل خلوت شده است وخبری از نجات غریقان  با جلیقه های چوب پبنه ای شان نیست دراین فصل این شهر آرامترست گاهی از روزها به بالکن خانه میروم وبه افق روشن که زمانی تیره رنگ میشود وهزار رنگ مینگرم وصدای امواج دریارا ازدوردستها میشنوم که درطلاطم است ومیدانم که درآنسوی شهر دریا دچار همهمه شده است درآنجا امواج خروشان خودرا به ساحل میکوبند وتا دیواره بزرگ | پوئرتو| بالا میایند متوقف میشوند ودوباره برمیگردند با غرشی سهمگین امواج خرد میشوند وبصورت کف برجای مانده ودریا پس میرود واین خرد شدن مرتب تکرار میگردد ویک آهنگ گنگ از آن برمیخیزد صدایی اصلی او گم میشود ، آه ...چشم هیچگاه ازدیدن وشنیدن این موسیقی طبیعت خسته نمیشود .

برای من اینجا بهترین جاست ومن میتوانم درآرامش کامل بنشینم وهرچه میل دارم بنویسم ، اگر کابوسهای شبانه که به صورت ( آن شیطان رجیم ) مرا دچار بدخوابی نکند وصبح پشیمان ازاینکه چرا زندگیم را با او ادامه دادم ، خودرا دچار سرزنش نکنم وبا یک قهوه تلخ روزرا آغاز نمایم درحالیکه اشک از چشمانم جاری است .

طبیعت هیچگاه نتوانست از او انتقام بگیرد آرام درگوشه ای خفته بی آنکه وجدانش اورا عذاب داده باشد او بطور کلی دچار عذاب وجدان نمیشد هرشب وهرروز با آن شیطان کوچکتری که دربطریها خوابیده بودند همراه شده وبه زجر دیگران میپرداخت او خدا را هم با تسخره گرفته بود .

امروز هنگامیکه به آسمان مینگرم وبه بازی طبیعت ومحو این گنبد گردون میشوم وزمانی چشمانم را فشار میدهم ودیدگانم را میمالم تا ماورای آنرا ببینم ...آیا این ایمان است ؟ حال چه ایمان باشد وچه رویا مسلما این روحیه درقرن بیست و یکم نمیتواند خودرا جای بدهد باید با این زمان جلو رفت .

به فیلم کوچکی که از نوه یکساله ونیمه ام برایم فرستاده اند نگاه میکنم او جلوی یک تابلت یا آ یپد نشسته ، دستش را زیر گونه اش گذاشته دکمه را فشار میدهد دوباره دستش را به زیر گونه اش میبرد ودکمه بعدی را ودکمه سوم بازی مورد علاقه اش پیدا میشود خوشحال دستهایش را بهم میکوبد وازجای برمیخیزد تا به دیگران بگوید که.....یافتم .... حال من چگونه میتوانم برای او از بازی طبیعت سخنی بگویم ویا قصه بی بی طوطی را برایش بازگو کنم ؟.......

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه .2013/10/23/میلادی . اسپانیا.

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

می نوش

همشهری زاده عزیز !

مدتی است که برایت نامه ننوشتم ، این روزها سخت دچار دگرگونی روحی شده ام ودرمیان اینهمه آدم های گوناگون که یکروز مرد خدایند وروزدیگر اهل ریا ، نمیدانم چگونه باید نقش بازی کنم ، راستش را بخواهی از نقش بازی کردن بیزارم برای همین هم هرچه دردلم میگذرد روی این صفحه میاورم که البته بعصی ها را دوست ندارم ! تو میدانی ما " کرمونیها" بقول خودما ن خیلی بولیت وساده ساده هستیم اگر نبودیم مثل آن میزرا رضای کرمانی فریب یک شارلاتانی نظیر ا سد آبادی را نمیخورد ونمیرفت ناصرالدین شاه را بکشد تازه فامیلش راعوض کند وبگذارد ( شاه کش) خوب ! چی گیرش آمد ؟ رفت بر دار وآبروی فاملیش را برد درعوض دولت فخمیه به مراد دلش رسید بنا براین من میخواهم ثابت کنم که: خر  نیستم !

امروز اینجا دراین شهر آنقدر پیر زنان وپیرمردان زنده دل فراون شده اند ومن آنهارا به جوانان دلمرده ترجیح میدهم میرقصند ، مینوشند ، سر پیری ومعرکه گیری تازه عروسی هم میکنند چون درجوانی عروسی آنها در مکتب دیوان یعنی درمحراب تقدیش نشده ا ست درعوض جوانها همه پژمرده ودلمرده وغمگینند .

حال دراینجا این بنده عاصی ومجنون ترجیح میدهم با همان پیران زنده دل بنشینم درحال حاضر جوانی ازمن گریخته منهم سعی ندارم که جوانی را تعقیب کنم ومانند " بعضی ها" خیال کنم که هنوز جوانم وخودم را بشکل مضحکی  بیارایم ویا به دست جراحان زیبایی بدهم تا از من صورتی دیگر بیافرینند من همان گونه های افتاده وچانه گرد خودم را با تمام زیباییها عوض نمیکنم ، گاهی از اوقات وبه دورازچشم دکترم کمی شراب مینوشم ودرآن زمان است که همه غم وغصه های من بخواب میروند ودیگر ناله وها وزجه های دورغین بعضی از آدمهارا نمیشنوم وعکس ( باکوس) خدای شراب را به دیوار اطاقم آویزان کرده ام ، شراب را خیلی دوست دارم بگذار بگویند منهم آدمی شرابخواره ومستم ، مگر حافظ را کم چوب زدند ؟ البته من خودرا با آن پیامبر بزرگ واهل سخن برابر نمیدانم .

در قرن اخیر شاعر زیاد داشتیم اما هیچکس حافظ نشد ، موسیقی دان زیاد داشتیم اما هیچکس رودکی نشد ، نویسنده هم زیاد داشتیم اما هیچکس  ... آیا نویسنده خوبی داشته ایم ؟ خیلی ها بودند اما یگانه نبودند ، درعوض تا دلت بخواهد شاعر  وشاعره داشته وداریم ، بقول مرحوم فروزانفر  میگفت : ایران اگر بجای اینهمه شاعر  ، گاو میداشت ، ما میتوانستیم لبنیات تمام اروپارا تامین کنیم !!!! . این روزها من دردهای بزرگم را درون اشعار کوچکی میپیچم وبخورد این صفحه میدهم مرا تسکین میدهد ، میدانی همشهری عزیر ، من باید زنده بمانم تا کسانیکه بمن وابسته اند زنده باشند وخوشحال اگر هزاران غم روی سینه ام باشد باید آنرا پنهان کنم واشکم را درسکوت فرو بریزم نمیدانی دلهره ها وغصه های من چقدر زیاد ند که باید تنها آنهارا بردوش بکشم وهرروز وهرشب نگران چیزی باشم هر چند اتفاقات را نمیشود پیش بینی کرد اما خوب دلهره اش باقی میماند ، خوشا به سعادت آنهاییکه | خر| به دنیا آمدند و|الاغ |ازدنیا میروند .

ترا بخدا ی خوبم میسپارم همشهری زاده عزیز/ ملوک خانم ساکن اسپانیا !!!

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 2013/10/22 میلادی.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

نکته پردازی

ما محرومان ودر گروه ودسته ستم دیده گانیم ، عضو هیچ گروه ودسته دیگری نیستیم درخیال خود داریم انسانی زندگی میکنیم  میل داریم فرزندانمان درسخوان باشند ومودب ومهربان وراه روش انسانی را فرا بگیرند ما به سلسله پدرانمان احترام میگذاریم ومیخواهیم راه آنها را ادامه بدهیم به همین دلیل رفته رفته جزو محرومان وستم کشان شدیم درحالیکه نجبا واشراف !! میدانند چگونه باید زیست از پدرانشان که سالها خون دیگران را  زیر هر عنوانی مکیده ومادرشان که هرشب را درآغوش مردی دیگر بسر آورده   وبچه های حرامزاده را درخانه پرورش داده وبه آنها آموزش لازم را میدهند تا بتواند روی دیگری سوارشده وسواری بگیرند آنها نیز بخوبی میتوانند نام واشرافیت خانواده ! را حفظ کنند .

من نمیدانم اگر سخن پردازان بزرگ واندیشمندان قرون گذشته  امروز زنده بودند چگونه میتوانستند حرف های شنیدنی خودرابزنند ، امروز حرف سنجیده وپر مغز بسیار ملال آور است وخستگی ایجاد میکند  چاره آنهایکه هنوز به آن دنیای گذشته پای بندند تنها نشستن وتنها زیستن است .

دنیای امروز به دو دسته تقسیم شده است کسانیکه میتوانند روز روشن از دیوار خانه تو بالا بروند وهستی ترا به تاراج برده وچشم طمع به ناموس تو خانواده  تو  داشته باشند ، آدمهای بی مقدار  احمق واز همه مهمتر خودرا بشکل مضحکی آرایش میکنند ولباس می پوشند وزنهایشان سالها مشتی خاک را دردستهایشان پنهان نگاه داشته تا درموقعیتی مناسب آنرا بصورت تو پرتا ب کنند  از هرسو تیر تهمت و افترا بسوی تو پرتاب کرده پیکر  وروح ترا زخمی میسازند وخود به تماشا مینشینند ،آنها در گروه اغنیا وبزرگان  ونجبا ! واشراف !!؟ قراردارند وآنهاییکه میل دارند از دسترنج خود نان بخورند وشرف خود وحیثت خودرا نگاه دارند نامشان درلیست ستم دیدگان ومحرومان ودر زبانی دیگر بی عرضه ها قرار میگیرد.

اگر میل داشته باشی دردسته اول قرار بگیری اولین کار تو خوشپوشی وتملق چاپلوسی وخنده های دروغین است ، واینکه نشان بدهی تا حد میتوانی  خشن وبی تفاوت نسبت به اطرافیانت  باشی ، بلند نظری ، بخشش ، ومهربانی وانسانیت تو احمقانه ونادانی  وبه روایتی دیوانه گری است  ، بگذار درکوزه وآبش را سربکش . < دنیای ما همینه ، میخوای نخوایی ، اینه > .

سخن سربسته گفتی با حریفان / خدایا زین معما پرده بردار.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه 2013/10/21 میلادی .

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۲

خلقت

نمیدانم این قطعه را کجا خوانده ام : از پرستش سنگ به آینه رسیدیم وخودرا دیدیم وخدارا آفریدیم .

از شب گذشته تا امروز صبح ساعت پنج من به دنبال خدایم تا از او بپرسم " چرا" ؟ وبعد میگویم سئوال زیادی مکن هیچ چون وچرایی نیست .

به زمین چسپیده ام احساس امنیت بیشتری میکنم وبه دنبال ریشه های قدیم ام هستم گویی مرا صدا میکنند نمیدانم درگذ شته چه حیوانی بودم ؟ سگ ؟ یا گربه و یا اسب ، ویا فیل ، ویا ماهی کوچکی بوده ام حتما یک رویا بودم که مرتب بسوی توهمات خیالی پیش میرفتم ، حال محکم به زمین چسپیده ام ازجایم تکان نمیخورم نمیدانم شاید هم یک علف بودم سپس به درختی تبدیل شدم .

امرزو از آنچه پیش روی دارم وآنچه مبینیم در حیرتم شاید در گذشته نیز چنین بوده ومن درخواب وخیال بسر میبردم وبانیروی عشق سبک وسنگین میشدم ، ان روزها درفکر این بودم که چرا زودتر پیر نمیشوم پیری برایم شکوهی داشت وخیال میکردم درآن زمان همه سر به پاهایم میسایند آن روزهای بلند در کنار ارتفاع دیوار روزهارا درنور میدیدم وشبها را زیر پرتو ماه وستارگان وهیچ نمیدانستم سقوط از یک ارتفاع چه دردناک است وانسان تکه تکه میشود ، خورد میشود دیگر نمیتواند دراعماق یک دریاچه آرام زندگی را بشکل ماهی های طلایی ادامه دهد ،

امروز سفره سبزینه خودرا باز کرده ام ولیوانی از باد وکاسه ای از هیچ میان آن نهاده ام ومیدانم که : دراین سرای بیکسی ، کسی به در نمیزند.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. 20/10/2013 میبلادی .

 

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲

آمد بیاد !

لاله دیدم ، روی زیبای توام آمد بیاد / مرحوم رهی معیری .

-----------------------------------------------------

روبهی دیدم ، روی منحوس توام آمد بیاد

خرسونکی دیدم  ، بوی گند توام آمد بیاد

پهن وگل وخاکستر وفر ش سوخته

دریوزگیها ومجلی ارایی توام آمد بیاد

بود پرده لرزان ازخشم جنون آسای من

لرزش دستها و آلودگیهای توام آمد بیاد

در رهی گرگی گرسنه آمد وبا من نشست

با حریفان بازیهای بیجای توام آمد بیاد

با خیال آنکه افکندی دام ازبرای صید

خوش خیالیها بی جای توام آمد بیاد

گر روم پای سروی یا گلی یاجویباری

فتنه ها ، گفته ها، واشکهای توام آمد بیاد

در آن شهر مردگان دیوانه ای همچو تو

آوارگان بی نشان ومکر و ریای توام آمد بیاد

ثریای بی نام ونشان /تقدیم به : ف.

 

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۲

شیرین ترین میوه ها

امروز جمعه است ومن از جمعه ها بیزارم میل دارم هرچه زودتر این روز تمام شود ، شب گذشته باز اورا بخواب دیدم بیمار بود وداشت میمیرد ......

آن روزها رابطه ما روی یک خط غلط افتاده بود او  به ظاهر با همه مهربان بود وبه حیوانات عشق میورزید وآنهارا دوست میداشت ومن این احساس را حمل بر قلب مهربان او میکردم وگمان میبردم که لبریزازعشق است درطی آن سالها که باهم زندگی میکردیم درتمام اوقات او مست بود ومن این مستی را به حساب رقت قلب او میگذاشتم واینکه گذشته ای نه چندان روشن وصاف وخالی از دغدغه داشت اما او کم کم افسرده تر وعبوس تر وآتشین خوی  ونسبت به همه اطرافیانش بی اعتنا شده بود از صورت یک انسان پاکدل  بصورت یک حیوان خون آشام درآمده بود ودر این وضع بحرانی تمام کوشش من این بود که اورا از مستی ها باز دارم اما او با کلمات تند وزننده وخشونت با من برخورد میکرد او بسرعت عجیبی رو به فنا میرفت تغییر حالت وتباهی اخلاق او بحدی شد که حتی حیوانات نیز از اوروی برمیگرداندند گویا فهمیده بودند که این آن انسان مهربان نیست تا اینکه روزی اورا دیدم که بالگد گربه ای را از بالای بالکن به حیاط پرتاب کرد گمان بردم گربه مرده است اما او فورا ازجای برخاست وپای به فرار گذاشت چشمان دردناک ولبریز از خون آن گربه بدبخت را هیچگاه نتوانستم از یاد ببرم .

کم کم خودرا ازمن کنار میکشید تا اینکه فهمیدم دل به زنی جوان وزیبا و شوهر دار سپرده است ، آن زن جوان بود و من جوانی وزیباییم رادرپای او وفرزندانش مانند یک خدمتکاربه خدمت گذارده ودراین میان همه چیزم را ازدست داده بودم این زن تازه واین هرزه برای او شیرین تربود وروزهای متماد درباره من باهم حرف میزدند او مرا تحقیر میکرد آنهم همیشه جلوی جمع وگاهی آتش خشم وجنون آنچنان اورا دربر میگرفت که ازهیچ کاری رویگران نبود ودراینگونه مواقع من به اطاق دیگری پناه میبردم ودرب را به روی خود میبستم به هنگام صبح آن روح شیطانی از جسم او رخت برمیبست گویی انسان دیگری است بااحترام به همه سلام میگفت وبه هنگام عصردوباره به همان جلد اولیه میرفت .

هیچگاه نتوانستم بفهمم کدام یک ازاین دوشخصیت چهره واقعی او ویا سیرت اوست امروز دیگر برای گفتن وپرداختن باین حقایق دیر است به آفتاب نگاه میکنم به نسیمی که درشاخه درختان میوزد وبه مغز میوه ایکه از آن درخت زهر آلود بوجود آمده دلم را شاد میکنم ، اگر درخت سمی بود میوه ای بسیار شیرین ببار آورد .

ثریا ایرانمنش / جمعه 18 اکتبر 2013 میلادی /اسپانیا .

پیشکسوت . پسکسوت

این لغت " پیشکسوت " از آن کلماتی است که بر دل من سنگینی میکند هرکسی که از قدیم ته جوی آب بوده وبه برکت وجود  انقلاب حال روی آب غلط میخورد میگویند " هنر مند یا هنرپیشه پیشکسوت " حوب بنویسید قدیمی زیر خاکی ، کهنه شده ، پیشکسوت معنای بزرگی دارد به مرحوم حسین گل گلاب که سرود ملی را ساخت میگویند پیشکسوت نه هرآشغال منقل نشینی ومعتادی ( هرچند اعتیاد  همیشه جزو مفاخر بوده است درهر زمانی )  حال با حمایل وشمایل به یمن خبرچینی وجاسوسی یا کاسه لیسی مرتب جایزه پشت جایزه دریافت میکند او به کمک همان ایادی که درگوشه وکنار شهر همیشه چاقوهایشان تیز است خودش را به شهر رساند وگفت ( چاکریم ، نوکریم ، ) ناگهان اوج گرفت فاخر شد ، پیشکسوت شد ، همه گناهان گذشته اش هم پاک شد ند چه بسا الان هم یک سجاده بزرگ مخملی بوته جقه ای پهن شده گوشه همان اطاق مخصوص ! دیده میشود اولین عکسی که در جراید چاپ شد اورا تسبیح به دست نشان میداد !!! صدها تسبیح درگوشه صندوق خانه اش پنهان داشت  وبه هرکس که تازه وارد بود یک تسبیح پلاستیکی هدیه میداد ، خوب میتوانست از دیگران تقلید کند وکپی بردارد ، مانند این میماند که من کتابهارا جلوی رویم باز کنم واز روی آنها بنویسم خوب اگر درآن سر زمین ودرآن اب وهوا! وآن محضر بودم شاید امروز بمن هم میگفتند نویسنده " پیشکسوت " باید دراین دنبا بلد باشی خوب خودرا بفروشی وخوب نقش بازی کنی وبدانی روی شانه چه کسانی سوار شوی وچگونه دل ببری وکجا بخندی وکجا خودترا پاک وبیگناه جلوه دهی ، ودکای وعرق را کنار بگذاری ، عشق را به کناری بزنی وخوب دستمایه خوبی هم فراهم کنی ولو اینکه ازمال دیگران باشد وتوبتوانی خودترا میان خیل پیشکسوتان جای بدهی از پسکسوتی بیرون بیایی وامروز مانند ماه تابان همه جا بدرخشی خوب ،/ روا مدار خدایا دران  دیار که طوطی کم از زاغن باشد/ دربیا بان لنگه کفش کهنه هم نعمت است .

من ، قصه ی اندهبار قرن خویشم / من داستان محنت آلود زمانم

من ، ساز شور انگیز دور روزگارم / من ناله دستانسرای بی نشانم / میم شفق

ثریای بی نام ونشان /

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

همه را بیازمودم.......

   من همه عمرم آرزو داشتم که یک " نویسنده" شوم نه اینکه از راه نویسندگی به شهرت برسم ویا نان بخورم ، چون آن شهرت مانند برقی میتابد وگم میشود نانی هم از بغل آن به گلوی کسی نمیرسد مگر آنکه " دستوری" قلم به دست بگیری وبنویسی .

هیچ حرفه دیگری را غیرا ز آموزگاری ونویسندگی دوست نداشتم به همین دلیل همیشه  تا امروز یک دفترچه وچند قلم درون کیف دستی ام جای دارد! به همین دلیل و با احساس قوی وحس ششمی که دردرونم شعله میکشید درزندگی روزانه میتوانستم قیافه های مصنوعی وخنده های دروغین وساختگی را به آسانی تشخیص بدهم وآنچه را که درپشت یک نقاب تظاهر بود مورد تجزیه وتحلیل قرار داده وخودرا آماده هربرخوردی بنمایم  امروز هم چندان از این احساس دورنشده ام وقیافه های صمیمی وزنده را بخوبی میشناسم وآوای دروغین را نیز بخوبی تشخیص میدهم واگر مهر کسی بردلم نشست میدانم او انسان بزرگی است  این امتحان را درمورد ستارگان سینما ، سیاستمداران، ونویسندگان وهنرمندان واتطرافیانم نیز بکار برده ام وبه همانجا رسیدم که میدانستم درست است .

بهر روی من چندان به سرنوشت اعتقادی ندارم ونمیتوانم قبول کنم که نیروی مرموزوخطرناکی درآسمان وپشت ابرهای سیاه نشسته وتصمیم میگرد که مارا درلابلای چرخ های تیز زندگی پاره پاره کند ویا خورد شویم ، نه طبیعت ونه آن دستگاه بزرگ آفرینش با جزییات زندگی یکا یک ما کاری ندارد واما..... ما هرکدام درحدودی معین میتوانیم سرنوشت خودرا به دست گرفته وآنرا اداره کنیم چیزهایی وجود دارند که ازقدرت ونیروی ما خارجند شاید بتوان نام آنهارا تصادف گذارد ویا معجزه ؟ زمانی فرا میرسد که زندگی با سایه های تاریک ونامریی خود بر روی هستی ما سایه میاندازد وآنچنان حساب شده زندگی را میزان میکند که بقول معروف موی لای درز آن فرو نمیرود ، نمیدانم آیا باید هرچه را که بر ما گذشته به آن دست تصادف  نام دهیم ویا سرنوشت ؟ .

امروز آنهاییکه به ظاهر درزندگی مرفه وآسوده ای گام گذاشته وراه میروند بخوبی میدانند که زندگی آنها درپس یک پرده اضطراب ونا امنی قرار دارد خوشبختانه من چیزی برای خود ذخیره نکرده ام به غیراز روحم وقلبم را بنا براین واهمه ای هم ندارم تنها یک چیز میخواهم ( آزادی ) رها شدن از فشارنامریی ویا اینگه مجبور باشم درجایی بمانم که دوست ندارم ویا دستی دستم را بگیرد که میل ندارم بسویم دراز شود این سرنوشت نیست این خودم بودم وخود کرده را تدبیرنیست وبقول مادرجانم " هرکه دانست ، درنمانست " روانش شاد ، ایکاش به سخنان حکیمانه او گوش کرده بودم . دیگر دیر است خیلی دیر برای هر تحول وتغییری دیر است .

نه هردرخت تحمل کند جفای خزان را / غلام همت آن سروم که این قدم دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /17 اکتبر دوهزارو سیزده میلادی /

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۲

تندیس ها

همشهری زاده عزیز ، سلام

این روزها بدجوری همه چیز درهم برهم شده است ، انگار که شروع یک جابجایی وزیر روشدن است ، اینجا چون هوایش مرطوب وضد نقیض است مردمی  هم که دراینجا زندگی میکنند مانند همان کف دریا ویا هوا هرروز به نوعی شکل عوض میکنند ویا اینکه کار دنیا بدینگونه شده است ؟! من از آنسوی آبها بیخبرم میلی هم ندارم باخبر باشم تنها میدانم همه چیز " خریدنی ویا فروشی است " ! حتی  عشق ومهربای را هم باید خرید.

روز گذشته صبح زود آمدم با این لپ تاپ لکتنو سلام وعلیکی بکنم چیزی بخوانم چیزکی بنویسم ، دیدم ایوای ، داد وبیدا دهمه چیز زیررو شده وبرنامه هایم بصورت ( یو، اس ) درامده است گفتم خیر قربان ، من همان اولی را میخواهم همه چیز من درآن همان سازمان اولیه است ، کاری ندارم تاظهر مشغول پاک کردن برنامه جدیدی بودم که نمیدانم چگونه مرا پیدا کرده وحال میل داشت من عضو دستگاه اوشوم ، باخودم گفتم شاید تو نامه هارا خوانده ای وحال میخواهی یک طرح نویی برای من بیاندازی؟! .

نمیدانم آیا خانواده ات درآنجا احساس غریبی نمیکنند ؟ مادرجان من درتهران مرتب گریه میکرد واشعار غریبی زیر لب میخواند ومیگفت : دیدی چگونه به غربت افتادم ؟ هرچه اورا دلداری میدادم ومیگفتم مادرجان ازجان بهترم همه جای ایران سرای منست ، درجوابم درحالیکه اشک مانند یک آبشار روی صورت سرخ وسفیدش میریخت میگفت : تو هم مانند پدرت بی غیرتی وطن همونجایی است که به دنیا اومدی وبزرگ شدی بین کس وکارت هستی ) منهم خفه میشدم ومیگذاشتم او اشک بریزد آخر عمر به وطنش رفقت اما دوباره اورا برگردنادند ودرغربتی که هیچ میل نداشت بقول خودش غریب مرگ شد حال برای من دیگر فرقی نمیکند اینجا هم پسرعموی همان سر زمین است مهربانی ها مانند  امواج دریا جلو میاییند وسپس ناگهان ناپدید میشوندوتو حیران میمانی که این چه نوع احساساتی است ،

اما من هنگامیکه به تهران آمدم چون دیگر مجبور نبودم آن چادر نماز نکبت وآن شلوار  دبیت مشکی وآن روسری سفیدرا بسرم بکشم کلی خوشحال بودم هرصبح با یک روپوش اورمک خاکستری با یقه تور سفید ومچ بند سفید وجوراب سفید زیر زانو با کفش برقی مشکی درحالیکه یک پاپیون گنده سفید هم روی موهایم بسته بودم ، به مدرسه میرفتم اما ظهر که برمیگشتم نه از یقه ام خبری بود و.نه ازمحتویات کیفم ونه از دوات وقلمم گریه کنان خودمرا بخانه میرساندم مادرجان میگفت :

دیدی بتو گفتم ، اینها همه دزدند اگر دروطن خودمان بودیم بین کس وکارمان حالا تو بدون یقه نبودی ، وروبان سرت سر جایش بود  خدا رحم کرد سرت را نبردند ! راست هم میگفت تا الان که این غمنامه ! را برای تو مینویسم همه مرا غارت کرده اند ودرعوض عده  ازآنها  روی صحنه ( تندیس ) هنر گرفته اند .( یاخریده اند)؟

من این حروف نوشتم چنانکه غیر نداند / تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی / عمر وعزتت زیاد ، تا بعد / همشهری غریب غربتی تو > ملوک خانم <

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. چهارشنبه 16 اکتبر 2013 میلادی /

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

ف/

پرنده پرید با پشتوانه بیکسی خود وترس هایش

پرنده پرید با وحشت کهن از سرما و...طوفان

پرنده پرید ورفت دردوردستها  به اتشتیاق نشان قدیمی

او درترسهایش گم شد

کسی اورا باور نداشت

ومن همه قدرتم را درپاهایم به حراج گذاشتم

ماهیچه هایم را که لبریزاز خون بودند

ومیتوانستم قرنها روی آنها بایستم

آیینه ام را شکستم تا دیگر خودرا نبینم

رختخوابم گسترده است

پرنده اما....پرواز کرد به دوردستها

او نیز مانند همان ( غرب وحشی ) تنها ماند

او امروز تنها همسایه ماست

که من بچه هایش را دوست دارم

اما ...یک روز آن دخترک کوچک

به زیر دامن آنکه کوچکتر است خواهد خزید

غرب  چندان مهربان نیست

نوازش را دوست ندارد

او تنها برایشان جاده میسازد

ثریا ایرانمنش /دوشنبه 14/10/2013 میلادی

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

زنده بگور

اشک درچشمانم جمع شده چون موج /درد ، دراین اشک یافت اوج

چون غریقی شدم درکف این دریا / نا امید بی سرانجامی رهی نا پید ا

--------------------------------------------------ثریا

چگونه میتوان دریک فریاد  زیستن را به دیگران یاد اوری نمود

چگونه میتوان دراین عصیان وتنهایی که خلاصی آاز آن ممکن نیست ، رهایی را تجربه کرد؟

چگونه میتوان بر شعله شمع تکیه نمود ؟بی آنکه بتوان دید آنسوی دیوار را که با عکسهای نامریی ترا دچار تشویش میکنند؟

محترمانه باید  یاس واندوه را بشادی دریک خنده مصنوعی نشان داد وبی شتاب بسوی زندگی رفت .

امروز درفصل دیگری زندگی میکنم ، درفصل سرد زمستان بی هیچ بالا پوشی

جاده  خاطره هارا با خاک وسنگ بسته ام وهرپلی را که از آن عبور کرده بودم ویران ساختم /

اما ....جاده ها بیدارند ومرغی را که شکسته بال پرهایش را جمع کرد بیاد دارند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  سیزدهم اکتبر دوهزارو سیزده میلادی /

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۲

نامه 2

سلام همشهری زاده عزیزیم ، انشاءاله که حالت خوب باشد وملالی نداشته باشی حالاکه ترا پیدا کردم دیگر رهایت نمیکنم هرچند بار یک نامه مینویسم وبرایت پست میکنم یعنی اینکه میدهم به دست باد تابرایت بیاورد خیلی راحت وراست وریس مامور پست هم که میدانی دراین زمانه ما مقداری سیم وغیره شده است دیگر ازآن مامورانی که کلاه  کاسکت دار بسر میگذاشتند وبا دوچرخه دورکوچه وخیابانها  راه میافتادند تا نامه هارا به دست گیرنده بدهند خبر ی نیست نه ازپاکت ونه ازتمبر ونه ازکاغذ پستی هیچ خبری نیست ودیگه نمیشه نوشت  " ای نامه که میروی بسویش ، ازجانب من ببوس رویش ! بنا براین باید با زمانه جلو رفت ! منم مثل بقیه چند تا ازاین آشغالها دارم که روی بعضی ها خبرهارا میخوانم با بعضی ها مینویسم ویا بقول هموطنان پیامک میفرستم !!! چون شماره تلفن ترا ندارم نمیتوانم برایت پیامک بفرستم اگر ازحال ما بخواهی روزگارمان بدنیست وزیر سایه سر وصدا ها وبوق ها وموسیقی های گوشخراش وفریادوهیاهوی مردم که هرهفته درجایی جشن دارند وما تماشاچی هستیم ، میگذرد شبها مجبور م درون گوشهایم پنبه بگذارم بطور کلی بهتر است همیشه انسان درون گوشهایش پنبه بگذارد بهتر است کمتر میشنود وکمتر حرف میزند این روزها نمیشود زیادی حرف زد بقول آن نویسنده انگلیسی ( برادر بزرگ ترا نگاه میکند) حال نه تنها نگاه میکند تازه به حرفهایمان هم گوش میدهد همین نامه ناقابل را را صد تاعکس از رویش برمیدارد اگرهم دلش نخواست آنرا نمیفرستد تازه اگر هم به آنسوی آبها که تو هستی برسد اونجا هم صد بار همه کلماترا تجزیه وتحلیل میکنند ببیند ( بو داره ) یا نه ؟! خلاصه چی برایت بگویم .

در قدیما آنروزا که هنوز مردم زیر این دستگاهها نرفته بودند ترکها یک نویسنده داشتند بنام " عزیز نسین" او کمی کله اش مثل من بوی قورمه سبزی میداد ومینشت در لفافه حرفهایش را مینوشت آنقدر بامزه دولت ودستگاه را دست میانداخت که ازخنده روده بر میشدیم مردی محترم در سر زمین ما بود باسم " باغچه بان " آن مرد محترم کتاب را به زبان ما ترجمه کرد ویکی هم بمن داد هنوز آنرا دارم ولای صدتا پارچه پیچیده ام ، خلاصه ! جانم برایت بگوید ، درآن روزها  که هنوز هم هست یک کرمی بود بنان کرم " سانسور" واین کرم همه جا تخم میگذاشت آن روزها هم لابلای کتابهای ما تخم گذاشته بود ونمیشد هیچ کتابی را به راحتی بازکنی وهمین باعث درد سر شد که کتابهای آشغالی راهم گنده میکردند وممنوع اعلام مینمودند تا فروشش بالا بره ونویسنده هم گنده گنده بشه ، مثل ماهی سیاه کوچلو ! که ازهمان روزگار بچه های کوچک را هم وارد گود سیاست میکردند.

همشهری زاده عزیزم ، نامه ام طولانی شد اما راستش را بخواهی من خیلی خوشحالم که اینجا هستم چون نه تلویزیون ایرانی ونه رادیوی ایرانی ونه رستوران ایرانی داریم تا جلوی یک دوربین بنشیند ویک تلفن هم بگذارند دم دستشان وبرای هم شاخه شانه بکشند وفحش ناموسی " ببخش " به همدیگر بدهند  مثل لاتهای جنوب شهری آن زمانها !آخه ناسلامتی رادیو تلویزیون میبایست حرمت بینده وشنوده را نگاه داشته باشد اما خوب اینها هرکدام از یک سرچشمه آب مینوشند همهشان متعلق به یک جا هستند اما مرامشان فرق میکند همه یک پرچم سه رنگ پشت سرشان وچند تا عکس هم روی میز یا آینطرف وآنطرف گذاشته اند ومثلا دارند " مبارزه " میکنند مبارزه پشه با شپشه ! دلم برایشان میسوزد تو ابدا به آنها نگاه نکن همان راه خودت را برو ، بهتر است اگر هم وارد سیاست نشوی خیلی خیلی کار خوب کردی برو دنبال مد وزیبایی وارایش  بیشتر پول درمیاوری وکلی هم معروف میشی یا به کار همان دکنری وجراحی ات ادامه بده خیلی بهتر است خدا را شکر که پدر زن خوبی داری .

تا نامه بعدی ترا بخدای خوب خودم میسپسارم / همشهری تو،  ملوک خانم !

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 12/10/2013 میلادی /

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲

همشهری!

همشهری عزیزم ،

دیگه نمیشه بتو گفت همشهری چون تو اونطرف آبها به دنیا اومدی باید بهت گفت همشهری زاده ، توی یکی از این تابلویهای برقی که این روزا توی دست همه وهمه جا هست عکس تورا دیدم که با دختر یکی ازاون ......معروفا عروسی کردی نمیدونم کره بهش میگن کری ویا فامیلش اونه  کلی ذوق کردم به به من همش فکر میکردم میرزا رضا  ومیرزا آقاخان باعث افتخارند بعد دیدم نه بابا همشهریها ی ماهم کلی بالا رفته اند اون بدبختا سرشون بباد دادند برا هیچی  خلاصه اون صورت سبزه وبانمک واون چشمات بمن گفت بع....له همشهری خودمون هستی اخه میدونی ماهمه به رنگ مس وخاک کویریم ؟ خیلی ها هم که از بطن اون دم داران یعنی قجرا پایین اومد ن کمی پوستشون زردتره  کلی هم خودشون بالا کشیدن نمیدونم از کدوم طایفه هستی شیخی یا بالا سری والا بقول مش قاسم دروغ چرا ما که فرق اونرا نفهمیدیم تنها چیزی که دیدیم باغ واملاک وبیا وبرو پلو پزان امامشون هم باا مام ما فرق داشت  دیگه فرقشونرو نمیدونم .

همشهری ، ببخش همشهری زاده ، اونجا آب وهواش بهت میسازه ؟ نم نموری نیست که استخوناتو دردبیاره ؟ اینجا وحشتناکه حتی آبشون هم تازگیا چرب شده گویا دارن نفت وگاز بیرون میارن حتما آب انوری باید خیلی چربتر باشه ؟ خلاصه همشهری زاده نمیدونی چقدر ذوق کردم که آدم از ( کت کرمون بیا ولر  بره تو کاخ سفید بنشینه) باید خیلی معلومات داشته باشی اینجا هرچه معلومات هم داشته باشی میگن برو بریز تو کوزه آبشو بخور پول کجاست شاشیدم به معلومات تو بگو پول وپله چه داری ؟

همشهری زاده لابد توهم کلی پول وپله داشتی والا چطوری تونستی بری اونروا بین ما بدبختا مجبور شدیم بیاییم اینجا تو گداخونه دنیا بنشینیم حالا هم نه این دنیارو داریم ونه اون دنیارو .

خلاصه همشهری زاده عزیر وخوشگلم حالا من میتونم بگم بع.......له کت کرمون هم سوراخای بزرگی داره .اخ .....برو همشهری نمی دونم اونطرفا چه ساعتی اینجا صبح زوده منم دارم نسکافه مینوشم ؟! قهوه خوب پیدا نمیشه هرچه اینجا هست عینهو مثل خونه خودنمون ....قلابیش هست .عمرت دراز

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شب جمعه ! 10/10/13 میلادی /

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

اشرافیت

اشرافیت درایران !

کتاب " دختر ایران " نوشته بانوی بزرگوار ستاره فرمانفرما را واقعا از روی اکراه میخواندم این کتاب نه جنبه تاریخی دارد ونه جنبه رومان نویسی کتابی که درآخین سالهای زندگی آن خانم بزرگوار اول به انگلیسی وسپس بفارسی ترجمه شده ومترجم و ویراستار محترم هم هرچه دل تنگشان خواسته برآن اضافه نموده اند .

این نوع خاطره نویسی ها ودرعین حال گل پاشیدن وآلوده کردن دیگران درمملکت ایران زمین چیز تازه ای نیست آن جنابان هم با کمک اربابشان توانستند شاه طهماسب را از تخت به زیر کشیده وخود براریکه سلطنت بنشیند وهیچگا هم کسی نتوانست ایرادی بر آنها بگیرد چرا که تنها بفکر ادامه دادن روده دراز اشرافیت اکتسابی خود بودند ، تشکیل حرمسراها ، وزاد ولد کردن حال ازبطن هر زنی ودختری اعم از دختر مباشر ونوکر خانه وباغبان وغیره وسالهای سال دران زمان اکثر مردم ایران زیر این اشرافیت قلابی که به دست ار بابان بزرگشان شکل گرفته بود کمر خم کرده ونمیتوانستند ازجای برخیزند بهترین کار مرحوم رضا شاه این بود که دراین این حجله را بست .

انتشار این کتاب آنهم دراواخر عمر آن بانوی محترم تا زمان انقلاب اسلامی ادامه دداشت واین رمان کم کم جنبه سیاسی بخود گرفت این طرز فکر واین اندیشه تنها مربوط به سر زمین ما نیست درهمه جای دنیا درمیان کشورهای تازه رشد یافته رواج دارد ، درآن زمانهه هم سر بسر گذاشتن با زنان جزیی از وظائف سر دم داران بوده است  وزن را " ابزرار شیطان " میدانستند امروز با نگاهی به البسه قدیمی زنان با آنهمه پارچه وروبان وپایپوین وبالتشک ها که به کمر وباسن خود میبستند تا مردانرا چندان ناراحت ! نکنند باین نیتجه رسیده ام که سرنوشت زن درهمه ادوار تاریخ ودرهمه جا یکسان بوده است .

من به مردی میاندیشم  که درنظرم قهرمان بزرگی بود وتا آخرین لحظه مرگ او همچنان درفکر مردم وسرزمینش با دلی درمند جان داد بفکر آخرین ساعات زندگی مردی هستم که حتی دوستان ونزدیکترین اطرافیان وی باو خیانت رواداشتند زمانی که او بر بالای تخت خویش می ایستاد جلال وعظمت او همه چشمهارا خیره میکرد او برخاکی پای نهاد که دیگر اثری از اووجای پایی درخاک از او دیده نمیشد ، زمانی که سرنوشت شوم  اورا از تخت به زیر کشید  وبر زمنیش کوبید من هیچگاه با دیگران هم آواز نشدم وصدایم با صدای دیگران درنیامیخت ، اورا متهم به کشتن آزاد مردان میکردند درحالیکه دراشرافیت قدیم هرروز سری را میبریند وبه خدمت شاهان میبردند ( نمونه بارز آن سر بریدن میرزا آقاخان کرمانی بود با آن آندیشه های بزرگ وانسانیش ) آنهم به دستور ارباب بزرگ استعمار که میل نداشت مردم آن سرزمین شعوراندیشه ای نداشته باشند ، در آن زمان که آن شیر پیر میرفت تا آخرین رمق خودرا ازدست بدهد این همان شاه ایران بود که به کمک او برخاست وشرکتهای ورشکسته را خرید امروز با دردست داشتن رگ اصلی وهسته زندگی سرزمین ایران وباکمک  ملاهای تک یاخته ای برج ها ی شیشه ای وبتونی درهمه جای آن کشور بالا میرود ودرنشان غیراز جنایت چیز دیگری نیست .

درفرانسه هم انقلاب شد هرچند این انقلاب نیز کم کم نور رورشنایی خودرا ازدست داد اما مردمش توانستند به دنیا معنای  آازدی وعشق واندیشه های بزرگ را نشان بدهند .انقلاب ایران هزاران سال به عقب برگشت وجای اندیشه های بزرگ را مشتی اراجیف خنده دار که حتی بچه کوچک را نیر بخنده وامیدارد گرفت.

من مصمم نیستم که دراین مورد داوری کنم فرو رفتن درقالب اشرافیت  هیچ فایده ای ندارد تنها آن دردانه های عزیر کرده خداوند به خیل جنایتکاران میپیوندند کارهاشان خنده دار است آنها هیچگاه از اشرافیت روح بهره ای نبرده اندمرد سالاری وحاکم بودن وتازیانه زدن بر روح وپیکر زنان ومردان بزرگ یکی از سرگرمیهای آنها بوده است ( هنوز این روده دراز ادامه دارد) حال امروز مشعل بزرگ آتش افروزان وصاحبان شرف را به دست کوران ابدی سپرده اند .

اشرافیت از شرف سرچشمه میگیرد واشرافیتی که باچوب وفلک ودار وتفنگ باشد هیچگاه جنبه حقیقت بخود نمیگرد تنها یک نام ننگ است دراشرافیت اکتسابی تربیت روح جای ندارد  مشتی آداب ورسوم کهنه ومصنوعی جای آنرا گرفته وزنان حرمسرا با بینیهای پهن ودهان گشادشان تنهایک تنور گرم برای تخم گذاری بوده وهستند و.......خواهند بود. تمام

ثریا /ایرانمنش / سه شنبه÷8/10/13 میلادی/اسپانیا/

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۲

تاریک شبم را بسر آید روزی

شهر کوچکی بود ، شاید از یک دهکده بزرگتر ، اهالی آنجارا مشتی پیروپاتال وزنان ومردان آنچنانی تشکیل میدادند ، خیلی کم مرگ بسراغ آنها میامد به همین دلیل مرگ را چیز مقدسی میشمردند همیشه درپی آن بودند که خوش بگذرانند وازهر فرصتی استفاده کرده به رقص وپایکوبی وشرابخواری میپرداختند ، درهفته بیشتراز سه یا چهارروز کار نمیکردند ، شنبه ویکشنبه که تعطیل بود دوشنبه ها هم کارکردن شگون ندارد  جمعه ها هم احساس خستگی میکردند ! او درخانه کوچک وتنهای خود  میزیست وکمتر کسی به دیدارش میامد سعی داشت کمتر درمیان مردم آفتابی شود بطور کلی از دیدار مردم بیزار شده بود کوچه پس کوچه ها وخیابانهای شهر اورا بیاد خاطره های دردناکی میانداختند ، هنگامی که بیمار میشد پزشک اولین سئوالش این بود که :

چند سال دارید ؟ اوف  دیگر بوی حلوا بلند است ! ذهنش خوب کار میکرد وهمه چیز هارا بیاد داشت سروصداهای شبانه خواب اورا برهم میزد درعوض روزها میخوابید او هرگز باین خیال نبود که برای خود لباسی درخور سنوسال  امروزه اش تهیه کند لباسهای او هنوز به همان شکل قدیم وبشکل روزهای جوانیش بود وچاقی  را مزاحم لباس پوشیدنش میدانست .

تمام شب درفکر ماهی ها ودرختان بید وجویبار ها بود از سروصداها بیزار ودرپی یک آرامش مطق بود ،صبح با کوششی خاص از خواب بلند میشد واولین سئوال او این بود که :

خوب امروز چکار باید بکنم ؟ هیچ ، روی مبل بزرگش مینشست وکتاب را باز میکرد وبه رویا فرو میرفت رویاهای دیوانه کنند ه که شب به هنگام خواب دست از سر او بر نمیداشتند ، ایکاش آن روزهای شوم ومسموم را میتوانست فراموش کند .

ساعاتی از روز به یک موسیقی بلند گوش میداد ، خوب بدرک ، آنها شب مرا گرفته اند منهم روز آنهارا خراب میکنم .

در تیرگی یک غروب احساس بدی باو دست داد احساس اینکه دیگر نمیتواند مانند گذشته راه برود ویا دیگران را همراهی کند ، سالی دوبار اورا برای ناهار بیرون میبردند یکی روز تولدش ودیگری روز اول سال نو همین کافی است دیگر زیادیش میشود ، خیلی میل داشت درددلش را باکسی درمیان میگذاشت درخانه که محال بود باکسی حرف بزند اطرافش همه دیوار بود ودرب چه شبهای محمل ومزخرفی را میگذراند وچه روزهایش خالی وتیره بود ،دیگر میلی به قمار هم نداشت ، به مشروب لب نمیزد واز رقص ومیهمانی بیزار بود بوی پاییز میامد شبها کمی سرد میشدند ، از نور خورشید بیزار بود همان خورشیدی که به دنبالش باین دهکده آمد خورشیدی که از سپیده دم به همه جا سرک میکشید .دیگر از آن بانوی پرغرور وزیبا ورعنا که به هنگام راه رفتن دنباله عطر او همه را بسوی خود میکشید ، خبری نبود حال درجنگل با همه بیگانه وزخم خورده به حماسه ها میانیشید ،

تو کجایی ای مرز زندگی ومرگ ، توکجایی ؟ این منم که دردورافتاده ترین شهر جهان جای دارم ، ایکاش بامرگ همسفری بود ، تو کجایی ای کشتزار پهناور که آن رودخانه شیرین پرآب از میان تو میگذشت ؟ودرکنارت هزاران مرغ وقناری وبلبل آواز میخواندند .

و........ایکاش زبانی برای سخن گفتن بود .

ثریا ایرانمنش (حریری) / اسپانیا/ دوشنبه 7/10/2013 میلادی/

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

ای زن

این نوشته های بی مقدار چندان باب میل روز نیست ، نه دران بویی از قتل وسلاخی بچشم میخورد ، نه بوی سکس میدهد ونه بوی تجاوز به عنف ! هرچه هست آرام ، من هنوز دراین خیالم که کشتی روی یک برکه آرام حرکت میکند وهر چه در آن بچشم میخورد یک فیلم ویا یک کابوس ترسناک است .هنوز نمیتوانم تصور این را بکنم که عد ه ای میتوانند زنان ومردان را ایزوله کنند وسالها آنهارا دراختیار خود داشته باشند وسپس هنگامیکه دیگر تاریخ مصرفشان بسر  آمد آنهارا سلاخی کنند .هنوز نمیتوانم تصور کنم که اسلام خون میطلبد وباید پای اسبها یشان تا زانو در خون باشد ، درست است دنیای کاتولیک هم به زور انزیکسیون توانست نیمی از مردم دنیارا به دنبال خود بکشاند اما امروز بنام دین رافت ودین عشق ومهربانی معرفی شده است . آن روزهای خوب ، که حبسها وشکنجه ها دربرابر حوادثی که امروز برای در بند شدگان روی میدهد تنها یک نوازش بود ، آن روزها که شبانه بخوابگاهها دخترانه وپسرانه نمیریختند وآنهارا پس از تجاوز گوش تا گوش سر نمبیریدند ، آن روزها ، هرصبح زود شور بیداری درخانه میپیچید واولین کسیکه ازخواب برمیخاست من بودم وتا شب زیر لب آواز میخواندم همه زندگی من عشق بود ورافت ومهربانی وکرم وبخشش  بی هیچ ترسی ویا خوفی خود یکپا مردانه حرکت میکردم ، وزنانه لباس میپوشیدم وآرایش میکردم .

اما این روزها طلوع صبح برایم غم انگیز است اخباررا میبینم گویی از شیشه تلویزیون خون باینسو میریزد و وهر طلوعی برای شروع سر  بریدن واعدام هاست  هر سحرگاهان اولاد بنی آدم با سلام وصلوات بلند میشود تا قمه وساطور خودرا تیزکند تفنگهارا امتحان کند وطناب داررا بازرسی کرده در انتظار قربانی بایستد امروز جاذبه ها دراین همین احوال است .

زنها برای آنکه از تخمه شکستن وآدمس جویدن خسته شده اند روی به سیاست آورده اند ومانند یک برده بی اراده هرکجا که اورا بکشند میرود بی آنکه به حق وحقوق خود بیاندیشد ویا طالب آن باشد ،  عده ای به درس و کلاس روی آورده اند آنهم از نوع تعلیمات دینی وشریعتی سبد خودرا باز مبکنند وتکه تکه ازآن پیراهن های رنگا رنگ برتن دخترکان بیگناه میپوشانند اما آخر این چه خیالی است که درسر  دارند ؟ چه میخواهند باشند ؟  صدای اورا خفه کرده اند عکسهای اورا درهیچ روزنامه ومجله ای نمیتوان دید  دروجود نحیف این موجود بیچاره غیراز تجاوز ونطفه وتخمک گذاری چیزی دیده نمیشود عقل او بکلی پریده است یا توسط گروهکهای مضحک ویا در خانه ومعابد ومساجد ، چرا باید زن مورد اینهمه حقارت وتجاوز قرار بگیرد ؟ دروغ است که زن از دنده مرد بیرون آمده است مردو زن هردو یکسان در ساحل زندگی رشد کردند آنهم هنگامیکه فسیل بودند وهنوز ریه ای برای تنفس نداشتند . چه کسی گفته عقل زن نیمی از مرد است ، بخدا دروغ است دروغ ،

امروز درفکر زنی بودم که سالها دل درگرو رویا واوهام وقصیده های دروغین داشت ، اوهم ایزوله شده بود وسالهای درآن قلعه مخوف اشرف زندانی بود درفروغ جاودان شرکت نمود کشت ونیمه خودش نیز کشته شد ، سپس بی مصرف ، خودش را کشان کشان به سوی سرزمین آزادی ر ساند درآنجاهم راحت نبود گرسنه بود ، بیمار بود، خسته وپشیمان بود قلم برداشت وبی پروا نوشت ونوشت وسپس درمیان همان اوراق نیمه کاره اش جان داد  او از آخرین نفس شب پرانتظار  بامید سپیده نشست در زیر یک شیروانی تاریک بدون هوای گسترده ودرد درمیان انگشتانش وسینه اش میدوید او زیر باران میل داشت سیر آب شود ودراین امید بود که سر انجام زیباترین کلام خودرا بگوید اما دیر بود خیلی دیر  ودرسکوت جان داد حتی آفتاب هم آنروز بر او نتابید تا منتی بر سرش گذارد وآنکه توانست با یک عکس لخت روی مجله ها خودش را به دنیا بشناساند هرروز نامی وعکسی وگفتگویی از او درهمه جا هست .

آخ ای زن که خورشید در  پیراهن تو پنهان است پیروزی عشق را دریاب نه کنیری وبردگی را .

ثریا/ اسپانیا/ 5/10/13 میلادی/

 

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۲

قرنیز

آن شب که مرا از پله های یک خانه غریبه بالا میبرد از او نپرسیدم چرا باید درطبقه پنجم این عمارت زندگی کنیم ؟ باو نگفتم خانه  منهم به همین اندازه اطاق دارد وبه همین اندازه جا ،  خانه ام در طبقه اول جای داشت رفت وآمد برای مادر آسان بود اهل محل اورا میشناختند وپسرم میتوانست با دوچرخه اش تا انتهای کوچه برود وبرگردد دوستانی دران اطراف داشتم بهترین آنها سرور بود که خیاطخانه اش را در ساختمان کناری باز کرده بود ، حال چرا باید دراین خانه ودربالا ترین طبقه بدون حیاط زندگی کنیم ؟ کارگران مشغول آویزان کردن پرده ها بودند ومبل فروش معروف شهر برایمان یک دست مبل کادو فرستاد خانه تزیین شد وما درآن طبقه محبوس ماندیم ، پنجاه وهفت پله آسان نبود وبرای باز کردن درب ورودی مجبور بودم کلید را از بالا به خیابان پرتاب کنم ویا خود به طبقه پایین بروم  آنهم درحالیکه بارداربودم، باو گفتم :

این سه اطاق با آن چهار اطاق من چه فرقی میکند ؟

درجوابم گفت : میل ندارم با رفقای سابق خودت د رتماس باشی ویا آنها باینجا بیانند حتی پسر داییم نیز اجازه نداشت بخانه ما بیاید  پسرکم اجازه نداشت پدرش را ببیند ، ما کاملا دران بالا خانه زندانی شده بودیم گاهی هوس میکردم مانند زنان خانه  کیفم را به دست بگیرم وبه خیابان بروم واز مغازه های اطراف خرید بکنم  بالا امدن برایم خیلی سخت بود وهنگامیکه می فهمید از خانه بیرون رفته ام غوغا بپا میکرد " هرچه میخواهی بنویس من میخرم میدهم برایت بیاورند" روزها آمدند ورفتند وبشب رسیدند وآفتاب روی بام خانه را همانند کوره داغ کرده بود بچه دردلم تکان میخورد گرما داشت همه مارا میکشت بدون کولر وبدن هیچ وسیله خنک کننده وخودش هرشب مست ولایعقل بخانه بر میگشت ، پسرکم درون اطاقها میچرخید بیهوده از آن پس این محیط دریک انزوا واندوه فرو رفت اندوهی که همه را فرا گرفته بود مانند زندانیان تنها ازپنجره های بلند به خیابان وخانه های دیگران نگاه میکردیم درآن اطاقهای نیمه تاریک همیشه سکوت بود وسپس هیاهوی خاله زنکها و...! به هنگام طلوع صبح تنها مادر بود که با صدای اذان بلند میشد وسجاده را پهن میکرد وبه نماز می ایستاد وسپس تسبیح را به دست گرفته چشمانش را میبست گویی از این دنیا بیرون رفته وبه لایتناهی سفر کرده است .

روزی به بالکن باریک وآفتابی رفت  به دیوارهای های بلند روبرو خیره شد به کنگره های لب پریده ونیمه ویران نگاهی انداخت  ، سپس به دورن اطاق آمد ورو به "او" کرد وگفت :

شرفی ها دارند می تنبند باید فکری برایشان بکنی ، او پرسید چه میگویی ؟ سپس روبمن کرد وگفت او چه میگوید ؟ مادر حرفش را تکرا رکرد ومن از خنده بی تاب شده بودم این خنده بیشتر عصبی بود او بر سرم فریاد کشید که : زهر مار بگوببینم چه میگوید ؟ خنده مرا مهلت نمیداد ، آخر منهم یادم رفته بود به شرفی میگویند قرنیز .........< قرنیزها داشتند ویران میشدند>

ثریا/ اسپانیا/4/10/2013 میلادی /

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

مبارک!

درست درهمین دقایق نیمه شب بود که آن احساس شادمانی وخوشبختی بمن دست داد ، از آن روز پنجاه ویک سال میگذرد ودرست درهمین دقیقه آن احساس بدبختی مرا ازخواب بیدار کرد .

بی مزد بود ومنت هرخدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

تمام شب در  بین خواب وبیداری میگذرانم بی آنکه بدانم چرا ؟ چرا ؟ آن گناه بزرگ چه بود ؟ که مجازاتش چنین است ؟ گناه تو نیست فرزندم ، ساعتی که پای به عرصه وجود گذاشتم ساعت نحس وشومی بود تلاش فراوانی کردم وبا سرنوشت گلاویز شدم ، اما بیفایده بود حال دراین ساعت نیمه شب اعتراف میکنم که  برد با سرنوشت است . بهر روی .

تولدت مبارک ، نه شمعی ، نه کیکی ونه کسی ونه وابسته ای تو درتنهایی ومن درتنهایی باین دلخوشیم که هنوز یکدیگررا داریم ویا..؟

ثریا/ اسپانیا/ دهم مهرماه 1392 .برابر با دوم اکتبر 2013 میلادی

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

گربه مرده

جنگ هفتاد ودوملت همه  راعذر بنه / چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند/

----------------------------------------------------------------

و....آن زن بیوه همه حرفهایی را که درتمام مدت پشت سر اوو خانواده اش زده بودند بیادداشت ، حال درون خانه کوچک خود دررا به روی همه بسته بود واز رفت آمد با ریزو درشت خودداری میکرد .

پیغام برایش میفرستاند که " مارا ببخش ، مارا ببخش " چه چیزی را ببخشم ؟ منکه هرچه داشتم بشما بخشیدم تا بلکه زبانتان بریده شود اما درازترشد بقول معروف |مال خود یا به کسی ده که دستت بگیرد ویا به سگی ده که پایت نگیرد | .تازه مگر  هرچه از چاک دهن مردم بیرون میاید درست  است ؟  .

دیگو با شیفتگی به دهان مادرش چشم دوخته بود ، مادر گفت : میدانی چیست پسرم ؟ گرمسلمانی این است که آنها دارند ، وای اگر  از پس امروز بود فردایی ، من یکی نیستم  ، نه نیستم  ، بدی این سر زمین این است که مردها ازخانه به جنگل میزنند  وزنها دورهم جمع شده برای تسکین دردهایشان یکی را قربانی میکنند .

پدر آنخل لباده ابریشمی خودرا پوشیده بود ودوصندلی بزرگ مخملی سرخ وطلایی روی سن نزدیک محراب خودنمایی میکرد ، چراغها همه روشن بودند وشمع های بزرگی در شمعدانهای نقره وطلایی میسوختند ، بو کندر وبوی عود وبوی اسفند همه جارا اشباح کرده بود ، پدر آنخل گفت :

مطمئن باشید که کسی مزاحم شما نخواهد شد دربها همه بسته اند وبا خودش زمزمه میکرد، سپس رو به زن کرد وگفت :

طبق مقرارات وقانون کلیسا باید اول اعتر اف وسپس توبه کنید تا پدر آسمانی ومادر مقدس شمارا ببخشند ! اعتراف ؟ اعتراف به چه گناه ناکرده ؟ اوف ، چیزی بیاد ندارم اما خوب ما همه بندگان خداوند گناهکاریم ومن اعتراف میکنم که گناهکار م واز پدر آسمانی میخواهم تا مرا ببخشد ومادر مقدس برایم دعا کند پدر آنخل گفت :

چیزی که برای من اهمیت دار د روح توست ؟! روح من؟  زن در دلش گفت :

روح من ؟ روح من که متعلق بمن نیست ، من نمیدانم آنرا درکجا بجای گذاشته  ام شاید هنوز در میان دستهای اولین عشقم باشد .سپس گفت :

روح من درپیکرم نیست .

پدر آنخل گفت : اگر  خیال میکنی ما میخواهیم آنر ا مسموم کنسم اشتباه میکنی ما میل داریم روح ترا همیشه پداکیزه نگاه داریم ! کشیش سپس به زنجیر کلفتی که برگردن زن دیده میشد نگاهی انداخت وآنرا با نگاهش وزن کرد ، سپس کفت آن زنجیر را بده تا آنرا متبرک سازم ، زن زنجیر را ازگردنش باز کرد کشیش آنرا با دستهای کلفت وچاقش وزن کرد لبخندی برلبانش جاری شد وسپس گفت :

روز ی باید آنرا به بانوی مقدس هدیه بدهی .

پس از اتمام مراسم غسل تعمید و نماز اعشا ربانی ، پدر آنخل درون حوضچه ای که درا ن غسل تعمید را انجام میداد یک گربه سیاه مرده دید ، فریادش به آسمان بلند شد وبه پشت روی زمین افتاد........ از داستانهای پراکنده

ثریا / اسپانیا/ اول اکتبر 2013 میلادی /