شب گذشته با شکم خالی خوابیدم ، حوصله نداشتم با یک شیشه ماست درون تخت وکتابم ، نیمه شب ، نه ! سر ساعت دوازده بود که بیدار شدم ، خواب ازچشمانم گریخته شکمم مالش میرفت ، بجهنم ، بگذار کمی بادش بخوابد ، بیا گناهانت را جلوی چشمانت بیاور ، آنهارا بشمار !! گناهانم ، نه دشمنانم ، قلبم را شمشیرهای نه گانه وده گانه سوراخ میکردند شمشیر یادها، عشق ها، دوستیهای ، انکارها وشرمساری ها وپشیممانی ها با آن طنز بیرحمانه که بر زندگی روا داشتم .
خودرا به دست اندیشه هایم سپردم ، میان آنهمه دیو ودد که دیدم تنها یک انسان بود که مرا دوست میداست ، " سرور " دوست خیاطم که جناب سرهنگ همسرش اورا قربانی یک موطلایی کرده واو با پسرش در به دربه دنبال یک پناهگاه میگشت ، من آنرا داشتم باهم خانه را تقسیم کردیم اوبه دوخت ودوز پرداخت ومن در پی نان ، آه تنها او بود که بمن بها میداد تنها اوبود که باآن لبخند دائمیش مرا دلداری میداد وتنها او بود که مرا از ازدواج مجدد م برحذر داشت پسرش خودرا درپس پرده پنهان میکرد ، اندیشه هایم پرواز کردند بسوی " لیلا" خانم که مرتب میخواست بداند چه عطری مصرف میکنم وچشمانم را چگونه آرایش میدهم وچرا اینهمه مژگانم بلند است خود او ساعتها وقتش را صرف آرایش چشمانش میکرد با خط های آبی خاکستری طلایی وسفید وپالتو پوست ویزون وبنز کورسی اش وهمسرش ومادرش وپدرش >
در یک دم همه آن تلخکامیها بمن روی آوردند بیاد سرور اشک ریختم گرچه از هم جدا بودیم اما دلهایمان بهم نزدیک بود .
او درخیاطخانه اش مرتب کار میکرد ومیگفت : عیبی ندارد اگر پاهایمان دربند است دستها وسینه هایمان باز است مینتوانیم از آنها استفاده کنیم کار وظیفه زندگی است واین کار کردن جز با مرگ پایان نخواهد یافت ، تنها میتوانیم خودرا از چنگ زالوهای خونخوار رها کنیم .
امروز او نیست تا مرا دلداری بدهد ؛ او نیست تا مرا بستاید دیگر هیچکس نیست .شب وروزم درانتظار میگذرد .
لیلا خانم میپرسید از چه میترسی ؟ میگفتم از نا امنی ، من هیچگاه احساس امنیت نکرده ام ، برای آنکه مرتب جابجا میشدیم ، شهر به شهر دیار به دیار تو درکنار مادری مهر بان که همه خیانتهای پدرت را نادیده میگرفت بزرگ شدی من درکنار مادری که از خیانت روی گردان بود ومیخواست خودش باشد من همیشه درخوف ووحشت بسر میبردم از نگاه زنهای پر واری که ازدادن خانه بما خوداری میکردند ؟ آه ...چه خوشگل است فردا یا پسر م یا شوهرم را از راه بدر میکند ،
شب گذشته به نبردهای طولانی زندگی می اندیشیدم وامروز صبح با یک دوش آب داغ همه اندیشه هارا بیرون راندم وتنها به او فکر میکنم " سرور "
ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 13
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر