هر کسی در روح خود زنگ زدگیها ی دارد ، مهم آن است که در
جان انسان آب روان وپاکی جریان داشته باشد که این زنگ زدگیها را
بشوید ومانع از بستن تونل زندگی شود ، یک آب زلال بک آب پاک
نه یک برکه راکد ویک جوی گل آلود ویا یک دریاچه ساکن ،
نباید ساکن بود ، امروز دیگر نمیپرسم چه کسانی رفته اند ، میپرسم
چه کسانی مانده اند ؟ همه رفتند همه آنهایی که من با آنها زندگی
کردم ، بهتراست از خمودگیها خودرا نجات دهم من همیشه تنها سفر
کرده ام وامروز هم تنها میروم آب رودخانه گذشته رادیگر نمینوشم
نه ! هیچگاه نباید آب گذتشه را نوشید باعث اندوه میشود نیروی تازه
باید دروجودم کشف کنم ، هنوز دستها وپاهای واندیشه هایم را دارم
باید به جستجو برخیزم اسباب کشی کار آسانی نیست ، کهنه ها را
به دورریختن وبه دنبال خانه جدیدی گشتن که اجاره اش از پیش
پرداخت شده چندان آسان نیست ، باید خودم را به دست تقدیر بسپارم
از آن هتل لوکس ! سالهاست که بیرون آمده ام وکلیدش را به دست
صاحبش دادم دیگر میل ندارم حتی برگردم وبه در بسته آن نگاهی
بیاندازم ، خانه بزرگم که نامش ( وطن ) است از دست داده ام مرگ
تک تک دوستان وآشنایان ، همسایگان ، خویشان ، دیگر کسی یا
چیزی نمانده است ، گریستن ودلسوختن نیزچیزی را عوض نمیکند
گاهی فریادی از گلویم بر میخیزد که بگویم :
آهای نامردان ، اگر شما سر زمین مرا از من بگیرید دیگرچه
چیزی برایم میماند اینهمه سال برای کی وچی زندگی کر دم ؟ آمدم
کار کنم ، رنج بکشم ، وبروم؟ اما این فریاد بی صدا میماند وخاموش
میشود، نه ! نمیخواهم تا آخرین دقایق زندگیم درغبار کهنه ها وقدیمی
زندانی باشم اگر ناگهان یک زمین لرزه سر برسد وآنجارا تکان بدهد
بعد چی ؟ اما هنوز زمین هست ومیمتوان روی آن بذر تازه ای
پاشید. ثریا/ لسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر