پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۱

خط خطی

هله ، خوش دار که درشهر دوسه طرارند/ که به تدبیر کله از سرمه بردارند

صورتی اند ولی دشمن صورتهایند /درجهانند ولی از د وجهان بیزارند

--------------------مولوی

برای قارچ هایی که ناگهان از  سر زمین ما بیرون زدند ، احتیاجی به کود نبود ، آنها ناگهان ویکشبه سر بیرون آوردند ، چه بازی های معجزه آسایی ، تا دیروز سخن ازسخت گیری وعدم آزادی بود وامروز الگو عوض شده " سخن گفتن ونوشتن به زبان فارسی دیگر قدیمی شده است باید طرحی نو دراندازیم .

کشتی نوع ساخدته شده ونخبه گان روزگار درونش جای گرفته اند کبوتران هم جفت جفت از دور  پرواز کنان بسویش خواهند آمد حال باید بفکر آن طوطی شکر شکن پارسی بود ، اورا  باید از پای درآورد ، نباید نه نامی ونه نشانی از او در جهان بماند / نه ایران ونه خط وزبان پارسی  ، حال عده ای محقق پژوهشگر وپژوهش نگار وشاهنشامه شناس و و و و ناگهان پیدا شدند وبه جان خط پارسی  افتادند اوایل انقلاب اهل فرهنگ وپاسداران !!! زبان فارسی ادعا میکردند که باید زبان فارسی را ازواژه های بیگانه پاک کرد ، حوصله شان از پاسداری بسر آمد کم کم وارد بارگاه شدند ودرخوردن حلیم وآش سبزی با یکدیگر اتحاد کردند حال کلاغان قار قار کنان درپی طعمه میباشند در سالهای پیش همه طالب ( صلح) بودند حال این کلمه منسوخ وکهنه شده بجایش خمپاره ها مسلسل ها واسلحه وبمب ها کار میکنند، همه جا تبدیل به ویرانه شده حتی به آثار قدیمی هم رحم نکردند اگر اعتراضی هم هست جوابی برای آن دارند زمانه عوض شده ما هم باید عوض شویم بخاطر چند اس ام اس وچنکه تکه لوازم جدید تکنو لوژی نگهان کاخ بزرگی را ویران سازیم وزبان فارسی را تغییر بدهیم وبجایش چه بگذاریم ؟ مگر ارامنه زبان خودرا تغییر دادند؟ مگر یهودیان با همه فشاری که به آنها آمد زبان وخط خودرا عوض کردند ؟ مگر آن قبله آمال رفقا آن روسیه مقدس ! خط وزبانش را عوض کرد؟ حال بیکاری یقه اقایان را گرفته ، برویم بسوی ویرانی خط وزبان فارسی ، حافظ را فراموش کنیم سعدی را فراموش کنیم خیام و فرودسی ومولانا جلال الدین رومی را هم به چاه ویل بفرستیم وبا خط وزبانی که معلوم نیست درکجا  ودرچه محلی طرح آن ریخته شده آنرا به معرض نمایش وسپس به زور وارد حلقوم مردم بیچاره کنیم ، دیگر حتی نوه هم نداند با پدر ومادر بزرگش چگونه حرف بزند ، درعوض خوش نویشان خوش خواهند نشست ، آنهم با یک خط کج ومعوج .

اگر چند شاعر بدبخت ما درگذشته بخاطر ترس از محتسب چند بیتی به زبان عربی سرودند الزما شیفتگی آنها باین زبان غریبه نبوده است ، حال آقایان میل دارند همه را همه آن دریای گوهر زبان فارسی را به یکباره به چاه زمزم بسپبارند ...که چی ؟

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه 31 ژانویه 2013

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۱

یوغ

سی وچهار سال است که زندگی ما به همین روال پیش میرود ، سی وچهار سال است که هر روزنامه وهرمجله وسایتی را که باز میکنی همه  مینویسند ؟! اما چه مینویسند ؟ همه به دنبال تغییر وآزادی هستند ، کدام آزادی  تنها زمانی  آزادی واقعی به وجود خواهد آمد که رخت از دنیا بر بندیم آن آزادی در مرگ شادی آفرین است .

دارم از وحشت وناباوری بالا میاورم هیچ روح اندیشه در هیچ زندگی نیست هیچ عملی انجام نمیشود ، کجایند آن زنده های واقعی وچه خواهند کرد ؟ آخ ...یوغ را درهم بشکن وسقف را بشکاف وآسمانی نوین را  به وجود بیاور ،  امروز همه سرها فرود آمده هیچکس راست نمیایستد همه خم شده اند .

هیچکس به تنهایی قادر نیست ، تنها سر یکدیگررا می شکنند باید پذیرفت ، بپذیر ، هر توهین وهر تحقیر وهر امری را  ، کانونی درکار نیست انظباتی درکار نیست تنها اصول وعقاید است که حکم میراند همگی شانه بالا میاندازند کجاست مردی که از غیب برون آید این بحث های بیهوده  این تهدیدهای معلق ووارونه  این سهل انگاریها همه به قیمت جان یکی یکی ماتمام میشود.

خیزش انواع فاشیزم " هرنوع که میخواهد باشد " مدتهاست که آسمان زندگی را فرا گرفته وبوی آن به همه بینی ها میرسد ، اما همه ترجیح میدهند که یک ماسک روی صورت خود بگذارند واز حادثه رد شوند .

همه ما درگوشه وکنار کشورهای بیگانه  ظاهرا آزادیم  تنها آزدادیم که دور محوطه خانه خود بگردیم وتما شا چی اردوگاه اسیران باشیم بیرون رفتن از مرز خود ، ممنوع ! اما کمی بزرگواری دارند و میگذارند  که همه نژادها از هم بپاشند وگم شوند ، آزدی از چی وکجا ؟ آزادی را میتوان درون قفسهای باغ وحش به تماشا گذارد وتماشایش کرد.

خوراکم تامین است ، همین کافی است نفس میکشم از پشت شیشه ، همین کافی است هرچه میل دارم میپوشم وهرکجا میل دارم میروم همین کافی است اگر فرصتی دست دهد میتوانم دست نوشته هایم را نیز مانند رخت چرک درملاء عام بگذارم ، کسی آنهارا نخواهد شست تنها بوی چرک به مشام همه میرسد بوی طنز تلخ آواراگی .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 30 ژا نویه 2013

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

آشتی

خدارا شکر ، که بخشوده شدم .

--------------------------

کدام احمقی گفته که " پول بو ندارد ؟ " این یابوی احمق زردنبو همه جا بوی پول را احساس کرده ومیکند درلباس آشپزی درسفارت تا بغل خوابی آن گاومیش شکم گنده اهل بنغازی  وبند وبست های بی ارزش مالی ، خرید لباسهای کهنه از مرز ترکیه وفروش آنها به کسانی که طالب ( مارک ) بوده وهستند ، آن گوسفند پروار با چشمان نیمه بسته لب از لب نمی گشاید ومیگذارد پیر زن پولهارا جمع کند همه سر انجام باو تعلق میگیرد هرچند حالا باید سر مگس را بجود وزیر دندان زبانش را گاز بگیرد .

هردو خوب راه را میدانند وهردو خوب میتوانند از یکدیگر بهره برداری کنند مادر همه جا آه میکشد ناله میکند وبرای آن بره معصوم اشک میریزد تا دل دیگران به دردآید وباو چیز ی برسانند وآن یکی آن بره که کم کم درشت شده ومانند یک میش شاخدار ویا گوساله ی پروار شکل عوض کرده است هیچ غروری از خود نشان نمیدهد میگذارد تا همه چیز سیر طبیعی خودرا طی کند خودش را میان یک خانواده پر جمعیت جا داده بنا براین دیگر اجاره مسکن را نمی باید پرداخت همه چیز آماده است حتی رختخوابی که میبایست با آن زن چند شوهره وبچه های بزرگش درآن بغلطد.

میان او ودیگران فاصله ها ست گفت وگو ها همه درباره ( پول ) است واو میداند که چه کسانی کیسه پول را درشلوار خود پنهان کرده اند ، مهم نیست آنرا پایین میکشم ، هروقت لازم شد هردو شلواررا پایین میکشیم .

اما این روزها دیگر شلوار به تنش چسپیده پر بیمار وزفرتی شده با اینهمه هنوز دستهای لاغرش را درهوا میچرخاند وراه میرود وبا لبخندی مزورانه تقریبا درکارهایش توفیق حاصل میشود مانند کنه می چسپد ( درجاییکه منافع باشد ) ودر جایی که حس کند بویی نیست فورا مانند زالویی که خونرا مکیده رها میشود.

امروز گاهی زوزه میکشد وزمانی عوعو میکند گوشهایش هم تقریبا ازکار افتاه است اما زبانش گویی همه حواس پنجگانه را بخود اختصاص داده ومرتب میچرخد آنهم با چرندیات ومزخرفاتی که از دیگران شنیده ، مهم نیست اینگونه جانوران را خیلی زود میشود به کنام خودشان رها کرد لزومی ندارد برایشان دل بسوزانی آنها تنها به بوی پول زنده اند.

ثریا/ اسپانیا/ 29 ژا نویه 2013

" از یادداشتهای روزانه "

فیلترم

اینهم نتیجه حفظ زبان فارسی وپاسداری ؟؟!! از فرهنگ غنی سر زمین ایران !

باید بروم زبان عربی یاد بگیرم . تمام

تا مدتی فعلا در " فیلتر بسر میبرم "  تا بعد . با تقدیم بهخترین آرزوها

ثریا ایرانمنش / مالاگا / اسپانیا/ ژانویه 29 /2013

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

آزادی!

جوشش ازادی !

باید آزادی را درون دیگ جوشاند واز آن شربتی غلیظ بوجود آورد تا به مذاق عده ای خوشگوار آید ، جوشش ازادی ، این کلمات از دهان کسی بیرون میریزد که خود اسیر " لچک" وزنانش را نیز به زیر "لچک " پنهان کرده است . یک نظام وحشتناک عقیدتی ، یک سکت بی مایه وخود جوش .

او دنبال اسبهای پیر راه میفتد میداند که گاز نمیگیرند وبیشتر برای سر گرمی تماشاچیان است ، اسبهای او همه آموخته اند با " تاجی از گل سه رنگ وخورشید طلایی" که بر کاکل خود زده اند ، همه آنها بسیار سر فرازند که به ( اصطبل) بانوی فرانسه نشین تعلق دارند وهرکدام درانتظار نوبتند ، مهم نیست روی هرشماره ای که بایستند ، آنها چیزی به غیراز خودشان ندارند که ببازند .

تنها سر زمین پهناور وغنی است که همه روز آن " داو " گذاشته اند ، روی یک شماره برای آن سایه های نامرئی ، برای اربان سرمایه که هنوز بیشتر آنها نقاب برچهره دارند تنها همین شماره مهم است ، درحال حاضر کشتی کهنه خودرا به آب انداخته اند ودر انتظارد تیر ترکشند.

معلوم نیست درکدام جبهه حرکت میکنند ! طاق زیبنده مسکو ؟ یا کاخ الیزه ویا سایر کاخ ها بازی آنها جدی وبانظم وترتیب است  وآن آقایان پشت میز نشین هم بی میل نیستند که درقمارخانه درمیان باسن وسینه زنها و رولت ها وول بخورند .

آن " بانو " دیگر پیر شده است وصدایش زنگ دیگری دارد همسرش گم شده ، مهم نیست هنوز میتوان از این ماده اسب پیر کار کشید ودنبال آن کلمه کهنه  واز مد افتاده ووازده ( دمکراسی ) رفت .

آنها سخت باین کلمه وآن شربت جوشیده آزادی چسپیده اند اما نباید تار مویی از زیر لچک زنان بیرون بیا ید ، خانواده درمرحله صدم قراردارد وبچه دار شدن ممنوع است . آزادی زنان ؟! ها ها ها ، در خاور میانه وخاور دور وخیلی از سر زمینها هیچگاه زنان آزاد نبودند ، آنها به سختی توانستند این نیمه آزادی خودرا به دست بیاورند آنهم زیر سایه یک نرینه پر قدرت .

حال امروز با این خیمه شب بازی کهنه شده گمان نکنم زنان فریب بخورند این سخن پردازی ها واین بازی ها خواه در ارک سفید باشد خواه در کاخ ا لیزه وخواه زیر درخت سیب ویا درکاخ بی بی بزرگ ویا کانونهای فرهنگی ! اینها عروسکهایی هستند در دست سر مایه های بزرگ ونخ همه هم در رفته رقیب یکدیگر شده اند ، خود سر مایه یک غول چند کله وهزار دست است وباهم درجدالند واین پول است که امروز حکم میراند وفرمان میدهد و.....وای به روزی که ملت ما از چاله جهالت وامامت بیرون آمده وبه زیر چتر " اثامه " فرانسه نشین برود ، این نمایندگان دمکراسی همه مانند یکدیگر ودرانتظار  خالی شدن آخورند، تابتوانند خوب شکم خودرا سیر کنند ، ملتها ، زنان ، دموکراسی ، آزادی ، صلح ، همه زیر جلد وپشت جنگ قراردارند و...این پول است که حکم میراند وفرمان میدهد.

                                                                        ثریا/ اسپانیا /27

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

بچه کوسه

اوف ، شرف ، بی نیازی ، درستکاری ، مهربانی ، ودستگیری از دیگران وحرمت گذاشتن به مردمی که روزی میشناختی ، همه را بریز درون یک کوزه تا ترشی شود وبه آن لقمه گهی که دردهانت میکنند وتو مجبور بفرو دادن آن هستی کمک کند تا هضم شود.

این ثروت دزدیده شده واز راه نامشروع به دست آمده برای آنهاییکه درکنار تو راه میروند حکم شرف را دارد ، یک آدم وازده ، کسی خورده استخوانهای زیر میز را جمع کرده وحال مشغول نشخوار است .

امروز این آدمها ، یا این چهارپایان دست بالارا گرفته اند با ثروت های موهوم وگاهی حقوق باز نشستگی ، خرید وفروش ارز واز همه مهمتر هیچگاه خریدار نبوده اند همیشه فروشنده ومیفروختند حال هرچه دستمایهشان بود .

امروز من درآیینه بخودم مینگرم با چشمان فرو رفته ، چه چیزی مایه سر افرازی من است ؟ وقاز ؟زیبایی روح ؟ احساس واندیشه ؟ ، نه عزیزم آنهارا درون جوی بریز تا آب آنهارا ببرد این حرفها دراین دنیا سر مویی ارزش ندارند .

حال باید دید رفقا ! با چه چیز من درافتاده اند؟ چه چیزی درمن هست که باعث آزار روح آنان میشود؟  دلشان خوش است که میتوانند سنگ ریزه هایشان را بسوی من پرتا ب کنند ، حداقل همت کنید وکثافات جلوی خانه خودرا جارو نمایید خانه تانرا تمیز کنید شما که ارزش آنرا ندارید تا دردهای دیگرانرا احساس کنید وشعار ( اول خودم ، دوم خودم ، سوم خودم ) را ملکه ذهن خود ساخته اید حد اقل با نگاهی به آنچه که درطول زندگیتان ( غیراز وجوهات ناقابل)  بنمایید وببینیدچه چیزی را باین دنیا داده اید که هم اکنون طلبکارید ؟ ومرا سر زنش میکنید که چرا در راهروی خانه خودم از بیداگریهای شما پنهان شده ام .

همه روز به شکوه ها وشکایتهایتان گوش فرا دادم ناله شکوه وشکوه بی هیچ شکوهی ، دنیا همین است من آنرا خراب نکرده ام منهم نمیتوانم آنرا عوض کنم تنها میتوانم درمقابل حماقتهای شما سکوت نمایم وتنها به چرندیات شما که چگونه میشود آش ابودردارا درست کرد وچه موقع باید پیاز داغ را درون دیگ ریخت باید گوش بدهم  ، شما هرچه شکایت بکنید وضع خودرا وخیم تر کرده  شما با خودتان مشگل دارید آنرا دردرون خودتان بیابید مردم دیگر گناهی ندارند شما در فکر پختن آش ابودردا باشید ونابغه های عالم در تدارک وتهیه گاز خفه کننده وسایر وسایل آدمکشی.

من ترجیح میدهم به سکوت وآرامش زمین وطبیعت بیاندیشم ، ترجیح میدهم مردم همه شاد وخوشحال باشند ترجیح میدهم چشمانمرا به روی کسانی که روی طناب دار میرقصند ببندم  ، شما خیانتکارید وبه همه خیانت میکنید حتی بخودتان شما دردامن کوسه های بزرگی پرورش یافته اید وراه بلعیدن وخوردن وکشتن را فرا گرفته اید بی آنکه بدانید روزی همان کوسه بزرگ شمارا نیز در لیست غذای خود آماده دارد .

سلام به تنهایی ودرود به سلامتی روح واندیشه . ثریا/ اسپانیا/ شنبه /26

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۱

جلاد

با تمام خشم خویش ، باتمام نفرت دیوانه وار خویش

میکشم فریاد  ای جلاد  ننگت باد

آه  ، هتگامی که یک انسان

میکشد انسان دیگری را

می کشد درخویشتن انسان بودن را

بشنو ای جلاد میرسد  آخر روز دیگر گون

روز کیفر

روز کین خواهی

روز بار آوردن این شوره زار خون زیر این باران خونین سبز خواهد گشت بذرکین

---------------

به دیدار  یا بسوی یکی از اشعار هوشنگ ابتهاج " سایه " میروم ، سایه دران زمان برای ما غولی بود ، درآن زمان که چهره دنیاعوض میشد ودیگر کسی بفکر تکان ولرزش یک زلزله مهیب نبود .

گله های پرندگان سراسیمه اما بی هدف ویا با یک هدف ناشناخته بی اراده چرخ میخوردند آنان خودرا میان امواج خروشان وپر تنشی انداختند که تا آن روز هنوز پرده آهنین پایین بود

یک روز همه پرده ها بالا رفت وهمه زیر جامه های چرکین آنها نمودار گشت وما حیرت زده کشف کردیم که دردل این " توده" که تا دیروز فریاد میکشید ، چه دردها ، چه کینه ها وچه خونهای لخته شده پنهان است

  • آنها که رهبری میکردند با آن چشمانی که در چرخش آن یک نوع دیوانگی دیده میشد وآن پوزه های خون چکان  آن نفس دمکشی وآن شهوت شهرت و آدمکشی همه آرزوهارا به زیر خاک برد ،  سایه میسراید

                           ثریا/ اسپانیا/ جمعه25

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

پیری

دوست از دست رفته ی در سالهای پیش برایم نوشت :

همه ما روزی پیر خواهیم شد فقط دعا کن که بد پیرنشویم وگیر آدمهایی که دراین سراشیبی  افتاده اند ما دفن نشویم>

روانش شاد ، امروز بیمار وخسته پای تلفن خانمی بودم که همه شعورش را برنامه های ماهواره لوس آنجلسی پرکرده وهمه فکر وذکر او دور بالا پایین رفتن قیمت ارز های خارجی وطلاست .

گوشی را گذاشتم ورو به آسمان ابری کردم وگفتم ، میباید خیلی گناهکار بوده باشم ویا کم کم دارم در چاه ویل فرو میروم که سر وکارم با این آدمهای عوضی افتاده ، هم پیر ، هم بیشعور وهم گرسنه ودر حسرت روزهای جوانی که مردانی شیفته دنبال ایشان بودند و.....حال درسن بالای هفتاد هنوز غصه میخورند که چرا نه؟!  نمیدانم چرا همه گمان میکنند که شهبانوی تاج گم کرده اند ویا درگذشته کنتس ودوشس ویا درباری بوده اند  حال دراینجا طلبکار ما شده اند ! " یک فروشنده ، در یک فروشگاه بزرگ " که میدانستند ومیتوانستند خوب بفروشند وحال خریداری نیست .

پتو را روی پاهای یخ کرده ام انداختم ودراین فکر نشستم که حتما خداوند باریتعالی مر ا ازبندگی خود خلع کرده است درمیان یکمشت آدمهای عوضی ، حریص وسیری ناپذیر افتاده ام ، آه......خدا نکند که سکه شانس دمرو بیفتد . روح مرحوم عزیز نسین طنز نویس ترک شاد ایکاش هنوز زنده بود وچه کتاب پربهایی درباره این قوم سرگشته وآواره میتوانست بنویسد ، حیف که طنز درمن ریشه ندارد .همین وبس

 

                                ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

و...این سوسن است که میخواند !

از پشت پنجره کدر  به آفتاب نیمه جان وبی رنگ زمستانی نگاه میکنم به همان هم راضیم که در گوشه ای از بالکن  مینشیند وسپس بسرعت دور میشود  آهسته میاید وتند میرود ، نه ملاقاتی د ارم ونه تلفنی ونه پیامی درهمین انفرادی خود راه میروم میخورم مینوشم ومیخوابم ودوش میگیرم درسکوت ، گاهی در آخر هفته شاید ملاقاتی داشته باشم ونوه هایم را ببینم سعی میکنم کمتر به همه  بیاندیشم تنها نام من در رده گروههای زندان اوین نیست ، زندان زندان است چه درآن سر زمین چه دراین سر زمین غذا هم همان است  ، شکنجه های روحی وروانی همه به همان شکل اجرا میشود تنها فرق آن این است که یک " امنیتی" با ساطور یا قمه یا شمشیر ویا کارد نیست تا ترا سلاخی کند ویا به زور بتو تجاوزنماید وسپس آواز سر دهد وقران بخواند.

غصه آن روزهارا نمیخورم آن روزها هم همین روزها بودند غم بود ، شادی کم بود ، وآفتاب زیاد وسایه کم خانه های اعیانی بزرگ که هم اکنون به وفور دیده میشوند میهمانیها وجشنهای زیادی که بر پا میشد از وزیر نفت تا وزیر خواروبار انواع واقسام تفریحات ورقص وموسیقی نمایش بانکداران ، سفرا ، وزار، وگردانندگان سیاست به همراه مادینه هایشان که غرق درپوست حیوانات وجواهر بودند ، گروه ملتزمین رکاب ودلقکهای عرصه هنر وروزنامه نویس که به دور هم جمع میشدند سپس ( کلوپ ها ) شکل یافتند واین عده بسوی کلوپ ها روانه شدند وهرکدام یک کارت عضویت درکیف یا جیب خود داشتند که به نمایش در میاوردند ( هنوز هم این کلوپ ها درخارج بکار خویش مشغولند ) وتنها مخصوص اعضاء میباشند !! .

در آن زمان من تازه پا به دنیای بزرگان گذاشته بودم ودرکنارا شخاصی که تازه از شهرستان به پایتخت  آمده وبا ازدواجهای درباری خودرا بالا کشیده بودند ، راه میرفتم کسی مرا ببازی نمیگرفت من خود بازی را شر وع کردم محفلی آراستم برای مردان اهل ادب وشعرا ومتفکرین ؟! همانها که امروز مارا مجبور به فرار وانزوا وبدبختی واین روز کشاندند.

فلوت زن معروف شعار میدا د درحالیکه کاسه اش پر بود وخانه اش اراسته وزیبا ، شاعر محترم در اشعارش بی نیازی  وخود بزرگ بینی را آنچنان جلوه میداد که گاهی بصورت غولی در میامید که آماده بردن وخوردن من است  همه چیز داشت ، لباسهای مارکدار برپیکر خود وهمسرش و......خودش جزیی از جیره خواران بود ، خواننده کافه نشین تازه از قید وبند بنگاه هنری خود آزاد شده با پیراهن ابریشمی وپوست سفیدش تنها منقل را میدید وهمسرنوازنده اش کفشهایشرا جلوی او جفت میکرد ، امروز هم درهمین جامعه نوین سرگرم آن کار دیگرند! .

همه بودند ، همه بودند غیر از آنکس که من میخواستم ، آن مکان تمیز وزیبا تبدیل شد به میخانه ، قهوه خانه ، قمارخانه ، ومن.... همه را رها کردم ورفتم ، رفتم که رفتم .دیگر هم باز نگشتم.

                                                                 ثریا/ اسپانیا/ 23

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

حرف الف

کدام حرف را میخواهم بگوش چه کسانی برسانم ؟ باید _ روزنامه_ میداشتم وپشتم به جاهای خیلی خیلی محکمی تکیه داشت ، اینجا گاهی برای نوشتن هم دچار درد سر میشوم  وبعضی از کلماترا فراموش میکنم ، شب پیش درخواب ورویاهایم میدیدم میخواهم یک ( آکادمی) زبان پارسی باز کنم ؟! همان مثل شتر درخواب بیند پنبه دانه ! .

برای آنکه دیگران بدانند وبفهمند حرف من چیست ، باید گریزی به جامعه متمدن وبی غش غل وبی حادثه ! امروزی بزنم درغیر اینصورت کسی بخود زحمت نمیدهد که نوشته هارا بخواند واگر زیادی شلوغ کنم حدا قل جریمه : اخراج، زندان ، وبالای دار و دست آخر در اسید سولفوریک ذوب میشوم ، مانند پاتریس لومبا که اورا تکه تکه کردند حتی از تکه ها واستخوانها او ترسیدند  واورا درا سید همان ا سیدی که بقایای جنازه های دانشکده پزشکی را در آن حل میکنند ، اورا نیز ذوب کردن وبجایش " موسی " چومبه " نوکر بی اختیار نشست .

اگر کسی امروز درصدد تحسین وتشویق  گفته های  من برآید فردا بزرگترین دشمنم خواهد شد من میدانم وخوب هم میدانم که این زمین وسر زمینهای دیگر زیر پاهایم سست هستند میلی ندارم بهمراه کارناوال مد وعطروپوشاک ورقص های دیوانه وار که ناشی از بوی مواد مخدر است بروم .

یک کارناوان دیوانه وار  ، سکس ، دراگ وآدم کشی و.....رقص مرگ باید به تماشای رقص مر گ بنشینم به مردمی که بر بالای دار میرقصند یا بیگناه یا گناهکار آنچه باعث این رقص شوم وننگ آور است همان سستی وبی تجربگی وندانم کاریهای ارباب حکومت است  که به دنبال همان کارناوال مبتذل راه افتاده با بند وبسته ها وقراردادها وپشت کردن به همه آنچه که تا امروز اندوخته ایم روانند ومشغول مال اندوزی وساختن گورهای چند طبقه

نه ! برایم بهتر  است ساکت بنشینم ودیوار گچی روبرو را تماشا کنم وبه  قیمت وارزیابی ، طلا ريال دلار وسکه پردازم !

امروز میان آنچه که واقعی است وواقعیت دارد وآنچه که غیر طبیعی است حد ومرزی وجود ندارد.

سرگشته ایم و بی هیچ بهانه ای باید این سر  گشتگی را بردوش بکشیم تا به آخر

   " کار وخود فراموشی" - درکنار غولها یی که شبانه بما حمله ور میشوند وصبح ناپدید میگردند - ادیان ، لا مذهبی ، ببی نیازی  ، بیفایده است باید از پله های نردبان خدا  بالا رفت ویکی یکی انگور هارا چید وخورد نباید به دنبال ( باکوس خدای شراب ) روان شد وشیشه را لاجرعه سر کشید وتکبیر به هر چهار رکعت زد بیهوشی وفراموشی  ودست آخر خمار ی سرگردان .

این خود زندگی است ، یک زندگی لبریز از ( کپک های خانگی ) مردن آسانترین کارها ست دراین دنیا مانند تخمه آفتاب گردان آنرا بتو هدیه میدهند پس تا روزی که زنده ای  بایدراه بروی وکار کنی وبه اندیشه هایت فرصت ندهی که شورش کنند باید آنهارا به د ست فراموشی بسپاری .

آنهاییکه بتو احتیاج دارند تا گوش به دردهایشان بسپاری  به هنگام فشار در د برتو ، گم میشوند .فراموششان کن تنها راه برو ، مردم را نمیشناسی اما همه ادعا دارند که ترا بخوبی خوب !!! میشنا سند یک بیگانه که سالهای سال آهسته میاید وآهسته میرود گویی این بیگانه چشما نش کم سو ویا کور است کسی یا چیزی را نمی بیند ، اما همه اورا میبیند آنهم لخت وعریان.

                                                                       ثریا/. اسپانیا/ سه شنبه  22

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

مونتاژ

شب گذشت هنگامیکه خودرا برای خواب آماده میکردم طبق روال همیشگی رادیورا که ر وی کانال کلاسیک است روشن نمودم ، آرشه ی داشت بر روی سیم ها میلیغزید .

گفتم : هنوز آرام نگرفته ای هم اکنون در کنار فرشتگان وآپولون خدای موسیقی نشسته ای وهنوز مینوازی ؟ ،

چهره ات خندان وشاد بود گویی از اینکه به سوی ابدیت پرواز کر ده واین زمین نفرین شده را به نفرین شدگان وا گذاشته ای ، احساس خوشبختی میکردی عده ای وقت شنناس وفر صت طلب نیز برای آنکه خودی بنمایانند بتو آویزان شذند ، به غیراز صدای ملکوتی شجریان که میخواند"

جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه زمهر بر جبین میزندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد وباز بر زمین میزندش

واستاد فرهاد فخرالدینی که بس زیبا درباره است سخن گفت

بیاد لاشه ای افتادم که هم اکنون نمیدانم درکدام گوشه بی نفس افتاده وچرا خودش را بتو نرساند ؟! با او یکبار همنوازی کرده بودید دردستگاه شور وچه غوغایی بپاشد ، سپس او آن لاشه بقیه آثار ترا با ساز خودش همراه ساخت یعنی ( یک مونتاژ) وآنهارا درخارج به قیمت خوبی بفروش رساند اگر کسی اهل وخبره این کار باشد آن خط مونتاژ را کاملا درک کرده وبا چشم دل میبند تو نتوانستی کاری از پیش ببری ، او. به وسیله رابطه ها با رسانه ها ، این روزی نامه ها که همه میتوانند یک دست پخت نفرت انگیز بوجود آورند وباد همه سازش داشته باشند ، اورا احاطه کرده بودند وتو آرام مانند همیشه از کنار این بیدادگری گذشتی .

امروز آرامش پیدا کردی وآرام شدی دردی بر دل همه آنهاییکه ترا میشناختند نهادی اما این درد شیرین است زیرا تو به آرامش ابدی دست یافتی .

حال دوباره فرصت طلبان ومرده خوارن یکی یک آثار بی ارزش خودرا که با همگامی تو بها پیدا کرده اند ببازار روانه میسازند شاید هم دوباره مونتاژی صورت بگیرد .

بهر روی یاد تو همیشه دردلهای پاک زنده است روانت شاد و قرین رحمت باد .

                                                                          ثریا/ اشپانیا/دوشنبه 21

 

 

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۱

همیشه

به امیر همایون خرم ، به پروین وبه همه عاشقان موسیقی . شعری از هوشنگ ابتهاج " سایه " برای همه وبرای من  وبرای تو که از یاد نبریم آنانرا که روزی مارا گریاندند ،  شاد کردند  ولذتها دادند درعشقهایمان شریک بودندو در غمهایمان هم آهنگ وکوشیدند تا فرهنگ ما زنده بماند زیر بلوای جنگ واقتصاد .............. بگریم بر اندوه این سرگذشت ، درنهفت دل خویش.

همیشه / یک غروب / یک سحرگاه / یک نیمه شب

شکفته شد دهان یک غنچه  /گشوده شد چشم یک ستاره

وزاده شد ، بر دستهای زودرس دل من / یک عشق آواره

هفت پاییز / هفت تابستان /هفت زمستان / گذشت از سر زمین عشق من

ونچشید هیچگاه گلبرگهای انتظارمن ، بوسه یک شبنم بهاری را

هفت غروب / هفت سحرگاه / هفت نیمه شب / همیشه یکشب بود

که ، تولد یافت درآن ، سه خواب ، سه قصه وسه زن!

همیشه یکشب و سه خواب که نیافت هرگز ، تعبیر

همیشه یکشب وسه قصه که نیافت هرگز فرجام

همیشه یکشب وسه زن که نیافت هرگز یک پیوند

و...من همیشه بخود گفته ام "

در یک ستاره از یک منظومه ی دور ، دریک جزیره

از یک دریاچه گمشده

یک غروب ، یک سحرگاه ، یک نیمه شب

انتظار میکشد برای من ، لبی باهزار بوسه ...ه.الف .سایه

ستاره ای که از منظومه خود خارج شده ، ستاره سرگردان / ثریا /اسپانیا. شنبه 19

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۱

مرگ خاموش

" در سوگ مهندس امیر همایون خرم "

من مرگ را به همراه دارم امروز از خود خواهی بعضی از هموطنانم ، از بی غیرتی آنها که درچنان مصیبتهایی گرفتارند وبرای جلوگیری از آن وبازگشت به هویت خود هیچ حرکتی نمیکنند برایم سخت حیرت آور است .

زمانی طولانی از خشم بخود میپیچم ، روشنفکرانی که تازه از راه رسیده وحرفهای گنده گنده شان فراموش میشود وآن روشنکران پیر که خوب ، سخن راندن وگفتن از آنها بیفایده است  ولزومی ندارد به زودی با جاروز مرگ همه خواهند رفت .

بر گزیدگان دروغین بر صدر حکومتها ، طفیلی های هیچکاره وحشره هایی که پس مانده هارا غارت میکنند و...دیگر هیچ .

رادیکالیسم ، سوسیالیسم ، انتر ناسیونالیسم وناسیونالیزم تنها آب نباتهای  شیرینی هستند که در مذاق بعضی ها نشسته وآنرا میمکند .دکاندارن اردوگاه شاهنشاهی وبارگاه بسیجیان معامله گری هایی بسبک روسپیان حرفه ای وفاحشه خانه ی بزرگ وحقه بازان وپااندازان که با گشاده دستی رادیوها ورسانه های گروهی را اداره میکنند وبا سخنان مهوم خود تنها به کثیف کردن وآلوده نمودن روح مردم میپردازند وآنرا مسموم میکنند.

از فروشنگان لوازم زیبایی لباسهای زیر آنچنانی وورود مشروبات الکلی که ماموریتهای خودر بنحو احسنی انجام میدهند اما از فعالیتهای عملی رویگردانند.

نه ، هدفی نیست عادت کرده اند ، بنی آدم بنی عادت است بجای فضای سبز وساختن مدارس امام زداه های فروانی مانند قارچ سبز میشوند همه  هم به رنگ سبز زشت وحشتناک ونیروی جوانان هر روز رو به تحلیل میرود ، هوای آلوده وفروش سر سام آور خودرو ها و...و...و.. دربیرون سرها گرم است ، هر روز یک بیانیه ، یک مصاحبه ، ویک راه نجات که به آخر زمان ختم میشود.

سالن های ادبی وفرهنگی ازادانه گاهی رایگان خود یک ویروس فلج کننده میباشند که مردم را از فعالیتهای عملی دور میسازند.

امروز همه خرفت  شده ورحشان مرده وسرانجام همه به میخوارگی وبی کاری می انجامد.

تجمل جدیدی شکل گرفته که  واگن های ( اختصاصی) دارند هتلهای شیک  وزنانشان نیز " مخصوص" میباشند موسیقی وخوانندگان اصلی به کنج خاموشی خزیدند خوانندگان پرواز کافه های قدیم قران خوان شدند وقران خوانهای قدیمی خواننده وآنچه از دست میرود بقایای یک تمدن چند هزار ساله است که به روح " مایاها" گره خواهد خورد ومیدان برای مرتجعین باز میماند.

ثریا/ اسپانیا /جمعه

خرم

باید شمعی دیگر روشن کنم ، برای شمع فروزانی که خاموش شد ،  " مهندس همایون خرم " او نیز از میان ما پر کشید وبسوی ابد شتافت ، مردی که هرچه درباره او گفته ویا نوشته شود کم است .

یک شمع نمیتواند تابندگی روح وبزرگی وعظمت اورا نشان دهد

او به موسیقی احترام میگذاشت وهیچگاه خودرا آلوده نساخت نه درکافه ها ونه نایت کلاب ها ونه درکنار منقل ومحفل ، او به راستی یکی ار ارکان وستون محکم موسیقی سر زمین ما بود .

نگاه آتشین بردار از چشم گهر بارم /

که خود من شعله سوزان دراین قلب حزین دارم /

زپیش دیده ام بگذر ، به حال خویشم بگذار/

که دیگر تاب غم خوردن ندارد خاطر زارم/

من امشب بی خوداز خویشم  /

تنها یکبار من افتخار این را داشتم که باتفاق همسرش یکشب از ایشان پذیرایی کنم ، تازه آخریین ساخته خودرا به بازار فرستاده بود با صدای گرم الهه وآواز شهیدی  .

روانش شاد وعمر خانواده  اش دراز باد .این ضایعه را به همه هنرمندان شاگردان دوستان و به همسر وفرزندان او از صمیم قلب تسلیت میگویم .                              ثریا حریری / اسپانیا/ جمعه 17/1/2013

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

آداب دزدی

از پشت پنجره وشیشه های کدر به آفتاب بیرنگ زمستانی نگاه میکنم که آهسته میاید وسریع میرود تا درآنسوی شهر بر پیکر گوژ پشت ها وکج وکوله ها بتابد ، من از گرمای درونم استفاده میکنم .

دنیا همین است برد وباخت باید بازی را بلد بود وبا همه چیز بازی کرد با بیماری ، با پول ، با سیاست  هر روز یکنوع بیماری نورا بتو نشان میدهند وآنرا به رخ تو میکشند مانند پولهای باد آورده  آنرا بتو منتقل میکنند  تا  غصه بخوری بد بینی را مانند سم زیر پوست تو تزریق میکنند ، باید خیلی خون تو پاک باشد وجریانش تند تا این میکرب را از خود دورسازی .

حال آفتاب زمستان ، آفتابی که من دوست دارم از پشت پنجره اطاقم به درون بتابد از من گریخته باید به گرما های دیگری بیاندیشم به گنجینه های اطرافم پر به ادبیات نمی چسپم ، چرا که طبقه جامعه نوین این خریداران تازه ادب ، مردمی نادان وبی کاره وهرزه گردند میل دارند بخندند مرز زندگی آنها تاهمین حدود است  وراجی خاله زنکهای دور میزهای وسیع شو های تلویزونی وآواز های پیش وپا افتاده از قاره افریقا رقص های بومی صحرا نشینان ، دیگر کسی به والس نمی اندیشد زندگی میان آن موسیقی ووالس آداب سختی دارد زندگی را باید آسان گرفت قلابها روی دریاچه وطعمه ها فراوان راحت میشود طعمه گرفت .

هر روز یک خبر تازه یک شورش تازه ویک ( دزدی ناب) تازه که مبالغ هنگفتی به کوهای آلپ میروند تا اسکی بازی کنند ؟! جابجایهای ناگهانی سیاست ایجاب میکند ، دسته هایی که درآخور سرگرم علف خوردن میبانشد ، جای خودرا به دیگری به دسته وگروه دیگری بدهند ، کیفها ، ساکها ، چمدانها لبریزاز( کارنامه !!! )ولیاقت نامه ! وشمش طلا وجایزه ها بسوی کشور متمدن وبانک بزرگ در سرزمین کوهستانی آلپ روان میشود .

مادینه های بی شعوری که سینه هایشان زیادی پر  وباسن آنها خیلی بچشم میخورد  پیرهنشان تا روی ناف بازومیدانند که چگونه زیاد بگیرند وکم بنویسند به دنبال ارباب روانند.

شب گذشته با خدا مانند هرشب گفتگو داشتم ! ندایی بمن رسید که " ای بی ثمر من ترا آفریدم مانند همه ، با دوچشم ، دو دست ودوپا ، یک دهان ویک زبان گویا وویک حنجره باز ، یک پیکر زیبا وتو نتوانستی آنطور که باید آز آنها استفاده کنی تنها به " دامن من چسپیدی "، بنا براین یکی یکی را ازتو پس میگیرم وبه کسی میدهم که بتواند آنهارا بکار گیرد من بنده ی اینگونه مانند یک درخت صنوبر نمیخواهم درجنگل از این درختهان بلند که سر فرود نمیاورند زیاد است  ، امروز صبج چشم چپم اشک میریخت وسرخ شده بود ودیگر .......هیچ . اوراست میگفت بازی را بلد نبودم ، بد بازی کردم .

                                                                   ثریا. اسپانیا. پنجشنبه 17/1

 

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۱

تکمله

ناله کردم : آفتاب .... آی آفتاب / برگل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم واو مارا فریفت /درکویر زندگانی چون سراب " فروغ فرخزاد"

-----------------------------------------------------------------

احتیاجی بتو نداریم ، نمیخواهیم دیگر بمانی ، میتوانیم با خودمان تنها باشیم ، توزیادی مانده ای ، پر زیادی ، باید جای را خالی کنی .

آخ......هنوز دستهایم وپاهایم قدرت دارند ، هنوز بازوانم میتوانند ترا  وشمارا حمل کنند ، تنها قلبم ، بلی ، قلبم زنگ خطر را به صد ا درآورده شبها مرا بیدار نگاه میدارد تا گوش به شکوه هایش بدهم .

شکوه هایش کم نیستند بد موقعی تنها شد . در روزگار بد اقتصادی در روزگار سیری ناپذیری آدمها  ، اقتصاد همیشه چهره انسانی ندارد مشتی غول بی شاخ ودم آنرا دردست گرفته اند وتو با این بازوان نحیف درکاوشی ؟

امروز همه به میکربهایی که درگردابها شناورند عادت کرده اند از روشنایی روز فراریند همه چیز ساختگی وبی ریشه است  فر آورده های ساختگی وشما هستید وغرورتان .

در من چیزی کم نشده وهیچ چیز فراموشم نمیشود چیزی را هم گم نکرده ام حسابم همیشه با همه درست وصاف بوده است .

اما.....صندوق پرشده ، دیگر جای ندارد . طوفان فرا میرسد .

                          ثریا ایرانمنش "حریری" / اسپانیا/ شانزدهم ژانویه 1913

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

بینوا

مدتها ست که دیگر اخباررا نمی بینم نه از تلویزیون ونه از رادیو به آنها توجهی ندارم تنها گاهی روی سایت های ین المللی آنهارا میخوانم ، درد کمتر است !

بینوابان موزیکال برنده جایزه های رنگا رنگ شد  ومن درفکر این هستم اگر " ویکتور هوگو" اثر فنا پذیر خودرا که آلودگیها وکثافات زندگی مردم فقر زده واربابان خدمت را به رشته تحریر درآورده میدید که به همراه ساز وآواز ودهل یک کمدی تراژدی مسخره  درآمده بطور قطع ویقین دوباره میمیرد ویا ازنوشتن پشیمان میشد .

خوب در دنیایی زندگی میکنیم که همه چیز درآن امکان دارد واتفاق میافتد بنا براین نباید بد فکر کرد همین فردا ست که پرنس آندره در " جنگ وصلح " تولستوی دایره به دست میگیرد ولرگی میرقصد وسپس صاحب جایزه میشوند کسی که نیست از آنها باز وخواست کند.

نصیب وبهره من از این دنیای بی معنی وبلبشو وسر  تا پا دروغ همان سکوت است .

زندگی ها همه درخطرقرار دارند دیگر کسی خودرا ملزم نمیبیند که به کار خطیری دست بزند دیگر کسی قدرت " گل  کشیدن وآجر بردن به بالاترین طبقه اهرام را ندارد خوشبختانه " تکنولوژی " کارهارا به بهترین شکلی انجام میدهد .

امروز همه در پناه " بیکسی " وتنهایی بسر میبرند چه بسا قبل از اینهم دیوارها سست وهرزمان ممکن بود که یک زمین لرزه همه چیز را بهم بریزد چه کسی باور داشت که پس از جنگ جهانی دوم دنیا ومردم آن باین صورت تغییر شکل وتغییر ماهیت بدهند ؟ نمیدانم شاید درآن زمان هم دنیا به همین گونه بوده وتاریخ مارا فریب داده است  چه بسا از اینهم بدتر بود امروز دوربین  هااجازه ورد به همه جارا دارند شاید دران زمان هم جهان بر  پایه یک قرار داد احمقانه وخیانت وجنایت شکل میگرفت همه چیز سست ولرزان وبی بنیاد وهیچ چیز درجای خود قرار نداشت درغیر این صورت جنگی درنمیگرفت .

امروز به کجا میتوان چنگ انداخت وچه چیزی را میتوان در مشت گرفت  آغوشها همه به روی هم بسته است همه بی شکل وسست عنصر رویهم می غلطند تنها دستهایت را کثیف میکنند واگر باین مردم وچرخش جدید آنها نزدیک شوی سنگ بسویت پرتاب کرده ویا انکه ترا درخودت میکشند ویا درلجن آنها فرو خواهی رفت .

زمانی فرا میرسد که تو ( خودت هستی)  با یک دنیای وسیعی که پشت سر گذاشته ای سر سختی میکنی میخواهی بیرون  بروی اما به درون کشیده میشوی درها همه بسته اند آنها درون خودشان مانند حشرات جان میسپارند وتو نظارگر متلاشی شدن آنها هستی ، نه همان زندگی محدود بهتر است

زندگی دو طرفه تنها یک نیاز است  تو باید بنوعی خودرا ارضا کنی ( تو دیگر بزرگ شدی بزرگتراز خودت ) امروز زمان احتیاج بتو وگذشته تو ندارد این روباهان این گرگها بد جوری بتو دندان نشان دادند اما هنوز نتوانستند گوشت ترا به دندان بکشند تنها دور تو میچرخند ترا بو میکشند حال باید آنچه را که  آموخته ای  وتجربه هایت را به دور بریزی برای کسی مهم نیست که تو "  کامل " شده ای این آپارتمان کهنه با دیوارهای کچی ارزان وگلهای پژمرده لباسهای بید خورده ( که خودت گمان میکنی بهترینها هستند ) ترا درمیان گرفته وزندانی کرده اند ازجاده اندیشه نوین دیگران به دوری وهنوز نمیدانی که "

هر احمقی بر اسب خودش سوار است وآنچه درگذشته بود ویران شده وتو باید تن باین نوآوری های احمقانه بسپاری ویا.............سکوت .

                                                                             ثریا/ اسپانیا/ 15/1

 

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱

تجاوز

دنیا ی خر تو خری است ومتاسفانه ماهم دراین خر تو خر حضور داریم > حال مد جدیدی در مرکز هند دموکراسی زده ، شکل گرفته است تجاوز گروهی به یک زن بدبخت وبی پناه ، کجای شما درد دارد ؟ از چه چیز زن میترسید ؟ درحال حاضر که آنرا مانند یک برده با قفل وزنجیر در بغل خودتان بسته اید با آن قوانین احمقانه تان شما از نوع بهترین شیرهای این ماده گاو تغذیه کرده اید حال اورا به زیر میکشید وشلورتان را به روی ا وباز میکنید ونرینه کثافت خودرا به او حواله میدهید ، شما انسان نیستید حیوانات باغ وحش هم نیستید شما از جنگل فرار کرده به صورت انسان درمیان جمع زندگی میکنید .

چه چیزی در زن هست که شما نر هارا میترساند ؟ یک زن بی دفاع درمقابل مشتی وحشی ، حتی حیوانات از این تجاوز دسته جمعی رویگردانند آوف ، حال تهوع بمن دست میدهد  با آن پوزه های بوزینه وارتان با آنهمه ریش وموهای پر شپشتان با آن بوی گند مردانیگتان حالم را بهم میزنید .

ما زنها چه بهایی را باید بشما بپردازیم ، تنها برای همخوابه شدن با شما ؟! دیگر هیچ؟  برای این ساخته شده ایم که مارا به ارابه هایتان ببندید ؟  با اینهمه شما نرینه های مضحک چه خوب یکدیگررا درک کرده ومیشناسید وما هرکدام سر نوشتی شوم وجداگانه داریم .

چه خوب است که من دیگر میلی به شستن لباسهای چرک شما ندارم وچه خوب است که قرنها ازشما دورم ومیلی هم ندارم دستهایمرا با دستهای آلوده شما کثیف کنم ، افتخارات شما برای خودتان خوب است ، چه سیاستمدار باشید وچه هنر پیشه  وچه درلباس مردان خدا خودرا پنهان کنید میدانید که باهم کنار خواهید آمد بهم جایزه میدهید وبا هم میخوابید یک ملت تندر ست با روح سلامت باید بداند خشت اول بنارا یک زن یک مادر  نهاده است وشما جانوران از جنگل فرار کرده وبسوی تمدن پوشالی روی آورده این پیکر پاک ومقدس را آلوده میکیند  وخون پر مایه اورا میریزید بی هیچ ایمانی  قهرمانان پوشالی که میخواهید فراتر روید فراتر از کی ؟ فرا تراز چی ؟ این منم که از تو. میگیریزم  منی که تو نمیشناسی وهیچگاه هم نخواهی شناخت شما حتی هدف خودرا نمی شناسید حال جنایت بهتراست تا خیانت خیانت کمتر درد میاورد  باید تیز وتند عمل کرد آنهم نه تنها بلکه گروهی  با آن اهداف رذیلانه وآن افکار کوته ومغز پریشان وچرک خود وآن جوان 14 ساله در خلاء تهوع اورش با شما یکی میشود ، نه شما لیاقت تمدن ، صلح وآرامش وصفارا ندارید جنگ برای شما بهترین است . با پوزش ا ز تند نویسی .

                                                                  ثریا. اسپانیا. دوشنبه 14

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

سرور

شب گذشته با شکم خالی خوابیدم ، حوصله نداشتم با یک شیشه ماست درون تخت وکتابم ، نیمه شب  ، نه ! سر ساعت دوازده بود که بیدار شدم ، خواب ازچشمانم گریخته شکمم مالش میرفت ، بجهنم ، بگذار کمی بادش بخوابد ، بیا گناهانت را جلوی چشمانت بیاور ، آنهارا بشمار !! گناهانم ، نه دشمنانم ،  قلبم را شمشیرهای نه گانه وده گانه سوراخ میکردند شمشیر یادها، عشق ها، دوستیهای ، انکارها وشرمساری ها  وپشیممانی ها با آن طنز بیرحمانه که بر زندگی روا داشتم .

خودرا به دست اندیشه هایم سپردم ، میان آنهمه دیو ودد که دیدم تنها یک انسان بود که مرا دوست میداست ، " سرور " دوست خیاطم که جناب سرهنگ همسرش اورا قربانی یک موطلایی کرده واو با پسرش در به دربه دنبال یک پناهگاه میگشت ، من آنرا داشتم باهم خانه را تقسیم کردیم اوبه دوخت ودوز پرداخت ومن در پی نان ، آه تنها او بود که بمن بها میداد  تنها اوبود که باآن لبخند دائمیش مرا دلداری میداد وتنها او بود که مرا از ازدواج مجدد م برحذر داشت پسرش خودرا درپس پرده پنهان میکرد ، اندیشه هایم پرواز کردند بسوی " لیلا" خانم که مرتب میخواست بداند چه عطری مصرف میکنم وچشمانم را چگونه آرایش میدهم وچرا اینهمه مژگانم بلند است خود او ساعتها وقتش را صرف آرایش چشمانش میکرد با خط های آبی خاکستری طلایی وسفید وپالتو پوست ویزون وبنز کورسی اش وهمسرش ومادرش وپدرش >

در یک دم همه آن تلخکامیها بمن روی آوردند بیاد سرور اشک ریختم گرچه از هم جدا بودیم اما دلهایمان بهم نزدیک بود .

او درخیاطخانه اش مرتب کار میکرد ومیگفت : عیبی ندارد اگر پاهایمان دربند است  دستها وسینه هایمان  باز است مینتوانیم از آنها استفاده کنیم کار وظیفه زندگی است واین کار کردن جز با مرگ پایان نخواهد یافت ، تنها میتوانیم خودرا از چنگ زالوهای خونخوار رها کنیم .

امروز او نیست تا مرا دلداری بدهد ؛ او نیست تا مرا بستاید دیگر هیچکس نیست .شب وروزم درانتظار میگذرد .

لیلا خانم میپرسید از چه میترسی ؟ میگفتم از نا امنی ، من هیچگاه احساس امنیت نکرده ام ، برای آنکه مرتب جابجا میشدیم ، شهر  به شهر  دیار به دیار تو درکنار مادری مهر بان که همه خیانتهای پدرت را نادیده میگرفت بزرگ شدی من درکنار مادری که از خیانت روی گردان بود ومیخواست خودش باشد من همیشه درخوف ووحشت بسر  میبردم از نگاه زنهای پر واری که ازدادن خانه بما خوداری میکردند ؟ آه ...چه خوشگل است فردا یا پسر م یا شوهرم را از راه بدر میکند ،

شب گذشته به نبردهای طولانی زندگی می اندیشیدم وامروز صبح با یک دوش آب داغ همه اندیشه هارا بیرون راندم وتنها به او فکر میکنم " سرور "

                                                                         ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 13

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

پای پرچین

مردم را نمیشود عوض کرد هرکاری برایشان بکنی همان که هستند میمانند همان سوداها ، همان پیش داوری ها همان کوری ها که نام عقل یا ایمان بدان داده اند وهرگز چیزی جز یک دیوار ، جز یک صدف حلزونیشان نیست چرا که برای زنده ماندنشان لازمش دارند آنها از آن صدف بیرون نخواهند آمد تو هم نمیتوانی آن صدف سخت وسنگی را بشکنی.

خوشبختانه من احتیاجی به آن صدف ندارم عریانم وهرچه  هم از دریا بیرون آورده شود حال مرا بهم میزند .

درمیان اینهمه عادتهای بد درمیان طبقه این تازه به دوران رسیده ها شاید کارهای من چیز مضکحی بنظر برسد اما من به آوای درونیم گوش میدهم نه آن صداهای دلخرا شی که گه گاه از بلند گوها پخش میشود .

هرگاه تشنه باشم آب مینوشم آنهم نه مانند یک تشنه که از صحرا وگرمای طاقت فرسای آن آمده وحریص به آب است .

من کاملا تندرستی خودرا تا این سن حفظ کرده ام زمانی بود که روحم درجهنم گداخته میشد خوشبختانه بخشوده شدم واز جهنم بیرون آمدم سپس میبایست برای خودم هدفی میافتم میل نداشتم از شعورم فراتر روم " خود من " حالا آنرا یافته  ودیگر نمیگذارم از من بگریزد ، به جهنم که مردم بیمار دستخوش سوداهای ظاهری وروح بیمار خودشان هستند من به دنبال آن آزاد اندیشی وآزاد منشی بودم آنرا پیدا کردم میل ندارم آنرا مانند یک فرش کهنه زیر پای رجاله های امروزی پهن کنم .

نه تسلیم ارتجاع میشوم ونه تسلیم زور ، هنوز پنجه هایم نیرومند وقوی هستند میتوانم آنهارا بکار بگیرم من ، از آن خونی که دررگهایم جریان دارد سپاسگذارم که مرا مانند دیگران رها نکرد تا از هر " پرچینی " بالا روم وسر به هر انباری بزنم و مانند یک موش برای کمی غذا خیز بردارم .

درعوض نیروی دیوانه واری بمن وام داد تا پایداری کنم ، گاهی ا شکم سرازیر میشود مهم نیست با چند لیوان آب جایش را پر میکنم .

اینجا کسی نیست تا باین حرفها گوش دهد حماقت همه جارا فرا گرفته وبقول انیشتن : روزی که بشر از تکنو لوژیهای خود عقب بماند ، دردنیا به غیراز مشتی احمق کسی بجای نمی ماند " .

گاهی برای نوشتن سخت دچار وسواس میشوم وگاهی مورد انتقاد قرار میگیرم گاهی تحسینم میکنند ومیدانم همین فرد تحسین کننده فردا در ردیف عیبگویانم قرار میگیرد بنا براین هیچگاه برایم  چندان شگفت آور نیست.

چه دختر یک کنیر بدبخت مطبختی باشم ؟! چه زاده یک اشرافزاده  ، خونی که دررگهایم وصورتم وسینه ام جریان دارد از یک رودخانه پاک ودست نخورده سر چشمه میگیرد آن بزرگ زادگی وا شرافیت وبی نیازی در ذاتم نهفته است ودر جانم رخنه نموده لزومی ندارد آنرا اکتسابی کشف کنم ؟! .

آنهم با لباسهای رنگارنگ وجواهرات گوناگون ودرخشان آنگاه خودم در زیر این زباله ها گم میشوم .امروز صاحب چیزهایی هستم که نام یکی از آنها " آزادی " است . که پر بهاترین نعمت زندگی است .

واین است ------ از ثری تا به ثریا بالا میروم !.

                                                                              ثریا/ اسپانیا/ شنبه12

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۹۱

شکستم

ای دوست ، ای یار ناشناخته ام ،

این ستاره سوخته ، چندان که خاکسترش بخاک ریخته

گفتنیها گفته شد ،  عشقها گم شدند و...فراموش گشتند

از این رو دیگر زمین بی ستاره خواهد ماند

میروم درغار تنهایی ، هم اوا با جغد سکوت

پر میکشم تا فرا سوی آسمانها ، تا جایی که بتوانم

گام بردارم در کنار ( دوستی ) و......جوانی

تارهای زندگی از هم گسیخته

فانوس شبم در معبر تاریکهیا آویخته

اینک منم ، میان مشتی غریبه سرگردان

از پشت شیشه به کوچه تاریک مینگرم

دلم روی سنگفرشها میطپد بی هیچ حوصله ی

بادی لرزان وشتابان گذر میکند از خانه ام

می افکند خاک بیگانه را بر این بستر متروک

من..... آن درخت برهنه زیر تابش آفتاب

بی آنکه زنده باشم نفس میکشم .

درکنار حصار این حریصان ، که همه چیز را میخواهند

وهمه چیز را می بلعند ، دستهای کوچک من

تا ب نگهداری خاک را ندارد

                                                     ثریا/ جمعه /13/1/11

 

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۱

بیچاره زن

صحنه ای وحشتاکتر وشنیع تر از این صحنه درهیچ کجای دنیا _ غیرا زدیار مسلیمن _ ...دیده نمیشود ، با چه قساوتی وباچه لذدتی این تکه گوشت دست بسته وبی دفقاع را درون خاک کرده وبسویش سنگ پرتاب میکنید ؟

اگر درگذشته های دور درتاریخ تازیان واصحاب کعف این اتفاق میافتاد امروز بسی زجر آور است  بعلاوه  باید اولین سنگ را کسی  پرتاب کند که خود بیگناه است وکدام ازیک شما درندنگان وخونخواران میتوانید ادعا کنید که بیگناهید

در میان عادتهای بد وخوب شما که شماره شان اندک است این خوی درنگی تنها منحصر بشما مردان است ، عادت به میخوارگی ، عادت به خود ارضایی عادت به دزدی  وشکنجه دادن مخصوص شما دم داران است .

وزنانی که درکنار شما " عفت ماب "  ودست بسته ودست به سینه همانند یک کنیز زر خرید  ،هیچگاه درخطر وسوسه نمی افتند وبیگناهند. ؟!

یک ملت تندرست هیچگاه نیاز باین وحشی گری ها ندارد وهدفی جز رفاه اجتماع درسرش نیست شما هیچگاه هدفتان چندان پاک ومنزه نبوده است تنها به شکم وزیر شکم فکر کرده وهمه یقین وزندگی شما درهمین دو جهت خلاصه شده است زنارا شما میکنید دیگری باید مکافات آنرا پس بدهد آنهم با این وضع فجیع که حتی حیوانات از دیدن آن فرار میکنند ، شما از نوع کدام جانورانید؟

جنایت برایتان بهترین کارها ست که خلاء تهوع آنگیز زندگیتانرا پر میکند هنوز خونی خشک نشده خون دیگری را میریزید وما زنها ساخته شده ایم تنها برای تمایلات شهوت آور شما

در این شورش وبلوا کسانی به میدان آمده اند که از نوع خون وخانواده وشرف ما تهی اند آنان تنها به نوشخواری خونین خود که قبلا آنرا بالا آورده بودند دوباره میپردازند همه دچار یک شهوت دیوانه وار برای کشتن وبردن وغارت کردن همچو جانواران باغ وحش که شکنجه های اسارت هنوز رهایشان نساخته اما تباه شده اند آنان اگر یک مادینه را در دسترس نداشته باشند پیشانی خودرا چندان به میله های قفسشان میکوبند که خرد شود  غرش کنان بسوی زن میروند اورا پاره پاره میکنند وسپس به دست دیوانگانی می سپارند که اورا تا کمر درخاک کرده وبسویش سنگ پرتا ب کنند .اوف برشما وننگ بر شما باد

خیال نداشتم تن خودرا باین آلودگی بسپارم اما ازدیدن صحنه وحشتناک زنی درمیان خاک که چشمانش مانند دوستاره التماس کنان درپی نجات بود دلم را سخت به درد آورد واز خود میپرسم : آیا واقعا اینها همان مردان نیک اندیش وبزرگ وبا صفای ما بودند ؟ ویا حیواناتی از کمند گریخته گرسنه ولبریز ازشهوت وتشنه خون به سر زمین آریایی روی آورده وجبران مافات میکنند

                                                                          ثریا  . اسپانیا. پنجشنبه .13/1/10

 

 

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

سایه

قیافه اش بیشتر به یک روباه بیمار شبیه بود تا یک انسان اما هنوز دردلش آرزوها میپرواند که بلکه " مردی پولدا ر"!!! عاشق اوشده و زندگیش را عوض کند ، همیشه درحال ناله وشکایت است .

روزی بمن گفت : زندگیت را کوچکتر کن واین _ آشغالها- را بریز دور وبیا نزدیک من یک خانه یک اطاق خوابه اجاره کن درعوض همه روز آفتاب خواهی داشت ؟.

گفتم آنچه که بچشم تو آشغال میاید زندگی سی ساله من است دراین غربت آنهارا خودم خریدم وبه همراه بچه هایم روی آن زیستم از زندگی مدر ن امروزی وچوبهای سفید وتخته سه لاییهای مغازه ها بیزارم بعلاوه نمیتوانم روی مال " دیگران" زندگی کنم خورشید واقعی در سر زمین خودم میتابد من از آفتاب بی رویه این سر زمین بیزارم از حماقتها وبیشعوری خیلی آدمها وحشت میکنم .

آنها میل دارند درخانه بنشینند ودیگران تحمل مخارج آنهارا بکنند وهمیشه درگیر خرافات وآداب وعقاید بی اعتبار جامعه خود زندگی را میگذرانند ، زندگی دراینجا ودربین کسانیکه اطرافم را گرفته اند رنج آور است من مجبورم خوب وبدرا باهم بیاموزم وآنچه را که آنها دوست میدارند منهم جدی بگیرم بی آنکه خودم حق انتخاب داشته باشم .

درهمه جای این سر زمین بیگانه ام همه چیز درمن موروثی است وزندگیم را به هما ن سان که اجدادم ونیاکانم داشته اند پیش گرفتم ومیل دارم همه چیز دوام داشته باشد ، آرزو داشتم بدون کمترین درنگی بسوی سر زمین مادریم برگردم اما....راه بسته است دیگر آنجا کسی هم خون وهم نژاد من  باشدزنده نیست تنها میتوانم عطر کوهستانهای پر برف ودشتهای لبریز از شقایق را به درون سینه  بفرستم دراینجا بوی دریا مرا آزار میدهد بوی گند کازینوها ، رستورانها  وآدمهای حریص وتشنه ای که میل دارند یک شبه ثروتمند شوند بیشتر ترجیح میدهم درکنار همان آبشار  رودخانه زادگاهم باشم وهرشب صدای ریزش آب را بشنوم که مانند یک لالایی مرا بخواب میکند یک آبشار مصنوعی ساخته دست بشر تنها مرا به سرسام وا میدارد ، خوابهای من دراینجا همه مصنوعی وغیر قابل تعبیرند ، من درکنار همان تخته سنگهای کنار رودخانه بهتر میخوابم

آن چیزهای ( آشغال ) به نظر تو !  که من از سر زمینم آورده ام هنوز بوی عطر سوهان ونقل بید مشکی وبوی خوش عید آنروزهارا میدهد وآن تنگ بلور گردن باریک مرا بیاد رند شیراز میاندازد اگر تو دلمرده شدی من هنوز در سینه ام عشقی نهفته دارم وهنوز درانتظار سرود آزادی نشسته ام وجود هر انسانی از مشتی خاک فنجانی خون ودایره ه ای ازآسمان بالای سرش ساخته شده من برای داشتن آفتاب آرزو دارم روی همان خاکی که از آن پیکرم ساخته شده ودر کنار مردمی که روحشان بامن یکی است ، زندگی کنم.

این آفتاب همان آفتابی است که مرا سوزاند بجای آنکه زندگی مرا گرم وروشن  کند همه را به آتش کشید برای همین هم هست که من به سایه پناه آورده ام این آفتاب ارزانی تو باد . 

بودن درکنار انسانهای احمق که زندگی را تنها از دید سکه های طلا میبینند برای من غیر قابل تحمل است .

                                                        ثریا/ اسپانیا/ 13/9/1

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

فرزندمن

"فرزندم"انم -

تو دوستم داری ویا نداری ، من خودمرا دوست نمیدارم ، هیچ کاری نکرده ام که کسی مرا دوست بدارد .هیچ چیزی نداشته ام تا بخاطر آن مرا دوست بدارند

مدتهاست که این ( نامه) درون صندوقم جای دارد وامروز آنرا میفرستم برای تو ! " برای شما" .

من مادر توام واز تو بخودت نزدیکتر سالهاست که نتوانسته ام این را بتو بگویم " زبانمان عوض شده وافکارمان نیز عوض شده است " خیلی از روزها میل داشتم که برایت نامه بنویسم اما آنچه را اکه من با زبان واحساس خودم مینویسم درزبانهای بیگانه ای که تو فرا گرفته ای اعتباری ندارد مانند همان سکه های قدیمی که امروز بی ارزشند.

من به تو ، فرزندم نیاز دارم به یکدوست به یک همراه ویک همدرد اگر میل نداری که حتی دوستم باشی باز بمن جواب مده میل ندارم از سر ترحم وپاکدلی دستی به روی من بکشی ویا درزیر لب بگویی که دوستم میداری من از ترحم بیزارم میل ندارم خوار وخفیف شوم " باندازه کافی در دنیا خوار گشته  وبه چشمان دیگران فرو رفته ام " میل ندارم دیگر فریب بخورم من ترا برای آن دوست ندارم که فرزند منی برای آن دوست دارم که تکه ای از وجودم هستی من خودم را درتو میبنیم در یک آیینه پاک وبی غبار .

هرچه را که درباره من فکر میکنی ویا کرده ای بمن مگو ، اگر فرزند من مرا دوست نداشته باشد حد اقل میتواند یک دوست برایم باقی بماند ومن این نامه را برای یکدوست مینویسم .

برای تو فرزندم میل دارم دردهایم را بگویم دردهایی که برمن سنگینی میکنند ، پر تنها هستم وپر سنگین ، تو میتوانی به یاریم برخیزی میدانم دست ودلبازی تو وکمک ویاری تو ومهربانیت به دیگران همه جا نفوذ کرده است ، من با توگفتنی های زیادی دارم خیلی سال است که عوض شده ام پیر شده ام دنیا مرا عوض نکرد درونم وغوغای آن باعث این جهش شد درزندگیم چیز شرم آوری ندار م که باعث خجالت تو باشد " به غیرا ز فقرم " امروز از من خیلی دوری دورتر از آنچه که من گمان میبردم تو مردی وتوی دیگر یک زن یک زن ناشناس ویک مرد که ازروح من بیخبر  است.

تو درباره من که مادرت هستم مانند همه زنان قضاوت میکنی درحالیکه من مانند سایر همجنسانم نیستم من از جنس دیگری ساخته شده ام خاک  وخمیره من پاک وبه دورا زآلودگیهای وپلیدیها ست ، خیلی چیزها دیده ام ودرکنارت خیلی دردها کشیده ام .

دنیا خیلی زشت وپلید است زشت تر از آنچه که تو ومن فکر میکنیم من چیزهای زیادی از خود تو یاد گرفته ام ، من تنها خودم خودم را بزرگ کرده همه چیز درخودم طغیان کرد با غریزه ام وبا قلبم  وچه سخت است بیان این حالت واین طغیان درونی .

چشمان تو هیچگاه به روی من دوخته نمیشود به دور واطرافت مینگری از نگاه مستقیم به چشمان من خودداری میکنی  ، فرزندم ، مرا نگاه کن قبل از آنکه خیلی دیر شود مادر همیشه فرزند خودرا بصورت بچه اش مییند اما میدانستم که تو بزرگ شده ای شاهد قد کشیدن تو بزرگ شدن وغریزه هایت بودم دانستم مردی  شده ای وآن دیگری زن  صاحب عقیده وایده ها ، اما تو آنی که خودم درست کرده ام  ساخته دست خودم هستی کسی به کمکم نیامد ما باهم برابریم نه کمتر ونه بیشتر.

ترا دربغل میفشارم ، دوست من

 

سفید برفی

امروز دراین فکرم که چه باید بکنم ؟ دیگر نیمتوانم آنکه بودم باشم گذ شت هم حد وحدودی دارد همه چیز برایم روشن است با همه بی قیدی ها وشانه بالا انداختنم باز میبینم چیزی دراین میان " گم" شده است و....درانتظار " گودو" نشستن تنها مرا دچار سرخوردگیها میکند .

همه آنهاییکه باینسو وآن سوی دنیا پراکنده شده اند گویی همه ملکه هایی بودند که تا ج ونیمتاجشان را گم کرده ویا انداخته اند !  به آنها نمیتوان نزدیک شد ،  تو بیگانه ای  از همه کس بمن بیگانه تری باید خیلی دیوانه باشم که تن باین گفتگوها وحقارتهای روحی دیگران بدهم ، از قلب مهربان من خیلی سوءاستفاده شده است .

دیگر آماد ه نیستم خودم وسینه امرا پیشکش کنم دراین اواخر خیلی  از موقعیتها عوض شده وخیلی از عواطف ومهربانیها ودل نگرانیها به باد رفته است ، گندم میکاری اما کاه نصیبت میشود .میلی نه به ترحم دارم ونه آن چشمان بسته وبی تفاووت باید همه چیز وهمه کسرا به دست فراموشی سپرد ، بیگانه ایم ، نه ؟ همه باهم بیگانه ایم .

بعضی از حماقتهارا میتوان تحمل کرد زمانیکه حماقت با بیرحمی توام شود دیواری از یک ساروج سنگین میسازد ، محکم وسخت ونفوذ ناپذیر ، نه! من احتیاجی به آن برج وبارو وقلعه های شما ندارم روح های دیگری درمن هست که میتواتم آنهارا بکار بگیرم ، دیگر میل ندارم درکنار شما موش های جونده بمانم شما همه چیز را میخواهید درحصار  خود بگیرید مهربانیهای شما پیشکش خودتان من احتیاجی به آن ها ندارم کلید صندوق هنوز دردست خودم هست هرگاه مایل باشم میتوانم آنرا قفل کنم ویا بازش نگاه دارم چیزهایی دیگری هست که مرا سرگرم نگاه میدارد نور خورشید ، درخشش مهتاب ، برفهای روی کوهای سر بفلک کشیده ریزش باران ورقص سبک بارش برف ونشخوار تکه هاه هایی از گذشته های دور ،می ایستم وتماشا میکنم میلی ندارم دیگر کسی را درآغوش بگیرم دیگر جایی برایتان نمانده میروم در سنگر خودم پشت تخته سنگها سخت می ایستم بی هیچ هراسی واز دورشمارا تماشا میکنم ، هنوز جان دارم ، امروز وضع ما بصورتی خوار کننده عوض شده است ومن میل چندانی ندارم که بخواهم آنرا بصورت سابق دربیاورمبه از ترحم شما هم بیزارم در سنگر  خالی خودم با شما ملکه ها وشاهان میجنگم که خودرا گم کرده اید .

ادبیات ما به راستی دیگر تهوع آورشده است خانمی نامه نوشته : من چیطوری میتونم شیکمم را کوچیک بکنم ؟!  " آن زبان فاخر وآن کلمات زیبا که هرکدام یک نت موسیقی بود حال باین شکل مضحک آنهم درنوشتارها دیده میشود ؟ و دیگری نوشته : وقتی میخوای که فال حافظو وابیکنی اول بایس نییت کنی بعدش انو یعنی کتابو واکنی ؟ آنچه که به مغز تهی آنها میاید همانرا مینویسند ، حال من باید با چه کسانی درمراوده و گفتگو باشم ؟.

با قحبه های پیر ودرمانده امروز وفاحشه های دیروز ؟ با زنان قلعه نشین ؟ ویا باخانم های متفکراهل بخیه ؟ " دور مردان را خط میکشم" .. باید جانم وروحم را نجات دهم ودر اینکار هیچ احتیاجی به دین ندارم ایمان وعملم برایم کافی میباشند ، امروز همه مومنند مومنان بی ایمان .

                                                                  ثریا. اسپانیا. سه شنبه 8/1

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۱

" من" دیگر

شب گذشته دچار کابوسهای وحشتناکی بودم  بوی خوبی از این سر زمین به مشامم نمیرسد ، به زودی اینجا  هم دوباره دچار هرج ومرج خواهد شد .

روز گذشته پیکر درهم کوفته وخمیده " شاه  "دلم را به درد آورد چندان سالی نیست که باد دمکراسی به همت او و همسرش دراین سر زمین وزیده است ، با رفتن او دوباره درگیر " فاشیزم" خواهیم شد .

امروز مردها درهمان تربیت کلاسیک ومحکم خود ایستاده اند وهنوز برایشان کسر شان است که زبان دیگران  را بفهمند این وظیفه دیگران است که زبان آنهارا بدانند آنها هنوز درآرمانهای گذشته زندگی میکنند واکثرشان مسیحیان خوبی هستند ، هرچند امروز این زنها میبانشد که به مذهب روی آورده اند چون کار دیگری برایشان نمانده است ، آری " مذهب تنها برای زنان است " .

دیگر دلم از دنیا بهم میخورد تازمانی پای حرف درمیان است همه اهل عملند وهنگامیکه پای عمل پیش میاد همه فراری میشوند گویا این یک شکل طبیعی دنیاست .

شب گذشته مصاحبه یک " آنارشیست را تماشا میکردم با غرور ، غروری که خودش آنرا فرا گرفته بود با لاف وگزاف وخشونت وخود خواهی اداهای بازیگرانه ویرانگری نفی اخلاق ستیزه جویی وحشت همه جانم را فرا گرفت  من از نسل انسان های دیگری هستم دیگر برایم عوض شدن غیر ممکن است باید بروم درکنار مشتی آدمهای ریاضت کش وپا اندازان درکلیساس مسیح بنشینم شاید آنجا درامان باشم ؟! .

به انگشتهایم نگاه  میکنم ، هنوز جای نیش سوزن خیاطی روی همه نقاشی شده است منهم دستهایم را دوست میداشتم ومیل داشتم همیشه صاف وتمیز وپر زیور باشند اما درآن زمان کسی نیامد زندگی را بمن هدیه بدهد امروز هم دیگر کسی نیست تا مرا از زیر فشار ترس و  دردو تنهایی رها سازد / شب گذشته بادوستی درامریکا حرف میزدم قلبش بیمار بود از دوری فرزند ونوه هایش وگله مند از عروس نابابش ، محکم قلبم را گرفتم که مبادا از درون سینه ام بیرون بجهد وبه لرزش بیفتد ، باو گفتم : باید بچه  هارا بحال خودشان رها کرد زندگی خودشان است ، اگر کمی مهربانی به همراه یک لیوان آب بتو پیشنهاد کردند بپذیر  بیشتر چیزی مخواه چرا که قلبت سوراخ میشود . دلم برایش سوخت ، همدرد یکدیگریم .

                                       ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه  2013/1/7

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۱

دو x دو

ای من آن آهو ، که بهر ناف من / ریخت صیاد خون صاف من

ای من آن بره صاف صحرا درکمین / سر بریدندم برای پوستین..؟

همچو پرنده ای  ، معلق میان زمین وآسمان که نمی داند کجا بنشیند وبه کدام سو پرواز کند ، از آشیانه گریخته ودیگر میل بازگشت به آن سرزمین را ندارم برای ساختن آشیانه دوباره کمی دیر است ، نه ! خیلی دیر است ، چگونه ؟! کجا میشود یک پناهگاه ساخت ودرآن پناه گرفت تا جانور ان ترا پاره نکنند به کدام درخت بی ریشه میتوان تکیه کرد ، تا باد آنرا نبرد وبه کدام ستون سست وبی بنیاد میتوان پشت داد ،  همان هوایی که درقصه ها وافسانه های کتاب مقدس آمده که موسی بر سر زمین مصر وفرعون فرستاد ، امروز بر آسمان سر زمین پاک وآبی ما سایه افکنده ، همه پیش داوریها  ، گند از آب درآمدند ما گریختگان از وحشت جنون مردان تازه از غار بیرون زده در سر زمینهای ناکجا آباد با همه فشارها سر انجام مان  ( به هیچ) کشید موسی ما ره گم کرده بود وما به سر زمین موعود نرسیدیم .

آخ با شما باشم ، سر جای خود  نیستم درخانه گم شده هم سر جای خود نبوده ونیستم  کجا میرفتم؟ درد داشتم ودرد دارم ، بحرانهای سختی را پشت سر گذاشتم حال درانتظار چی نشسته ام ؟  آهان ، درانتظار اجرای عدالت .

هنوز کسانی زنده اند که من باید شاهد زجر کشیدن آنها باشم ، زنان ومردانی که هم به من وهم به سرنوشت من وهم به سرنوشت زادگاهم خیانت ورزیدند موجودات بدبختی که باید به نوعی بادشان بخوابد ، آشوبی به دل ندارم درانتظار میمانم ، طبیعت میداند کجا ودرچه زمانی وچه کسانی را جلوی چشمان من تکه تکه کند .

بیشتر ما آوارگان بی تقصیر " مینویسم بی تقصیر" توانستیم گلیم سنگین خودرا از آب گل آلوده بی شرفیها وبی شرمی ها بیرون بکشیم ومن یکی تنها ی تنها صلیبم را  بر دوش کشیدم ، به آتش نزدیک شدم پر وبالم سوخت اما مانند عنقا ومرغ آتش زا دوباره از آتش زاده شدم ، حال آنهاییکه روی آنچه که من بنا کرده  وساخته بودم نشسته اند ، روی همان زندگی پهناوری که با دستهای خود ساختم همه در یک پوست تمیز ! وبسیار پرهیزکار !!! که افسارشان دردست دیگری بود بسویم یورش آوردند وآنچه را که داشتم بردند ، آن زمان دراین خیال بودم که زندگیم را بیمه کرده ام ، مالیاتهارا از پیش پرداخته بودم ودیگر نه به خدا  ونه به بندگانش بدهکاری نداشتم  .هچ زمانی تظاهر نکردم خودم بودم وخودم با همه ارتعاشات با همه احساسات محکم ایستادم ، حال امروز از آسمان برای آنها ثروت بارید ، برای آن دزدان وبیشرفان از مال  و زندگی  من  آسان بارید ، آری این زندگی من بود که باعشق  آنرا بیمه کرده بودم دیگر فکر کردن ندارد . درانتظار می نشینم خیلی هارا دیدم با زجرهایشان وتماشا کردم ، دیگران را هم خواهم دید ، به اجرای طبیعت اعتقاد دارم بسیار هم معتقدم ومیدانم که او میداند چگونه باید رفتار کند .

هنوز روی پاهایم ایستاده ام محکم واستوار مانند یک درخت کهنسال کمی زخمی شدم مهم نیست مرهم دارم .

کسانیکه بی ارزشند به مال وزندگی دیگران مانند زالو می چسپند.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

توده

توده ها وتوده ای ها ، همه پر اکنده شدند ، هیچگاه  ودرهیچ موردی یگانه ویکسان نبودند ، بیشتر آنها خورده بورژواهایی بودند که از شهرستانها سرازیر پایتخت شده وبا خواندن چند جزوه وچند کتاب وشرکت درچند جلسه سخن رانی های بی معنی خودرا صاحب اعتبار دانسته وعده ای هم با پول " برادر بزرگ " مشغول خالی کردن خاک زیر بنای کشور بودند تا بنا فرو ریزد به آنها مربوط نبود بنارا چه کسی وچگونه ساخته است کار وماموریت آنها ویرانگری بود .

عده ای آنارشیست با غروری که خود آنرا ساخته بودند پرباد وزیاد هم باد کرده  با دست جین کردن کمی دانش آنهم از نوع هضم شده آن اداهای لوس وشوق بحث های بیهوده ، همجنسگرایی ، وهمخوابی با محارم به یکنوع ویرانی دیوانه واری دست زدند .

در میان آنها کمتر میشد یک قلب پاک ودست نخورده وعاری از هرگونه ریایی را یافت  که به لجن رودخانه ها آلوده نشده باشند .

به دنبال آنها عده ای ریاضت کش که جنون وشهوت شهرت آنهارا دربر  گرفته بود به آن خدای نادیده ونشناخته درآنسوی دریاها عشق عرضه میداشتند در پشت لبهای هرکدام یک جاروی بی دسته  به سبک وسیاق ( برادر خوانده) ویا پد رخوانده آویزان بود  این بر گزیدگان سیاست بی آنکه واژه ومفهوم آزادی را بدانند تنها به جادوی پنهان آن عشق میورزیدند وکم کم در منجلاب حامیان خدا گم شدند دست بسته به پای پا ا ندازان مردان خدا شتافتند وخدای واقعی را از اعتبار وبزرگی انداختند  ، هدف هم همین بود.

آخ ، که  برای این واماندگان باید گریست آنها میل دا شتند که آتش مقدس را بدزدند وخود درجهنم سوختند ، آنها به دنبال صلحی بودند که درآن زمان هنوز دنیا درآرامش نسبی بود وکمتر خون وخونریزی وجنگ در میان بودو پس از سالها از میان این آتش یک غول بی شاخ ودم بنام " گروههای اسلام پناه وطالبان ووو...از شیشه جادو بیر ون آمدند که برگرداندن آنها به در ون شیشه دیگر  امکان پذیر نبود.

همه اقلیتها زمانی درکمال آر امش در کنار هم میزیستند وناگهان دشمن یکدیگر شدند ونتیجه آنکه قوی تر بود بر مسند قدرت وثروت نشست وسپس سرکشان وآنهاییکه میل داشتند سهم خودرادریافت کنند به صورت تک تک یا گروهی درغل وزنجیر ویا بر طناب دار ویا درطوفان تیر درو شدند.

زهره /زهرا شد ، پروانه فاطمه شد / طناز ، خدیجه شد / داریوش حسسین شد وطهماسب / مطهر وپاک گردید ؟! ......

و پس از آن بسی قلبهای پاک که از ترازوی آنها بیرون ریخت پرکشیدند برای بر پا نگاه داشتن آن برگزیدگان........ واین داستان همچنان اد امه دار خواهدبود .

از یادداشتهای دیروزی / 92

 

زنبور عسل

روز وسال نو هم آمد ورفت ودرانتظار یک روز دیگر ومهمتر برای مردمی که خود هم نمیدانند چرا باید درصف مصرف کنندگان بنجلهای کارخانه ها بایستند؟  از همه چیز وهمه کس خسته ام شاید هم ازخودم خسته شده ام >

این آدمها همان هستند که میبایست باشند آنان با سرشت خود زندگی میکنند همه چیزشان بنظرم بی معنی میاید اتومبیل سوارنی با اتومبیلهای گران قیمت  وصاحبان خانه های بزرگ که باید آنهارا به اربابان بزرگ یعنی بانکها برگردانند  امروز مجبورند همه چیزهارا پس بدهند ومجددا از چهارپایان استفاده کنند برگشت آدمی به فطرت اولیه اش کمی مشگل به نظر میرسد .

خوب > من اینجا چکار میکنم ؟ زندگی وسر نوشتی که برایم تعیین کرده اند برحلاف جریان آب رودخانه باید شنا کنم ودرحسرت آن رود آرام باشم که روزی بی هیچ هراسی روی آن به پشت میخوابیدم وخودرا به دست رویاهایم میسپردم ، دریک برکه آرام ویک اطاق گرم وامروز درمسیر سرنوشتی افتادم که "ملت " ما که میخواست به دریا برسد ! من ومارا باخود وبا سرشت نادان خویش به ویرانی کشید .

اگر چه زود به همه چیز خو گرفتم اما زمانی میرسد که درتاریکی اطاق سرد از خودم میپرسم : تو اینجاا چکار میکنی ؟ آیا هنوز درکابوس بسر میبرم ؟ آیا خوابی هولناک است  ، آنگاه همه چیز مبهم وهمه جا تاریک وهمه چیز بر شانه هایم سنگینی میکند دراین دنیای بیهوده وپرمصرف که افق آن نامعلوم است درکنار این مردمی که سر شتشان را دریک آینده مبتذل و بن بست قرار داده وخودرا وسرنوشت خودرا به دست دیگران داده اند ، فرزندانم را میبینم که درزنجیر کار ودرمیان این انبوه مردم ناشناس گم شده اند  ودر بین صد ها هزار زنبور که هر روز از کندوهایشان بیرون میایند ونمیدانند به کجا میرسند خودرا در زمره کارمندان قرار داده تهی از همه خوشیها ، شادی ها وتنها وظیفه ما این است که از " ملکه " آن ملکه غول آسای طبیعت اطاعت کنیم ، ما زنبوران کارگر ، با روحی خسته وپیکری متلاشی شده .

همه چیز کم داریم ، پدر ، مادر ، مادر بزرگ ، وفامیل ، همه را جا گذاشتیم ویا مرگ آنهارا از ما ربود  وحال درانتظار یک لبخند ، یک اشاره از مردمی هستیم که مارا سر بار خود میدانند ودراین خیالند که ما سهم آنهارا میبریم  ، سهم آنهارا میخوریم وخانه های آنهارا اشغال کرده ایم ( آنها نمیدانند که دزدان  آدمکشان حرفه ای وچپاورل گران  نیز خانه مارا دزدیده واشغال کرده اند)  نه آنها نمیدانند ومارا بصورت همانی هستیم میبنیند.

زندگی خودرا به رخ ما میکشند بما تعلیم میدهند کاری که سالهای خیلی دور ما انجام میدادیم حال زندانی اندیشه های خود ، درشب تاریک به مهتاب روشنی مینگرم که با دست ودلبازی تمام نور  وروشنایی خودر ا برپهنه اطاقم میریزد.

ثریا/ اتسپانیا/ پنجشنبه 3/1/13

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

حلال

دوباره دلهره وجودم را فرا گرفت ، رفتم جعبه اینترنت وکامپیوترم راا درون وان گذاشتم وسه بار آنرا کر دادم وبرایشان دعا خواندم تا پاک و"حلال" شوند!

رویاها ازمن میگریختند  بنا براین همه را به گردن اینترنت کافر خود انداختم حال دارد هدایتم میکند . گل زنبقم در باغچه گل داده ونرگس هایم رشد کرده اند هرگاه باین باغچه سر میزنم خودرا درعالم دیگری احساس میکنم در آسمان میان ستارگان  ! کم کم داشت ادامه زندگی برایم مشگل میشد وهمه چیز سخت ودشوار ، زبان عامیانه ما تغییر کرده وزبان ادبیاتمان نیز دچار مشگل شده است  اما من هنوز روی همان خط صاف راه میروم وبه سبک وسیاق گذشتگان مینویسم ، نه از سوزش  نوک " سینه ام " ونه از خارش پیکرم !!! این نوع ادبیات مخصوص شعرای نو پرداز تازه کار وتازه به دوران رسیده است که اصرار دارنه همه شهوات درونشان را بصورت کلمه روی صفحه بیاورند شاید از این راه ارضا شوند و.جالب آنکه صاحب اندیشه ومدعی دیگران هم شده ودر خصوص تحول ادبیات ایران اظهار نظر  میفرمایند !؟ .

امروز که اکثر زندگی ها از هم متلاشی شده وهم درصحنه زندگی گم شده اند نه رومی رومند ونه زنگی  من همچنان به راه خود ادامه میدهم وگژ دار مریض راه میروم تا روزیکه زنده ام مغزم کار میکند ودستهایم قدرت آنرا دارند تا به روی تکمه های " لپ تاپ" بدوند .

داستانهای زیادی نوشته ام وآنهارا کنار میگذارم میل ندارم به دیگران خوراک بدهم دراین بازار مکاره که هرکسی میل دارد به دیگری آنهم درگذشته های دور بند کند وچند خطی سرهم کرده وآنرا به چاپ برساند ودرآرزوی شهر ت میسوزد آنهم شهرت بی خاصیت من ، گام هایم ر ا آهسته آهسته برمیدارم  گاه ازکنار جاده های پر پیچ وهم وزمانی از یک جاده مستقیم وهموار عبور میکنم خروس خوان بیدار میشوم وتمام روز دراین فکرم که چه چیز تازه ای پیدا شده آنرا بقابم  ، گاهی عصبی  وبا یک حالت غضبناک توی کوچه راه میروم وبه مردم تنه میزنم میل دارم صدای کسی را دربیاورم اما ...سکوت زمانی با گامهای چسپناک وفلج شده روی یک نیمکت مینشینم وبه پیچک گیاهان که مانند مردم بی ریشه به تنه درخت دیگری چسپیده اند مینگرم وزمانی در یک افکار شیرین فرو میروم وبه عشق هایم میاندیشم که هنوزشهد آنها درون کندوی دلم جای دارند .

به آنچه که دارم راضیم ودرحسر ت هیچ چیز دیگر نیستم وهمین برایم زندگی است وآسایش ،

شب سال نو هنگامیکه لباس میپوشیدم دیدم همه صاحب تاریخ شده اند !! کفشهایم متعلق به یازده سال قبل  ، پالتویم متعلق به سی وچهار سال قبل ودامن سیاهم متعلق به هشت سال قبل وبلوزم متعلق به چهار سال قبل وگردن بند مرواریدم متعلق به چهل وسه سال قبل است !!! آنهارا پوشیدم گویی همین الان از یک بوتیک  شیک درآمده ام بوی خوش عطر قدیمی ام درفضا پیچیده بود .

ثریا/ اسپانیا / 2/1/13 چهارشنبه

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۱

سال جدید

تنها سالی یکبار ما میتوانیم از صمیم قلب بخندیم وهرسال یکبار میتوانیم به تماشای معبد بزرگ واتیکان نشسته وبه دعای حضرت پاپ گوش کنیم وتنها سالی یکبار میتوانیم  به تماشای تالار بزرگ وبا عظمت اپرای بزرگ وین بنشینیم وگوشمان وروحمان را نوازش دهیم ودراین فکر باشیم که دردنیا هنوز زیبایهایی وجود دارد که ما میتوانیم نان خشک خودرا با مالیدن به شیشه مربا  مزه وطعم شیرین آنرا زیر زبانمان احساس کنیم ، چقدر جای خوشحالی است که ما میتوانیم درخوشبختی دیگران نیز شریک شویم وبه تماشای "لژ" های از پیش خریداری شده  که درآن« بانوان " عرب و" عجم "  درکنار مردان بزرگ با جواهرات خیره کننده خود به نشسته اند بی آنکه حتی یک نت را بدانند.

سالهای سال است که درآرزوی نزدیک بودن به تالار اپرای وین میسوزم وآرزو دارم یکروز در میان برفهای کوهستانی وتپه های سر سبز آن وهوای لطیف وآوای موسیقی نام آوران که از هر سو بگوش میرسد گام بردارم .

اینجا بقیه سال را باید رختشورها را با تخته رختشویی شان تحمل کنم وتنها سالی یکبار میتوانم خستگی خشم آلودی را که یکسال بر روح من سنگینی میکرد از خود دورسازم  وسپس برگردم به همان وضع سابق به عادی ترین گفتگوها ، مصیبت ها ، بدهکاریها وطلبکاری ها ودرکنار مردمی که تقریبا همیشه مانند یک گله با سرخوردگیهایشان ورنجهایشان میسازند.

آوازها وسرودها وآهنگهای سر زمین " ژرمن " استوارتراست بی آنکه هیچ تکه ای درهم بشکند یک نفس میتوان به دنبالشان دوید ، برای لحظه ای اندک این شادی دردلم نشست که دنیا هنوز هم میتواند زیبا باشد ، دفترچه ام را ورق میزنم لبریز ازتلخکامیها ودردهایی است که برای خود وبرای دیگران وبخاطر  دیگران بر شانه ام سنگینی میکند و...چه اهمیتی دارد تا به کسانی که از کنارم عبور میکنند ، دست دراز کنم وبگویم : سال نو مبارک بهمراه یک لبخند ودرنهان به دلهایی میاندیشم که هنوز درسینه جوان آنها میطپد زندانیان بی زندان ! وآزاد مردان وزنان بی حضور آزادی مطلق وگوش دادن به جفنگهای حق وعدالت ! چرا که درعمل قدرتی ندارند تنها میل دارند که حقوق خودرا بشناسند وبرایش جنگ کنند .

آری " او" پس از سه روز زنده شد حال باید باورش داشت وسپس از نو متولد شد میتوان چهره اورا درصورت وپیکر تمام کودکان دنیا دید . باید کودکانرا دوست داشت .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه / 1/1/2013