چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

دیدار

ما هم از گلشن دیروز گلی میچیدیم

هر کجا آیینه مبینید ، زما یاد کنید

----------------------------

پسرم گفت ، ( اوست )  به چهره اش خیره شدم ، آری خودش بود

به دنبالش دویدم واورا صدا کردم ، با تردید برگشت ، کمی مکث

کرد ، وایستاد به چهره اش خیره شدم سپس باو گفتم :

چه خوشبختی بزرگی در روز اول سال بمن روی آورده ، شمارا

اینجا میبینم ، باور نمیکردم که در بالای پلکان آهنی بزرگ در یک

( مال ) اورا ببینم  ، خود اوبود ، گویی خدا آز آسمان به زمین آمده

وحال جلوی من ایستاده بود ،  به درستی نمیدانم به او چه گفتم وجد و

شبفتگی من چنان بود که با لبخند وخوشحالی دستش را بسویم دراز

کرد شور وشیدایی من به او هم سرایت کرده بودبچه هارا باو معرفی

کردم ونپرسیدم اینجا دراین گوشه دورافتاده وبهشت کوچک چگونه

آمدید؟ باو گفتم شما را دوست دارم خیلی هم دوست دارم واین دیدار

برایم یک سعادت است ، تبریک سال نورا باهم رد وبدل کردیم واو

رفت .

این اتفاق چنان سریع افتاد  که توجیح آن مشگل است ، همه شب باو

فکر میکردم  وبه صدای ملکوتی وجادویش ، صدایی که از حنجره

طلایی او بیرون میاید ، زندگی مرا لبریز ساخته ، با او زندگی میکنم

با او بخواب میروم وبا او گریه میکنم ، حال او اینجا بود به همراه

او به آسمان رفتم وسپس به زمین باز گشتم ، خم شدم ، دست اورا

بوسیدم ، کاری که هیچگاه درهیچ زمانی از زندگییم انجام نداده بودم

تنها دستان کوچک بچه هایم را بوسیده بودم .

نمیدانم پس از این برخورد او چکونه این همه شیفتگی را برای خود

توجیح میکند ؟ ابدا برایم مهم نیست ، من خدارا ملاقات کردم،

دیدار او کمتر از ملاقات با خدا نبود.

        

                                       ثریا / اسپانیا/ 3/1/90

 

هیچ نظری موجود نیست: