پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

همه را بیازمودم.......

   من همه عمرم آرزو داشتم که یک " نویسنده" شوم نه اینکه از راه نویسندگی به شهرت برسم ویا نان بخورم ، چون آن شهرت مانند برقی میتابد وگم میشود نانی هم از بغل آن به گلوی کسی نمیرسد مگر آنکه " دستوری" قلم به دست بگیری وبنویسی .

هیچ حرفه دیگری را غیرا ز آموزگاری ونویسندگی دوست نداشتم به همین دلیل همیشه  تا امروز یک دفترچه وچند قلم درون کیف دستی ام جای دارد! به همین دلیل و با احساس قوی وحس ششمی که دردرونم شعله میکشید درزندگی روزانه میتوانستم قیافه های مصنوعی وخنده های دروغین وساختگی را به آسانی تشخیص بدهم وآنچه را که درپشت یک نقاب تظاهر بود مورد تجزیه وتحلیل قرار داده وخودرا آماده هربرخوردی بنمایم  امروز هم چندان از این احساس دورنشده ام وقیافه های صمیمی وزنده را بخوبی میشناسم وآوای دروغین را نیز بخوبی تشخیص میدهم واگر مهر کسی بردلم نشست میدانم او انسان بزرگی است  این امتحان را درمورد ستارگان سینما ، سیاستمداران، ونویسندگان وهنرمندان واتطرافیانم نیز بکار برده ام وبه همانجا رسیدم که میدانستم درست است .

بهر روی من چندان به سرنوشت اعتقادی ندارم ونمیتوانم قبول کنم که نیروی مرموزوخطرناکی درآسمان وپشت ابرهای سیاه نشسته وتصمیم میگرد که مارا درلابلای چرخ های تیز زندگی پاره پاره کند ویا خورد شویم ، نه طبیعت ونه آن دستگاه بزرگ آفرینش با جزییات زندگی یکا یک ما کاری ندارد واما..... ما هرکدام درحدودی معین میتوانیم سرنوشت خودرا به دست گرفته وآنرا اداره کنیم چیزهایی وجود دارند که ازقدرت ونیروی ما خارجند شاید بتوان نام آنهارا تصادف گذارد ویا معجزه ؟ زمانی فرا میرسد که زندگی با سایه های تاریک ونامریی خود بر روی هستی ما سایه میاندازد وآنچنان حساب شده زندگی را میزان میکند که بقول معروف موی لای درز آن فرو نمیرود ، نمیدانم آیا باید هرچه را که بر ما گذشته به آن دست تصادف  نام دهیم ویا سرنوشت ؟ .

امروز آنهاییکه به ظاهر درزندگی مرفه وآسوده ای گام گذاشته وراه میروند بخوبی میدانند که زندگی آنها درپس یک پرده اضطراب ونا امنی قرار دارد خوشبختانه من چیزی برای خود ذخیره نکرده ام به غیراز روحم وقلبم را بنا براین واهمه ای هم ندارم تنها یک چیز میخواهم ( آزادی ) رها شدن از فشارنامریی ویا اینگه مجبور باشم درجایی بمانم که دوست ندارم ویا دستی دستم را بگیرد که میل ندارم بسویم دراز شود این سرنوشت نیست این خودم بودم وخود کرده را تدبیرنیست وبقول مادرجانم " هرکه دانست ، درنمانست " روانش شاد ، ایکاش به سخنان حکیمانه او گوش کرده بودم . دیگر دیر است خیلی دیر برای هر تحول وتغییری دیر است .

نه هردرخت تحمل کند جفای خزان را / غلام همت آن سروم که این قدم دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /17 اکتبر دوهزارو سیزده میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: