چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

آن گل سرخی که دادی......

شرمسار نباید بود، از آنچه رفته واز او که میاید

برای او که رفت ، برای کسی که میاید

دیگر کلامی نیست ، واژه ای نیست

تا که خودرا در قاب آیینه بیند

در قاب ( طلایی ) دیگر شرمسار نباید بود

از فرو رفتن ، که هر رفتنی معنایی دارد

فرصتی باید داشت  تاکه (شیر ) در سینه بجوشد

برای رستن وبالیدن ،

خانه بزرگ است  وهزار در دارد

می آیند ومیروند اما نمی مانند

چرا که فردایی هم هست

و....فردا همیشه از دیروز بهتر است

------

ایمان به آب ، ایمان به خاک ، ایمان به تاریخ

که دررگهایمان مانند خون میلغزد

ایمان به بودن ، ایستادن چون صنوبر

در برابر دژخیمان مرگ

در یک طلوع کم سو

دربرابر کینه ها باید صبور بود

در برابر عفونت شهر ها

ترکیدن آدمها در حباب نا مریی خود

صبورانه مینشینم

بر یک ساحل دروغین

وبه چهره پر مکر شما مینگرم

روانی خون را بچشم میبینم

-----------

ندانستی که دستی روزی به مهربانی

مینواخت چهره ات را

آن دست پیام آور آشناییها بود

بلور چشمانم به کدورت نشست

ندانستی که آن گل سرخی را بمن هدیه کردی

بوی مهربانی وعشثق را زدود

آن گل زهرداشت

آخ، چه ها دیدم درچهره ات

ترکهای صاف شده

تو در پیوند خویش با دژخیمان مرگ

ندانستی که شکستی این پیوند جاودانه را

تو بادستان بی رنگ خود

بریدی ریشه این عشق کهن را

---------------------------

ثریا/ از یادداشتهای دیروزی /2004

سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

صدای پای بهار

پس از بارانهای سیل آسا نسیمی وزیدن گرفت ابرهای خاکستری

جایشان را به ابرهای پراکنده ای دادند که مانند بره های سفید

پشم آلود درآسمان میچرخند ، هوا صاف ، آسمان آبی وپرندگان

در پرواز ومیخوانند ، خورشید درخشان ونسیم گرم ، خاک را تکان

داده  واز ارتعاش  خاک زمین پیر دوباره جوان شد وعلفها ودرختان

پیراهن سبز خودرا پوشیدند برق سبز روشن بر شاخه های جوان -

میدرخشد ( این سبز ینه تنها مربوط به طبیعت است ) جوانه های تازه

بر سر شاخ درختان وشکوفه های بادام وگیلاس پیکر درختان را فرا

گرفته زنبوران عسل از کندو ها بیرون آمدند وگرد گلها میگردند.

بلبل وپرستو تنها صدایشان بر فرازدرختان بگوش میرسد بهار فرا

رسید بهاری سبز وخرم  بهار فصل طرحی نو وخیالپردازیهای آینده

پنهان شدن چوبهای دار وبرپا شدند تیرکهای پرچمها ، آری بهارتازه

وفرح زا فرارسید وآبهای زلال جاری شدند صدای روییدن علفها

بگوش میرسد ، شور عشقی دیرین دردلم پدیدار گشت ، ایکاش منهم

میتوانستم با بهار از نو جوان شوم !

---------------------------

باغبان میاید از درباغ .قلب من لبریز از عشق

سلام من بیجواب ، او میزند بردرختان نمی آب

من با سیب تنهاییم ، که از شاخه فتاده

به باغبان سلام گفتم

سلامم بیجواب ماند

او نمیداند که من فرزند گل سرخم

باغبان برمیگردد  به باغ

من پشت در بسته  ، درانتظار

سیب تنهاییم روی شاخه بجا مانده

میترسم مبادا به دست باغبان بیفتد

په کتابی از نسل مادرم می اندیشم

در میان اوراق فرسوده وپراکنده

به دنبال وطن کوچکم هستم

قبیله ای پراکنده ، با نام بزرگ ( پارسی )

با تاج میراث وبوی عود وکندروگذر سکه ها

میرسد از درخت سیب نوری روشن

ومن بانتظار سیب تنهاییم ایستاده ام

پشت در باغ

------------------------------ثریا

 

دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

دلتنگیها

این چه دردی است که بجانت میافتد وترا مانند خوره میخورد ،

میجود؟ برای بسیاری از چیزها که ازد ست داده ای ، برای تکه ی

از لباس قدیمی ات برای بوی عطری که همیشه سایه وار به دنبالت

روان بود برای لباس نو وبوی گل سنبل ، وبنفشه درخاک باغچه

به همراه کود حیوانی ! برای نقلهای قنادی یاس ، برای شعر »سایه«

که دلش هوای خانه راکرده بود  - شعر نادر پور که دانست » صبح

دروغین درراه است « برای اشعار فروع که حقیقت را درباغچه پیدا

میکرد ، بزم شاعران وسروده هایشا ن که برای نوروزجمشیدی

میسرودند ومشیری که بهاررا ستایش میکرد برای » پرکن پیاله را «

برای بعضی از آدمها که ترا دوست میداشتند وتو دربی خبری بسر

میبردی  وآدمهایی که تو دوست داشتی درپندارشان جایی برایت نبود!

امروز زیر یک فریب خودرا پنهان کرده ای ،خودت را فریب میدهی

گاهی کوشش میکنی که این فریب را بنوعی توجیح نمایی.

آن روزها به چیزی معتقد بودی وهمین اعتقاد برایت اطمینان بخش بود

امروز از دولت سر کشف  جدید درباره پدیده های عالم ، ایمان

قدم به قدم از تو دورمیشودوتنها راهزنان مدرنیزه میل دارند ترا

بفریبند.

تازیانه آزدیخواهی بر صورت وپشت تو مینشیند آن روزها خوب

وخوش ، آن آداب ورسوم وادب وآن سامان چند هزار ساله  -

با یک مشت وکیل ، زندان ، شلاق ، وطناب دار وتهمت وافترا

عوض شده است .

امروز دیگر دستهای کوچک وپاک تو قدرتی ندارند ودراین فکری

که اگر کسانی از روی حساب میخواستند سر زمین تو سرونوشت

ترا ویران سازند هیچگاه باین خوبی عمل نمیکردند.

امروز این بیماری درجانم ریشه کرده است نمیدانم کس یا کسانی نیز

مانند من میاندیشند وآیا دچار این بیماری شده اند ؟.

همه چیز یک شکل مسخ وهمه جا یک نوع دیوانگی وهرزه درایی

ریشه کرده است  وفردایی نیست که اندیشه ات را پرکند.

خاطرات از نشخوار گذشته به هضم رسیده وکم کم دفع خواهند شد

امید از جهان رخت بربسته ودیگرکمتر کسی ( آزاد) است .

آری دلم برای کفاش سر کوچه که پاشنه های آهنی کفشهایم را تعمیر

میکرد تنگ شده - برای کوزه های سبزه در پا شوی حوض ،

برای سماور که میجوشید وعطر چای همه جارا پر کرده بود ، برای

نان وکره وپنیر صبحانه با مر بای آلبالو ، برای خیلی چیزها دلم تنگ

شده اما دیگر برای همه چیز دیر است ، خیلی دیر.

امروز علفهای هرزه در گوشه وکنار ریشه دوانیده ورشد کرده اند ،

کم کم این درخت تناور باید خودرا بتکاند تا برگهای خشک شده اش

را حیوانات نشخوار کنند.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه 20011/4/28

 

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

رنگین کمان

باید بر آسمان نقشی کشید، با چه رنگی

رنگها آلوده اند، رنگ سرخ روی پیکری

رنگ آبی روی دیوار

ور نگ سبزی که به زردی گرایید

رنگ ارغوان ، رنگ شراب سرخ درجام

باید درآسمان نقشی کشید

روی ابرها ، چهره ات را میبینم

روز های تکرار ، رفتن وبرگشتن

دیدن ودوباره دیدن وبیهوده گشتن

به دورخود

راهها مسدود ، کوهها ویران

هیچ دستی برای کمک نیست

خیبانهای بی انتها ، کوچه های تو درتو

صدای آبشار، صدای برگهای زنده

آوای پرند گان و......خانه من ، بی تو

خانه بزرگ ، در تصرف عدوانی

در دست دزدان محفل نشین

درکنار تبسم های ساختگی

درکناربوی نم وسرمای درون

درکوچه های فاحشگی ، فاحشه های پیر

وفرسوده دیروزی !

ومن بفکر سر نوشت ساکنان نجیب ، خانه ام

اگر خانه بود ، من وتو باهم بودیم

بهار آمد ورفت ، با پاییز فرقی ندارد

همه جا یکرنگ است، یا سبز ، یا خاکستری

رنگ بی رنگی در چهره هایمان باقیست

من درتکرار همیشگی بفکر سبزه ای بودم

که هیچگاه سبز نشد

وتمنا از ماهی های کوچک در تنگ بلورین

که هیچگاه به سفره من نیامدند

باید بر آسمان نقش دیگری کشید

---------------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 27/4/2011

 

 

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

تا شقایق هست ........

هر کسی در روح خود  زنگ زدگیها ی دارد ، مهم آن است که در

جان انسان آب روان وپاکی جریان داشته باشد که این زنگ زدگیها را

بشوید ومانع از بستن تونل زندگی شود ، یک آب زلال بک آب پاک

نه  یک برکه راکد ویک جوی گل آلود ویا یک دریاچه ساکن ،

نباید ساکن بود ، امروز دیگر نمیپرسم چه کسانی رفته اند ، میپرسم

چه کسانی مانده اند ؟ همه رفتند همه آنهایی که من با آنها زندگی

کردم ، بهتراست از خمودگیها خودرا نجات دهم من همیشه تنها سفر

کرده ام وامروز هم تنها میروم  آب رودخانه  گذشته رادیگر نمینوشم

نه ! هیچگاه نباید آب گذتشه را نوشید باعث اندوه میشود نیروی تازه

باید دروجودم کشف کنم ، هنوز دستها وپاهای واندیشه هایم را دارم

باید به جستجو برخیزم اسباب کشی کار آسانی نیست ، کهنه ها را

به دورریختن وبه دنبال خانه جدیدی گشتن که اجاره اش از پیش

پرداخت شده چندان آسان نیست ، باید خودم را به دست تقدیر بسپارم

از آن هتل لوکس ! سالهاست که بیرون آمده ام وکلیدش را به دست

صاحبش دادم دیگر میل ندارم  حتی برگردم  وبه در بسته آن نگاهی

بیاندازم ، خانه بزرگم که نامش ( وطن ) است از دست داده ام مرگ

تک تک دوستان وآشنایان ، همسایگان  ، خویشان ، دیگر کسی یا

چیزی نمانده است ، گریستن ودلسوختن نیزچیزی را عوض نمیکند

گاهی فریادی از گلویم بر میخیزد که بگویم :

آهای نامردان ، اگر شما سر  زمین مرا از من بگیرید  دیگرچه

چیزی برایم میماند اینهمه سال برای کی وچی زندگی کر دم ؟ آمدم

کار کنم ، رنج بکشم ، وبروم؟ اما این فریاد بی صدا میماند وخاموش

میشود، نه ! نمیخواهم تا آخرین دقایق زندگیم  درغبار کهنه ها وقدیمی

زندانی باشم اگر ناگهان یک زمین لرزه سر برسد وآنجارا تکان بدهد

بعد چی ؟  اما هنوز زمین هست  ومیمتوان روی آن بذر تازه ای

پاشید.                                                     ثریا/ لسپانیا

چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

دیدار

ما هم از گلشن دیروز گلی میچیدیم

هر کجا آیینه مبینید ، زما یاد کنید

----------------------------

پسرم گفت ، ( اوست )  به چهره اش خیره شدم ، آری خودش بود

به دنبالش دویدم واورا صدا کردم ، با تردید برگشت ، کمی مکث

کرد ، وایستاد به چهره اش خیره شدم سپس باو گفتم :

چه خوشبختی بزرگی در روز اول سال بمن روی آورده ، شمارا

اینجا میبینم ، باور نمیکردم که در بالای پلکان آهنی بزرگ در یک

( مال ) اورا ببینم  ، خود اوبود ، گویی خدا آز آسمان به زمین آمده

وحال جلوی من ایستاده بود ،  به درستی نمیدانم به او چه گفتم وجد و

شبفتگی من چنان بود که با لبخند وخوشحالی دستش را بسویم دراز

کرد شور وشیدایی من به او هم سرایت کرده بودبچه هارا باو معرفی

کردم ونپرسیدم اینجا دراین گوشه دورافتاده وبهشت کوچک چگونه

آمدید؟ باو گفتم شما را دوست دارم خیلی هم دوست دارم واین دیدار

برایم یک سعادت است ، تبریک سال نورا باهم رد وبدل کردیم واو

رفت .

این اتفاق چنان سریع افتاد  که توجیح آن مشگل است ، همه شب باو

فکر میکردم  وبه صدای ملکوتی وجادویش ، صدایی که از حنجره

طلایی او بیرون میاید ، زندگی مرا لبریز ساخته ، با او زندگی میکنم

با او بخواب میروم وبا او گریه میکنم ، حال او اینجا بود به همراه

او به آسمان رفتم وسپس به زمین باز گشتم ، خم شدم ، دست اورا

بوسیدم ، کاری که هیچگاه درهیچ زمانی از زندگییم انجام نداده بودم

تنها دستان کوچک بچه هایم را بوسیده بودم .

نمیدانم پس از این برخورد او چکونه این همه شیفتگی را برای خود

توجیح میکند ؟ ابدا برایم مهم نیست ، من خدارا ملاقات کردم،

دیدار او کمتر از ملاقات با خدا نبود.

        

                                       ثریا / اسپانیا/ 3/1/90

 

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

زمان ، زمان است

گر به دولت برسی ، مست نگردی ، مردی

گر به ذلت برسی سست نگردی ، مردی

-----------------------------------

زمان ، زمان فروش است ، زمان مرگ عشق

زمان فاحشگی  ، زمان مردان مرده ، درراه

و ( مردان فروشنده ) !

زمان بیگانگی تو ، بامن  ، زمان تنهایی

زمان بیحوصله گیها وبیعاری

زمان مبادله ها، ودلالی

زمان برپا داری چوبه های دار

و...اعدام بویندگان عشق وازادی

وزمان بیعت ، وحراج عشق

خریدن عشق ، از بازار لکاته ها

زمان ( سکوت شب ) وجنجا ل روز

مرده ها دراهند

مرده های دیگر درون کیسه ها ، درون وان حمام

درون تابوتهای چوبی

زمان خشک شدن اشکها وفرو بردن بغض ها

زمان موشک پرانی ولغز خوانیها

مردانی که فرو میافتنداز پشت با م ها

وفریاد درگلویشان خفه میشود

کجا ( شب معصوم) است ؟

تنها باید دید ، فریاد بود خاموش

آه...از این فریادها....فریاد ....فریاد

---------------------------ثریا/اسپانیا/

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

قصه گربه پیر

گربه بزرگ وقدیمی ، چاق وفربه خمار آلود ونیمه بیدار خودرا جمع

کرده بود ، گاهی چشمانش را باز میکرد ونگاهی به پرندگان درپرواز

میانداخت ودوباره میخوابید ، دستهای نوازشگری پشت محکم واستوار

اورا نوازش میکردند ، گاهی موهای بدنش سیخ میایستاد ، اما دوباره

آرام میخوابید ، تا اینکه روزی چهار سوار سرنوشت بسویش خیز

برداشتند  بلند شد وبپا ایستاد ، اما دید پنجه هایش به هنگام خواب قطع

شده دیگر نمیتواند پنجولی بکشد ، به دنبال بچه هایش بود ، بچه هایشرا

بخشیده بودند به دیگران !صدایش کم شد شیر وخرس واژدها وفیل اورا

احاطه کردند وبر پشت او به بازی بریج مشغول شدند ، خرس بهمراه

بچه هایش آمده بود ، فیل چند طوطی خوش صدا را بر پشت سوار

کرده که مشغول شکر افشانی بودند وشیر پیر لنگا لنگان با مشتی کلاغ

سیاه که به دنبالش قار قار کنان بجلو میامد ند، اژدها اطراف گربه حلقه

زد ودمش را به خرطوم فیل سپرد وفیل هم اورا نوازش میکرد ، گربه

مینالید وبا چشمان بی رمق خود به پرندگان آزاد که درهوا مشغول

آواز خواندن بودند ، مینگریست  ، بلبلان آواز شور سر داده بودند اما

صدای کلاغها وطوطیان بلند تر بود ، خرس به بچه هایش بازی را

یاد میداد تا اگر روزی مرد آنها بتوانند جای اورا بگیرند ، فیل وشیر

خاطرشان جمع بود ، ازدها بخواب رفته وبلبلان بانتظار خاتمه بازی

بریج این چهار تن بودند ، گربه در زیر بار سنگین آنها کمر خم کرده

ومینالید ، کسی صدای ناله اورا نمی شنید ، اشک حسرت درچشمانش

حلقه زد ونا امیدی اورا فرا گرفت ، بچه هایش نیز گم شده بودند.

ثریا/ اسپانیا/ آخرین نوشته درخاتمه سال89

 

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

دو قطعه !

آهای ، ای دلقک دیوانه

بگذار که از میان دروازه بگذرم

آی دلقک بیگانه

بگذار آوای بلبلان را بشنوم

من کوچکترین صدای نفسهارا میشناسم

از وحشت چشمان باز

دهان های بسته ، بیخبر نیستم

من خواستار دنیای تو نیستم

از دیوار بلند تو نمیترسم

پیامبران بی سلاح

همه گم شدند ، نابود شدند

من به دنبال آزادی انسان

من خواستار عشق انسانیم

دراین ژرفای تنگ وتاریک

جایی که نسیم می ایستد

» من انسانم ، شاعر نیم ، برگ درخت نیم «

» من نبض زخم آلود زمانه ام «

زخمهارا خوب میشناسم

به هنگام طلوع ماه ، در مسیر دیوار باغ

بلبلان آوازشان را به سکوت میکشانند

آه ... ای دلقک بیمار

گلها خوشحالند ، شاخه ها بیدار

اندیشه باران همیشه در سرشان هست

( بهاررا باورکن )

در بهار بانتظار نشسته اند

-----------------------------

قطعه دوم !

به امید راه امدادی

درد دل بردم به نزد استادی

من عاشق بینوای یاس آهنگ

ناله سر دادم که ( ای فرهنگ)

چه فسون دربغل داری ؟

که ز بوزینه ها خبر داری

گر نمیزدی این ساز فسون

شکل بوزینه ات درمیان نبود

این زمانه هرچه آیدم بخیال

نقش بوزینه دارد این جمال

-------------------------

ثریا

 

نوروز آمد

نو روز من عید من ، نه درشیشه سرکه نهفته ونه درمغز ران سیر،

عید من ، نوروز من  درجام شراب ، ودیوان حافظ است.

وتوای پروردگار جهان آفرین ، وجاودان، این بازماندگان وجدا ماندگان

را پیوندی تازه ببخش ، یک پیوند محکم  واستوار تا سستی ناپذیر وابدی

بمانند  عشق را برای آنان مقرر فرما ، ریا ، دروغ ومر گ را از میان

آنان بردار ، بگذار که به خانه تکانی قلبها  نیزدست بزنند .

در این سال نو صلح وآرامش برای همه ملتها بخصوص هم میهنان خود

از درگاه ایزد توانا خواستارم.

با آنکه  درحریم تو  بیگانه ام هنوز

مانند حلقه بر در این خانه ام هنوز

چون گوهری که بر سر انگشتری نهند

آی آشنا ، بچشم تو بیگانه ام هنوز

----------------------------

گرفتم کز ( ماووس) ! ریزد مرا در

و زان درصفحه گیتی شود پر

گر اینانند نقادان معنا

نه دیدار عرب ، نه شیر اشتر

روز وروزگا همه شاد وخوش بامید روزهای بهتر.

ثریا / اسپانیا /

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

نوروز باستانی

عید من  دراین دریچه باز

بر روی یک خط سرازیر است

عید من دروسوسه گلها ست

عید من روی یک پاکت رنگی است

که، درونش یک کاغذ قرمز است

میان آن روز ها وامروز فراموشی

در پرواز است

جنبش زمین مرا تکان داد

آهنگی از دوردستها شنیدم

به شکوه وبزرگی آسمان

درکنار زمان نشستم

روزها را شمردم

به پرواز کبوترها نگریستم

که سایه شان بر زمین گشوده میشد

گلبرگی را دردست گرفتم

به طروات خاک دست مالیدم

بوی گل سنبل ، یاد آور لحظه های دوربود

عید من درچهار دیواری اطاقی میگذرد

که هروز از پنجره آن آفتاب به درون میاید

روزی میخواستم برگردم

وشاخه گل نیلوفری را بر سینه خود بیاویزم

وگلهای موگه را بر زلف دختران بنشانم

رهگدری راهم را بست

درخانه بسته شد ، با یک قفل بزرگ

که مومنان  برآن میخ کردند

ثریا/ اسپانیا / اسفند 89

تا سال نو بامید پیروزی وبهروزی وآزادی ایران زمین

------------------------------

سال نو را به همه تهنیت میگویم واینهم دعای سال نو:

گشت گرداگرد مهر تابناک ، ایران زمین

روز نوآمد شد شادی برون اندر کمین

ای تو. یزدان ، ای تو گرداننده مهر وسپره

برترینش کن ، برایم این زمان واین زمین

شعر : از ایمل مهاجر 2000

تالار آیینه

تو ، از هجوم پرندگان بیخبری، و..

از حجم باغچه به دور

تو از تبار بی تبارانی

روزی از آنسوی دیوار

دست ما به میوه های ابدار باغ

خواهد رسید

دریچه فولادی باز خواهد شد

درگاه شبستانها ، تاریک

وتاریکی بر همه معابد سایه میاندازد

سقف خانه ما ، از روشنایی لبریز

ومن ، به دنبال کودکیم خواهم رفت

تو ، درحجم زمان گم خواهی شد

هیاهوی » سبز وزرد وسیاه «

تمام میشود

مرد » پارسا« بر اندیشه ها

حکومت میکند

تالار آیینه ما ، با چلچراغها

روشن میشود

در قعر دریای ( کاسپین )

چیزی نهفته است ، که نامش بزرگ است

پشت آن دریا وکوهها

مردی خفته که از تبار خورشید است

----------------------------------ثریا.

 

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

دو ماهی

آن روزها ، هرگاه ترانه دو ماهی را که شعر آن از شهریار قنبری بود

می شنیدم ، بی اختیار اشک درچشمانم حلقه میزد.

روزی آشنایی در کنارم نشسته بود واین چشمه جوشان اشک رادید ،

پرسید ، تو چرا گریه میکنی ؟ تو که همه چیز داری ؟!

او از » چیز « میگفت ومن بیاد » کسی « بودم که روزی جفت من بود

آشیانه کوچکی ساخته بودیم ودر زیر سقف آن بخیال آسایش میزیستیم

ناگهان مرغان ماهی خوار حمله کردند ، این مرغان درکسوت یک

زن مکاره ، یک زن چشم آبی موطلایی که همسر وبچه داشت وهم ،

درشکل دو مامور امنیتی که اورا به هتل سابق نزد رفقا ! فرستادند

هرچه بود مرغان ماهی خوار جفت مرا بردند .

من نه ماهی تنهای دریا شدم ، ونه وارد قصه ها ، من ، افسانه مردم

شدم.........

ثریا / دوازدهم مارس دوهزارو یازده برای تولد هشتاد سالگی آن ماهی!........

 

شوق بهار

گرچه میبنم اینهمه غمها /شادمانی را کنار میبینم

تا که امسال ماه روزه گذشت /ماه بعدش بهار می بینم

رهبر ملک آشکار میشود/ بلکه من آشکار میبینم

رهبری با تمام دانایی/ سروری با وقار می بینم

صورت وسیرتش نکو باشد / علم وعملش  آشکار میبنم

تیغ آن زاهد ریایی را / کند وبی اعتبار می بینم

شیرو خورشید وپرچم ایران /محکم واستوار میبینم

طاق کسری ونقش اسکندر / هم بر درو دیوارمیبینم

مام میهن  ز شوق سر مست / زاهدان را حمار میبینم

--------- منسوب به : شاه نعمت الله ولی ( ماهان)

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

آن شعله که برجان شما رفت

در این دشت فراخ پر فریب ،

با باغستان سوخته اش

با امواج سنگهای قلعه باران

با نریبنه های نو خاسته اش

دامن هر باد هرزه را گرفته

ونامش خار وخس وخاشاک است

تن داده به قضای لایزال

بیچاره مرد مانده زیر آوارش

پیامبر دروغین هر برگ کتابی را

با چشمان فروبسته

دعای غربت میخواند برای رفتگانش

در دست باد ، تنها خاطره برگهای سبز

دردست باد ، تنها برگهای خشک شده

تا گردش دوباره چرخ وبا غ شادی

دردست هریک ، برگ سبزی

در زیر بال هر پرنده پیام آور بهار

میلغزد زیر پای سم اسبان بالدار

آن نسیم فروردین ، آن نسیم بهاران

---------------------ثریا/اسپانیا

 

 

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

غریبه

آخ ، چه ساده لوحانه خیال کردم زنان ایرانی همه مانند من میاندیشند!

نمیدانستم که اکثر آنها  احتیاج شدیدی به ارباب ، رهبر ، وآقای بالاسر

دارند اسیر بودن برایشان یک جاذبه است ، آن بانویی که برایم نوشت

تو ، در بهشت دنیا نشسته ای برای زنان ایران نسخه مپیچ!!!!

او راست میگوید من دربهشت جنایتکاران جای دارم لاکن هرکجا باشم

یک زن واقعی ایرانی ویک مادر ایرانیم .

هیچگاه خودرا عوض نکردم واز اینکه خودم را هرلحظه بشکلی

در بیاورم برای خوش آمد دیگران ، بیزارم من از سینه یک دایه ویک

زن روستایی شیر خورده ام واین شیر پاک بود ، تلاش دیگران برای

عوض کردن من بجایی نرسید هر صبح ندایی درگوشم میگفت :

تسلیم قهر نشو ، آدمی میتواند خودرا هر طور که میل دارد بسازد

وپیش برود ، امروز چندان متاسف نیستم از اینکه مقداری اشیاء

بیهوده را بجای گذاشته ام ، تنها هویت ومنش خودرا حفظ کردم واین

خود بسیار مهم است .گاهی دلم برای آن کوچه های باریک شهرمان

تنگ میشود ، دلم برای شبهای مهتابی ویک چای داغ از شیر سماور

که کمرنگ میشود ، همان اطاقی که همه بستگان من درآنجا جمع بودند

نفس کشیدن ومردند، آنها خانواده من بودند نحوه زندگی آنها باهمه فرق

داشت امروز دیگر حتی چهره های آنهارا نیز بخاطر نمیاورم اما دل از

رویا ها نبریده ام ، بدون آنها زندگی برای بی معناست ، حال امروز آن

شهر ویا آن ده به چه شکلی درامده است ؟ وچه کسانی درآنجا سکونت

کرده اند ؟ ویا آنها مانند شهر (بم) ویران شدند ؟ نمیدانم امروز تنها کار

من این است که چند تصویر را بهم بچسپانم وبه آنها بنگرم شاید درمیان

آنهادوباره کسی را بیابم .

چاره چیست ؟ امروز همه چیز تغییر شکل داده آدمها هم عوض شده اند

نباید بگذارم که خار مغیلان سد راهم شوند .

دراین بهشت جهنمی همه چیز من زیر ذره بین وکنترل است حتی -

نفس کشیدنم ، مکالمات تلفنی وگردن بندی که بر گردنم آویخته ام تا

از آن درمواقع اضطراری کمک بگیرم ! اگر گاهی فراموش کنم که

آنرا به گردنم بیاندازم ، تلفن زنگ میزند : صدای نازک ودلفریبی از

آنسوی گوشی میپرسد :

حالت چطور است ؟ ....خوبم ....امروز چکار کردی ؟ ....هیچ

روبروی دیوار نشستم وآجرهارا شمردم .... گردنبدت کار میکند ؟

آه بلی ...اما امروز فراموش کردم از آن استفاده کنم .

خودش را معرفی میکند ومیگوید:

فراموش نکن که ما ! همیشه درکنارت هستیم !؟

شما؟ شما چه کسانی هستید ؟ تنها من با صدای شما آشنا هستم واینکه

بجای یک گرد نبند برلیان این نخ بی ارزش را با یک میکروفون باید

همیشه باخود داشته باشم ، چون تنهایم وشما درکنارم هستید !!!!!

شما را که نمیشناسم ، شما که بجای فامیل وبستگانم مرا با چند سیم ونخ

بخود پیوند داده اید ، بلی شما همیشه درکنارم هستید بی آنکه شمارا

بشناسم .

من دربهشت زندگی میکنم وهمه چیزم آماد ه ومهیاست ! حتی تعداد

نفسهایم نیز شمرده میشوند .

اینجا خبری از زندگی شما نیست .نسخه من برای آزادی ( زن) بود

---------------------------------------------------------

ثریا/ 10/4/11/میلادی

 

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

دنیای سبز ما

هر روز که میگذرد ، کمبود مواد غذایی ونان ومیوه وسبزیجات را

دراطراف احساس میکنم ، همه چیز بسته بندی شده وبوی سم از آنها

به مشام میرسد ،  دراین فکرم که چرا مردم نمیتوانند غذای کافی برای

خوردن به دست بیاورند؟ آیا خوکها مهمترند ، یا انسانها؟ آیا غذای کافی

برای خوردن وزنده ماندن وجود دارد ؟ یا همان سرنوشت ( بیسکویت

سبز ) سر راهمان قرار دارد ؟ چرا ناگهان دنیا دچار بیماری سبز شد

حزب سبز، زن سبز ، مرد سبز، همه چیز ناگهان سبز شد ، در شرایط

حال میبینیم که فقرا درهرجای دنیا که باشند گرسنگی میکشند واین یک

نمونه بی عدالتی وبقولی استثمار که ریشه های عمیق دارند.

غرب سعی دارد که جهان سوم را به گرسنگی بکشد تا باو محتاج شوند

این گرسنگی برای نخبگان ونوکران وسگهای پاسدارمعنی ندارد ، تنها

کسانی این گرسنگی وفقرومعنای آنرا میچشند که میخواهند درست راه

بروند وکژ کژ ودر کژ راهه ها غلط نخورند.

امروز برای هر پوسته خارجی ذرت که روی آن کاکادو ریخته شده

باید دو دلار داد ونامش صبحانه است ! تخم مرغها مصنوعی ، گوشت

مرغ وماهی قالب شده سبزیجات در چادرها با نورمصنوعی وبوی سم

درون کیسه های پلاستیکی ارائه میشوند ، الگوی نظام غذایی امریکا

تقریبا دنیا گیر شده است ، مردم سرشان گرم جنگها وزد وخوردهای

احمقانه خیابانی است ، دیگر از اقتصاد ملی خبری نیست ،همه چیز

زیر کنترل است حتی نفس کشیدنها !هروز دستور میرسد :

آب کم مصرف کنید ، غذاهارا دور نریزید ومن هرصبح شاهد مردان

وزنان وبچه هایی هستم که دراطراف سطل زباله ها مشغول پیدا

کردن غذاهای اضافی ر ستورانها ، وخانه های آنچنانی اند.

ما آب را باید کمتر مصرف کنیم  زمینهای گلف باید سیرا آب شوند !

وویلاهای بزرگ با گلدانهای گل خر زهره شان.

بردگان همیشگی اربابها ، مراکش ، پاکستان ، برزیل ، گسلاوی

( سابق)ویتنام جنوبی ، تونس ، پرتغال ،فلبیپین میباشند ، روزی هم

این سر زمین جزیی از نوکران بود حالا به مقام مباشری ارتقا پیدا

کرده است ، بانک جهانی اعلام داشته که دنیا در سراشیب کمبود

غذا وآب است !!!! زمینها دیگر زیر شخم وبذر پاشی وکاشت گندم

نیمروند ، همه چیز را تکنو لوژی تازه ! وساد، برایمان آماده میکدو

نانهای یخ زده ، خیمرهای مصنوعی وچاقی مفرط وغیر طبیعی مردم

نشان از خوبی تغذیه میدهد! درعوض در میان تمام این جدالهای جنگ

وگرسنگی ، مد سازان به معرفی لباسهایشان بر تن عروسکهای مردنی

ولاغر  به رژه وا میدارند ، آنها هیچگاه کارشان تعطیل بردار نیست

هرچه باشد باید برای حرمسراها وکاخ ها وزنانشان تکه ای آماده داشته

باشند ، حراجیهای بزرگ کارشان سکه است ، کشورها غارت میشوند

وتابلوها ، واشیاء قیمتی که به دست نادانان ونابکاران چپاوول شده است

سر از حراجیهای بزرگ درمیاورند، وداستان بدبختی بشر همان تکرار

همیشگی است وچه بسا روزی مجبور شویم در رستورانهای مصنوعی

کله وپاچه وفیله انسان را نیز نوش جان کنیم.

چهارشنبه / نهم مارس /ثریا.

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

رویای دروغین

رویای شب رنگ گرفته زهر فریبی

پندار دشت پر شده از رنگ علفهای سبز

هر سنگ نا امیدی ، بر سینه ام نشست

دل کند م از نوازش گلها

او میسازد ،  دربلور پندارهایش

پایان هر خیالش جهنمی است سهمگین

بیچاره ، آن زن ، ماند زیر نفسهای

پیامبر دروغین ، وآیه های باطل کتابش

-----شب خوش

آهای ....زن

مگذار که در سر زمین حسرت پوسیده شوی ، ای زن

فرود آی که این خود یک معجزه خواهدبود ،

فریاد کن ، فریاد ، ای مسافر فردا

زنجیر پاره کن  آنچنان سهمناک

فریاد  کن ، فریاد ، که اینک منم ، من!

ایستاده به پا

میخ صلیب را از کف دستان

وزنجیر اسارت را از ساق پای خود

پاره ،کن ، ای زن

ا ی مادر فرداها

برخیز و، لایه تیره ، این کدر آب مسموم را

با آب گواری عشق به آزادی

صاف کن ، ای زن

دندانهای خشمگین مردان حیله باز

بتو خیره خواهند بود

پاهای زیبای خودرا

میان چمنزار وآفتاب درازکن

وفریاد کن ،؛ که این منم ، من زن قرن

بی آنکه آ شتی ناپذیر باشی

بی آنکه داغ سیاهی بر دل بنشانی

برخیز ،  سرود آزادی را بخوان

وپوشه اسارت را از سر بردار

دل تو پر طپش ترین دلهاست ، ای زن

بر طبل زندگی بکوب ، وآنرا بخوان

ای زن ، ای زن ، که بتو مغرورم

--------------------------------

ثریا / هشتم مارس دوهزارو یازده

تقدیم به همه زنان اسیر زمانه !

 

دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

بتو ، ای مرد

کنار ترا ترک گفتم ، وزیر این آسمان زیبا که لبریز از جنبش پرنده ها

میباشد وهلال روشن ماه بر سطح مواج آسمان آبی میدرخشد،

به جستجوی خدایم

--------------

برای شروع این نامه هیچ کلمه ای پیدا نکردم چون خوب که به گذشته

مینگرم مبینم که زندگی تو چقدر حقیر وننگین بود وچه خوب زود دنیا

وزندگیت را ترک کردی ، برایم مهم نیست که چندسال گذشته وچه

سال وچه روزی به دنیا آمدی ، تنها امروز که پرده ها بالا رفته اند

میبینم که در حد یک حشره ویک بیمار روانی داشتی به زندگی ننگینت

ادامه میدادی ، با باد کردن گونه هایت وسکوت وچشمان بسته است .

امروز هم برایم منهم نیست که درباره ات مینویسم مسیر زندگی من

مشخص است ودیگر سایه کسی نیستم تو ابدا نمیتوانستی از حصار

بسته زندگیت خارج شوی وپای به بیرون بگذاری اصالت تو از نوع

بدلی آن بود  اصالت را نمیتوان با پول خرید ، اصالت مانند رنگ

پوست ومو  با انسان به د نیا میاید وتنها کسانی که اصالتشان بی پایه

میباشد برای آنکه به زمین نخورند با دختران نجبا پیوند میبندند.

برای تو وخدا شیطان دریک میزان قرار داشت وآنچنان خودت را به

بیراهه ها کشاندی که به زودی قوای بدنیت تحلیل رفت واز پای

افتادی وروزهای آخر شبیه یک حیوان بیمار در گوشه ای خودرا

میکشیدی.

ولخرجیهای احمقانه ا ت برای آنکه  نشان دهی آدمی هستی واین

ولخرجیها بیرون ازخانه وبه دورا ز زن وفرزندانت انجام میگرفت

امروز از اینکه با تو پیوند بستم سخت پشیمانم واین از برزگترین

اشتباهات زندگی من بود ، من به همراه اصالتم وارد خانه حقیر

تو شدم واین حقارت تا روزی که پای از دنیا کشیدی ادامه داشت

هیچ نمیدانم دردورانی که درخارج بعنوان تحصیل زندگی میکردی

چه برتو گذشت ، هیچ ره آوردی وهیچ مدرک قابل توجهی دردست

تو نبود ، نمیدانم درمعدنهای ذغال سنگ ودرکنار آن آلمانیهای خشن

بعد از جنگ برتو چه گذشت ؟ تنها میدانم که راه تجاوز به حریم

دیگران را خوب یاد گرفته بودی ، زندگی تو عاری از هرگونه بزرگی

وعظمت ولبریز از فرو مایگی بود مانند یک خزنده تیره روز ، یک

حشره ناچیز د ر مزرعه زندگی میگشتی ومیخوردی هنگامیکه فهمیدم

چه تیره روز وسیه دلی هستی جسما وروحا خودم را ازتو جدا ساختم

حتی بچه ها را نیز از تودورکردم دیگر نمیشد بتو اطمینان کرد.

من به عدالت معتقدم  وامروز حق دارم که ناظر اجرای عدالت باشم

میل ندارم با کسی تصفیه حساب کنم من تشنه اجرای عدالتم ، عدالتی

که تنها پروردگار مجری آن است ، امروز سینه من از عطش این

عدالت میسوزد خانه من ، خانه پاک ومقدسی بودمیل نداشتم هیچ

بی حرمتی حتی به دیوارهای خانه شود وتوبا پیکرپرگناه وآلوده ات

پای به حریم این مکان پاک میگذاشتی  وآنرا آلوده میساختی ، من

نمیتوانستم بر علیه تو برخیزم قدرتی نداشتم قانون به زن امکان اینرا

نداده است که بامردی چون تو روبرو شود وبه هنگام مبارزه  مشروح

از خودش دفاع نماید پس میبایست بخودم متوسل میشدم ، تو دیگر برایم

مرده بودی من هیچ گونه احساسی بتو نداشتم حتی نفرت نیز دردلم نبود

نفرت خود یک احساس است  ، تو اصلا وجود نداشتی ،

زنان را برای زنا کردن سنگ سار میکنند اما از کنار زنای مردان که

مانند زهر کشنده است راحت میگذرند و کنار میایند .

شوهری که زنا میکند ، روحش مسموم است وزهری را که باخود

بخانه میاورد همه خانواده را مسموم میسازد .

تو همه زندگیت درکنار زنانی گذشته بود که عمرشان را صرف

تخمه شکستن ، جویدن سقز ، وخرد کردن قند ، ونشستن کنار سماور

ولذت دادن گذرانده بودند ، من از آن تیپ زنها نبودم ، نه اهل بازار

ونه اهل سکه سازان .من خودم بودم با اصالتی که از کوهستانهای

دوردست وآبشارهای عظیم تغذیه میشد.

--------------ثریا /اسپانیا/ از یک نامه / -------------

 

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

مهاجرت مهاجرانیها

این روزها سخن رانی آخوند سابق وفکلی مکلای امروز ( مهاجرانی)

همه جا سر وصدا کرده است .

بیاد گفتار شادروان محمود جم افتادم که روزی از سرهوا با یشان گفتم

چرا شما به کانون ...... کمک نمیفرمایید ؟ ایشان درجواب فرمودند

این کانونها ومکانها متعلق به مهره های آموزش دیده ( سیا ) میباشد !

وهرگاه لازم بدانند از آنها استفاده میکنند .و.........و.....غیره

وبیاد رفتار مردی افتاد م که روزی گذاشتن عکس شاه وامضای ولیعهد

برایش یک افتخار بود وامروز......؟ شام درکانون توحید برای او

ارزش بیشتری دارد .مهاجرانی هم به روضه میرود روزه میگیرد

وشام ر ا درمکانهای مخصوص میل میفرمایند ونوکران دست بسینه

ایشان وآنها !!!!! می ایستند.

تا ما دراین راه گام برمیداریم هیچگاه نخواهیم توانست خانه را بناسازیم

هرروز در خدمت یک دستگاه وسر سپرده به یک گروه برای گرفتن

چند صد دلار ناقابل یا پوند بی ارزش .شرف خودرا گرو میگذاریم .

---------

کمان کهکشان دردست ،شهاب تیز رو ،ستیز سر بلند کوه قافم

به چشم آفتاب تازه رس جایم ، لیک مرا باداست فرمان

-------

ایکاش میشد ماهم مانند بقیه سر زمینها تنها برای کشورمان میجنگیدم

زهی تاسف.

اینرا تنها از سر درد نوشتم ، من آدم سیاسی نیستم تنها یک وطن پرستم

تقدیم به همه میهن پرستان راستین

 

آسمان امروز

امروز صبح ، آسمان رنگ دیگری دارد رنگی که تا به امروز هیچگاه

ندیده بودم ، گویی نقاشی چیره دست  با رنگهای دل انگیزی روی سقف

آسمان را نقاشی کرده است ،زنگهای قرمز ، نارجی وخاکستری سیر

درزمینه آبی لاجوردی بصورت افقی دیده میشد ، شهر هنوز بیدار نشده

خیابانها ساکتند وچراغهای شهر هنوز روشن ،وه که سکوت با شکوهی

ماه هنوز درگوشه آسمان صاف شهررا را تماشا میکند ، شهر آسوده

خوابیده است ، شاخه درختان سر درگریبان خود وزمزمه میکنند

درختان سرو درکنار یکدیگر بشکل اسرار آمیزی سر خودرا تکان

میدهند آنها نیز در زیر این رنگهای اوان دچار لرزش شده اند.

آنسوی خیابان بر دیوار خانه همسایه روی یک تکه آجر موزایکی نقش

مریم باصورتی بچگانه  که قلب خونینی خودرا بر روی سینه شکافته

خود در دست دارد دیده میشود ، اینجا هیچ خبری از فریاد ها نیست

کسی فریاد نمیکشد  ، همه جا ساکت وآرام واین آرامش را این ملت

چگونه به دست آورد؟ پس از سالها جنگ وخون ریزی امروز قدر

این سعادت خودرا میشناسدولزومی نمیبند این آسایش را بهم بزند.

از فردا کاروان کارناوال راه میافتد ، برای فرارسیدن بهار ، اینجا

بهتر از همه جا فصلهارا میشناسند.

خورشید آهسته آهسته از میان دریا سر بیرون میشکد ومن سرخم میکنم

باو درود میفرستم ، این کار روزانه من است که به خورشید سلام

گویم .

بیاد روزهای جوانی وشادابی  ، رزوهای بدبختی  که مانند آبهای بهاری

شتابان گذشتند.

آیا هنوز در خوابم ؟ با نوای سازی بیدارم کن.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 5/4/11

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

روز زن و...زور زن

روز زن نزدیک است وهزارن نوشته ، شعر ، شعار ووووو.....

انتشار میابد اما ، واما زنانی در ایران زندگی میکنند که نباید نام زن

بر آنها گذاشت بخصوص زن ایرانی : زنانی مانند خانم شیرین عبادی

زهرا رهنورد که ( زهره کاظمی بود) زنانی که باچادر وچاقچور در

مجلس نشستند ورای مخالف به آزادی زنان سلحشور ایرانی دادند ،

زنانی مانند فاطمه کماندو وزنانی که در زندانها به هم نوعنشان باهر

وسیله وزجری تجاوز میکردند ، نام بسیاری از زنان باید از صفحه

زندگی ( زن ایرانی ) حذف گردد.

نام مریم خانم رجوی که فروغ جاودان راه انداخت وفروغ زندگی را

در چشمان هزاران زن ودختر ومرد جوان خاموش کرد وزنان و

ومردان بسیاری را دراردوگاه ( اشرف ) در اسارت گذاشت ، نه!

آنان زنان ایران نیستند ونخواهند بود ،آنها زن ایرانی نیستند .

زن ایرانی در داخل ودر غربت توانست پایدار به انسانیت واحساس

خود بماند ، توانست خودش را وفرزندانش را رهایی بخشد وازآنها

انسانهای با شرفی بسازد ، زنان فراوانی دراطراف مشاهده میشوند نه

خودرا فروختند ونه آرزوها ورویا وهویت خودرا آنها پایبندی وشرافت

ملی خودرا حفظ نمودندوبه ایران وایرانی ستم روا نداشتند.

زن ایرانی ، سیمین بهبهانی است که باید اورا ستایش نمود ،

زن ایرانی لعبت والاست که با زندگی جنگید مبارزه کرد اما خودرا

به هیچ نفروخت .

زن ایرانی فروغ فرخزاد است که بپا خاست

زن ایرانی پریسا ست وزنانی نامی دیگری در اطراف جهان

زن ایرانی پروین اعتصامی است وزنانی که برای شعور وفرهنگ

زن اولین گام را برداشتند ، اولین مدرسه را ساختند ، اولین روزنامه

را به میدان چاپ فرستادند.

زن ایرانی پرغرور ، با فرهنگ ، با شعور ،وبا وقار است ،زن ایرانی

کمتر به حرمسرای مردان غیر ایرانی میرود ، زن ایرانی ، نه سبز

است ونه سرخ ونه زرد ، زن ایرانی رنگ سپید مهتاب را دارد رنگ

بیرنگی ،  وزیبایی درخشان خورشید را وشب درچشمانش خانه میکند

----------------------------------------------------------

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

جمعه

امروز ، روز دلتگی من است

امروز روز بی تابی من است

گوارا باد باده نوشان ، باده به کامتان

شمارا هم جامه وهم خانه وهم باده فروانست

اینک چاره امروز من زور وزورمندی نیست

مرا ازاین قفس رهایی نیست

دراین میدان بزرگ ، جا ، جای من نیست

زمین وآسمان میگریند امروز

وآفتاب مهربانی پنهان است

شما ای دلبران سرکش وپر شور

غرور وسر بلندی هم شمارا یار باد

امروز در چنگم وجنگی با اهرمن دارم

در این امواج تاریک من هم رنگ وبو خواهم

دریغا ، دیر است ، دیر

نشسته بر ایوان شب ، درانتظارباد سحرگاهی

شعله های آتش در فضا

طوفان درغوغا

من نشان از پاکی مهتاب میخواهم

دریغا ، دیر است ، دیر،

( حدیث نور تجلی ، به نزد شمع مگوی )

(نه هرکه داشت عصا ، بود موسی عمران)

------------------------------------ یک جمعه غمگین وبارانی

 

دست آورد کشورهای برای ما

امریکا = مجاهدین خلق /رهبر مریم خانوم

انگلستان = ملی مذهبی ها. رهبر علی خان

روسیه = توده ای. رهبر فعلا درچاه چمکران است

چین = فداییان خلق. رهبر در میان فلسطینی هاست

اسراییل= قوم بهاءالله. امام زمان ظاهر شده

حال پیدا کنید پرتغال فروش را؟!

ایرانی دربدر به دنبال هویت گمشده اش میگردد آنهم

میدان چهارم اسفند .

زن درایران

زن درایران ، بیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه اش جز تیره روزی وپریشانی نبود

زندگی ومرگش اندر  کنج عزلت میگذشت

زن چه بود  آنروزها ، کز آنکه زندانی نبود

کس چو زن ، اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن ، درمعبد سالوس قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف ، زن شاهد نداشت

در دبستان فضلیت ، زن دبستانی نبود

داداخواهیهای زن میماند عمری بی جواب

آشکارا بود این بیدا د، پنهانی نبود

از برای زن ، بمیدان فراخ زند گی

سرنوشت وقسمتی ، جز ننگ ورسوایی نبود

نور دانش را ز زن پنهان میداشتند

این ندانستن، زپستی وگرانجانی نبود

میوه های دکه دانش فراوان بود لیک

بهر زن هر گز نصیبی زین فراوانی نبود

جلوه صد پرنیان ، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود ، از هوسرانی نبود

ارزش پوشنده کفش وجامه را، ارزنده کرد

قدر و پستی ، با گرانی وارزانی نبود

چشم ودل را پرده میبایست ، اما ازعفاف

چادر پوسیده ، بنیان مسلمانی نبود

------------------------------------پروین اعتصامی

بمناسبت اسفند ماه 1314 این شعر سروده شد

روز زن وآـزادی زن بر تمام زنان دلیر سر زمین ایران زمین شاد باد

ثریا / اسپانیا/ چهارم مارس 11

 

 

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

خانه شماره 18

این چه صبح روشنی است ؟

چه شام تاریکی است ؟

ظهر چگونه فرا میرسد ؟

خورشید را دیگر رنگ واعتباری نیست

پرنده از ترس خاموش شد

وماه از حرمت خورشید ووحشت شب

» هرگز سخن نمیگوید «

و تو ، هروز به رنگی بت عیاری

با توسخن از آفرینش بیهوده است

تو به رنگ زمانه ای

---------------------

زری گفت : این خانه را برارم ساخته وخوب است که زنش

به کار خانه بپردازد ! دستور دادم گوسفند را سر بریدند گوشتها

را قسمت کردم ، دل و جگر را به آشپزخانه فرستادم تا تمیز کنند

دنبلانش را هم دادم به مسیوعرق فروش آخه نجست! است وحرام

حالا همین جا زیر این آلاچیق نان وماست وخیار وعرق را میاورم

ودل وجگر را هم همین جا کباب میکنیم ، او فورا به درون خانه

رفت وسپس با یک سینی بزرگ نان وماست وخیار وعرق وسبزی

برگشت ، روی فرشی که قبلا پهن کرده بود ، آنهارا گذاشت .

همه نشستند به نوشیدند وخوردن وسپس کباب کردن دل و جگر گوسفند

قربانی ، زری گفت نمازم دیر شده ، عیبی ندارد شب قضایش را

میخوانم ، سوری موهایش را پشت سرش جمع کرده با این جماعت

احساس بیگانگی میکرد ظاهرا خانه ، خانه او بود اما درحال حاضر

دیگران گویی به یک پیک نیک بزرگ آمده اند مشغول نشخوار بودند

زری رو باو کرد وگفت : چرا اینهمه قیافه گرفتی خانه باین بزرگی

را برارم برات ساخته دیه چه موخوای؟ .

همه اثاثیه خانه روی همه تلمبار وسط حیاط وسوری فرصت نکرده بود

آنهارا به میل خود بچیند ، آنها نوشیدند ، دل وجگر را کباب کردند

همه را یکجا خوردند با نان تازه وخیار شور ، سوری دختر کوچکش

را بغل کرد وبسوی اطاق خوابش رفت هنوز نه او ونه بچه ها هیچکدام

غذا نخورده بودند همه روز او به جمع آوری اثاثیه گذشته بود .

مدتی از پشت پنجره باین جماعت مفتخور نگاه کرد وزمانی نه چندان

طولانی کنار پنجره آهنی اطاق ایستاد ، ماه درآسمان پدیدار گشت

وروی بوته های تازه گل سرخ ودرخت مو ویاس بنفش سایه انداخت

نسیم خاموش شد پرهایش بست واز جنبش ایستاد .

جماعت بلند شد : خوب وقت رفتن است باید رفت ، خانه نو مبارک !!

بلی وقت رفتن بود ومرد او مست ولایعقل میان باغچه افتاد ه داشت

پولهای جیبش را وارسی میکرد ، برادرش برگشت وگفت :

تو هم برو بخواب فردا حرف مینزنیم  ، خانه رو به تاریکی میرفت

سوری به سوی ماه نگاه میکرد وگویی از او کمک میخواست روی

تخت افتا دوچشم به سقف سفید دوخت ، دیوارها همه خاکستری ودربها

آهنی وبه رنگ خاکستر، رنگ زندان بودند .

سوری با خود گفت : آیا او من وعشق مرا فراموش کرد؟!

------------------ ثریا / اسپانیا/ از دفترچه روزانه -----------

 

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

صلیب طلایی

از نیمه شب خیلی گذشته بود ، دچار بیخوابی بودم ، چراغ را روشن

کردم واز تخت پایین آمدم ، کنار بخاری ایستادم تا گرم شوم صورتم را

با دودست پوشاندم هیچگاه چنین دچار سرگیجه وخستگی جسمی  -

وروحی نشده بودم  وهیچگاه چنین از پای در نیامده بودم ، تازه فکری

بسرم راه یافت ، آه --- ( از زندگی بیزارم )همین ! یک حالت نفرت

یک بیزاری توام بافشار یک دل چرکینی که دردلم سایه انداخته بود

همه جا تاریک وقلب من نیز مانند شبهای سرد زمستان تاریک ، حال

چگونه خودرا رها سازم؟ هیچ امیدی در سرراهم نیست .

روی صندلی راحتی همیشگی نشستم وبفکر فرو رفتم ، به تلاشهای

بیهوده خود وبیهودگی امروز وظاهر سازی رذیلانه مردم اطرافم که

همه از بزرگ وکوچک جلوی چشمم رژه میرفتند ، امروز که سنم

بالا رفته حساسیتم نیز بیشتر شده است با یک تلنگر میشکنم هیچ دارو

وموادی هم مصرف نمیکنم که خودرا قوی نشان دهم ، همان ظرف

خالی ، خالی از رحم ومهربانی وانسانیت جلویم  بود همان آب درهاون

کوبیدنهای همیشگی همان خود فریبی ها ، همان تنهایی ها ، ناگهان در

وسط تابستان برف پیری بر سرت مینشیند ترس مانند خوره به دلت

میافتد بعد هم نگاهی به پرتگاه همیشگی که جلوی رویت دهان بازکرده

زندگی با امواج طوفانی خود دیگر هیچ معنایی برایت ندارد.درد آرام

  آرام تا مغز استخوانم فرو میرفت دریای زندگیم بی جنبش

وخالی از همه تصویرها وتصورها هیچ شفافیتی دران نیست هرچه

نگاه میکنم یک لجنزار با هزاران هیولای بشکل ماهیان آدمخوار در

ته دریاچه زندگیم دهان گشوده اند، غولهای زشت وبد هیبتی بنام

انسان وکوسه ها دیده میشوند ، همه تنگ نظری ها ، فریب کاری

وخود بزرگ بینی ها  ودیوانگی ها که مانند حباب روی آب بالا

میا یند.

از جای برخاستم کمی دراطاق راه رفتم وپشت میز نشستم که بنویسم..

نیمه شب است .....نامه ها ویادداشتهای زیادی در اطرافم ریخته بود

نامه هایی که برایم در گذ شته پست میشد وکلمات آنها عاشقانه بودند!!!

یکی را بازکردم ، درمیان آن دو گل سرخ خشکیده بود که زیر آن

نوشته بود : تولدت مبارک ، تقدیم باعشق ، همیشه درکنارت خواهم بود

ف. شین . آخ...دروغگوی رذل !.

قوطی چهار گوش کوچکی روی میز افتاده بود آنرا بازکردم ،درونش

یک صلیب طلایی بود ، چه کسی آنرا بمن هدیه کرده ؟ آنرا برداشتم

چند لحظه به آن خیره شدم وسپس در یک حالت  شعف وخوشحالی

از جای برخاستم وبه تختخوابم رفتم ،  صلیب را بوسیدم ، میدانستم که

دیگر هیچگاه تنها نخوام ماند.

چهار شنبه . 2.3.11. ثریا/ اسپانیا/

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

خاموشی

مرگ ، درهر حالتی تلخ است

اما من دوستش دارم ، چون از ره درآید

در شبی آرام ، چون شمعی شوم خاموش--- -- هوشنگ ابتهاج

------------------------------------

آب روان طعم خون گرفته است

نگاهها  برندگی شمشیر است

مهربانیهای ، دردها، عاطفه ها

بجای نان ، زیر دندان تکه تکه شده فرومیروند

باید از بیراهه ها گذشت

باید برگشت وپرسید ؟ چرا؟

چرا دیگر در دلی مهر نیست ؟

بهار میرسد ، با آواز چلچله

اما بهاران ما همیشه خونین است

چگونه میتوان از صحرای خشک دلهره ها

ومرگها ، گریخت ؟

اینجا فریادی نیست ، ما فریادی نمیشنویم

شهر آرام است اما:

در اندرون من خسته دل ندانم چیست «

هنوز د ر آغوش طوفان وغروروتعصب !

با خاکستر اندیشه ها روزها را تکرار میکنیم

دیگر اندیشه ای نیست

در بالاترین برجها قصر بلورین ساخته شد

در عمیق ترین اقیانوسها شهر بلورین برپاشد

اما ، دلها خالی است ،

من بانتظار یک نگاه ،؛ یک پاسخ ، یک درود

بانتظار شکفتن شکوفه ها نشسته ام

دیگران ؟ اما ازخون رگ ناکسان شراب مینوشند

----------------------------------------------

اول مارس او هزارو یازده / ثریا/ اسپانیا/