جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

تا شقایق هست ........

هر کسی در روح خود  زنگ زدگیها ی دارد ، مهم آن است که در

جان انسان آب روان وپاکی جریان داشته باشد که این زنگ زدگیها را

بشوید ومانع از بستن تونل زندگی شود ، یک آب زلال بک آب پاک

نه  یک برکه راکد ویک جوی گل آلود ویا یک دریاچه ساکن ،

نباید ساکن بود ، امروز دیگر نمیپرسم چه کسانی رفته اند ، میپرسم

چه کسانی مانده اند ؟ همه رفتند همه آنهایی که من با آنها زندگی

کردم ، بهتراست از خمودگیها خودرا نجات دهم من همیشه تنها سفر

کرده ام وامروز هم تنها میروم  آب رودخانه  گذشته رادیگر نمینوشم

نه ! هیچگاه نباید آب گذتشه را نوشید باعث اندوه میشود نیروی تازه

باید دروجودم کشف کنم ، هنوز دستها وپاهای واندیشه هایم را دارم

باید به جستجو برخیزم اسباب کشی کار آسانی نیست ، کهنه ها را

به دورریختن وبه دنبال خانه جدیدی گشتن که اجاره اش از پیش

پرداخت شده چندان آسان نیست ، باید خودم را به دست تقدیر بسپارم

از آن هتل لوکس ! سالهاست که بیرون آمده ام وکلیدش را به دست

صاحبش دادم دیگر میل ندارم  حتی برگردم  وبه در بسته آن نگاهی

بیاندازم ، خانه بزرگم که نامش ( وطن ) است از دست داده ام مرگ

تک تک دوستان وآشنایان ، همسایگان  ، خویشان ، دیگر کسی یا

چیزی نمانده است ، گریستن ودلسوختن نیزچیزی را عوض نمیکند

گاهی فریادی از گلویم بر میخیزد که بگویم :

آهای نامردان ، اگر شما سر  زمین مرا از من بگیرید  دیگرچه

چیزی برایم میماند اینهمه سال برای کی وچی زندگی کر دم ؟ آمدم

کار کنم ، رنج بکشم ، وبروم؟ اما این فریاد بی صدا میماند وخاموش

میشود، نه ! نمیخواهم تا آخرین دقایق زندگیم  درغبار کهنه ها وقدیمی

زندانی باشم اگر ناگهان یک زمین لرزه سر برسد وآنجارا تکان بدهد

بعد چی ؟  اما هنوز زمین هست  ومیمتوان روی آن بذر تازه ای

پاشید.                                                     ثریا/ لسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: